جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقصیر کی بود؟!] اثر «روژان بهانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط روژان بهانی با نام [تقصیر کی بود؟!] اثر «روژان بهانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,031 بازدید, 25 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقصیر کی بود؟!] اثر «روژان بهانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع روژان بهانی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط روژان بهانی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
***رامین
دست هاله رو گرفتم و با یک خداحافظی سرسری از عماد دور شدیم باورم نمیشه عماد استاد باشه، اون هم استاد هاله!
به ماشین که رسیدیم هاله تقلا میکرد دستش رو از دستم دربیاره
هاله:رامین ول کن، الان یکی میبینه
- ببینه مگه چیه؟
هاله:یعنی چی ببینه؟ راجع به من فکر بدی میکنن
نمی‌دونم چرا عصبانی شدم از این حرفش بی اختیار گفتم
- راجع‌به شما چه فکری میخوان بکنن؟ یا نکنه میترسی فرصت هات از دست بره؟
هاله: حرف دهنت رو بفهمم
محکم دستش رو از دستم بیرون کشید و به سمت مخالف من حرکت کرد لنگ میزد، خواستم برم دنبالش که دیدم سریع سوار تاکسی شد و رفت.
این چرا یهو جوش اورد؟ من چرا عصبانی شدم؟ ولی مگه اینقدر ازم بدش میاد؟ یا نکنه با کسیه؟
از این فکر سرم داغ شد، نتونستم تصور کنم هاله با کسی باشه نمی‌دونم چرا ولی عجیب روش حساسیت مزخرفی داشتم که رو مخ خودمم می‌رفت وای به حال هاله!
عصبی سوار ماشین شدم و حرکت کردم طرف خونه.
***هاله
با حرف رامین خون به مغزم نرسید، پسره کله پوک فکر کرده کیه؟ چرا منو قضاوت میکنه؟
چه فرصتی روانی؟ من فقط می‌خوام تو دانشگاه بدون حاشیه درسم رو بخونم، اصلا به تو چه؟ لابد خودش تو دانشگاه کلی گند بالا اورده، روانی کله پوک.
با حرص تو تاکسی نشسته بودم و ناخن هام رو می‌خوردم عادت مزخرفی بود. رسیدم در خونه و از تاکسی پیاده شدم و راه افتادم طرف خونه. زانوم درد میکرد ولی به روی خودم نیاوردم، به مامانی سلامی دادم لپش رو بوسیدم رفتم تو اتاقم لباسم رو عوض کردم و نشستم رو تخت پاچه‌ی شلوارم رو زدم بالا وحشتناک زخم شده بود، خواستم بلند شم برم با آب بشورمش که در اتاق سریع باز شد، برزخی به رامین که خیلی خونسرد درو بست و اومد داخل نگاه کردم، خیلی عادی نشست پایین تخت و کیسه دستش رو نشونم داد
رامین:برای درمان اومدم
- نیاز نیست خودم از پسش برمیام.
رامین:باشه تو راست میگی
اجازه نداد حرفی بزنم سریع زانوم رو گرفت تو دستش، با لمس زانوم توسط دستای بزرگ و گرمش حرفم تو دهنم ماسید.
چرا اینجوری شدم؟ چرا دستش رو پس نمی‌زنم؟ خودم کرم دارم نکنه؟ آنقدر محتاج توجه‌ام؟ ولی ... ولی انگار من ..خوشم میاد بهم توجه می‌کنه! ازحرف خودم تعجب کردم دیگه حتی از فکر های خودمم میترسم، یاد حرف مامانم افتادم که می‌گفت «خیالات پوچ تله‌ی بزرگی برای مغز و قلبه».
یعنی منم داشتم برای خودم تله میچیدم؟!
به رامین که بی‌حرف داشت کارش رو انجام می‌داد نگاه کردم چسب زخم رو زد روی زانوم و نگاهم کرد برای چند ثانیه‌ی کوتاه انگار تیله‌ی چشم‌هاش من‌رو میخواست غرق کنه، یهو محکم کوبید رو زانوم! اخمی کردم «نه! این پلید تر از این حرفاست، عمرا من بخاطر این خودم رو تو تله بندازم!»
رامین: آخ دلم خنک شد.
- مگه مریضی؟ گاوه نُه مَن شیر ده!
تک خنده‌ای زد‌.
رامین: تا تو باشی برای من شاخ نشی قهر کنی بری!
- من قهر نکردم.
رامین: من قهر کردم لابد؟
ادای من رو که لنگ می‌زدم و می‌رفتم رو درآورد و رفت سمت در ناخودآگاه خندیدم، یهو برگشت نگاهم کرد طوری که خنده‌ام رو لبم خشکید خیلی جدی گفت.
رامین: دوست ندارم صدمه‌ای ببینی.
اجازه فکر و بحث نداد و سریع رفت.
برای شام رفته بود با دوستاش بیرون. من چرا پکر شدم وقتی دیدم نیست؟ بعد از شام خسته رفتم بخوابم، ولی خوابم نمی‌یومد.
چرا برام مهم شده رامین بهم توجه کنه یا نکنه؟
خب ما الان تنها خانواده‌ی همیم، چرا جنبه ندارم؟
به منظور خاصی توجه نمیکنه مطمئنم! مشکل از منه بی جنبه‌ی عقب افتاده‌س! الآن فقط این رو کم دارم، الکی خیال پردازی کنم و شکست عشقی هم از خیالاتم بخورم، خودم با دست خودم گورم رو میکنم اینجوری پیش بره!
باید بهش عادت کنم، جنبه‌ی پسر عمه داشتن رو ندارم، این چیزا عادیه! من ندید بدیدم.
نفهمیدم کی خوابم برد وقتی بیدار شدم فهمیدم خواب موندم هول هولی شروع کردم به آماده شدن تند و سریع بدون صبحونه ازخونه زدم بیرون و سوار آژانس شدم، وقتی رسیدم کلاس شروع شده بود و از شانس بدم کلاس اولم با علوی بود، سر هیچی زیاد غر نمی‌زد ولی هر کی دیر میکرد حسابی از خجالتش درمیومد، و کلاس بعدی باید زودتر می‌امد خلاصه درس قبل و تا نیومدن بچه ها می‌نوشت روی تابلو! کم و کسر مبحثو مینوشتی تا آخر زنگ دیوونت می‌کرد
در زدم که صداش اومد
عماد: بفرما
یواش لای درو باز کردم که با اخم زل زده بود بهم ولی تا چشمش بهم افتاد، کمی اخمش بازتر شد ولی خیلی خشک گفت
عماد: اگه نمی‌خوای بیای تو، وقت کلاس رو نگیر
سریع رفتم داخل و پیش ثمین نشستم بی‌حرف مشغول درس دادن شد. بعد از تموم شدن کلاس تا خواستم با ثمین برم بیرون، صداش اومد که گفت
عماد:کاویانی؟ بمون کارت دارم
بچه ها همه رفتن بیرون و ثمین گفت می‌ره کتابخونه، کتاب‌هامون رو پس بده، از استاد خداحافظی کرد و رفت، علوی هم تا دید که همه رفتن یهو صورت جدیش خندان شد، از خنده‌اش هنگ بودم.
علوی: بهتری؟
به زانوم اشاره کرد. سرمو به نشونه‌‌ی تایید تکون دادم
علوی:خودت که می‌دونی تنبیه کسی که دیر میاد چیه مگه نه؟
باز سرمو به نشونه‌ی تایید تکون دادم
علوی: خوبه!
تند دوقدم نزدیکم شد و خنده‌ش ناپدید شد، (دوقطبیه استاد!)
علوی: استاد رفع اشکالاتت منم! نبینم موقع رفع اشکال دیر بیای که نه تنها خودم بلکه نمی‌زارم هیچ استادی باهات کار کنه.
متعجب به صورتش زل زدم، گندش بزنن اینکه با رامین دوسته! نکنه بهش بگه؟ نمی‌خوام رامین بفهمه یه ذره هم مشکل دارم، دلم می‌خواد جلوش بی نقص باشم و کم نیارم، بهونه دستش نمی‌دم که مسخره‌م کنه! فکر کنم خیلی تو هپروت بودم که علوی فاصله‌مون رو کمتر کرد و زل زد تو چشم‌هام و گفت:
علوی: زبونت کو؟
گیج از همه چی، زبونم رو درآوردم
یهو زد زیر خنده، از خنده‌اش خندم گرفت، کمی بعد خودش رو جمع کرد، من‌ هم به خودم اومدم «وای! نباید رامین بفهمه!» علوی نگاهم کرد و با اخم ریز و موشکافانه گفت:
علوی:چرا؟!
اوه فکرم رو بلند گفتم، خواستم جمعش کنم سریع گفتم
- می‌خوام سوپرایز شه!
از این بدتر نمیشد، یعنی چی می‌خوام سوپرایز شه؟! مگه جایزه نوبل می‌خوام بگیرم؟ علوی بیخیال برگشت وکیفش رو برداشت و همینطور که به سمت در می‌رفت گفت
علوی: باشه خیالت راحت. جلسه بعدی باهات هماهنگ می‌کنم برای رفع اشکالاتت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
پشت سر علوی از کلاس بیرون اومدم و ثمین رو دیدم که با تعجب اومد سمتم و به رفتن علوی نگاه کرد وقتی مطمئن شد که رفت گفت
ثمین: هاله؟ چه خبره؟ تو که اولین بار بود دیر اومدی.
خندیدم ثمین هنوز از دیروز خبر نداشت و بهترین موقعیت بود برای حرص دادنش
- ثمین؟ تو از دیروز بیخبری؟
ثمین: دیروز؟ چی شده؟ چرا نگفتی؟
- چیو؟
ثمین: دیروز رو؟
- دیروز؟ چی شده مگه؟
ثمین:یعنی چی؟ تو خودت گفتم
- من؟ گفتم شاید تو میدونی
ثمین:هاله؟! مسخرم کردی
با خنده دستش رو گرفتم همینطوری که راه می‌افتادیم گفتم
- بستنی بخوریم؟
ثمین:هاله!
ثمین همانطور که حرص میخورد، باهام هم قدم شد، تا وقتی رسیدیم به بستنی فروشی روبه‌روی دانشگاه همه چیز رو گفتم، ثمین با تعجب نگاهم میکرد آیس پک رو به طرفش گرفتم
- بفرما آیس پک بخور، غصه نخور!
ثمین: چرا دقیقا روزی که من نیومده بودم؟
- عیب نداره حالا، من خوبم چیزیم نشد.
ثمین:تورو که میبینم سالمی. نهمین و دهمین عجایب جهان رو از دست دادم!
- ها؟
ثمین:خنده‌ی علوی و نگرانی‌ه گنداخلاق‌ه کله پوک رو دیگه!
با دهن باز به ثمین که از جفتم رد می‌شد و می‌رفت نگاه کردم، خدایا شکرت. این یدونه سالم بود، که اینم پرید.
***رامین
مشغول کارم بودم و به دیروز و هاله فکر میکردم،
چرا مدام جلوی صورتمه؟ اونطوری که با موهای فر و مشکیش کلافه روی تخت نشسته بود و به پاش نگاه میکرد! چشم‌های سبزش که باخجالت سعی می‌کرد عصبانی نگاهم کنه! سرم رو تکون دادم که دوباره تمرکزم رو بهم نریزه، این چند روزه همه‌ی حرکاتش به چشم‌ام جذاب و بانمکه! یهو یه دختر دایی افتاده تو زندگیم که معادلاتم و ریخته بهم. صدای در مانع ادامه‌ی فکرم شد
امیر: های مستر!
- امیر؟
امیر:رامین؟
خندیدم و از پشت میزم بلند شدم و به طرف مبل های سیاه و چرم جلوی میز رفتم
- چه عجب! شیفتت کی تموم شد؟
درو بست و به طرفم اومد و رو‌به‌روم نشست
امیر: چهار روزه درست و حسابی نخوابیدم همش شیفت و کارو.. دیگه دو روز مرخصم فعلا
- خسته نباشی دکتر
امیر: تشکر ولی این مرخصی الکی نیست‌ها!
بعدم چشم‌هاش دوسه بار به حالت مثلا عشوه! باز و بسته کرد.
- امیر نه ولم کن جون استتوسکوپت!
(استتوسکوپ: گوشی های پزشکی که به پزشکان برای شنیدن صداهای حیاتی قلب و ریه کمک میکند.)
امیر: می‌دونم باورت نمیشه ولی من خر شدم و؟گرفتمت متاسفانه!
بعدم قه‌قه زنان اومد کنارم نشست و دستش رو انداخت دور گردنم، دستام رو به حالت ضربدری گرفتم رو سینم و صدامو نازک کردم گفتم
- ا وا! خاک به سرم. برو آقا برو مزاحم نشو
امیر: وا بلا؟ نداشتیم دیگه. پس فردا تولد آقاتونه!
به خودش اشاره کردو بعدم نگاهی بهم انداخت و گفت
امیر:فردا و پس فردا رو پیش خودمی!
چشمکی زد و ولم کرد. به حالت عادی برگشتیم تا حیثیتمون تو شرکت نرفته
- فکر کردی یادم رفته داداش؟ ولی حالا چرا دو روز؟
امیر: بریم لواسون رامین از این حال و هوا‌ هم درمیایم! حقیقتش؟!
- نقشه چیدی دیگه! قشنگ معلومه.
امیر: دقیقا! راستی مادر بزرگت و هاله و آقای معتمد و دخترش هم دعوتن.
- اونا چرا؟
امیر: بابام گفت به این بهونه حالی عوض کنیم، مامانم هم که تازه اومده میخواست مادر بزرگت و هاله رو ببینه.
- پس خانوادگی افتادیم تولد؟
امیر: آره تا فهمیدم گفتم خودم بیام بهت بگم با هم برنامه رو اوکی کنیم! امروز کار هات رو ردیف کن و خبر بده فردا چند راه بیفتیم.
- باشه پس خبر از من.
امیر: باشه، زود خبر بده دلتنگ نشیم.
- میموندی حالا
امیر: نه دیگه باید برم کارهام رو ردیف کنم.
خندیدیم و بعد از رفتن امیر مشغول کارام شدم که تا دو روز تقریبا کار زیادی نداشته باشم و تلفنی بشه راهشون انداخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
مشغول برگه های آخر بودم، که منشی دوباره اومد داخل، بدون اینکه سرم رو از روی برگه بلند کنم گفتم
- مگه نگفتم برو؟
دریا: من که هنوز نیومدم!؟
«بعد از این همه مدت؟ هنوزم پرو و بی‌پرواست! من چرا باشنیدن صداش و بوی عطرش؟! نه، نه بیخیال، به خودت بیا رامین!»
سرم رو بیخیال از روی برگه ها جدا کردم، بی‌حس زل زدم تو چشم‌هاش
دریا: تسلیت میگم، تازه برگشتم ایران و باخبر شدم.
- ممنون
به طرفم اومد و رو‌به‌روی میزم ایستاد و دستم رو که ناخودآگاه مشت کرده بودم گرفت.
دریا: اگه دلت خواست با کسی درد‌ و دل کنی من ... .
دستم رو از زیر دستش کشیدم بیرون
- من خیلی کار دارم
دریا: میخوای بمونم تا...
سعی کردم خیلی خودم رو کنترل کنم «اگه رامین دو_سه ماه پیش بودم که الاناجازه نمی‌دادم اینجا و با این پررویی زل بزنی تو چشم هام!»
- به آژانس زنگ بزنم؟
«به آژانس زنگ بزنم؟ یعنی چی آخه؟!»
دریا: نمی‌دونم عوض شدی یا هنوزم...
- نه عوض شدم نه هیچ اتفاق دیگه! به رسم ادب اومدی و تسلیت گفتی، ممنونم. دیگه حرفی نمی‌مونه.
با دستم به بیرون اشاره کردم و دوباره مشغول برگه‌ها شدم، «برو لعنتی، تا خودم رو کنترل می‌کنم.» شنیدن صدای پاهاش که ازم دورش می‌کرد، باعث شد نفس حبس شده‌ام رو با صدا پرت کنم بیرون... «لعنتی، لعنتی تازه داشتم با نبودنش کنار می‌اومدم!»
***هاله
جمعه تولد امیره، آقای شکوهی به مامانی زنگ زد و گفت که عمو سیاوش و خانواده‌اش هم هستن! انگار همه دعوتیم لواسان.
از اینکه فهمیدم ثمین، سیامک و سارا هستن خیالم راحته و مُهری برای تایید خوشگذرونی‌ه من زده شد.
سیامک و سارا خواهر و برادر دوقلوی ثمین، که از ما چهارسال بزرگترند، باهاشون خیلی راحتم و دروغ چرا خیلی خوشحال شدم! فکر می‌کنم واقعا به یک حال خوب برای ادامه‌ی زندگی نیاز دارم چی بهتر از یه تولد با حضور بهترین آدمای زندگیم، نه آدم‌های تازه‌ای که هنوز درست و حسابی باهاشون گرم نشدم! اگر بچه‌ها نبودن به هزار بهونه نمی‌رفتم من آدم درونگرایی‌ام و اصلا تو جمع تازه راحت نیستم و به معنای واقعی کلمه جونم درمیاد! اصولاً از جمع فراری‌ام!
اما بحث در مورد سیامک و سارا که به قول ثمین عضو ثابت اکیپ‌ان! قضیه کاملا برعکسه و من به شدت برونگرام و جون بقیه ‌‌‌‌‌رو به لب می‌رسونم!
وقتی خبر رو شنیدم با ثمین رفتیم و کادوهای خودمون رو خریدیم، سیامک و سارا بخاطر دانشگاه تهران نیستن و فقط یه روز برای تسلیت اومدن و مجبور شدن زود برگردن اصفهان. اما انگار عمو سیاوش از قبل بخاطر تولد امیر هماهنگ بوده باهاشون که دو روز آینده هستن و من به شدت خوشحال!
من و مامانی منتظر رامین نشستیم تا بیاد و برنامه‌ رو هماهنگ کنه با امیر. صبرم داشت تموم میشد
- مامانی؟ گشنمه رامین نمیاد؟
مامانی: دخترم والله من هم مثل تو، بزار یه زنگ بهش بزنم!
بعدم مشغول زنگ زدن به گنداخلاق بد قول شد
مامانی: الو رامین پسرم؟
........
مامانی: وا خب بیا شام بخور حداقل
........
مامانی: باشه، عیب نداره
.........
مامانی: قربانت، مراقب خودت باش
بعدم بلند شد و به طرف میز شام رفت،
مامانی: هاله بیا مادر ما شام بخوریم، رامین برای شام نمیرسه.
من مثل جوجه اردک زشت راه افتادم پشت سرش، وقتی رامین و مامانی باهم حرف میزنن انگار من خیلی واضح میفهمم که چندین سال از این خانواده محروم بودم و حس جوجه اردک زشت رو دارم. مشغول کشیدن غذا توی بشقاب شدم و همزمان سوال تو ذهنم رو پرسیدم
- مامانی؟ پس برنامه چی شد الان؟
مامانی: رامین گفت شب آخر وقت میرسه انگار تو شرکت کار زیاده برای دو روز باید همه‌ رو الان انجام بده.
به سوال من ربط نداشت بیشتر منتظر شنیدن ساعت راه افتادنمونم، ادامه داد
مامانی: گفت مثل اینکه با امیر هماهنگ کرده، فردا برای هفت صبح راه می‌افتیم
محکم دست‌هامو بهم کوبیدم
- آها! همین رو میخواستم بدونم، پس ساعت هفت؟
مامانی با تعجب نگاهم کرد و بعد یهو زد زیر خنده
فکر کنم خیلی هیجان زده شدم و سوتی دادم، آخه جلوی مامانی زیاد شیطنت‌هام رو بروز ندادم، نمی‌دونم دست خودم نبود میخواستم فکر کنه نوه‌ی خوب و عاقلی داره، انگار منتظرم بهم نمره‌ و انظباط بیست بده!
مامانی با خنده و مهربونی نگاه‌ام می‌کرد
مامانی: خیلی خوشحالم کردی هاله، اخیرا حس می‌کنم نسبت به اوایل باهام راحت تری!
- ببخشید...
مامانی:چرا میگی ببخشید؟ من الان واقعا خوشحال شدم.
- واقعا؟ یعنی؟... نه چیزه... باشه! ممنون! نه یعنی...
صدای خنده‌ی مامانی اجازه نداد بیشتر سوتی بدم، کم‌کم من هم به خنده افتادم و شام تو فضای نسبتاً راحت‌تری خورده شد...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
(عماد)
بی حوصله بهش نگاه کردم، به صندلی مشکی ریاستم تکیه زدم با دست‌هام روی میزم ضرب گرفتم
حسام: قربان انگاری برای تولد امیر، همگی میرن شمال! لازمه وارد عمل شیم؟!
- نه! بزار راحت برسن مقصد، نزدیک لوکیشنشون برام یه خونه بگیر قراره تصادفی کل خانواده‌ روببینم
حسام تعظیم کوتاهی کرد و رفت.
(خوب تولد بدون من؟! خوش نمی‌گذره که! تولد باید کمی با هیجان قاطی بشه!)
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
(هاله)
من و مامانی سر حال و آماده منتظر بودیم که رامین بیاد پایین و حرکت کنیم، ولی نمی‌دونم چرا عالیجناب تشریف نمی‌یارند! بی‌حوصله نفسم رو بیرون فرستادم و به ساعتم نگاه کردم! وای یک ربع به هفت؟ کی میاد شازده؟
به مادر بزرگ که مثل همیشه روی مبل تک نفره‌ی قرمز سالن نشسته بود و مشغول بررسی کیفش بود نگاه کردم! چرا چیزی نمی‌گفت؟ بی‌‌‌‌‌اختیار صداش زدم.
- مامانی؟
مامانی بهم نگاه کرد و دست از بررسی کیفش برداشت
-کی بریم؟ رامین کو؟ چقدر طول می‌کشه آماده شه؟!
مامانی: مگه تو نرفتی صداش کنی؟
چشم‌هام از تعجب گرد شد!
- من؟! نه کی رفتم آخه؟
«چرا برم اصلا؟!»
مامانی: بعد صبحونه که رفتی بالا گفتم شاید... .
بین حرفش پریدم.
- من رفتم شارژرم‌رو آوردم.
مامانی: وا! پس این پسره کو؟ نکنه هنوز خوابه؟!
با مامانی بلند شدیم و به طرف اتاق رامین رفتیم
هر چی در زدیم انگار نه انگار، کلافه به مامانی نگاه کردم، انگار کمی نگران بود.
«مگه فیله؟ چقد خوابش سنگینه! دیرمون میشه»
نگاهی به‌ هم کردیم و من بلافاصله به نشانه‌ی تایید منظور نگاه‌مون محکم سرم‌ روتکون دادم که بلافاصله درو باز کرد ولی ... .
- اینکه خالیه؟!
«یعنی اینقدر مرتبه که به نظر میاد مگس هم رو تختش ننشسته باشه؟ اگه اینجوری باشه خاک تو سر من!»
مامانی با تعجب به چشم‌های گردم نگاه کرد.
مامانی: رامین کو؟
«تو جیب منه!»
مامانی داخل اتاق رامین و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
مامانی: نه اینجا هم نیست.
همینطور ساکت به مامانی خیره بودم که صدای زنگ آیفن هر دوی مارو مثل برق گرفته ها از جامون پروند!
تا مامانی برسه بدو به سمت پایین و بعد آیفن رفتم رامین بود! در رو باز کردم و به طرف پله ها که مامانی به زحمت ازشون پایین می‌اومد رفتم و کمکش کردم.
صدای خسته و کلافه رامین باعث شد من و مامانی که روی آخرین پله بود به سمتش برگردیم.
رامین: سلام، صبح بخیر!
دست سرد مامانی فشار محکمی به دستم وارد کرد.
مامانی: رامین؟ دیشب نیومدی خونه؟
رامین که انگار دستپاچه شده بود، دستی به موهای شلخته‌ش کشید و به زور لبخندی زد.
رامین: مشکلی تو شرکت پیش اومد تا الان اونجا بودم، به امیر زنگ زدم گفتم دیر تر می‌ریم، اون‌ها با آقای معتمد راه افتادن!
به ما نگاه کرد و بعد به خودش اشاره کرد.
رامین: جمع و جور کنم، سریع بریم.
و اجازه‌ی سوال بیشتر نداد و پیشونی مامان رو بوسید و سریع از پشت سرمون رد شد و رفت.
«پس اصلا نیومده بود خونه. وایسا! چی؟! چرا ما دیر تر بریم؟ خب مارو هم می‌بردند تو دیر تر می‌اومدی. اه همیشه به برنامه ها و اعصاب من گند می‌زنه، فقط روم نمی‌شه بروز بدم و فعلا حکم قابل اجرا؟ صبره!
از اول خره من از کره‌گی جای عرعر، مآمآ، می‌کرد!»
کلافه شالم رو درآوردم و به سمت آشپز خونه حرکت کردم دو لیوان دم نوش خوش‌ رنگ و بو برای خودم و مامانی ریختم به طرفش رفتم و لیوان رو به دستش دادم، باهم مشغول خوردن دم‌نوش شدیم، مامانی تو فکر بود، چرا؟ نمی‌دونم! شاید چون نوه‌ی عزیزش شب خونه نیومده، شاید کار و شرکت بهمش ریخته، هر چی هست مامانی‌ رو ناراحت کرده و من رو نگران!
«گند بزنن به اخلاقت شازده‌ی بی‌ریخت، گند اخلاق»
کلافه مشغول ور رفتن با دکمه‌م شدم، بر خلاف میل درونی که دلم می‌خواست قبل رفتن به شمال کمی عکس و فیلم بگیرم تا مسیر سفرمون به یاد موندنی بشه، ولی الان ناراحتی مامانی و اوضاع رامین! اجازه‌ی بروز احساساتم رو نمی‌داد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
با صدای رامین دست از خوردن دمنوشم کشیدم و نگاهش کردم.
رامین: بریم من آماده‌ام!
مامانی: هاله آماده‌ای؟
به مامانی که کمی رنگش پریده بود نگاه کردم.
- آره من آماده‌ام ولی شما... حالت خوبه؟!
دستی به روسری‌اش کشید و مرتبش کرد.
مامانی: آره خوبم نگران نباش دخترم، بریم؟
- بریم.
فنجون ها رو از روی میز برداشتم و به طرف آشپزخونه بردم و سریع مشغول شستن‌شون شدم تا بیشتر دیرمون نشده.
دست‌هام رو با دستمال کاغذی خشک کردم و سریع کیفم رو برداشتم و دویدم بیرون اما با شنیدن صدای مامانی و رامین نرسیده به در نیمه باز ویلا ایستادم.
رامین: وای چند بار می‌پرسی بانو آره هیچی نشده، نه اتفاقی، نه خبری، فقط دیشب کمی کار‌هام رو مرتب کردم، نگران چی هستی؟
مامانی: من می‌شناسمت، نگاهت رو می‌شناسم جنس نگرانی‌هات رو بلدم.
رامین: یعنی چی خانم مارپل؟ خیالت راحت بابا بچه که نیستم یه شب خونه نیومدم ها!
مامانی: بگو خانم مارپل یا هرچی که دوست داری، اذیتت نمی‌کنم ولی می‌خوام بدونی من هستم و همیشه پیشتم هر نگرانی یا هرچی که شد من رو داری پسرم.
رامین: آخ الهی من قربونت برم خدارو شکر که هستی ممنونم که دارمت، تاج سرمی تو بانو.
سعی کردم بغض تو گلوم‌ رو پس بزنم، خوش به حال رامین، مامانی از عمق وجود عاشقشه و میفهمتش، کاش من هم از این محبت بی نصیب نبودم.
درد داشت! حقیقت محکم بهم سیلی زده بود و توی گوشم داد می‌زد تو هیچکس رو نداری و تمام.
شاید بتونن دوست داشته باشن ولی تو هنوزم یه تازه وارد و غریبه‌ای، خودت موندی و خودت. روزهای از دست رفته رو نمیشه برگردوند و من اینو خیلی خوب فهمیده بودم و الان دوباره بهم یادآوری شد.
با دستم اشک گوشه‌ی چشمم رو پاک کردم
«نه گریه نمیکنم چرا باید... .»
با باز شدن در به خودم اومد و سرم رو کردم تو کیفم.
« لعنتی! چرا گریه میکنی؟ میخوای برات دل بسوزونن تشنه‌ی ترحمی؟»
صدای رامین بیشتر از این اجازه نداد خودم رو شکنجه کنم.
رامین:ا! هاله؟ اینجایی؟
تند‌تند به معنی آره سرم رو بالا و پایین کردم و بدون اینکه سرم رو بیارم بالا راه افتادم طرف در تا نفهمیده فالگوش وایسادم جیم شم بهتره.
و بتیدم من شانس ندارم و اصلأ هم تعجب نداره.
به انگشت های بزرگ و کشیده‌اش که سفت به بازوم چسبیده بود نگاه کردم.
رامین: یه دقیقه وایسا.
بی‌حرف همراهش کمی از در فاصله گرفتم.
رامین: گریه کردی؟
سرم رو محکم به چپ و راست تکون دادم ولی بده قضیه آب دماغم بود، داشت دماغم رو می‌خاروند و من سماجت می کردم نادیده‌اش بگیرم که مبادا مهر تایید گریه‌ام باشه.
رامین: لااقل وقتی میخوای بگی نه مراقب آب دماغت باش نریزه رو پای مردم.
«خاک بر سرت هاله! بیشعوری دیگه خنگ دست و پا چلفتی»
باحرص چشم‌هام رو بسته بودم و مشغول زدن خودم تو ذهنم بودم که سرم رو آورد بالا و تا چشم باز کردم دستمال کاغذی رو گذاشت روی دماغم فشارش داد، نگاه خندونش خلع سلاحم کرد.
توی ذهنم یه فرقان خاک ریختم تو سرم
رامین: کمکت کنم فین کنی یا بلدی؟
«بی حیثیت شدم تمام!»
تند دستمال رو از دستش گرفتم و دویدم طرف ماشین بی توجه به صدای شلیک خنده‌ش داد زدم.
- نه خیر لازم نکرده.
شک دارم شنیده باشه.
مطمئنم بیچاره‌م می‌کنه من که می‌دونم کل سفر مسخره‌م می‌کنه و دست از سرم بر نمی داره همین اول کاری گل داده‌ام دستش اونم که... که... اون!
«قشنگ می‌خندید»
نرسیده به ماشین خودم رو ریلکس نشون دادم و بیخیال نشستم روی صندلی عقب رامین بلافاصله نشست و سوت زنان ماشین و روشن کرد و راه افتاد.
مامانی: هاله همه چی رو به راهه؟
سعی کردم خیلی بیخیال بگم آره اما تا دهن باز کردم آب دهنم پرید تو گلوم و؟ حالا سرفه کن کی نکن!
«بهتر از این نمیشه»
رامین سریع ماشین رو زد کنار و اومد طرفم
رامین: آروم باش بیا پایین
به کمکش از ماشین پیاده شدم و بطری آب رو از دستش گرفتم و یه نفس سر کشیدم که بدتر شد حالا آب پرید تو گلوم!
رامین: آب هم نمی‌تونه بخوره.
صدای کلافه‌ی رامین بین همه‌ی سرفه‌هام از همه چیز بدتر بود و مثل یه سنگ بزرگ سفت کوبید تو سرم.
بالاخره هر طور بود راه نفسم باز شد و کمی آروم گرفتم، مامانی آروم کمرم رو ماساژ می‌داد و رامین دوباره بطری آب دیگه‌ ای‌ جلوم گرفت می‌دونستم اگه بخاطر مامانی نبود الان کلی تیکه بارم می‌کرد، الان تنها خوش شانسی من مامانی بود، چون اصلا حوصله تیکه بارون شدن نداشتم و نمی‌دونم اگه نبود چی می‌شد و چه عکس‌العملی نشون می‌دادم.
دست مامانی رو گرفتم و بلند شدم و به خود خرم بد و بیراه می‌گفتم که چرا تا این حد دست و پا چلفتی‌م؟ کمی کمرم رو صاف کردم و یه نفس عمیق کشیدم
مامانی: خوبی دخترم؟ نصف جونم کردی.
- ببخشید مامانی آره خوبم.
با دیدنمون رامین به طرفمون اومد و کمک کرد مامانی بشینه و من بی‌توجه به نگاه‌هایی که معنیشون رو نمی‌فهمیدم سوار شدم و تا نشستم و خواستم در ماشین رو ببندم مانع شد و نگاهم کرد
رامین: خوبی دیگه؟ مطمعنی؟
نفهمیدم معنی نگاهش چی بود ولی می‌دونم چیز خوبی نبود.
ناراحت سرم رو تکون دادم که کمی خم شد طرفم و طوری که مامانی نشنوه زمزمه کرد
رامین: هم دماغویی هم تفویی، چقدر دردسری آخه تو دختر.
تو شوک حرفش بودم که نفهمیدم کی در و بست و راه افتادیم.
توی راه یواش یواش همه چیز نرمال تر شد و مامانی کمی از خاطرات زمانی که با بابام و عمه‌م تو جاده میرفتن رو برامون گفت و کمی بعد شروع کردیم از آهنگ و منظره لذت بردن که نفهمیدم کی چشم‌هام سنگین شد و خوابم برد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین