جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,684 بازدید, 436 پاسخ و 54 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
846
14,796
مدال‌ها
4
(فربد)

لحظه‌ي خوندن خطبه‌ي عقد، سرشار از حس‌های متضاد بودم! یک لحظه لبخند، یک لحظه اشک! یک لحظه شوق و یک لحظه حسرت! یک لحظه سرشار از خوشی و یک لحظه درگیر غم؛ اما در نهایت، تمام حس‌های خوب به حس‌های تلخ و گزنده‌ی وجودم می‌چربید و باعث می‌شد با لبخند و چشم‌های خیس از اشک شوق، به برادرم‌ که امشب متفاوت‌تر از همیشه، توی لباس دامادیش خوش می‌درخشید، چشم بدوزم. برعکس همیشه از اخمی که نشونه‌ی‌‌ صورت پر ابهت و با جذبه‌ش بود، زیاد خبری نبود و بیشتر لبخندی آروم اما مطمئن و دلنشین به لب داشت. این خوشحال‌ترین ورژن از فرهود بود که در تمام عمرم دیده‌بودم و حقیقتاً از بابت دیدن این صحنه، یک لحظه هم اشکم بند نمی‌اومد!
- باشه بابا! چرا این‌قدر آبغوره می‌گیری؟‌ همه‌ی آرایشت پاک میشه ها!
چشم‌هام به سمت صورت خندون بردیا چرخید. نفس عمیقی کشیدم، لبه‌های کتم رو عقب دادم و دو دستم رو توی جیب‌های شلوارم فرو بردم.
- حس عجیبیه بردیا! انگار تموم بچگی‌هامون، همه‌ی اون روزای سختی که هر روزش برامون به تلخی زهر می‌گذشت‌، جلوی چشمامه!
دستش رو روی شونه‌م گذاشت و بهم تشر زد:
- دیوونه‌ نشو فربد! الان نباید به روزای سخت فکر کنی.
شونه‌م رو بالا انداختم و نگاهم رو به فرهودی دوختم که در کنار عروسش ایستاده‌بود و با دوست آقاجون و آقاجون صحبت می‌کرد.
- ما از اون روزا گذشتیم تا به اینجا رسیدیم، من‌ واقعاً دلم می‌خواد تا ابد فرهود رو همین‌شکلی خوب و سرحال ببینم، دیدن خوشبختیش حسیه که انگار همه‌ی وجودم خواستارش بوده! تو می‌دونی همیشه چقدر تکیه‌م به فرهود بوده و برام حکم بابا رو داشته.
سکوت کردم و با دیدن چهره‌ی خندونش باز هم دلم گرم شد. انگار برادرم براي من همه‌چيز بود، همه‌كس! پشت انگشت اشاره‌م رو به زير چشم‌هام كشيدم، دوباره دم عميقي از هواي خوش‌عطر و بوي سالن گرفتم و نگاهم به سمت نيم‌رخ برديا چرخيد كه غرق در فكر به فرهود نگاه مي‌كرد. نه! اينجا خيلي‌ها براي من همه‌كس بودند؛ شايد تمام اعضاي اين خونه. تک‌خنده‌ای کردم و گفتم:
- البته فکر کنم سر ازدواج تک‌تک بچه‌ها این مراحل رو‌ بگذرونیم!
به سمتم چرخيد. نگاه متفکرانه‌ش رو بین اجزای صورتم چرخوند.‌ شونه‌م رو فشرد و با لحن اطمينان‌بخشي گفت:
- این اولیش بود و خیلی ویژه بود! ما هم بعد از این سال‌های اخیر، ظرفیت خوشی رو نداشتیم و هممون هی آبغوره می‌گیریم! ولی مطمئن باش دیگه از این به بعد همه‌چی به سمت و سوی خوشبختی و خنده‌هامون میره.
یک قدم به سمتم اومد، دستش رو دور گردنم انداخت، سرش رو به صورتم نزدیک کرد و با لحن مرموزانه‌ای زمزمه کرد:
- مثلاً اینجا یه دختری نشسته که هر از گاهی که نه! کلاً همه‌ی هوش و حواسش پی برادر خوشتیپ و خفن داماده! بد نیست که نگاهی بهش بندازی، بری سمتش و سر صحبت رو باز کنی، شاید جاده‌ی خوشبختی شما هم خودشو نشون داد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
846
14,796
مدال‌ها
4
لبم رو از داخل به دندون گرفتم و سعی کردم به مسیر مورد نظر بردیا نگاه نکنم. خیره به لوستر پر زرق‌ و‌ برق سقف كه طبقه‌طبقه و پر از الماس‌هاي درخشان بود، در جواب برديا گفتم:
- بهتره نگاهش نكنم، اين نگاه‌ها آخر و عاقبت نداره.
صداي خنده‌ش توي گوشم پيچيد. قدمي ازم فاصله گرفت و چيني به بينيش داد.
- لوس نشو! من كه مي‌دونم از خداته بري باهاش صحبت كني، پس از اين فرصت استفاده كن.
دستي به يقه‌ي كتش كشيد و با جديت ادامه داد:
- منم از دور زير نظرش دارم تا ببينم اين دختره چجورياست.
با شنيدن صداي دي‌جي كه مهمون‌ها رو به رقص دعوت مي‌كرد، شونه‌اي به نشونه‌ي ندونستن براي برديا بالا انداختم و با هم به وسط سالن و به پيش دخترها كه مشغول رقص و خوشحالي بودند، رفتيم. كمي با سوزان پر شر و شور رقصيدم. در نهايت دستش رو بالا گرفتم و سوزان زير دستم، با خنده‌ي بلند و شيريني چرخ زد. به سوگل جذاب و زيبا كه رسيدم، با كلي ادا و اطوار، سرم رو خم كردم و بهش احترام گذاشتم. خنديد و نيشگوني از بازوم گرفت. سوگل اين‌قدر امروز با جذبه‌تر از هميشه به نظر مي‌رسيد كه نمي‌شد مثل سوزان باهاش مسخره‌بازي درآورد. به خاطر لباسش كلي حرص خورده‌بود اما الان با خوشحالي در كنار بقيه مي‌رقصيد و نگاهش، خوشي عميق دلش رو فرياد مي‌زد؛ مثل من! سوگل و سوزان هم مثل من كه حس ناب و عجيبي به فرهود داشتم، وابستگي عجيبي به سوگند داشتند و اين پيوند، اطمينان‌خاطر و آرامش عجيبي به ما داده‌بود كه خوشحاليمون وصف‌ناپذير بود.
- پس من چي؟
با شنيدن صداي دل‌آرا، به سمتش چرخيدم. برام ابرو بالا انداخت و دستش رو به طرفم دراز كرد. خنديدم، دستش رو بالا گرفتم و دل‌آرا زير دستم چرخ زد و خنديد. مقابلم ايستاد و درحالي كه برخلاف ريتم تند موزيك، خودش رو آروم تكون مي‌داد، گفت:
- گفتم يه وقت من از اين چرخش بي‌نصيب نمونم!
خنديدم و گفتم:
- تو نمي‌اومدي، خودم مي‌اومدم دنبالت!
دستش رو با ريتم تكون داد و قدمي بهم نزديك‌تر شد. از پشت فرفري‌هاي سايه انداخته‌ي روي چشم‌هاش، نگاه شيطونش رو به چشم‌هام دوخت.
- حس مي‌كنم وقتشه واسطه شم! نظر تو چيه؟
باز بحث صحرا پيش اومد و باز درونم دگرگون شد! با ترديد پرسيدم:
- نمي‌دونم! فكر مي‌كني كار درستيه؟
دامنش رو به دست گرفت، يك قدم عقب رفت و دوباره جلو اومد.
- اگه تو بخواي درسته! آشنا شدن كه اشكالي نداره!
توي مغزم، ميزي كه صحرا اونجا نشسته‌بود، ترسيم شد و بلافاصله، چشم‌هام اين مسير رو دنبال كرد. تنها نشسته‌بود و سرگرم موبايلش بود. لباسش رو واضح نمي‌ديدم، اما خال‌خالي‌هاي سفيدي كه روي زمينه‌ي مشكي پارچه‌ي بالاتنه‌ي لباسش بود، لبخند رو به لب‌هام آورد؛ باز هم خال‌خالي!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
846
14,796
مدال‌ها
4
- اصلاً چرا منتظر نظرت بمونم؟ وقتي اين لبخند و نگاه رو دارم مي‌بينم.
گردنم با سرعت به طرف دل‌آرا چرخيد. باز دوباره رد دادم و به جاي اينكه جدي باشم، عضلات صورتم براي همراهي با خنده‌ي دل‌آرا به حركت دراومد. موضوع صحرا بخش زيادي از مغزم رو درگير كرده‌بود و در اين شرايط توانايي تحليل آدم‌هاي اطرافم و تلاش براي اينكه جلب توجه نكنم، زياد به فكرم نمي‌رسيد؛ مثلاً ميون هياهوي موزيك و رقص مهمون‌ها، با دل‌آرا و با رقص‌ نه‌چندان هماهنگمون ايستاده‌بوديم و حرف مي‌زديم و مي‌خنديديم!
- منو نخندون دل‌آرا!
بلندتر از قبل خنديد و دستش رو به بازوم كوبيد.
- قربون قيافه‌ت بشم! چي ميشه داماد بعدي تو باشي؟
به خودم اومدم، ابروهام تا آخرين حد ممكن بالا پريد و لب پايينم رو محكم به دندون گرفتم. نيم‌نگاهي به آدم‌هاي در حال رقص اطرافم انداختم، قدمي بهش نزديك‌ شدم و پچ‌پچ‌كنان بهش تشر زدم:
- كم مونده آبروم جلوي اين جمعيت بره و رسوا بشم! اينجوري نگو خواهر من.
قري به چشم‌هاي كشيده و زيباش داد و با ريتم آهنگ شونه‌ش رو تكون داد.
- نگونگو نمي‌خوام، نگونگو نميشه.
دوباره صورتش رو بهم نزديك كرد و ادامه داد:
- باشه! ولي بذار برم باهاش صحبت كنم.
لب‌هام به دو طرف كشيده شد. چونه‌م رو بالا انداختم و در جواب خواهر مهربونم گفتم:
- نچ! همين كه به بهونه‌ي عروسي دعوتش كردي خيلي خوب شد، كم‌كم ميرم پيشش و سعي مي‌كنم باهاش صحبت كنم، توام از دور نگاهش كن و ببين نگاه و حسش چجورياست؟ ميشه روش حساب كنم يا نه!
نيم‌نگاهي به جايي كه صحرا نشسته‌بود، انداخت و گفت:
- اينم خوبه كه از دور زير نظرش بگيرم.
با ديدن هيراد و سميرا كه به سمتمون مي‌اومدند، به دل‌آرا اشاره كردم تا موضوع رو ادامه نده. با هيراد دست دادم و مجدد بهش خوش‌آمد گفتم. سميرا دل‌آرا رو بغل كرد و صداي هيجان‌زده‌ش به گوشم رسيد:
- واي دل‌آرا جان! چقدر زيبا شدي! ماشاءالله.
چشم‌هاي دل‌آرا برق زد و با خجالتي كه تبديل به سرخي روي گونه‌هاش شده‌بود، از سميرا تشكر كرد. سميرا، خانم هيراد، واقعاً زن مهربون و خوبي بود و با وجود همون برخورد كمي كه با هم داشتيم، حسابي با دخترهامون دوست شده‌بود؛ خصوصاً سوگند كه از نظر سني به هم نزديك‌تر هم بودند. به درخواست سوگند، خانواده‌ي بزرگمهر هم جزء مهمون‌هاي امشب ما بودند. سميرا مشغول رقصيدن با دل‌آرا شد و من براي چند لحظه، با تعجب به صورت هيربد و هيراد نگاه كردم. ناخواسته حرف توي ذهنم رو به زبون آوردم و گفتم:
- شما دوتا چقدر به هم شباهت دارين!
نقش صورتشون خيلي به هم شباهت داشت با اين تفاوت كه هيراد جاافتاده‌تر از هيربد بود. دو برادر خون‌گرم و باحال مقابلم، نگاهي به هم انداختند و خنديدند. انگار به شنيدن اين جمله عادت داشتند. هيربد با شيطنت به هيراد اشاره كرد و گفت:
- خيلي به هم شباهت داريم، فقط هيراد ديگه پير شده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
846
14,796
مدال‌ها
4
چشمكي به هيربد زدم.
- آره! تو ترگل‌ورگل‌تري.
سه‌تايي خنديديم و با اومدن سميرا به سمت هيراد، قدمي عقب رفتم. به دل‌آرايي كه هيربد مقابلش ايستاده‌بود اما نگاهش به من بود، نگاه كردم. لبخندي به روم زد و انگشت شستش رو بالا آورد. آروم پلك‌هام رو بسته و باز كردم و با خنده از جمع رقصنده‌ها خارج شدم. مشتم رو جلوي دهنم گرفتم و با تك‌سرفه‌اي سعي كردم صدام رو صاف‌تر كنم تا بلكه رساتر صحبت كنم. صندلي‌هاي اطراف صحرا خالي بود و اكثر مهمون‌ها مشغول رقص بودند. هر قدم كه بهش نزديك‌تر مي‌شدم، استرس درونم بيشتر و بيشتر مي‌شد اما انگار نيرويي من رو وادار مي‌كرد كه با تحكم بيشتري به سمتش قدم بردارم و نگاهم رو از صورتش كه حالا با كمي آرايش بيشتر، متفاوت‌تر از دفعات قبل به نظر مي‌رسيد، برندارم. به ميز خيره بود؛ هدف نگاهش گل‌هاي رز صورتي و سفيد توي گلدون طلايي‌رنگ بود يا شيريني و ميوه‌هاي روي ظرف دو طبقه؟ شايد هم نگاهش معطوف به نقطه‌اي نامعلوم شده‌بود و توي افكارش غرق بود. با وسواس اما با احتياط، دستم رو به موهام كه به سمت بالا مرتب شده‌بود، كشيدم و لبه‌هاي كتم رو صاف كردم. حالا كه بهش نزديك شده‌بودم، توجه نگاهش رو با سلامي كوتاه، به سمت خودم جلب كردم.
در لحظه، چشم‌هاش درشت شدند. روي صندليش جابه‌جا شد، دستش رو بند دامن پيراهنش كرد و آروم جواب سلامم رو داد. صندلي كنارش رو عقب كشيدم و پرسيدم:
- اجازه هست؟
لبش رو به دندون گرفت.
- خواهش مي‌كنم! بفرماييد.
روي صندلي نشستم و پام رو روي پام انداختم. بعد از احوال‌پرسي‌ و صحبت‌هاي اوليه فرماليته‌ي هميشگي، در كمال خونسردي پرسيدم:
- احساس غريبي مي‌كني؟ چرا نمياي وسط؟
دستم رو به سمت مركز سالن كه حالا تبديل به ميدان رقص شده‌بود، گرفتم و با خنده ادامه دادم:
- دوتا از همكارات هستن ها! دل‌آرا، هيربد.
لبخند محوي روي لب‌هاي زرشكي‌رنگش نشست و نگاه هراسونش رو به چشم‌هام دوخت.
- مرسي! ميام حالا... دل‌آرا جون خيلي اصرار كرد براي همون مزاحمتون شدم.
ناخودآگاه خنديدم.
- مزاحم؟ چرا خودتو اين شكلي خطاب مي‌كني؟
دست‌هام رو مقابل سينه‌م در هم گره زدم و ادامه دادم:
- از وقتي يادم مياد، اين جمله رو زياد گفتي! مثلاً روزي كه براي اولين بار به خونه‌مون اومدي، يا روزي كه با ماشين رسوندمت! و اتفاقات بعد... تو هيچ‌وقت مزاحم نبودي، هميشه از اومدنت... .
كمي مكث كردم، آب دهنم رو قورت دادم و خيره به چشم‌هايي كه حتي پلك هم نمي‌زد، كاملاً دلي، فعل مفرد رو براي پايان جمله‌م انتخاب كردم.
- خوشحال شدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
846
14,796
مدال‌ها
4
لبخندش جون گرفت، به آرومي پلك زد و سرش رو به سمت چپ كج كرد. آبشار موهاي لَخت و سياهش روي شونه‌ش رها شد.
- مرسي آقا فربد! مي‌دونين كه هميشه مديون مهربوني شمام؟
درست مي‌ديدم؟ موج احساسي كه توي نگاهش مي‌‌ديدم، حقيقت داشت؟ يا صداي نازي كه با ريتم آرومش، دلنشين‌تر به گوش مي‌رسيد؟
- مديون نباش، چون در مقابل تو، خودم مي‌خوام كه مهربون باشم.
زياد به جمله‌بنديم فكر نكرده‌بودم، اما هر چي كه بود، انگار به دل صحرا نشست كه نگاهش رو پايين گرفت و با خجالت، موهاي كنار صورتش رو پشت گوش زد. چند لحظه‌اي در سكوت گذشت تا زمزمه‌ش رو شنيدم:
- اين بد نيست كه از مهربونيتون به نفع خودم استفاده مي‌كنم؟!
چشم‌هام بازتر شد و با دقت به نگاهي كه ذره‌ذره به سمت صورتم كشيده مي‌شد، خيره شدم.
- تو فكر كن اين ورژن فربد براي صحراست! پس راحت باش.
صداي خنده‌ش كه به گوشم خورد، من هم بلند خنديدم. به آرومي انگشتش رو به گوشه‌ي پلكش كشيد و اشك ناشي از خنده‌ش رو پاك كرد؛ حقيقتاً ته دلم با ديدن خنده‌ي از ته دلش، لرزيد.
- ديگه نمي‌تونم چيزي بگم، همين چند جمله براي امروزم كافيه!
و با خنده، سرش رو در جهت مخالفم چرخوند. كمي بدنم رو جلو كشيدم و با شيطنت گفتم:
- يعني بقيه‌ش باشه براي روزاي بعد؟
چشم‌هاي درشتش به سمتم كشيده شد. ابروهاش رو بالا داد و گفت:
- مگه بقيه هم داره؟
ديگه مغزم تصميم نگرفت، فقط قلب و احساساتم بود كه پيشروي مي‌كردند.
- فكر نمي‌كنم پاياني داشته باشه، حداقل تا زماني كه خودمون بخوايم... .
نوك كفشم رو به زمين فشردم و صندلي رو كمي عقب دادم. همزمان با ايستادنم، سرش رو بالا گرفت. خيره به نگاه براق و درخشانش ادامه دادم:
- من كه محدوديتي براي زمانمون تعريف نمي‌كنم، تو چي؟
سوپرايز شده‌بود! لب‌هاش به آرومي باز و بسته شد اما چيزي نگفت. نفس عميقي كشيدم، قدمي عقب رفتم و اين‌بار با چاشني شوخي اضافه كردم:
- با من مياي يا بگم دل‌آرا بيارت؟
انگشت‌هاش رو در هم قفل كرد، لب‌هاش رو روي هم فشرد و بعد از لحظه‌اي مكث گفت:
- خودم ميام!
دو قدم عقب رفتم، چشمكي به روش زدم و گفتم:
- بيا! منتظرم.
لبخند دندون‌نمام رو تحويل نگاه گرم و خجولش دادم، چرخيدم و به سمت رقصنده‌ها رفتم. شايد به قول صحرا، حرف‌هامون براي امروز كافي بود؛ كوتاه بود اما پر از مفهوم و احساس!
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
846
14,796
مدال‌ها
4
(سوزان)

توي تخت گرم و نرمم، غلت زدم و صورتم رو توي بالشتم فرو كردم. تلاش كردم چشم‌هام رو همچنان بسته نگه‌دارم و به خواب خوبم ادامه بدم. تصوير سوگند و فرهود و رقص دو نفره‌شون پشت سياهي پلك‌هام نقش بست و لبخند رو به لب‌هام آورد. نه سوزان، ديشب خواب نبودي! تمام اتفاقات رؤيايي ديشب واقعي بود! تو تمام لحظات ديشب رو ثانيه‌به‌ثانيه نفس كشيدي و با عشق سپري كردي! آخ خداي من! با هيجان چرخي به بدنم دادم و چشم‌هام رو به روي سقف سفيد اتاق باز كردم؛ خيره به لوستر كوچك و شيشه‌اي صورتي‌رنگم، غش‌غش خنديدم. وسط تشك تخت نشستم. پتوي گرمم رو بغل گرفتم و ترجيح دادم دوباره پلك‌هام رو روي هم بذارم تا تصاوير عاشقانه و بي‌نظير ديشب رو دوباره تجسم كنم. واي سوگندم! خانمانه قدم برمي‌داشت، با ناز و آروم مي‌رقصيد، با متانت لبخند مي‌زد و نگاهش سرشار از عشق و آرامش بود. چطور اين‌ دختر همه‌چيز تموم بود؟ پلك‌هام رو باز كردم، بدنم رو جلو كشيدم و سرم رو به سمت آينه‌‌اي كه روي در كمدديواري نصب بود و مقابلم قرار داشت، كج كردم. با ديدن قيافه‌م خنده‌م گرفت! ميكاپ و شنيون موهام هنوز سرجاش بود و حالا با اين چشم‌هاي پف كرده، حسابي خنده‌دار به نظر مي‌رسيدم. مگه من خواهر سوگند نبودم؟ پس چرا شبيهش نبودم؟! راه رفتن آروم رو كه اصلاً بلد نبودم! ديشب سه‌بار نزديك بود زمين بخورم كه يك‌بار توسط برديا، يك‌بار توسط باراد و دفعه‌ي آخر هم به واسطه‌ي ستون خونه، نجات پيدا كردم! رقصيدنم هم بيشتر شبيه پاي‌كوبي بود، يك لحظه آروم نمي‌گرفتم و مدام در حال جيغ و فرياد بودم. آه! واقعاً من اگه عروس مي‌شدم چي مي‌شد؟ همه به ديوونه‌بازي‌هاي من مي‌خنديدند؟ آخه تو چرا اين‌قدر سبكي سوزان؟! دست مشت شده‌م رو به آرومي به سرم كوبيدم و پشت چشمي براي تصوير سوزان توي آينه نازك كردم. با يادآوري فرهود، دوباره آه كشيدم. واقعاً داماد به اين جنتلمني و خفني ديگه از كجا پيدا مي‌شد؟! چطور اين‌قدر باكلاس و باشخصيت بود؟ از ديدنش لذت مي‌بردم. ناخواسته ذهنم به سمت مقايسه‌ي ايمان و فرهود كشيده شد. خب ايمان كمي قدش كوتاه‌تر بود و همچنين لاغرتر؛ اما چون ورزشكار بود، خوشتيپ بود. به نظرم ايمان هم توي لباس دامادي خيلي شيك مي‌شد! لب‌هام رو روي هم فشردم و سعي كردم تتوي جديدي كه روي گردنش نقش بسته‌بود رو از افكارم دور كنم؛ آره! اون تتو ميره زير يقه‌ي لباسش و روز عروسيمون مشخص نميشه! نگاهم به سمت آينه كشيده شد و با ناراحتي گفتم:
- موهاي بلندش چي؟ داماد قراره دم‌اسبي ببنده؟!
چيني به دماغم دادم و نفس عميق و پر حسرتي كشيدم. من استايل ايمان رو دوست داشتم، البته به جز نقش و نگارهاي عجيبي كه بهش اضافه شده‌بود، اما هميشه با تيپ اسپرت ديده‌بودمش و نمي‌دونستم با لباس دامادي هم خوب به نظر مي‌رسه يا نياز به تغيير استايل داره؟ كلافه پتو رو كنار زدم و از روي تخت بلند شدم. مقابل آينه ايستادم، انگشت اشاره‌م رو به سمت خودم گرفتم و گفتم:
- اين‌قدر غرغر نكن! همون‌طور كه تو مثل سوگند نيستي، ايمان هم قرار نيست شبيه فرهود باشه!
شونه‌اي بالا انداختم.
- هر كسي هم مثل خودش نصيبش ميشه ديگه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
846
14,796
مدال‌ها
4
با اين دلايل، خودم رو قانع كردم. با ريتم جلو رفتم، دست‌هام رو به سمت موهاي شنيون شده‌م بردم و مشغول باز كردن سنجاق‌هاي ريز و درشت و تيزي شدم كه از ديشب تا الان توي سرم فرو شده‌بود. زير لب آهنگي كه ديشب سوگند باهاش مي‌رقصيد رو زمزمه كردم:
- یارا یارا، یارا شب گیسوی کمند تو بلند است،
عاشق پسند است؛
لبخند تو قند است، این دل بند است،
که ناز همان چشم پر از راز چند است.
به تقليد از خواهر دلبرم، چرخي زدم و دست راستم رو بالا گرفتم.
- ماندم روی پیمان، گر بخواهی بگذرم از جان،
سرمه کشیدی به دو چشمان غزل‌خوان، مو پریشان، مو پریشان.
سنجاق‌هاي توي دستم رو روي ميز آرايش گذاشتم و حالا دستم رو به دامن فرضيم گرفتم و چند قدم عقب رفتم.
- گر خدا یار باشد،
گوش تو به حرف من بدهکار باشد،
مستی و می و ترانه در کار باشد،
سوگند که دل به تو وفادار باشد، وفادار باشد.
براي چند لحظه، تصوير خودم رو در كنار ايمان ديدم، كه با آهنگ دوتاييمون مي‌رقصيديم و كيف مي‌كرديم. شايد ما به اندازه‌ي فرهود و سوگند سنگين‌رنگين نباشيم، اما ما هم به همون اندازه عاشقيم؛ پس قطعاً زوج زيبايي ميشيم. مستانه خنديدم و از اونجايي كه دستم به سنجاق‌هاي پست سرم نمي‌رسيد، بي‌خيالش شدم و از اتاق بيرون رفتم. خونه غرق سكوت بود. با ابروهاي بالا رفته به فضاي خالي پذيرايي نگاه كردم و آهسته به سمت آشپزخونه رفتم. چه عجيب كه منِ تنبل، اولين نفر بيدار شده‌بودم! دستي به لباس خرگوشيم كشيدم و وارد آشپزخونه شدم. چاي ساز رو پر آب كردم و به برق زدم. احساس گرسنگي عجيبي مي‌كردم. به طرف يخچال چرخيدم و همين كه دستم رو روي دستگيره‌ش گذاشتم، صداي دل‌آرا رو شنيدم:
- خيلي عجيبه! يادم نمياد تا به حال تا اين ساعت خوابيده باشيم! حداقل توي پنج سال اخير.
چشم‌هام به طرف ساعت روي ديوار چرخيد و باورم نمي‌شد كه ساعت چهار عصره! حالا به دل‌آرا نگاه كردم كه تكيه به كانتر ايستاده‌بود و با چشم‌هاي پف كرده و درشتش نگاهم مي‌كرد. با ديدن موهاي فري كه برخلاف ديشب نامنظم شده‌بود، خنده‌م گرفت. به در يخچال تكيه زدم و با خنده گفتم:
- واي چه جالب! درسته پنج صبح خوابمون برده اما اين همه خوابيدن از ما بعيده!
دستم رو روي شكمم گذاشتم و ادامه دادم:
- من ميگم چرا اين‌قدر دلم ضعف ميره! صبحونه رو بي‌خيال، بايد غذا بخوريم.
دل‌آرا دستي به موهاي پريشونش كشيد و گفت:
- خوشحالم كه جمعه‌ست!
لبخند شيطنت‌آميزي روي لب‌هاش نشست.
- موافقي بريم بقيه رو بيدار كنيم؟ يكم شيطنت كنيم!
چشم‌هام رو باريك كردم و به سمتش رفتم. مرموزانه لبخند كجي زدم. كف دست راستم رو مقابلش گرفتم و گفتم:
- باراد و سوگل با من!
كف دستش رو به دستم كوبيد و ابروهاش رو بالا انداخت.
- برديا و فربد هم با من!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
846
14,796
مدال‌ها
4
ريزريز خنديديم و به سمت اتاق پسرها قدم برداشتيم. لحظه‌اي پشت در اتاق باراد مكث كردم و نقشه‌ي خبيثانه‌اي كه خيلي سريع به ذهنم رسيده‌بود رو مرور كردم. چشمكي به دل‌آرا كه مقابل در اتاق برديا ايستاده‌بود، زدم و با شدت دستگيره‌ي در اتاق باراد رو پايين كشيدم. با ديدن ليوان آبي كه يك سومش پر بود، لبم رو به دندون گرفتم. ليوان رو برداشتم و روي صورت بارادي كه دور از جونش، مثل جنازه روي تخت خوابيده‌بود، خالي كردم. جنازه از جا پريد و با نگاه برزخيش به من خيره شد!
- چته رواني؟!
لب‌هام رو داخل دهنم فرو بردم و با چشم‌هاي درشت شده نگاهش كردم؛ واي خدايا! ببين چقدر عصباني شده كه عفت كلامش رو از دست داده! آب دهنم رو قورت دادم و با قيافه‌ي در هم شروع به غرغر كردم:
- باراد آخه حواست كجاست؟ نمي‌دونستي امروز با شيده قرار داري؟ طفلي يك ساعته پايين منتظر... .
دوباره لبم رو به دندون گرفتم و با حيرت به بارادي كه بعد از شنيدن اسم شيده از روي تخت پايين پريده‌بود، نگاه مي كردم. دور خودش مي‌چرخيد، در كمد رو باز و بسته مي‌كرد و مدام دست به موهاش مي‌كشيد.
- چرا زودتر بيدارم نكردي؟ يعني چي يك ساعته پايين منتظره؟! الان بايد بيدارم كني؟ چرا پيراهنم رو نمي‌بينم؟
جمله‌ش كه تموم شد، پيراهن چهارخونه‌ش رو از داخل كمد بيرون كشيد و روي ركابي مشكي كه به تن داشت، پوشيد. دستم رو جلوي دهنم گرفتم و با تعجب به تركيب پيراهن چهارخونه‌ي سفيد_طوسي و شلوارك راه‌راه سرمه‌اي نگاه كردم. باورم نمي‌شد! سعي كردم به خودم مسلط باشم و استرس رو به جون كلماتي كه از دهنم بيرون مي‌اومد، انداختم.
- واي آره خيلي بد شد! هر چي هم تعارف مي‌كنم كه بياد بالا، گوش نميده! ميگه فقط اومدم استاد جاويد رو ببينم.
مقابل آينه، دستي به موهاش كشيد و بعد از گفتن «خيلي معطل شد!» با قدم‌هاي تند به سمت در اومد كه جيغ بلندي كشيدم. سرجاش ايستاد و اين‌بار ترسناك‌تر از قبل نگاهم كرد.
- چيه سوزان؟ چيه؟!
به صورتم چنگ زدم و به دكمه‌هاي پيراهنش كه بالا و پايين و جابه‌جا بسته شده‌بود، اشاره كردم.
- دكمه‌هات رو جابه‌جا بستي!
تكوني خورد، سرش رو پايين انداخت و نگاهش رو به پيراهني كه نامرتب توي تنش قرار گرفته‌بود، دوخت.
- طفلي داداشم كه جلوي شيده داره با اين قيافه ظاهر ميشه، مطمئنم ديگه همه‌ي جذبه و شخصيتت به باد ميره!
همچنان سرش پايين بود و من جز موهاي سياه و پرپشت و به هم ريخته‌ش، كه از قسمت‌هاي جلوييش آب چكه مي‌كرد، چيزي نمي‌ديدم. زير لب صداش زدم كه كم‌كم سرش رو بالا گرفت و من با ديدن چشم‌هاي به خون نشسته‌ش، منفجر شدم و با صداي بلند خنديدم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
846
14,796
مدال‌ها
4
- سوزان مي‌كشمت!
زمزمه‌ش توي گوشم زنگ زد، خنده‌كنان عقب رفتم و گفتم:
- داداشي! اول يه آب قند بخور فشارت بياد بالا، بعد راجع به كشتن من فكر كن.
نه، خيلي عصباني بود! بلند خنديدم و با سرعت شروع به دويدن كردم و باراد هم به دنبالم اومد. درس عبرت هم برام نمي‌شد، همچنان بلندبلند مي‌خنديدم و با حرف‌هام، روي مخ برادر گرامي راه مي‌رفتم.
- واي باراد! خيلي باحال بود، عاشق تيپت شدم.
با شنيدن صداي جيغ بلند دل‌آرا، گردنم رو چرخوندم كه دل‌آرا رو در حال دويدن، مقابل خودم ديدم. وسط سالن پذيرايي، محكم به هم برخورد كرديم و روي زمين افتاديم. به دل‌آرا‌ي خنده‌رو نگاه كردم. دستم رو به شونه‌م كه به شونه‌ش كوبيده شده‌بود گرفتم و سرم رو به سمت برديا و باراد چرخوندم كه خشمگين‌تر از قبل به سمت ما مي‌اومدند. دست دل‌آرا رو گرفتم و هر دو از جا بلند شديم. من به سمت مبل رفتم و دل‌آرا به سمت آشپزخونه و از همون‌جا، با خنده، شروع به اذيت كردن برديا كرد.
- چيه برديا؟ تا گفتم منشيت داره زنگ مي‌زنه از جا پريدي!
از زير دست باراد فرار كردم كه صداي عصباني و گرفته‌ي برديا كه ناشي از خواب‌آلودگي بود، توي خونه پيچيد:
- زهرمار! فكر كردم توي شركت اتفاقي افتاده و كار مهمي دارن! وقتي يهويي اومدي بالاي سرم و بيدارم مي‌كني، از كجا بدونم امروز جمعه‌ست؟!
غش‌غش به حرف‌هاي برديا خنديدم و خطاب به بارادي كه همچنان قصد گرفتن من رو داشت، با كنايه گفتم:
- باشه بارادخان! حالا با شنيدن اسم شيده، دنبال پيراهن مي‌گردي و موهاتو شونه مي‌زني و... باشه!
ايستاد و نفسش رو محكم به بيرون فوت كرد. دستي به صورت نم‌دارش كشيد و غريد:
- خير سرم استادشم! با اون قيافه بايد برم پيشش؟! نبايد مرتب باشم؟
چشم‌هام رو درشت كردم و با تخسي گفتم:
- آخه از كي تا حالا شيده اومده دم خونه‌مون كه اين دومين‌بارش باشه؟
با صداي بلند اسمم رو صدا زد كه جيغ كشيدم و براي بار پنجم دور مبل‌ها چرخيدم. دوباره صداي خنده‌ي دل‌آرا بلند شد و گفت:
- واي... واي نبودي ببيني... قبل از اينكه موبايلشو ازم بگيره، رفت جلوي آينه تا موهاشو مرتب كنه... آخه... از پشت تلفن... كه طرفو نمي‌بيني... واي دلم!
سوگل و فربد كه با سروصداي ما بيدار شده‌بودند، كنار ميز تلويزيون ايستاده‌بودند و به ما مي‌خنديدند. برديا كه صورتش از عصبانيت سرخ شده‌بود، با حرص دست مشت شده‌ش رو به كانتر كوبيد.
- دل‌آرا دعا كن دستم بهت نرسه!
دل‌آرا با پررويي دست به كمر زد و ابرو بالا انداخت.
- شما اول بگو ببينم اين منشي كيه كه خوابو از سرت پروند؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
846
14,796
مدال‌ها
4
برديا به سمتش جهش برداشت. نفس‌نفس‌زنان به ستون تكيه دادم و خطاب به سوگل و فربد كه مثل تماشاچي‌هاي يك نمايش كمدي، ايستاده‌بودند، گفتم:
- اين‌قدر حواسشون پرت بود... كه متوجه سر و شكل منو دلي... نشدن! با خودشون نگفتن... چرا اين دوتا موهاشون شنيون شده‌ست... و ميكاپ دارن؟
خواستم قدمي به جلو بردارم كه بالأخره باراد از پشت ستون شكارم كرد.
- من مي‌دونم با تو سوزان!
بي‌توجه به تهديدش، سرم رو به شونه‌ش تكيه دادم و به خنده‌هاي بلندم كه احتمالاً براي باراد حسابي آزاردهنده بود، ادامه دادم. دل‌آرا اما همچنان در حال فرار از دست برديا بود.
- دل‌آرا اين موبايل توئه زنگ مي‌خوره؟
صداي فربد بود؛ به موبايلي كه روي مبل رها شده‌بود و صداي ملودي ملايم گيتار ازش پخش مي‌شد، اشاره كرد. دل‌آرا كه حسابي صورتش عرق‌زده شده‌بود، با گفتن «ببين كيه؟» به سمت ميزناهارخوري دويد. فربد موبايل دل‌آرا رو به دست گرفت و گفت:
- هيربده.
مثل ماشيني كه بعد از سرعت‌ بالا، ناگهاني پاش رو روي ترمز قرار ميده، دل‌آرا محكم سرجاش ايستاد؛ جوري كه موهاش به عقب و جلو پرتاب شد و در نهايت اسير دست‌هاي برديا شد. با چشم‌هاي درشت‌شده به فربد نگاه مي‌كرد، كه برديا گفت:
- چي‌شد؟ تا گفت هيربد، سرعتت كم شد؟
دل‌آرا ابروهاش رو در هم گره زد و تند و سريع در جواب برديايي كه محكم گرفته‌بودش، گفت:
- خب تعجب كردم! فربد موبايلمو بيار.
چشم از رنگ و روي پريده‌ي دل‌آرا گرفتم و سرم رو به سمت فربد چرخوندم. فربد شيطاني خنديد و صفحه موبايلي كه خاموش‌روشن مي‌شد و همچنان زنگ مي‌خورد رو به سمت دل‌آرا گرفت و گفت:
- الكي گفتم هيربده، اصلاً اسمشو نگاه نكردم.
خنديد و موبايل دل‌آرا رو به سمت خودش چرخوند. ابروهاش بالا رفت و با صداي بلند ادامه داد:
- اِه! نوشته صحرا!
از ذوق و هيجان پيچيده در صداي فربد، هممون به خنده افتاديم. صداي خنده‌هاي بلند باراد هم از پشت سر به گوشم مي‌رسيد. خدايا چه اوضاعي بود!
سوگل نچ‌نچ كرد و گفت:
- براي همتون متأسفم! دسته‌جمعي از دست رفتين!
لبخند دندون‌نمايي تحويل سوگل دادم و با خوشحالي گفتم:
- فقط منو تو پاكيم! بزن قدش سوگل!
و كف دستم رو بالا گرفتم كه سوگل آروم خنديد و كف دستش رو توي هوا تكون داد. من ديگه چه اعتماد به نفسي داشتم!
- آخه كي مياد تو رو بگيره سوزان؟ يكي هم كه اومد سمتت، فهميديم تو رو نمي‌خواسته و سوءتفاهم بوده!
صداي بردياي بدجنس بود! با يادآوري خواستگاري هم‌كلاسيم از دوستم كه من رو واسطه كرده‌بود اما من اشتباهي به خودم گرفته‌بودم، حرصي جيغ كشيدم كه يك‌بار ديگه صداي خنده‌‌هاي بلندمون زير سقف خونه‌ي قشنگمون پيچيد.
***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین