جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 16,227 بازدید, 359 پاسخ و 48 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
766
13,821
مدال‌ها
4
(فرهود)

در طلایی‌رنگ آسانسور، مقابل نگاهمون بسته شد. صدای نفس‌های تند و بی‌قرار سوگند، میون موسیقی ملایمی که پخش می‌شد، گم شد. نگاه بی‌طاقتم به سمتش کشیده شد. به دیواره‌ی آینه‌ای آسانسور تکیه زده‌بود، لب پایینش اسیر دندون‌های نیشش شده‌بود و نگاه سردش، بی‌هدف به نقطه‌ای از کف آسانسور خیره مونده‌بود. امروز هم روز سختی خواهدبود، اما مثل تمام روزهای سختی که گذشته‌بود، می‌گذشت؛ فقط نمی‌خواستم بعد از رفتن از این خونه، از اومدنمون پشیمون بشیم. با باز شدن در طلایی، نگاهش کردم و با دست راستم به در اشاره کردم. با تردید و آهسته، قدمی به جلو برداشت و از آسانسور خارج شد. با دو قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و بازوش رو گرفتم. به طرفم برگشت. مقابلش ایستادم و نگاهم رو بین مردمک‌‌‌های لرزونش ردوبدل کردم. سر خم کردم و با زمزمه‌ی آرومی پرسیدم:
- نترس سوگند، از چی می‌ترسی؟
- از بی‌احترامی.
جوابم رو داد و نگاهش رو به سمت در بسته‌ی واحد خونه‌ی عموکریم که انتهای راهرو قرار داشت، دوخت. انگشت اشاره‌م رو به چونه‌ش رسوندم و جهت نگاهش رو به طرف خودم کشوندم. می‌تونستم کاری بکنم که این نگاه سبز و زیبا تا ابد بدرخشه؟ فکر کنم از الان تا ابد، جز این، هدف دیگه‌ای برای زندگی نداشته باشم. خیره به صورت رنگ‌پریده و سپیدی که جز رژ لب هلویی‌رنگش با چیز دیگه‌ای آرایش داده نشده‌بود، دستم رو نوازش‌وار به بازوش کشیدم و گفتم:
- آروم باش عزیزدلم، هیچ بی‌احترامی اتفاق نخواهد افتاد، حداقل از جانب ما! من اون‌قدر از تصمیم و انتخابم مطمئن هستم که تا ابد جلوی هر کسی که ساز مخالفی برامون بزنه، می‌ایستم، بدون بی‌احترامی!
لب‌هاش رو به هم فشرد و به آرومی پلک‌هاش رو باز و بسته کرد. قدمی بهم نزدیک‌تر شد و پچ زد:
- من هم مطمئنم فرهود و همیشه پای انتخابم می‌مونم، فقط ازت خواهش می‌کنم که اگه حرفاشون ناراحتت کرد، خودتو عصبانی نکنی، من نمی‌خوام تو با مهراب درگیر بشی.
عشقی که همیشه توی رؤیاهام رقم خورده‌بود، حالا مقابلم ایستاده‌بود و نگاه و کلمات پر مهرش رو نثارم می کرد؛ دیگه جای عصبانیت از دست هیچ بنی و بشری برای من باقی نمی‌ذاشت! لبخند اطمینان‌بخشم رو به روش پاشیدم و لب زدم:
- چشم.
بازوی سوگند رو رها کردم و قدم به سمت واحد عموکریم برداشتم و دستم رو به روی کلید زنگ فشردم. صدای باز شدن در رو نشنیدم. کف دستم رو به سطح چوبی در فشردم که در عقب رفت؛ پس از قبل باز شده‌بود. با نگاهم از سوگند خواستم که جلوتر از من وارد بشه و پشت سرش من هم قدم به داخل خونه‌ی عمو گذاشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
766
13,821
مدال‌ها
4
نگاهم رو دورتادور خونه‌‌ای که در سکوت فرو رفته‌بود، چرخوندم. سوگند به سمتم برگشت و نگاه پر سؤالش رو به صورتم دوخت. این دیگه چه بازی بود که زن‌عمو راه انداخته‌بود؟! تک‌سرفه‌ای کردم و همین که خواستم حرفی بزنم، از راهروی انتهای سالن پذیرایی، زن‌عمو و مهراب بیرون اومدند. به دنبال سلام من، سوگند به سمت راهرو برگشت و متقابلاً سلام داد. سلاممون بی‌جواب موند. زن‌عمو با نگاه آتشین و قدم‌های آروم اما عصبی، جلو اومد و پشت سرش مهرابی که ظاهراً خنثی بود اما حس تلخ و بد نگاهش به من، کاملاً مشهود بود، قرار داشت. شمشیر رو از رو بسته‌بودند!
- توقع ندارین که بهتون خوش‌آمد بگم؟!
سوگند قدمی عقب اومد و کنارم ایستاد. سرم رو بالا گرفتم و خونسرد در جواب زن‌عمو گفتم:
- نه زن‌عموجان، عمو‌کریم کجان؟!
شاید به فاصله‌ی دو متر از ما، وسط سالن پذیرایی ایستاد. لباس خفاشی و سیاهش و آرایش تیره‌‌ش، انگار وسیله‌ای بود برای اینکه ترسناک‌تر به نظر برسه. حق با سوگل بود، قرار بود برامون نمایش اجرا کنه!
- عموکریم تمایلی به دیدن شما دو نفر نداشتن! توی اتاقش استراحت می‌کنه!
لبی که تمایل داشت پوزخند بزنه رو اسیر دندونم کردم؛ قطعاً این زن‌عمو بود که عمو رو مجبور کرده‌‌بود تا تمایلی به دیدن ما نداشته باشه و توی اتاقش بمونه، چون عموکریم مهربون‌تر از این حرف‌ها بود و زن‌عمو در این شرایط، به اعضای مهربون خانواده‌ش احتیاج نداشت!
- با چه رویی پا توی خونه‌ی ما گذاشتین؟ هان؟! اومدین کارت عروسیتون رو برای ما بیارین؟
سوگند نفس عمیقی کشید و با صدای آرومش به حرف اومد:
- اومدیم تا باهاتون صحبت کنیم و بابت اتفاقاتی که پیش اومد، ازتون عذرخواهی کنیم.
ابروهای مهراب در هم رفت و نگاه تلخ زن‌عمو به سمت سوگند کشیده شد. دستش رو بالا گرفت و با لحن محکمی گفت:
- تو که اصلاً صحبت نکن! دختره‌ی دوروی بدذات! تو فکر کردی کی هستی که دست رد به سی*ن*ه‌ی پسر همه‌چی‌تموم من می‌زنی؟
دهنم باز شد اما سوگند جلوتر از من جواب زن عمو رو با شرمندگی داد:
- زن‌عموجان! می‌دونم ناراحتین و می‌دونم که من کار اشتباهی کردم، من به حساب روابط فامیلی و احترام به شما و عموجان، نمی‌خواستم جواب منفی به‌ پیشنهادتون بدم اما احساسات خودم رو در نظر نگرفته‌بودم! هر حرفی بزنین بهتون حق میدم چون من کار اشتباهی کردم.
زن‌عمو قدمی جلو اومد و این‌بار با صدای بلندتری گفت:
- جداً؟! ازتون ممنونم سوگندخانم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
766
13,821
مدال‌ها
4
سرش رو بالا گرفت و با لحن‌ کوبنده‌ای ادامه داد:
- دختره‌ی بی‌چشم و رو! تا تونستی ما رو بازی دادی و حالا اشتباهت رو پذیرفتی؟ باید هم بپذیری و باید تاوان این کار زشتت رو پس بدی!
سوگند دست‌هاش رو دور بند زنجیری کیف کوچک مشکیش حلقه کرد و قدمی جلو رفت؛ همچنان سعی در حفظ آرامش داشت و اگه غیر از این بود، بهش شک می‌کردم. سوگند همیشه تا آخرین جایی که توان داشت، آرامشش رو حفظ می‌کرد؛ پس برخلاف زن‌عمو، با تن صدای آروم‌تری گفت:
- من قصد بازی دادن کسی رو نداشتم، خود مهراب هم می دونه که توی جلساتی که با هم صحبت کردیم، من هیچ تمایلی از خودم نشون ندادم! نمی‌خوام بهم حق بدین، اما ازتون می‌خوام کمی منو درک کنین، من شرایط بدی رو توی این سال‌ها گذروندم و تشخیص احساساتم برام سخت بود!
صدای بلند زن عمو، لرز به تن سوگند انداخت. قدمی جلو رفتم و پشتش قرار گرفتم.
- چون تو تشخیص احساساتت برات سخت بوده، پسر من باید دست رد به سی*ن*ه‌ش بخوره؟ به جهنم که شرایط بدی رو گذروندی، چرا پسر منو تا مرحله‌ی بله‌برون جلو بردی و بعد عقب کشیدی؟
سوگند سرش رو پایین انداخت و باز هم با صدای لرزونش عذرخواهی کرد.
- شرمنده‌م زن‌عموجان و باز هم عذر می‌خوام.
زن‌عمو پوزخندی زد و سرش رو به چپ و راست تکون داد.
- از اولم به مهراب گفتم تو گزینه‌ی خوبی براش نیستی و لیاقتش رو نداری! تو دختر مرموزی هستی، همیشه خودت رو آروم و متین نشون می‌دادی اما حالا ثابت کردی که این‌طور نیستی! تمام این سال‌ها توی خونه برای پسرعموت دلبری کردی و حالا از پسر من استفاده کردی تا حسادت فرهود رو برانگیخته کنی و اون رو به سمت خودت بکشونی! فکر کردی متوجه نقشه‌ت نشدم؟ اون‌وقت توقع داری بهت حق بدم؟ نه دختر! من امثال تو رو خوب می‌شناسم.
دستم رو مقابل بدن لرزون سوگند گرفتم و به پشت سر خودم هلش دادم. در حال حاضر، سکوت برای من بزرگ‌ترین عذاب ممکن بود!
- زن‌عمو! مواظب حرف زدنتون باشین! زندگی و خونه‌ی ما حرمت داره و بهتون اجازه نمیدم که با طرز فکر نادرستتون، اون رو زیر سؤال ببرین! سوگند تمام این سال‌ها از احساسات من با خبر نبود و این من بودم که با دیر عمل کردنم شرایط رو براش سخت کردم! در واقع این من بودم که از پسر شما عقب موندم و دیر خودمو نشون دادم! اون هم فقط به خاطر اینکه سوگند اصلاً علاقه‌ی قلبی به مهراب نداشت و به احترام شما و عمو‌جان و آقاجون، نمی‌خواست جواب رد بده، اما من نذاشتم! نذاشتم که پا روی حسای درونش بذاره و به خاطر این سیاست‌های فامیلی مزخرف با مهراب ازدواج کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
766
13,821
مدال‌ها
4
سوگند به بازوم چنگ زد، اما توجه نکردم. تمام مدت سعی داشتم خشم درونم رو مخفی کنم و تن صدام رو ثابت نگه‌دارم. زن‌عمو خندید و دست‌هاش رو به هم کوبید. به مهراب همچنان ساکت، نگاه کرد و گفت:
- شنیدی پسرم؟ از بد، بدتر شد! این دخترعمو و پسرعمو با هم تبانی کرده‌بودند! تو رو دور زده‌بودند و سرتو کلاه گذاشتن تا بتونن رابطه‌ی همخونه‌بودن خودشون توی این سال‌ها رو لاپوشونی کنن!
پوزخندی زدم.
- خوبه! شما اصلاً دوست نداری نیت قلبی ما از این دیدار رو درک کنی و همش سناریوهای منفی خودتو می‌بافی! نه زن‌عمو‌جان! از این خبرا نیست و قصه ساده‌تر و پاک‌تر از تصورات شماست!
به سمتم چرخید و یک تای ابروش رو بالا انداخت. لبخندش کش اومد و باز هم قدمی به جلو برداشت.
- من سناریو نمی‌بافم، این شما دو نفرین که دارین خودتون رو لو میدین! از اول هم به مهراب گفتم، به این دخترعمو و پسرعمو نباید اعتماد کرد! از اول هم می‌دونستم که شما دو نفر جنستون خراب‌تر از این حرفاست! از اول هم می‌دونستم که شما دخترخاله و پسرخاله، ذات خراب مادراتون رو به ارث بردین!
صدای نفس‌های بلند سوگند، باعث شد به طرفش بچرخم، قدمی به عقب برم و ناخواسته، دستم رو دور شونه‌های لرزونش بندازم و به خودم نزدیک‌ترش کنم. خیره به سوگند رنگ‌ و رو رفته و چشم‌های خیسش، زمزمه کردم:
- آروم باش عزیزم، خواهش می‌کنم.
صدای بلند زن‌عمو، حرفم رو قطع کرد.
- هیچ‌وقت به بچه‌های مهستی و مهشید نباید اعتماد می‌کردیم، همون‌قدر که خودشون قابل اعتماد نبودن و ذات کثیفی داشتن! به مهراب گفته‌بودم که سوگند دختر مهشیده و باید ازش بترسی! این دختر مثل مادرش غیر قابل اعتماده و خودخواهه! بهت گفته‌بودم مهراب یا نه؟ دیدی این دختر رو درست شناختم؟ دیدی گفتم تو در کنار دختر مهشید خوشبخت نمیشی؟ چرا به حرفای مادرت گوش نکردی؟!
سوگند زیر دستم لرزید و من اون رو بیشتر به خودم فشردم. زیر گوشش پچ زدم:
- دورت بگردم آروم باش، الان میریم.
دستم رو از دور شونه‌ش برداشتم و سه قدم جلو رفتم. دیگه هر چقدر رعایت سنش رو کردم، بس بود. این زن بی‌حیا‌تر از این حرف‌ها بود و لیاقت احترام رو نداشت.
- حرف دهنتو بفهم! به چه حقی درباره‌ی ما اینجوری صحبت می‌کنی؟ تو کی هستی که گذشته‌ی ما رو شخم می‌زنی؟
منتظر عصبانیت من بود که پر خشم به سمتم اومد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
766
13,821
مدال‌ها
4
- تو خفه شو! تو که از اون دختر بدتری! تو پسر مهستی هستی! اون زن حیله‌گر و بی‌احساس! اما خوشحالم، خدا مهراب منو از شر این نسل کثیف نجات داد! به صورت شما دوتا که نگاه می‌کنم، انگار تصویر مادرای بدجنستون رو می‌بینم، نحسی اون دوتا خواهر، حالا توی وجود تو و سوگنده و خوشحالم که پسر من وارد این خانواده نمیشه!
طاقتم رو از دست داده‌بودم و توی صورتش، فریاد زدم:
- بدجنس و حیله‌گر تویی که حرصت رو روی نقطه‌ضعف‌های ما خالی می‌کنی! بدجنس تویی که می‌دونی ما بیشترین ضربه رو از اون دو خواهر خوردیم! حیله‌گر تویی که با وجود اینکه شاهد زندگی نحس ما بودی اما اونو به رخمون می‌کشی! و تو بدجنسی که برای خالی کردن حرصت داری از دوتا جسم زیر خاک استفاده می‌کنی! صدای خنده‌ش در این شرایط، مثل صدای جادوگرهای بد فیلم‌ها بود.
- چیه پسر؟ چرا از حقیقت زندگیتون فرار می‌کنی؟ بخوای‌نخوای شما دوتا دخترخاله و پسرخاله‌این و اون دو خواهر که مُهر بی‌آبرویی رو به خانواده‌ی جاوید زدن، مادرای شما دو نفر بودن! خوبه، حالا شما دو نفر به هم می‌رسین و این گند و بی‌آبرویی بیشتر از این منتشر نمیشه!
چطور می‌تونست؟ چطور می‌تونست با ما این کار رو بکنه؟!
- بس کن! این‌قدر راجع به مُرده‌‌ها حرف نزن! اون دوتا مُردن! اون دوتا خواهر مُردن و تو حق نداری راجع بهشون صحبت کنی!
دستش رو به سی*ن*ه‌م کوبید و توی صورتم غرید:
- مهشید مُرده! مهستی که خبر مرگش نیومده! از کجا معلوم زنده نباشه؟ از کجا معلوم تا الان زیر دستای مادرت بزرگ نشده باشی؟ حتماً همین‌طوره، وگرنه این‌قدر وقیح و ابله نبودی!
بغض سنگین توی گلوم، لب‌هام رو به هم دوخت. قلبم از شدت عصبانیت در حال انفجار بود و تمام بدنم منقبض شده‌بود. نگاهم بین چشم‌های پر کینه و پر خشم زن‌عمو چرخید و با وجود سکوتش، حرف‌هاش توی سرم بلند و بلندتر تکرار شد. همیشه سؤالم از زندگی این بود، که چرا مادرم، کسی که من رو به دنیا آورده، تبدیل به سلاح سردی شده‌بود، برای خراش روح و جونم؟! از کودکی تا به الان، روی جای‌جای وجودم، زخم به جا گذاشته‌بود و حالا فردی مثل زن‌عمو کریم، با دست‌های پر قدرتش و با بی‌رحمی، زخم‌های من رو فشار می داد. کاش یک راه دیگه رو برای تلافی انتخاب می‌کرد. تا کی باید تاوان پسر مهستی بودن رو پس می دادم؟ تا کی باید شنیدن اسمش و مادر خطاب شدنش، بغض به گلوم بندازه و بدنم رو سنگین و بی‌جون کنه؟ عادلانه نبود! هیچ‌وقت!
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
766
13,821
مدال‌ها
4
(سوگند)

عزیزجون و آقاجون یک چیزی می‌دونستند که ازمون خواستند تنها به اینجا نیایم! اما گوش ندادیم. زن‌عمو به هدفش رسیده‌بود و این از رنگ پیروزمندانه‌ی نگاهش مشخص بود. یعنی تا این اندازه کینه به دل داشت؟ اون نقطه‌ضعف‌های ما رو بهتر از هر کسی می‌دونست و حالا اون رو وسیله‌ای کرد تا تن ما رو بلرزونه و از دیدن رنج ما لذت ببره. تا چه حد می تونست سنگ‌دل باشه؟ اصلاً این زن، مگه چه فرقی با مهستی و مهشید داشت؟ خیلی دوست داشتم این رو با صدای بلند توی این خونه فریاد بزنم، اما نمی‌خواستم بیشتر از این مورد اهانت و بی‌احترامی قرار بگیرم. سکوت فرهود، باعث شد بترسم! بند کیفم رو روی شونه‌م انداختم و خودم رو به فرهود رسوندم. سرمای بدنش ملموس بود. لرزش ریز بدنش هم، قابل حس بود. از دو دستم استفاده کردم و با گرفتن بازوهاش و چرخش بدنش، نگاه خیسش رو به سمت خودم جلب کردم. دیدن صورت بی‌حس، چشم‌های خیسش و فک منقبض‌شده‌ش، شدت گریه‌م رو بیشتر کرد. گردنم رو بالا گرفتم و آروم گفتم:
- دیگه هیچی نگو قربونت برم، تقصیر من بود که گفتم بیایم اینجا، بیا بریم، بیا بریم فرهود، دیگه نباید اینجا بمونیم، من نباید می‌گفتم بیایم اینجا، نباید می‌ذاشتم بیایم، ببخشید فرهود، بیا بریم عشقم، بیا بریم.
پلک‌هاش رو روی هم فشرد و قطره اشکی که از گوشه‌ی چشمش سرازیر شد، تمام وجودم رو آتیش زد. لعنت به من که فرهود رو به این حال و روز انداختم. دستم رو دور بازوش انداختم و وادارش کردم که حرکت کنه. دو قدم برداشتیم که ایستادم. اینطوری نمی‌شد رفت. گردنم رو به عقب چرخوندم و نگاهم رو به زن‌عمو دوختم، کاش حداقل می‌شد کمی جلوی گریه‌م رو بگیرم، اما نمی‌تونستم.
- ما فقط شرمنده‌ بودیم و اومده‌بودیم عذرخواهی کنیم، ما فقط نمی‌خواستیم کینه‌ای این وسط بمونه... ما اومده‌بودیم تا از شما و عموجان و مهراب عذرخواهی کنیم اما انگار اشتباه کردیم.
لحظه‌ای نفس گرفتم که بی‌فایده بود. در مقابل سکوت و نگاه همچنان عصبی زن‌عمو و نگاه مات مهراب، ادامه دادم:
- خیلی، خیلی بده که همه نقطه‌ضعف ما رو می دونن، خیلی بده که برای آزردن ما، از نقطه‌ضعف‌هایی استفاده می‌کنی که ناخواسته پای ما بهشون بنده... من و فرهود... نخواستیم که اونا مادرای ما باشن... ما خواستیم خوب باشیم... مثل پدرامون! اما خیلی بده که شما اینا رو می‌دونین اما بازم ما رو باهاش اذیت می‌کنین.
نگاهم رو به مهراب دوختم و بریده‌بریده، خطاب بهش گفتم:
- منو ببخش مهراب... من فقط فهمیدم عاشقم... و نخواستم... تنها حامی زندگیم رو از دست بدم... من بدون فرهود نمی‌تونم، منو ببخش.
نگاه تار و خیسم رو ازشون گرفتم، حلقه‌ی دستم رو دور بازوی فرهود محکم‌تر کردم و به سمت در قدم برداشتیم. تا رسیدن به ماشین، فقط صدای هق‌هق من، سکوت ممتد فرهود رو می‌شکست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
766
13,821
مدال‌ها
4
پشت فرمون نشست، بدن کرختش رو رها کرد و سرش رو روی فرمون گذاشت. دو دستم رو روی سرم گذاشتم، چرا باز هم صدای زن‌عمو رو می‌شنیدم؟ چرا حرف‌هاش بلندتر از قبل، توی سرم تکرار می‌شد؟ آخ مهشید! آخ مامان‌مهشید! تا کی باید عذاب خودخواهی تو رو بکشم؟ تا کی باید به خاطر رفتار سرد تو، مجازات بشم؟ حال من این بود، پس حال فرهود ده برابر بدتر بود. دست‌هام رو پایین انداختم، لب‌هام رو به هم فشردم و صدای گریه‌هام رو توی وجودم نگه‌داشتم. به سمت فرهود نشستم. همچنان سرش روی فرمون بود و چشم‌هاش بسته‌بود. دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم و بی‌طاقت صداش زدم:
- فرهود؟ فرهودجان؟
بی‌حرف، سرش رو چرخوند و نگاهش رو به صورتم دوخت. دستم رو به سمت صورتش بردم و کف دست‌های سردم رو روی گونه‌ش گذاشتم.
- یکم نفس بکش! باز داری همه‌چیو می‌ریزی توی خودت! فرهود؟
دستش رو روی دستم گذاشت، چشم‌هاش رو بست و زمزمه کرد:
- جان فرهود؟
لب‌هام لرزید و ناخواسته باز صدای گریه‌های بی‌تابم بلند شد. به چه حقی ما رو یاد درد عمیق زندگیمون انداخت؟
- ببخشید فرهود، ببخشید.
سرش رو بلند کرد و نفس عمیقی کشید. دستم رو به دست گرفت و خودش رو به طرفم کشید. دست آزادش رو دور بدنم حلقه کرد و سرم رو روی سی*ن*ه‌ش گذاشت. شنیدن نوای پر تپش قلبش، حالم رو بدتر کرد و برای دقایقی، تا تونستم اشک ریختم و بلندبلند گریه کردم.
نوازش دستش رو روی موهام حس می‌کردم، پیشونیم رو به سی*ن*ه‌ش فشردم و عطر سرد و همیشگیش رو نفس کشیدم.
- گریه نکن سوگندم، گریه فایده نداره، خودت که بهتر می‌دونی.
هق‌هقم رو قورت دادم و زمزمه کردم:
- دوست ندارم ولم کنی، دوست ندارم ازت دور بشم، من از دنیا و آدماش می‌ترسم! من از زندگی می‌ترسم، من کم آوردم فرهود، انگار شکننده شدم و دیگه توان مقابله با مشکلات و گذشته رو ندارم، می‌خوام پیش تو باشم، می‌خوام همیشه پیشت باشم.
حلقه‌ی دست‌هاش دور بدنم محکم‌تر شد. گرمای بوسه‌ش روی موهام نشست و بعد سنگینی سرش رو روی سرم حس کردم.
- هیچ‌وقت ولت نکردم، از این به بعد هم ولت نمی‌کنم، تمام هم و غم من آرامش و لبخند توئه! همیشه هستم سوگند.
آروم‌تر از چند لحظه‌ی پیش، نفس عمیقی کشیدم که باز صدای دلنشینیش به گوشم رسید:
- برام مهم نیست، ما از غول مرحله‌ی آخر هم گذشتیم، فقط برام مهمِ که تو منو بپذیری و کنارم باشی، حالا دیگه هیچی نمی‌خوام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
766
13,821
مدال‌ها
4
تن صداش آروم‌تر شد و ادامه داد:
- فقط موندم تا کی قراره ما تاوان اشتباهات مهستی و مهشید رو پس بدیم و تحقیر بشیم.
آروم سرم رو عقب کشیدم. نگاهم رو به چشم‌های مهربونش دوختم. مرد قوی من، امروز حسابی اذیت شد‌بود. مادر بودن مهستی، برچسب سنگینی بود که تا ابد روی پیشونی فرهود خورده‌بود و غرور محکمش رو می‌لرزوند و می‌دونستم که تا ابد ازش رها نمیشه! اما کاری از دستم بر نمی‌اومد جز اینکه تمام حسم رو به وجود با ارزشش نشون بدم.
- اونا خیلی وقته که رفتن، این ماییم که همیشه پیش هم بودیم و خواهیم‌بود! باز هم محکم بمون فرهود، نذار فکر گذشته‌ها، وجودتو آزار بده چون گذشته‌ها تموم شده.
لبخند کم‌رنگی روی لب‌هاش نشست و زمزمه کرد:
- می‌دونی که نمیشه!
می‌دونستم! مثل روز برام روشن بود. تنم رو بالا کشیدم، دست‌هام رو دور گردنش حلقه کردم؛ صادقانه و عاشقانه زمزمه کردم:
- اگه با هم باشیم آسون‌تر نمیشه؟ اگه پیش هم باشیم دردمون کمتر نمیشه؟ من کنارتم فرهود، توام پیشمی، مگه نه؟
این اتصال برق نگاه‌ها و این قلب‌هایی که با تپش‌های تند و بی‌قرار برای هم می‌تپید، مهر تأییدی برای آرامش وجود ما دو نفر در کنار هم نبود؟ چشم‌هاش رو بست، سرش رو بالا گرفت و پیشونیم رو مهمون بوسه‌ی گرم و دلنشینش کرد.
- حق با توئه سوگندم، همین الان هم آروم‌آرومم.
لبخند عمیقی روی لب‌هام نشست. سرم رو کج کردم و خیره به نگاه شفاف و صورت دوست‌داشتنی و جذابش گفتم:
- قول داده‌بودی منو ببری پیش بابام... بریم؟
لبخند اطمینان‌بخشش رو تقدیمم کرد.
- چشم، هر جا تو بگی می‌ریم.
با حس سبکی و خوشحالی، خودم رو عقب کشیدم و روی صندلی نشستم. از جعبه‌ی کوچک روی داشبور، دستمال‌کاغذی بیرون کشیدم و خیسی گوشه‌ی پلکم رو پاک کردم.
یک ساعت بعد، کنار اعضای مهم خانواده‌مون بودیم. بطری آب رو روی سنگ‌قبر سیاه پدرم ریختم و دستم رو روی اسمش کشیدم. «محمدرضاجاوید». بغض توی گلوم رو فرو‌ دادم. نگاهم ،با تردید، به سمت سنگ‌قبر خاکستری مادرم که با فاصله‌ی سه سنگ‌قبر، عقب‌تر قرار داشت، كشيده شد.‌ اول سراغ اون رفته‌بودم و سنگ‌قبر مهشید رو شسته‌بودم اما اونجا ننشسته‌‌بودم و ترجیح دادم این ساعاتی که قرار بود بگذره رو در کنار پدرم و عموهام باشم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
766
13,821
مدال‌ها
4
نگاهم ميخ اسمي بود كه با فونت درشت و نستعليق روي سنگ حك شده‌‌بود و حرف‌هام توی سرم می‌چرخید. می‌دونستم که بابا همه‌چیز رو می‌بینه و می‌شنوه. می‌دونستم که مثل قدیم، به خاطر اذیت شدن‌ دخترهاش غصه می‌خوره، پس الان ترجیح می‌دادم پیشش گله نکنم، فقط توی ذهنم باهاش راجع به فرهود صحبت کنم و از قلب عاشقم بگم که دست از پنهون‌کاری برداشته و حالا به عشق فرهود، بی‌قرار توی سی*ن*ه‌م می‌کوبه.
- خوبی؟
نگاهم رو بهش دوختم. بین سنگ‌قبر عمو علیرضا و پدرش یا عمو امیررضای من نشسته‌بود. با لبخند، سرم رو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم و گفتم:
- می‌دونی دیشب عزیزجون بهم چی‌ می‌گفت؟ می‌گفت باید از این به بعد مثل یک پدر و مادر حواسمون به بچه‌ها باشه، مراقبشون باشیم و براشون آستین بالا بزنیم! می‌گفت بعد از ما کم‌کم نوبت بقیه‌ست که سروسامون بگیرن و باید کنارشون باشیم تا اونا هم به عشق و خوشبختی برسن... خیلی حس جالبی داشت فرهود! با اینکه هميشه شیش‌دونگ‌ حواسم بهشون بوده، اما انگار از الان به بعد مسئولیتم بیشتر شده.
دستش رو دور زانوهای جمع شده‌ش حلقه کرد و در جوابم گفت:
- درسته، منم این حسو دارم، روزای جالبی در پیشه.
و خندید که متقابلاً، با شنیدن صدای خنده‌ش، خندیدم.
- حالا چیکار کنیم؟ کی ازدواج کنیم؟ کجا زندگی کنیم؟
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو به پیشونیم تکیه دادم تا سایه‌بون صورتم بشه و نور خورشید بیشتر از این توی چشمم نیفته.
- تمام دغدغه‌م همینه! چطوری دیگه توی این خونه نباشیم؟!
خندید و یک تای ابروش رو بالا انداخت.
- توقع نداری که بعد از ازدواج هم توی اتاق‌های مجردیمون زندگی‌ کنیم؟
با آویزون شدن لب‌هام، صدای خنده‌ش بالا رفت و ناباورانه اسمم رو صدا زد:
- سوگند!
- واقعاً رفتن از این خونه برام سخته! بعید می‌دونم ساختمونای اطراف خونه‌ی آقاجون اجاره‌ای باشه! من و تو اگه بریم، بچه‌ها خیلی تنها‌ میشن! اصلاً خودمون طاقت میاریم؟!
چند لحظه‌ای، با چشم‌هایي كه به خاطر آقتاب جمع شده‌بود، نگاهم کرد و گفت:
- درسته! منم طاقت نمیارم و از اونجایی که افکار تو مثل روز برام روشنه، یک فکری کردم.
از جا بلند شد، کنارم نشست و با بدنش مانع رسیدن نور خورشید بهم شد. دستم رو پایین انداختم و منتظر نگاهش کردم. خندید و گفت:
- در اینکه باید با اتاق‌های سابقمون خداحافظی کنیم که شکی نیست! اما اگه تو دوست داشته باشی، می‌تونیم از اتاق مهمان طبقه‌ی پایین استفاده کنیم، اتاقش از همه‌ی اتاق‌های طبقه‌ی آقاجون بزرگ‌تره، می‌تونیم وسایلش رو تغییر بدیم و به سبک و سلیقه‌ی خودمون چیدمان کنیم، تا زمانی که ان‌شاءالله همه سروسامون بگیرن و ما هم به خونه‌ی خودمون بریم و جهیزیه رو بخریم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
766
13,821
مدال‌ها
4
عالی بود! بهترین فکر ممکن بود! با خوشحالی نگاهش کردم و بلند گفتم:
- عالیه فرهود! اون اتاق خیلی بزرگه و می‌تونیم اونجا زندگی کنیم! آقاجون مشکلی نداره؟
شونه بالا انداخت.
- فکر نمی‌کنم مشکلی داشته باشه.
لبخند رضایت‌بخشم رو به روش پاشیدم.
- بهتر از این نمیشه!
خندید و پشت انگشت اشاره‌ش رو به گونه‌م کشید.
- نظر عروس‌‌‌‌خانم راجع به مجلس عروسی چیه؟
کمی به سمتش چرخیدم و نیم‌نگاهی به شلوارهای خاکیمون انداختم و گفتم:
- یه مجلس مختصر و شاد، توی خونه‌مون می‌گیریم! همه‌ی‌ دوست‌ها و کسایی که دوستشون داریم رو دعوت می‌کنیم و دور هم حسابی خوش می‌‌گذرونیم! ما که فامیلی نداریم! پس مهمون‌های کمی داریم و می‌تونیم عروسی رو توی خونه بگیریم... قبول؟
سرش رو جلو آورد و با شیطنت نگاهم کرد.
- قبول! اما بعدش دستتو می‌گیرم و ده‌ روز می‌برمت ماه‌عسل، حق اعتراض هم نداری!
و نوک انگشتش رو به بینیم زد. حس شادی و خوشبختی رو توی رگ‌هام حس می‌کردم. سرم رو کج کردم و به اسم بابام نگاه کردم. «بابا، دیگه نگران نباش! حالا فرهود کنارمه و من قوی‌تر‌ جلو میرم.»
- مخلص عموجان!
و کف دستش رو به سنگ‌قبر خیس کشید. نگاهم کرد و گفت:
- پاشو.
به دنبال فرهود، از جا بلند شدم، کمی جلوتر رفتیم و حالا بین سنگ‌قبر عمو علیرضا و زن‌عمو دل‌افروز نشستیم. فرهود با بطری آب سومی که داشتیم، سنگ‌قبرشون‌ رو شست و درحالی که دستش رو روی اسم «دل‌افروز کیایی» می‌کشید، زمزمه کرد:
- این زن فرشته بود، همیشه بیشتر از مادرم دوستش داشتم.
نفس پر حسرتی کشیدم.
- درست میگی.
لبخند غم‌انگیزی روی صورتش نشست و نگاهم کرد.
- تا لحظه‌ی آخر حواسش بهمون بود! قبل از اینکه به سفر برن، باهام صحبت کرد و من بهش گفتم که عاشق تو شدم! دو روز بعد بهم زنگ زد، با خوشحالی بهم گفت که فرهود، من با محمدرضا صحبت کردم و اون گفته که کی بهتر از فرهود؟ می‌خندید و می‌گفت بله رو برات گرفتم! بذار برگردم و دامادت کنم پسرم!
در عین ناباوری، نگاهم رو به چشم‌های نمناکش دوختم.
- فقط خواستم بدونی که من رضایت پدرت، عمو محمدرضا رو هم به لطف زن‌عمو دل‌افروز گرفته‌بودم، صد حیف که شیش سال بعد تونستم حس قلبیمو بهت بگم و ازت خواستگاری کنم.
پر درد و سنگین خندیدم. گردنم رو عقب کشیدم و نگاهم رو به آسمون دوختم. نگاه گرم عزیزای زندگیم رو حس می‌کردم، حتی صدای خنده‌هاشون رو می‌‌شنیدم.
زیرلب زمزمه کردم:
- بابا! حالا که توام راضی هستی، من دیگه هیچ نگرانی از بابت آینده‌م ندارم.
***
 
بالا پایین