موضوع نویسنده
- Oct
- 40
- 122
- مدالها
- 2
***رامین
به امیر که داشت سرشو ماساژ میداد نگاه کردم تک خندهای زدم:
- چی گفتی که دختره داشت موهات رو میکند؟
امیر:من با اون کاری نداشتم، حتی با اون حرف نزدم، به دختر داییت گفتم باید با تو صحبت کنه، عین قاشق نشسته پرید وسط حرفم، منم طاقت نیاوردم، حقیقتا نمیدونم چی شد که دعوامون شد.
با خنده گفتم:
خیلی وقت بود ندیده بودم حرص بخوری، هنوز صورتت قرمزه
امیر: دخترهی چموش
یهو یادم اومد
- امیر؟ اون وکیله که کارای داییم رو انجام میده، اسمش چی بود؟
امیر:معتمد؟ شنیدم از کار کشته ترین وکیل هاست، بابام خیلی ازش تعریف میکرد! تعجبی نداره که وکیل داییته.
- بابات میشناسه معتمد رو؟
امیر:آره بابا همکارن.
- یه وقته ملاقات بگیر ازش.
امیر:نیاز نیست!
- چرا....
امیر با چشمش به پشت سرم اشاره کرد، برگشتم مرد میانسال شیکی نزدیکمون شد،
امیر:سلام جناب معتمد.
معتمد:سلام امیر جان خوبی؟
اومد طرفمون و باهم دست دادیم:
معتمد: بازم تسلیت میگم. مادر بزرگتون کی میرسه تهران؟
- رسیده، تو راهه.
معتمد: پدرتون رو بیرون دیدم فکر کنم الان دیگه از جریان خبر دارید درسته؟
سری به تایید تکون دادم که ادامه داد
معتمد:بخاطر پرونده باید با شما و مادربزرگتون و.. هاله صحبت کنم! فعلا منتظر مادر بزرگتونم، من میرم داخل فعلا با اجازه.
رفت تو اتاق هاله .
منو امیر متعجب به کارت تو دستم نگاه کردیم.
امیر: فکر کنم خوب شماهارو بشناسه.
- به نظر میاد!
یه ربعی گذشت، با اومدن دکترها امیر ازم دور شد و رفت وضعیت هاله رو پرسید خوب بود و قرار بود مرخص بشه. معتمد از اتاق اومد بیرون و دکترها رفتن داخل.
معتمد کنارم ایستاد وقتی دکتر ها از اتاق اومدن بیرون جویای حال هاله شد که مامانبزرگ رسید و صدام کرد، بیتوجه به همه رفتم تو بغلش
- مامانبزرگ! خیلی دلم برات تنگ شده بود، فرزانه بانو
اشک چشمش رو پاک کرد، بغلم کرد
-عزیز دلم، منم همینطور.
بغضمو قورت دادم که نگاهش به معتمد افتاد، دستم و گرفت و به طرف معتمد رفتیم
مامانبزرگ: سیاوش پسرم، حال هاله چطوره؟
معتمد:آروم باشین خانم بزرگ! خوبه تا یکی دو ساعت دیگه مرخص میشه
مامان بزرگ: میدونه؟ راجع به ما و تصادف؟
معتمد:از تصادف چیزی نگفتم منتظر شما بودم، اما راجعبه شما گفتم.
رفت طرف اتاق و ثمین رو صدا کرد
همه بهش نگاه کردیم
معتمد: ثمین؟ هاله چطوره؟
ثمین:بابا خیلی درد داشت، بهش آرامبخش زدن.
معتمد باشهای گفت و ثمین هم با یه با اجازه برگشت پیش هاله.
معتمد: بزاریم امشب استراحت کنه، فردا همهچیز رو بگیم؟
مامانبزرگ:برای هاله بهتره.
معتمد سری تکون داد و گفت که امشب هاله رو میبره پیش خودش و دخترش
همونی که امیر و کچل کرد.
خداحافظی کردیم و رفتیم خونه. مامانبزرگ رو بزور سرمی که امیر براش زد خوابوندیم، امیر رو فرستادم تو اتاق خودم تا بخوابه، فردا شیفت بود، از پا درومده تو این چند روز، خیلی هوامو داشت.
به امیر که داشت سرشو ماساژ میداد نگاه کردم تک خندهای زدم:
- چی گفتی که دختره داشت موهات رو میکند؟
امیر:من با اون کاری نداشتم، حتی با اون حرف نزدم، به دختر داییت گفتم باید با تو صحبت کنه، عین قاشق نشسته پرید وسط حرفم، منم طاقت نیاوردم، حقیقتا نمیدونم چی شد که دعوامون شد.
با خنده گفتم:
خیلی وقت بود ندیده بودم حرص بخوری، هنوز صورتت قرمزه
امیر: دخترهی چموش
یهو یادم اومد
- امیر؟ اون وکیله که کارای داییم رو انجام میده، اسمش چی بود؟
امیر:معتمد؟ شنیدم از کار کشته ترین وکیل هاست، بابام خیلی ازش تعریف میکرد! تعجبی نداره که وکیل داییته.
- بابات میشناسه معتمد رو؟
امیر:آره بابا همکارن.
- یه وقته ملاقات بگیر ازش.
امیر:نیاز نیست!
- چرا....
امیر با چشمش به پشت سرم اشاره کرد، برگشتم مرد میانسال شیکی نزدیکمون شد،
امیر:سلام جناب معتمد.
معتمد:سلام امیر جان خوبی؟
اومد طرفمون و باهم دست دادیم:
معتمد: بازم تسلیت میگم. مادر بزرگتون کی میرسه تهران؟
- رسیده، تو راهه.
معتمد: پدرتون رو بیرون دیدم فکر کنم الان دیگه از جریان خبر دارید درسته؟
سری به تایید تکون دادم که ادامه داد
معتمد:بخاطر پرونده باید با شما و مادربزرگتون و.. هاله صحبت کنم! فعلا منتظر مادر بزرگتونم، من میرم داخل فعلا با اجازه.
رفت تو اتاق هاله .
منو امیر متعجب به کارت تو دستم نگاه کردیم.
امیر: فکر کنم خوب شماهارو بشناسه.
- به نظر میاد!
یه ربعی گذشت، با اومدن دکترها امیر ازم دور شد و رفت وضعیت هاله رو پرسید خوب بود و قرار بود مرخص بشه. معتمد از اتاق اومد بیرون و دکترها رفتن داخل.
معتمد کنارم ایستاد وقتی دکتر ها از اتاق اومدن بیرون جویای حال هاله شد که مامانبزرگ رسید و صدام کرد، بیتوجه به همه رفتم تو بغلش
- مامانبزرگ! خیلی دلم برات تنگ شده بود، فرزانه بانو
اشک چشمش رو پاک کرد، بغلم کرد
-عزیز دلم، منم همینطور.
بغضمو قورت دادم که نگاهش به معتمد افتاد، دستم و گرفت و به طرف معتمد رفتیم
مامانبزرگ: سیاوش پسرم، حال هاله چطوره؟
معتمد:آروم باشین خانم بزرگ! خوبه تا یکی دو ساعت دیگه مرخص میشه
مامان بزرگ: میدونه؟ راجع به ما و تصادف؟
معتمد:از تصادف چیزی نگفتم منتظر شما بودم، اما راجعبه شما گفتم.
رفت طرف اتاق و ثمین رو صدا کرد
همه بهش نگاه کردیم
معتمد: ثمین؟ هاله چطوره؟
ثمین:بابا خیلی درد داشت، بهش آرامبخش زدن.
معتمد باشهای گفت و ثمین هم با یه با اجازه برگشت پیش هاله.
معتمد: بزاریم امشب استراحت کنه، فردا همهچیز رو بگیم؟
مامانبزرگ:برای هاله بهتره.
معتمد سری تکون داد و گفت که امشب هاله رو میبره پیش خودش و دخترش
همونی که امیر و کچل کرد.
خداحافظی کردیم و رفتیم خونه. مامانبزرگ رو بزور سرمی که امیر براش زد خوابوندیم، امیر رو فرستادم تو اتاق خودم تا بخوابه، فردا شیفت بود، از پا درومده تو این چند روز، خیلی هوامو داشت.
آخرین ویرایش: