- Jan
- 519
- 9,356
- مدالها
- 3
اگر ثانیهای دیگر مقابل این پیکر بیجان میایستادم بیشک خود قاتل روحِ زخم دیدهام میشدم.
پاهایم را به قصد فرار حرکت دادم اما نگاهم قصد متواری شدن نداشت.
من همچنان خیره به بدنِ خونآلودش، چشم سپرده بودم تا تکان خوردنش را ببینم اما گویی محال بود!
او انگار دیگر در این آشپزخانهی لعنتی نفس نمیکشید و مسبب این اتفاق من بودم، پاشا هم در این دوئل کُشنده بیگناه نبود.
با قلبی آکنده از درد، از آشپزخانه بیرون دویدم.
اشکهای داغ و متلاطم، گونههایم را با اقیانوس اشتباه گرفته بود.
فقط میبارید و میبارید. قصد ایستادن نداشت و چه بیرحمانه، همهچیز برای نابودیِ من فراهم شده بود!
قلبِ بیچارهام مغموم میتپید و هر از چند گاهی از این تکلیفِ تکراری، خسته میشد.
نمیدانستم آخرش چه میشود!
نمیدانستم سایهی سرنوشت چهگونه مقابلم قَد علَم خواهد کرد!
میرفتم اما از هرقدمی که برمیداشتم، میترسیدم.
کیف مشکی رنگم را که روی زمین رها شده بود، برداشتم و به سمت درب شکلاتی رنگ دویدم.
با انگشتانی لغزان، دو کلید ابتدایی را پیدرپی داخل قفل چرخاندم اما دربِ سمج باز نشد که نشد، با چرخاندن کلید سوم صدای دلنواز بازشدنِ قفل به گوشم رسید.
این قفس زیادی برای من تنگ و تاریک بود، دیگر نمیتوانستم دراین کابوس بمانم.
دستگیرهی یخ بسته را به پایین فشردم و بعد از باز شدن درب، همانند پرندهای بال شکسته از این قفسِ منحوس رها شدم.
در این ساختمانِ سهطبقه هیچ آدمی سکونت نداشت؛ این ساختمانِ بزرگ متعلق به پاشا بود و همهی واحدها گویی زیر مجموعهی بِرند مضخرفش بودند.
اینگونه مشخص میشد اما خالی بودن این ساختمان برای من یک امضاء برای اثبات محاسباتم محسوب میشد.
او این سکوت را از قبل، برای امشب چیده بود. برای اهداف شوم و زنندهاش...
ای کاش کسی در این ساختمان بود.
ای کاش آدمی صدای ضجههایم را میشنید.
ای کاش این چنین که حالا شد، نمیشد.
بدون روشن کردنِ لامپها، بهسرعت از پلهها پایین دویدم و بعد از گذرِ طبقهها، درب آهنین سفید رنگ را باز کردم و از ساختمان خارج شدم.
با تمام توان میدویدم.
میدویدم و به تازیانههای وحشیانهی قطرات باران توجهای نمیکردم.
میدویدم و مابین تاریکیِ شب هق میزدم.
میدویدم و به غرّش شدید آسمانِ فگار خاکستری رنگ، دیوانهوار میخندیدم.
خندههایم همه گریه بود.
قهقههایم همه درد بود. دیگر گریه، این تشنه را سیراب نمیکرد.
این آدم لبِمرزِ جنون ایستاده بود.
خُنکای تیزِ اواخر پاییز، جسم رنجورم را میسوزاند.
صدای بوق ماشینهای سیاه و سفید روی آسفالتهای نمناک، چراغ پرنورِ مغازهها دیگر مثل قبل برای من لذت بخش نبود.
میخواستم خود را همهچیز و همهک.س قایم کنم.
آدمهای رهگذر که زیر چترهای خود کمین کردهاند چرا اینگونه نگاهم میکردند!
چرا من خود را در این شهر بزرگ، رسوا میدیدم؟
شال خیسم را بالا کشیدم و سر بهزیر انداختم، نمیخواستم نگاهم کنند. نمیخواستم رسوا شوم، نمیخواستم... نمیخواستم.
فقط میدویدم تا به مکان امن خود برسم. میدویدم تا زیر شکنجهی نگاهِ اطرافیان زنده بمانم.
زنده ماندن را چه فایده! مگر زندگی کردن با ترس هم نامش زندگیایست! زندگی میکنم اما نه در این دنیا بلکه در جهنمی پوشالی... .
نمیدانم چند دقیقه گذشت اما بألاخره به خانه رسیدم، درب آهنین زنگ زده را پشت سرِ خود بستم و به درب نمزدهی حیاط تکیه دادم.
حیاط بیست متری با موزائیکهای یکی درمیان شکسته، گلدانهای سفالی و گیاههای مورد علاقهی مامان، درخت توتِ کم برگ و لامپ کمسوی زرد رنگ در این حیاط گویی برای من حکم بهشت را داشت. بهشتی که مرا برای لحظهای از آتش جهنم، نجات میداد.
به سمت سرویس بهداشتی کوچکی که گوشهای از حیاط بود، گام برداشتم.
نمیخواستم با این چهرهی مالامال زجر مقابل دیدگان مامان و بابا ظاهر شوم.
وارد سرویس بهداشتی شدم و کلیدِ لامپ را فشردم.
نورِ زرد رنگ، انعکاس مرا در آینه فجیعتر از همیشه برملا میکرد.
پاهایم را به قصد فرار حرکت دادم اما نگاهم قصد متواری شدن نداشت.
من همچنان خیره به بدنِ خونآلودش، چشم سپرده بودم تا تکان خوردنش را ببینم اما گویی محال بود!
او انگار دیگر در این آشپزخانهی لعنتی نفس نمیکشید و مسبب این اتفاق من بودم، پاشا هم در این دوئل کُشنده بیگناه نبود.
با قلبی آکنده از درد، از آشپزخانه بیرون دویدم.
اشکهای داغ و متلاطم، گونههایم را با اقیانوس اشتباه گرفته بود.
فقط میبارید و میبارید. قصد ایستادن نداشت و چه بیرحمانه، همهچیز برای نابودیِ من فراهم شده بود!
قلبِ بیچارهام مغموم میتپید و هر از چند گاهی از این تکلیفِ تکراری، خسته میشد.
نمیدانستم آخرش چه میشود!
نمیدانستم سایهی سرنوشت چهگونه مقابلم قَد علَم خواهد کرد!
میرفتم اما از هرقدمی که برمیداشتم، میترسیدم.
کیف مشکی رنگم را که روی زمین رها شده بود، برداشتم و به سمت درب شکلاتی رنگ دویدم.
با انگشتانی لغزان، دو کلید ابتدایی را پیدرپی داخل قفل چرخاندم اما دربِ سمج باز نشد که نشد، با چرخاندن کلید سوم صدای دلنواز بازشدنِ قفل به گوشم رسید.
این قفس زیادی برای من تنگ و تاریک بود، دیگر نمیتوانستم دراین کابوس بمانم.
دستگیرهی یخ بسته را به پایین فشردم و بعد از باز شدن درب، همانند پرندهای بال شکسته از این قفسِ منحوس رها شدم.
در این ساختمانِ سهطبقه هیچ آدمی سکونت نداشت؛ این ساختمانِ بزرگ متعلق به پاشا بود و همهی واحدها گویی زیر مجموعهی بِرند مضخرفش بودند.
اینگونه مشخص میشد اما خالی بودن این ساختمان برای من یک امضاء برای اثبات محاسباتم محسوب میشد.
او این سکوت را از قبل، برای امشب چیده بود. برای اهداف شوم و زنندهاش...
ای کاش کسی در این ساختمان بود.
ای کاش آدمی صدای ضجههایم را میشنید.
ای کاش این چنین که حالا شد، نمیشد.
بدون روشن کردنِ لامپها، بهسرعت از پلهها پایین دویدم و بعد از گذرِ طبقهها، درب آهنین سفید رنگ را باز کردم و از ساختمان خارج شدم.
با تمام توان میدویدم.
میدویدم و به تازیانههای وحشیانهی قطرات باران توجهای نمیکردم.
میدویدم و مابین تاریکیِ شب هق میزدم.
میدویدم و به غرّش شدید آسمانِ فگار خاکستری رنگ، دیوانهوار میخندیدم.
خندههایم همه گریه بود.
قهقههایم همه درد بود. دیگر گریه، این تشنه را سیراب نمیکرد.
این آدم لبِمرزِ جنون ایستاده بود.
خُنکای تیزِ اواخر پاییز، جسم رنجورم را میسوزاند.
صدای بوق ماشینهای سیاه و سفید روی آسفالتهای نمناک، چراغ پرنورِ مغازهها دیگر مثل قبل برای من لذت بخش نبود.
میخواستم خود را همهچیز و همهک.س قایم کنم.
آدمهای رهگذر که زیر چترهای خود کمین کردهاند چرا اینگونه نگاهم میکردند!
چرا من خود را در این شهر بزرگ، رسوا میدیدم؟
شال خیسم را بالا کشیدم و سر بهزیر انداختم، نمیخواستم نگاهم کنند. نمیخواستم رسوا شوم، نمیخواستم... نمیخواستم.
فقط میدویدم تا به مکان امن خود برسم. میدویدم تا زیر شکنجهی نگاهِ اطرافیان زنده بمانم.
زنده ماندن را چه فایده! مگر زندگی کردن با ترس هم نامش زندگیایست! زندگی میکنم اما نه در این دنیا بلکه در جهنمی پوشالی... .
نمیدانم چند دقیقه گذشت اما بألاخره به خانه رسیدم، درب آهنین زنگ زده را پشت سرِ خود بستم و به درب نمزدهی حیاط تکیه دادم.
حیاط بیست متری با موزائیکهای یکی درمیان شکسته، گلدانهای سفالی و گیاههای مورد علاقهی مامان، درخت توتِ کم برگ و لامپ کمسوی زرد رنگ در این حیاط گویی برای من حکم بهشت را داشت. بهشتی که مرا برای لحظهای از آتش جهنم، نجات میداد.
به سمت سرویس بهداشتی کوچکی که گوشهای از حیاط بود، گام برداشتم.
نمیخواستم با این چهرهی مالامال زجر مقابل دیدگان مامان و بابا ظاهر شوم.
وارد سرویس بهداشتی شدم و کلیدِ لامپ را فشردم.
نورِ زرد رنگ، انعکاس مرا در آینه فجیعتر از همیشه برملا میکرد.
آخرین ویرایش: