- Dec
- 660
- 11,828
- مدالها
- 4
دوباره سرش رو پایین انداخت و با دندون به جون لبهاش افتاد. کارهای مظلومانهی این دختر، باز داشت خنده رو مهمون لبهام میکرد. بیاختیار قدمی جلو رفتم، سرم رو به سمتش خم کردم و زمزمه کردم:
- پس خجالتت برای چیه؟ ما خانوادگی عاشق باقلواییم!
نگاهش رو بالا آورد و من بیتعارف، مشغول تماشای نگاه تیره، اما درخشانش شدم.
- نوش جان.
- اما نه عذرخواهی میخواستم، نه تشکر! چون کاری برات نکردم.
و سرم رو عقب کشیدم. دستهاش رو داخل جیب پالتوی عروسکی کالباسیرنگش فرو برد و بعد از کمی مکث و همراهی با نگاهم، زمزمه کرد:
- نمیخواستم بیام داخل شرکت و براتون بد بشه، اما نمیتونستم هم نیام! چون فکر میکردم از آخرینبار یه چیزی بینمون مونده، یه دلخوری، ناراحتی... نمیدونم! یه چیزی که باعث شده از همون روز حس عذابوجدان داشته باشم، من... .
موهای پریشون کنار صورتش رو پشت گوش زد و لحظهای نفس گرفت.
- من دوست ندارم کسی رو ناراحت کنم، خصوصاً کسی که بهم کمک میکنه.
صادقانه حرفهای دلش رو به زبون آوردهبود. اونقدر لحنش برام تأثیرگذار بود که من هم در نهایت صداقت گفتم:
- چیزی که بینمون موندهبود، سؤالات بیجواب من بود... البته حق داری که نخوای جواب بدی.
سرش رو به چپ و راست تکون داد و سریع جوابم رو داد:
- بپرسین، چیز عجیبی نیست که بخوام پنهون کنم.
تا کجا قرار بود صادقانه حرف دلم رو بزنم؟ نمیدونم اما ناخواسته پرسیدم:
- ناهار خوردی؟
فقط کلمهی «نه» رو به زبون آورد و همین باعث شد، لبهام به سمت بالا کش بیاد.
- پس همینجا باش تا برگردم.
منتظر جوابش نموندم و وارد شرکت شدم. مقابل آسانسور ایستادم و چندبار دکمهش رو فشردم. همین که به پایین رسید، داخل شدم و مقابل آینهش ایستادم. دستم رو چندبار بین موهام کشیدم و اونها رو به سمت راست هدایت کردم. یقهی پیراهن سرمهایم که خطهای عمودی سفید داشت رو مرتب کردم. آسانسور متوقف شد. با قدمهای تند به طرف اتاقم رفتم. بردیا با دیدن من از جا بلند شد و نگاه متعجبش رو بهم دوخت. درحالی که کت پاییزهم رو میپوشیدم، موبایلم رو برداشتم و خطاب به بردیا گفتم:
- بردیا! من یک ساعت برم بیرون و بیام؟
- پس خجالتت برای چیه؟ ما خانوادگی عاشق باقلواییم!
نگاهش رو بالا آورد و من بیتعارف، مشغول تماشای نگاه تیره، اما درخشانش شدم.
- نوش جان.
- اما نه عذرخواهی میخواستم، نه تشکر! چون کاری برات نکردم.
و سرم رو عقب کشیدم. دستهاش رو داخل جیب پالتوی عروسکی کالباسیرنگش فرو برد و بعد از کمی مکث و همراهی با نگاهم، زمزمه کرد:
- نمیخواستم بیام داخل شرکت و براتون بد بشه، اما نمیتونستم هم نیام! چون فکر میکردم از آخرینبار یه چیزی بینمون مونده، یه دلخوری، ناراحتی... نمیدونم! یه چیزی که باعث شده از همون روز حس عذابوجدان داشته باشم، من... .
موهای پریشون کنار صورتش رو پشت گوش زد و لحظهای نفس گرفت.
- من دوست ندارم کسی رو ناراحت کنم، خصوصاً کسی که بهم کمک میکنه.
صادقانه حرفهای دلش رو به زبون آوردهبود. اونقدر لحنش برام تأثیرگذار بود که من هم در نهایت صداقت گفتم:
- چیزی که بینمون موندهبود، سؤالات بیجواب من بود... البته حق داری که نخوای جواب بدی.
سرش رو به چپ و راست تکون داد و سریع جوابم رو داد:
- بپرسین، چیز عجیبی نیست که بخوام پنهون کنم.
تا کجا قرار بود صادقانه حرف دلم رو بزنم؟ نمیدونم اما ناخواسته پرسیدم:
- ناهار خوردی؟
فقط کلمهی «نه» رو به زبون آورد و همین باعث شد، لبهام به سمت بالا کش بیاد.
- پس همینجا باش تا برگردم.
منتظر جوابش نموندم و وارد شرکت شدم. مقابل آسانسور ایستادم و چندبار دکمهش رو فشردم. همین که به پایین رسید، داخل شدم و مقابل آینهش ایستادم. دستم رو چندبار بین موهام کشیدم و اونها رو به سمت راست هدایت کردم. یقهی پیراهن سرمهایم که خطهای عمودی سفید داشت رو مرتب کردم. آسانسور متوقف شد. با قدمهای تند به طرف اتاقم رفتم. بردیا با دیدن من از جا بلند شد و نگاه متعجبش رو بهم دوخت. درحالی که کت پاییزهم رو میپوشیدم، موبایلم رو برداشتم و خطاب به بردیا گفتم:
- بردیا! من یک ساعت برم بیرون و بیام؟