- Jan
- 519
- 9,361
- مدالها
- 3
روی نیمکت چوبیِ پارک نشستم و درب بطری شیرکاکائو را باز کردم، به قدری دلضعفه داشتم که دلم میخواست همین نیمکت را ببلعم. در این چند ساعتی که گذشت، هیچ چیزی نخورده بودم و همین موضوع سخت معدهام را آزار میداد.
باید کمی انرژی میگرفتم و نیرویی که از دست داده بودم را جبران میکردم و چه راهی، بهتر از پر کردن معدهی بینوایم!
اگر بیشتر از حالا گرسنه میماندم، بیشک به مردم این پارک و این شهر حملهور میشدم، درست همانند دقایقِ قبل و جدالم با آن مرد...
گاز بزرگی به کیک میان دستانم زدم و بعدش، نصف محتویات شیرکاکائو را خوردم.
به خودم، تشر زدم:
- دختر تو پیش خودت نمیگی شاید فردا باهاش چشم تو چشم شدی؟ اونوقت نمیاد چشماتو از کاسه در بیاره؟
لبهای آویزانم را آویزانتر کردم و به غرغرهایم ادامه دادم:
- حالا بچرخ یه کارتنی چیزی پیدا کن که شب بتونی روش بخوابی.
به سوی آسمان قیرگون و اَبری سر چرخاندم، آسمانِ پاییز زود تاریک میشد و حالا این شهر، رفتهرفته در تاریکی شب فرو میرفت.
- خدایا قربونت بشم، این چه بختیِ من دارم؟ تا میام یکم آروم بمونم نمیشه، نمیتونم.
لباسهای خیس و نسیم سوزناکی که به بدنم تازیانه میزد، بندبند وجودم را از سرما میسوزاند. کاش میتوانستم لباسهایم را عوض کنم وگرنه علاوه بر حسهای دیگر باید سرما خوردگی را هم به جان میخریدم.
جرعهای دیگر از شیرکاکائوام را بلعیدم و با دست آزاد، چند ضربهی آرام به گونههای یخ زدهام هدیه دادم تا با اینکار، کمی سرما را از گونههایم دور کنم.
دلم تنگ شده بود، با اینکه یک روز از آمدنم به تهران نگذشته بود اما دلم برای مامان و بابا تنگ شده بود. حتی دلم برای جنگ و جدال با مهراد تنگ شده بود و چه بسیار دلم برای آن اتاقک کوچکم پر میزد!
میدانستم اکنون در خانه قشقرق بهپاست، میدانستم مامان از دوریم گریه میکند و بابا برای از دست دادن آبرویش، خودخوری میکند. مهراد را نمیدانم! شاید دربهدر دنبالم میگردد یا شاید هم همانند بابا، از درون خودش را میخورد! حتی تصوّر اینکه من در تهران هستم، برای آنها سخت و بسیار دشوار است.
با رد شدن زن میانسالی از مقابلم، بطری شیرکاکائو و بستهی کیکم را روی نیمکت گذاشتم و سعی کردم دلتنگیهایم را به بعد موکول کنم.
برخاستم و آن زن را مخاطب خود قرار دادم:
- ببخشید خانم!
زن به سمتم برگشت و کیسههای خریدش را روی زمین گذاشت، گویی خریدهایش حسابی سنگین و حمل آنها برای آن زن بسیار دشوار بودند!
- بله؟
قدمی جلوتر رفتم و خجل، سر به زیر انداختم.
- ببخشید من گوشیم خونه جا مونده، احیاناً شما گوشی همراهتون هست من به خانوادهام یه زنگِ کوچولو بزنم؟
هر لحظه منتظر بودم تا کلمهی "نه" را از میان لبهایش بشنوم اما آن زن، کیسههای خریدش را روی زمین گذاشت و کمر خمیدهاش را صاف کرد.
- باشه دخترم، مشکلی نداره.
زیپِ کیف سیه رنگش را کشید و موبایلِ معمولی و قدیمیاش را به دستانم، هدیه داد. همین که در این لحظات واهی، مخالفتی نکرد برایم یک دنیا ارزش داشت. باید با غزل صحبت میکردم باید میدانستم آن آدرسی که به من داده است، درست بود یا غلط!
- بفرما.
گوشی را میان دستهای سردم گذاشت و برای کمی استراحت، روی نیمکتی نشست که تا دقایق قبل پناهگاهی آرامشبخش برای من شده بود.
چادر سیه رنگش را مرتب کرد و گرهی شل شدهی چارقد خاکستری رنگش را نیز، محکمتر کرد.
چین و چروکهای کوچک و بزرگ چهرهاش، زیر نور مهتابی که تازه در دیدرَس من قرار گرفته بود، به وضوح قابل رویت بود.
گیسوان نامرتبم را زیر شالم پنهان کردم و با استرسی که به انگشتهای لرزانِ دستم نیز سرایت کرده بود، شمارهی غزل را از حفظ گرفتم.
نمیدانم صدای چند بوق در گوشهایم پیچید، نمیدانم چند ثانیه منتظر صدای غزل ماندم که بالأخره آوای کوتاهش در گوش و جانم پیچید.
- بله؟
باید کمی انرژی میگرفتم و نیرویی که از دست داده بودم را جبران میکردم و چه راهی، بهتر از پر کردن معدهی بینوایم!
اگر بیشتر از حالا گرسنه میماندم، بیشک به مردم این پارک و این شهر حملهور میشدم، درست همانند دقایقِ قبل و جدالم با آن مرد...
گاز بزرگی به کیک میان دستانم زدم و بعدش، نصف محتویات شیرکاکائو را خوردم.
به خودم، تشر زدم:
- دختر تو پیش خودت نمیگی شاید فردا باهاش چشم تو چشم شدی؟ اونوقت نمیاد چشماتو از کاسه در بیاره؟
لبهای آویزانم را آویزانتر کردم و به غرغرهایم ادامه دادم:
- حالا بچرخ یه کارتنی چیزی پیدا کن که شب بتونی روش بخوابی.
به سوی آسمان قیرگون و اَبری سر چرخاندم، آسمانِ پاییز زود تاریک میشد و حالا این شهر، رفتهرفته در تاریکی شب فرو میرفت.
- خدایا قربونت بشم، این چه بختیِ من دارم؟ تا میام یکم آروم بمونم نمیشه، نمیتونم.
لباسهای خیس و نسیم سوزناکی که به بدنم تازیانه میزد، بندبند وجودم را از سرما میسوزاند. کاش میتوانستم لباسهایم را عوض کنم وگرنه علاوه بر حسهای دیگر باید سرما خوردگی را هم به جان میخریدم.
جرعهای دیگر از شیرکاکائوام را بلعیدم و با دست آزاد، چند ضربهی آرام به گونههای یخ زدهام هدیه دادم تا با اینکار، کمی سرما را از گونههایم دور کنم.
دلم تنگ شده بود، با اینکه یک روز از آمدنم به تهران نگذشته بود اما دلم برای مامان و بابا تنگ شده بود. حتی دلم برای جنگ و جدال با مهراد تنگ شده بود و چه بسیار دلم برای آن اتاقک کوچکم پر میزد!
میدانستم اکنون در خانه قشقرق بهپاست، میدانستم مامان از دوریم گریه میکند و بابا برای از دست دادن آبرویش، خودخوری میکند. مهراد را نمیدانم! شاید دربهدر دنبالم میگردد یا شاید هم همانند بابا، از درون خودش را میخورد! حتی تصوّر اینکه من در تهران هستم، برای آنها سخت و بسیار دشوار است.
با رد شدن زن میانسالی از مقابلم، بطری شیرکاکائو و بستهی کیکم را روی نیمکت گذاشتم و سعی کردم دلتنگیهایم را به بعد موکول کنم.
برخاستم و آن زن را مخاطب خود قرار دادم:
- ببخشید خانم!
زن به سمتم برگشت و کیسههای خریدش را روی زمین گذاشت، گویی خریدهایش حسابی سنگین و حمل آنها برای آن زن بسیار دشوار بودند!
- بله؟
قدمی جلوتر رفتم و خجل، سر به زیر انداختم.
- ببخشید من گوشیم خونه جا مونده، احیاناً شما گوشی همراهتون هست من به خانوادهام یه زنگِ کوچولو بزنم؟
هر لحظه منتظر بودم تا کلمهی "نه" را از میان لبهایش بشنوم اما آن زن، کیسههای خریدش را روی زمین گذاشت و کمر خمیدهاش را صاف کرد.
- باشه دخترم، مشکلی نداره.
زیپِ کیف سیه رنگش را کشید و موبایلِ معمولی و قدیمیاش را به دستانم، هدیه داد. همین که در این لحظات واهی، مخالفتی نکرد برایم یک دنیا ارزش داشت. باید با غزل صحبت میکردم باید میدانستم آن آدرسی که به من داده است، درست بود یا غلط!
- بفرما.
گوشی را میان دستهای سردم گذاشت و برای کمی استراحت، روی نیمکتی نشست که تا دقایق قبل پناهگاهی آرامشبخش برای من شده بود.
چادر سیه رنگش را مرتب کرد و گرهی شل شدهی چارقد خاکستری رنگش را نیز، محکمتر کرد.
چین و چروکهای کوچک و بزرگ چهرهاش، زیر نور مهتابی که تازه در دیدرَس من قرار گرفته بود، به وضوح قابل رویت بود.
گیسوان نامرتبم را زیر شالم پنهان کردم و با استرسی که به انگشتهای لرزانِ دستم نیز سرایت کرده بود، شمارهی غزل را از حفظ گرفتم.
نمیدانم صدای چند بوق در گوشهایم پیچید، نمیدانم چند ثانیه منتظر صدای غزل ماندم که بالأخره آوای کوتاهش در گوش و جانم پیچید.
- بله؟
آخرین ویرایش: