جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Ciel با نام [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,891 بازدید, 135 پاسخ و 51 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ciel
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ciel
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,356
مدال‌ها
3
اگر ثانیه‌ای دیگر مقابل این پیکر بی‌جان می‌ایستادم بی‌شک خود قاتل روحِ زخم دیده‌ام می‌شدم.
پاهایم را به قصد فرار حرکت دادم اما نگاهم قصد متواری شدن نداشت.
من همچنان خیره به بدنِ خون‌آلودش، چشم سپرده بودم تا تکان خوردنش را ببینم اما گویی محال بود!
او انگار دیگر در این آشپزخانه‌ی لعنتی نفس نمی‌کشید و مسبب این اتفاق من بودم، پاشا هم در این دوئل کُشنده بی‌گناه نبود.
با قلبی آکنده از درد، از آشپزخانه بیرون دویدم.
اشک‌های داغ و متلاطم، گونه‌هایم را با اقیانوس اشتباه گرفته بود.
فقط می‌بارید و می‌بارید. قصد ایستادن نداشت و چه بی‌رحمانه، همه‌چیز برای نابودیِ من فراهم شده بود!
قلبِ بی‌چاره‌ام مغموم می‌تپید و هر از چند گاهی از این تکلیفِ تکراری، خسته می‌شد.
نمی‌دانستم آخرش چه می‌شود!
نمی‌دانستم سایه‌ی سرنوشت چه‌گونه مقابلم قَد علَم خواهد کرد!
می‌رفتم اما از هرقدمی که برمی‌داشتم، می‌ترسیدم.
کیف مشکی رنگم را که روی زمین رها شده بود، برداشتم و به سمت درب شکلاتی رنگ دویدم.
با انگشتانی لغزان، دو کلید ابتدایی را پی‌درپی داخل قفل چرخاندم اما دربِ سمج باز نشد که نشد، با چرخاندن کلید سوم صدای دل‌نواز بازشدنِ قفل به گوشم رسید.
این قفس زیادی برای من تنگ و تاریک بود، دیگر نمی‌توانستم دراین کابوس بمانم.
دستگیره‌ی یخ بسته‌ را به پایین فشردم و بعد از باز شدن درب، همانند پرنده‌ای بال شکسته از این قفسِ منحوس رها شدم.
در این ساختمانِ سه‌طبقه هیچ آدمی سکونت نداشت؛ این ساختمانِ بزرگ متعلق به پاشا بود و همه‌ی واحدها گویی زیر مجموعه‌ی بِرند مضخرفش بودند.
این‌گونه مشخص می‌شد اما خالی بودن این ساختمان برای من یک امضاء برای اثبات محاسباتم محسوب می‌شد.
او این سکوت را از قبل، برای امشب چیده بود. برای اهداف شوم و زننده‌اش...
ای کاش کسی در این ساختمان بود.
ای کاش آدمی صدای ضجه‌هایم را می‌شنید.
ای کاش این چنین که حالا شد، نمی‌شد.
بدون روشن کردنِ لامپ‌ها، به‌سرعت از پله‌ها پایین دویدم و بعد از گذرِ طبقه‌ها، درب آهنین سفید رنگ را باز کردم و از ساختمان خارج شدم.
با تمام توان می‌دویدم.
می‌دویدم و به تازیانه‌های وحشیانه‌ی قطرات باران توجه‌ای نمی‌کردم.
می‌دویدم و مابین تاریکی‌ِ شب هق می‌زدم.
می‌دویدم و به غرّش شدید آسمانِ فگار خاکستری رنگ، دیوانه‌وار می‌خندیدم.
خنده‌هایم همه گریه بود.
قهقه‌هایم همه درد بود. دیگر گریه، این تشنه را سیراب نمی‌کرد.
این آدم لب‌ِمرزِ جنون ایستاده بود.
خُنکای تیزِ اواخر پاییز، جسم رنجورم را می‌سوزاند.
صدای بوق ماشین‌های سیاه و سفید روی آسفالت‌های نمناک، چراغ‌ پرنورِ مغازه‌ها دیگر مثل قبل برای من لذت بخش نبود.
می‌خواستم خود را همه‌چیز و همه‌ک.س قایم کنم.
آدم‌های رهگذر که زیر چترهای خود کمین کرده‌اند چرا این‌گونه نگاهم می‌کردند!
چرا من خود را در این شهر بزرگ، رسوا می‌دیدم؟
شال خیسم را بالا کشیدم و سر به‌زیر انداختم، نمی‌خواستم نگاهم کنند. نمی‌خواستم رسوا شوم، نمی‌خواستم... نمی‌خواستم.
فقط می‌دویدم تا به مکان امن خود برسم. می‌دویدم تا زیر شکنجه‌ی نگاهِ اطرافیان زنده بمانم.
زنده ماندن را چه فایده! مگر زندگی کردن با ترس هم نامش زندگی‌ایست! زندگی می‌کنم اما نه در این دنیا بلکه در جهنمی پوشالی... .
نمی‌دانم چند دقیقه گذشت اما بألاخره به خانه رسیدم، درب آهنین زنگ زده را پشت سرِ خود بستم و به درب نم‌زده‌ی حیاط تکیه دادم.
حیاط بیست متری با موزائیک‌های یکی درمیان شکسته، گلدان‌های سفالی و گیاه‌های مورد علاقه‌ی مامان، درخت توتِ کم برگ و لامپ کم‌سوی زرد رنگ در این حیاط گویی برای من حکم بهشت را داشت. بهشتی که مرا برای لحظه‌ای از آتش جهنم، نجات می‌داد.
به سمت سرویس بهداشتی کوچکی که گوشه‌ای از حیاط بود، گام برداشتم.
نمی‌خواستم با این چهره‌ی مالامال زجر مقابل دیدگان مامان و بابا ظاهر شوم.
وارد سرویس بهداشتی شدم و کلیدِ لامپ را فشردم.
نورِ زرد رنگ، انعکاس مرا در آینه فجیع‌تر از همیشه برملا می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,356
مدال‌ها
3
خونِ پاشا توسط قطرات باران، از روی صورتم شسته شده بود اما هنوز، رَد چرکینش بر رخساره‌ی ترسیده‌ام سلطه‌گری می‌کرد.
شیر آب سرد را چرخاندم و با تمام وجود، از اعماقِ ریشه‌ی خود صورتم را شستم و قطراتِ مزاحم خون را از روی دست‌هایم زدودم.
شال یشمی رنگم دیگر یشمی نبود، حال خیس و خون‌آلود به‌نظر می‌رسید.
به کمک شال نمناکم، خون‌های مُرده را از مُچ دستانم پاک کردم و به اشک‌هایی که در این مدت از نگاهم می‌چکید، خاتمه دادم.
موهای ژولیده‌ام را مرتب کردم و شال را سرسری تا زدم، دیگر نمی‌تواستم به چهره‌ی خود در آینه بنگرم.
نمی‌دانم چرا؟
حتی از بازتاب چهره‌ی خود در آینه هراس داشتم.
دوست نداشتم حالِ زار خود را این‌گونه، با تمام آن اتفاقاتی که بر من گذشت مشاهده کنم.
این چانه‌ی لرزیده‌ام از سرما بود یا ترس!؟
نمی‌دانم. دیگر چیزی نمی‌دانم...
از سرویس بهداشتی بیرون زدم و شال و کیفم را مقابل قسمتی از مانتوی خون‌آلودم قرار دادم تا برای رسیدن به اتاقم، جان سالم به‌دَر ببرم.
چند پله‌ی سیمانی را بالا رفتم و قبل از باز کردن درب، نفس‌های عمیقم را ذرّه ذرّه بیرون فرستادم.
با این حسِ کشنده، سخت‌ترین کارِ دنیا بازیگریست.
دیگر نمی‌توانستم در این کالبد، مثل همیشه شاد و خندان باشم و حالا باید، نقاب سرسختی را برچهره می‌کوبیدم.
درب را به آرامی باز کردم و بعد از درآوردن کتونی‌های سفید رنگم با احتیاط، وارد پذیراییِ نقلی پانزده متری شدم.
سوز سرمای قبل، حالا جایش را به گرمای خانه داد و من این گرما را دوست نداشتم.
حالم را برهم می‌زد. دگرگونم می‌کرد.
صدای برخوردِ ظرف‌ها از آشپزخانه می‌آمد و بابا هم مقابل تلویزیون، روی ویلچرِ همیشگی‌اش نشسته بود و مشغول گوش دادنِ خبرهای مورد علاقه‌اش از تلویزیونِ بود.
خبری از مهراد نبود و همین موضوع برای من یعنی بُرد.
با قدم‌های بلند به سمت اتاقم که درست کنار آشپزخانه قرار داشت شتافتم و درهمان حین، سلامِ آرامی زیر لب زمزمه کردم.
بابا نگاهش را از صفحه‌ی روشنِ تلویزیون گرفت و نیم نگاهی به چهره‌ی تکیده‌ام انداخت.
- سلام دخترم خسته...
تا متوجه‌ی حالت مخروبِ چهره‌ام شد، ادامه حرفش را بلعید و نگران ادامه داد:
- چی شده دخترم؟ حالت خوبه؟
نگو بابا، نگو که اشک‌های مزاحم پشت پلک‌هایم به صف ایستاده‌اند.
این‌گونه مهربان نباش بابا، غدّه‌ی موحش بغض گلویم را می‌خراشد و می‌سوزاند.
دلیلش را از من نپرس بابا، دخترت نمی‌داند شرمسار باشد یا از حفاظتِ آبرویش مسرور!
بزاق دهانم را با بغض‌هایم قورت دادم و لبخندی مضحک روی لب‌هایم نشاندم.
این لبخند، لبخند بود؟ نه این لبخند، دیگر لبخند نبود.
این لبخند مثل گریه‌هایم رُخ زَخم داشت.
- خیلی خستم بابا از صبحم گلوم می‌سوزه فکر کنم سرما خوردم!
با صدای من، مامان از آشپزخانه بیرون زد و به‌جای بابا جوابم را داد:
- انقدر بهت میگم لباس گرم بپوش هوا سرد شده اما تو بازم چسبیدی به این لباسای نازک.
مثل هردفعه، غرهای همیشگی‌ام را از سر گرفتم تا طبیعی باشم تا مثل همیشه باشم.
- از گرما خوشم نمیاد مامان، احساس خفگی می‌کنم.
گره‌ی چارقد سورمه‌ای رنگش را سفت‌تر کرد و موهای حنا شده‌اش را زیر همین پارچه‌ی زیبا، مخفی کرد.
- اَمان از تو دختر، اَمان...
دستگیره‌ی درب اتاقم را به سمت پایین فشردم و با لبخندی بلند بالا خود را عقب کشیدم.
- یکم بخوابم خوب میشم.
بابا مخالفت سر داد و مثل همیشه، لطافتِ کلامش را نثارم کرد.
- دخترم لباس‌هات رو عوض کن با مامانت برو دکتر.
نگاه خرمایی رنگِ نگرانش، از پشت شیشه‌ی مستطیلی عینک، قلبم را تکّه‌تکّه می‌کرد.
چه سخت بود فرار از این نگاه!
چه سخت بود نقش بازی کردن!
چه سخت بود دفن اشک بر خاک مغز!
مامان مثل همیشه خواسته‌ی بابا را تأیید کرد و ادامه داد:
- آره دخترم، برو آماده شو بریم.
برای فرار از این مخمصه، خمیازه‌ای کشیدم و قدمی بلند به داخل اتاق برداشتم.
- یه‌کم استراحت کنم و یه قرص بخورم خوب می‌شم، اصلاً به تنظیمات کارخونه برمی‌گردم.
دستگیره‌ی درب را به دست گرفتم و ادامه دادم:
- چاکرِ همه‌ی نگرانا.
درب را به‌سرعت بستم و پشت درب، سُر خوردم و روی زمین نشستم.
قلبم از هجوم اضطراب پرشدت می‌کوبید و از این مَهروی پوشالی، سخت در عذاب بودم.
با این حجم از نفس تنگی و خستگی گویی من، کوه کَنده بودم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,356
مدال‌ها
3
لباس‌های نَم‌زده‌ و به خون آغشته شده‌‌ام را درون پلاستیکیِ مشکی رنگ قرار دادم و زیر تخت فلزیِ خود، پنهانش کردم.
دیگر نمی‌خواستم رنگِ این لباس‌ها را ببینم.
مرا یادِ پاشا می‌انداخت.
مرا در این خزان مهلک، اسیر می‌کرد.
برایم مهم نبود که مادرم از نبودِ این لباس‌ها باخبر شود.
این پارچه‌های منحوس، لایقِ سطل زباله بود نه برتن و اندامِ من.
بعد از پوشیدنِ لباس‌های گل‌گلی‌ام، بی‌حال‌تر از هرلحظه مقابل آینه‌ی مربعی شکل اتاقم ایستادم.
زیتونِ نگاهم مثل همیشه برّاق و مسرور نبود، مثل همیشه نمی‌درخشید و خشنود نبود.
حالتِ غمگینِ نگاهم، مژه‌های فرم را دیگر مثل قبل زیبا جلوه نمی‌داد.
در همین دوساعتی که سخت بر من گذشت گویی، هزاران ضربه‌ی شلاق را به چهره‌ام کوبیدند.
چانه‌ام هنوز می‌لرزید و آن پوست گل‌انداخته‌ی همیشه، دیگر حاکمِ این چهره نبود.
از ترس و ماتمی که روحم را داغدیده کرده بود، پوستِ صورتم به سفیدی می‌زد.
این لب‌های خشکیده هم دست کمی از پوست بی‌نوای صورتم نداشت.
دو دستم را بالا آوردم و صورتم را اسیر کردم.
گریه، اَمانم را بریده بود.
بوی خونِ پاشا هنوز هم بر دستانم گَردِ تعفن را پراکنده می‌کرد.
موهایم که پیچ و تاب می‌خورد، فِرهایی که ساعاتی پیش مابین انگشتانِ پاشا اسیر بود، هق‌هق‌هایم را غیرقابل کنترل می‌کرد.
من در زندگی رأفت را از پدرم آموختم.
من حجب و حیا را از مادرم به ارث بردم.
مجبور بودم مابین این دو، یکی را انتخاب کنم و نتیجه این‌گونه شد که فراتر از تصوّراتم بود.
فضای کوچک این اتاق دور سرم می‌چرخید.
بند آوردنِ این اشک‌ها برایم سخت بود، بایدم سخت باشد من... من آدم کشته‌ام.
کاش کسی مزاحم اشک ریختن من نباشد، کاش کسی سراغ من نیاید، کاش برمی‌گشتم به دیشب...
کُنج اتاق نشستم و زانوهایم را در آغوش گرفتم، درونم گویی ازگرما درحال ذوب شدن بود و پوست بدنم، از سرما می‌لرزید.
تصویر خون‌آلودِ پاشا مدام مقابل چشم‌هایم رژه می‌رفت.
تهدیدهایش، حرف‌های سیاهِ عاشقانه‌اش همه مرا از غم سرشار می‌کرد.
نمی‌دانم چه‌قدر از خودخوری‌هایم گذشته بود که با صدای کوبش درب اتاقم از دنیای کِدر خود، فاصله گرفتم.
- دخترم بیا شام آماده‌است.
با همان صدای بق کرده، نالیدم:
- سیرم مامان.
دستگیره‌ی درب را فشرد اما نتوانست داخل شود.
قفل بود.
- مهرو چرا در رو قفل کردی؟
چه می‌گفتم؟ می‌گفتم مامان من آدم کشتم ولم کنید تا به حال خود بمیرم؟ یا بگویم ساعاتی پیش مردی قصد دریدنِ حجب و حیایم را داشت؟
همه‌ی این حرف‌ها در انبارِ قلبم باروت شد برای ترکیدن، اما الان نه، الان وقت فریاد نبود.
- لباس عوض کردنی قفل کردم مامان، برو منم میام.
مخالفتی نکرد و دیگر سخنی نگفت.
اگر از اتاق بیرون نمی‌رفتم بی‌شک، مامان با آن حس ششم قوی‌اش شک می‌کرد.
برخاستم و موهایم را نامرتب، بالای سرم درهم پیچاندم. کمی تعلل کردم تا رَدپای قطرات اشک از گونه‌هایم عزمِ رفتن کنند تا کمی از این حال، دور شوم.
بعد از چند نفسِ پی‌درپی، کلید را درون قفل چرخاندم و درب سفید رنگ اتاقم را گشودم.
سفره‌ی کوچک غذا، درست مرکز پذیرایی پهن شده بود و مامان مشغول پر کردنِ بشقاب‌های برنج بود.
مهراد گشنه‌تر از همیشه قبل از رسیدن برنج، نان و ماست را وحشیانه از سفره به‌غارت می‌برد.
بی‌حرف، کنار سفره نشستم و سر به‌ زیر انداختم.
مهراد سقلمه‌ی به بازویم زد و در همان حالتی که نانِ آغشته به ماست را می‌بلعید، گفت:
- چه‌خبر میمون درختی؟
چپ‌چپ نگاهش کردم و قبل از بروز فریادی که درون حنجره‌ام کمین کرده بود، صدای بابا برخاست.
- دو دقیقه جنگ رو شروع نکنید شام بخوریم بعد ما رو به‌خیر و شما دوتا جنگجو رو هم به‌سلامت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,356
مدال‌ها
3
لب‌های خشکیده‌ام را با زبانم، نمناک کردم و به بخار برنج خیره ماندم.
انگار در خلاء به‌سر می‌بردم.
گویی جانم در این کالبد بود و روحم در مردابِ کابوس می‌چرخید و مدام می‌چرخید.
بوی خوشِ قورمه سبزی، زیر مشامم می‌دوید و گرسنگی وحشیانه‌تر از قبل به معده‌ام چنگ می‌انداخت اما من، چیزی جزء غم از گلویم پایین نمی‌رفت.
- دخترم بهتری؟ رنگت خیلی پریده!
صدای مامان مرا از پوچی رها کرد و نگاهم را از بشقاب برنج ربود.
- خوبم مامان، خوبم.
مهراد، قاشق مملو از برنج را در دهنش چپاند و در همان حین، مضحکانه گفت:
- برای شفای مهروی عزیزم، خواهر میمونم چندتا سنگِ پا نذر کردم امیدوارم خوب بشه.
بابا نامحسوس خندید و نجوا کرد:
- پناه بر خدا، مهراد آروم بگیر.
مهراد طره‌ای از موی خرمایی رنگش را بالا داد و نگاه زُمردی‌اش را به بابا سپرد.
- من اینو می‌شناسم بابا، هفت تا جون داره چیزیش نمی‌شه شما نگران نباشید.
بی‌حوصله و بی‌رمق، نگاهش کردم.
چهره‌ی مردانه‌اش غرق در سرخوشی بود و این سرخوشی برای من حسابی غریب به‌نظر می‌آمد. دیگر جنگ و جدال قبل برایم رنگ نداشت.
کاش می‌توانستم مثل روزهای گذشته، با چرب زبانی و قلدری جوابش را بدهم اما نمی‌شد، دیگر توان مجادله را نداشتم.
تا نگاه خیره‌ام را دید، لب‌هایش را برچید.
گویی حالت نگاهم خیلی بیمار به‌نظر می‌رسید! شاید هم مرا مثل همیشه جنگنده نمی‌دید!
شاید هم دلش برای خواهر کوچک‌ترش به‌رحم آمده بود!
- بخور دخترم، غذات سرد شد.
با صدای مامان، نگاهم را از رخساره‌ی مهراد گرفتم و به بشقابِ مقابلم خیره شدم.
کاش می‌توانستم دستِ رد به شام امشب بزنم اما می‌دانستم غیرممکن است، مقابل نگاه خیره‌ی مامان، نمی‌توانستم مخالفت کنم.
قاشقی از برنج سفید را به سمت دهانم بردم و به‌اجبار، دانه‌های لطیف و خوش‌بوی برنج را آهسته خوردم.
چهره‌ی خون‌آلود پاشا، بوم سفیدِ مغزم را خونین کرده بود. چهره‌اش مدام با روح و روانم کلنجار می‌رفت و همین موضوع، خوردن مابقی غذا را برایم دشوار می‌ساخت.
- مامان من سیرم، میل ندارم.
به‌جای مامان، بابا جوابم را داد.
- دخترم با معده‌ی خالی نمی‌ذارم قرص بخوری، لج نکن غذات رو بخور.
معده‌ی من پُر بود، نه تنها معده‌ام پُر بود بلکه همه وجودم از غم لبریز بود.
حوصله و اعصاب ادامه دادنِ این ماجرا را نداشتم.
به اجبار چند قاشق از غذایم را بی‌میل خوردم و لیوان مقابلم را سرشار از آب کردم.
- مرسی مامان، خیلی خوشمزه شده بود.
مامان بشقاب‌های خالی را روی هم چید و با نگاه نگرانش، به ظرف غذایم خیره ماند.
- نوش‌جونت دخترم، تو که چیزی نخوردی.
به همراه لیوان آب از جایم برخاستم و گفتم:
- عصر یه دستبردِ ریز به ساندویچ غزل زدم به‌خاطر همین زیاد گشنه‌ نبودم.
دروغ نم‌نم زیر زبانم مزه‌اش را پراکنده کرده بود.
من آدم دروغگویی نبودم اما حالا، شروع شد... شروعش کردم.
من این‌گونه نمی‌خواستم، سیاه شدن را نمی‌خواستم اما سیاه شدم، دروغ را نمی‌خواستم اما دروغگو شدم.
دروغ خاصیتِ شروع پلیدی‌هاست، من پلیدی را نمی‌خواستم... نمی‌خواستم.
بابا چرخ بزرگ ویلچرش را به سمت صفحه‌ی تلویزیون چرخاند و پر از لطافت، برای تشکر از مامان زمزمه کرد:
- دستت درد نکنه خانوم.
مامان طبق عادت همیشگی، گره‌ی چارقد زیبایش را سفت‌تر کرد و جواب بابا را پر از عشق داد.
- نوش جانت.
قدم‌هایم را به‌سمت آشپزخانه چرخاندم و درهمان حین، مهراد را هدف گلوله‌هایم قرار دادم.
- تنها چیزی که مونده سفره‌است، اونو نخوری.
قبل از محاصره شدن توسط مهراد، به سمت آشپزخانه قدم تند کردم و از کابینت فلزیِ سفید رنگ، جعبه‌ی قرص‌ها را بیرون کشیدم.
دور از چشم مامان، قرص مسکن را از مابین بسته‌های رنگارنگ قرص برداشتم و بی‌محابا، دو عدد قرص را همراه با آب، بلعیدم.
مامان همراه با بشقاب‌ها وارد آشپزخانه‌ی نقلی شد و ظرف‌ها را داخل سینک ظرفشویی قرار داد.
جعبه‌ی قرص‌ها را به‌جای قبل برگرداندم و شرمسار به چهره‌ی گل انداخته‌ی مامان، خیره شدم.
چشم‌های سبز رنگش مثل همیشه رُخ درخشان ماه را پذیرا بود، دیده‌گانش مثل همیشه صبور و سرشار از حس مقّدس مادرانه بود.
قبل از چیدن کلمات برای فرار از شستن ظرف‌ها و جمع کردن سفره، خودش پیش‌دستی کرد، گویی خواسته‌هایم را از نگاهم می‌خواند!
- برو استراحت کن دخترم، اگه حالت بد شد بهم بگو ببرمت دکتر.
جلو رفتم و گونه‌ی پنبه‌ای و نرمش را بوسیدم.
- مرسی مامان جون.
از آشپزخانه خارج شدم و مستقیم به سمت اتاقم پرواز کردم.
هیچ مسکنی جر گریه و اعدام روحم، تکّه‌هایم را التیام نمی‌بخشید.
باید فکر می‌کردم...
باید برای فردایم فکر می‌کردم...
باید برای نجات جانم فکر می‌کردم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,356
مدال‌ها
3
پتوی کِرمی رنگ را دور خود پیچاندم و درست مرکز تختم نشستم. فضای تاریک اتاق درست مثل قلبم بود، تیره و سرشار از ترس.
آرام و قرار نداشتم، باز هم همان دل‌پیچه‌ی لعنتی سراغم آمده بود و من به‌خاطر این اضطراب، زیر شکنجه‌های گوناگون جان می‌دادم.
باریکه‌های نور ماه از لابه‌لای پرده‌ی حریر یاسی رنگ، روی فرش قرمز رنگ اتاقم رَد درخشان خود را متلاشی می‌کرد و حالا این اتاقِ تاریک، دیگر مثل لحظات قبل تاریک نبود.
کاش ماه درخشانی هم مختص به من وجود داشت تا این‌گونه قلب متروکه‌ی مرا روشن می‌کرد، کاش نوری مرا به سمت سفیدی سوق می‌داد اما چه فایده!
هیچ تلألویی از نور در قلبم نمی‌تابید و این یعنی مرگ اُمیدهایم...
چه‌طور از این مصیبت فرار می‌کردم؟
چه‌طور از حقّ خود دفاع می‌کردم؟
مگر در این دنیا کسی بی‌گناهیِ مرا باور می‌کرد؟
مگر این مردمان با قضاوت‌های نابه‌جا، هزاران قلب را تکّه‌تکّه نکرده‌اند؟
چه‌کنم؟ منِ درمانده چه‌گونه از این شکنجه‌گاه رها شوم!
دست‌هایم را بالا بردم و کِش موهایم را باز کردم، خرمن گیسوانم شلخته‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسید گویی سال‌ها رنگ شانه را به خود ندیده بود!
دیگر از آن تارهای سیه رنگِ بافته شده خبری نبود.
انگشت‌های دستم را کف سرم کشیدم تا بلکه کمی از دردی که داخل مغزم می‌پیچید، کم و کم‌تر کنم اما مگر با این کارها این دردِ سوزناک رهایم می‌کرد! جوابش آشکار بود، خیر...
نالیدم:
- خدایا... چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم؟
طعم گسِ بغض، مجدد گلویم را سوزاند.
برای یک دختر، این عذاب سخت بود، نمی‌دانم "سخت" واژه‌ی مناسبی برای این اتفاق هست یا نه اما این را خوب می‌دانم که این سختی، قامتم را یک شبه خم کرد، این دختر را به قعر تباهی فرستاد.
اولین قطره‌ی اشک، مثل خنجر گونه‌ام را خراشید و سپس از چانه‌ام پایین چکید.
پتو را روی سرم کشیدم تا با این‌کار، پرنده‌ی هق‌هق‌هایم از اتاقم به بیرون پرواز نکند.
این شب و این اشک‌ها، برایم حسابی ناآشنا بود.
هیچ‌وقت در این اتاق برای دردهایم این‌گونه جدی گریه نکرده بودم، ضجه نزده بودم، هق‌هق نکرده بودم اما حالا چه‌شد؟ لبخندهایم کجاست؟ منِ بی‌نوا آن‌ها را می‌خواهم.
با صدای زنگ گوشیم، نمی‌دانم چند متر از روی تخت بالا پریدم اما این را می‌دانستم که قلبم از ترس، برای لحظه‌ای هنگ کرد. بی‌چاره نمی‌دانست بتپد با متوقف شود!
پتو را کنار زدم و بدن لرزانم را به سمت عسلیِ کوچکی که کنار تختم بود، کشاندم.
تا اسم غزل را روی صفحه‌ی گوشی‌ام دیدم برای لحظه‌ای، نفس‌های سنگینم رها و قلبم به حالت قبل برگشت.
برای جواب دادنِ این تماس مردد بودم، نمی‌دانستم می‌توانم تُن ملتهب صدایم را کنترل کنم یا خیر!
با خاموش شدن صفحه‌ی گوشی، از روی تخت برخاستم و روی فرش قرمز رنگ رژه رفتم.
نکند باخبر شده باشد؟
نکند جسم بی‌جان پاشا، برملا شده باشد؟
نکند می‌خواهد درباره‌ی پاشا از من سؤالی بپرسد؟
هزاران سؤال بی‌جواب داخل مغزم رژه می‌رفت، نمی‌فهمیدم و نمی‌دانستم چه‌گونه جواب این پرسش‌ها را بدهم؟
داخل افکارِ مستبدم غوطه‌ور بودم که مجددأ، صدای زنگ موبایلم گوش‌خراش‌تر از قبل، برخاست.
این‌بار، بدون اندکی تأمل تماس را برقرار کردم و گوشی را کنار گوشم قرار دادم.
- ب... بله، بفرمائید!
صدایم به‌قدری خدشه‌دار و بَم شده بود که لحظه‌ای، این صوت برای خودم ناشناس و غریب به‌نظر آمد.
اصلاً این چه طرزِ حرف زدن با رفیق چندین و چندساله‌ام بود!
غزل دلخورانه، نجوا کرد:
- بله بفرمائید چیه؟ این چه طرز جواب دادنه؟
تا لحن بشّاش صدایش را شنیدم، نفس حبس شده‌ام را از اعماق وجودم به بیرون فرستادم و پرسیدم:
- چه‌... چه‌طور؟
صدایش را با سرفه‌ای کوتاه صاف کرد و گفت:
- همیشه با فحش و کلمات رکیک با من حرف می‌زدی، این جور جواب دادن یکم زیادی باادبانه بود! نکنه خری، گاوی، اسبی، مهرادی مغزت رو گاز گرفته؟
روی زمین نشستم و لبه‌ی تخت را تکیه‌گاه خود قرار دادم.
غزل الان وقت این حرف‌ها نبود، کاش می‌توانستم حداقل کمی از رنج‌هایم را با تو شریک شوم، کاش...
بازهم دروغی که همدم جدیدم شده بود و من از این یار ناپایدار، متنفرم بودم به زبانم سرایت کرد.
- خواب بودم، ویندوز مغزم هنوز بالا نیومده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,356
مدال‌ها
3
صدای غزل مثل همیشه رنگ داشت.
رنگ درخشان شیطنت و سرزندگی از لحنِ کلامش به‌ وضوح داخل گوش‌هایم می‌پیچید.
او درست مثل قبلِ من بود.
رنگ کلام و صوت شادمانش، کاملاً از آموزش‌های من نشأت می‌گرفت.
از منِ قدیم حتی یک روز هم نگذشته بود اما در همین مدت کوتاه این من، دیگر من نبود.
پلیدانه ریز خندید و گفت:
- خواب بودی؟ خُب پس به‌موقع زنگ زدم!
گوشه‌ی ناخن اِشاره‌ام را به دندان گرفتم و سکوت را انتخاب کردم.
قلبم درست همانند قلب گنجشکی بی‌پناه، زیر شلاق‌های بی‌اَمان قطرات طغیانگر باران می‌ماند.
نمی‌دانست بمیرد یا زیر این تازیانه‌های دردناک، به پرواز خود ادامه دهد!
برای گفتن حرف‌هایم به غزل، مردد بودم.
برای گفتن داغی که بر من گذشت، دودل بودم.
نمی‌دانستم بگویم یا در این دریاچه‌ی مذاب، بی‌پناه و تنها شب را تا صبح بسوزم!
توان به دوش کشیدن این غم را به‌تنهایی نداشتم.
تُن ظریف صدای غزل، داخل مغزم اکو شد:
- احساس می‌کنم خوب نیستی، از جفتک انداختن‌هات خبری نیست!
به‌قدری داخل افکار کبود خود تقّلا می‌زدم که گویی همه‌ی ارگان‌های بدنم از کار افتاده بود!
او هم به‌راحتی این موضوع را فهمید و از سکوت و سکونِ من، حال ناخوشم را خواند.
مثل قبل از بی‌موقع زنگ زدن‌هاش، ابراز نارضایتی نکردم و انواع و اقسام حیوان‌ها را به او نسبت ندادم.
طره‌ای از فرِ گره‌ خورده‌ی گیسویم را پشت گوش فرستادم و بی‌درنگ، زمزمه کردم:
- وسط خواب شیرینم زنگ زدی توقع داری من برات جفتک بالانس بزنم! یا نی‌ناش ناش بخونم؟
همین را می‌خواست.
مهروی حاضر جواب و شاداب را می‌خواست اما من دیگر شاد نبودم، دیگر سرخوش نبودم.
- آخیش الان خیالم راحت شد، فکر کردم داری می‌میری!
لبخندی تلخ، لب‌های خشکیده‌ام را به طرفین کشاند و در همین حین، اشک‌هایم پرقدرت بارید و مجدداً بارید.
غزل من دارم جان می‌دهم، این دختر شوریده‌ حال در آتش مرگ دست و پا می‌زند... .
مگر جنون معنی دیگری داشت؟ مگر دیوانگی، سیمای دیگری داشت! نه نداشت.
واژه‌ی جنون همه‌اش من بودم.
سرشار از تناقض، به آرامی لب زدم:
- آره، خیلی خوبم.
دیگر این بحث را بیش از این کش نداد و پرسید:
- کارا چه‌طور پیش رفت، رسیدی همه رو سرهَم کنی؟
نمی‌دانست چه برسر من آمده است، نمی‌دانست این دختر از چه شب وحشتناکی گذر کرده است!
اگر می‌دانست برایم سوگواری می‌کرد.
آن پارچه‌های نفرت‌ انگیز همه ابزاری برای بازیِ با من بودند،
طعمه‌ای برای به‌دست آوردن من بودند.
تنها به یک کلمه اکتفا کردم:
- آره.
- از اون قارچ چه‌خبر! دوباره پاپیچت نشد که؟
اگر ثانیه‌ی دیگر این بحث ادامه پیدا می‌کرد بی‌شک همه‌چیز را لو می‌دادم، قلب من تنها منتظر یک تلنگر بود تا به‌راحتی رسوایم کند.
سؤالش را مضحکانه دور زدم و گفتم:
- غزل بی‌زحمت لنگاتو از وسط خواب شیرینم بکش بیرون، غیبت بمونه برای فردا...
بدون این‌که اجازه‌ی سخن گفتن به غزل بدهم گوشی را از گوشِ خود دور و به لب‌هایم نزدیک کردم.
- بای.
علامت قرمز رنگ را لمس کردم و گوشی را روی فرش قرمز رنگ اتاقم، رها کردم.
همان‌گونه که به لبه‌ی تخت تکیه داده بودم، سرم را روی تشک نرمش فرو بردم و پلک‌هایم را به هم فشردم.
بعد از گذر دقایق، پلک‌های نمناکم سنگین و سنگین‌تر شد و نمی‌دانم چه‌گونه مابین این منجلابِ گندیده، روحم به آغوش خواب دوید!
شاید تاثیر مسکن‌ها بود یا شاید هم دیگر مغزم کشش امشب را نداشت!

***

فضای اتاق هولناک و به‌شدت سرد بود.
دیگر شاخه‌های درخشنده‌ی نور ماه هم از پنجره‌ی مربعی شکل، به داخل اتاق نمی‌‌تابید.
صدای گفت‌وگو و پچ‌پچ از فضای بیرون اتاق به گوشم می‌رسید و نمی‌دانستم این صدا از جانب چه‌کسی به گوش می‌رسد!
همه‌چیز برایم ناآشنا و عجیب به‌نظر می‌آمد.
صدای پاشنه‌ی همان کفش‌‌های منفور برای لحظه‌ای، خون داخل رگ‌هایم را خشکاند و تن و بدنم را منجمد کرد.
صدای دورگه‌اش حالا واضح‌تر از قبل روحم را به‌سمت احتراق و انزوا سوق می‌داد.
- مهرو... عزیزم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,356
مدال‌ها
3
این صدای پاشا نبود، نه... این صوت کریه و ضارب حقیقت نداشت.
باز هم مثل قبل، صدایش نه تنها در گوشم بلکه در همه‌ی جانم پیچید.
- مهرو، قایم شدی عزیزم!
جسم مرتعش خود را در آغوش کشیدم و همراه با ضجه‌های دردناکم، فریاد زدم:
- گمشو... گمشو...
صدای تق‌تق پاشنه‌های آن کفش، مدام به اتاقم نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و من بیشتر از قبل مانند شمع در این اتاق آب می‌شدم.
- مهرو، می‌دونی اسمت خیلی قشنگه!
باز همان جمله‌ی تکراری...
باز همان رعشه‌های مکرر در وجودم...
باز همان حس مخوفِ ترس از آبرویم...
همه یک‌جا بر من حمله‌ور شده‌اند.
مابین این تاریکیِ جان‌سوز می‌توانستم تکان خوردن دستگیره‌ی درب را ببینم، گویی پَرتوی ماه تنها به درب این اتاق رخشیدن را هدیه می‌داد!
درب اتاقم بی‌مکث، قیژقیژ کنان تا انتها باز شد و چهره‌ی خون‌آلود پاشا، مابین چارچوب آهنین درب نمایان شد.
- مهرو... بهت گفتم تو مال منی؟
تا ردیف دندان‌های سفید رنگش مابین قطرات درشت خون هویدا شد؛ منِ درمانده‌، از اعماق وجود جیغ زدم و از کشش شدید این کابوسِ سهمناک بیرون پریدم.
دیگر کارم از لغزیدن و لرزیدن گذشته بود، حالا من در مرداب تشنج یا حتی بدتر... مرگ دست و پا می‌زدم.
پوست داغ بدنم را می‌توانستم به دریاچه‌ی مذاب تشبیه کنم، قطرات درشت عرق به مهره‌های کمرم نیش می‌زد و سپس با تار و پود پارچه‌ی تیشرت نازکم، آمیخته می‌شد.
می‌دانستم، به خوبی از قبل حال اکنونم را در افکارم دیده بودم.
خواب و لبخند دیگر تا ابد برایم حرام شده بود، از حالا به بعد آرامش برای من گناه محسوب می‌شد.
از امشب، حزن و ترس تنها حسِ حلالی بود که از وجودم جدا نمی‌شد و من این حس مشروع را نمی‌خواستم.
صدای آرام مهراد که از پشت درب اتاق به‌گوش می‌رسید، تازه هوش و حواسم را یک‌جا جمع کرد.
- مهرو، در رو باز کن.
می‌خواستم به سمت درب اتاق پرواز کنم اما با یادآوری چهره‌ی خونین پاشا ترسیدم، ترسیدم دوباره پشت این درب کذایی ببینمش، ترسیدم بازهم در کابوس لعنتیِ چند ثانیه‌ی پیش، محبوس شده باشم.
- مهرو، بجنب در رو باز کن.
بعد از اندکی مکث، دست راست خود را بالا آوردم و گردن خشکیده‌ام را نوازش کردم، نشسته خوابیدنم همه‌ی اندام‌هایم را پژمرده کرده بود.
از روی فرش قرمز رنگ برخاستم و با گام‌های نامتقارن، به سمت درب رفتم و کلید را داخل قفل چرخاندم.
به محض باز شدن درب، چهره‌ی پریشان مهراد مقابل دیدگانم ظاهر شد.
تا آن نگاه زمرّدی‌اش را دیدم آبی خنک، آتش جهان غبارآلودم را خاموش کرد.
مهراد بی‌حرف وارد اتاق شد و درب را پشت سرش بست.
او هم مثل من از گرمای خانه بیزار بود و تیشرت نازک آجری رنگی به تن داشت، پیشانی بلندش حالا مهمان موهای پریشانش بود.
- خواب می‌دیدی؟
سکوت را شکست و با این‌کار، اختیار اشک‌هایم را به‌کل از کنترلم خارج کرد.
این دختر هیچ‌وقت تا به این اندازه ضعیف و عاجز نبود.
این دختر شاید اشک‌ نگاهش در طول سال، کمتر از انگشتان دستش بود.
این دختر هیچ‌ زمانی این ‌گونه مقابل برادر خود نشکسته بود.
این دختر دیگر از دختر بودن، خسته و مانده شده بود.
دو دستم را مقابل لب‌هایم گرفتم تا صدای هق‌هق‌هایم، دیگران را از خواب شیرین بیدار نکند.
نگاهم به مردمک‌های خواب‌آلود مهراد قفل بود.
اَبروان پرپشت و خرمایی رنگش به‌شدت درهم تنیده شده بود و من به‌راحتی، در این تاریکی هم می‌توانستم هاله‌ی نگرانی را در چشم‌هایش ببینم.
- مهرو، چی شده؟
جوابش را ندادم، یعنی نمی‌دانستم که چه بگویم!
ذخیره‌ی بهونه‌هایم دیگر به انتها رسیده بود و من دیگر دروغ جدیدی در چنته نداشتم.
بی‌محابا جسم کوچک مرا درآغوش کشید و موهایم را نوازش کرد.
- آخه تا وقتی من هستم تو به‌خاطر چی گریه می‌کنی!
عطر مردانه‌اش که زیر بینی‌ام جهید برای لحظه‌ای از شدت دردهایم کاسته شد اما اشک‌هایم... اَمان از اشک‌هایم!
قصد بند آمدن نداشت، طغیان به‌ راه انداخته بود و من نمی‌توانستم مقابل این قطراتِ یاغی مقاومت کنم.
موهای ژولیده‌ام را مرتب کرد و مجدد گفت:
- من هرشب جزء خروپف هیچ صدای دیگه‌ای ازت نشنیدم اما امشب...
برای لحظه‌ای درنگ کرد، به سیمای مغمومم خیره ماند و ادامه داد:
- امشب چرا صدای فریاد و گریه ازت شنیدم؟
اشک‌هایم را با پشت دست، از گونه‌هایم محو کرد و غرید:
- اگه کسی قلبت رو شکسته بهم بگو برم استخوناشو بشکنم!؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,356
مدال‌ها
3
مابین تعصب‌های برادرانه‌ و خط و نشان‌هایی که برای علت اشک‌هایم می‌کشید، به‌ ناچار لبخندی نمادین روی لب‌هایم نشاندم و بحث را تغییر دادم.
- وایسا ببینم من تو خواب خروپف می‌کنم؟
رکب نخورد، باید هم گول این لبخند ظاهرساز را نمی‌خورد.
این لبخند، مابین تاخت و تاز اشک‌هایم گویا بی‌معنی‌ترین لبخند این جهان هستی به‌شمار می‌رفت!
بدون این‌که در حالات چهره‌ی خود، تحولی ایجاد کند مجدد خروشید:
- مهرو بهم بگو چی‌شده! برای چی باید این ساعت از شب گریه کنی؟
جسم تحلیل رفته‌ام را از حصار اَمن آغوشش، عقب کشیدم و لبه‌ی تخت را برای نشستن انتخاب کردم.
هرآن ممکن بود همه‌چیز را روی دایره ریخته و فتنه‌ای خون‌آلود به‌پا کنم.
هر لحظه امکان داشت از هم متلاشی شوم و جانم را به دست نابودی بسپارم.
هر ثانیه ممکن بود آن نگاه شکّاک، رگ غیرت برادرانه‌اش مرا از پای درآورد.
بالأخره می‌فهمید اما امشب نه... حالا نه، وقتش نبود.
- خواب بد دیدم، همین.
قانع شدنش را ندیدم.
چهره‌ی بی‌خیال شده‌اش را ندیدم، درست مانند لحظات قبل عبوس و بدگمان بود.
- منو نپیچون مهرو، من خر نیستم.
یقه‌ی چروکیده‌ی تیشرت گل‌گلی‌ام را با کف دست، صاف کردم و مجدد برای قسر در رفتن از این مبحث تنفر برانگیز، نهایت تلاش خود را کردم.
- چه پیچوندی مهراد؟ خُب خواب بد دیدم دیگه.
کنارم، لبه‌ی تخت نشست و سعی کرد به چشم‌هایم خیره شود اما مردمک‌های خسته‌ام، مدام قصد گریختن داشت.
لبریز از بدبینی، پرسید:
- الان که هیچی... اما چرا امشب انقدر کم‌رنگ بودی؟ چرا مثل همیشه از در و دیوارا مثل میمون بالا نمی‌رفتی؟ یه چیزی شده دیگه من می‌دونم.
همه‌ی آدم‌های اطرافم گویی مرا معدنی از سرخوشی می‌پنداشتند مگر آن‌ها نمی‌دانستند من هم انسانم، می‌توانم حتی در حد مرگ هم ناراحت شوم!
باید می‌دانستند مترادفِ این مهروی جدید، تنها غم و درد است.
- میشه یه‌ بارم مثل آدمیزاد جدی باشی؟ میمون چیه آخه!
گوشه‌ی لب‌هایش برای لحظه‌ای به قصد لبخند، به طرفین کش آمد اما دوباره به حالت جبهه‌گیر قبل خود بازگشت.
- بگو مهرو، کسی باعث این اشک‌ها شده؟ بگو ببینم میتونم راحت سر روی بالش بذارم یا نه!
حق داشت، برادر بود و باید نگران خواهر کوچک‌تر از خودش می‌شد.
دست‌های گرمش را مابین انگشت‌های یخ‌ بسته‌ی دستم فشردم و بینی‌ام را بالا کشیدم.
لبخندی بی‌رمق روی لبانم نشاندم و برای این‌که خیالِ ناآرامش را آرام کنم، نجوا کردم:
- مهراد هیچی نشده چرا می‌خوای از کاه کوه بسازی؟ اگه کسی اذیتم می‌کرد مطمئن باش تو اولین نفری بودی که بهش می‌گفتم، آخه کی بهتر از تو!
تا آرامش را از کلام و صدالبته نگاهم خواند به تبعیت از من لبخندی زد و ایستاد.
- خیالم راحت باشه؟
با فشردن پلک‌های سنگینم به‌هم، جواب مثبت سؤالش را دادم.
به سمت درب نیمه‌باز اتاقم گام برداشت و مجدد تشر زد:
- فکر نکن بی‌خیال شدما، فردا میام سر وقتت.
روی تخت دراز کشیدم و در همان حین، گفتم:
- حالا کو تا فردا!
جوری که جمله‌ی جان‌سوز بعدم به گوش مهراد اصابت نکند، آرام‌ پچ زدم:
- شاید اصلاً فردا من نباشم.
بی‌حرف، درب را پشت سر خود بست و مرا در تاریکی مخوف شب تنها گذاشت.
رفت و من با همان افکار وازده، تنها ماندم.
کاش نمی‌رفت و تنها در سکوت و سکون، کنارم می‌نشست.
کاش بدون آن‌که سؤالی بپرسد بدون آن‌که مجبورم کند، کنار خواهر غم دیده‌اش می‌ماند و دل یخ‌زده‌اش را به همان گرمای سابق برمی‌گردانند.
پتوی کِرمی رنگ را در آغوشم فشردم و از همین فاصله به پرده‌ی حریر پنجره‌ی اتاقم خیره ماندم.
فضای حیاط، با هر ساعتی که می‌گذشت برای دیده‌گانم واضح‌تر و روشن‌تر از قبل می‌شد.
تا لحظه‌ی گرگ و میش و صوت دل‌انگیز اذان، مامان دوبار بالا سرم آمد و دمای بدنم را سنجید. تمام این مدت خود را به خواب زدم تا حرفی نزنم، تا به چشم‌های درخشنده‌اش نگاه نکنم.
گذشتن از این شب کذایی سخت بود اما بالأخره گذشت، گذشت اما با درد گذاشت... با غم گذشت... با زجر گذشت.
با کرختی از روی تخت پایین آمدم و با سرانگشت‌هایم، شقیقه‌های دردناکم را نوازش کردم.
از گریه‌های زیاد دیشب، سرم سنگین شده بود و پشت پلک‌هایم به‌شدت می‌سوخت. دل‌پیچه‌های لعنتی هم دیگر اَمانم را بریده بود.
با چند قدم بلند، از اتاق بیرون رفتم و بعد از طی کردن پذیرایی نقلی، وارد حیاط شدم.
خُنکای تیز اوایل صبح، بوی خاک باران خورده و برگ‌های زرد درخت توت بر روی موزائیک‌های مخروب حیاط، برای لحظه‌ای روح مریضم را التیام بخشید.
سمفونی دل‌انگیز گنجشک‌های کوچک، خورشید پنهان شده پشت اَبرهای کبود و آسمان خاکسترگون، باند مستحکمی دور تَرَک‌های قلبم پیچاند.
نمی‌دانستم تفاوت احوالاتم شب با صبح، از زمین تا آسمان باهم فرق می‌کند!
شب گویی روح مرا درید و اکنون، آسمانِ صبح مرا از شکم غول سیاهی شب بیرون کشید.
نگاهم را به درب اتاقک کوچکی که درست کنار درب پذیرایی قرار داشت، دوختم.
این اتاق که دربش به حیاط باز می‌شد، مختص مامان و بابا بود و من برای اولین بار از این موضوع، شادمان بودم چون دیشب آن‌ها شاهد فریادهایم، گریه‌هایم نبودند.
از چند پله‌ی سیمانی پایین رفتم و بعد از گذراندن چند موزائیکِ نیمه شکسته، وارد سرویس بهداشتی شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,356
مدال‌ها
3
پی‌درپی حجم زیادی از آب سرد را به پوست برافروخته‌ی صورتم هدیه دادم تا با این روش، کمی خاکستر غم را از چهره‌ام دور کنم.
به سیمای رنجورم در آینه‌ی کدر سرویس بهداشتی خیره ماندم.
پلک‌های پف کرده‌ام، چشم‌های کشیده‌ام را ریزتر از همیشه برملا می‌کرد.
مردمک‌های سبز تیره‌ام، مابین خونابه‌های غلیظ نگاهم هنوز هم قصد سلطنت داشت اما زهی خیال باطل... دوران شاهنشاهی‌اش دیگر به اتمام رسیده بود.
چند پیچش تار مو‌، به صورت مرطوبم چسبیده بود و لبان خشکیده‌ام، حسابی پوسته‌پوسته شده بود.
شیر آب سرد را چرخاندم تا گردش آب متوقف شود، از سرویس بهداشتی بیرون زدم و به سمت درب نیمه‌باز پذیرایی گام برداشتم.
تا سرمای روح‌نواز پاییز به پوست نَم‌زده‌ی صورتم برخورد کرد گویی، آتش فروزان قلبم در لحظه فروکش شد.
باعجله وارد پذیرایی شدم و درب را پشت سر خود بستم، از این‌که همه خواب بودند حسابی مسرور و شادمان بودم.
فرش‌های قرمز رنگ پذیرایی با آن پشتی‌های هم‌رنگ، همه‌چیز را زیباتر جلوه می‌داد. بخاری شکلاتی رنگی هم گوشه‌ی پذیرایی به چشم می‌خورد.
در این پذیرایی نقلی، خبری از پرده‌های گران قیمت یا مبل‌های استیل نبود، در این خانه نشانی از تابلوهای گران‌بها یا مجسمه‌های ارزشمند نبود.
این خانه هرچه که بود، با هر وسیله‌ای که داشت برای من مقدس بود؛ من آن را مأمن‌گاه آسایش و آرامش خود می‌پنداشتم.
درب اتاق مهراد که درست کنار اتاق من قرار داشت، هنوز بسته بود گویی همچنان در خواب ناز به سر می‌برد!
وارد اتاق شدم و مقابل کمد سفید رنگ خود ایستادم.
اگر در خانه می‌ماندم بی‌شک دلم تکّه‌تکّه می‌شد.
باید می‌رفتم تا ببینم... من باید این سریال تراژدی را به‌انتها می‌رساندم.
درب کمد مقابلم را باز کردم و بارانی کوتاه مشکی رنگم را روی همان تیشرت چروکیده‌ی تنم، پوشیدم و دکمه‌های کِرمی رنگش را بستم.
شلوار جین نیم‌بگ یخی‌ام را با آن شلوار گل‌گلی تعویض کردم و از مابین چند شال رنگارنگی که مرتب داخل کمد آویزان شده بود، رنگ مشکی را انتخاب کردم.
درب کمد را بستم، شال را روی تخت نامرتب خود قرار دادم و قدم‌هایم را به‌سمت آینه‌ی اتاق سوق دادم.
شانه‌ام را از داخل کشوی دراور چوبیِ سفید رنگ، بیرون کشیدم و به جان موهایم افتادم.
باهر رفت و آمد شانه روی گیسوانم، چهره‌ی مالامال سودای تهوع‌آور پاشا را می‌دیدم.
همان زمانی که فِر درشت موهایم را دور انگشت‌هایش می‌پیچید.
همان زمانی که نگاه لبالب هوس آن نامرد، این موها را می‌نگرید.
همه‌اش مانند یک فیلمِ تلخ، در صدم ثانیه از مقابل دیدگانم گذشت.
اگر به من بود همین حالا به‌جای شانه، با قیچی به جان این ریسمان‌های بلند سیاه می‌افتادم اما حیف... حیف که پدرم عاشق این تارهای پیچ‌درپیچ بود.
حیف که رد انگشت‌های مامان هرشب این گیسوان را نوازش می‌کرد.
به چه قیمت!؟
چرا باید به‌خاطر یک بی‌شرف، اثرات عشق خالصانه‌ی خانواده‌ام را از وجودم پاک می‌کردم؟ اصلاً ارزشش را داشت!
بعد از شانه کشیدن موهای ژولیده‌ام، حال می‌توانستم خود را با شیر جنگل مقایسه کنم.
بی‌رمق موهای پف کرده‌ام را بافتم و انتهایش را با کِش صورتی رنگ، قفل کردم.
شالم را روی موهایم مرتب کردم و بعد از برداشتن کیف مشکی رنگ، گوشی را باعجله داخل کیف چپاندم.
با تمام قوا و با گام‌های پرشتاب، از اتاق خارج شدم.
بعد از گذر از پذیرایی، کتانی‌های سفید رنگم را از داخل جاکفشی فلزی بیرون کشیدم و آن‌ها را به پا کردم.
نمی‌خواستم با کسی چشم در چشم شوم.
نمی‌خواستم کسی دوباره مرا مجبور به‌شاد بودن کند.
نمی‌خواستم دیگر دروغ جدیدی را از عمد رو کنم.
نمی‌خواستم با کسی هم‌کلام شوم و این همان حس منفور افسردگی است، حسی که حالا من آن را به‌شدت دوست دارم.
برخلاف هر روز زودتر از خانه بیرون زدم و قدم‌های خود را به سمت آن ساختمان کذایی، همانی که دیشب حکم زندان را برای من داشت هدایت کردم .
نمی‌دانم عقلم بار و بندیل خود را بسته و کجا رفته بود؟
نمی‌دانم چرا اکنون قلبم به‌جای مغز، در وجودم سلطه‌گری می‌کند!
شاید من شوریده‌حال قصد داشتم با دستای خود، آخرین گلوله را بر مغزم شلیک کنم!
برگ‌های خشکیده‌ی پاییزی با همان چارقدهای زرد و نارنجی بر روی آسفالت‌های زمخت و باران خورده، با هر وزشی از باد خُنک، رقص‌کنان از زیر درختان خود پراکنده می‌شدند.
آسمان خاکستری رنگ گواه بارش شدید باران را می‌داد، این آسمان هم مانند من گاه خاکستری و گاه قیرگون می‌شد، او هم تکلیف خود را نمی‌دانست!
با صدای زنگ گوشی که داخل کیفم ویبره می‌خورد، ایستادم و با همان ترسی که مابین حس‌های دیگرم حسابی معروف شده بود گوشی را از کیفم بیرون کشیدم.
باز هم اسم غزل روی صفحه‌ی گوشی حکاکی شده بود.
به‌سرعت تماس را متصل کردم و گوشی را کنار گوشم قرار دادم.
صدای نگران و خش‌دار غزل زودتر از من برخاست.
- مهرو، کجایی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,356
مدال‌ها
3
نمی‌دانستم قلب سرکشم را در مشت‌هایم پنهان کنم یا از افشای این حقیقت بترسم.
این قلب چموش هم که دیگر برایم قلب نمی‌شد...
مقطعانه، لب زدم:
- بیرونم... چی... چی... شده؟
اگر حتی یک‌ درصد هم غزل حقیقت را نمی‌دانست من با این صدای لغزان و وحشتی که به کلامم رخنه کرده بود، همه چیز را افشا می‌کردم.
صدایش گویی از اعماق چاه به گوشم می‌رسید.
- مهرو دقیقاً کجایی؟ آدرس دقیق بگو.
به اطراف خود نگاه کردم، تنها یک خیابان با آن ساختمانی که متعلق به پاشا بود، فاصله داشتم.
مردد و شکّاک، زمزمه کردم:
- چیزی شده؟
جواب شکّاکیتم را نداد و مجدد، خروشید:
- مهرو توضیح میدم الان فقط بگو کجایی!
به‌ناچار، نالیدم:
- نزدیک سالنم، خیابون پشت ساختمون.
تا از مکانی که درآن ایستاده بودم باخبر شد، تُن صدایش را بالا برد.
- همون‌جا وایسا، تکون نخور دارم میام.
صدای بوق ممتدی که داخل گوشم پیچید با صوت ناکوک تپش‌های قلبم، درهم آمیخته شد.
کنار خیایان، مابین هجوم برگ‌های شکننده‌ی پاییزی ایستادم و به بغضی که تردّد نفس‌هایم را مختل می‌کرد، رخصت ترکیدن دادم.
دیگر مثل دقایق قبل، صوت گوش‌نواز پرندگان هم آرامم نمی‌کرد، حتی این هوای دلچسب و خنک هم تسکینی برای دردهایم نبود، اکنون همه‌چیز حالم را برهم می‌زد.
به تنه‌ی کهنسال درخت چنار، تکیه دادم و با ناخن‌های کوتاهم به جان بند بلند کیفم افتادم.
پوست لب‌هایم مدام زیر دندانم می‌آمد و من همان آدمی بودم که از این‌کار، بیزار بود.
من اگر پای گریختن داشتم می‌گریختم.
نمی‌دانم چرا از خیره شدن به چشمان غزل شرم داشتم طوری که انگار، گناه کبیره را بر پیشانی‌ام مُهر کرده بودند!
عطر تلخ حرف‌های غزل را همین حالا، به‌راحتی زیر بینی‌ام احساس می‌کردم.
نمی‌دانم عقربه‌های ساعت چه‌گونه بر من گذشت اما بالأخره، قامت بلند و توپرش از دور نمایان شد. او آمد اما از تَرَک‌های قلبم خبری نداشت، نمی‌دانست چه گمان‌های هولناکی را در مغز بیمارم پرورانده‌ام.
تا نگاهش به چهره‌ی بق کرده‌ی من افتاد، به سرعت قدم‌هایش شدت بخشید تا زودتر به من برسد. کاش نمی‌رسید، کاش حرفی از دیشب به میان نمی‌آورد... من دیگر کشش هیچ غم دیگری را نداشتم.
بارانی بلند نقره‌ای رنگی به تن داشت، مثل همیشه شال مشکی رنگی روی موهای خرمایی رنگش دلبری می‌کرد و آن گونه‌های سرخ شده، از تازیانه‌های بی‌رحم سرما نشآت می‌گرفت.
همیشه این آدم برایم دوست داشتنی بود، در این پنج سالی که همدم و همراهم شده بود هیچ‌گاه بی‌معرفتی را ازش ندیدم، هیچ‌گاه تلخی را بر چهره‌اش ندیدم، هرچه که در قلبش لانه می‌کرد از زبانش به بیرون پرواز می‌کرد، همین اندازه ساده و بی‌آلایش...
کنارم ایستاد و دستانش را آرام بر قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش کوبید، گویی آن قدم‌های بلند تنفسش را دچار مشکل کرده بود!
- مهرو...
تا اسمم را این‌گونه دلواپس صدا زد، دیگر زنده بودن خود را باور نداشتم.
صاف ایستاد و موهای تاب‌دارش را زیر شال چپاند، شکلات نگاهش دیگر مثل قبل شیرین نبود و حالا، طعم تلخش برجانم طعنه می‌زد.
سکوت را انتخاب کردم تا بشنوم، تا با چشمان خود حقیقت را بنگرم اما گویی، من نه حرفی برای گفتن داشتم نه چشم بینایی برای حقیقت...
- مهرو دیشب... دیشب چی اتفاقی افتاده؟
تا آن شب کذایی را به میان آورد به ناگه، قطره‌ی درشت اشکی از گوشه‌ی نگاهم به پایین چکید.
همه‌چیز مانند یک فیلم، غم‌انگیز بود.
این لحظات درست همانند یک کابوس، وحشتناک بود.
قرار نبود این فیلم حقیقت داشته باشد، رسم این نبود کابوس‌هایم بیداری را در پی نداشته باشند.
خدایا مرا از یاد برده‌ای یا این‌گونه سخت امتحانم می‌کنی؟ من برای این آزمون مرگبار آماده نبودم، برای به‌جان خریدن درد، تمرینی نداشتم.
- مهرو یه چیزی بگو، دیشب چه اتفاقی افتاده؟
دیگر انکار بس بود، دیگر سکوت جایز نبود، دیگر حتی حوصله‌ی پیچاندن و مخفی‌کاری را هم نداشتم.
- از کدومش بگم غزل؟ از کجا شروع کنم؟
لب‌های باریکش را گزید و چنگی آرام به گونه‌ی برجسته‌اش زد.
- مهرو من باورم نمی‌شه... باورم نمی‌شه...
مکثی کرد و دستان منجمد شده‌ام را مابین انگشت‌های گرمش فشرد.
- حرف بزن مهرو... حرف بزن.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین