- Dec
- 892
- 15,579
- مدالها
- 4
(فرهود)
دستی که دور بازوم حلقه شدهبود، هر از گاهی تنگ میشد و به دنبالش لرزش دست و نفسهای نامنظمش رو حس میکردم. چه میشد کرد؟ باید از تونل این تجربهی تلخ و دردآور عبور میکردیم. سوگند، چه نقشههایی برای باراد چیدهبود و حالا برخلاف مسیري كه ترسیم كردهبود، توی خونهي آقاي يوسفي و مراسم عقد شیده حضور داشتیم اما با یک داماد دیگه! بیشتر از اینکه غمگین باشیم، شوکه بودیم و خواهناخواه، با جریان پر شتاب زندگی جلو میرفتیم؛ مگه ميشد کار دیگهای هم کرد؟! چشم از شیرینی رولت، سيب قرمز و موز داخل بشقابم برداشتم، دستم رو روی دستش که روی بازوم قرار داشت گذاشتم و پوست سردش رو با سر انگشتهام نوازش کردم. نگاهم پی صورتش دوید و به آرومی لب زدم:
- سوگند من؟
لبهای هلوییرنگش به لبخند مزین شد و نگاهش رو مهمون چشمهام کرد.
- جانم؟ دارم تمرین میکنم خوب باشم و دیگه به چیزایی که گذشته فکر نکنم!
تکخندهای کردم و با حرکت ابروهام به سمت بالا، به صورتش اشاره کردم.
- باشه قربونت برم! فقط انقباض صورتت و رنگ و روت اینو نشون ميده توي اين تمرين موفق نيستي!
سرم رو به سمت گوشش که پشت موهای ساده و سشوار شدهش پنهون شدهبود، نزدیک کردم و زمزمه کردم:
- به خودت فشار نیار! آرومآروم حل میشه.
با صدای بلند کِلکشیدن خانمهای مجلس، قفسهی سی*ن*هش با نفس عمیقش، بالا و پایین شد. نگاهش رو به روبهرو دوخت و من هم مسیر دیدش رو دنبال کردم. شیده و امید، روي دو مبل تكي سطلنتي، در کنار هم نشستهبودند. خطبه عقد خونده شدهبود و حالا کادوهای مراسم عقد رو دریافت میکردند. شادی و شعف عجیبی توی خونهی قديمي اما باصفاي آقای یوسفی جریان داشت. رضایت و خوشحالی توی چهرهی خانوادهها موج میزد. پدر و مادر شیده، کنار سفرهی عقدي که به سادگی و قشنگی با رنگ نباتی تزئین شدهبود، ایستادهبودند و برای دختر کوچکشون که توی کت و شلوار سفید عروس بود، با عشق، دست میزدند. اونطرف هم پدر و مادر امید! راستش صحنهی نابی بود؛ صحنهای که تماشا کردنش بیشک عشق رو به دل همه مینداخت اما برای ما یادآور حسرت هم میشه. حسرت نبودن خانوادهها در مراسم عقدمون! با فشاری که به بازوم وارد شد، حواسم به سوگند جلب شد.
- ولی کاش نمیاومدیم!
از گوشهی چشم نگاهش کردم. تمرين فايدهاي نداشت؛ هر ده دقيقه اين جمله رو تكرار ميكرد.
- سوگندجان! هر هشتنفر ما رو دعوت کردهبودند، حتی عزیزجون و آقاجون! زشت نبود هیچکسی نیاد؟
شونهای بالا انداخت و با دست آزادش یقهی انگلیسی کت آبیآسمانیش رو مرتب کرد. حداقل اگه اون مهموني رو برگزار نميكنيم و اونقدر شفاف در جريان ازدواجشون قرار نميگرفتيم، شايد ميشد توي مراسم شركت نكرد، اما حالا، اگه ما هم نمياومديم، جلوهي بدي داشت! برای اینکه به حرف بیاد و دست از نشخوارفکری برداره، پرسیدم:
- سوگل چی میگفت؟ قراره عروسی نگیرن؟!
دستی که دور بازوم حلقه شدهبود، هر از گاهی تنگ میشد و به دنبالش لرزش دست و نفسهای نامنظمش رو حس میکردم. چه میشد کرد؟ باید از تونل این تجربهی تلخ و دردآور عبور میکردیم. سوگند، چه نقشههایی برای باراد چیدهبود و حالا برخلاف مسیري كه ترسیم كردهبود، توی خونهي آقاي يوسفي و مراسم عقد شیده حضور داشتیم اما با یک داماد دیگه! بیشتر از اینکه غمگین باشیم، شوکه بودیم و خواهناخواه، با جریان پر شتاب زندگی جلو میرفتیم؛ مگه ميشد کار دیگهای هم کرد؟! چشم از شیرینی رولت، سيب قرمز و موز داخل بشقابم برداشتم، دستم رو روی دستش که روی بازوم قرار داشت گذاشتم و پوست سردش رو با سر انگشتهام نوازش کردم. نگاهم پی صورتش دوید و به آرومی لب زدم:
- سوگند من؟
لبهای هلوییرنگش به لبخند مزین شد و نگاهش رو مهمون چشمهام کرد.
- جانم؟ دارم تمرین میکنم خوب باشم و دیگه به چیزایی که گذشته فکر نکنم!
تکخندهای کردم و با حرکت ابروهام به سمت بالا، به صورتش اشاره کردم.
- باشه قربونت برم! فقط انقباض صورتت و رنگ و روت اینو نشون ميده توي اين تمرين موفق نيستي!
سرم رو به سمت گوشش که پشت موهای ساده و سشوار شدهش پنهون شدهبود، نزدیک کردم و زمزمه کردم:
- به خودت فشار نیار! آرومآروم حل میشه.
با صدای بلند کِلکشیدن خانمهای مجلس، قفسهی سی*ن*هش با نفس عمیقش، بالا و پایین شد. نگاهش رو به روبهرو دوخت و من هم مسیر دیدش رو دنبال کردم. شیده و امید، روي دو مبل تكي سطلنتي، در کنار هم نشستهبودند. خطبه عقد خونده شدهبود و حالا کادوهای مراسم عقد رو دریافت میکردند. شادی و شعف عجیبی توی خونهی قديمي اما باصفاي آقای یوسفی جریان داشت. رضایت و خوشحالی توی چهرهی خانوادهها موج میزد. پدر و مادر شیده، کنار سفرهی عقدي که به سادگی و قشنگی با رنگ نباتی تزئین شدهبود، ایستادهبودند و برای دختر کوچکشون که توی کت و شلوار سفید عروس بود، با عشق، دست میزدند. اونطرف هم پدر و مادر امید! راستش صحنهی نابی بود؛ صحنهای که تماشا کردنش بیشک عشق رو به دل همه مینداخت اما برای ما یادآور حسرت هم میشه. حسرت نبودن خانوادهها در مراسم عقدمون! با فشاری که به بازوم وارد شد، حواسم به سوگند جلب شد.
- ولی کاش نمیاومدیم!
از گوشهی چشم نگاهش کردم. تمرين فايدهاي نداشت؛ هر ده دقيقه اين جمله رو تكرار ميكرد.
- سوگندجان! هر هشتنفر ما رو دعوت کردهبودند، حتی عزیزجون و آقاجون! زشت نبود هیچکسی نیاد؟
شونهای بالا انداخت و با دست آزادش یقهی انگلیسی کت آبیآسمانیش رو مرتب کرد. حداقل اگه اون مهموني رو برگزار نميكنيم و اونقدر شفاف در جريان ازدواجشون قرار نميگرفتيم، شايد ميشد توي مراسم شركت نكرد، اما حالا، اگه ما هم نمياومديم، جلوهي بدي داشت! برای اینکه به حرف بیاد و دست از نشخوارفکری برداره، پرسیدم:
- سوگل چی میگفت؟ قراره عروسی نگیرن؟!