جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 25,567 بازدید, 489 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
899
15,627
مدال‌ها
4
(فرهود)

دستی که دور بازوم حلقه شده‌بود، هر از گاهی تنگ می‌شد و به دنبالش لرزش دست و نفس‌های نامنظمش رو حس می‌کردم. چه می‌شد کرد؟ باید از تونل این تجربه‌ی تلخ و دردآور عبور می‌کردیم. سوگند، چه نقشه‌هایی برای باراد چیده‌بود و حالا برخلاف مسیري كه ترسیم كرده‌بود، توی خونه‌ي آقاي يوسفي و مراسم عقد شیده حضور داشتیم اما با یک داماد دیگه! بیشتر از اینکه غمگین باشیم، شوکه بودیم و خواه‌ناخواه، با جریان پر شتاب زندگی جلو می‌رفتیم؛ مگه مي‌شد کار دیگه‌ای هم کرد؟! چشم از شیرینی رولت، سيب قرمز و موز داخل بشقابم برداشتم، دستم رو روی دستش که روی بازوم قرار داشت گذاشتم و پوست سردش رو با سر انگشت‌هام نوازش کردم. نگاهم پی صورتش دوید و به آرومی لب زدم:
- سوگند من؟
لب‌های هلویی‌رنگش‌ به لبخند مزین شد و نگاهش رو مهمون چشم‌هام کرد.
-‌ جانم؟ دارم تمرین می‌کنم خوب باشم و دیگه به چیزایی که گذشته فکر نکنم!
تک‌خنده‌ای کردم و با حرکت ابروهام به سمت بالا، به صورتش اشاره کردم.
- باشه قربونت برم! فقط انقباض صورتت و رنگ و روت اینو نشون ميده توي اين تمرين موفق نيستي!
سرم رو به سمت گوشش که پشت موهای ساده و سشوار شده‌ش پنهون شده‌بود، نزدیک کردم و زمزمه کردم:
- به خودت فشار نیار! آروم‌آروم حل میشه.
با صدای بلند کِل‌کشیدن خانم‌های مجلس، قفسه‌ی‌ سی*ن*ه‌ش با نفس عمیقش، بالا و پایین شد. نگاهش رو به روبه‌رو دوخت و من هم مسیر دیدش رو دنبال کردم. شیده و امید، روي دو مبل تكي سطلنتي، در کنار هم نشسته‌بودند. خطبه عقد خونده‌ شده‌بود و حالا کادوهای مراسم عقد رو دریافت می‌کردند. شادی و شعف عجیبی توی خونه‌ی قديمي اما باصفاي آقای یوسفی جریان داشت. رضایت و خوشحالی توی چهره‌ی خانواده‌ها موج می‌زد. پدر و مادر شیده، کنار سفره‌ی عقدي که به سادگی و قشنگی با رنگ‌ نباتی تزئین شده‌بود، ایستاده‌بودند و برای دختر کوچکشون که توی کت و شلوار سفید عروس بود، با عشق، دست می‌زدند. اون‌طرف هم پدر و مادر امید! راستش صحنه‌ی نابی بود؛ صحنه‌ای که تماشا کردنش بی‌شک عشق رو به دل همه می‌نداخت اما برای ما یادآور حسرت هم میشه. حسرت نبودن خانواده‌ها در مراسم عقدمون! با فشاری که به بازوم وارد شد، حواسم به سوگند جلب شد.
- ولی کاش نمی‌اومدیم!
از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم. تمرين فايده‌اي نداشت؛ هر ده دقيقه اين جمله رو تكرار مي‌كرد.
- سوگندجان! هر هشت‌نفر ما رو دعوت کرده‌بودند، حتی عزیزجون و آقاجون! زشت نبود هیچ‌کسی نیاد؟
شونه‌ای بالا انداخت و با دست آزادش یقه‌ی انگلیسی کت آبی‌آسمانیش رو مرتب کرد. حداقل اگه اون مهموني رو برگزار نمي‌كنيم و اون‌قدر شفاف در جريان ازدواجشون قرار نمي‌گرفتيم، شايد مي‌شد توي مراسم شركت نكرد، اما حالا، اگه ما هم نمي‌اومديم، جلوه‌ي بدي داشت! برای اینکه به حرف بیاد و دست از نشخوارفکری برداره، پرسیدم:
- سوگل چی می‌گفت؟ قراره عروسی نگیرن؟!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
899
15,627
مدال‌ها
4
لیوان آبمیوه‌ش رو از روی میز برداشت و به لب‌هاش نزدیک کرد.
- نه! ظاهراً توی یکی‌دو سال اخیر، امید اینجا خونه خریده که اندکی وسایل هم داره چون به خاطر كارش رفت‌و‌آمد داشته به تهران! فعلاً قراره اونجا باشن تا کم‌کم شیده جهزیه‌ش رو بخره و به خونه‌ي اميد ببره.
و جرعه‌ای از آبمیوه‌ش رو خورد. تعجب كردم! برای اینکه كسايي كه روي صندلي‌هاي كنارمون نشسته‌بودند، صدامون رو نشنون، با تن صدای پاييني گفتم:
- در عرض یک ماه زندگی دختره از این رو به اون رو شد! چقدر با عجله! درسته دخترخاله و پسرخاله‌ن اما امید اینا شهر دیگه‌ای زندگی می‌کنن و توی این سالا زیاد کنار هم نبودن.
كمرش رو خم كرد و لیوانی که فقط نصف محتوياتش خورده شده‌بود رو روی میز گذاشت. دستش رو جلوی دهنش گرفت و درحالی که چشم‌های ذره‌بینیش رو روی شیده و امید متمرکز کرده‌بود، خطاب به من گفت:
- والا به خدا! منم همینو میگم! اصلاً تو قیافه‌ی شیده رو ببین، عروس شوق و ذوق نداره!
شیده با کمک امید، مشغول بستن دستبند طلایی به دور مچ دستش بود؛ ظاهراً كادوي آرزو، خواهر اميد بود. چشم ازشون برداشتم و گفتم:
- این‌قدر سریع همه‌چی‌ رو پیش بردن که یخ دختره آب نشده، آخه شیده خیلی خجالتی و‌ محجوبه!
سرش رو به چپ و راست تکون داد و این‌بار پچ‌پچ‌کنان گفت:
- می‌دونی شیده شبیه چیه؟ مثلاً من اگه با مهراب ازدواج می‌کردم این شکلی می‌شدم.
با شنیدن جمله‌ش، فکم قفل شد و با اخم به طرفش برگشتم. به هیچ وجه از چنین جمله‌‌‌بندی و چنین تصوری خوشم نیومد! حتی اگه در حد یک حرف باشه! لب‌هاش به یک طرف صورتش جمع شدند و با خنده گفت:
- من منظورم حس و حالش بود نه چیز دیگه‌ای!
اخمم غليظ‌تر شد. اصلاً نمي‌خواستم به حس و حال اون اتفاق فكر كنم!
- نمی‌شد طور دیگه‌ای مثال بزنی؟ اصلاً دلم نمی‌خواد همچین جمله‌ یا تشبیهی بشنوم!
خندید و چونه‌ش رو به بازوم تکیه داد. دلبرانه در جوابم گفت:
- منظورم این بود که با عشق ازدواج نمی‌کنه!
جواب دلبريش رو براي بعداً گذاشتم و بی‌تفاوت گفتم:
- بله و این کاملاً مشخصه چون سنتی ازدواج کردن! ببین خوشحالی خانواده‌ها رو! معلومه که اونا تصمیم‌گیرنده بودن، اما به هرحال از این بحث خوشم نمیاد.
- قربونت بشم!
زمزمه‌ش مثل یک تکه قند توی وجودم آب شد اما به روی خودم نیاوردم. با اومدن شیلا به سمتمون، سوگند گردنش رو صاف کرد و هر دو ایستادیم. شیلا كه از عروس، بيشتر به خودش رسيده‌بود، دستي به دامن صورتي و شاين‌دار پيراهنش كشيد؛ به خاطر اومدنمون تشکر کرد و با ناراحتی اضافه کرد:
- چرا بقیه نیومدن؟ ما که گفتیم همه با هم تشریف بیارین!
دست به سينه شدم و سرم رو پایین انداختم. سوگند در جواب شیلا گفت:
- ممنون عزیزم، مراسم عقده و جای بزرگ‌تراست! ما هم به رسم ادب، از طرف بقیه شرکت کردیم تا تبریک بگیم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
899
15,627
مدال‌ها
4
خوب بود؛ برخلاف روز مهموني، سوگند اين‌بار مي‌تونست توي مكالمه با اين خانواده، آرامشش رو حفظ كنه. شیلا نچی کرد و شاكي‌تر از قبل گفت:
- این چه حرفیه؟ از سوگل تعجب می‌کنم! از اون دیگه توقع نداشتم نیاد!
سوگند باز هم به آرومي و با جملات فرمالیته، سعی در رفع دلخوری شیلا و توجیه نیومدن باقی اعضای خانواده‌مون داشت و بالأخره شیلايي كه زياد راضي به نظر نمي‌رسيد، از کنارمون رفت.
- خبر نداره که سوگل سایه‌ی خودش و خواهرش و دامادشون رو با تیر می‌زنه!
خنده‌کنان روی صندلی نشستیم. امید و‌ پدرش و بعضی از مردهای جوون فامیل که همه برای ما ناشناس بودند، وسط سالن حلقه زدند و شروع به رقصیدن کردند. صدای جیغ و سوت، یک لحظه هم کم نمی‌شد و راستش دیدن این صحنه‌ها واقعاً دردآور بود؛ باراد خیلی دوست داشت صاحب این مجلس باشه و خیلی براش برنامه‌ریزی کرد اما نشد که نشد! حس مي‌كنم حتی من هم ظرفیت مراسم امشب رو نداشتم، پس چه توقعی از سوگند داشتم؟! متمايل به سمت سوگند، بدنم رو حركت دادم و بشقاب میوه و شیرینی رو روی پاهام گذاشتم. مشغول پوست کندن سیب قرمزرنگ شدم و پرسیدم:
- چرا سوگل یکم گاردشو پایین نمياره؟ حداقل نسبت به شیلا كه دوستشه!
سوگند لحظه‌اي پلک‌هاش رو بست و‌ سرش رو به نشونه‌‌ي تأسف تکون داد.
- چی بگم والا، اخلاقشه! حالا گفتی سوگل بذار اینو بهت بگم! برای هفته‌ي بعد با سه نفر قرار جلسه‌ی ملاقات گذاشتیم! باورت میشه؟ یعنی سوگل می‌خواد عروس بشه؟!
تکه‌ای از سیب رو به دست سوگند دادم و‌ خودم هم گازی به تکه‌ی سيب توي دستم زدم.
- چرا که نه؟! یواش‌یواش باید همشون سروسامون بگیرن، حتی باراد!
لبخندي از سر رضايت زد و با دستمال‌کاغذی نوک انگشت‌هاش رو تمیز کرد.
- اون که صد البته! ولی کلاً در رابطه با سوگل، این قضیه برام جالبه! می‌دونی که اون بین دخترا از همه کمتر احساساتش رو بروز میده و همیشه نسبت به عشق و عاشقی خودش رو بی‌تفاوت نشون میده.
باقی سیب رو جویدم و ادامه دادم:
- حالا این سه خانواده، کیا هستن؟ دوستای آقاجون؟
خندید و سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد.
- البته نه خود‌ِ خانواده‌ی دوستای آقاجون! اونا واسطه شدن و ما رو به دوست یا فامیلاشون معرفی کردن! انگار دور دوره سوگله! سه‌تا خواستگار رو چطوری هندل کنیم فرهود؟! من مي‌ترسم!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
899
15,627
مدال‌ها
4
به هر جزء از صورتش كه نگاه مي‌كردم، چيزي جز نگراني نمي‌ديدم! گاهي وقت‌ها من دلشوره‌ی این احساسات منفي و تموم‌نشدنی سوگند رو می‌گرفتم؛ براي شونه‌هایی كه از کودکی مجبور به تحمل سنگيني اين ميزان از دغدغه بود، نگران مي‌شدم! درسته كه خودم هم در چنين وضعيتي به سر مي‌بردم، اما حاضر بودم بيشتر اين چالش‌ها و‌ زخم‌هاش روی تن من باشه و سوگند ذره‌ای از این پیچ و خم‌ها عقب بکشه و بتونه طعم زندگی رها و آسوده رو بچشه؛ متأسفانه گاهي‌اوقات همه‌چیز دست به دست هم می‌داد که نشه و حل مسائلي مثل خواستگار اومدن، نياز به حضور صددردصدي سوگند داشت و نمی‌تونستم زیاد دخالت کنم و باز مجبور بود در نقش مادرانه‌ش فرو بره! لبخندم رو به روش‌ پاشیدم و با اطمینان در جواب چشم‌هایی که منتظر جواب دلگرم‌کننده‌ای از جانب‌ من بود، گفتم:
- نگران نباش عزيزم! من مطمئنم خيلي عالي پيش ميره، هم به خودت اطمینان دارم، هم اینکه عزيزجون به عنوان يه فرد با تجربه كنارمونه، پس جاي نگراني نيست.
درسته تردید توی نگاهش نشست اما باز هم مثل همیشه، گوش به حرف‌هام سپرد. دستش رو به موهای کنار صورتش گرفت و اون‌ها رو پشت گوش زد. نگاهش رو اطراف چرخوند و لحظاتی بعد، میون صدای بلند موزیک شاد، صدای زیبا و دلنشین سوگندم به گوشم رسید:
- فرهود؟ زشته اگه زودتر بریم خونه؟!
بشقاب رو به روي ميز برگردوندم و كف دست‌هام رو به هم كشيدم. من هم ديگه دلم نمي‌خواست اينجا باشم؛ تا همين‌جا هم زيادي تحمل كرده‌بوديم. سوگند که موافقت من رو دید، مشغول پوشیدن پالتوی بلند سیاه‌رنگش‌ روی کت و شلوارش شد. وسایل خاص دیگه‌ای نداشتیم! دست در دست هم، به سمت خانواده‌ی یوسفی رفتیم و بابت مهمون‌نوازی و مجلس گرم و خوبی که برپا کرده‌بودند، تشکر کردیم. برای عروس و داماد هم آرزوی‌ خوشبختی کردیم و بالأخره مجلس رو ترک‌ کردیم. صحبت‌هاي حاشيه‌اي بي‌فايده بود. نه من دیگه انرژی صحبت‌های اضافه رو داشتم و نه دل سوگند با حرف‌های دلگرم‌کننده آروم می‌گرفت. فکر باراد از سرم بیرون نمی‌رفت و همین باعث شد با سرعت رانندگي کنم تا در كمترين زمان ممكن به خونه برسيم.
سوگند بدون اينكه لباس‌هاش رو عوض كنه، با قدم‌هاي تند به طرف پله‌ها مي‌رفت. قصد داشت‌ برای دل باراد، مرحمی باشه و به چیز دیگه‌ای فکر نمی‌کرد، اما این راهش نبود! با یک قدم بلند ازش جلو زدم و روی اولین پله، مقابل سوگند ایستادم. كلافه نگاهش رو به صورتم دوخت و ازم خواست کنار برم. دو دستم رو روي شونه‌هاش گذاشتم و وادارش كردم به طرف اتاقمون بچرخه.
- فرهود! مي‌خوام برم بالا!
شونه‌هاش رو زير دستم فشردم و با تحكم در جوابش گفتم:
- نميشه عزيز من! خودم ميرم بالا و كنارش مي‌مونم.
غرغرکنان تا اتاق بردمش. با دست راستم در اتاق رو باز كردم كه با نارضايتي، به چشم‌هام خيره شد.
- سوگند! مگه باراد رو نمي‌شناسي؟ توي اين مدت چقدر باهامون حرف زد؟ چقدر دردودل كرد؟ اصلاً اين كارو نكرد! پس باراد خوشش نمياد هي به پر و پاش بچينيم و براش غصه بخوريم!
نفس عميقي كشيدم و دست‌هام رو كنار بدنم رها كردم. نباید این‌ وضعیت بد رو با احساساتمون بدتر می‌کردیم.
- سوگند، من بيشتر از همه‌ي شما قصه‌ي احساسي باراد رو شنيدم و بيشتر از همتون از بابت اتفاقي كه افتاد ناراحتم و براش غصه مي‌خورم! اما واقعاً كاري نميشه كرد، جز اينكه با كارامون به باراد بفهمونيم زندگي ادامه داره و فرصتاي بهتري پيش رو داره و نبايد عقب بكشه! امشبم خودم ميرم كنارش تا احساساتش رو دور بريزه! باشه سوگند؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
899
15,627
مدال‌ها
4
پشت دستش رو مقابل لب‌های لرزونش گرفت. با ديدن چشم‌هاي لبريز از اشكش، لبم رو به دندون گرفتم، قدمي جلو رفتم و محكم در آغوش گرفتمش.
- نكن سوگند! مي‌دوني كه حالا شيده عقد كرده و درست نيست بيشتر از اين، به اين قضيه فكر كنيم.
خودش رو ازم جدا كرد، پشت دستش رو به صورت خيسش كشيد و با صداي بغضي و گرفته‌ش در جوابم گفت:
- باشه، پس برو بالا، حداقل تو كنارش باش! من دلم شور می‌زنه فرهود!
لبخندي به روش زدم و ازش خواستم به داخل اتاق بره و استراحت کنه. با تردید قدمی عقب رفت و به آرومی در اتاق رو به روم بست. در سفید که مقابل صورتم قرار گرفت، لبخندم محو شد و ابروهام در هم گره خورد. با قدم‌هاي تند به سمت طبقه‌ی بالا رفتم، پله‌ها رو دوتا‌ يكي طي كردم، از پذيرايي تاريك گذشتم و پشت در اتاق باراد ايستادم. تقه‌اي به در زدم اما جوابي نشنيدم! ممکن بود خواب باشه؟ بعيد مي‌دونم! دوباره با پشت انگشتم ضربه‌اي به در كوبيدم و این‌بار صداش زدم.
- باراد؟ باراد؟! خوابيدي؟
- من اينجام.
با شنيدن صداش، سرم به سمت چپ چرخيد. داخل تراس ايستاده‌بود و در رو نيمه‌باز نگه داشته‌بود. نفس عميقي كشيدم و به داخل تراسی که انتهای راهروی اتاق‌های ما پسرها قرار داشت، رفتم و در رو پشت سرم بستم. آرنجش رو به لبه‌ي تراس تكيه داد و نگاهش رو به آسمون و ماه هلالي و درخشانش دوخت. با اندكي فاصله، كنارش ايستادم. ياد خودم افتادم! يك زماني اينجا ايستاده‌بودم و در فراق سوگند، سيگار مي‌كشيدم! ناخودآگاه مشامم رو فعال كردم و بو كشيدم.
- چيه؟ فكر كردي سيگار كشيدم؟
صداش بي‌حال‌تر از هميشه بود. تك‌خنده‌اي كردم و در جوابش گفتم:
- آره! فكر كردم مثل من شدی!
سرش رو به چپ و راست تكون داد و نفس خسته‌اي كشيد.
- نه فرهود، من مثل تو نيستم، چون من هيچ تلاشي براي داشتنش نكردم! اصلاً احساساتمو ابراز نكردم! فقط با رفتارام سعي داشتم بهش نشون بدم كه ظاهراً خيلي ناكافي بوده!
خودخوری می‌کرد و فکر می‌کنم طبیعی‌ترین عکس‌العمل‌ ممکن در این برهه‌ی احساسی بود. كف دستم رو روي شونه‌ش گذاشتم.
- نه باراد! مگه ابراز علاقه فقط به گفتنه؟ تو با رفتارت و حمايتات به بهترين شكل علاقه‌ت رو بهش ابراز كردي، اما گاهي نميشه!
لحظاتی در سکوت، چشم به آسمون و ابرهای تیره‌‌ش‌ دوخت. به آرومی صداش زدم که گفت:
- آره نشد و من مدام در حال تلاشم كه بهش فكر نكنم اما بازم گوشه‌ي ذهنم نشسته! از اين بابت خیلی ناراحتم فرهود!
سرش رو‌ پایین انداخت و با دو دستش موهای اطراف گوشش رو‌ چنگ زد. حالا حس عذاب وجدان کم بود که بهش اضافه شده‌بود. سرم رو جلو بردم و در جوابش گفتم:
- مي‌دونم داداش! به خودت سخت نگير و بذار زمان بگذره، باور کن طبیعیه!
به سکوتش ادامه داد و زیاد قصد صحبت نداشت. امشب باراد درگیر جنگ افکار ضد و نقیضش بود! باید کنارش می‌موندم، تا از این حجم احساسی که گریبان‌گیرش شده، رها بشه و به زندگی برگرده.
- قصه‌ي تو تموم نشده باراد! مطمئن باش توي زمان ديگه‌، اين قصه دوباره شروع ميشه، منتهي با شروعي بهتر و پاياني قشنگ‌تر! پس مثل همیشه بیا توکل کنیم و منتظر ادامه‌ی قصه بمونیم.
***
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
899
15,627
مدال‌ها
4
(سوگند)

شونه‌ی چوبی رو روی میز آرایشم گذاشتم، دو قدم عقب رفتم و نگاهم رو به قد و بالای خواهرم دوختم. شومیز نسکافه‌ای‌‌رنگ تنش، که آستین‌های کلوش و بلندی داشت، با شلوار خوش‌دوخت شکلاتی‌ حسابی هماهنگ شده‌بود و این ترکیب‌ رنگی بی‌نهایت به پوست صورت برنز و چشم‌های روشنش می‌اومد! لبخندم تا جایی که ممکن بود، کش اومد. دست‌هام رو مقابل صورتم در هم گره زدم، ریتم تند ضربان قلبم رو دنبال کردم و با هیجان گفتم:
- سوگل این‌بار هم فوق‌العاده شدی! خیلی بهت میاد!
دستی به موهای مجعدی که بالای سرش، دم اسبي بسته شده‌بود، کشید و به آرومی پلک زد.
- چشمات قشنگ می‌بینه، ولی این دلیل نمیشه ناراحتیمو بروز ندم!
ذوق و هیجانم اون‌قدر به چشمش نیومد، چون واقعاً شاکی بود! پشت چشمی نازک کرد و دست‌هاش رو مقابل سی*ن*ه‌ش گره زد. از دست سوگل! خندیدم و انگشت اشاره‌م رو جلوی دهنم گرفتم و محتاط، در جوابش گفتم:
- هیس! آروم صحبت کن! به خاطر عزیزجون باید به رسم و رسومات قدیم احترام بذاریم و لطفاً اعتراض نکن، وگرنه فكر كردي من خوشم مياد؟!
حرصی نفسش رو به بیرون فوت کرد و قری به چشم‌هاش داد. درحالی که تلاش می‌کرد، تن صداش رو پایین نگه‌داره، معترضانه به حرف اومد:
- آخه چرا مامان پسره باید تنها بیاد خونه‌مون؟ مگه من می‌خوام با اون ازدواج کنم؟ چرا نباید پسرشو بیاره؟ تنها میاد که دقیقاً چیو چک کنه؟!
از اونجایی که توی زندگیم تجربه‌ی خواستگاری رسمی نداشتم، جواب قانع‌كننده‌اي نمی‌تونستم به سوگل بدم. شونه‌ای بالا انداختم، قوطی ژل مو رو از روی میز آرایشم برداشتم و جلو رفتم. نوک انگشت‌هام رو به ژل آغشته کردم و با احتیاط، روی موهای کنار شقیقه‌ش‌ که وز شده‌بود، کشیدم.
- اولاً این‌قدر اخم نکن! این پیشونی تو، ده سال از سنت جلوتره، بس که تو اخم کردی و روش چین افتاد! دوماً خواستگاری سنتی ممکنه مطابق میلمون نباشه، حداقل توی جلسات معارفه! بهتره به جای غر زدن، باهاش کنار بیای.
از مرتبی‌ موهاش که مطمئن شدم، نگاهم رو به چشم‌های پر غرور اما زیباش دوختم و با اطمینان اضافه کردم:
- فقط به خاطر عزیزجون! و اینکه از آشناهای دوستای آقاجونن!
کمرم رو به سمت میز چرخوندم و قوطی رو به سر جای اولش، كنار روغن و لوازم مراقبتي موهام، برگردوندم.
- اصلاً مگه جلسه با خانم‌ رحمتی بد بود؟!
و نگاهش کردم. به خنده افتاد و دستبند ظریف طلایی‌رنگی که روش نگین‌های ریز حک شده‌بود رو به سمتم گرفت و‌ گفت:
- نه انصافاً خوب بود، خصوصاً اونجایی که شیفته‌ی من شد و زنگ زد به پسرش تا خودشو برسونه.
برای بستن قفل دستبند، دستم رو به سمت دست آویزونش، دراز کردم و برای لحظاتی، به خنده‌هاش خندیدم. سوگل‌خانم برخلاف غرغرهايي كه مي‌كرد، از این خواستگاری‌ها زیاد هم بدش نیومده‌بود!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
899
15,627
مدال‌ها
4
- گفتی چرا پسرش خوب نبود؟ خودِ خانم‌ رحمتی که بی‌نهایت خانم مهربون و خوبی بود.
دستش رو رها کردم. مقابل آینه ایستاد و درحالی‌ که با وسواس، مرتب بودن لباسش رو‌ چک می‌کرد، گفت:
- اوهوم! نمی‌دونم، همه‌چیزش خوب بودا! فقط حس کردم یکم وابسته به خانواده‌ست چون مدام از مادرش نقل قول می‌کرد و می‌گفت باید توی آپارتمان بابام اینا، یه‌ واحد رو انتخاب کنیم و زندگی کنیم.
یک تای ابروم رو بالا انداختم.
- ولی شنیدم واحداش خیلی خفنه! آقاجون می‌گفت!
سرش رو به سمتم چرخوند. لب‌هاش رو به یک‌طرف جمع کرد.
- نگو که دل منم توی اون واحداست!
دوباره به سمت آینه چرخید و برق لبش رو به آرومی روی لب‌هاش کشید.
- ولی سوگند پسره واقعاً بچه بود! لوس بود! انگار عرضه‌ی چرخوندن زندگی رو نداشت.
لبم رو به دندون گرفتم و چپ‌چپ نگاهش کردم. از توی آینه نگاهش رو به من دوخت و گفت:
- باور کن راست میگم سوگند! پسره اصلاً به دلم ننشست.
نفس عمیقی کشیدم و کنارش ایستادم. از داخل فضاي مربعي آينه، به صورت بي‌نقصش نگاه كردم، دستم رو روی کمرش گذاشتم و در جوابش گفتم:
- منظورتو خوب‌ می‌فهمم اما این‌قدر راحت برای مردم نسخه نپیچ!
با شنیدن صدای عزیزجون که اسمم رو صدا می‌زد، دستم رو روی کمر سوگل فشردم و به آرومی هُلش دادم. درحالی که از اتاق من و فرهود بیرون می‌رفتیم، گفتم:
- فعلاً بذار ببینیم خانم کاویان چطوریه؟
سوگل نفس عمیقی سر داد و بدون ذره‌ای استرس، پشت سر منی که سرشار از استرس بودم، قدم برداشت. با صدای سلام ما، خانم کاویان که روی تک مبل سلطنتی، مقابل عزیزجون نشسته‌بود، از جا بلند شد. خانمی میان‌سال و خیلی شیک و مرتب! موهای روشنش از جلوی روسری ساتن طلایی‌رنگش‌ به قشنگی سشوار شده‌‌بود و بیرون زده‌بود. کت و شلوار قهوه‌ای‌رنگی به تن داشت و از لحاظ طیف رنگی حسابي با سوگل هماهنگ شده‌بود! با روی خوش، باهامون احوال‌پرسی‌ کرد و‌ من برای ریختن چای به آشپزخونه رفتم. خانواده‌ی کاویان، دومین خانواده‌ای بودند که برای خواستگاری سوگل می‌اومدند. طبق خواسته‌ی خودشون، مادر پسر، به تنهایی اومده‌بود تا با هم صحبت کنیم و آشنا بشیم؛ این روال، برخلاف میل من و سوگل بود اما چون عزیزجون ازمون خواست، چیزی نگفتیم. بعد از تعارف کردن چای، کنار سوگل و روی‌کاناپه‌ی سه‌نفره نشستم.
- ماشاءالله! چه نوه‌های زیبایی دارین خانم ‌جاوید!
چشم‌های‌ مشتاق خانم کاویان به سمت صورت مهربون عزیزجون چرخید که دستش‌هاش رو روی عصای ایستاده‌ش تکیه داده‌بود و نگاه پر‌ مهرش به ما بود. شاید باورش نمی‌شد که بعد از گذروندن اون سال‌های سخت و جان‌فرسا، حالا در آرامش نشسته‌بودیم‌ و برای آینده یکی از دخترها برنامه‌ریزی می‌کردیم. حق داشت، من به چشم هم این روزها رو نمی‌دیدم!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
899
15,627
مدال‌ها
4
- ممنون سمانه‌خانم، دخترای من مثل ماهن!
صدای آروم عزیزجون برای همه‌ی ما، مثل یک منبع آرامش بی‌پایان بود! خصوصاً وقتی با این لحن سرشار از افتخار صحبت می‌کرد؛ بی‌شک قند توی دلمون آب می‌شد! من و سوگل زیر چشمی به هم نگاه کردیم و با خجالت، تشکر کردیم؛ البته که سوگل زیاد اهل خجالت کشیدن نبود، من ازش خواسته‌بودم که توی شب‌های خواستگاری، جسارت رو کنار بذاره و آروم بمونه!
- شما خواهر بزرگ‌تر سوگل‌‌جان هستین؟ تعریفتون رو زیاد شنیدم.
پا‌روی‌پا انداختم و تشکر کردم.
- بله! من‌ اولین نوه‌ی دختری هستم، اختلاف‌سنی زیادی با بقیه‌ی دخترها ندارم اما بزرگ‌ترم.
- خیلی هم عالی دخترم.
لبخندم رو حفظ کردم و این‌بار خانم کاویان از سوگل خواست تا در رابطه با شرایط و موقعیتی که سپری می‌کنه، صحبت کنه. خواستگار اول، باعث شده‌بود تا حدودی چم‌ و خم کار دستمون بیاد و سوگل، به همون شکلی که با خواستگار قبلیش صحبت کرده‌بود، با همون جمله‌بندی، شروع به صحبت کرد و یک بیوگرافی مختصر از خودش گفت. طی مدتی که سوگل صحبت می‌کرد، من مثل یک ارزیاب، مشغول آنالیز نگاه خانم کاویان به سوگل بودم، همچنین عکس‌العمل‌هایی که نشون می‌داد؛ فقط یک ذره‌بین روی چشمم کم داشتم! راستش خانم خیلی خوبی به نظر می‌رسید و معلوم بود به سوگل ما و خانواده‌مون هم حس خوبی داره؛ سوگلی که همچنان در نهایت اعتماد به نفس، مشغول صحبت درباره‌ی خودش بود. با نیم‌نگاهی که به سمتش انداختم، کم‌کم تن صداش پایین اومد و به جمله‌ش خاتمه داد.
- خیلی هم عالی عزیزم، چه خوب که همچین دختر کوشا و فعالی هستین.
سوگل زیر لب تشکر کرد و من هم ناخواسته، با افتخار به خواهر دسته‌ی گلم نگاه کردم. این مراسمات، انگار داشت بهم یادآوری می‌کرد که چه خواهر و برادرهای خفن و پرتلاشی دارم. با صدای خانم کاویان، سرم رو به سمتش چرخوندم.
- پسر من هم مثل شما! منتهی یکم سر به هواست، دیگه می‌دونین حاج‌خانم، این روزا جوونا زیاد شیطنت دارن و اونجور که باید پایبند کار نیستن!
یک تای ابروم بالا رفت. این جملات، شاید برای جوون‌های امروزی صدق می‌کرد اما نه برای بچه‌های خانواده‌ی جاوید‌ که حسابی به کار و زندگیشون چسبیده‌بودند؛ خصوصاً پسرها! مثل اينكه این جمله، زیاد به مذاق عزيزجون هم خوش نیومده‌بود. تکونی به عصاش داد و گفت:
- راست میگی سمانه‌‌جان، ولی جوونا باید کار‌ کنن! این بچه‌ها می‌دونن که آقاجونشون چقدر توی این زمینه به پدراشون سخت‌گیری کرد تا روی پای خودشون باشن!
نفس پر حسرتی کشید، ادامه داد و دل من رو به درد آورد!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
899
15,627
مدال‌ها
4
- درسته پسرام زود از دنیا رفتن اما الان نوه‌هام به خوبی جایگزین پدراشون شدن و کار اون خدابیامرزها رو خیلی عالی مدیریت می‌کنن!
نگاه پر غمی بین من و سوگل رد و بدل شد. زیر لب قربون‌صدقه‌ی دل بزرگ‌ عزیزجون رفتم که خانم کاویان گفت:
- حق با شماست حاج‌خانم! ولی چه میشه کرد؟ باز خداروشکر که شوهرم هست! توی همون کارخونه‌ای که داره، یک زمینه‌ی کاری برای پسرم فراهم کرده! میز و صندلیش هست و پسرم سعی می‌کنه هر روز به اونجا سر بزنه و به کارها رسیدگی کنه... از پس کارخونه و مشکلات ریز و درشتش هم خوب برمیاد، شوهرم ازش راضیه!
عزیزجون با گفتن «شکرخدا» حرفش رو تأیید کرد.‌ دستم رو به سمت میز عسلي مقابلش گرفتم و ازش خواستم تا میوه‌هایی که داخل بشقاب چیده‌بودیم رو میل کنه. خانم کاویان اما دست راستش رو روی دست چپش گذاشت و ظاهراً صحبت کردن رو ترجیح می‌داد.‌
- ما کلاً یدونه پسر داریم! همیشه به شوهرم گفتم زیاد به این بچه سخت نگیر! این همه سال ما تلاش کردیم و سختی کشیدیم، این خونه و کارخونه و باغ و ویلا رو سر هم کردیم که برای بچه‌مون باشه! بهش اجازه میدم از جوونیش لذت ببره اما الان هم ازش می‌خوام که سروسامون بگیره.
نگاهی به ما انداخت، خنده‌ی کوتاهی کرد و ادامه داد:
- می‌دونم زن‌ که بگیره، دست از شیطنتاش برمی‌داره و میره دنبال کار و زندگی!
به لبخند فرمالیته‌م ادامه دادم و ذهنم مشغول تجزیه و تحلیل جملاتش بود؛ چقدر روی كلمه‌ي شیطنت تأکید می‌کرد!
- راستش زیاد هم مشتاق ازدواج نیست و در جریان اومدن من به اینجا هم نیست، اما من اون‌قدر تعریف خانواده‌ی شما و نوه‌های زیباتون رو شنیدم که مشتاق دیدارتون شدم و مطمئنم دختر باکمالات شما رو که ببینه، راضی به ازدواج میشه.
پای سوگل به پام کوبیده شد که توجهی نکردم. شاید زیاد حرف‌هاش جالب نبود اما بهش نمی‌خورد که نیت بدی داشته باشه. بیشتر یک مادر نگران به نظر می‌رسید که در تلاشه تا به زندگی پسرش نظم بده. ده دقیقه‌ی دیگه هم کنارمون نشست و از مشخصات خانواده‌شون و سبک زندگیشون گفت و در نهایت رفت. عزیزجون از خانم کاویان حسابي خوشش اومده‌بود و سطح خانوادگی و منش و رفتارش رو تحسین می‌کرد! وسایل روی میز رو‌ جمع کردیم و با سوگل به آشپزخونه رفتیم. میوه‌های دست‌نخورده رو به داخل یخچال برگردوندم و مشغول شستن استکان‌ها شدم. نگاهی به سوگل که تکیه به کانتر ایستاده‌بود و متفکرانه به نقطه‌ای نامعلوم زل زده‌بود، انداختم و پرسیدم:
- نظرت چی بود؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
899
15,627
مدال‌ها
4
لب‌هاش رو جمع کرد و به سمتم چرخید. اون‌قدر که خانم کاویان قربون‌صدقه‌ی سوگل رفته‌بود، شک‌ ندارم که حسابی جای خودش رو توی دل خواهرکم پیدا کرده‌بود. سوگل عاشق تحسین‌شدن بود!
- خانم‌ خوبی بودا! از خانم‌ رحمتی هم بهتر بود.
حدسم دست بود! لبخند زدم و شیر آب رو بستم.
- خب؟
مشغول خشک کردن دست‌هام شدم و با کنجکاوی به صورتش زل زدم. دستی به دنباله‌ی‌ موهاش کشید و گفت:
- خیلی هم باکلاس و پولدار بودن!
این‌بار با لحن کشیده‌ای گفتم:
- خب؟!
خندید و شونه‌هاش رو بالا انداخت.
- خب که اگه پسرشم مثل خودش جذاب و مهربون باشه که عالیه!
چشم‌هام رو ریز کردم و نگاهم رو بین چشم‌هایی‌ که سرشار از خوشحالی و حس خوب بودند، چرخوندم. نمی‌شد این سؤال رو نپرسم!
- سوگل؟ چی‌شد که به ازدواج علاقمند شدی؟
لبخندش محو شد و با تعجب نگاهم کرد. صندلی چوبی میز ناهارخوری توی آشپزخونه رو عقب کشیدم و نشستم.
- تو هیچ‌وقت نسبت به ازدواج علاقه‌ای نشون نمی‌دادی و من فکر می‌کردم در مقابل خواستگارات گارد بگیری، حداقل با این روش سنتی!
تک‌خنده‌ای کردم، آرنجم رو به میز تکیه دادم و دستم رو زیر چونه‌م گذاشتم.
- اما خوشبختانه انگار سر عقل اومدی!
نمی‌تونستم راز نگاه سرد و یخ‌زده‌ش رو بخونم! از این تغییر حالت تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم. نگاهی گذرا به اطراف انداخت و تک‌سرفه‌ای کرد. مجدد صورت من، هدف نگاهش شد و گفت:
- نمی‌دونم، شاید به قول تو سر عقل اومدم! اما‌ وقتی یه گزینه‌ی خوب میاد که هم سطح فرهنگیشون به ما می‌خوره و هم باکلاس و پولدارن، چرا باید رد کنم؟! طرف باباش کارخونه‌داره و چند نسل بعدش تأمینه! من به آینده‌ی خیلی دور کاری ندارم، همین که با همچین خانواده‌هایی وصلت کنیم،‌ می‌دونم که زندگی روزمره‌م خوب می‌گذره!
جلوی درشت شدن چشم‌هام رو گرفتم و فقط تونستم با دندون هاي نيشم به جون‌ پوست نازک لب‌هام بیفتم. سوگل دستش رو به یقه‌ی لباسش گرفت و کمی تکونش داد و کلافه ادامه داد:
- من برم لباسامو عوض کنم، گرمم شد.
به سمتم اومد و بوسه‌ای روی گونه‌م کاشت.
- مرسی بابت تمام زحماتت.
لبخند نصفه‌و‌نیمه‌ش رو به روم پاشید، از آشپزخونه بیرون رفت و من حیرت‌زده، نتونستم از روی صندلی بلند بشم. همیشه طرز فکر سوگل، رفتار سوگل و حرف‌هایی که می‌زد، من رو به فکر فرو می‌برد و هیچ‌وقت به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسیدم! چطور این‌قدر با سوزان تفاوت داشت؟ من با این دو خواهری که یکیشون به شرق رفته‌‌بود و یکی به غرب، چطور باید رفتار می‌کردم؟! فعلاً باید روی سوگل تمرکز می‌کردم تا ببینم سرانجام این جلسات خواستگاری به کجا کشیده میشه!
***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین