جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Ciel با نام [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,586 بازدید, 151 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ciel
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ciel
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
دست‌های لرزیده‌ام را داخل جیب‌های بارانی‌ام پنهان کردم تا مبادا این لرزش‌های واهی از کنترلم خارج شود.
دیگر از اشک‌های خودکامه‌ی چشمانم خبری نبود، آن بغض لعنتی هم مانند غدّه‌ای بزرگ داخل گلویم می‌تاخت.
جنون آمیز، لبخندی کج و معوج روی لب‌هایم نشاندم و نالیدم:
- اتفاقی بود، خودم... خودمم نفهمیدم... چی‌شد...
مکثی کردم و نگاهم را از چهره‌ی حیرت زده‌اش ربودم، به آسفالت‌های مرطوب این خیابان خیره ماندم و ادامه دادم:
- نمی‌خواستم... بمیره... غزل... نمی‌خواستم.
من آدم بدسرشتی نبودم، من انسان پلیدی نبودم اما با به‌یاد آوردن دیشب، خود را بدطینت می‌پنداشتم. این حس فقط به‌خاطره درماندگی بود، به‌خاطر عجز و صدالبته ترس بود.
غزل جلوتر آمد و صورت برافروخته‌ام را با دست‌های لطیفش قاب گرفت.
نمی‌دانم از چهره‌ام زجر را خواند یا شاید هم، دلش برای این مهروی بی‌پناه سوخت! هرچه که بود من غبار بغض را در چشمان نم‌زده‌اش می‌دیدم.
- مهرو آروم باش، به من گوش بده.
مکثی کرد و لبش را گزید، گویی برای ادامه‌ی حرف‌هایش تردید داشت!
- پاشا...
تا اسم پاشا را از زبانش شنیدم، حرفش را قطع کردم و نالیدم:
- پاشا چی؟
حصار آتشین دست‌هایش را از اطراف صورتم کنار کشید و حال، چهره‌ی مغموم خود را پی‌در‌پی نوازش کرد، انگار دچار تیک عصبی شده بود!
- پاشا نمرده... یعنی... الان بیمارستانه.
قهقه‌ای مضحک روی لب‌هایم نقش بست و سپس قطرات برّان اشک، گونه‌هایم را خراشید.
غزل چه می‌گفت؟
نکند عقل او هم مانند عقل من، بار و بندیل خود را بسته و به فرسنگ‌ها دورتر سفر کرده است!
من همه‌چیز را می‌دانم، او از دیشب چیزی نمی‌داند.
من می‌دانم پاشا دیشب مابین دریاچه‌ای از خون، پلک‌هایش را برهم فشرد و دیگر باز نکرد.
من می‌دانم آن مرد مستبد، از ضربات پی‌درپی چاقو دیگر توان زنده ماندن نداشت.
من رَد روشن زندگی را برچهره‌اش ندیدم. من رنگ درخشان آدمیت را بر ذات پلیدش ندیدم.
قدرت مسرت و شادی را نداشتم، تنها حسی که حالا در وجودم قلدری می‌کرد حس گس جنون بود.
- بیمارستانه؟ اما... اما چه‌جوری؟ غزل من خودم لباس‌های خونیش رو دیدم، خودم... خودم بسته شدن چشماش رو دیدم... اون دریاچه‌ی خون رو من با همین دوتا چشم‌های خودم دیدم نه... نه... امکان... امکان نداره!
نمی‌دانستم چرا زنده ماندش را باور نداشتم، تَرکش‌های ترس به‌قدری درد را به جانم هدیه می‌داد که دیگر هیچ موضوعی برایم واقعیت نداشت.
این‌لحظه، این حس‌های سیاه و سفید و گفته‌های غزل هم سخت در مغزم جای می‌گرفت.
غزل شانه‌های لرزانم را با دو دست خود گرفت و تکانم داد.
- آروم باش مهرو، داری از دست میری آروم باش.
از دست می‌رفتم؟
غزل احوالات مرگبار دیشبم را ندیدی، مرا وقتی لبخندهای نمادین را در عین غم برچهره می‌کوبیدم، ندیدی. مرا وقتی با مُشت‌های پی‌در‌پی بغض سوزنده‌ی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام را مهار می‌کردم، ندیدی.
من از دست رفته‌ام.
نفس‌های سنگینم را عمیق بیرون فرستادم و بند آویزان کیفم را روی شانه‌ام مرتب کردم.
سعی داشتم آرام باشم اما باز هم در مجادله‌ی حس‌های ضد و نقیضم، در عذاب بودم.
از اعماق قلب از زنده ماندن آن نامرد نانجیب آرامش، نم‌نمک جای خود را در قلب تکّه و پاره‌ام جای می‌کرد و از طرفی هم من، از آینده‌ی مجهول خود هراس داشتم.
غزل تا آرامش مرا دید، جواب سؤال‌های گوناگونی که در مغزم جولان می‌داد را با آرامشی توأم با بغض، داد:
- سپهر «دوست پاشا» دیشب قرار بود کارهای آماده شده رو ببره تهران، چندین بار به پاشا زنگ زده اما جوابی ازش نشنیده؛ چون اون‌کارها حتماً دیشب باید می‌رفت سمت تهران، سپهر با کلید یدکی که پاشا بهش داده بود وارد سالن شده و...
غزل گوشه‌ی شال سیه رنگش را بالا آورد و نَم اشک را از نگاه حزینش زدود، می‌دانستم چشمان اشک‌بار غزل به‌خاطر نگون بختی من بود. می‌دانستم و می‌توانستم دلواپسی را از نگاهش ببینم.
با عجز ادامه داد:
- از بچه‌های سالن شنیدم که پاشا الان بیمارستانه، زنده‌است اما وضعش اصلاً خوب نیست...
بازهم برای جمله‌ی بعدی تعلّل کرد و من از این مکث‌ها و تأنی‌ها می‌ترسیدم.
دوگانگی درچهره‌‌اش کاملاً آشکار بود، تاب نیاوردم و پرسیدم:
- چیزی شده؟
کمی این‌پا و آن‌پا کرد اما نتوانست خود را از به دوش کشیدن این بار سنگین، نهان کند.
- مهرو می‌خوام یه ‌چیزی بهت بگم فقط خواهش می‌کنم آروم باش، خب!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
نمی‌دانستم کلمه‌ی "خب" چه‌گونه از مابین لب‌هایم به بیرون درز کرد اما من، همین صوتی که از حنجره‌ام برخاست را نشنیدم.
فقط می‌خواستم غزل زودتر به حرف آید، تا بگوید و من دردهایم را در کفه‌ی ترازو قرار دهم.
مگر حُزن دیگری هم سنگین‌تر از دیشب وجود داشت!
فکر نکنم، نداشت.
من جامه‌ی درد را دیشب بر تن کردم.
غرل انگشتان دستش را درهم پیچاند، نگاه مستأصلش را به عمق چشمان من سپرد و غم‌زده نجوا کرد:
- همه فهمیدن کار تو بوده مهرو، یعنی... یعنی میگن دوربین‌ دَر ساختمون رو چک کردن و تو باعجله... باعجله فرار می‌کردی...
باز همان تعلّل لعنتی را به میان آورد و بعد از چندثانیه، نفسی تازه کرد و نالید:
- میگن یه کِش مو هم دور مچ دست‌ پاشا بوده، دیگه... دیگه همه‌چیز برای اثبات گناه‌کار بودن تو آماده‌است مهرو... تو باید بری.
زیر تنه‌ی فرتوت درخت چنار، روی زمین چمباتمه زدم و پیشانی‌ام را به زانوهای تضعیف شده‌ام چسباندم.
دیگر نمی‌کشیدم، مگر من چه‌قدر توان برای جنگیدن داشتم؟ مگر من چه‌مقدار قدرت برای ادامه‌ دادن این زندگی داشتم؟
این دختر بیست و سه ساله دیگر پیر شده بود.
دیگر نمی‌کشید.
غزل خم شد و درست کنار گوشم زمزمه کرد:
- من نمی‌دونم دیشب چی‌شده، چی به شما گذشته اما مهرو تو باید بری، از این شهر باید بری... وضع پاشا خیلی خرابه اگه اون بمیره... اگه بمیره معلوم نیست چه بلایی سرت میارن!
حرف‌های تلخ‌تر از زهرش، تیر شد و بر قلب وامانده‌ام نشست، این دختر دیگر حتی مویرگی سالم هم در قلبش نداشت.
غزل درست می‌گفت.
من توان ماندن در این شهر را نداشتم، شهری که ناجوان‌مردانه چهره‌ی دیکتاتور پاشا را به‌ یادم می‌آورد شهر ماندن نبود.
شهری که اگر در آن می‌ماندم بی‌شک باید منتظر طناب دار، شب‌های خود را روز می‌کردم و چه مرگی غمگین‌تر از این!
چه دردی بدتر از ریختن آبرو!
مگر کسی حرف مرا باور می‌کرد؟ مگر کسی بی‌گناهیِ مرا باور می‌کرد راستی، اصلاً من بی‌گناه بودم!
سرگشته و عاجز، لب زدم:
- کجا برم؟ اصلاً کجا رو دارم که برم؟ مامان و بابام چی؟
غزل جسم تضعیف شده‌ام را از روی زمین بلند کرد و شالی که روی شانه‌هایم، رها شده بود را روی خرمن گیسوانم کشید.
- من فکر همه‌ جاش رو کردم دختر، قول میدم همه چی درست میشه خدا رو چه دیدی! شاید پاشا زنده موند و تو باخیال راحت برگشتی!
توان مخالفت کردن نداشتم یعنی من نیز دوست داشتم از این اتفاق و از این شهر دور شوم.
دوست داشتم از این مهلکه‌ی رعب‌آور رها شوم تا شاید، روزی کسی حرف مرا باور کند، تا من از دیشب تعریف کنم و آدمی، مرا بی‌گناه در آغوش کشد.
صدای غرّش سهمگین ابرهای خاکستری رنگ، با صدای غزل درهم آمیخته شد.
- همین امروز میری تهران، باشه؟
دستورش برایم عجیب بود، منی که حتی یک‌دفعه تهران را از نزدیک ندیده بودم و حتی آشنایی در آن‌جا نداشتم چرا باید به آن شهر می‌رفتم؟ اصلاً غزل چه می‌گفت!
طعم تعجب، چاشنی صدایم شد و من این حس را به سمت غزل هم روانه کردم.
- تهران؟ اون‌جا چرا؟
به‌قدری پوست‌های لبش را می‌گزید که دیگر از آن لب‌های سرخ خبری نبود، او هم انگار مانند من از اضطراب و ترس لبریز بود!
غزل بی‌توجه به من، زیپ کیف مشکی رنگش را کشید و از مابین هجوم وسایلی که داخل کیفش چپانده بود کاغذ و خودکاری پیدا کرد و سریع، با آن انگشت‌های لرزان آدرسی را روی کاغذ نوشت.
- آدرس خونه‌ی بابابزرگم رو برات نوشتم، آدم خوبیه فعلاً چند وقت به بهانه‌ی درس و کار می‌تونی اون‌جا بمونی تا ببینیم بعدش چی می‌شه!
خودکار را داخل کیفش برگرداند و لبخندی تلخ، کُنج لب‌هایش نشاند.
- خودت که از همه‌چیز باخبری! مطمئن باش به‌غیر از من کسی نمی‌دونه تو اونجایی و کسی هم از اون‌جا خبر بودنت رو به آدم‌های این‌جا نمی‌رسونه.
کاغذ را میان دست‌هایم گذاشت و مهلت وارسیِ اوضاع را به من نداد.
- تا سراغت نیومدن برو وسایلای ضروریت رو جمع کن، وقت رو تلف نکن مهرو بجنب...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
کاغذ را کف دست‌هایم مچاله کردم و در همان حین با آستین‌ بارانی‌ام، نم اشک را از نگاهم پس زدم.
دیگر نمی‌دانستم چه‌چیزی درست است و چه‌چیزی غلط!
دیگر نمی‌دانستم باید بمانم یا این گونه وهم‌آلود از این شهر متواری شوم!
دلم به ماندن نبود و مغزم هم با رفتن مشکل داشت. از طرفی نمی‌دانستم اگر پدر غزل این موضوع را می‌فهمید چه بلایی سرش می‌آورد! از سوی دیگر منِ وامانده، منِ بی‌چاره هیچ پناهی برای خنثی کردن این غم‌های سیه‌رو نداشتم.
چه می‌کردم! خدایا من چه کنم!
- مهرو مگه من با تو نیستم؟ چرا انقدر دست‌دست می‌کنی؟
این‌بار من دست‌های لطیف غزل را میان یخبندان انگشت‌هایم، اسیر کردم.
دوست نداشتم او به‌خاطر من داخل منجلاب دردسر دست و پا بزند. نمی‌خواستم به‌خاطر من آسیبی به روح شکننده‌اش وارد شود.
- غزل اگه بابات بفهمه چی؟ من نمی‌خوام به‌خاطر من اذیت بشی.
به لبخندی تلخ روی لب‌هایش بسنده کرد و جسم ظریفم را در آغوش خواهرانه‌اش، به بند اسارت کشید.
- به‌جای فکر کردن به من، نگران خودت باش.
سرش را عقب کشید و نگاهم کرد، جنس بازتاب چشمانش جوری سوزناک بود که بی‌رحمانه تا مغز استخوانم را می‌سوزاند.
همه‌چیز بوی دلتنگی می‌داد، از همین حالا هم می‌توانستم درد دوری را احساس کنم. از همین حالا هم همه‌چیز برایم غریب و غیر باور بود.
غزل از آغوشم دور شد، شال نامرتب سیه رنگش را بی‌حوصله روی گیسوان موّاجش کشید و گفت:
- برو مهرو، برو بعداً حرف می‌زنیم.
دیگر حرفی برای گفتن، به زبانم جاری نمی‌شد.
حرف‌های بی‌شماری، دردهای بسیاری برای فریاد داشتم اما الان دیگر وقتش نبود، دیگر مهلتی برایم باقی نمانده بود.
دوست داشتم همین حالا از این کابوس هولناک بیدار شوم اما هرکاری می‌کردم، به هر دَری می‌زدم امکان پذیر نبود.
کاغذ را درون کیفم جای دادم و بعد از چندثانیه، حتی بدون خداحافظی از غزل دور شدم.
قطرات ریز باران، آسمان کبود صبح را دل‌گیرتر از همیشه جلوه می‌داد.
صدای غرّش ابرهای خاکستری رنگ هم دیگر مثل قبل، مرا نمی‌ترساند؛ درواقع دیگر درونم هیچ حسی نسبت به هرآن‌چه که اطرافم بود، وجود نداشت.
نمی‌دانستم این مسیر تا خانه چه‌گونه گذشت، به‌ قدری ذهنم درگیر بود که این مسیر کوتاه، گویی برایم کیلومترها دورتر و خسته کننده‌تر به‌نظر می‌آمد.
اصلاً جرئت فرار کردن در وجودم بود یا نه! نمی‌دانستم چه‌گونه خود را در مقابل دیدگان مامان و بابا، از بام بلند بی‌آبرویی نیندازم!
نمی‌دانستم چه‌گونه باید دیشب را برای آن‌ها تعریف می‌کردم اصلاً می‌شد؟ می‌توانستم بگویم مردی قصد درّیدن حجب و حیایم را داشت! از همین حالا هم جوابش برایم آشکار بود، من توان به زبان آوردن دیشب را هرگز نداشتم و تا ابد هم ندارم.
داخل همان کوچه‌ی باریک معروف پیچیدم، همان کوچه‌ای که از کودکی برایم حکم زیباترین پناه‌گاه را داشت، همانی که وقتی کودک بودم در آن گرگم به‌هوا و لی‌لی بازی می‌کردم، همانی که هر روز کنار چادر گل‌گلی مامان، می‌نشستم و زیرزیرکی به غیبت همسایه‌ها گوش می‌سپاردم.
اکنون دیگر این کوچه هم برایم ناآشنا به‌نظر می‌آمد، دیگر آن رنگ و بوی شادمان گذشته در این کوچه حکم‌فرما نبود.
اصلاً چرا آرزو کردم بزرگ شوم! مگر کودکی چه عیبی داشت!
سرم را بالا گرفتم و از همین فاصله‌ی نه‌چندان دور، به ماشین سبز و سفید نیروی انتظامی که درست مقابل درب نیمه‌باز ما متوقف شده بود، خیره ماندم.
به‌یک‌باره خونی که داخل رگ‌هایم می‌چرخید، ایستاد و قلبم از آسمان بر زمین کوبیده شد.
قدم‌هایم گویی با میخ بر زمین چسبیده بود، دیگر حتی دم و بازدم‌های خود را حس نمی‌کردم.
چند زن همسایه مثل هر دفعه، زیر شلّاق‌های بی‌امان باران که سهمگین‌تر از قبل می‌بارید، زیر سقف سیمانی یکی از خانه‌ها ایستاده بودند و مدام پچ‌پچ می‌کردند.
قدم‌هایم را از آسفالت نم‌زده جدا کردم و پشت پرایدی نقره‌ای رنگ پنهان شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
گلوله‌های بی‌اَمان باران، مجالی برای دیدن تصویر غم‌انگیز مقابل را به چشم‌هایم نمی‌داد و فقط، بر وجود این دخترک مغموم شلیک می‌کرد و شلیک.
شعله‌های برافروخته‌‌ی روحم، گویی هیچ‌گاه درمانی نداشت و هرگز از هیزم این آتش، کاسته نمی‌شد!
لغزش اندام‌های منجمد شده‌ام به‌کل از کنترلم خارج شده و حتی این دیدگان رنجور، هنوزهم حضور ماشین پلیس را باور نمی‌کرد.
اگر مادرم می‌فهمید آن دخترک مهربانش، آن دردانه‌ی نازپرورده‌اش این ‌گونه بی‌رحمانه همه‌چیز را به خاک و خون کشیده است، به چه حالی گرفتار می‌شد؟
اگر پدرم می‌فهمید عزیز نازدانه‌اش، ماه آسمانش این‌گونه با تنفر و تعفن آدمی را به بیمارستان فرستاده است، به چه روز سختی دچار می‌شد!
نمی‌دانم چند دقیقه پشت این ماشین کمین کرده بودم که بالأخره دو مأمور سبز پوش، از خانه بیرون آمدند و سوار ماشین سبز و سفید نیروی انتظامی شدند و رفتند!
این خوره‌های لعنتی باز همان دل‌پیچه‌ی آشنا را به جانم انداخت و فریادی گوش‌خراش، مدام حنجره‌ام را قلقک می‌داد تا جاری شود، تا دردهایم را به بیرون بریزد اما حالا وقتش نبود، مهرو الان وقتش نیست.
بعد از کمی تعلّل و دست‌دست کردن، از پناهی که برای خود ساخته بودم، خارج شدم و با قدم‌های پرسرعت به سمت درب خانه دویدم.
زنان همسایه‌ هم با آن نگاه‌های سنگین مانند دوربین‌های مدار بسته، همه‌چیز را ضبط می‌کردند و حالا این دوربین‌های فول‌اچی‌دی، بر جسم آب کشیده‌ی من فوکوس کرده بودند.
منِ بی‌جان، مابین راه چندین بار سکندری خوردم و شالم مدام از روی موهای نم‌زده‌ام، پایین می‌افتاد.
نمی‌دانم چه فاجعه‌ی هولناکی انتظارم را می‌کشید!
نمی‌دانم اصلاً عاقبت این کار چه می‌شود! دیگر اعصاب طفره رفتن از ترس را نداشتم، دیگر خسته شده‌ بودم بالأخره یا زنگی‌ زنگ یا رومی‌ روم.
تا روی موزائیک‌های مخروب حیاط ایستادم، درب حیاط را پرشدت برهم کوبیدم و خودم از این صدای ایجاد شده، یکّه خوردم.
هر یک از قدم‌هایم که روی موزائیک‌های شکسته فرود می‌آمد آب باران و گل‌ولای، از زیر آن بالا می‌آمد و کفش‌هایم را کثیف می‌کرد.
از پله‌های سیمانی بالا رفتم و کفش‌هایم را بدون باز کردن بندهای آلوده‌اش، از پاهایم درآوردم و وارد پذیرایی نقلی شدم.
گرمای پرشدت خانه، محتویات معده‌ام را برهم می‌زد و ابروانم را در هم می‌تنید.
دیگر مثل همیشه صدای قابلمه و برخورد ظرف‌ها از آشپزخانه به گوش نمی‌رسید، دیگر عطر روح‌نواز غذا مشامم را نوازش نمی‌کرد، دیگر صدای بلند گوینده‌ی اخبار در خانه نمی‌پیچید، دیگر خش‌خش برگ‌های روزنامه در گوشم طنین انداز نمی‌شد، دیگر همه‌چیز برایم به انتها رسیده بود، دیگر این دختر هم مثل قبل نمی‌شد!
نگاه غم‌زده‌ام روی تن نحیف مامان، خیره ماند.
چشمه‌ی جوشیده‌ی اشک در چشم‌هایش همه‌ی وجودم را می‌سوزاند و آن خرمن گیسوان حنا شده‌اش، آشفته‌تر از همیشه از زیر چارقد فیروزه‌ای رنگش بیرون آمده بود.
تا نگاهش به قامت تحلیل رفته‌ام افتاد، به‌کمک پشتی از جای خود برخاست و هق زد:
- چیکار... کردی... تو... چیکار... کردی؟
جوابش را ندادم و تنها، پابه‌پای او به اشک چشم‌هایم رخصت باریدن دادم.
جرئت نگاه کردن به چشم‌های بابا را نداشتم، این مرد همیشه مرا ماه بی‌نقص آسمانش می‌خواند؛ او همیشه مرا عاقل و بالغ می‌پنداشت و حالا در مقابل او من لبالب نقص و رسوایی بودم، من سرشار از کم و کاستی بودم.
صدای مردانه‌اش دیگر مثل قبل لطیف نبود و حالا تحکّم بسیاری در تک‌تک کلماتش وجود داشت.
- دیشب... دیشب چه اتفاقی افتاده؟
بابا این را از من نپرس، من از گفتن اتفاقات دیشب شرم دارم. من را در این تنگنای خفه‌کننده قرار نده. مرا بیشتر از این نترسان من بی‌پناهم، حتی دیگر یک ستاره هم در آسمان غبارآلودم ندارم.
تا سکوت و ضجه‌های بی‌صدایم را خواند، غرید:
- این بود جواب آبرویی که این‌ همه سال برای حفاظت ازش تلاش کردم؟ این بود جواب اون‌ همه محبتی که نثارت کردم دختر؟ باورم نمی‌شه... من هنوزم باورم نمی‌شه...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
بازهم مُهر سکوت بر لب‌هایم نشست و گویی کلمات، از نگاه شرمگینم پایین می‌چکید! چه‌قدر سخت است آن‌همه فریادی که دقایق قبل، حنجره‌ام را می‌شکافت تمامش سکوت شود و سکوت.
چه ظالمانه‌است آن همه اتفاق تلخ تنها در وجود من خلاصه شود و این‌گونه به اتمام برسد.
اصلاً مگر پاشا بی‌گناه بود؟ چرا تمام این گناه‌ها بر سر من آوار شد؟ چرا آدمِ بد این داستان من شدم و حالا او برای همگان، صاف و معصوم شد!
با فریاد بابا شانه‌هایم تکانی خوردند و با تُن تند صدایش، از دنیای تلخ افکار بیمارم فاصله گرفتم.
- یه چیزی بگو، یه حرفی بزن دختر بگو همه‌چیز اشتباهه...
لب‌های خشک شده‌ام را باز کردم تا جوابش را بدهم. تا بگویم بابا من بی‌گناهم و بی‌پناه‌تر از من وجود ندارد، تا بگویم من در این قصه‌ی لبالب درد مقصر نبودم و نیستم، تا بگویم در این دوئل کشنده از من خبط و خطایی سر نزده‌است اما بازهم همه‌ی کلمات، همانند غدّه‌ای بزرگ در گلویم ماند و برای ترکیدن لحظه شماری کرد.
- تو هیچ می‌فهمی چه غلطی کردی دختر؟ من فکر می‌کردم صاف و معصوم‌تر از تو وجود نداره حالا ببین چی‌شد، ببین چه بلایی سرمون اومد!
صدای هق‌هق‌هایم با ضجه‌های غم‌انگیز مامان، درهم آمیخته شد.
این همان پدری بود که اگر یک بار با من، تند حرف می‌زد تا هفته‌ها سعی می‌کرد از دلم در بیاورد!
این همان پدری بود که همیشه نازم را می‌کشید و طاقت دیدن اشک‌هایم را نداشت!
دیگر این حس دوست داشته شدن را نمی‌خواستم، دیگر طاقت زنده ماندن و زندگی کردن در این خانه را نمی‌خواستم.
هنوز هم سیاهیِ این مرداب برایم ناشناس بود و دلم همان دریای آبی رنگ سابق را می‌خواست.
بابا عینکش را بالا داد و نم اشک را از چشم‌های به خون‌ نشسته‌اش محو کرد.
آن موهای کم‌ پشت سپید شده‌اش، با ریش مرتب مردانه‌اش را داخل گنجینه‌ی افکاراتم، در والاترین جایگاه‌ به‌خاطر سپردم و انگار این آخرین باری است که نگاهش می‌کنم!
خط‌های ریز و درشت گذر عمر بر پوست سبزه‌ی صورتش، گویی توسط هنرمندی ماهر روی صورت درخشانش خطاطی شده بود و این مرد، برای من همه‌ چیز بود.
نگاه از پیراهن چهارخونه‌ی سبز و سفیدش گرفتم و به پاهای تضعیف شده‌اش چشم سپردم.
جان این قدم‌های پر توان را برای یک لقمه نان از دست داد، از داربست افتاد و نمی‌دانست با این‌کار قلب دخترکش را سال‌ها، با این اتفاق دردناک به هزاران تکّه مبدل خواهد کرد‌.
دل من حالا، برای آن قدم‌های مستحکم تنگ شده‌ است.
این دخترک به آن گام‌های استوار، مدام و مدام فکر می‌کند.
صدای بابا از قبل لطیف‌تر به‌نظر می‌آمد انگار خودش هم از تُن بلند صدایش شرمگین شده بود!
- دخترم حرف بزن، بگو چی‌شده! اگه حرف نزنی من که نمی‌تونم کمکت کنم!
دست‌هایم را روی دیوار سپید رنگ کنارم قرار دادم تا بتوانم وزن جسم خود را تحمل کنم.
دوست داشتم بابا دوباره مرا شماتت کند، دوباره این اتفاقات تلخ را همانند پتک بر سرم بکوبد اما ازم دلیلش را نپرسد.
مامان به سمتم قدم برداشت و درست کنارم ایستاد، بازو‌های تحلیل رفته‌ام را میان دست‌هایش محبوس کرد و با همان صدای سرشار از بغض نالید:
- بشین دخترم... بشین نازدارم رنگ به صورت نداری.
به‌اجبار روی فرش قرمز رنگ نشستم و سر به زیر انداختم، نمی‌دانستم چه‌گونه و از کجا شروع کنم، بازگو کردن دیشب آن هم مقابل بابا حکم مرگ را برایم داشت.
خبری از مهراد نبود و بی‌شک الان داخل مغازه‌ی مکانیکی اجاره‌ای‌اش مشغول به‌کار بود و من چه‌قدر از نبود او خرسند بودم‌.
باز هم صدای بابا، درخواست مرگ را برایم صادر کرد.
- مهرو حرف بزن، دارم سکته می‌کنم دختر.
صدای ناله و مویه‌ی مامان مدام زیر گوشم می‌جهید و تنها هدف نگاهم گل سورمه‌ای رنگ قالی بود.
اقیانوس نگاهم مدام بالا و بالاتر می‌آمد و گویی این اشک‌ها قصد ایستادن نداشت!
می‌دانستم اگر حرفی نزنم، اگر سخنی از دیشب به زبان نیاورم به هیچ عنوان بابا اجازه‌ی خروج از این خانه را به من نمی‌دهد.
من مجبورم... مجبورم و باید مرگ حرف‌هایم را به دوش بکشم و شرمم را قورت دهم.
مقطعانه و به‌اجبار، ترسی که حالا به صدایم رخنه کرده بود را به لب‌هایم هدایت کردم‌.
- دیشب... دیشب... اون... مرد... اون... مرد...عوضی... می‌خواست...
نفسم را به همراه همان بغض آشنا بیرون دادم تا بلکه کلمات به‌ راحتی از حنجره‌ام به بیرون ساطع شود.
- می‌خواست بهم... می‌خواست بهم دست درازی....
با جیغ مامان ادامه‌ی حرفم را بلعیدم و به بی‌تابی شدیدش چشم سپردم.
مدام پوست سفید صورتش را چنگ می‌انداخت و از درد دخترش، ناله می‌کرد.
- یا حسین، یا حسین.
چارقد عقب رفته‌اش را جلو داد و اندام ظریفش را به چپ و راست متمایل کرد.
- خدا‌... خدا لعنتش کنه، خدا اون مرد رو لعنت عالم کنه.
این‌بار من جسم ترسیده‌ی مامان را در آغوش کشیدم و زیر گوشش نجوا کردم:
- نذاشتم‌ مامان... نذاشتم.
آرام نشد و هق‌هق‌هایش بیشتر از قبل اوج گرفت، موضوع ساده‌ای نبود که ازش به‌ راحتی بگذرد، بحث پیش‌ پا افتاده‌ای نبود که غم‌هایش را به فراموشی بسپارد.
با صدای بابا که حالا رد خش‌های پی‌درپی در آن کاملاً مشهود بود، نگاه از چهره‌ی بی‌قرار مامان گرفتم و شرمگین به بابا چشم سپردم، کاش بابا جزئیات دیشب را از من نمی‌خواست!
- پاشو لباسات رو عوض کن بریم.
بزاق جمع شده‌ی داخل گلویم را به‌سختی پایین دادم و به‌ سرعت از روی فرش برخاستم‌.
- کجا؟
بابا چرخ بزرگ ویلچر‌ش را تکان داد و به سمت عسلی کوچکی که مختص به وسایل خودش، همیشه گوشه‌ی پذیرایی به‌چشم می‌خورد، حرکت کرد.
موبایل دکمه‌ای ساده‌اش را از روی میز برداشت و در همان حین، زمزمه کرد:
- کلانتری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
او می‌خواست مرا به قعر سیاهی بسپارد؟ او می‌خواست دردانه‌اش را به‌خاطر اتفاقات غیر عمد دیشب به طناب زمخت دار پیشکش کند! چه‌طور این حجم از اتفاقات اخیر را هضم کنم! مگر این دختر دیگر قدرتی برای زنده ماندن هم داشت؟
لب‌هایم را با دو دست فشردم تا صدای ضجه‌های گوش‌خراشم از خانه به بیرون درز نکند، تا دیگر همسایه‌ها از این مصیبت باخبر نشوند.
این دختر سی*ن*ه سوخته دیگر مُرده است، این دختر بی‌پناه دیگر از همه‌چیز بیزار است. دیگر از این خانه‌، از این آشیانه هم دلزده است ... شاید هم از پدرش و حتی نگاه‌های جگرسوز مادرش خسته‌ شده‌ است!
صدای مامان، به‌جای من برخاست.
- کلانتری برای چی؟ می‌خوای چی‌کار کنی احمد؟
یعنی مامان نمی‌دانست چه نقشه‌ای در ذهن بابا موج می‌زند یا او هم مثل من نمی‌خواست باور کند؟ یعنی او هم نمی‌خواست بپذیرد!
بابا درحالی که با دکمه‌های ریز موبایلش مشغول بود، زمزمه کرد:
- به نفعشه، انشالله که خیره اگه مقصر نباشه همه چی درست می‌شه!
نمی‌دانستم اسمش را دل‌خوشی بگذارم یا بگویم زهی خیال باطل؟ مگر می‌شد با یک حرف، با یک ادّعا من بی‌گناه شوم و پاشا گناهکار؟
صدای بابا، حالا مخاطب پشت گوشی را هدف قرار داد.
- مهراد، کجایی؟
لحظه‌ای مکث کرد، زیر چشمی به جسم لرزیده‌ام خیره ماند و ادامه داد:
- سریع بیا خونه.
بی‌مکث، بی‌درنگ با گام‌های بلند به سمت اتاق خود شتافتم تا دیگر نشنوم، تا دیگر فریادِ تنهایی گوش‌هایم را رنج ندهد.

اگر مهراد می‌آمد دیگر نمی‌توانستم از این هلاکت رها شوم، اگر مهراد می‌آمد باید منتظر فضای خوفناک زندان می‌ماندم‌.
کلید را داخل قفل چرخاندم و به‌سرعت کوله‌ی مشکی رنگم را از داخل کمد بیرون کشیدم.

نمی‌دانم چند دست و چه لباسی داخل کوله چپاندم اما تک‌تک مدارک و کمی پول را فراموش نکردم.
صدای برخورد دست با درب اتاق، برای لحظه‌ای دلم را تکاند.
- دخترم... چیکار... می‌کنی؟ داری آماده میشی؟
صدای مامان هنوز هم با گریه همراه بود، می‌دانستم بعد از رفتنم روزها یا شاید هفته‌ها ریزش این اشک‌ها قطع نشود. این را می‌دانم و من بی‌رحم مجبورم که بروم‌. اگر این‌جا بمانم بی‌شک او تا آخر عمر برایم اشک می‌ریزد!
بدون جواب دادن به سوال مامان، به سمت عسلیِ کوچکی که کنار تختم قرار داشت، برگشتم.
قاب عکسی را از روی عسلی برداشتم و به‌چهره‌ی شاداب اعضای این خانواده خیره ماندم‌.
جنگل تیره‌ی نگاهم چه‌قدر در این عکس شاداب بود، چه‌قدر این لبخند برایم ناآشنا و غریبه به‌نظر می‌آمد.
پیچ‌ و تاب گیسوانم چه‌زیبا به رقص باد در آمده بود و چه‌قدر وجود من در کنار خانواده قشنگ‌تر به‌نظر می‌آمد!
اکنون چه‌شد؟ چرا این زیبای قدیمی حالا این‌گونه زشت شده است؟
قاب عکس را داخل کوله جای دادم و به‌سرعت، لباس‌های نمناک تنم را با پالتوی چرم مشکی رنگ و شلوار بگ ذغالی تعویض کردم.

همان شال نمناک را روی موهایم مرتب کردم و به سمت درب اتاقم گام برداشتم.
با هر قدم، قلبم زیر این پاها گویی لگدمال می‌شد و من نمی‌توانستم از این مآمن‌گاه آرامش خود دور شوم، مگر آدم می‌توانست بهشت خود را رها کند و به سمت جهنم پا تند کند؟ خیر... نمی‌شد!
برای آخرین بار برگشتم به اتاقم خیره ماندم.
به چند عروسک مخملی که از روی تخت پایین افتاده بودند، چشم سپردم.

نمی‌دانم چه‌شد و من، به سمت خرس قرمز کوچکی که کنار پایه‌ی تخت رها شده بود، گام برداشتم.
هرلحظه امکان داشت درب خانه به صدا درآید و قامت مهراد ظاهر شود، یا ممکن بود پلیس‌ها اطراف خانه کمین کرده باشند و مرا با خود ببرند، فارغ از همه‌چیز من اکنون مقابل عروسک محبوب خود زانو زده‌ام!
عروسک را از روی زمین برداشتم و آن را به‌زور داخل کوله‌پشتی جای دادم‌. هرچه که بود بوی اتاقم را می‌داد شاید من با وجود او دیگر تنها نبودم!
لبخندی کوتاه، روی لب‌هایم نقش بست و پشت همین لبخند به‌ظاهر آرام دردها نهفته بود، بغض‌های تازه و نشکسته رمیده بود!
سرعت قدم‌هایم را دوبرابر کردم و بعد از باز کردن قفل، درب را باز کردم و از اتاق خارج شدم‌.
بابا و مامان هر دو داخل پذیرایی بودند و مثل لحظاتی قبل مامان از اعماق قلب می‌گریست و بابا خودخوری می‌کرد.
تا نگاه متعجب بابا به کوله‌ام افتاد، بانگ زد:
- کجا؟
مامان ایستاد و طبق عادت همیشگی خود، گره‌ی چارقدش را محکم‌تر از قبل کرد و سپس، چنگی به پوست سرخ‌شده‌ی صورتش زد.
- خدا مرگم بده دختر، کجا میری؟
بدون اندکی مکث، خود را به درب نیمه‌باز پذیرایی رساندم و با گریه نالیدم:
- تو رو خدا رفتنم رو سخت نکنید، بذارید لااقل با خیال راحت برم.
بابا چرخ ویلچرش را چرخاند و به سمتم آمد، ویلچرش را مقابل اندام سرما زده‌ام متوقف کرد و با بغض غرید:
- گفتم کنارتم قبول نکردی، مهرو اگه بری آبروی منم با خودت می‌‌بری، اگه بری بابات دیگه جرئت بلند کردن سرشم نداره.
صدای شیون مامان هم دل را از جانم بیرون کشید.
- مهرو تو رو خدا... عاقل باش... نرو...
کتانی‌های مشکی رنگم را از داخل جاکفشی فلزی بیرون آوردم و به پا کردم‌.
بند پهن کوله را روی شانه‌هایم مرتب کردم و زمزمه کردم:
- اگه به حرف مردم باشه، من باید منتظر طناب دار بمونم و اگه بحث آبرو باشه من نمی‌ذاشتم به‌خاطر آبروم، دیشب خونی ریخته بشه بابا، می‌تونستم نقش یه دختر با آبرو رو بازی کنم اما نکردم، نذاشتم.
نمی‌دانستم چرا همه‌چیز بدون ذرّه‌ای لاپوشونی، تا این اندازه رک بر زبانم جاری شد آن هم مقابل پدری که مدام کنارش شرم داشتم!
بغض لعنتی را قورت دادم و برای آخرین بار چهره‌ی مامان و بابا را نظاره‌ کردم. من از این آتش برافروخته، خاکستر انتهایش بودم و با وزش هر درد مجدد شعله می‌کشیدم و گدازه‌هایش را از نگاهم به گونه‌هایم می‌چکاندم.
صدای بابا، تیر آخر را بر هدف پرامتیاز قلبم نشاند.
- رفتی دیگه برنگرد، اگه رفتی دیگه پدر و مادری نداری.
صدای جیغ مامان، حرف بابا را انکار کرد:
- احمد، این‌...جوری... نگو... تو رو خدا... نگو...
طره‌ای از گیسوان وز شده‌ام را زیر شال سیه رنگم فرستادم و با لبخندی جنون آمیز، نجوا کردم:
- خیلی دوستتون دارم، خداحافظ.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
مامان سدّ راهم شد و صورت غرق در اشکم را میان دست‌های منجمد شده‌اش، قاب گرفت.
- مرگ من... مهرو... مرگ من... نرو...
بابا هم تا سدّ بزرگی برای قدم‌هایم دید، سنگ عظیم الجثه‌ی دیگری مقابل گام‌هایم قرار داد.
- اگه پاهام سالم بود، اگه جونی برای راه رفتن داشتم دستت رو می‌گرفتم، نمی‌ذاشتم از پیشم بری.
این هق‌هق‌های کذایی اَمانم را بریده بود، طاقتم دیگر طاق شده بود و دیگر توان ایستادن نداشتم.
بابا از نقطه ضعف من استفاده کرده بود و نمی‌‌دانست این حرفش جگرم را سوزاند، نمی‌دانست خنجر زهرآلود را برای هزارمین بار از قلب پاره‌پاره بیرون آورد و مجدد، تیزی را در دیواره‌ی مخروبه‌ی قلبم فرو کرد.
ثانیه‌ها با‌شدت می‌گذشت و هر لحظه امکان داشت صدای درب حیاط به گوش برسد، نمی‌دانم چه‌جوری اما خیلی ساده از زیر دستان مرتعش مامان فرار کردم و حتی بدون کلمه‌ای، در سکوت کلمات خموشم، درب حیاط را باز کردم.
کوچه را زیر نظر گرفتم، به‌غیر از همان چند زن همسایه که گویی موبه‌موی این فیلم سینمایی را رها نمی‌کردند، آدم دیگری در کوچه دیده نمی‌شد.
قدم‌هایم را روی آسفالت باران زده قرار دادم و درب حیاط را پشت سر خود بستم.

نمی‌دانم سرعتم تا چه اندازه زیاد بود که خود را در چند دقیقه به خیابان اصلی رساندم!
روی جدول‌ سیمانی، کنار عبور ماشین‌های سیاه و سپید و نقره‌ای رنگ نشستم و گوشی‌ را از جیب کوله‌ام بیرون آوردم.
وارد مخاطبین خود شدم و شماره‌ی غزل را لمس کردم، بعد از گذر اولین بوق صدای دلگرم کننده‌اش در گوش و جانم پیچید.
- مهرو.
تنها کلمه‌ای که به زبانم جهید، نامش بود.
- غزل!
غزل تا صوت مغمومم را شنید، با خیال راحت بغض گلویش را ترکاند و نالید:
- مهرو.... خوبی؟
چرا دروغ را به این میدان بیاورم؟ مگر بعد از این همه اتفاق اصلاً می‌‌توانستم طعم شیرین حس‌های خوب را بچشم؟

مگر می‌توانستم به خوب بودن وانمود کنم در صورتی که بخت من، بد بودن را برگزید!
مگر دیگر حوصله‌ی بازیگری را هم داشتم؟
حرف قلبم را به‌سمت زبانم، هدایت کردم و زاریدم:
- خوب می‌شم، یعنی نمی‌دونم دوباره می‌تونم خوب بشم یا نه!
صدای خنده‌ی کوتاهش مابین همان بغض شکسته‌ی قبل پیچید.
- معلومه که خوب میشی بزغاله، فقط باید یه مدت صبر کنی.
در این مدت کوتاه، در شبی که به اندازه‌ی چندین سال برایم گذشت من از کلمه‌ی صبوری، بر دفتر مشق دلم هزاران بار دیکته نوشتم و بارها و بارها خط‌خطی‌اش کردم، پاک کردم و دوباره نوشتم بلکه این حس سرتاسر تناقض، ملکه‌ی تاج‌ به‌سر روحم باشد.
- فهمیدی چی گفتم؟
نگاهم را به آسمان کبود غضبان بالای سرم دوختم و بی‌فکر، نجوا کردم:
- چی گفتی؟
سرفه‌ای مصلحتی سر داد تا آن بغض مزاحم را کنار بزند.
- فکر کنم دیگه امیدی بهت نیست مهرو کلاً مغزتو از دست دادی!
آهی عمیق از سی*ن*ه‌ام بالا آمد و سپس از مابین لب‌هایم بیرون زد، غزل راست می‌گفت عقل من به زوال خود نزدیک شده است و دیگر راه علاجی هم ندارد!
بدون آن‌که مهلت جواب دادن به من بدهد، مجدد ادامه داد:
- مهرو همین حالا گوشیت رو یه‌جوری سربه‌نیست کن راه بیفت سمت تهران، من زنگ زدم همه چیو هماهنگ کردم گفتم تا چند ساعت دیگه میرسی فقط...
کمی درنگ کرد و بعد با تردید، وظایفی که حالا بر روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد را بازگو کرد.
- فقط اون‌جا سوتی ندی مهرو، من به بابابزرگم گفتم برای دانشگاه و کار میری تهران خب؟ هندی بازی درنیاری‌ها!
برای رفتن به مقصدی که غزل برایم مقدر کرده بود دودل بودم.
خود غزل چندین بار از بدسرشت بودن اقوام مادرش برایم تعریف کرده بود، از گناهی که آن‌ها ناکرده بر پیشانی پدر غزل نشاندند برایم گفته بود.
انگار غزل افکاری که داخل مغزم می‌چرخید و می‌دوید را خواند و بی‌مقدمه‌ چینی، گفت:
- بابا بزرگم آدم خوبیه، رفتارش... اخلاقش شبیه به هیچ‌کدوم از دایی‌هام نیست.
کمی این پا و آن پا کردم و سپس، با نارضایتی حرف قلبم را به زبانم هدایت کردم.
- مطمئنی اون‌جا برای من خوبه؟ اگه بابات بفهمه چی میشه؟
برای لحظه‌ای حتی صدای دم و بازدم‌هایش را از پشت گوشی نشنیدم، گویی داشت به عاقبت این کار می‌اندیشید و به سؤالاتم فکر می‌کرد اما مگر الان، برای تفکر و آینده‌نگری دیر نبود؟
- از وقتی فهمیدم چه تهمت‌هایی به بابام زدن از همشون دل‌چرکینم مهرو، تنها کسی که جرئت دارم باهاش در ارتباط باشم بابابزرگمه اونم حتماً قبلش باید از بابام اجازه بگیرم وگرنه...
چه‌قدر این مکث‌ها، ادامه ندادن حرف‌هایش مرا می‌ترساند! چرا کاری می‌کرد که من از رفتن به آن شهر منصرف شوم؟
- غزل من اصلاً پشیمون شدم، این‌جور که تو میگی من این‌جا بمونم احتمال زنده موندم بیشتره!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
غزل تا مخالفت و ترس مرا از رفتن به تهران شنید، به‌سرعت سعی کرد آن‌همه تشویشی که درونم رویانده بود را از ریشه، قطع کند.
- مهرو من یه ساعت پیش داشتم برای دیوار حرف می‌زدم؟ اگه نفس پاشا قطع بشه می‌خوای چی‌کار کنی هان؟ با پلیسا بشینید دور هم وسط خرمای مراسم ختم پاشا گردو بذارید؟ یکم عاقل باش مهرو خیلی داری برای رفتن پافشاری می‌کنی!
طره‌ای از گیسوان پریشانم به‌ناگه از زیر بافت شلی که زده بودم، رها شد و نیمی از صورتم را احاطه کرد.

غرّش‌های پی‌در‌پی ابرهای خاکستری رنگ هم مانند بمب ساعتی داخل مغزم منفجر می‌شد و پیشانی‌ام از درد شدیدی که داخلش می‌پیچید، مدام گزگز می‌کرد.
دیگر برای رفتن به تهران مردد نبودم، نباید هم می‌بودم دیگر زمان زیادی برای من باقی نمانده بود.
- باشه... میرم... فقط غزل تو رو خدا حواست به مامان و بابام باشه، خب!
صدای چند بوقی که میان حرف‌هایم پیچید، به من فهماند که کسی پشت خط انتظار مرا می‌کشد اما خب حدس زدن آن آدمی که توقع شنیدن صدایم را داشت، کار سختی هم نبود.
- حواسم هست مهرو تو اصلاً فکرت این‌جا نباشه، راستی ببینم... پول مول که داری؟
پوست خشکیده‌ی لبم را به دندان گرفتم و گفتم:
- برای چند روز دارم اما برای بعدش نمی‌دونم، فکر کنم فقط باید نون خشک سق بزنم...
کمی مکث کردم و برای خداحافظی پاپیش گذاشتم، از این شهر و آدم‌هایش می‌ترسیدم، احساس می‌کردم اگر حتی یک دقیقه‌ی دیگر این‌جا بمانم با مهراد چشم در چشم می‌شوم.
- غزل بعداً اگه شد باهم حرف می‌زنیم.
غم‌های عالم مجدد بر لانه‌ای که روی بام قلبم ساخته بودم، بازگشت.

چه‌قدر دوست داشتم ساعت‌ها با غزل حرف بزنم و آن حس مضخرف تنهایی را دیگر زیر زبانم، نچشم.
با او از دردهایم بگویم تا رخت مندرس بی‌پناهی را دیگر بر تنِ بی‌جانم نکنم اما نمی‌شود و همین نشدن‌ها، همه‌چیز را به انهدام می‌رساند.
- مهرو حتماً زنگ بزنیا من منتظرتم، درضمن هر وقت پول احتیاج داشتی به‌من بگو.
لب‌هایم بی‌اختیار خندید، این خنده‌ی کوتاه مثل دفعات قبل نقابی برای دردهایم نبود بلکه نمی‌دانستم این حجم از محبت غزل را چه‌گونه هضم کنم!
این دختر چه‌قدر دوست داشتنی و شیرین بود!
- بابت همه‌چیز مرسی غزل، اگه عمرم به دنیا باشه حتماً برات جبران می‌کنم.
صدای طلبکار غزل این‌بار رنگ تیره‌ی خشم گرفت.
- هندی بازی در نیار، الانم زیاد داری حرف می‌زنی با احترام خفه بای.
مهلت حرف زدن و پاسخگویی را به من نداد، می‌دانستم این روحیه‌ی شاداب و مستحکمی که به خود گرفته بود تنها برای دگرگونی حال روحی من بود!

می‌دانستم او مثل هردفعه که مرا غمگین می‌دید، سعی می‌کرد روحم را جلا دهد و اتفاقاً هم همیشه موفق بود.
با قطع شدن تماس، مجدد صدای زنگ گوشی داخل گوش‌هایم پیچید.
نگاهم را به اسم چشمک‌زن مهراد دوختم و بغض همانند پیچک‌های زهرآلود، دور گلویم پیچید.
اگر جوابش را می‌دادم او همین مقدارِ کمی که برای رفتن، مشتاق شده بودم را ازم می‌گرفت.
اگر صدایش را می‌شنیدم حتی ممکن بود رفتنم را به تهرانم برملا کنم و همه‌چیز را به دست انهدام بسپارم اما از طرفی هم، دلم برای تُن مردانه‌ی صدایش تنگ می‌شد.
چی‌کار کنم!
خدایا من از این مسیرهای متفرقه و پیچ‌درپیچ خسته‌ شده‌ام، خودت راه صاف و همواری مقابل قدم‌های متزلزلم نقاشی کن.
به‌قدری تعلّل کردم تا اسم مهراد از صفحه‌ی گوشی، محو شد.
ایستادم و به‌سرعت قاب یاسی رنگ گوشی را جدا کردم و بعد از کمی تقلّا، سیم‌کارتم را بیرون آوردم و آن را شکستم.
سخت بود از علایق خود دست بکشم.
دوری از خانواده‌ام، از شهر و حتی همان خانه‌ی کوچک و نقلی هم برایم ترس داشت.
برای لحظه‌لحظه‌ی آن زندگی شیرین، حتی جنگ‌های مداومم با مهراد هم دلتنگ می‌شدم.
روی زانو نشستم و برای ثانیه‌ای به صفحه‌ی خاموش گوشی خیره ماندم.
بدون درنگ، چندین بار صفحه‌ی صافش را به لبه‌ی جدول کوبیدم و بازهم کوبیدم.

به‌قدری جسم نازک گوشی را به سیمان سفتِ جدول کوبیدم که دیگر حتی یک جزء از آن هم سالم نماند.
سیم‌کارت شکسته و گوشی متلاشی شده را داخل سطل آشغالی رها کردم و بند‌های پهن کوله را روی شانه‌هایم مرتب کردم.
تمام شد، دیگر در این شهر کار این دختر به‌اتمام رسید.
من این‌چنین نمی‌خواستم.

حتی فکر به این لحظاتِ منفور هم در کابوس‌هایم صفر درصد بود.
من از عزیزانم گذشتم، من از دیار خود رها شدم دیگر نابودی این گوشی که برایم دردناک‌تر از دوری و طرد شدن نبود!
گیسوان پراکنده‌ام را زیر شال نمناک خود فرستادم و کنار خیابان برای هر ماشین زرد رنگی که از کنارم می‌گذشت، دست تکان دادم.
این هوای سرد را از ریشه و بُن می‌خواستم، این پالتوی چرم سیه رنگ گویی راه ورود خُنکی را بسته بود و من، حرکات درشت عرق را روی مهره‌های کمرم احساس می‌کردم.
قطرات باران همانند ساعتی پیش، نم‌نمک شروع به باریدن کرد و صدای بوق‌های پی‌درپی ماشین‌ها تنها چیزی بود که به‌نظرم می‌آمد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
«داوین»

تبر فریبنده‌تر از همیشه میان انگشتان
دستم می‌لغزید.
ماهر بودم و این تجربه از عصیان روحم نشأت می‌گرفت. این هنر تماماً از طغیان زهر کشنده‌ی جانم، رنگ می‌گرفت.
ضربات پی‌درپی و سقوط جسم برّنده‌ی تبر، تمام هیزم‌های این اطراف را از اعماق جان تکّه‌تکّه کرده بود.
اکنون جزء تلف کردن قدرت بازوهایم، راه دیگری نداشتم. حالا فقط زورم به همین هیزم‌های ناچیز می‌رسید.
کف دست‌هایم به‌خاطر جدال با این هیزم‌ها، زمخت و پوسته‌پوسته به‌نظر می‌رسید اما شیارهای مغزم دیگر، عاری از هرگونه رنگ سیاهی و آلودگی بود.
قلبم به‌خاطر نزول و افتادگی، شاید سخت می‌تپید اما دیگر تهی از هرگونه حزن و درد بود.
همین‌که تبر را بر زمین می‌گذاشتم، همین که از شکاندن هیزم‌ها فارغ می‌شدم گویی، تمام مصیبت‌های عالم دوباره و دوباره بر سمت من حمله‌ور می‌شدند!
تبر را بالا آوردم و انگشت‌های دستم را دور دسته‌ی چوبی آن، پیچاندم.
نگاهم به هیزم سالمی که روی کنده‌ی درخت نارون ثابت مانده بود، خیره بود و قلبم برای دونیم کردن آن لحظه شماری می‌کرد.
با همان قدرت اندکی که درونم باقی مانده بود؛ از ریشه و از بُن... تبر فولادین را پایین آوردم و هیزم را به چند قسمت نامساوی تقسیم کردم.
زیر قدم‌هایم، حالا پُر بود از خرده‌های ریز و درشت هیزم.
کنار این کلبه‌ی کوچک چوبی، دیگر جایی برای چیدن این هیزم‌های شکسته نبود.
چندین ساعت بی‌وقفه، خود و احساساتم را با شکستن همین چوب‌ها رام کردم.
چندین روز، خودم را در این کلبه و میان این جنگل آرام کردم.
چندین وقت خودم را با این مُسکن سالم و صامت حفظ کردم... وگرنه اکنون، آدمی دیگر در این مکان وجود نداشت.
اگر همین تبر و این هیزم‌های دل‌مُرده نبود شاید، دیگر منی در این عالم قیرگون و لامروت هم وجود نداشت!
با لبه‌ی بّرنده‌ی تبر، خرده‌های هیزم را از روی کُنده کنار زدم و بی‌رمق‌تر از همیشه، آن‌جا را برای نشستن انتخاب کردم.
سوزش سرما، به تنِ نمناک من تازیانه می‌زد و رکابی سیه رنگ نم‌زده‌ام به تن و بدنم چسبیده بود.
اواخر پاییز بود و آسمان مدام می‌بارید و می‌بارید. درختان سربه‌فلک کشیده‌ی اَفرا در این جنگل، به دستان زمخت طوفان می‌رقصیدند و غرّش مهیب آسمان هم مدام، این فضا را وهم‌انگیزتر از قبل نقاشی می‌کرد.
خورشید در امتداد جنگل، مدام پایین و پایین‌تر می‌رفت من و نمی‌دانم حالا چندمین سیگار را میان لب‌هایم جای داده بودم!
تا جان سیگارِ میان لب‌هایم به انتها رسید بار دیگر، سیگاری را از درون بسته‌ بیرون کشیدم و قلب آن را با شعله‌ی آبی رنگ فندکم، سوزاندم.
سیگار را میان لب‌هایم جای دادم و از روی کُنده برخاستم، من اکنون به مُسکن دیگری احتیاح داشتم و انگار دیگر، سیگار مرا سیراب نمی‌کرد!
چکمه‌های گل‌آلودم را از پای درآوردم و بعد از باز کردن درب کلبه، بی‌درنگ وارد فضای مخروب و نمورش شدم.
دو فانوس سفالی با آن شعله‌های ریز و کِدر، فضای کوچک کلبه را روشن کرده بودند و تختی خاک‌آلود درست زیر پنجره‌ی کوچک کلبه قرار داشت.
رکابی چرکینم را از تنِ نمناکم جدا کردم و بی‌معطلی به‌سمت بطری‌های لبالب الکل، شتافتم.
مثل هرشب، امشبم نیز باید این‌گونه به اتمام می‌رسید.
باید آنقدر از این نوشیدنی‌های تلخ می‌بلعیدم تا دیگر نای ایستادن را هم از دست می‌دادم.
باید آنقدر از این مشروبات تند و تیز می‌خوردم که ذهنم، روانم را با این‌کار کمی رام می‌کردم.
فیلتر سیگار نیمه‌جانم را داخل جاسیگاری سنگ‌کاری شده رها کردم و قسمتی از تخت را برای نشستن انتخاب کردم.
درب بطری را باز کردم و بی‌محابا، محتویات دلچسب بطری را لاعرجه سرکشیدم.
تمام ارگان‌های بدنم دیگر عادت کرده بودند، دیگر این مرد آن مرد مستحکم گذشته نبود. این مرد فرو ریخته بود، این مرد حالا شکسته و فرتوت به‌نظر می‌آمد.
دیگر این مایعات وسوسه‌انگیز هم مرا سرخوش نمی‌کرد و این مرد، چه غم‌انگیز دنبال کمی آرامش می‌گشت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
بی‌توجه به ذرّات ریزِ خاکی که روی تشک سپید رنگ تجمع کرده بودند، سرم را چرخاندم و روی همین خاکی که به‌ظاهر آن را تمیز کرده بودم، گذاشتم.
در این شب، من تمام آرامش‌های این عالم هستی را می‌خواستم. نمی‌دانستم با این احوالات تکیده، اصلاً فردایم را چه‌گونه سپری خواهم کرد اما این را خوب می‌دانستم که این روزها، حالم هیچ خوش نبود.
پشت پلک‌هایم از خستگی گویی تهی و خالی بود، مردمک‌های خود را احساس نمی‌کردم!
گلویم به‌خاطر مصرف سیگارهای متعدد و نوشیدنی‌های الکل‌دار به‌شدت می‌سوخت. بدنم با هجوم سرما و عطش آن نوشیدنی‌های محبوب، نمی‌دانست تب کند یا از این سرمای جان‌گداز بلغزد!
این اوضاع متعفن، این حس و حال لعنتی در این دوسال اَمانم را بریده بود، دلم را سفاکانه سوزانده بود.
در این دوسال، زندگی اسفناکِ من زبانزد عالم و خاص شده بود.
در این دوسال من خودم و آبرویم را با سیلی سرخ نگه داشته بودم وگرنه، حرف‌هایی داشتم... دردهایی برای ابراز داشتم... آبروهایی برای ریختن داشتم ولی سکوت پیشه کردم؛ سکوتی که اگر فاش شود همه‌چیز را متلاشی می‌کند.
به آسمان تیره‌ی شب، از پشت پنجره‌‌ی کلبه چشم سپردم.
زوزه‌ی سهمناک بادی که به شیشه‌‌ی پنجره می‌کوبید، دیگر مثل نسیمِ ساعت‌های قبل سرشار از لطافت نبود.
صدای خرناس حیوانات وحشی که با رقص هولناک شاخسارهای درختان افرا در هم آمیخته شده بودند، دیگر مثل قبل برایم روح‌نواز و دل‌انگیز نبود.
پلک‌هایم را به‌ هم فشردم و کف دست راستم را روی پیشانیِ ملتهبم قرار دادم.
چشم‌هایم از بی‌خوابی می‌سوخت و رگ‌های پیشانی‌ام انگار درحال ترکیدن بودند.
دلم اندکی خواب آسوده می‌خواست، بی‌دغدغه و آرام.
دلم کمی آرامش می‌خواست حتی اگر این حس دلنشین، واهی و پوشالی باشد.
به‌قدری وزش باد، پرشدت و کوبنده‌تر از لحظات قبل شده بود که احساس می‌کردم هرآن امکان دارد، سازه‌ی ضعیف کلبه روی سرم فرو بریزد!
گذر لحظات از زیر دستم در رفته بود، حس سرمستی در جانم آتش به راه انداخته بود و مثل همیشه، آن نوشیدنی‌ها مرا دگرگون و بی‌جهت سرخوشم کرده بود.
نمی‌دانم چه‌قدر مژگانم هم‌دیگر را در آغوش کشیده بودند و خواب، روح و جسم مرا بلعیده بود که صدایی، هوشم را به مغزم برگرداند و پلک‌هایم را از هم باز کرد.
نمی‌دانم توهم بود یا خیر اما انگار کسی به درب بسته‌ی کلبه می‌کوبید!
نیم‌خیز شدم و بادقت به صدایی که داخل فضای نیمه‌ تاریک کلبه پراکنده شده بود، گوش سپردم.
- داوین... منم باز کن.
دور از انتظار نبود، شنیدن این صدای آشنا برایم تعجب برانگیز نبود.
با کف دست راست، ضربه‌ای آرام به پیشانی‌ام کوبیدم و سپس، چنگی میان موهای ژولیده‌‌ام زدم.
با صدایی خش‌دار و سرشار از التهاب، خروشیدم:
- من دو روز جرئت ندارم سر بذارم به بیابون!
صدای مردانه‌اش از سرما کمی تحلیل رفته بود اما من از همین فاصله‌ هم می‌توانستم تُن گیرای صدایش را بشنوم.
- بی‌سواد این‌جا بیابون نیست، جنگله!
تنها آدمی که از این کلبه‌ی متروک باخبر بود، بردیا بود. تنها کسی که از این مأمن‌گاه آسایش و آرامش من مطلّع بود، او بود.
اکنون نمی‌دانستم باید از آمدنش خوش‌حال باشم یا او را به مبدأ خودش روانه کنم!
- اگه در رو باز نمی‌کنی از پنجره بیام داخل!
نفس‌های سنگینی که داخل گلویم، حبس شده بود را عمیق بیرون فرستادم و تلوتلو خوران به سمت درب بسته‌ی چوبی قدم برداشتم.
با باز کردن چفتِ فلزی درب، بلافاصله چهره‌ی سرخ و بشاش بردیا مقابل دیدگان تارم نمایان شد.
قبل از این‌که داخل کلبه شود، با دست مانعی برایش درست کردم و غریدم:
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
نایلون سبز رنگی بالا گرفت و پیچ و تابی به ابروهای پرپشت سیه رنگش داد.
- از اون‌جایی که می‌دونستم قراره از گرسنگی بمیری، یه چیزای آوردم که نمیری.
لبخند عصبی به لب نشاندم و تار موهای پراکنده‌ام را بالا دادم.
گاهی این مرد دیگر از نظر من زیادی مرد نبود، اگر نمی‌شناختمش فکر می‌کردم با این هیبت و سیبل تنها از قتل و غارت درآمد زایی می‌کند!
تا تعلّل و مکث مرا دید، با تُن صدایی مغموم نالید:
- اگه از اومدنم ناراحتی برم بزنم به دل جنگل، باز خرس معرفتش از تو بیشتره.
مانعی که برایش ساخته بودم را کنار زدم تا بیش‌ از این مغزم را آوار نکند.
شاد و کیفور، به سمت تخت قدم برداشت و در همان حین، گفت:
- این چند روز خوش گذشت؟
درب را بستم و با چند قدم نامتقان خودم را به صندلیِ راک چوبی رساندم، روی صندلی نشستم و با حرکتی آرام به صندلی تاب دادم.
- اگه این چند ساعتم تنها بودم بیشتر بهم خوش می‌گذشت.
آرش که بساط جوجه کبابش را روی تخت می‌چید با این جمله‌ی طعنه‌آمیرم، مجدد وسایلش را در آغوش کشید و چپ‌چپ نگاهم کرد.
این چهره‌ی مظلوم به‌هیچ‌وجه به این سیبیل‌های پرپشت نمی‌آمد.
- چی شنیدم؟ طعنه؟ اگه ناراحتی برم مردک نمک‌نشناس!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین