جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقصیر کی بود؟!] اثر «روژان بهانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط روژان بهانی با نام [تقصیر کی بود؟!] اثر «روژان بهانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,033 بازدید, 25 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقصیر کی بود؟!] اثر «روژان بهانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع روژان بهانی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط روژان بهانی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
رمان:{تقصیر کی بود؟}
نویسنده:«روژان بهانی»
عضو گپ نظارت: S.O.V(8)
ژانر:معمایی،عاشقانه،طنز
حسادت مثل شغالی حیله‌گرو درنده، به شکار
سعادت و خوشبختی دیگری چنگ می‌ اندازه.
هاله یکی یدونهٔ خانوادشه،خانواده سه نفره که همیشه مرهم درد همدیگه‌ان. کی باعث تاریکی دنیاش میشه؟ مقصر کیه؟ راز اصلی خانواده‌ش چیه؟عشق می‌تونه زخماش‌و خوب کنه یا بزرگترین زخم‌ش میشه؟
 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,210
مدال‌ها
10
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (2) (1).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
در رو باز کردم و مثل همیشه با صدای بلند گفتم:
-سلام بر مامان خوشگلم، من اومدم.
مامان: خوش اومدی! خسته نباشی زود دست‌هات رو بشور نهار حاضره.
جوراب‌هام رو درآوردم و رفتم سمت دستشویی
- بابا کو؟
مامان: عمو اسماعیل‌ اومد دنبال بابات گفت نهار منتظرش نباشیم واسه شام میاد.
باحوله دست‌هام رو خشک کردم و رفتم سمت آشپزخونه، باشه‌ای گفتم و نشستم پشت میز، سه قاشق پشت سرهم خوردم که مامان همانطور که سرش رو به نشونه‌ی تأسف تکون می‌داد گفت:
- یواش دختر! آفریقا بودی مگه؟دانشگاه خوب بود؟
با دهان پر همانطور که سعی می‌کردم غذا رو قورت بدم گفتم:
- نمی‌تونم خیلی گرسنه‌ام؛ تازه روز اول ترم بود و خیلی‌ها هنوز از شمال‌‌و عشق و حال برنگشتن!
مامان یه لیوان آب برام ریخت و گفت:
- بیا بخور خفه شدی، چرا ثمین باهات نیومد؟
- ثمین گفت برسه تهران سریع میاد. شب هم اینجاست.
مامان خنده‌ای کرد و گفت:
- پس شام ماکارونی درست می‌کنم، دوست داره!
- تشکر بانو! ثمین اگه بفهمه خیلی خوشحال میشه.
بعد از جمع کردن میز و شستن ظرف‌ها
اس‌ ام‌ اس دادم به ثمین
«سلام کجایی خوشگله کی میرسی؟»
بلافاصله جواب داد:
«تازه رسیدیم، خوشگل کنم میام!»
- «اوکی منتظریم.».
ما از راهنمایی دوست جون جونی شدیم، الان هم باهم یه رشته و یه دانشگاه میریم. رو به مامانم گفتم:
- ثمین گفته تازه رسیدن بعد از ظهر میاد. من میرم بخوابم!
مامان نگاهش رو از کتابش گرفت و گفت:
- باشه، خوب بخوابی.
رفتم تو اتاقم، نرسیده به رخت‌خواب خوابم برد.
با حس سوراخ شدن پهلوم چشم‌هام رو باز کردم، ثمین شیطون نگاهم کرد و بوسی برام فرستاد.
- پسند شدم حاج خانوم؟!
لایکی دادم و گفتم:
- نه خوشمان آمد، ترشی نخوری یه چیزی میشی.
ثمین: به پای شما نمی‌رسیم! اینارو بیخیال میگم خاله هما به نظر ناراحت و عمو همایون هم نگرانه! چیزی شده؟!
شاخک خطرم فعال شد. یعنی چی شده؟! نگران به ثمین خیره شدم، همیشه هر مشکلی هم باشه مامان و بابا تو خونه بهش اشاره نمیکنن؛ اماچی شده که حتی ثمین هم متوجه حال و احوالشون شده؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
دست ثمین رو گرفتم و باهم از اتاق اومدیم بیرون، مامان و بابا رو سربالکن دیدم که داشتن باهم پچ‌پچ می‌کردن و صورت‌هاشون آشفته بود! آخرین باری که اینطوری نگران بودن، ۶ سال پیش بود که من با یه موتوری تصادف کردم و دستم شکست.
صدای ثمین و بیخ گوشم شنیدم، همانطور که هولم میداد طرف دستشویی گفت:
ثمین: هاله!؟ تو باغی؟ برو آبی به صورتت بزن شبیه کاسپر روح گمشده شدی! ما که نمی‌دونیم چی شده الکی نگران نشو و جو رو خراب‌تر نکن.
از دستشویی بیرون اومدم، همه سر میز نشسته‌بودن و به نظر اوضاع خوب بود! رفتم تو آشپز خونه، رو موهای بابا رو بوسیدم.
- سلام همایون خان شبت بخیر!
چرا بابا تو چشم‌هام نگاه نمی‌کنه؟ چه خبره؟ به زور لبخند کجی زد و صداش رو صاف کرد:
- شب تو هم بخیر!
مامان‌ نگران به بابا که سرش پایین بود نگاه کرد و مشغول بازی با غذاش شد.
من و ثمین متعجب به هم نگاه کردیم،
با چشم غرّه‌ی ثمین پرسیدم:
- چیزی شده؟ چرا نگرانین؟
مامان و بابا به‌هم نگاه کردن و بعد بابا گفت:
- نه بابا چیزی نشده! من و مامانت امشب باید حرکت کنیم سمت شمال!
بعدرو به ثمین گفت: ثمین بابا جان میتونی چند روز مراقب دختر ما باشی؟!
- البته عمو جون! من هم دلهره گرفتم، مطمئنین مشکلی نیست؟!
مامانم لبخند مصنوعی زد به هردومون نگاه کرد:
-آره مشکلی نیست، یه بنده خدایی به کمکمون نیاز داره سه روزه میریم و میایم. هاله الکی نگران نشو، ما فقط نگرانیم که چند روز پیشت نیستیم همین!
بابا هم به تایید مامان سر تکون داد و گفت:
- آره چیزی نیست میریم دیدن یه دوست قدیمی.
شام در سکوت بی‌سابقه‌ای توی خانواده ما خورده شد، البته اگه بشه گفت کسی چیزی خورد.
مامان و بابا بعد از خوردن شام سریع آماده شدن و چمدون به دست از اتاقشون اومدن بیرون، بابا بوسه‌ای روی موهام نشوند و گفت:
- خیلی مراقب خودتون باشین!
وچمدون خودش و مامان‌ رو برداشت و رفت. مامان من و ثمین رو محکم بغل کرد و کلی سفارش کرد که حواسمون به گاز و برق باشه و درو قفل کنیم و.. به در نرسیده برگشت ‌‌نگاهم کرد.
- دختر عزیزم یکی یدونه‌ام... میدونی مامان و بابا عاشقتن مگه نه؟! وقتی برگشتیم همه چیز رو برات می‌گیم نگران نباش!
سریع بوس هوایی فرستادو درو بست.
من و ثمین با تعجب به در بسته زل زدیم.
«دوست قدیمی؟! چرا من چیزی از این دوست قدیمی نمی‌دونستم؟! چرا تا حالا ندیدمش؟!»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
سرم رو از زیر پتو بیرون کشیدم، هوا داشت رو‌شن می‌شد و این مسافرت بی‌سابقه نگرانی بدی به دلم انداخته بود.
دوباره رفتم سراغ گوشیم و به پیام‌های بی‌جوابی که برای مامانم فرستادم نگاه کردم؛ تا شمال مگه چقدر راهه که هنوز خبری از من نگرفتن؟ بعد این سوال از استرس حالت تهوع گرفتم. فکر‌های بدی به ذهنم میاد و دویدم به سمت دستشویی که ثمین بیدار شد و با ترس صدام کرد:
ثمین: هاله! خوبی؟!
نتونستم جواب بدم،کل محتویات معده‌ و روده‌‌م خالی شد، با پام درو بستم و با صدای بلند گفتم:
- خوبم ثمین، بخواب!
با صورت خیس از دستشویی بیرون اومدم. ثمین با استرس اومد سمتم، حال این دختر‌‌م از دیشب مثل منه، خندیدم و برای اینکه یکم از این حال و هوا در بیاد گفتم:
- ثمین بخدا خوبم، ببخشید ترسون‌....
بغلم کردو بلندزد زیر گریه، سعی کردم از خودم جداش کنم ولی ولم نمی‌کرد. چی شده؟ نه‌ به‌چیزهای بد فکر نکن! نتونستم خودم رو کنترل کنم با گریه اسمش‌ رو داد زدم:
- ثمین! چی شده؟! من رو نترسون، چ...
ثمین: هاله...! گوشی...ت.. گوشی..
ساکت به ثمین که به خاطر بغضش نمی‌تونست درست صحبت کنه نگاه می‌کردم. فکر کنم صدام یادم نمیاد، اصلاً چجوری حرف میزدم؟!
ثمین:گوشیت زنگ خورد...شم..اره.. شماره‌ی بابات بود،ولی...
با استرس بهش نگاه می‌کردم و تند تند می‌گفتم که ادامه‌ی صحبتش رو بگه:
- ولی چی؟ بقیه‌ش؟ ولی چی؟
می‌خوام داد بزنم حرفت رو کامل کن! نمی‌تونم، مغزم کار نمی‌کنه! دستش رو گرفتم و باعصبانیت نگاهش کردم گفتم:
- ثمین توروخدا بفهم، عذابم نده!
اشک دیدم رو تار کرد، هق‌هق من و ثمین تو خونه پیچیده بود. گریه‌ای که از دلیلش مطمئن نبودم، ازته دل آرزو می‌کردم دلیل مسخره‌ای باشه!
ثمین بغلم کرد و کنار گوشم جوری که آروم بشم گفت:
ثمین: ببخشید!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- یه آقایی گفت بایدبریم بیمارس..تان.. بیمارستان‌ه...
- بیمارستان؟ بیمارستان! بیمارستان؟
ثمین از من جدا شد و با گریه سمت گوشیش رفت، نمی‌دونم کی بود فقط می‌دیدم داره با گوشیش صحبت می‌کنه، چرا من هیچی نمی‌شنوم؟ اومد سمتم و شال و مانتویی روی دوشم انداخت و من رو دنبال خودش برد.
- نمی‌دونم داریم کجا میریم! چرا بابای ثمین اومده دنبالمون؟ ثمین چرا گریه میکنه؟ چرا بغلم کرده؟ چرا نمی‌شنوم چی میگه؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
«سه روزه دنیا روی سرم خراب شده، هنوز باور نمیشه نمی‌تونم دستاشون‌ رو بگیرم، بغلشون کنم، من دیگه نمی‌تونم صداشون‌ رو بشنوم. نمیخوام باور کنم، کاش یه کابوس باشه و با صدای مامانم که میخواد بیدارم کنه تموم بشه.»
ثمین کنارم روی زمین سرد قبرستون نشست
ثمین:هاله؟ قربونت برم بلند شو هوا داره تاریک میشه پاشو بریم خونه، پاشو..
بازوم‌ رو به زور گرفت و از سر قبر مامانم بلندم کرد:
- ثمین توروخدا یه کم دیگه بمونیم، نم...می...نمی‌تونم ولشون کنم
هق‌هقم اجازه ادامه حرفم و نداد. تو بغل ثمین برای بار هزارم تو این سه روزگریه کردم، دادزدم،«چرا مامان و بابام رفتن؟ بدون اونا چیکار کنم؟»
صدای داد مردی هق‌هق منو خفه کرد! مرد جوونی که مثل من داغون بود، داغدار بود!
تصادف شومی که از من، مامان و بابام! و از اون مامانش‌ رو گرفت!
صدای دادش، کنار گوشم و حس فشار انگشت‌هاش دور بازوهام باعث شد به خودم بیام.
پسره: همش تقصیر اون‌ها بود!(داد زد و محکم تکونم داد)میشنوی چی میگم؟اون‌ها مامانم و کشتن!
دوستش اون رو ازم جدا کرد، حالم خوب نیست هیچی‌ و درست نمیبینم، حس میکنم پاهام قدرت نگه داشتنم‌ رو ندارن! ثمین من رو ازش دور کرد و جلوم وایساد و به اون مرده گفت:
ثمین:آقا این دیوونه‌ روببر! دوست من هنوز...
دیگه نه شنیدم، نه دیدم، فقط حس سوزش توی سرم و سردی زمین زیر بدنم، و بعدش هیچ!
نه صدایی، نه نوری! فقط منو سیاهی.
***رامین
امیر محکم از اون دختره‌ی خنگ جداکرد، «آخه چرا؟چرا اون‌هاریکدفعه پیداشون شد؟
چرا مامانم‌‌ باهاشون رفت؟ چرا؟»
دوستش جلوش وایساد و گفت:
دختره (ثمین):آقا این دیوونه‌رو ببر! دوستم هنوز تو شوکه!
نرسید جمله‌ش رو تموم کنه که دختره یهو افتاد! روی زمین بود وخون از سرش میومد!
امیر من رو ول کرد و رفت طرفشون، رو به دوست‌ه دختره گفت:
امیر:خانم آروم باش، زنگ بزن آمبولانس!
بعد داد زد :
امیر: رامین! بیا کمک...سرش شکسته!
رفتم طرف امیر و سر دختره رو روی کت امیر که مچالش کرده بود گذاشتم، مشغول انجام اقدامات اولیه بود که دوست‌ه دختره اومد و بهم حمله کرد:
دختره(ثمین): پسره‌ی *عو*ضی*! هاله چه گناهی داره؟اونم مثل تو داغداره، چرا عقده‌ات و سر اون خالی میکنی؟ گفتیم داغداری هیچی بهت نگفتیم ....
دستاش رو که بهم مشت میزدگرفتم و پرتش کردم عقب! عربده کشیدم:
-*خ*فه*شو! مامانم بخاطر اونها مرد. چرا باهم تو یه ماشین بودن؟ باید بفهمم مامان من چرا با آدمایی که نه‌ تا به حال دیدمشون و نه چیزی ازشون شنیدم رفت و بعدهم مرد؟!
صدای آمبولانس ساکتم کرد، به امیر که کمک پرستار‌ ها دختره روی برانکارد می‌زاره نگاه کردم
امیر: سعی کردم خونریزی رو بند بیارم. برین ماهم پشت سرتون میایم، سطح اکسیژنش رو مدام چک کنید.
پرستار:چشم آقای دکتر، ما حواسشون هست.
باشه ای گفت و همون طور که می‌رفت طرف ماشینش به من و این دختره گفت:
امیر: الان موقع دعوا و داد و بی‌داد نیست، بیاین دنبال آمبولانس بریم بیمارستان.
دختره با گریه پشتش حرکت کرد، منم ناچار دنبالشون رفتم. ماشینم و نیاورده بودم.
«باید از همه چی سر در بیارم، دختره باید بهم توضیح بده تقاص مرگ مامانم‌و این دختره پس میده،ساکت نمی‌مونم!»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
امیر ماشین رو پشت آمبولانس بافاصله نگه داشت‌. دختره سریع از ماشین پیاده شد و به طرف آمبولانس رفت و با پرستارها دنبال برانکارد راه افتاد، امیر زد به شونه‌ ام:
امیر: زیاده روی نبود؟
-چی؟
امیر:به دختره چه ربطی داره که میپری بهش؟ ندیدی حالشو؟
-ها؟دختره باید از نقشه مامان و باباش با خبر باشه، باید بدونه با مامان من چه کاری داشتن؟ کلی سوال هست که باید جواب بده، به همین سادگی دست از سرش برنمی‌دارم
با ضربه ای که به شیشه خورد به طرف صدا برگشتم
«الان اینو کم دارم،چرا همه چی دست به دست هم میدن تا منو دیوونه کنن؟برم حرصمو سر این یارو خالی کنم؟»
با صدای امیر، چشم‌هامو ازش گرفتم به امیر نگاه کردم:
امیر:من میرم باهاش حرف بزنم، تو اعصاب درست و حسابی نداری!
پیاده شد و از ماشین دورش کرد، پیاده شدم و رفتم داخل بیمارستان، از پذیرش پرسیدم ببینم دخترا کجان، منتظر آسانسور بودم که صداشو شنیدم:
کیهان:رامین؟باید باهات حرف بزنم!
فکمو فشار دادم، « خودتو کنترل کن، الان وقتش نیست»
امیر ازش رد شد اومد کنار گوشم و گفت
امیر:رامین فکر کنم باید باهاش حرف بزنی، به من نمیگه، اما موضوع درباره خانواده‌ی همین دختره‌س.
با تعجب نگاهش کردم امیر بهش گفت:
امیر:با اجازه‌ جناب کیهان. رامین من میرم بالا پیششون، بهم زنگ بزن.
سری به تایید تکون دادم، راه افتادم به طرف در و اون هم دنبالم اومد، شونه به شونه ام راه می اومد، تحملم تموم شد « پس کی میخواد حرف بزنه؟» وسط حیاط بیمارستان وایسادم و از بین دندونام غریدم:
-نمیخوای شروع کنی؟ سریع برو سر اصل مطلب.
کیهان:رامین بابا،میدونم داغداری، غمت بزرگه....
پریدم بین حرف‌ش و داد زدم
- ما باهم غریبه ایم! وقتم‌ رو با چرت و پرت‌هات هدر نده.
اجازه ندادم ادامه بده،برگشتم که برم داخل بیمارستان، با صدای بلند گفت:
کیهان:اون برادر دوقلوی مامانت بود! پدربزرگت بخاطر ازدواجش از خونواده طردش کرد.
خشکم زد! «چی؟مامان من برادر داشته به کنار،دوقلو بودن؟»
برگشتم طرفش روی نیمکت نشسته بود و با دستش به کنارش اشاره کرد. «هه، خوش خیال! عمرا بشینم کنارت، مردک *فا*سد*» روبه‌روش دست به سی*ن*ه وایسادم:
- منتظرم، بقیه‌اشو بگو.آها!بدون حاشیه و دروغ.
چشمهایش رو به کفش هایش دوخت.
کیهان:مامانت دوست داشت بهت
بگه، مادربزرگت اجازه نداد، پدر بزرگت تهدید کرده بود که اگه باهاش ارتباط برقرار کنن زندگی همایون رو نابود می‌کنه، مامانت و مادر بزرگت بخاطر وخامت اوضاع قلبش و آرامش زندگی همایون ساکت موندند.
ساکت نگاهش میکردم، ادامه داد
کیهان:بر خلاف تصورت خیلی بهم وابسته بودن، وقتی همایون عاشق شد پدر و مادربزرگت مخالفت کردند، ولی نتونستند مانع ازدواجش بشن پس؟
- طردش کردن!
کیهان: دقیقا. تا وقتی طلاق نگرفته بودیم در جریان دیدارهای یواشکیشون بودم، مامانت از همون اول هم رابطه‌اشو باهاش قطع نکرد! یه چیزی‌ رو خوب میدونم، داییت کسی نبود که به مامانت آسیب بزنه، برعکس بیشتر از پدر بزرگت براش پدری کرد. مادر بزرگت بهم زنگ زد و گفت تا کاره اشتباهی نکردی بهت همه‌چیز رو بگم، خودش که برسه برای تو و هاله توضیح میده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
با زنگ خوردن گوشیش و با دیدن اسم کسی که بهش زنگ میزد،گوش‌تا گوش خندید و سریع جواب داد:
کیهان:پرنسس بابا؟...
پشتم‌ رو بهش کردم و راه افتادم سمت بیمارستان، به صداش که ایسم رو میزد توجهی نکردم، لذت حرف زدن با دختر پنج ساله‌اش! عصبانیم می‌کنه، دخترش! دختر مردی که برای من هیچ وقت پدر نبود،این مهربونی نسبت به بچه‌ی جدیدش برای من باور نکردنی بود، به نظر میرسه بلد بود پدر باشه، فقط نمیخواست برای من پدری کنه.
تو آسانسور به حرف‌هاش درباره گذشته‌ی مامانم فکر میکردم، «چرا مامان به من نگفت؟ بهم اعتماد نداشت؟ دختره میدونه؟ اون دختر داییمه؟هه... مسخره‌اس،دایی؟ دختر دایی؟»
امیر اس‌ ام‌ اس زد و شماره اتاقش رو گفت، توی راهرو صدای داد امیر و دوست‌ه دختره که داشتن بحث میکردن رو شنیدم، درو باز کردم که دیدم امیر و اون دختره دارن موهای همو میشکن‌ و اون مثلاً دختر دایی‌ه من، با بانداژ رو سرش، داره سعی میکنه از هم جداشون کنه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
امیر: آخ برای آخرین بار بهت هشدار میدم ولم کن موهام‌ رو کندی!
دختره بیشتر موهاش‌ رو کشید:
دختره(ثمین):کچلت می‌کنم، فک کردی کی هستی
امیر:کاری میکنم اول جوونیت، کلاه گیس لازم شی...
دختر داییم:آقا کارت خیلی زشته رو دختر دست بلند میکنی؟ ثمین تو هم ولش کن دیگه.
ثمین:فقط بخاطر هاله یه شانس بهت میدم!بگو ببخشید
امیر:من چرا بگم؟ توخودت شروع کردی! در ضمن خانم من دارم از خودم دفاع میکنم! به دوستت بگو...آخ ول کن
ثمین:تو اول چرت و پرت گفتی! اصلا خوب کاری میکنم تا کچلت نکنم ولت نمی کنم.
ثمین‌ حالا با دوتا دستش موهای امیرو گرفتو امیر هم همون کارو کرد:
امیر:آخ...ولم کن، حسابت رو میرسم
ثمین:حساب‌ت رو میرسم پ...
صدای جیغ هاله باعث شد وسط اتاق بی حرکت وایسن:
هاله:بسه! با هردوتونم.
منتظر به امیر و ثمین نگاه می کرد
- منتظر چی هستین؟ هم رو ول کنین
یهو کله های همو ول کردند. هاله رو‌به‌ روی امیر وایساد:
هاله:بفرما بیرون!
رفتم داخل و درو پشت سرم بستم! همه نگام کردن، امیر سرش‌ رو با دستش ماساژ میداد، اومد طرفم:
امیر:بیا بریم این‌ها دردسرن
ثمین:هوی...درست صحبت کن
روبه‌روی هاله وایسادم‌ و گفتم
-میدونستی عمه داری؟
هاله:ندارم!
- داری!منم پسر عمه‌اتم
هاله:نه‌ بابا؟ جدی؟ تا حالا کجا بودی یوسف گم گشته؟
- شوخی ندارم!
ثمین:خوب شد گفتی!نمیگفتی سوءتفاهم میشد.
امیر:ما ساکت باشیم؟
ثمین:چرا
امیر: مسأله خانواده‌گیه!
هاله(عصبانی داد زد):بسه! خانواده‌ی من زیر خاکن.
ثمین رفت طرفش، نشوندش روی تخت:
ثمین:آقایون مثلاً محترم، خودتون تا پاهاتون سالمن تشریف ببرید بیرون، حال هاله هم خوب نیست
رو به هاله گفتم
- قصد بدتر کردن حالت رو ندارم فقط می‌خوام حقیقت پشت ماجرا رو بفهمم!
هاله:چه حقیقتی؟
- میشه خصوصی حرف بزنیم؟
ثمین:نخیر. هنوز دکتر معاینه‌اش نکرده، الان وقتش نیست
به هاله نگاه کردم، رنگش پریده بود و به سختی پلک می‌زد، خب باید هوشیار باشه تا بتونیم درست‌ و حسابی حرف بزنیم، دست امیرو گرفتم کشیدمش بیرون!
- ما پشت دریم قضیه به هردو خانواده مربوطه. دونستن حقیقت به نفع شما هم هست هاله خانم!
درو محکم بستم‌ و نشستم روی صندلی، امیر‌ هم کنارم نشست:
امیر:چی شد؟
- چی؟
امیر:بابا...نه، نه، آقای کیهان؟!
- میگه دوقلو بودن .
امیر:کیا؟
- مامانم ‌و داداشش
امیر:داداش؟
(با دست به اتاق هاله اشاره کردم)
- باباش!
امیر:باباش؟ این دختره؟ دختر داییته؟!
- اینطور که معلومه آره!
امیر:چرا؟
نگاه‌ش کردم، با گیجی نگاه‌م میکرد،
- امیر؟ مغزت سوخته؟ چرا کج فهم شدی؟
امیر:ها..؟آها! نه...خب شوکه شدم داداش‌!
- باید از حرف‌هاش مطمئن شم، مامان بزرگ کی میرسه؟
امیر:رسیده تو راهه!
- خوبه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
***هاله
با بسته شدن در با حرص پتو رو کشیدم روی پاهام، سرم خیلی درد می‌کرد، سرم رو گرفتم بین دست‌هام.
- این‌ دیگه چه شوخی‌ی مسخره‌ای ثمین؟ عمه‌م کجا بود، انگار لپ‌لپه، یهو عمه و پسر عمه از توش درواومده! پسره‌ی گند اخلاق، فکر کنم حالش خیلی خوبه که تو این وضعیت بازیش گرفته!
ثمین با حرص اداشونو درآورد.
ثمین:پسره‌ی روانی!اِ، اِ، اِ...!برای ما شاخ و شونه میکشه. تو نگران نباش بابام دنبال پرونده‌اس، بالاخره میفهمیم چه اتفاقی افتاده! زنگ زد گفت داره میاد اینجا.
- ممنونم ثمین، از بابات تشکر کن، خیلی مدیونشم.
ثمین: این چه حرفیه؟ ما این حرف‌ها رو باهم نداریم.
صدای در اومد دوتامون برگشتیم که عمو سیاوش(بابای ثمین) اومد داخل اتاق!
عمو سیاوش:خدا سلامتی بده هاله جان!
- ممنونم،عمو
عمو سیاوش:این دوتا پسر پشت در اتاق رو میشناسی؟
ثمین:آها اون‌ها پسرهای اون خانمن که با دایی اینا...
نگران نگاه‌م کرد، لبخند بی رمقی زدم، باید عادت کنم، بغضمو قورت دادم.
عمو سیاوش: باهاشون حرف زدین؟
ثمین:خودشون اومدن به سری چرت و پرت گفتن، اون پسره به هاله گفت پسر عمه‌اشه
عمو نزاشت ادامه بده و بهم گفت
عمو:هاله شاید باورت نشه، وای حق با اون پسره‌اس!
ثمین:بابا؟ چی داری میگی
- عمو آخه چطوری ممکنه؟
عمو: می‌دونم خیلی سوال داری، اما من به خیلی هاتون نمی‌تونم جواب بدم
- پس من...
عمو بین حرفم پرید
عمو: راستش مادربزرگت تو راهه! حدس می زنم رامین هم تازه فهمیده. اون برای دوتا تون توضیح میده.
منو ثمین با تعجب ومنتظر به عمو نگاه کردیم، نفسی کشید و یه پاکت داد بهم.
عمو: این خواسته‌ی همایونه!
منو ثمین جفتمون سرمون تکون دادیم.
عمو اسماعیل:چند روزی بود همایون و اسماعیل تصمیم گرفته بودن مغازه رو ببندن، اسماعیل بخاطر مشکلات شخصی باید برمی‌گشت شهرشون. اون روز بهم زنگ و گفت چندتا گردن کلفت مغازه رو بهم ریختن و شیشه‌هارو شسکتن، سراغ همایون رو از اسماعیل گرفتن! بهم گفت مشکلی نیست‌ خودش و هلن حلش می‌کنه. شب زنگ زد و گفت با مادرت میرن پیش عمه‌ات! دقیق نمی‌دونم جریان اون لشکرکشی چی بود اما یه خدایی می‌زنم.
نگران شدم تا حالم رو دید گفت
عمو:نگران نباش دخترم، هرموقع مطمعنم بشم بهت میگم، بهم اعتماد داری دیگه نه؟
با صدای ارزون گفتم
- معلومه عمو
عمو لبخندی زد و ادامه داد
عمو:بابات تو جاده بهم زنگ زد،گفت مغازه‌ رو ببندم و سهم اسماعیل رو بدم.صبح زود هم بیام بهت بگم که خونه‌ رو خالی کنی و بیای پیش ما بمونی تا برگردن، خودش میخواست همه‌چیز رو برات بگه که... که نشد!
- عمو من... منظورم اینه که..
عمو:دخترم مادر بزرگت تو راهه به زودی همه چیز رو میفهمی!
به ثمین که تو فکر بود نگاه کردم، اومد طرفم کنارم روی تخت نشست
ثمین: هاله آروم باش! هنوز اثر بی حسی نرفته، باید استراحت کنی
عمو:میرم دکتر رو خبر کنم، هاله چیزی برای نگرانی نیست! مطمئن باش.
با رفتن عمو به ثمین نگاه کردم، بی اختیار زدم زیر گریه که سرم تیر کشید
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین