- Dec
- 789
- 14,133
- مدالها
- 4
(فربد)
لحظهي خوندن خطبهي عقد، سرشار از حسهای متضاد بودم! یک لحظه لبخند، یک لحظه اشک! یک لحظه شوق و یک لحظه حسرت! یک لحظه سرشار از خوشی و یک لحظه درگیر غم؛ اما در نهایت، تمام حسهای خوب به حسهای تلخ و گزندهی وجودم میچربید و باعث میشد با لبخند و چشمهای خیس از اشک شوق، به برادرم که امشب متفاوتتر از همیشه، توی لباس دامادیش خوش میدرخشید، چشم بدوزم. برعکس همیشه از اخمی که نشونهی صورت پر ابهت و با جذبهش بود، زیاد خبری نبود و بیشتر لبخندی آروم اما مطمئن و دلنشین به لب داشت. این خوشحالترین ورژن از فرهود بود که در تمام عمرم دیدهبودم و حقیقتاً از بابت دیدن این صحنه، یک لحظه هم اشکم بند نمیاومد!
- باشه بابا! چرا اینقدر آبغوره میگیری؟ همهی آرایشت پاک میشه ها!
چشمهام به سمت صورت خندون بردیا چرخید. نفس عمیقی کشیدم، لبههای کتم رو عقب دادم و دو دستم رو توی جیبهای شلوارم فرو بردم.
- حس عجیبیه بردیا! انگار تموم بچگیهامون جلوی چشمامه، همهی اون روزای سختی که هر روزش برامون به تلخی زهر میگذشت، جلوی چشمامه!
دستش رو روی شونهم گذاشت و بهم تشر زد:
- دیوونه نشو فربد! الان نباید به روزای سخت فکر کنی.
شونهم رو بالا انداختم و نگاهم رو به فرهودی دوختم که در کنار عروسش ایستادهبود و با دوست آقاجون و آقاجون صحبت میکرد.
- ما از اون روزا گذشتیم تا به اینجا رسیدیم، من واقعاً دلم میخواد تا ابد فرهود رو همینشکلی خوب و سرحال ببینم، دیدن خوشبختیش واقعاً حسیه که انگار همهی وجودم خواستارش بوده! تو میدونی همیشه چقدر تکیهم به فرهود بوده و برام حکم بابا رو داشته.
سکوت کردم و با دیدن چهرهی خندونش باز هم دلم گرم شد. انگار برادرم براي من همهچيز بود، همهكس! پشت انگشت اشارهم رو به زير چشمهام كشيدم، دوباره دم عميقي از هواي خوشعطر و بوي سالن گرفتم و نگاهم به سمت نيمرخ برديا چرخيد كه غرق در فكر به فرهود نگاه ميكرد. نه! اينجا خيليها براي من همهكس بودند؛ شايد تمام اعضاي اين خونه. تکخندهای کردم و گفتم:
- البته فکر کنم سر ازدواج تکتک بچهها این مراحلو بگذرونیم!
به سمتم چرخيد. نگاه متفکرانهش رو بین اجزای صورتم چرخوند. شونهم رو فشرد و با لحن اطمينانبخشي گفت:
- این اولیش بود و خیلی ویژه بود! ما هم بعد این سالهای اخیر، ظرفیت خوشی رو نداشتیم و هممون هی آبغوره میگیریم! ولی مطمئن باش دیگه از این به بعد همهچی به سمت و سوی خوشبختی و خندههامون میره.
یک قدم به سمتم اومد، دستش رو دور گردنم انداخت، سرش رو به صورتم نزدیک کرد و با لحن مرموزانهای زمزمه کرد:
- مثلاً اینجا یه دختری نشسته که هر از گاهی که نه! کلاً همهی هوش و حواسش پی برادر خوشتیپ و خفن داماده! بد نیست که نگاهی بهش بندازی، بری سمتش و سر صحبتو باز کنی، شاید جادهی خوشبختی شما هم خودشو نشون داد!
لحظهي خوندن خطبهي عقد، سرشار از حسهای متضاد بودم! یک لحظه لبخند، یک لحظه اشک! یک لحظه شوق و یک لحظه حسرت! یک لحظه سرشار از خوشی و یک لحظه درگیر غم؛ اما در نهایت، تمام حسهای خوب به حسهای تلخ و گزندهی وجودم میچربید و باعث میشد با لبخند و چشمهای خیس از اشک شوق، به برادرم که امشب متفاوتتر از همیشه، توی لباس دامادیش خوش میدرخشید، چشم بدوزم. برعکس همیشه از اخمی که نشونهی صورت پر ابهت و با جذبهش بود، زیاد خبری نبود و بیشتر لبخندی آروم اما مطمئن و دلنشین به لب داشت. این خوشحالترین ورژن از فرهود بود که در تمام عمرم دیدهبودم و حقیقتاً از بابت دیدن این صحنه، یک لحظه هم اشکم بند نمیاومد!
- باشه بابا! چرا اینقدر آبغوره میگیری؟ همهی آرایشت پاک میشه ها!
چشمهام به سمت صورت خندون بردیا چرخید. نفس عمیقی کشیدم، لبههای کتم رو عقب دادم و دو دستم رو توی جیبهای شلوارم فرو بردم.
- حس عجیبیه بردیا! انگار تموم بچگیهامون جلوی چشمامه، همهی اون روزای سختی که هر روزش برامون به تلخی زهر میگذشت، جلوی چشمامه!
دستش رو روی شونهم گذاشت و بهم تشر زد:
- دیوونه نشو فربد! الان نباید به روزای سخت فکر کنی.
شونهم رو بالا انداختم و نگاهم رو به فرهودی دوختم که در کنار عروسش ایستادهبود و با دوست آقاجون و آقاجون صحبت میکرد.
- ما از اون روزا گذشتیم تا به اینجا رسیدیم، من واقعاً دلم میخواد تا ابد فرهود رو همینشکلی خوب و سرحال ببینم، دیدن خوشبختیش واقعاً حسیه که انگار همهی وجودم خواستارش بوده! تو میدونی همیشه چقدر تکیهم به فرهود بوده و برام حکم بابا رو داشته.
سکوت کردم و با دیدن چهرهی خندونش باز هم دلم گرم شد. انگار برادرم براي من همهچيز بود، همهكس! پشت انگشت اشارهم رو به زير چشمهام كشيدم، دوباره دم عميقي از هواي خوشعطر و بوي سالن گرفتم و نگاهم به سمت نيمرخ برديا چرخيد كه غرق در فكر به فرهود نگاه ميكرد. نه! اينجا خيليها براي من همهكس بودند؛ شايد تمام اعضاي اين خونه. تکخندهای کردم و گفتم:
- البته فکر کنم سر ازدواج تکتک بچهها این مراحلو بگذرونیم!
به سمتم چرخيد. نگاه متفکرانهش رو بین اجزای صورتم چرخوند. شونهم رو فشرد و با لحن اطمينانبخشي گفت:
- این اولیش بود و خیلی ویژه بود! ما هم بعد این سالهای اخیر، ظرفیت خوشی رو نداشتیم و هممون هی آبغوره میگیریم! ولی مطمئن باش دیگه از این به بعد همهچی به سمت و سوی خوشبختی و خندههامون میره.
یک قدم به سمتم اومد، دستش رو دور گردنم انداخت، سرش رو به صورتم نزدیک کرد و با لحن مرموزانهای زمزمه کرد:
- مثلاً اینجا یه دختری نشسته که هر از گاهی که نه! کلاً همهی هوش و حواسش پی برادر خوشتیپ و خفن داماده! بد نیست که نگاهی بهش بندازی، بری سمتش و سر صحبتو باز کنی، شاید جادهی خوشبختی شما هم خودشو نشون داد!