جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 18,414 بازدید, 381 پاسخ و 48 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
789
14,133
مدال‌ها
4
(فربد)

لحظه‌ي خوندن خطبه‌ي عقد، سرشار از حس‌های متضاد بودم! یک لحظه لبخند، یک لحظه اشک! یک لحظه شوق و یک لحظه حسرت! یک لحظه سرشار از خوشی و یک لحظه درگیر غم؛ اما در نهایت، تمام حس‌های خوب به حس‌های تلخ و گزنده‌ی وجودم می‌چربید و باعث می‌شد با لبخند و چشم‌های خیس از اشک شوق، به برادرم‌ که امشب متفاوت‌تر از همیشه، توی لباس دامادیش خوش می‌درخشید، چشم بدوزم. برعکس همیشه از اخمی که نشونه‌ی‌‌ صورت پر ابهت و با جذبه‌ش بود، زیاد خبری نبود و بیشتر لبخندی آروم اما مطمئن و دلنشین به لب داشت. این خوشحال‌ترین ورژن از فرهود بود که در تمام عمرم دیده‌بودم و حقیقتاً از بابت دیدن این صحنه، یک لحظه هم اشکم بند نمی‌اومد!
- باشه بابا! چرا این‌قدر آبغوره می‌گیری؟‌ همه‌ی آرایشت پاک میشه ها!
چشم‌هام به سمت صورت خندون بردیا چرخید. نفس عمیقی کشیدم، لبه‌های کتم رو عقب دادم و دو دستم رو توی جیب‌های شلوارم فرو بردم.
- حس عجیبیه بردیا! انگار تموم بچگی‌هامون جلوی چشمامه، همه‌ی اون روزای سختی که هر روزش برامون به تلخی زهر می‌گذشت‌، جلوی چشمامه!
دستش رو روی شونه‌م گذاشت و بهم تشر زد:
- دیوونه‌ نشو فربد! الان نباید به روزای سخت فکر کنی.
شونه‌م رو بالا انداختم و نگاهم رو به فرهودی دوختم که در کنار عروسش ایستاده‌بود و با دوست آقاجون و آقاجون صحبت می‌کرد.
- ما از اون روزا گذشتیم تا به اینجا رسیدیم، من‌ واقعاً دلم می‌خواد تا ابد فرهود رو همین‌شکلی خوب و سرحال ببینم، دیدن خوشبختیش واقعاً حسیه که انگار همه‌ی وجودم خواستارش بوده! تو می‌دونی همیشه چقدر تکیه‌م به فرهود بوده و برام حکم بابا رو داشته.
سکوت کردم و با دیدن چهره‌ی خندونش باز هم دلم گرم شد. انگار برادرم براي من همه‌چيز بود، همه‌كس! پشت انگشت اشاره‌م رو به زير چشم‌هام كشيدم، دوباره دم عميقي از هواي خوش‌عطر و بوي سالن گرفتم و نگاهم به سمت نيم‌رخ برديا چرخيد كه غرق در فكر به فرهود نگاه مي‌كرد. نه! اينجا خيلي‌ها براي من همه‌كس بودند؛ شايد تمام اعضاي اين خونه. تک‌خنده‌ای کردم و گفتم:
- البته فکر کنم سر ازدواج تک‌تک بچه‌ها این مراحلو‌ بگذرونیم!
به سمتم چرخيد. نگاه متفکرانه‌ش رو بین اجزای صورتم چرخوند.‌ شونه‌م رو فشرد و با لحن اطمينان‌بخشي گفت:
- این اولیش بود و خیلی ویژه بود! ما هم بعد این سال‌های اخیر، ظرفیت خوشی رو نداشتیم و هممون هی آبغوره می‌گیریم! ولی مطمئن باش دیگه از این به بعد همه‌چی به سمت و سوی خوشبختی و خنده‌هامون میره.
یک قدم به سمتم اومد، دستش رو دور گردنم انداخت، سرش رو به صورتم نزدیک کرد و با لحن مرموزانه‌ای زمزمه کرد:
- مثلاً اینجا یه دختری نشسته که هر از گاهی که نه! کلاً همه‌ی هوش و حواسش پی برادر خوشتیپ و خفن داماده! بد نیست که نگاهی بهش بندازی، بری سمتش و سر صحبتو باز کنی، شاید جاده‌ی خوشبختی شما هم خودشو نشون داد!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
789
14,133
مدال‌ها
4
لبم رو از داخل به دندون گرفتم و سعی کردم به مسیر مورد نظر بردیا نگاه نکنم. خیره به لوستر پر زرق‌ و‌ برق سقف كه طبقه‌طبقه و پر از الماس‌هاي درخشان بود، در جواب برديا گفتم:
- بهتره نگاهش نكنم، اين نگاه‌ها آخر و عاقبت نداره.
صداي خنده‌ش توي گوشم پيچيد. قدمي ازم فاصله گرفت و چيني به بينيش داد.
- لوس نشو! من كه مي‌دونم از خداته بري باهاش صحبت كني، پس از اين فرصت استفاده كن.
دستي به يقه‌ي كتش كشيد و با جديت ادامه داد:
- منم از دور زير نظرش دارم تا ببينم اين دختره چجورياست.
با شنيدن صداي دي‌جي كه مهمون‌ها رو به رقص دعوت مي‌كرد، شونه‌اي به نشونه‌ي ندونستن براي برديا بالا انداختم و با هم به وسط سالن و به پيش دخترها كه مشغول رقص و خوشحالي بودند، رفتيم. كمي با سوزان پر شر و شور رقصيدم. در نهايت دستش رو بالا گرفتم و سوزان زير دستم، با خنده‌ي بلند و شيريني چرخ زد. به سوگل جذاب و زيبا كه رسيدم، با كلي ادا و اطوار، سرم رو خم كردم و بهش احترام گذاشتم. خنديد و نيشگوني از بازوم گرفت. سوگل اين‌قدر امروز با جذبه‌تر از هميشه به نظر مي‌رسيد كه نمي‌شد مثل سوزان باهاش مسخره‌بازي درآورد. به خاطر لباسش كلي حرص خورده‌بود اما الان با خوشحالي در كنار بقيه مي‌رقصيد و نگاهش، خوشي عميق دلش رو فرياد مي‌زد؛ مثل من! سوگل و سوزان هم مثل من كه حس ناب و عجيبي به فرهود داشتم، وابستگي عجيبي به سوگند داشتند و اين پيوند، اطمينان‌خاطر و آرامش عجيبي به ما داده‌بود كه خوشحاليمون وصف‌ناپذير بود.
- پس من چي؟
با شنيدن صداي دل‌آرا، به سمتش چرخيدم. برام ابرو بالا انداخت و دستش رو به طرفم دراز كرد. خنديدم، دستش رو بالا گرفتم و دل‌آرا زير دستم چرخ زد و خنديد. مقابلم ايستاد و درحالي كه برخلاف ريتم تند موزيك، خودش رو آروم تكون مي‌داد، گفت:
- گفتم يه وقت من از اين چرخش بي‌نصيب نمونم!
خنديدم و گفتم:
- تو نمي‌اومدي، خودم مي‌اومدم دنبالت!
دستش رو با ريتم تكون داد و قدمي بهم نزديك‌تر شد. از پشت فرفري‌هاي سايه انداخته‌ي روي چشم‌هاش، نگاه شيطونش رو به چشم‌هام دوخت.
- حس مي‌كنم وقتشه واسطه شم! نظر تو چيه؟
باز بحث صحرا پيش اومد و باز درونم دگرگون شد! با ترديد پرسيدم:
- نمي‌دونم! فكر مي‌كني كار درستيه؟
دامنش رو به دست گرفت، يك قدم عقب رفت و دوباره جلو اومد.
- اگه تو بخواي درسته! آشنا شدن كه اشكالي نداره!
توي مغزم، ميزي كه صحرا اونجا نشسته‌بود، ترسيم شد و بلافاصله، چشم‌هام اين مسير رو دنبال كرد. تنها نشسته‌بود و سرگرم موبايلش بود. لباسش رو واضح نمي‌ديدم، اما خال‌خالي‌هاي سفيدي كه روي زمينه‌ي مشكي پارچه‌ي بالاتنه‌ي لباسش بود، لبخند رو به لب‌هام آورد؛ باز هم خال‌خالي!
 
بالا پایین