موضوع نویسنده
- Oct
- 40
- 122
- مدالها
- 2
***رامین
دست هاله رو گرفتم و با یک خداحافظی سرسری از عماد دور شدیم باورم نمیشه عماد استاد باشه، اون هم استاد هاله!
به ماشین که رسیدیم هاله تقلا میکرد دستش رو از دستم دربیاره
هاله:رامین ول کن، الان یکی میبینه
- ببینه مگه چیه؟
هاله:یعنی چی ببینه؟ راجع به من فکر بدی میکنن
نمیدونم چرا عصبانی شدم از این حرفش بی اختیار گفتم
- راجعبه شما چه فکری میخوان بکنن؟ یا نکنه میترسی فرصت هات از دست بره؟
هاله: حرف دهنت رو بفهمم
محکم دستش رو از دستم بیرون کشید و به سمت مخالف من حرکت کرد لنگ میزد، خواستم برم دنبالش که دیدم سریع سوار تاکسی شد و رفت.
این چرا یهو جوش اورد؟ من چرا عصبانی شدم؟ ولی مگه اینقدر ازم بدش میاد؟ یا نکنه با کسیه؟
از این فکر سرم داغ شد، نتونستم تصور کنم هاله با کسی باشه نمیدونم چرا ولی عجیب روش حساسیت مزخرفی داشتم که رو مخ خودمم میرفت وای به حال هاله!
عصبی سوار ماشین شدم و حرکت کردم طرف خونه.
***هاله
با حرف رامین خون به مغزم نرسید، پسره کله پوک فکر کرده کیه؟ چرا منو قضاوت میکنه؟
چه فرصتی روانی؟ من فقط میخوام تو دانشگاه بدون حاشیه درسم رو بخونم، اصلا به تو چه؟ لابد خودش تو دانشگاه کلی گند بالا اورده، روانی کله پوک.
با حرص تو تاکسی نشسته بودم و ناخن هام رو میخوردم عادت مزخرفی بود. رسیدم در خونه و از تاکسی پیاده شدم و راه افتادم طرف خونه. زانوم درد میکرد ولی به روی خودم نیاوردم، به مامانی سلامی دادم لپش رو بوسیدم رفتم تو اتاقم لباسم رو عوض کردم و نشستم رو تخت پاچهی شلوارم رو زدم بالا وحشتناک زخم شده بود، خواستم بلند شم برم با آب بشورمش که در اتاق سریع باز شد، برزخی به رامین که خیلی خونسرد درو بست و اومد داخل نگاه کردم، خیلی عادی نشست پایین تخت و کیسه دستش رو نشونم داد
رامین:برای درمان اومدم
- نیاز نیست خودم از پسش برمیام.
رامین:باشه تو راست میگی
اجازه نداد حرفی بزنم سریع زانوم رو گرفت تو دستش، با لمس زانوم توسط دستای بزرگ و گرمش حرفم تو دهنم ماسید.
چرا اینجوری شدم؟ چرا دستش رو پس نمیزنم؟ خودم کرم دارم نکنه؟ آنقدر محتاج توجهام؟ ولی ... ولی انگار من ..خوشم میاد بهم توجه میکنه! ازحرف خودم تعجب کردم دیگه حتی از فکر های خودمم میترسم، یاد حرف مامانم افتادم که میگفت «خیالات پوچ تلهی بزرگی برای مغز و قلبه».
یعنی منم داشتم برای خودم تله میچیدم؟!
به رامین که بیحرف داشت کارش رو انجام میداد نگاه کردم چسب زخم رو زد روی زانوم و نگاهم کرد برای چند ثانیهی کوتاه انگار تیلهی چشمهاش منرو میخواست غرق کنه، یهو محکم کوبید رو زانوم! اخمی کردم «نه! این پلید تر از این حرفاست، عمرا من بخاطر این خودم رو تو تله بندازم!»
رامین: آخ دلم خنک شد.
- مگه مریضی؟ گاوه نُه مَن شیر ده!
تک خندهای زد.
رامین: تا تو باشی برای من شاخ نشی قهر کنی بری!
- من قهر نکردم.
رامین: من قهر کردم لابد؟
ادای من رو که لنگ میزدم و میرفتم رو درآورد و رفت سمت در ناخودآگاه خندیدم، یهو برگشت نگاهم کرد طوری که خندهام رو لبم خشکید خیلی جدی گفت.
رامین: دوست ندارم صدمهای ببینی.
اجازه فکر و بحث نداد و سریع رفت.
برای شام رفته بود با دوستاش بیرون. من چرا پکر شدم وقتی دیدم نیست؟ بعد از شام خسته رفتم بخوابم، ولی خوابم نمییومد.
چرا برام مهم شده رامین بهم توجه کنه یا نکنه؟
خب ما الان تنها خانوادهی همیم، چرا جنبه ندارم؟
به منظور خاصی توجه نمیکنه مطمئنم! مشکل از منه بی جنبهی عقب افتادهس! الآن فقط این رو کم دارم، الکی خیال پردازی کنم و شکست عشقی هم از خیالاتم بخورم، خودم با دست خودم گورم رو میکنم اینجوری پیش بره!
باید بهش عادت کنم، جنبهی پسر عمه داشتن رو ندارم، این چیزا عادیه! من ندید بدیدم.
نفهمیدم کی خوابم برد وقتی بیدار شدم فهمیدم خواب موندم هول هولی شروع کردم به آماده شدن تند و سریع بدون صبحونه ازخونه زدم بیرون و سوار آژانس شدم، وقتی رسیدم کلاس شروع شده بود و از شانس بدم کلاس اولم با علوی بود، سر هیچی زیاد غر نمیزد ولی هر کی دیر میکرد حسابی از خجالتش درمیومد، و کلاس بعدی باید زودتر میامد خلاصه درس قبل و تا نیومدن بچه ها مینوشت روی تابلو! کم و کسر مبحثو مینوشتی تا آخر زنگ دیوونت میکرد
در زدم که صداش اومد
عماد: بفرما
یواش لای درو باز کردم که با اخم زل زده بود بهم ولی تا چشمش بهم افتاد، کمی اخمش بازتر شد ولی خیلی خشک گفت
عماد: اگه نمیخوای بیای تو، وقت کلاس رو نگیر
سریع رفتم داخل و پیش ثمین نشستم بیحرف مشغول درس دادن شد. بعد از تموم شدن کلاس تا خواستم با ثمین برم بیرون، صداش اومد که گفت
عماد:کاویانی؟ بمون کارت دارم
بچه ها همه رفتن بیرون و ثمین گفت میره کتابخونه، کتابهامون رو پس بده، از استاد خداحافظی کرد و رفت، علوی هم تا دید که همه رفتن یهو صورت جدیش خندان شد، از خندهاش هنگ بودم.
علوی: بهتری؟
به زانوم اشاره کرد. سرمو به نشونهی تایید تکون دادم
علوی:خودت که میدونی تنبیه کسی که دیر میاد چیه مگه نه؟
باز سرمو به نشونهی تایید تکون دادم
علوی: خوبه!
تند دوقدم نزدیکم شد و خندهش ناپدید شد، (دوقطبیه استاد!)
علوی: استاد رفع اشکالاتت منم! نبینم موقع رفع اشکال دیر بیای که نه تنها خودم بلکه نمیزارم هیچ استادی باهات کار کنه.
متعجب به صورتش زل زدم، گندش بزنن اینکه با رامین دوسته! نکنه بهش بگه؟ نمیخوام رامین بفهمه یه ذره هم مشکل دارم، دلم میخواد جلوش بی نقص باشم و کم نیارم، بهونه دستش نمیدم که مسخرهم کنه! فکر کنم خیلی تو هپروت بودم که علوی فاصلهمون رو کمتر کرد و زل زد تو چشمهام و گفت:
علوی: زبونت کو؟
گیج از همه چی، زبونم رو درآوردم
یهو زد زیر خنده، از خندهاش خندم گرفت، کمی بعد خودش رو جمع کرد، من هم به خودم اومدم «وای! نباید رامین بفهمه!» علوی نگاهم کرد و با اخم ریز و موشکافانه گفت:
علوی:چرا؟!
اوه فکرم رو بلند گفتم، خواستم جمعش کنم سریع گفتم
- میخوام سوپرایز شه!
از این بدتر نمیشد، یعنی چی میخوام سوپرایز شه؟! مگه جایزه نوبل میخوام بگیرم؟ علوی بیخیال برگشت وکیفش رو برداشت و همینطور که به سمت در میرفت گفت
علوی: باشه خیالت راحت. جلسه بعدی باهات هماهنگ میکنم برای رفع اشکالاتت.
دست هاله رو گرفتم و با یک خداحافظی سرسری از عماد دور شدیم باورم نمیشه عماد استاد باشه، اون هم استاد هاله!
به ماشین که رسیدیم هاله تقلا میکرد دستش رو از دستم دربیاره
هاله:رامین ول کن، الان یکی میبینه
- ببینه مگه چیه؟
هاله:یعنی چی ببینه؟ راجع به من فکر بدی میکنن
نمیدونم چرا عصبانی شدم از این حرفش بی اختیار گفتم
- راجعبه شما چه فکری میخوان بکنن؟ یا نکنه میترسی فرصت هات از دست بره؟
هاله: حرف دهنت رو بفهمم
محکم دستش رو از دستم بیرون کشید و به سمت مخالف من حرکت کرد لنگ میزد، خواستم برم دنبالش که دیدم سریع سوار تاکسی شد و رفت.
این چرا یهو جوش اورد؟ من چرا عصبانی شدم؟ ولی مگه اینقدر ازم بدش میاد؟ یا نکنه با کسیه؟
از این فکر سرم داغ شد، نتونستم تصور کنم هاله با کسی باشه نمیدونم چرا ولی عجیب روش حساسیت مزخرفی داشتم که رو مخ خودمم میرفت وای به حال هاله!
عصبی سوار ماشین شدم و حرکت کردم طرف خونه.
***هاله
با حرف رامین خون به مغزم نرسید، پسره کله پوک فکر کرده کیه؟ چرا منو قضاوت میکنه؟
چه فرصتی روانی؟ من فقط میخوام تو دانشگاه بدون حاشیه درسم رو بخونم، اصلا به تو چه؟ لابد خودش تو دانشگاه کلی گند بالا اورده، روانی کله پوک.
با حرص تو تاکسی نشسته بودم و ناخن هام رو میخوردم عادت مزخرفی بود. رسیدم در خونه و از تاکسی پیاده شدم و راه افتادم طرف خونه. زانوم درد میکرد ولی به روی خودم نیاوردم، به مامانی سلامی دادم لپش رو بوسیدم رفتم تو اتاقم لباسم رو عوض کردم و نشستم رو تخت پاچهی شلوارم رو زدم بالا وحشتناک زخم شده بود، خواستم بلند شم برم با آب بشورمش که در اتاق سریع باز شد، برزخی به رامین که خیلی خونسرد درو بست و اومد داخل نگاه کردم، خیلی عادی نشست پایین تخت و کیسه دستش رو نشونم داد
رامین:برای درمان اومدم
- نیاز نیست خودم از پسش برمیام.
رامین:باشه تو راست میگی
اجازه نداد حرفی بزنم سریع زانوم رو گرفت تو دستش، با لمس زانوم توسط دستای بزرگ و گرمش حرفم تو دهنم ماسید.
چرا اینجوری شدم؟ چرا دستش رو پس نمیزنم؟ خودم کرم دارم نکنه؟ آنقدر محتاج توجهام؟ ولی ... ولی انگار من ..خوشم میاد بهم توجه میکنه! ازحرف خودم تعجب کردم دیگه حتی از فکر های خودمم میترسم، یاد حرف مامانم افتادم که میگفت «خیالات پوچ تلهی بزرگی برای مغز و قلبه».
یعنی منم داشتم برای خودم تله میچیدم؟!
به رامین که بیحرف داشت کارش رو انجام میداد نگاه کردم چسب زخم رو زد روی زانوم و نگاهم کرد برای چند ثانیهی کوتاه انگار تیلهی چشمهاش منرو میخواست غرق کنه، یهو محکم کوبید رو زانوم! اخمی کردم «نه! این پلید تر از این حرفاست، عمرا من بخاطر این خودم رو تو تله بندازم!»
رامین: آخ دلم خنک شد.
- مگه مریضی؟ گاوه نُه مَن شیر ده!
تک خندهای زد.
رامین: تا تو باشی برای من شاخ نشی قهر کنی بری!
- من قهر نکردم.
رامین: من قهر کردم لابد؟
ادای من رو که لنگ میزدم و میرفتم رو درآورد و رفت سمت در ناخودآگاه خندیدم، یهو برگشت نگاهم کرد طوری که خندهام رو لبم خشکید خیلی جدی گفت.
رامین: دوست ندارم صدمهای ببینی.
اجازه فکر و بحث نداد و سریع رفت.
برای شام رفته بود با دوستاش بیرون. من چرا پکر شدم وقتی دیدم نیست؟ بعد از شام خسته رفتم بخوابم، ولی خوابم نمییومد.
چرا برام مهم شده رامین بهم توجه کنه یا نکنه؟
خب ما الان تنها خانوادهی همیم، چرا جنبه ندارم؟
به منظور خاصی توجه نمیکنه مطمئنم! مشکل از منه بی جنبهی عقب افتادهس! الآن فقط این رو کم دارم، الکی خیال پردازی کنم و شکست عشقی هم از خیالاتم بخورم، خودم با دست خودم گورم رو میکنم اینجوری پیش بره!
باید بهش عادت کنم، جنبهی پسر عمه داشتن رو ندارم، این چیزا عادیه! من ندید بدیدم.
نفهمیدم کی خوابم برد وقتی بیدار شدم فهمیدم خواب موندم هول هولی شروع کردم به آماده شدن تند و سریع بدون صبحونه ازخونه زدم بیرون و سوار آژانس شدم، وقتی رسیدم کلاس شروع شده بود و از شانس بدم کلاس اولم با علوی بود، سر هیچی زیاد غر نمیزد ولی هر کی دیر میکرد حسابی از خجالتش درمیومد، و کلاس بعدی باید زودتر میامد خلاصه درس قبل و تا نیومدن بچه ها مینوشت روی تابلو! کم و کسر مبحثو مینوشتی تا آخر زنگ دیوونت میکرد
در زدم که صداش اومد
عماد: بفرما
یواش لای درو باز کردم که با اخم زل زده بود بهم ولی تا چشمش بهم افتاد، کمی اخمش بازتر شد ولی خیلی خشک گفت
عماد: اگه نمیخوای بیای تو، وقت کلاس رو نگیر
سریع رفتم داخل و پیش ثمین نشستم بیحرف مشغول درس دادن شد. بعد از تموم شدن کلاس تا خواستم با ثمین برم بیرون، صداش اومد که گفت
عماد:کاویانی؟ بمون کارت دارم
بچه ها همه رفتن بیرون و ثمین گفت میره کتابخونه، کتابهامون رو پس بده، از استاد خداحافظی کرد و رفت، علوی هم تا دید که همه رفتن یهو صورت جدیش خندان شد، از خندهاش هنگ بودم.
علوی: بهتری؟
به زانوم اشاره کرد. سرمو به نشونهی تایید تکون دادم
علوی:خودت که میدونی تنبیه کسی که دیر میاد چیه مگه نه؟
باز سرمو به نشونهی تایید تکون دادم
علوی: خوبه!
تند دوقدم نزدیکم شد و خندهش ناپدید شد، (دوقطبیه استاد!)
علوی: استاد رفع اشکالاتت منم! نبینم موقع رفع اشکال دیر بیای که نه تنها خودم بلکه نمیزارم هیچ استادی باهات کار کنه.
متعجب به صورتش زل زدم، گندش بزنن اینکه با رامین دوسته! نکنه بهش بگه؟ نمیخوام رامین بفهمه یه ذره هم مشکل دارم، دلم میخواد جلوش بی نقص باشم و کم نیارم، بهونه دستش نمیدم که مسخرهم کنه! فکر کنم خیلی تو هپروت بودم که علوی فاصلهمون رو کمتر کرد و زل زد تو چشمهام و گفت:
علوی: زبونت کو؟
گیج از همه چی، زبونم رو درآوردم
یهو زد زیر خنده، از خندهاش خندم گرفت، کمی بعد خودش رو جمع کرد، من هم به خودم اومدم «وای! نباید رامین بفهمه!» علوی نگاهم کرد و با اخم ریز و موشکافانه گفت:
علوی:چرا؟!
اوه فکرم رو بلند گفتم، خواستم جمعش کنم سریع گفتم
- میخوام سوپرایز شه!
از این بدتر نمیشد، یعنی چی میخوام سوپرایز شه؟! مگه جایزه نوبل میخوام بگیرم؟ علوی بیخیال برگشت وکیفش رو برداشت و همینطور که به سمت در میرفت گفت
علوی: باشه خیالت راحت. جلسه بعدی باهات هماهنگ میکنم برای رفع اشکالاتت.
آخرین ویرایش: