جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقصیر کی بود؟!] اثر «روژان بهانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط روژان بهانی با نام [تقصیر کی بود؟!] اثر «روژان بهانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,031 بازدید, 25 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقصیر کی بود؟!] اثر «روژان بهانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع روژان بهانی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط روژان بهانی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
***رامین
به امیر که داشت سرشو ماساژ میداد نگاه کردم تک خنده‌ای زدم:
- چی گفتی که دختره داشت موهات رو میکند؟
امیر:من با اون کاری نداشتم، حتی با اون حرف نزدم، به دختر داییت گفتم باید با تو صحبت کنه، عین قاشق نشسته پرید وسط حرفم، منم طاقت نیاوردم، حقیقتا نمی‌دونم چی شد که دعوامون شد.
با خنده گفتم:
خیلی وقت بود ندیده بودم حرص بخوری، هنوز صورتت قرمزه
امیر: دختره‌ی چموش
یهو یادم اومد
- امیر؟ اون وکیل‌ه که کارای داییم‌ رو انجام میده، اسمش چی بود؟
امیر:معتمد؟ شنیدم از کار کشته ترین وکیل هاست، بابام خیلی ازش تعریف می‌کرد! تعجبی نداره که وکیل داییت‌ه.
- بابات میشناسه معتمد رو؟
امیر:آره بابا همکارن.
- یه وقته ملاقات بگیر ازش.
امیر:نیاز نیست!
- چرا....
امیر با چشمش به پشت سرم اشاره کرد، برگشتم مرد میانسال شیکی نزدیکمون شد،
امیر:سلام جناب معتمد.
معتمد:سلام امیر جان خوبی؟
اومد طرفمون و باهم دست دادیم:
معتمد: بازم تسلیت میگم. مادر بزرگتون کی میرسه تهران؟
- رسیده، تو راهه.
معتمد: پدرتون رو بیرون دیدم فکر کنم الان دیگه از جریان خبر دارید درسته؟
سری به تایید تکون دادم که ادامه داد
معتمد:بخاطر پرونده باید با شما و مادربزرگتون و.. هاله صحبت کنم! فعلا منتظر مادر بزرگتونم، من میرم داخل فعلا با اجازه.
رفت تو اتاق هاله .
من‌و امیر متعجب به کارت تو دستم نگاه کردیم.
امیر: فکر کنم خوب شماهارو بشناسه.
- به نظر میاد!
یه ربعی گذشت، با اومدن دکترها امیر ازم دور شد و رفت وضعیت هاله رو پرسید خوب بود و قرار بود مرخص بشه. معتمد از اتاق اومد بیرون و دکترها رفتن داخل.
معتمد کنارم ایستاد وقتی دکتر ها از اتاق اومدن بیرون جویای حال هاله شد که مامان‌بزرگ‌ رسید و صدام کرد، بی‌توجه به همه رفتم تو بغلش
- مامان‌بزرگ‌! خیلی دلم برات تنگ شده بود، فرزانه بانو
اشک چشمش رو پاک کرد، بغلم کرد
-عزیز دلم، منم همینطور.
بغضمو قورت دادم که نگاهش به معتمد افتاد، دستم و گرفت و به طرف معتمد رفتیم
مامان‌بزرگ: سیاوش پسرم، حال هاله چطوره؟
معتمد:آروم باشین خانم بزرگ! خوبه تا یکی دو ساعت دیگه مرخص میشه
مامان بزرگ: میدونه؟ راجع به ما و تصادف؟
معتمد:از تصادف چیزی نگفتم منتظر شما بودم، اما راجع‌به شما گفتم.
رفت طرف اتاق و ثمین رو صدا کرد
همه بهش نگاه کردیم
معتمد: ثمین؟ هاله چطوره؟
ثمین:بابا خیلی درد داشت، بهش آرامبخش زدن.
معتمد باشه‌ای گفت و ثمین هم با یه با اجازه برگشت پیش هاله.
معتمد: بزاریم امشب استراحت کنه، فردا همه‌چیز رو بگیم؟
مامان‌بزرگ:برای هاله بهتره.
معتمد سری تکون داد و گفت که امشب هاله رو می‌بره پیش خودش و دخترش
همونی که امیر و کچل کرد.
خداحافظی کردیم و رفتیم خونه. مامان‌بزرگ رو بزور سرمی که امیر براش زد خوابوندیم، امیر رو فرستادم تو اتاق خودم تا بخوابه، فردا شیفت بود، از پا درومده تو این چند روز، خیلی هوامو داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
***هاله
از خواب بیدار شدم و به دیشب فکر کردم، وقتی از بیمارستان اومدیم عمو گفت که تصادف مامان و بابام مشکوک بوده! توضیح کاملی نداد. ثمین مجبورم کرد بخوابم به امید اینکه امروز همه چیز رو بفهمم!
رفتیم تو اتاق کار عمو، لیوان آب و برداشتم و و منتظر به عمو سیاوش نگاه کردم.
عمو سیاوش:خب از مسائل خانوادگی بگذریم چون به زودی خودشون برات توضیح میدن.
می‌رسم سر مسائل مهم تر!
ثمین:بابا بگو لطفاً اینجوری بیشتر نگران می‌شیم.
ساکت منتظر ادامه حرفش بودم.
عمو سیاوش:خب، تصادف عمدی بوده! با ماشین عمه‌ات تصادف کردن، معلوم شده ماشین‌‌ عمه‌ت رو دست‌کاری کردن! در واقع قتل از قبل برنامه ریزی شده بوده!
- یعنی چی؟ کی می‌تونه همچین کاری کرده باشه؟چرا؟
عمو: هنوز پرونده‌ی قتل بازه وکیل خانواده‌ی پدریت و من و تو، قراره تا یک ساعت دیگه جلسه داشته باشیم، پسر عمه‌ات رامین کیهان، مادر بزرگت فرزانه کاویانی، هر دو اونجان.
حالا برو آماده شو تا کم کم راه بیفتیم، زیاد کار داریم.
رفتم اتاق ثمین، آبی به صورتم زدم،
«چه اتفاقی افتاده ؟ مامان‌‌ و بابام.. به ق..تل...به قتل رسیدن؟ چرا من هیچی از این زندگی نمیدونم؟ کی پشت این ماجراست؟ »
ثمین پشت در صدام کرد
ثمین: هاله خوبی؟ کمک میخوای؟
-نه .. خوبم.
ثمین:بیا لباس هات رو عوض کن، باید بری دیدن قوم جدید!
از دستشویی بیرون اومدم و سریع آماده شدم بعدش با عمو سیاوش راه افتادیم به سوی مقصد نامعلوم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
***عماد
«نه نباید اینطوری میشد، قرار بود همایون زجر بکشه، فعلا وقت مردنش نبود.»
روبه حسام گفتم
- برو تعقیبشون کن و هر چی شد بهم خبر بده، چند نفر هم بزار هوای دختر همایون‌ رو داشته باشن.
حسام:چشم. قربان.
«قراره حسابی زجر بکشند تازه اول راهیم،
خانواده‌ی کاویانی قراره به زودی نابود بشه.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
***رامین
منتظر به آقای شکوهی(بابای امیر)نگاه کردم
شکوهی:همون‌طور که فهمیدی، پرونده‌ی قتل بازه و منو معتمد پیگیریم نگران نباش.
سری به عنوان تایید تکون دادم که ادامه داد
شکوهی:مادرت یک سال‌ه پیش پنجاه درصد سهام‌ش و ویلای لواسون‌ رو واگذار کرده به برادرش.و الان صاحب امضاء و سهام اون، دخترشه. امروز کاراش انجام میشه. شما و هاله خانم به سهم خودتون مسئول شرکتین.
منتظر ادامه‌ی حرفش بودم که در باز شد و منشی گفت که هاله و آقای معتمد رسیدن. هاله روبه‌روی من نشست و مامان‌بزرگ‌ بعد از سلام و احوالپرسی با آقای معتمد، از هر دو وکیل خواست یه سری مدارک لازم رو باهم آماده کنند.
با رفتن اونها بلند شد و رفت روی کاناپه سه نفره ته سالن نشست
مامان‌بزرگ:بیاین کنارم بشینین بچه ها که می‌خوام به همه‌ی سوالات تو ذهنتون جواب بدم.
بدون معطلی رفتیم و هر کدوم یه طرفش نشستیم.
دست‌‌های هاله رو گرفت و صورتش روبوسید مامان‌بزرگ‌:چقد دلم می خواست از نزدیک ببینمت
هاله بی حرف لبخندی زد و دستای مامان‌بزرگ‌ رو محکم گرفت مامان‌بزرگ‌ نفس عمیقی کشید
مامان بزرگ:سرنوشت همیشه منو غافلگیر می‌کنه، بعد از سالها سه ماه پیش هلن زنگ زد و بالاخره گفت از همایون خبر داره، من از اول هم می‌دونستم هلن همایون رو تنها نمیزاره! میدونستم تو این سالها باهم درارتباط‌ان. بعد از بیست سال بالآخره امید وار شدم که پسرم منو بخشیده اما اون نخواست منو ببینه، حق داشت از یه مادر انتظار نمی‌رفت جگر گوشه‌اش رو ول کنه!
با تعجب نگاهش کردم، لبخند تلخی زد و گره‌ی روسریشو باز کرد و روسری رو انداخت روی دوشش و به کفش‌هاش نگاه کرد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
دستم رو روی شونه اش گذاشتم که ادامه داد:
مامان‌بزرگ: وقتی همایون واسه پروژه رفته بود اهواز عاشق هما شد، ولی پدر بزرگتون مخالف ازدواج همایون بود میخواست خواهر زاده‌ی خودش عروسش بشه، همایون‌ رو به هر طریقی اذیت می‌کرد، یه روز اومد خونه و گفت باهما خوشبخته‌ و براش مهم نیس که طرد میشه و گفت که با هما ازدواج کرده، ما هم عصبانی شدیم که بی خبر اینکارو کرده، باخنده نگاه‌م کرد و با اون یکی دستش دست من رو هم گرفت
مامان‌بزرگ‌:اون موقع هلن رامین رو باردار بود، برای همایون و هما تو خونه خودش جشن گرفت اما من و پدر بزرگتون نرفتیم. یه روز همایون تهران نبود، پدر بزرگت هما رو دعوت کرد، برای اولین بار بود می‌دیدمش، به پسرم حق دادم، واقعا برازنده بود. اما پدر بزرگت هما رو تهدید و تحقیر کرد، هما با گریه از خونه‌مون رفت، و پدر بزرگت منو با جون همایون تهدید کرد، منم تظاهر به هم نظر بودن باهاش کردم، منم به شیوه‌ی اشتباه خودم داشتم از پسرم محافظت می‌کردم، حتی جلوی هلن، بعداً فهمیدم هلن دور از چشم ما هنوز با همایون و هما رابطه‌‌‌‌‌اش رو قطع نکرده، تظاهر به ندونستن کردم، بخاطر ترس و غرور الکی! خانواده‌م نابود شد،بعد مرگ پدر بزرگت قرار شد بیام ایران، با همایون حرف بزنم بعد از سال‌ها خانواده‌ رو دور هم جمع کنم و اشتباهاتم‌ رو جبران کنم اما...
با سکوتش هاله بغلش کرد، باهم گریه میکردن، بلند شدم و جعبه دستمال کاغذی رو از روی میز برداشتم گرفتم جلوشون
- خب حالا، زیاد گریه نکنین، هر دوتون حالتون خوب نیست، الان همه باهمیم.
مامان‌بزرگ و هاله از هم جدا شدن و هر کدوم دو سه تا دستمال برداشتن
هاله(با صدای تو دماغی):ممنون
- خواهش می‌کنم
رفتم دوباره کنار مادر بزرگ نشستم
مامان‌بزرگ:بخاطر یه سری مشکلات شرکت، هلن با همایون مشورت کرد،قرار شد همایون برگرده شرکت، هلن سهم همایون‌ رو بهش واگذار کرد، اما بخت باهاشون یار نبود.
دست دوتامون رو گرفت و ادامه داد
مامان‌بزرگ:حالا فقط ما سه تا موندیم.ولی قول میدم دیگه نزارم آسیبی به خانواده‌م برسه.قراره نوه‌هام راه بچه‌هامو ادامه بدن ، هم اون‌ها و هم منو سربلند میکنن، دوباره همه چی خوب میشه.
دستشو بوسیدم
- فرزانه سلطان تا من هستم غمی نداشته باشین
سرم رو بوسید گفت:
-الهی هردوتون زنده باشین پسرم. خوشبختی‌ه شمارو ببینم انشاالله.
به هاله نگاه کردم، با چشم‌های سبزش و اشکیش بهم زل زده بود، بی اراده چشم‌هام رفت طرف سرش! « دختره بی‌چاره قربانی خشم من شد، لعنت بهم چقدر پستم من» نگاهش کردم و خودم رو جمع و جور کردم
«جبرانش می‌کنم» دستم رو بردم طرفش و گفتم
- من رامین‌م نشد درست و حسابی باهم آشنا بشیم، دختر دایی
باهام دست داد و گفت
هاله: منم هاله‌م، پسر عمه
با اومدن وکیل‌ ها چندتا برگه بود که ما باید امضاء می‌کردیم، بعدش هاله با آقای معتمد رفت. هاله از این به بعد با من و مامان‌بزرگ‌ زندگی میکنه.من و مامان‌بزرگ‌ رفتیم برای اتاق هاله یه سری خرت‌ و پرت خریدیم، مامان‌بزرگ‌ با ذوق اتاق هاله رو آماده می‌کرد، می‌گفت از حالا پیش بچه‌هاش سربلند میشه .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
تو ماشین منتظر امیر بودم، از بیمارستان اومد بیرون بوق زدم دستشو بلند کرد و سوار شد و کوبید به بازوم
- آرام باش جانور.
امیر:آقا رامین! راضی به زحمت نبودم
- منم نمی‌خواستم تو زحمت بیفتم والله!خودت زنگ زدی
امیر:خب حالا بده مگه نهار رو با یه دکتر خوشتیپ و خوش..
پریدم تو حرفش:
- هندونه‌هات تموم شدن، نوشابه بدم؟
امیر:اعصاب‌ت کو عمو؟
- تو بیابون!
قهقهه‌ای زد و گفت:
امیر:برو رستوران....
تو راه کل جریان رو به امیر گفتم، رسیدیم رستوران‌ و از ماشین پیاده شدیم، صدای جیغ لاستیک باعث شد برگردم عقب، با صدای بلند گفتم:
-امیر!
(جیغ لاستیک)
دویدم طرف امیر که کنار جدول افتاده بود!
- امیرخوبی؟ می‌تونی بلند شی؟
امیر:آره خوبم، فقط یه خراش‌ه.
به پیشونیش که خراش خورده بود نگاه کردم
- مطمعنی؟
با صدای ناله موتورسوار من و امیر رفتیم طرف‌ش‌
امیر:آقا خوبی؟
کلاه کاسکتش‌ رو برداشت،
پسره:آره خوبم، نمی‌دونم چی شد، شما سالمی؟
امیر:خودم هم باورم نمیشه، ولی آره
از زمین بلندش کردیم
پسره:وای بچه‌م!
با تعجب برگشتم خیابون رو نگاه کردم
- مگه بچه با‌هات بود؟
هراسون دنبال بچه تو خیابون بودیم که پسره رفت سمت موتورش، چرخ‌ش درومده بودو حسابی خرد‌ شده بود
پسره:وای الهی بمیرم برات
من و امیر پوکر به پسره که داشت بچه‌ش (موتورش‌ رو) ناز میکرد نگاه می‌کردیم که امیر رفت طرفش
امیر: بچه‌ت ناقص شد که بابایی
پسره:بدبخت شدم تازه خریده بودمش، تعمیر کار خوب سراغ داری؟
امیر:نه! ولی دکتر واسه زانوت سراغ دارم!
با این حرف به زانوی در رفته‌ی پسره نگاه کردم ، انگار تازه دردش‌ رو فهمیده باشه، دوتا دستش‌ رو گذاشت روی زانوش
پسره: همین رو کم داشتم... فلج می‌شم!
امیر نگاهی بهم انداخت‌و زانوی پسره رو گرفت
پسره: نه...وایسا چیکار...
سریع فهمیدم قصدش چیه! دستای پسر رو گرفتم
- کاری می‌کنه فلج نشی
پسره چنان دادی زد، که مردم نگاهمون کردن
- چته؟ یه در رفتگی سطحی بود! تموم شد.
پسره:آها! خوب شد گفتی! فکر کردم مورچه نیشم زد.
امیر(باخنده):نه مورچه نبود امیر بود
بعدشم به خودش اشاره کرد.
پسره:یه خبری چیزی!
- خبر میداد بدتر بود.
امیر:الان برات تاکسی می‌گیریم برو بیمارستان‌ه ..........باید آتل ببندی، من هماهنگ می‌کنم.
پسره:ممنونم، بهت مدیونم دکتر.
رفتم طرف موتورش، داغون بود. زنگ زدم به یکی از دوستام و گفت تا یه ربع دیگه میرسه رفتم طرفشون
- نگران بچه‌ت نباش، زنگ زدم به دوستم ردیفش میکنه.
پسره:ممنونم، به جفتتون مدیونم، من عمادم!
امیر: امیر!
- رامین!
باهم دست دادیم،با امیر کمک کردیم سوار تاکسی شه، بعدشم ونداد اومدو موتور برد. امیر شماره‌ی عماد رو گرفت و قرار شد بهش خبر بده برای موتورش‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
***هاله
یک ماه از وقتی که با خانواده‌ی جدیدم زندگی می‌کنم، میگذره.
از فردا قراره برگردم دانشگاه، هنوز به نبود مامان و بابا عادت نکردم، ولی مامان‌بزرگ و اون رامین بد خلق هستن،کله پوک با اون اخلاق گندش حرصیم می‌کنه و سربه سرم میزاره اما وقتی هم نیست حوصله‌م سر می‌ره.
مامان‌بزرگ خیلی هوامو داره، مثل یه فرشته منو از چاه افسردگی دراورده، تو همین مدت کم خیلی وابسته‌اش شدم، بخاطر پدر بزرگم خیلی خوشبختی هارو از دست دادم ولی به قول مامان‌برگ تا فرصتشو دارم باید جبرانشون کنم.
هنوز مدرکی از اون قاتل‌ها پیدا نشده، امیدوارم هر چه زودتر به بدترین شکل ممکن مجازات بشن.
مادر بزرگ کنارم روی تاب نشست،
مامانی:صبح بخیر گلم
- صبح بخیر مامانی، هوا سرده سرما می‌خوری، بیا بریم داخل
مامانی: نخیر هوا به این خوبی؛ از فردا برمی‌گردی دانشگاه؟
- آره دیگه خیلی عقب می‌مونم، نمیخوام مامان و بابا نگران‌م باشن، می‌خوام به آرزوشون برسن، با اینکه نیستن.
مامانی: درسته عزیزم، اگه تو خوشحال باشی، موفق بشی، خودت خانواده تشکیل بدی، اون خدابیامرزهام تو آرامشن.
با ناراحتی سری تکون دادم که گفت
مامانی:خب ناراحتی بسه امروز برو کمی خرید کن خیلی چیزها لازم داری
- نه ممنون، چیزی نمیخوام فعلا.
مامانی:دخترها هر روز برن خریدهم براشون کمه! بیا این کارت‌ رو بگیر
- نه ممنون پول هست
مامانی:پول باشه! این از طرف منه، رو حرفم حرف نزن. از حالا اوضاع همینه.
ناچار قبول کردم، بعد صبحونه با ثمین هماهنگ کردم که باهم بریم، آماده شدم و مامانی‌ رو بوسیدم و رفتم بیرون، منتظر ثمین نشستم سر ایستگاه اتوبوس که یه ماشین جلو پام ترمز کرد، سرمو کردم تو گوشیم، هرچی بوق زد نگاه نکردم که صداش اومد
رامین:هاله؟ نمی‌شنوی
نگاه‌ش کردم، عینک دودیش‌ رو زد روی موهاش و منتظر نگاه‌م می‌کرد
- فکر کردم مزاحمی
رامین:فعلا که نیستم! کجا میری؟ می‌رسونمت.
- می‌رم خرید، منتظر ثمین‌م الان می‌رسه باهم می‌ریم.
رامین:باشه، خوش بگذره.
راه افتاد و رفت. با اومدن ثمین راه افتادیم سمت مرکز خرید، کمی خرت‌ و پرت و لوازم تحریر و دوسه تا کتاب خریدم و ظهر با ثمین رفتیم خونه‌ و با مامانی نهار خوردیم.
با ثمین تو اتاقم بودم که مامانی در زد و اومد داخل
مامانی: خسته نباشین، هاله؟
- جون
مامانی:بیا این گوشی‌و لب تاب جدید و بگیر
- وای مامانی نیاز نبود، خودم دارم
مامانی:چرا نیاز بود اون‌ها خیلی قدیمی بودن.
ثمین:مامانی! چه سلیقه‌ای، از اون خوب‌هاست ها!
مامانی:رامین انتخاب کرده، ظهر قبل از رفتنش آورد. من زیاد از تکنولوژی سر در نمی‌ یارم
ثمین:آها! که اینطور، می گم هاله؟ آقا برخلاف اخلاق سگش (به مامانی نگاه کرد) یعنی...اخلاق خاصش سلیقه‌ش خیلی خوبه.
مامانی خندید و گفت رامین واسه یه پروژه رفته خارج شهر و از ثمین خواست برای شام اینجا بمونه، ثمین هم قبول کرد. بعد رفتن مامانی نیشگونم گرفت
ثمین:انگار واقعا از لپ لپ دراوردیش.
- آره فقط کمی بی اعصابه، به جای خوشحالی بیشتر من رو دق میده.
ثمین: بیخال از نظر من لنگه همین. بیا این عزیز‌هارو راه بندازیم(منظورش گوشی‌ و لب تاب بود)
با ثمین مشغول راه اندازیه عزیزهاشدیم و بعدشم با مامانی‌ و ثمین شام خوردیم. عمو سیاوش که اومد دنبال ثمین، شب بخیر گفتم‌ ومامانی‌ رو که کنار شومینه کتاب می‌خوند بوسیدم‌ و سریع اومدم تو اتاقم، به بالشت نرسیده خوابم برد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
زود از خواب بیدار شدم، یه دوش سریع گرفتم و بعدش شروع کردم به آماده شدن، زیاد اهل آرایش نبودم یه ضد آفتاب و برق لب زدم، یه شلوار لی‌ه بگ و یه شومیز مشکی و درآخر مقنعه کوتاهم‌ رو سرم کردم، سر میز صبحونه مامانی گفت من با رامین برم و مسیرو یاد بگیرم آخه از دانشگاه‌م دور بود.
وقتی از پارکینگ درومدیم، همونطور که عینکش‌ و میزد ازم پرسید
رامین:رشته‌ات چیه؟
- مدیریت
رامین:منم مدیریت خوندم، اگه سوالی داشتی ازم بپرس، یه وقت به مشکل نخوری تو شرکت، عالم و آدم مسخرمون کنن، ترم چندی؟
- ترم چهار
رامین:بهت نمیاد!
- جهشی خوندیم، هم من، هم ثمین
رامین: پس باهوشی! ببینیم تو شرکت چه می‌کنی! گفته باشم اونجا جای تفریح‌ و شوخی نیست، کلی کار می‌ریزم سرت که بیای بگی...
بعدم صداشم نازک کرد
رامین: رامین جون توروخدا بهم آسون بگیر
- عمرا! خواب دیدی خیره. قصد منم تفریح‌‌ و شوخی نیست.
رامین:خواهیم دید، کمی کارهای دانشگاهت رو جمع‌وجور کن، راه که افتادی بیا شرکت.
- باشه
رامین:ولی بعد یه مدت گریه نکنی، از زیر کار در بری ها.
- قبوله، ببینیم اشک کی درمیاد.
رسیدیم به دانشگاه جلوی ورودی نگه داشت
- تشکر، مستر
رامین: قابلی نداشت مادام.
پیاده شدم و رامین رفت.
«جوری به گریه بندازمت آقا رامین. شرکت رو رو سرت خراب می‌کنم، فکر می‌کنی خیلی کارت درسته؟ دارم برات کله پوک!»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
رفتم تو کلاس، با بچه ها سلام‌و احوال پرسی کردم همه رو از ترم های قبل می‌شناختم، بهم تسلیت گفتن و رفتم پیش ثمین که سرش رو روی کتاب‌هاش گذاشته بود
- سلام‌ کوالای کلاس!
ثمین:سلام، وای هاله خیلی خوابم میاد، تا صبح رو پروژه‌م کار کردم
- خب نمی‌یومدی امروز
ثمین:نه بابا، تو تازه از راه رسیدی باید میومدم پیشواز یا نه؟
- آها دیدم فرش قرمز جلوی پام پهن بود!
ثمین:حالا تیکه بنداز، جسمم نبود ولی روحم باهات بود
- اینهمه لطف؟ نمی‌گی اسیرت میشم؟
ثمین:اسیرمی خبر نداری. می‌دونی الان با کی کلاس داریم؟
- نه.
ثمین:استاده جدیده تعریف بروروش‌و زیاد شنیدم، میگن حوری‌ه از آسمون در رفته.
- نه بابا؟ رو زمین به دام شیاطین نیفته؟ثمین:خودم هواش رو دارم.
-پس دیگه حتما به دام میافته
بعدم بهش اشاره کردم.
ثمین:بی نمک، حالا تو مسخرم کن.
با اومدن استاد ساکت خیره شدیم بهش، خوش تیپ بود، عمرا اگه به عقلم می‌رسید همچین پسره جوونی استادم باشه، چقد می‌تونه باهوش باشه؟
استاد:صبح بخیر بچه‌ها، من عماد علوی هستم، استاد جدیدتون.
همه‌ی بچه ها جیغ کشیدن و براش دست زدن
یه دختر:استاد؟
استاد:بفرما
دختره:شما مجردین؟
استاد:کلاس جای سوال های شخصی نیس، بریم سر درس.
بعد از دوتا کلاس سخت، با استادهایی جدی، کلافه از دانشگاه زدیم بیرون، رفتیم طرف کافه
ثمین:دیدی چه جیگری بود
- خوب بود، ولی چقدر باید باهوش باشه‌ها!
اگه نمی‌گفت نمی‌فهمیدم استاده.
ثمین: دقیقا همینو بگو. هم خوشگل‌ه، هم باهوش..
بعد دستاشو به حالت دعا کامل به سمت سقف دراز کرد
ثمین:خدا جون قربون حکمتت! من سفارشمو دادم بهت، بی‌زحمت اینو دیگه پشت گوش ننداز.
بهش خندیدم و یه دیوونه نثارش کردم، با شوخی های ثمین دل درد گرفته بودم. بعد از کافه هر کدوم جدا تاکسی گرفتیم، از خستگی حال اتوبوس سوار شدن و حوصله‌ی ایستگاه عوض کردن نداشتم. رسیدم خونه به مامانی سلامی دادم‌ و پریدم تو اتاقم لباسامو عوض کردم نشستم پای درس‌هام. خیلی عقب بودم. خسته رفتم پایین برای شام، زینت جون (خدمتکار قدیمی و یه آشپز عالی)شام‌ و کشید با صدای رامین برگشتیم طرفش
رامین: سلام بر اهل خونه
مامانی: سلام آقا رامین گل
- سلام
نشست سر میز و مشغول غذا خوردن شدیم.
مامانی:خب امروز چطور بود هاله؟ پکری.
- خوب بود ولی از درس‌ها کمی عقبم
مامانی:از رامین کمک بگیر، قبلاً تدریس می‌کرد
رامین:مشکلی داشتی باهام هماهنگ کن تا کارام‌ رو اوکی کنم، باهات تمرین میکنم. هر چند که می‌دونم موهام سفید میشه تا تو یاد بگیری.
- بی خودی پیری‌ت رو ننداز گردن من، لازم نیست کمکم کنی از ثمین جزوه‌هاش رو گرفتم.
«کل واحدامو بیفتم عمرا به تو بگم مشکل دارم یا بگم کمکم کن، که تا آخر عمرت مسخره‌م کنی؟مگه مغز خر خوردم؟»
رامین: دلتم بخواد، همه شاگردهای من ممتاز بودن، عمرا به کج هوشی مثل تو درس بدم
- عمرا از خودپسندی مثل تو درس یاد بگیرم.
مامانی(باخنده):بسه، از دست شما غذاتونو ببخورین.
با خنده و شوخی و کل کلهای من و رامین شام و رو خوردیم، سعی میکردیم مامانی رو بخندونیم.
با مامانی گرم صحبت بودیم که رامین شب بخیر گفت‌ و رفت خوابید. کمی بعد منم مامانی رو بوسیدم رفتم به آغوش گرم خواب.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
با کمک جزوه های ثمین کمی به کلاس ها رسیدم، ولی بازم کلی اشکال دارم. مامانی گفت بهم کمک میکنه، اول فکر کردم که به رامین میگه، بخاطر همین کلی اسرار کردم که عمرا نمیخوام جلوش کم بیارم، مامانی هم با خنده قبول کرد و گفت به طریق دیگه‌ای کمک‌ام می‌کنه!
بعداً فهمیدم جزع سهامدار های اصلی دانشگاهه، قرار شد هر استادی که وقت خالی داشت، به صورت خصوصی برای من رفع اشکال کنه.
بی‌حوصله و خسته از دانشگاه اومدم بیرون، ثمین سرما خورده بود و امروز تنها بودم. گوشیم رو درآوردم و هندزفری رو گذاشتم تو گوشم هنوز آهنگ رو پلی نکرده بودم که با صدای فریادی پرت شدم رو زمین پیاده رو
***عماد
وقتی هاله از دانشگاه زد بیرون، به موتوری که منتظر بود علامت دادم و رفت تو پیاده رو و به هاله نزدیک شد، سرش تو گوشیش بود داد زدم
- خانم!
چون فاصله‌مون نزدیک بود سریع گرفتمش با هم پرت شدیم کنار پیاده رو. نگران گفتم
- خانم خوبی؟
هاله: بله خوبم، ممنونم استاد.
بلند شدم و کت و شلوارم‌ رو مرتب کردم
- از شاگرد های منی؟
بعد دستم رو بردم طرفش که دستی زود تر از من بازوهاش رو گرفت و بلندش کرد.
«این اینجا چیکار می‌کنه؟»
رامین نفس نفس می‌زد و با دقت هاله رو چک می‌کرد. عصبی گفت
رامین:هنوز خوابی؟ خوبی؟ جاییت در نمی‌کنه؟ تو مگه...
هاله: خوبم نه دردی ندارم
زیر چشمی به من که قیافه‌ی سوالی به خودم گرفته بودم نگاه کرد.
رامین که خیالش راحت شد کمی خودش رو جا به جا کرد، که گفتم
- خب فکر کنم حالت خوبه!
هر دو نگاهم کردن
هاله: آره، ممنونم استاد
رامین:استاد؟!
با چشم‌ های ریز نگاهم می‌کرد، تک خنده‌ای کردم و زدم به بازوش
- آره استاد! بهم نمی‌یومد؟
رامین:عماد؟
- شناختی پس
باهم دست دادیم، هاله با تعجب نگاهمون می‌کرد. رامین کنار هاله ایستاد، «پس میخوای مرز تعیین کنی؟» با خنده‌ای خشک گفت
رامین: دروغ چرا! اصلا بهت نمی‌یومد.
- ممنون از صداقتت
با انگشت بهشون اشاره کردم و گفتم
- شما؟
هاله به خودشون اشاره کرد
هاله:پسرعمه، دختر دایی
رامین جدی شد، هاله به من و رامین اشاره کرد و از من پرسید
هاله: و شما؟
- پام رو مدیون رامین و امیرم
رامین : نه بابا این چه حرفیه، الان منم بهت مدیونم.
- خواهش میکنم
رامین:خب دیگه ما بریم!
بعدم دست هاله رو گرفت و از من خداحافظی کردن و رفتن. به رفتنشون نگاه می‌کردم که هاله برگشت طرفم، سری تکون دادم و به راهم ادامه دادم.
« نقطه ضعف رامین، هاله‌اس؟! خیلی هم خوب.»
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین