جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,347 بازدید, 255 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
دوباره سرش رو پایین انداخت و با دندون به جون لب‌هاش افتاد. کارهای مظلومانه‌ی این دختر، باز داشت خنده رو مهمون لب‌هام می‌کرد. بی‌اختیار قدمی جلو رفتم، سرم رو به سمتش خم کردم و زمزمه کردم:
- پس خجالتت برای چیه؟ ما خانوادگی عاشق باقلواییم!
نگاهش رو بالا آورد و من بی‌تعارف، مشغول تماشای نگاه تیره، اما درخشانش شدم.
- نوش جان.
- اما نه عذرخواهی می‌خواستم، نه تشکر! چون کاری برات نکردم.
و سرم رو عقب کشیدم. دست‌هاش رو داخل جیب پالتوی عروسکی کالباسی‌رنگش فرو برد و بعد از کمی مکث و همراهی با نگاهم، زمزمه کرد:
- نمی‌خواستم بیام داخل شرکت و براتون بد بشه، اما نمی‌تونستم هم نیام! چون فکر می‌کردم از آخرین‌بار یه چیزی بینمون مونده، یه دلخوری، ناراحتی... نمی‌دونم! یه چیزی که باعث شده از همون روز حس عذاب‌وجدان داشته‌ باشم، من... .
موهای پریشون کنار صورتش رو پشت گوش زد و لحظه‌ای نفس گرفت.
- من دوست ندارم کسی رو ناراحت کنم، خصوصاً کسی که بهم کمک می‌کنه.
صادقانه حرف‌های دلش رو به زبون آورده‌بود. اون‌قدر لحنش برام تأثیرگذار بود که من هم در نهایت صداقت گفتم:
- چیزی که بینمون مونده‌بود، سؤالات بی‌جواب من بود... البته حق داری که نخوای جواب بدی.
سرش رو به چپ و راست تکون داد و سریع جوابم رو داد:
- بپرسین، چیز عجیبی نیست که بخوام پنهون کنم.
تا کجا قرار بود صادقانه حرف دلم رو بزنم؟ نمی‌دونم اما ناخواسته پرسیدم:
- ناهار خوردی؟
فقط کلمه‌ی «نه» رو به زبون آورد و همین باعث شد، لب‌هام به سمت بالا کش بیاد.
- پس همین‌جا باش تا برگردم.
منتظر جوابش نموندم و وارد شرکت شدم. مقابل آسانسور ایستادم و چندبار دکمه‌ش رو فشردم. همین که به پایین رسید، داخل شدم و مقابل آینه‌ش ایستادم. دستم رو چندبار بین موهام کشیدم و اون‌ها رو به سمت راست هدایت کردم. یقه‌ی پیراهن سرمه‌ایم که خط‌های عمودی سفید‌ داشت رو مرتب کردم. آسانسور متوقف شد. با قدم‌های تند به طرف اتاقم رفتم. بردیا با دیدن من از جا بلند شد و نگاه متعجبش رو بهم دوخت. درحالی که کت پاییزه‌‌م رو می‌پوشیدم، موبایلم رو برداشتم و خطاب به بردیا گفتم:
- بردیا! من یک ساعت برم بیرون و بیام؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
سرسری وسایل روی میزم رو مرتب کردم، نیم‌نگاهی به بردیای ساکت انداختم و از سکوتش سوءاستفاده کردم.
- باشه، پس میرم، دستت درد نکنه! ماشینم نمی‌برم، همین اطرافم، دیر کردم تو برو من خودم میام.
دوباره قدم تند کردم به سمت در که با کشیده ‌شدن دستم، مجبور به توقف شدم. غیر قابل انتظار نبود که از بین چشم‌های باریک شده‌ش، در مشکوکانه‌ترین حالت ممکن نگاهم بکنه. با صدای آروم اما پر از تهدید، گفت:
- داری یه غلطی می‌کنی فربد! هر کاری بکنی، در صورتی پشتت می‌مونم و هواتو دارم که بیای برام تعریف کنی‌، وگرنه کاسه‌کوزه‌تو بهم می‌ریزم! حواست باشه!
قرار نبود بي‌خيال من بشه! آروم پلك روي هم گذاشتم و گفتم:
- باشه برديا، باشه! دستمو ول كن!
دستم رو با شدت رها کرد و نگاه از بالا تا پایینی بهم انداخت.
- برو‌ گمشو! منم اینجا باقلوا می‌خورم و نقشه‌ی ساختمون می‌کشم!
به جعبه باقلوا اشاره کرد و با تمسخر ادامه داد:
- اشکالی که نداره از باقلوای مخصوص آقا فربد میل کنم؟
لبم رو به دندون گرفتم تا توی این شرایط نخندم. به فلاسک صورتی روی میز اشاره کردم و سرخوشانه گفتم:
- نه هیچ اشکالی نداره، فقط دمنوش یادت نره! دمنوشم بخور داداشم.
فعلاً این شده‌بود نقطه‌ضعف بردیاخان! در لحظه حرصی شد و به سمتم خیز برداشت که با خنده‌ی بلندی، با سرعت از مقابلش گذشتم و از اتاق بیرون رفتم.
خنده از روی لب‌هام کنار نمی‌رفت و همش رو به کل‌کل با بردیا ربط دادم! دوباره مقابل آینه‌ی آسانسور ایستادم و باز هم با وسواس دستی به موهام کشیدم. یقه‌ی کتم رو مرتب کردم و یک لحظه به این فکر کردم که چرا دارم با صحرا بیرون میرم؟ اون هم برای ناهار؟! آسانسور متوقف‌شد. قدمی جلو رفتم. هیچ دلیلی برای این پیشنهادم پیدا نمی‌کردم، جز کنجکاوی، که توی این مدت حسابی ذهنم رو درگیر کرده‌بود. دو قدم جلوتر رفتم و حالا صحرا رو دیدم که همچنان مقابل درب شرکت بود. سر به زیر ایستاده‌بود و نوک کتونی‌ طوسی‌رنگش رو به آسفالت می‌کشید.‌ چیزی بیشتر از کنجکاوی توی ذهنم رنگ گرفت؛ چیزی که با دیدنش متوجه شدم. با دیدن صورت ناراحتش و چشم‌های گرفته‌ و بی‌حالش، ته دلم خالی شد. حقیقتاً من نگران صحرا بودم! نگران حس ترسی که اون روز در وجودش دیدم. نگران سرنشین ماشین پرایدی که دنبالش کرده‌بود و باعث شده‌بود، صحرا پا به فرار بذاره.
مقابلش ایستادم که سر بلند کرد؛ این‌بار لبخند کم‌جون اما پرمهری به لب نشوند و نگاهم کرد. پیشنهاد ناهار برای همین بود! من باید می‌فهمیدم که اطراف این دختر چی می‌گذره. درست بود یا غلط نمی‌دونم، اما من تا وقتی که علت اضطراب صحرا رو نمی‌فهمیدم، حال بد درونم و افکار آشفته‌ی مغزم رو نمی‌تونستم کنترل کنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
صدای ملودی ملایم پیانو، بین صدای برخورد قاشق‌ و چنگال‌ها با بشقاب‌های چینی، به گوش می‌رسید. در گوشه‌ترین قسمت از فضای مربعی رستوران، در کنار پنجره نشسته‌بودیم كه مي‌شد از ویوی نه‌چندان دلچسب شهر، استفاده کنیم. این رستوران خیلی به شرکت
نزدیک بود، اما اکثراً به صورت بیرون‌بر ازش استفاده می‌کردیم و کم پیش می‌اومد که به اینجا بیایم. کیفیت غذاش رو قبلاً تست کرده‌بودم و مورد تأیید بود؛ همين مورد باعث شد با صحراخانم به اینجا بیام تا وقتمون میون ترافیک‌های ناتموم این ساعت از روز، تلف نشه. همین که گارسون دو پرس چلوکباب وزیری و مخلفاتش رو روی میز مربعی مقابلمون گذاشت و رفت، قاشق و چنگال رو به دست گرفتم، تک‌سرفه‌ای کردم و خطاب به صحرایی که تا الان یک‌ کلمه هم حرف نزده‌بود و فقط نگاه سرگردونش رو اطراف می‌چرخوند، گفتم:
- خب! بفرمایین ناهار تا سرد نشده.
کلمه‌ی «ممنون» رو‌ به آرومی زمزمه کرد و مثل من قاشق و چنگالش رو به دست گرفت. پنج دقیقه‌ای به همین منوال گذشت و هر لحظه بیشتر از لحظه‌ی‌ قبل حس کنجکاوی بهم غلبه می‌کرد اما نمی‌دونستم که درست هست بحث رو خودم شروع کنم؟
- من‌ می‌شنوم، هر وقت بخوای می‌تونی حرفاتو بزنی.
در همون حالت كه سرم رو پايين انداخته‌بودم، شیش‌دونگ حواس و نگاهم بهش بود. برای لحظه‌ای قاشق حاوی برنج و کبابش، جلوي دهنش‌ متوقف شد و بعد قاشق رو به داخل ظرف برگردوند و گفت:
- نمی‌دونم باید از کجا شروع کنم، فقط اینکه من بابت اون روز خیلی متأسفم!
جوجه رو با چنگالم تیکه کردم.
- چندبار عذرخواهی کردی... واقعاً نیازی به عذرخواهی دوباره نیست.
لقمه رو قورت دادم و سرم رو بالا گرفتم. لب‌هام رو روی هم فشردم، نگاهم رو به صورت ناراحتش دوختم و بی‌تعارف پرسیدم:
- راننده‌ی پرایدو می‌شناختی؟
دستش رو جلوی دهنش گرفت و مشغول جویدن لقمه‌ش شد. سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد.
- داشتی از دستش فرار می‌کردی؟!
نفس عمیقی کشید و دوباره با بالا و پایین کردن سرش جوابم رو داد. تا اینجا جواب سؤال‌ها از روز هم برام روشن‌تر بود، حالا، مهم دلیل این جواب مثبت و سر تکون‌ دادن‌های صحرا بود!
- و چرا؟
قاشقش رو کنار غذا‌ی نصفه و نیمه‌ش‌ گذاشت. دستش رو دراز کرد و از داخل جعبه‌ی چوبی وسط میز، دستمال‌کاغذی برداشت و گوشه‌ی لبش رو تمیز کرد. این‌بار سر بلند کرد و بعد از لحظه‌ای تعلل، مردمک‌های لرزونش رو روی چشم‌هام متمرکز کرد، دست از ایما‌ و اشاره برداشت و به حرف اومد:
- راننده‌ي اون ماشین، پسر دوست مامانمه! یکی از نزدیک‌ترین دوستای مامانم... چند سالی هست که پیگیر منه و ازم خواستگاری کرده.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
با اینکه انتظار شنیدن کلمه‌ی «خواستگاری» رو داشتم، اما ناخواسته، حس بدی در وجودم شکل گرفت که توی مشت کردن دستم، خلاصه‌ش کردم تا بیشتر بروز پیدا نکنه! به آرومی پلک زد و زمزمه کرد:
- اما من بهش جواب مثبت ندادم و نمی‌خوام باهاش ازدواج کنم!
‎گردنم رو بالا گرفتم و مشت محکمم، آهسته باز شد. صحرا لحظه‌ای‌ نفس حبس شده‌ش رو بیرون فرستاد.، موی کنار صورتش رو پشت گوش‌ زد، سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
- با وجود جواب منفی که بهش دادم، بی‌خیال من نمیشه... همچنان سر راهم سبز میشه تا به هر بهونه‌ای و هر جایی كه دلش می‌خواد باهام صحبت کنه، اما من اصلاً حاضر نیستم حتی برای یک لحظه به حرفای تکراریش‌ گوش بدم.
‎آروم سرش رو بالا آورد و نگاهش رو با تردید و خجالت، به صورتم دوخت. لب پایینم رو به دندون گرفتم و دست به سی*ن*ه، منتظر ادامه‌ی صحبت‌هاش‌ موندم.
- من چندین و چندبار باهاش صحبت کردم و دلایلی که نمی‌خوام باهاش ازدواج بکنم رو هم بهش گفتم، حتی گفتم که ما اصلاً به درد هم نمی‌خوریم اما توی مغزش نمیره که نمیره!
دست‌های در هم گره خورده‌م رو روی میز گذاشتم و خودم رو جلو کشیدم. بی‌طاقت، ساده‌ترین و ابتدایی‌ترین راهی که به ذهنم می‌رسید رو به زبون آوردم:
- چرا به خانواده‌ت نمیگی؟ مگه نگفتی پسر دوست مامانته؟ پس قطعاً مامانت یا حتی مامان اون می‌تونه بهت کمک کنه تا پسرش رو قانع کنه!
صحرا هم آرنج دو دستش رو به سطح میز تکیه داد و مثل من خودش رو جلو کشید.
‎- گفتم! همون اول به خانواده‌هامون گفتم! می‌دونین، قضیه خیلی پیچیده‌ست! یاسین تک پسره یک خانواده‌ی خیلی پولداره! حسابی لوس شده و حرفش برای خانواده‌ش خیلی اهمیت داره، اونا نمی‌خوان با پسرشون مخالفت کنن برای همین مانعش نمیشن... حتی اگه مانعش هم بشن، یاسین به حرف کسی گوش نمیده!
‎دیگه نتونستم مانع گره محکم بین ابروهام بشم. لبم رو از بین حصار دندون‌هام آزاد کردم و جدی‌تر از قبل، در جوابش گفتم:
‎-‌ خانواده‌ی خودت چی؟! خانواده‌ی تو که پشت نظر و تصميم تو هستن!
‎لب‌هاش رو روی هم فشرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد. نگاه ناامیدش رو به نگاهم دوخت.
-‌ خانواده‌ی من پشتم هستن اما از طرفی ما رابطه‌ی خانوادگی خوبی با دوست مامانم داریم و اون‌ها معتقدن یاسین می‌تونه گزینه‌ی
خوبی برای ازدواج من باشه! یعنی تا حدودی مخالف نیستن!
عصبی نفسم رو به بیرون فوت کردم. نوک کفشم رو تندتند به زمین كوبيدم و با حرص سؤال توي ذهنم رو به زبون آوردم:
‎- خب، یعنی چی؟‌ اصلاً تو چرا با این پسره یاسین مخالفی؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
روی پیشونیش چین افتاد، انگار سؤالم زیاد به مذاقش خوش نیومد.
- چون یاسین بچه‌ست! کارای عجیب و غریب می‌کنه! زیادی لوسه و من از این مدل پسرا خوشم نمیاد، لجباز و یک‌دنده‌ست و به حرف کسی گوش نمیده! الان هم هر طور شده می‌خواد منو به دست بیاره چون بهم علاقه‌مند شده؛ براش مهم نیست که من دوستش ندارم! انگار منم یک ماشین یا وسیله‌ی‌ موردعلاقه‌شم که مي‌خواد هر طور شده منو بخره!
بغض کرده، نگاهش رو به طرف پنجره چرخوند. دستم رو به پشت گردنم کشیدم. حرف‌هاش هیچ‌جوره توی کتم نمی‌رفت! خیره به نیم‌رخش، گفتم:
‎- اگه این‌ پسره پولداره، چرا ماشین معمولی زیر پاشه؟
‎انگشتش رو زیر بینش گرفت و برای چند لحظه چیزی نگفت؛ شاید بغض سنگین توی گلوش رو قورت می‌داد! با لبخند بی‌حالی به طرفم برگشت.
- برای اینکه من متوجه نشم! هر دفعه با یه ماشینی دنبالم می‌کنه... البته فکر کنم دو سه روزی به سفر کاری رفته، چون چند روزی هست نمی‌بینمش.
دستم رو دور لیوان روی میز حلقه کردم، زورم رو روی سطح شیشه‌ای خالی کردم و با حرص گفتم:
- این موش و گربه‌بازیا تا کی می‌خواد ادامه داشته‌باشه؟ تو‌ تا کی می‌خوای از دستش فرار کنی؟! اصلاً این حرفا رو نمی‌فهمم!
و لیوان رو رها کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم. لیوان برای ده ثانیه دور خودش چرخید و متوقف شد. خداروشکر که نیفتاد و نشکست! صحرا نگاهش رو از لیوان گرفت و در جوابم گفت:
- منم نمی‌دونم! دل‌‌آرا زیاد در جریان قضیه‌ی یاسین نیست اما خانواده‌م رو می‌‌شناسه، مي‌دونه كه در عین حال که خیلی دوستم دارن ولی دلشون می‌خواد ازدواج کنم و حالا یاسین رو گزینه‌ی خوبی می‌دونن... بهمون پیشنهاد دادن به هم زمان بدیم تا با هم اوکی بشیم و الان من دارم از همین زمان استفاده می‌کنم.
سری به چپ و راست تکون دادم و با تأسف زمزمه کردم:
- اما تو از این زمان برای فرار استفاده کردی!
براي چند لحظه، صداي پيانو بينمون غالب شد. دستم رو چندبار بین موهام کشیدم و سعي كردم با نفس‌هاي عميق، حال منفي درونم رو كم و كمتر كنم. دوباره خطاب به صحرایی که غرق فکر بود، گفتم:
- اون روز چی‌شد؟ فهمید من سوارت کردم و فراریت دادم؟ چیزی نگفت؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
انگشت‌هاش رو در هم گره زد و شونه‌ای بالا انداخت.
- من زیاد از دستش فرار کردم، بعد از اون روز هم ندیدمش و چیزی هم نشیدم.
یک تای ابروم بالا پرید و نگاه مشکوکم رو بهش دوختم.
- خیلی عجیبه! اصلاً منطقی نیست! شاید هدف خاصی داره؟
اين‌بار نفس خسته‌ش رو از بینیش بیرون فرستاد.
- بعید می‌دونم! چون من دختری نیستم که شرایط خاص داشته‌باشم! من یه دختر‌ معمولیم! اون فقط دلش می‌خواد به خواسته‌ی دلش برسه چون توی کل زندگیش هر چی خواسته براش فراهم بوده... اون دوست داره منم دوستش داشته باشم چون همیشه پدر و مادرش عاشقش بودن! مشکل اینه! یاسین نمی‌تونه نه بشنوه و حالا براش گرون تموم شده و نمی‌خواد قبول کنه که من نمی‌خوامش! ‎
نگاهم رو به آسمون خاکستری و گرفته‌ی شهر دوختم و زیرلب گفتم:
- داره مزاحمت میشه! باز هم خانواده‌ت چیزی نمیگن؟
‎- معلومه که میگن اما گفتم که حرف توی گوشش نمیره! فعلاً همین زمان برای من غنیمت شده!
آروم پلک روی هم‌ گذاشتم و پيشونيم رو با نوك انگشت شست و اشاره‌م فشردم. از گوشه‌ی چشم بهش نگاه کردم. برخلاف حس تلخ درونم، زمزمه کردم:
- شاید واقعاً دوستت داره! اون هم خیلی زیاد!
‎بدون معطلی جوابم رو داد:
‎- نه! دوست‌داشتنش واقعی نیست! اون می‌خواد هر طور شده منو به دست بیاره و نظر من اهمیتی براش نداره... اصلاً مگه این اسمش دوست‌داشتنه؟!
لرزش صداش، توجهم رو جلب کرد و نگاهم رو كامل به سمت خودش کشید. خیره به مردمک لرزون و براق چشم‌هاش گفتم:
- نمی‌دونم، نمی‌دونم دوست‌داشتن واقعی چیه.
پشت دستش رو به گونه‌ی خیسش کشید تا رد اشکش رو پاک کنه.
‎- منم نمی‌دونم اما هر چی که باشه کارهای یاسین معنی عشقو نمیده، چون داره منو اذیت می‌کنه!
‎تکون دادن بی‌وقفه‌ی‌ پام رو متوقف کردم. پوفی کشیدم و خودم رو به طرف میز کشیدم. دستم رو دراز کردم و بطری آب رو برداشتم، درش رو باز کردم و لیوان مقابل صحرا رو پر از آب کردم و زمزمه‌کنان گفتم:
- باشه، فعلاً این لیوان آبو بخور و آروم باش... همه‌چی درست میشه.
قصه‌ی عجیبی بود! توی این روزگاری که استقلال آدم‌ها به اندازه‌ای رسیده که هر کسی اختیار زندگی خودش رو داره، دختری مثل صحرا درگیر خواستگار و ازدواج زورکی شده! عجیب بود و از طرفی‌، دلشوره‌ای که دلم رو چنگ می‌زد، از احساسات صحرا هم برام عجیب‌تر به نظر می‌رسید!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین