جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط _nazanin_ با نام [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,822 بازدید, 122 پاسخ و 49 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع _nazanin_
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط _nazanin_
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
«بسم تعالی»

نام رمان: تلألو هور.
ژانر رمان: درام، عاشقانه.
نام نویسنده: نازنین هاشمی نسب.
عضوگپ نظارت : (3)S.O.W

IMG_۲۰۲۴۰۵۱۳_۱۱۴۴۵۷.jpg
«خلاصه»
تازیانه‌ی زمختِ نگون‌بختی، بی‌رحمانه بر وجودش می‌تازید. آن شب وحشی، آن سیه آسمانِ مخوف، دنیای سپید رنگش را به خاکستری سوزنده مبدّل کرد. او تنها ازخود و دنیای خود مراقبت می‌کرد اما با این اتفاق شوم، ازخود و دنیای خود متواری شد. در این دریاچه‌ی مذاب به‌ناگه‌ حسِ عشق فوران کرد. جوشید و طمع عصیان‌ها را به‌خود برانگیخت.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1708240899587.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین - •♤تاپیک قوانین تایپ رمان♤•

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
مهم - |☆پرسش و پاسخ تایپ رمان☆|

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.
مهم - 🔶️اموزش جامع نکات ویرایشی آثار در حال تایپ، کاردبری | مطالعه اجباری برای نویسندگان
شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد - تاپیک جامع درخواست جلد رمان و داستان‌ها

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
اطلاعیه - درخواست تیزر برای تمامی آثار(داستان، دلنوشته و...) | انجمن رمان‌نویسی رمان بوک

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست - تاپیک جامع درخواست نقد شورا رمان، داستان کوتاه، داستانک و فن فیکشن

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ - درخواست تگ رمان، داستان کوتاه و فن فیکشن، داستانک

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان - اعلام پایان تایپ رمان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
«مقدمه»

در همان شب‌های ناگوار، تو آمدی و ماندی.
همان شبی که رَد غلیظ خون، بر بوم سفید رنگ زندگانی‌ام فریبنده می‌رقصید.
همان شبی که ریشه‌ام، برق برّنده‌ی تیشه‌ای تیز را نظاره‌گر بود.
قلب تپنده‌ام درهمان شب رفت و بی‌معرفت بازنگشت.
من در آن شب کذایی، سیاه شدم.
مرا با دستانِ حیله‌گر دیگری رنگ زدند.
من این‌گونه نبودم.
سیاهی برازنده‌ام نبود.
تو اما...
سفید بودی.
به‌اندازه‌ی دانه‌های درشت برف.
شاید هم به‌اندازه‌ی اَبرهای پنبه‌ای در آسمان!
مضحکانه است.
منِ سیاه را چه به سفیدی!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
چشم‌های فرسوده‌ام به‌خاطرِ هجوم بی‌رحمانه‌ی خستگی مثل همیشه نمی‌دید انگار، پرده‌ای مات و کدر به دیدگانم آویخته شده بود!
با انگشتان دست، چشم‌های سرکشم را نوازش کردم.
حسِ شیرین خواب نگاهم را آلوده کرده بود و این احساسِ مزاحم، مغزم را برای لحظه‌ای آرام نمی‌گذاشت.
صدای باشفقّت غزل، به وصلت انگشتانِ دست و چشم‌های ملتهبم پایان بخشید.
- اون دستای کثیفت رو به چشمات نزن تو آخرش کور میشی.
روی صندلی بی‌انصاف چوبی کمی جابه‌جا شدم و با این حرکت کوتاه، صوت ناکوکِ مهره‌های کمرم ناله‌وار شروع به نواختن کرد.
نگاه ماتم گرفته‌ام را به غزل سپردم و درمانده‌تر از همیشه نجوا کردم:
- امروز خیلی خسته شدم، خوابم میاد.
غزل ردیفِ دندان‌های سفید رنگش را به نمایش گذاشت و شکلات شیرین نگاهش را از چهره‌ی بغ کرده‌ام، ربود.
مثل لحظات قبل، مشغول چسباندن آستین‌های آماده شده به مانتوی نیمه‌کاره‌ی مقابلش شد.
- تو همیشه‌ی خدا خسته‌ای، موضوع جدیدی نیست.
لب‌های آویزانم را مغموم‌تر از همیشه به‌رُخ کشیدم و دستانم را روی شکم معترضم قرار دادم.
- دلت میاد اِنقدر ساده از تلف شدن من بگذری؟ اصلاً میدونی الان چه‌قدر گشنمه؟
غزل بی‌توجه به چهره‌ی تکیده‌ی من، خودش را با چرخ خیاطیِ سفید رنگش مشغول کرد. مثل همیشه غُر زدن‌های من را به‌جان می‌خرید و بی‌شک این احساساتِ کرختم، برایش تکراری شده بود!
- به‌جای غر زدن یه ذرّه بجنبی کارت تمومه.
شال یشمی رنگم را کمی جلو کشیدم، نگاه دلخورم را از غزل گرفتم و معصومانه پچ زدم:
- من بنده‌ی مظلوم خدام، می‌دونستی خیلی گناه دارم؟
صدای خنده‌ی متعجب غزل، مظلومیت مرا انکار کرد.
- تو مظلومی؟ عمراً.
جسم نحیفم را به سمت چرخِ خیاطی مختص به خود سوق دادم و مثل دقایق قبل، مشغول دوختنِ قسمتی از مانتوی آجری رنگِ مقابلم شدم.
لب باز کردم تا جواب دندان شکنی نثارش کنم اما با ریخته شدن کوهی از پارچه روی میزِکارم، لب‌هایم به‌اجبار به‌هم دوخته شد.
نگاه متحیرم را از سیلابِ پارچه‌های سرخابی رنگِ گرفتم و به چهره‌ی مستبد و عبوسِ آقای فرزامی خیره شدم.
- تو آخرش آبروی منو، اعتبار برند منو خراب میکنی.
صدای کوبش کفش‌های آکسفوردش، برای لحظه‌ای نگاهم را به زمین دوخت. مثل همیشه دقیق و منظم بود و حتی، برق برّنده‌ی کفش‌های مشکی رنگش نگاهم را تحقیر می‌کرد.
از روی صندلیِ چوبی برخاستم و بی‌توجه به ریتم تندِ تپش‌های قلب چموشم، پرسیدم:
- چی... چی‌ شده آقای فرزامی؟
با فریادِ سهمگین آقای فرزامی برای لحظه‌ای یکّه خوردم و بی‌شک، توجه‌ی تک‌تک خیاط‌ها به سمت ما جلب شد.
- من امشب باید کارها رو تحویل بدم اما ببین...
از مابین پارچه‌های سرخابی رنگ، یکی را از روی میز برداشت و مقابل چشم‌های حیرت زده‌ام تکانش داد، با لحنی ملایم‌تر از قبل ادامه داد:
- کارای تو هنوز آماده نیست.
حیرتی که سفاکانه داخل وجودم زبانه می‌کشید بیشتر از ثانیه‌های قبل، وجودم را می‌سوزاند.
من را می‌گفت؟ منی که انگشتان دستم از لمس پارچه عُقش می‌گرفت، منی که نگاهم از رُخساره‌ی تکراریِ پارچه به سطوح آمده بود!
خستگی مانند پیچک‌های سمی یقّه‌ام را سفت و سخت چسبیده بود اما برای چه؟ این احساسات منزجر کننده چه چیزی را حکم می‌کرد؟ مگر کارهای من به اتمام نرسیده بود پس این مرد چه می‌گفت؟ اصلاً مغزش کار می‌کرد!
بزاقی که سّد بزرگی برای کلمات حنجره‌ام شده بود را قورت دادم و مصمّم نجوا کردم:
- آقای فرزامی من هر کاری که متعلق به من بوده رو دوختم، این کارا برای من نیست.
با انگشتانِ مردانه‌‌اش، آن تار موی قهوه‌ای رنگِ مزاحم را از پیشانی‌اش کنار زد و خودش را بیشتر به میز کارم نزدیک کرد.
قهوه‌ی تلخ نگاهش کامِ مرا نیز تلخ می‌کرد.
- این‌جا همه چی حساب و کتاب داره...
یقه‌ی پیراهن سفید رنگش را مرتب کرد و کلافه‌تر از قبل ادامه داد:
- تا این‌کارها دوخته نشده تو حق نداری از این‌جا بری.
زانوهایم سست شد و مجدد روی آن صندلیِ بی‌معرفت نشستم، این حجم از پارچه و تبدیل آن‌ها به لباس چندین ساعت طول می‌کشید و بی‌شک من زیر فشار خستگی، مچاله می‌شدم.
- آقای فرزامی این کارای من نیست، من نمی‌تونم اینارو بدوزم.
این‌بار به‌جای صوتِ مستحکم آقای فرزامی، صدای غزل برخاست:
- آقای فرزامی من کمکش می‌کنم، شما نگران نباشید دو ساعت دیگه کارها آماده‌است.
نگاه خون‌آلودِ آقای فرزامی، غزل را نشانه گرفت و تیر پوشالی‌اش را به سمتش پرتاب کرد.
- اگه می‌خوای اخراج بشی مشکلی نداره کمکش کن.
آن نگاه رقّت انگیزش را به من دوخت و طعنه‌وار ادامه داد:
- خودش سهل‌انگاری کرده خودشم باید جبران کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
چه می‌توانستم بگویم! در برابر این مرد خودکامه کلامی از حنجره‌ام ساطع نمی‌شد، نمی‌توانستم مجدد مخالفت خود را بروز دهم انگار آن نگاه قلدرش، هدف خود را به ثمر نشانده بود!
تا سکوتم را دید ریسمان سخنانش را مجدد به دست گرفت.
- دست بجنبون، وقت نیست.
به‌ سرعت به‌ سمت اتاق مدیریتش چرخید و باقدم‌های بلند از روح خشمگینم فاصله گرفت.
صدای آن پاشنه‌های کفشِ ناهنجارش، مابین انعکاس صدای چرخ‌ِ خیاط‌ها گم شد.
نفسِ حبس شده‌ام را از بطن سی*ن*ه‌ام بیرون فرستادم و با دیدن آن پارچه‌های سرخابی رنگ، بی‌اختیار اَبروانم درهم تنیده شد.
غر زنان، خروشیدم:
- مردک قارچ، به من میگه این‌جا حساب و کتاب داره آره ارواحِ عمه‌ت!
غزل مغموم‌تر از من، ترحم‌هایش را به سمتم سوق داد و گفت:
- عیب نداره خودت رو ناراحت نکن، اصلاً من میمونم کمکت می‌کنم هان؟ خوبه!
شلنگ تخته‌هایم را جمع کردم تا آبرویم را بیش از این، مقابل خیاط‌ها خدشه دار نکنم.
ایستادم و در همان حین، مخالفت خود را با نظرِ غزل اعلام کردم:
- این مردک کم داره مگه نشنیدی چی‌گفت؟ نمی‌خوام به‌خاطر من اذیت بشی.
غزل به تبعیت از من برخاست و چرخ خیاطی‌اش را خاموش کرد، کارهایش به پایان رسیده بود و من به این موضوع غبطه می‌خوردم.
- آخه دلم نمیاد این‌جوری، ولت کنم برم خونه کنار بخاری چایی بخورم و استراحت کنم.
غزل پارچه‌های اضافه را از روی میزش جمع کرد و درهمان حین، نیش شل شده‌اش را به اعصاب نداشته‌ام کوبید.
نگاه خصمانه‌ام را از چهره‌ی خشنودش گرفتم و آن پارچه‌های کذایی را با نظم و ترتیب، گوشه‌ی میز کارم مرتب چیدم.
- الان اعصاب ندارم سر به‌ سرم نذار، چرخ دم دستمه‌ها یه‌دفعه دیدی اومد تو صورتت.
تا تهدید خطرناک من را دید، انگشت شَست و اِشاره‌اش را کنار لب‌های باریکش، قرار داد و زیپِ نمادین دهانش را بست و دیگر سخنی نگفت.
با عبورِ دقایق و گذشت ثانیه‌ها، خیاط‌ها دانه‌دانه بعد از اتمام کارشان از سالن بیرون می‌رفتند و سکوت، بیشتر از قبل داخل این فضا حکمرانی می‌کرد.
غزل با وجودِ اتمام کارش، تا ثانیه‌های آخر کنارم ماند اما با آمدن تاریکی و تیره شدن آسمان، به‌اجبار تنهایم گذاشت و به رفتن رضایت داد.
تنها من مانده بودم با کرختیِ شدید، استخوان‌های بدنم از درد تیر می‌کشید و لب‌هایم خشک شده بود.
باعجله و بی‌وقفه، پارچه‌ها را به‌هم می‌دوختم بلکه سریع‌تر از این محاصره‌ی خسته کننده، رها شوم.
شال افتاده‌ام را بالا کشیدم و با این‌کار، خرمن گیسوان سیه رنگم را زیر آن پارچه‌ی لطیفِ یشمی رنگ، مخفی کردم.
برای لحظه‌ای از کار دست برداشتم و برای هزارمین بار، نگاه خواب‌آلودم را نوازش کردم. بی‌شک امشب یا چشمان خود را از دست می‌دادم یا از خستگی تلف می‌شدم!
آن سوزن ریزی که روی پارچه‌ها می‌رقصید انگار نگاه مرا زخمی می‌کرد.
فضای بزرگِ سالن با آن سرامیک‌های شیری رنگِ برّاق و پنجاه چرخِ خاموش، تکراری‌ترین تصویر امروز برای نگاهم بود.
- خسته نباشی.
با صدای آقای فرزامی، بدون آن‌که نگاهش کنم با تُن آوای آرامم جوابش را دادم:
- تشکر.
منتظر رفتنش بودم اما صدای منحوسِ آن کفش‌ها را نشنیدم.
نگاهم را بالا کشیدم و متعجب به وجودش چشم سپردم.
درست چند قدم دورتر از من، ایستاده بود و چهره‌ی غبارآلودش لابه‌لای دود غلیظ سیگار پنهان شده بود.
پرسشگرانه، زمزمه کردم:
- چیزی شده؟
جاسیگاری سنگ‌کاری شده‌اش را روی میزِ یکی از خیاط‌ها گذاشت و پُک عمیقی به جان آن سیگارِ شوربخت زد.
لبالب طمع، پچ زد:
- خیلی وقته منتظر این لحظه بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
آن نگاه حریصش برای لحظه‌ای، لرز بر اندامم انداخت.
نمی‌دانستم هدف او از گفته‌هایش چیست انگار مغز زوال رفته‌ام، قدرت تحلیل و بررسی را نداشت.
روی میز یکی از خیاط‌ها نشست، همچنان خیره نگاهم کرد و آن سیگار نگون‌بخت را به انتها رساند.
فک منقبض شده‌ام را تکانی دادم و پرسیدم:
- جریان چیه! مشکلی هست؟
موهای قهوه‌ای رنگش را بالا فرستاد و برای اولین بار، لبخندش را به سمت من سوق داد.
- آره یه مشکل بزرگ هست، خیلی هم بزرگ.
متناقض سخن می‌گفت و منِ گیج، نمی‌دانستم چگونه لبخندِ روی لبش را با مشکلی که ازش دَم می‌زد، مطابقت دهم.
طولی نکشید که این مرد، خودخواهانه تیر خلاص را برقلبم نشاند.
- جذابیتِ تو برای من مشکل ساخته، اون چشم‌هات...
فیلتر سیگار را داخل جاسیگاری رها کرد و از روی میز پایین پرید، صدای منزجرکننده‌اش مجدد داخل گوشم منعکس شد:
- دیگه تحملم لبریز شده.
تمام این لحظات مقابل مردمک‌های لغزانم، دیگر رنگی نبود و حالا همه‌چیز برای دیدگانم، خاکستری رنگ شده بود، آن پارچه‌ی منفور که مابین انگشتانِ دستم سروری می‌کرد، حالا سُر خورد و روی سرامیک‌های شیری رنگِ، به زمین افتاد.
قلب درمانده‌ام برای تپیدن ناز می‌کرد و تک‌تک ارگان‌های بدنم از این شوک لعنتی، گویی به انهدام رسیده بود!
آقای فرزامی با گام‌های بلند به سمتِ من گام برمی‌داشت و با هرقدم، احساسات مرا نیز لگدمال می‌کرد. اصلاً چرا این مغز معیوبم هنوز این مردِ نامرد را آقا خطاب می‌کرد! مگر خر مغزم را گاز گرفته بود؟
توانم را جمع کردم و از روی صندلی برخاستم، قطرات درشت عرق روی مهره‌های کمرم دانه‌دانه سُر می‌خورد و از حجم اضطرابی که به‌جان می‌خریدم، دل‌پیچه‌ای شدید گریبان‌گیرم شده بود.
درست یک قدمیِ من ایستاد و مانند گربه‌ای کوچک، سرش را کج کرد.
آن مردمک‌های تیره‌اش مابین گداخته‌های خون می‌لغزید و عطر زننده‌ی سیگار، از لباسِ تنش سفاکانه برمن می‌تاخت.
- مَهرو.
دستش را بالا آورد و با انگشت اِشاره، طره‌ای از موهای آشفته‌ام را روی صورتم ریخت.
- می‌دونستی اسمت خیلی قشنگه!
دیوانه‌وار موی لجبازم را از گردیِ صورتم کنار زد و به چشمان متحیرم خیره ماند.
- تو امشب مال منی، خُب!
دلم می‌خواست از این مخمصه‌ی هولناک خلاص شوم، در این زندانِ سرد هیچ اکسیژنی برای تنفس پیدا نمی‌شد و اگر می‌ماندم بی‌شک، از خفه‌گی نابود می‌شدم!
کیف مشکی رنگم را از روی صندلی برداشتم و به غدّه‌ای که داخل حنجره‌ام مدام بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد، رخصت ترکیدن دادم.
- تو یه آشغالی... فکر کردی من مثل تو پَستم! مرتیکه‌ی عوضی من رو قاطیِ کثافت‌کاری‌هات نکن.
به سمت درب شکلاتی رنگ دویدم.
با کف دست، گلوی متورم شده‌ام را نوازش کردم تا آن بغض لعنتی بشکند، تا آن قطرات جمع شده داخل نگاهم پایین بچکد. ترس و اضطرابی که به‌جانم نفوذ کرده بود حتی اشک ریختن را از یادم برده بود.
قبل از باز کردن دربِ سالن، آن اندام ورزیده‌ی نحس مقابل جسم مرتعشم قرار گرفت.
باز هم هجوم تند سیگار زیر مشامم دیکتاتوری کرد و آن نگاهِ سرخ، صورتم را از نظر گذراند.
- کجا فرار میکنی کوچولو؟ هنوز باهات کار دارم.
از جیب شلوار خاکستری رنگش، دسته کلیدی بیرون کشید و بی‌توجه به من، به‌سمت دربِ چوبی چرخید.
صدای چرخش کلید داخل قفل یعنی اتمامِ من... یعنی دیدن کابوسی وحشتناک با چشمانی باز... یعنی عمقِ فاجعه... .
دیگر آن حسِ شیرین خستگی ذرّه‌ای داخل وجودم حس نمی‌شد، افکارم گویی درحال جان دادن بود و قلبم، دیوانه‌گی می‌کرد.
بی‌محابا زوزه‌ای سهمگین سر دادم.
- چی‌کار می‌کنی عوضی؟ چرا دَر رو قفل کردی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
لبخندی عمیق روی لب‌هایش نشاند و این کِشش لب‌ها مانند پُتک، بر سرم کوبیده شد.
خشم و ترس مانند گردآبی عمیق، حریصانه همه‌ی وجودم را می‌بلعید و من، هیچ مسیری برای رهایی از این خفه‌گی پیدا نمی‌کردم.
با کف دست، چند ضربه‌ی پرقدرت به قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش کوبیدم و جیغی مهیب سر دادم.
- باتوأم عوضی... میگم چرا دَر رو قفل کردی؟
کلید را داخل جیب شلوارش، مخفی کرد و آن چند قدمی که ازم فاصله داشت را پیمود.
چه‌قدر آن نگاه پلیدش، تنفربرانگیز بود.
چه‌قدر هرم نفس‌های کَش‌دارش، به صورتم نزدیک بود.
چه‌قدر کلماتی که زیر گوشم ادا می‌کرد، منزجر کننده بود!
- مَهرو... می‌شه صدام بزنی!
مکثی کرد و شال یشمی رنگم را کنار زد.
فِرهای درشت سیه رنگم را دور انگشت اِشاره‌اش پیچید و ادامه داد:
- بهم بگو پاشا... دلم میخاد اسمم رو از زبونت بشنوم.
لرزشِ بدنم، مانند تشنج بود.
این فاصله‌ی میلی‌متری انگار همه‌ی حرمت‌ها را شکسته بود و غرورم، دیگر در وجودم حکمرانی نمی‌کرد!
- مهرو...
حتی شنیدن اسمم از لب‌های این مرد، قلبم را به سمت شوریده‌گی سوق می‌داد.
این تپیدن از ذوق نبود، این کوبشِ قلب از سرخوشی نبود.
این قلب بی‌نوای من از ترس می‌کوبید، این قلبِ بیچاره‌ی من از ناچاری می‌تپید.
با انزجار خودم را عقب کشیدم و مانند لحظات قبل، فریاد زدم:
- اگه دستت بهم بخوره می‌کشمت، به‌خدا می‌کشمت.
با کف دست‌هایم، ضربه‌های پرقدرتی به بدنه‌ی دربِ چوبی کوبیدم و به خروشیدنم ادامه دادم:
- دَر رو بازکن، لعنتی زود باش... بازش کن.
دست‌های ورزیده‌اش را در قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش جمع کرد و نگاه خیره‌اش را به من سپرد.
انگار ازترسی که در نگاهم موج می‌زد حسابی لذت می‌برد!
انگار فریادهای من برایش خوشایند بود که با آن نگاهِ خندانش، براندازم می‌کرد!
- مهرو چموش نباش، انقدر سختش نکن دیگه.
چه ساده می‌گفت سختش نکنم!
مگر از دیدگاه او، من چه‌جور آدمی بودم؟
مرا سست عنصر می‌دید یا به‌ نفع خود این‌گونه پلیدانه درخواست می‌کرد؟
آن نگاه ویرانگرش...
آن چشمان چپاولش از من تنها مخروبه‌ای باقی می‌گذاشت.
خرابه‌ای که لبریز از تکّه‌های روحم بود.
جلوتر آمد و من، به عقب‌ گام برداشتم.
می‌لرزیدم و نمی‌دانستم به چه‌کسی پناه ببرم!
اصلاً در این لحظه، دراین باتلاق مخوف خدا مرا می‌دید؟
اگر می‌دید چرا آغوش مهربانش را برایم نمی‌گشود! چرا برای مَهروی بی‌پناهش، پناهگاهی اَمن نمی‌ساخت.
به درب چوبی چسبیدم و حالا نوک کفش‌هایش، به نوک کتونی‌های سفید رنگم چسبید.
از موهای پریشانم نمی‌گذشت.
شالم را بر روی شانه‌هایم انداخت و کِش بنفش رنگم را، از دورِ موهایم جدا کرد.
حالا شانه‌های ظریفم لابه‌لای سیلابِ موهای بلندم، مخفی ماند.
- از تو گذشتن برای من سخته، می‌فهمی؟
قفل شده بودم.
از بروز خشمِ درونم، مقابل این مجنون دیوانه هراس داشتم.
از فریادهایی که در حنجره‌ام کمین کرده بود می‌ترسیدم.
می‌ترسیدم آن نقطه‌ی سیاه و کدرش را بیدار کنم.
می‌ترسیدم هیولای درونش را نظاره‌گر باشم.
درمانده بودم.
من کلیدی برای رهایی از این منجلاب پیدا نمی‌کردم.
حتی، آن اشک‌های لجوج از کاسه‌ی چشمم پایین نمی‌ریخت.
انگار، همه‌چیز با من سر ناسازگاری داشت!
انگشتان گرمش تا روی پوست منجمدِ صورتم نشست، خنجری تیز جای‌جای بدنم را پاره‌پاره کرد.
دوام نیاوردم.
بی‌توجه به پاشا از حصار ترسناکی که برایم ساخته بود، گریختم.
از زیر آن دستانِ پرقدرتش فرار کردم.
از آن نگاه رعب‌آورش، رها شدم.
به سمت آشپزخانه‌ای کوچک که انتهای سالن قرار داشت، شتافتم.
از محاصره‌ی چرکینش رها شده بودم و این جدایی، اشک‌های پیله بسته‌ی نگاهم را به پروانه‌ای آزاد مبدّل کرد.
دریادریا اشک از نگاهم می‌خروشید.
هق‌هق‌های دردناکم مانند رعدوبرق، داخل فضای سالن می‌پیچید.
وجودم اِبر شد. بارید.
به‌قدری بارید که انگار این چشم‌ها، سالیانِ‌سالیان رنگ شفاف اشک را ندیده بود!
باریدم... خروشیدم... سیلاب شدم اما، آرام نگرفتم.
صدای کوبش کفش‌هایش، صدای زوزه‌ی سهمگینش را پشت سرم می‌شنیدم.
مانند گرگی درّنده و وحشی، به دنبالم می‌دوید.
می‌دوید و برای شکار این آهو، لحظه‌ای درنگ نمی‌کرد.
سراسیمه وارد آشپزخانه شدم.
نور سفید رنگِ لامپ، همه چیز را برای نگاهم واضح و مبرهن جلوه می‌داد.
برقِ چاقویی که روی کانتر کِرمی رنگ بود، چشمانم را می‌درّید.
بی‌اختیار به سمت چاقو شتافتم اما با کشیده شدنِ موهایم، به‌اجبار سرِجایم متوقف شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
پاشا مرا روی سرامیک‌های سرد و سخت پرت کرد.
خویِ وحشی‌گریش بیدار شده بود.
از همین می‌ترسیدم.
دردی شدید مچ پایم را دربرگرفت اما، دردی که قلبم را می‌تراشید فجیع‌تر از هر دردی بود.
درد پایم درمان داشت اما قلبم چه! اصلاً مرهمی داشت؟ همان قلب سابق می‌شد؟
صدایش از فرط خشم، گویی زمخت‌تر از قبل شده بود. خَش دار و پرقدرت...
- سرم درد میکنه مهرو، رو مغزم راه نرو.
هق زدم:
- چی از جونم میخای آشغال؟ ولم کن بذار برم.
مقابلم زانو زد و پنجه‌ای مابین موهایش کشید.
- من تورو می‌خوام... روحت رو می‌خوام جسمت رو می‌خوام.
کشان‌کشان خودم را روی سرامیک‌های سرد، به‌سمت کانتر کشاندم و به‌زور، ایستادم.
پایم درد می‌کرد و همین موضوع ایستادگی را برایم مشکل می‌ساخت.
می‌ترسیدم، می‌لغزیدم اما ته‌مانده‌ی غرورم را جمع کردم و فریاد زدم:
- همین‌جا می‌کشمت... می‌کشمت که دیگه هوسِ با من بودن رو نکنی.
از این تهدید مطمئن نبودم.
او مانند طوفانی سهمگین مقابلم قد علَم کرده بود و من در این تندبادِ خشمگین، وظیفه‌ام تنها جان باختن بود.
ایستاد و با گام‌های نامتقارن به سمتم حرکت کرد.
این رُخ دیوانه‌اش بیشتر از لحظاتِ قبل مرا می‌ترساند.
چه بی‌رحم بود این حس. چه متعفن بود این لحظه.
کدامین گناه، طناب دار را بر گردنم آویخت؟
چه خبط و خطایی کردم که این‌گونه همه‌چیز برایم تاریک و ترسناک شد؟
تهدیدهای بچه‌گانه‌ام را جدی نگرفت و خود، کمر به قتل احساساتم بست.
- از امشب و از من... چیزی به کسی نمیگی...
اولین دکمه‌ی پیراهن سفید رنگش را باز کرد و ادامه داد:
- که اگه بفهمم از امشب و از من... چیزی به کسی گفتی سربه‌نیستت می‌کنم، زندگیت رو جهنم می‌کنم.
انگشتانم را عقب بردم و دسته‌ی یخ‌بسته‌ی چاقو را لمس کردم.
با این حال آشفته‌ام و این دست‌های ناتوان، اصلاً می‌توانستم وزن سنگین چاقو را تحمل کنم؟
چاقو کوچک بود اما برای من گویی صد‌ها تُن وزن داشت.
به چشم‌هایم نگریست. چه می‌دید؟
تنفر درونم را می‌دید پس چرا، لبخند از لب‌هایش کنار نمی‌رفت!
برق برّنده‌ی قطرات اشکم را می‌دید پس چگونه، دلش به‌رحم نمی‌آمد؟
مردمک‌های مستأصلم را می‌دید پس چرا به عواقب این کارِ وقیحش نمی‌اندیشید؟
- چشم‌هات خیلی قشنگه.
همین!
قشنگی را ازچشمانم خواند اما خروارخروار احساساتِ تلخم را ندید!
مکثی کرد و با حرفی که زد، هیزم آتش درونم را افزود.
- بذار همین حالا روشنت کنم، مالِ من هیچ‌ وقت از زیر دستم قِسر دَر نرفته، گفتم که بدونی آخرش مالِ خودمی.
جوری مرا مالِ خودش خطاب می‌کرد که لحظه‌ای از خود، متنفر شدم.
همه‌ی دارایی‌هایش کثیف بود.
همه‌چیزش، تعفن‌ برانگیز بود.
من مالِ او نبودم. من متعلق به او نبودم.
چاقو را مابین انگشتانِ مرتعشِ دستم فشردم.
سرمای چاقو به وجودم جسارت داد.
تکّه‌های پراکنده‌ام را نم‌نم جمع کرد.
می‌ترسیدم و همچنان، شجاعانه ترسم را پَس می‌زدم و اصلاً این چه احساس مضخرفی بود؟
درست مانند امنیت در اعماقِ وحشت... .
انگار قطرات باران، بر آتشِ شعله کشیده‌ی درونم حکمِ ایست داد.
شعله‌های برافروخته‌ی درونم ایستاد اما، آتش کوچکی زیر همین خاکستر درحال متولد شدن بود!
جری‌تر از قبل، غدّه‌ای که سد حنجره‌ام شده بود را شکستم و گفتم:
- تو یه رذل کثیفی، شرف نداری... بی‌غیرتی.
آن پوست سرخ و چشم‌های غضبناکش وخامت این ماجرا را برملا می‌کرد و من، چه‌قدر از این نگاه می‌ترسیدم.
دو دستش را بالا آورد و گردن ظریفم را دربرگرفت.
تکانم داد، طوری تکانم داد که من هر لحظه منتظر شکستنِ گردنم بودم.
فریاد کشید:
- من بی‌غیرتم که ازت خوشم میاد، هان؟
فشار انگشتانش را دور گردنم دوچندان کرد و ادامه داد:
- علاقه‌ی من به تو بی‌شرفیه؟
او حقیر بود، هیچ علاقه‌ای از نگاهش چکّه نمی‌کرد.
هیچ حس قشنگی از درونش بر من نمی‌تازید.
همه‌اش کثیفی بود.
درونش جز غول سیاهی چیزِ دیگری نمی‌دیدم.
چندین بار، مداوم پلک زدم و سعی کردم خود را عقب بکشم.
نمی‌شد، نتوانستم.
توان ظریف دخترانه‌ام کجا و دست‌های پرقدرت مرد مقابلم کجا؟
زمین تا آسمان باهم فرق داشت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
نفس‌هایم گویی در حال تحلیل رفتن بود، پرده‌ای مات و زمخت ناجوان‌مردانه دیدگانم را تار می‌کرد.
صدای نفس‌های کِشدارم، همانند پرنده‌ای زخمی داخل فضای آشپزخانه می‌چرخید و از این آزادیِ اجباری، لذت می‌برد.
- دختر خوبی باش، قول میدم همه‌چیز رو جبران کنم...
از جبرانِ قصورش دَم می‌زد اما همان انگشتانِ لعنتی‌اش را از دور گردنم رها نمی‌کرد.
چه‌قدر عجیب بود این مرد، دوست داشته شدن توسط او این‌گونه وهم‌آلود بود؟
عاشقانه‌های او این‌گونه موحش بود!
آستانه‌ی دردم پُر بود از نیرنگ‌ها، از فسادها و شقاوت‌ها دیگر به سطوح آمده بودم.
توانِ کشش و ادامه نداشتم.
سرگشته‌ترین بودم، گویی حس‌های لطیفم را به‌کل از یاد و خاطره‌هایم به زباله‌ها و تفاله‌هایِ مغزم سپرده بودم!
دسته‌ی چاقو را با همان توانِ کاسته شده، مابین انگشت‌های دستم فشردم.
هنوزهم دودل بودم و چه‌قدر احمقانه، از همه‌چیز می‌ترسیدم!
او از چاقویی که پشت سرم قایم کرده بودم، خبری نداشت.
اگر می‌دانست سخنی از جبران به میان نمی‌آورد.
اگر می‌دانست به‌یقین، لحظه‌ای زنده‌ام نمی‌گذاشت.
سخن گفتن سخت بود، کلمات با دشواری از حنجره‌ی مسدودم جاری می‌شد.
- ولم... کن... تمومش... کن... بسه...
نمی‌دانم چه‌شد، زهرِ قلبم پمپاژ کرد یا ترس به‌جای مغزم فرمان داد!
چاقو را از گنجه‌ی افکاراتِ خود بیرون کشیدم و بی‌اختیار، صورتش را هدف قرار دادم.
تیزیِ چاقو، روی سمت چپ صورتش خطی عمیق حکاکی کرد.
گردنِ مرا رها کرد و دستی به گونه‌ی خون‌آلودش کشید.
مهرو لعنت به تو.
چه‌کار کردی؟ دیگر اَمانت نمی‌دهد، اشهدت را بخوان که مرگ دورت می‌گردد.
مردد نگاهش می‌کردم.
آن چشمانِ ستمگر، از درد این‌گونه مخمور شده بود؟چرا دردش را اعلام نمی‌کرد؟ چرا فریادهایش را برسرم نمی‌کوبید؟
این همان آرامشِ معروف قبل از طوفان‌هاست؟ باید چه کنم؟ منِ درمانده چه‌گونه خود را از مرگ حتمی نجات دهم!
نگاهش حالا به خونی که از گونه‌اش، روی سرامیک‌ها می‌چکید خیره ماند.
کاش این سکوت ترسناک را بشکند.
از این خفقان و خفت، می‌ترسیدم کاش به این سکون پایان ببخشد.
بالاتر از سیاهی مگر رنگ دیگری بود؟ کاش مرا در قعر همین تیره‌گی دفن می‌کرد.
این خاموشی از طعم گس، تلخ‌تر بود.
سرش را که بلند کرد انگار برق سه‌فاز به بدنم متصل شد.
لحن کلامش آرام بود، ملایم بود و همین ملاطفت بیشتر مرا می‌ترساند.
- مهرو، می‌دونی الان چه حسی دارم؟
باید درد می‌کشید، باید نعره و هیاهو سر می‌داد این حجم از خونسردی حالم را می‌تکاند، دگرگونم می‌کرد، دلزده‌ترم می‌کرد.
کوبنده اما معتدل‌تر از ثانیه‌های قبل، ادامه داد:
- این‌که علاقه‌م رو کنار بذارم و ذرّه‌ذرّه جون دادنت رو ببینم.
از درون باخته بودم اما ظاهرم، چرا هنوز جسارت داشت!
- یه غلطی کردی باید تاوان پس می‌دادی.
وای مهرو آتش این مصیبت را نمی‌توانی خاموش کنی لااقل هیزم‌هایش را جمع نکن، کبریتش را نکش. شجاعت‌های توخالی‌ات هیچ دردی را درمان نمی‌کند، سکوت کن، ساکت بمان.
موهایم را بالا کشید و با این‌کار، کف کتونی‌هایم از روی سرامیک جدا شد.
همانند پر، مرا به پرواز درآورده بود.
کف سرم از دردِ شدید، گز‌گز می‌کرد و انگار توده‌ای وخیم داخل سرم منفجر می‌شد.

" این عشق را نمی‌خواستم.
مگر می‌شود کسی را به عاشقی وا داشت؟
اجباری بود!
عواطفی که نثارم می‌شد، جبری بیش نبود.
این مرد مرا
به دوست داشته شدنِ دروغین
مجبور می‌کرد.
و من این عشق وحشی را
پایان زندگی می‌دانستم"

حواسش پیِ چاقو نبود. آن چاقوی خون‌آلود هنوز مابین انگشتان لغزانم دلبرانه می‌رقصید و هدف نگاهش، تنها چشمانم بود.
اشک نمی‌ریختم و مانند خودش از درد، ناله سَر نمی‌دادم.
ناسزا می‌گفت و در همان حین، حسِ مضخرف عشق را وسط می‌کشید.
این مرد تار و پودِ عشق را از هم گسسته بود.
من عشق را این‌چنین، سیاه رنگ تصور نمی‌کردم.
من عشق را سرخ می‌دیدم با شاخ و برگ‌های سبز شاید هم به زردیِ گل آفتابگردان، همان اندازه زیبا و دلپسند... .
در این میدان جنگ، یکی باید جان می‌داد.
قربانی یکی از ما بود.
تعلّل و مکث چرا؟
چاقو را بالا آوردم و بی‌محابا، تیزی را در قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش فرو بردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
انگشتانِ خون‌آلودم، روی دسته‌ی سبز رنگ چاقو می‌لغزید.
جرئت تکان دادنِ چاقو را نداشتم، چاقو داخل بدنِ ورزیده‌اش مانده بود و خونی غلیط، پیراهن سفید رنگش را سرخِ‌سرخ کرده بود.
نگاهم را بالا کشیدم و به‌چهره‌ی رنگ پریده‌اش چشم سپردم.
از نگاهش، چیزی جز نفرت نمی‌تابید.
آن نگاه آمیخته به دردش، گویی جان مرا می‌بلعید!
موهای آشفته‌ام را رها کرد و بی‌رمق، دستش را به سمت چاقو برد.
گیج بود و زیرلب از درد ناله می‌کرد، رنگِ پریده‌ی صورتش با آن نگاه آذرگون، مثل یک توهم بود. درست شبیه یک خیال وهم‌انگیز بود.
ترسیدم.
ترسیدم با همان توان باقی مانده‌اش مرا بُکشد.
ترسیدم مرا به نابودی بکشاند.
ترسیدم با همان چاقویی که قصد لمسش را داشت، جانم را به قعر تباهی بسپارد.
نمی‌دانم چه شد!
نمی‌دانم چه‌گونه شد!
غیرارادی بود...
چاقو را از قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش بیرون کشیدم، یک بار نه... دوبار تیزی را داخل شکمش فرو بردم.
روی زمین زانو زد.
دیگر اثری از آن لباس سفید رنگ نبود و حالا همه‌ی آن پارچه، به رنگ خون درآمده بود.
من چه‌ کردم؟
مهرو، تو چه کردی!
دختر، این جُوی خون را تو به‌ راه انداختی؟
این گناه را تو به آغوش کشیدی!
باورم نمی‌شود... باورم نمی‌شود.
لبه‌های کابینت کِرمی رنگ را به‌دست گرفت تا به زمین نیفتد.
همه‌ی وجودش می‌لرزید و دانه‌های ریز و درشت عرق‌، از پیشانی‌اش سُر می‌خورد و از تیغه‌ی بینیِ استخوانی‌اش به پایین می‌چکید.
نگاهش از صورتم جابه‌جا نمی‌شد.
به هق‌هق‌ِ گریه‌هایم می‌نگریست، به زجر کشیدنم خیره مانده بود.
لب‌های خشکیده‌اش را باز کرد و مقطعانه زمزمه کرد:
- زندگیت... رو... جهنم... می... می‌کنم... .
دیگر قوّتی در بدنش باقی نمانده بود.
کابینت را رها کرد و روی سرامیک‌های سرد و سخت فرود آمد.
اجزای بدنم به رعشه افتاده بود، تا پاشا پلک‌هایش را به‌هم فشرد انگار تازه مغزِ من هم به تخت سلطنتش بازگشت!
مغز من دیر بازگشتی.
الان آمدی بی‌محبت!
الان آمدی که رَد خون، نامم را لَکه دار کرده بود!
الان آمدی که این مرد را، با دستان خود کُشتم؟
با قدم‌های ناهماهنگ به سمتش حرکت کردم. درست کنار اندام غرق در خونش، زانو زدم و نالیدم:
- پاشو...
با انگشت اِشاره‌، آرام به پیشانی‌اش ضربه زدم و شیون کردم:
- بهت میگم پاشو...
خبری از آن مردمک‌های وحشی‌اش نبود، حتی نمی‌توانستم حرکاتِ تنفس را در پرّه‌های بینی و تکانِ بدنش مشاهده کنم.
این‌بار از اعماق وجود جیغ زدم و انگشتانِ مُشت شده‌ام را به زمین کوبیدم.
- تقصیر تو بود... تو مقصر بودی... لعنتی... لعنتی... .
خبطِ او بود، خطای او بود.
در این پیکار، من آن پروانه‌ی سرگشته و رها بودم.
فقط نمی‌خواستم این عقرب بالم را بشکند، نمی‌خواستم بالِ پروازم را از دست دهم، نمی‌خواستم آن زهرِ کشنده‌اش، باعث مُردن روحم شود.
دسته‌ کلید را از جیب شلوار خاکستری رنگش بیرون کشیدم.
می‌خواستم هرچه سریع‌تر از این جهنم رها شوم، از این خوره‌های لعنتی دور شوم. دیگر توانِ بلعیدن این رذالت را نداشتم اصلاً انگار در این آشپزخانه‌ی‌ لعنتی، ذرّه‌ای اکسیژن برای من حرام شده بود!
با پشت دست، هجومِ اشک و دانه‌های عرق را از روی گونه‌هام زدودم و ایستادم. ایستادم اما زانوهایم دیگر مثل قدیم مستحکم نبود، ایستادم و صدای خُرد شدن کمرم را به‌ضوح شنیدم.
دیگر اثری از آن مَهروی شاداب و خرسند نبود گویی این دختر، هفتاد سال را در این چند دقیقه سپری کرده بود!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین