چشمهای فرسودهام بهخاطرِ هجوم بیرحمانهی خستگی مثل همیشه نمیدید انگار، پردهای مات و کدر به دیدگانم آویخته شده بود!
با انگشتان دست، چشمهای سرکشم را نوازش کردم.
حسِ شیرین خواب نگاهم را آلوده کرده بود و این احساسِ مزاحم، مغزم را برای لحظهای آرام نمیگذاشت.
صدای باشفقّت غزل، به وصلت انگشتانِ دست و چشمهای ملتهبم پایان بخشید.
- اون دستای کثیفت رو به چشمات نزن تو آخرش کور میشی.
روی صندلی بیانصاف چوبی کمی جابهجا شدم و با این حرکت کوتاه، صوت ناکوکِ مهرههای کمرم نالهوار شروع به نواختن کرد.
نگاه ماتم گرفتهام را به غزل سپردم و درماندهتر از همیشه نجوا کردم:
- امروز خیلی خسته شدم، خوابم میاد.
غزل ردیفِ دندانهای سفید رنگش را به نمایش گذاشت و شکلات شیرین نگاهش را از چهرهی بغ کردهام، ربود.
مثل لحظات قبل، مشغول چسباندن آستینهای آماده شده به مانتوی نیمهکارهی مقابلش شد.
- تو همیشهی خدا خستهای، موضوع جدیدی نیست.
لبهای آویزانم را مغمومتر از همیشه بهرُخ کشیدم و دستانم را روی شکم معترضم قرار دادم.
- دلت میاد اِنقدر ساده از تلف شدن من بگذری؟ اصلاً میدونی الان چهقدر گشنمه؟
غزل بیتوجه به چهرهی تکیدهی من، خودش را با چرخ خیاطیِ سفید رنگش مشغول کرد. مثل همیشه غُر زدنهای من را بهجان میخرید و بیشک این احساساتِ کرختم، برایش تکراری شده بود!
- بهجای غر زدن یه ذرّه بجنبی کارت تمومه.
شال یشمی رنگم را کمی جلو کشیدم، نگاه دلخورم را از غزل گرفتم و معصومانه پچ زدم:
- من بندهی مظلوم خدام، میدونستی خیلی گناه دارم؟
صدای خندهی متعجب غزل، مظلومیت مرا انکار کرد.
- تو مظلومی؟ عمراً.
جسم نحیفم را به سمت چرخِ خیاطی مختص به خود سوق دادم و مثل دقایق قبل، مشغول دوختنِ قسمتی از مانتوی آجری رنگِ مقابلم شدم.
لب باز کردم تا جواب دندان شکنی نثارش کنم اما با ریخته شدن کوهی از پارچه روی میزِکارم، لبهایم بهاجبار بههم دوخته شد.
نگاه متحیرم را از سیلابِ پارچههای سرخابی رنگِ گرفتم و به چهرهی مستبد و عبوسِ آقای فرزامی خیره شدم.
- تو آخرش آبروی منو، اعتبار برند منو خراب میکنی.
صدای کوبش کفشهای آکسفوردش، برای لحظهای نگاهم را به زمین دوخت. مثل همیشه دقیق و منظم بود و حتی، برق برّندهی کفشهای مشکی رنگش نگاهم را تحقیر میکرد.
از روی صندلیِ چوبی برخاستم و بیتوجه به ریتم تندِ تپشهای قلب چموشم، پرسیدم:
- چی... چی شده آقای فرزامی؟
با فریادِ سهمگین آقای فرزامی برای لحظهای یکّه خوردم و بیشک، توجهی تکتک خیاطها به سمت ما جلب شد.
- من امشب باید کارها رو تحویل بدم اما ببین...
از مابین پارچههای سرخابی رنگ، یکی را از روی میز برداشت و مقابل چشمهای حیرت زدهام تکانش داد، با لحنی ملایمتر از قبل ادامه داد:
- کارای تو هنوز آماده نیست.
حیرتی که سفاکانه داخل وجودم زبانه میکشید بیشتر از ثانیههای قبل، وجودم را میسوزاند.
من را میگفت؟ منی که انگشتان دستم از لمس پارچه عُقش میگرفت، منی که نگاهم از رُخسارهی تکراریِ پارچه به سطوح آمده بود!
خستگی مانند پیچکهای سمی یقّهام را سفت و سخت چسبیده بود اما برای چه؟ این احساسات منزجر کننده چه چیزی را حکم میکرد؟ مگر کارهای من به اتمام نرسیده بود پس این مرد چه میگفت؟ اصلاً مغزش کار میکرد!
بزاقی که سّد بزرگی برای کلمات حنجرهام شده بود را قورت دادم و مصمّم نجوا کردم:
- آقای فرزامی من هر کاری که متعلق به من بوده رو دوختم، این کارا برای من نیست.
با انگشتانِ مردانهاش، آن تار موی قهوهای رنگِ مزاحم را از پیشانیاش کنار زد و خودش را بیشتر به میز کارم نزدیک کرد.
قهوهی تلخ نگاهش کامِ مرا نیز تلخ میکرد.
- اینجا همه چی حساب و کتاب داره...
یقهی پیراهن سفید رنگش را مرتب کرد و کلافهتر از قبل ادامه داد:
- تا اینکارها دوخته نشده تو حق نداری از اینجا بری.
زانوهایم سست شد و مجدد روی آن صندلیِ بیمعرفت نشستم، این حجم از پارچه و تبدیل آنها به لباس چندین ساعت طول میکشید و بیشک من زیر فشار خستگی، مچاله میشدم.
- آقای فرزامی این کارای من نیست، من نمیتونم اینارو بدوزم.
اینبار بهجای صوتِ مستحکم آقای فرزامی، صدای غزل برخاست:
- آقای فرزامی من کمکش میکنم، شما نگران نباشید دو ساعت دیگه کارها آمادهاست.
نگاه خونآلودِ آقای فرزامی، غزل را نشانه گرفت و تیر پوشالیاش را به سمتش پرتاب کرد.
- اگه میخوای اخراج بشی مشکلی نداره کمکش کن.
آن نگاه رقّت انگیزش را به من دوخت و طعنهوار ادامه داد:
- خودش سهلانگاری کرده خودشم باید جبران کنه.