جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Ciel با نام [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,971 بازدید, 135 پاسخ و 51 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ciel
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ciel
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
روی نیمکت چوبیِ پارک نشستم و درب بطری شیرکاکائو را باز کردم، به قدری دل‌ضعفه داشتم که دلم می‌خواست همین نیمکت را ببلعم. در این چند ساعتی که گذشت، هیچ چیزی نخورده بودم و همین موضوع سخت معده‌ام را آزار می‌داد.
باید کمی انرژی می‌گرفتم و نیرویی که از دست داده بودم را جبران می‌کردم و چه راهی، بهتر از پر کردن معده‌ی بی‌نوایم!

اگر بیشتر از حالا گرسنه می‌ماندم، بی‌شک به مردم این پارک و این شهر حمله‌ور می‌شدم، درست همانند دقایقِ قبل و جدالم با آن مرد...
گاز بزرگی به کیک میان دستانم زدم و بعدش، نصف محتویات شیرکاکائو را خوردم.
به خودم، تشر زدم:
- دختر تو پیش خودت نمیگی شاید فردا باهاش چشم تو چشم شدی؟ اون‌وقت نمیاد چشماتو از کاسه در بیاره؟
لب‌های آویزانم را آویزان‌تر کردم و به غرغرهایم ادامه دادم:
- حالا بچرخ یه کارتنی چیزی پیدا کن که شب بتونی روش بخوابی.
به سوی آسمان قیرگون و اَبری سر چرخاندم، آسمانِ پاییز زود تاریک می‌شد و حالا این شهر، رفته‌رفته در تاریکی شب فرو می‌رفت.
- خدایا قربونت بشم، این چه بختیِ من دارم؟ تا میام یکم آروم بمونم نمیشه، نمیتونم.
لباس‌های خیس و نسیم سوزناکی که به بدنم تازیانه می‌زد، بندبند وجودم را از سرما می‌سوزاند. کاش می‌توانستم لباس‌هایم را عوض کنم وگرنه علاوه بر حس‌های دیگر باید سرما خوردگی را هم به جان می‌خریدم.
جرعه‌ای دیگر از شیرکاکائوام را بلعیدم و با دست آزاد، چند ضربه‌ی آرام به گونه‌های یخ زده‌ام هدیه دادم تا با این‌کار، کمی سرما را از گونه‌هایم دور کنم.
دلم تنگ شده بود، با این‌که یک روز از آمدنم به تهران نگذشته بود اما دلم برای مامان و بابا تنگ شده بود. حتی دلم برای جنگ و جدال با مهراد تنگ شده بود و چه بسیار دلم برای آن اتاقک کوچکم پر می‌زد!
می‌دانستم اکنون در خانه قشقرق به‌پاست، می‌دانستم مامان از دوریم گریه می‌کند و بابا برای از دست دادن آبرویش، خودخوری می‌کند. مهراد را نمی‌دانم! شاید دربه‌در دنبالم می‌گردد یا شاید هم همانند بابا، از درون خودش را می‌خورد! حتی تصوّر این‌که من در تهران هستم، برای آن‌ها سخت و بسیار دشوار است.
با رد شدن زن میانسالی از مقابلم، بطری شیرکاکائو و بسته‌ی کیکم را روی نیمکت گذاشتم و سعی کردم دل‌تنگی‌هایم را به بعد موکول کنم.
برخاستم و آن زن را مخاطب خود قرار دادم:
- ببخشید خانم!
زن به سمتم برگشت و کیسه‌های خریدش را روی زمین گذاشت، گویی خریدهایش حسابی سنگین و حمل آن‌ها برای آن زن بسیار دشوار بودند!
- بله؟
قدمی جلوتر رفتم و خجل، سر به زیر انداختم.
- ببخشید من گوشیم خونه جا مونده، احیاناً شما گوشی همراهتون هست من به خانواده‌ام یه زنگِ کوچولو بزنم؟
هر لحظه منتظر بودم تا کلمه‌ی "نه" را از میان لب‌هایش بشنوم اما آن زن، کیسه‌های خریدش را روی زمین گذاشت و کمر خمیده‌اش را صاف کرد.
- باشه دخترم، مشکلی نداره.
زیپِ کیف سیه رنگش را کشید و موبایلِ معمولی و قدیمی‌اش را به دستانم، هدیه داد. همین که در این لحظات واهی، مخالفتی نکرد برایم یک دنیا ارزش داشت. باید با غزل صحبت می‌کردم باید می‌دانستم آن آدرسی که به من داده است، درست بود یا غلط!
- بفرما.
گوشی را میان دست‌های سردم گذاشت و برای کمی استراحت، روی نیمکتی نشست که تا دقایق قبل پناهگاهی آرامش‌بخش برای من شده بود.
چادر سیه رنگش را مرتب کرد و گره‌ی شل شده‌ی چارقد خاکستری رنگش را نیز، محکم‌‌تر کرد.

چین و چروک‌های کوچک و بزرگ چهره‌اش، زیر نور مهتابی که تازه در دیدرَس من قرار گرفته بود، به وضوح قابل رویت بود.
گیسوان نامرتبم را زیر شالم پنهان کردم و با استرسی که به انگشت‌های لرزانِ دستم نیز سرایت کرده بود، شماره‌ی غزل را از حفظ گرفتم.
نمی‌دانم صدای چند بوق در گوش‌هایم پیچید، نمی‌دانم چند ثانیه منتظر صدای غزل ماندم که بالأخره آوای کوتاهش در گوش و جانم پیچید.
- بله؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
با بغضی که نمی‌دانستم از کجا آمد و میان حنجره‌ام نشست، با کوله‌باری از دلتنگی زمزمه کردم:
- منم.
حجم صدایش بالاتر رفت و انگار از شنیدن صدایم حسابی غافلگیر شده بود!
- مهرو... خودتی؟
میانِ بغض لانه کرده‌ی گلویم، لبخندی غمگین روی لب‌هایم نشاندم.

بالأخره این فاصله کار خودش را کرده بود و من از همین حالا دلتنگ همه‌چیز و همه‌ک.س شده بودم حتی دلتنگِ دیدن رخساره‌ی غزل...
- خودمم.
صدایش انباشته از بغض شد، بغضی که مرا بی‌تاب‌تر از قبل می‌کرد.
- خوبی مهرو؟ کجایی؟ مگه نرسیدی تهران؟

ناخن‌هایم را لابه‌لای گیسوانی کشیدم که از شالم بیرون آمده بود، درواقع می‌خواستم با این‌کار گره‌ی موهای ژولیده‌ام را باز کنم شاید هم همه‌اش از اضطراب درونم سرچشمه می‌گرفت!
دلم می‌خواست برای غزل از دلتنگی‌هایم بگویم از حسی بگویم که در این ساعات، مغزم را دریده بود و مرا خسته‌تر از همیشه کرده بود اما، نه الان وقتش بود و نه من زمانش را داشتم.
- چند ساعتی میشه که رسیدم.
- پس چرا نرفتی خونه بابابزرگم؟ زنگ زدم بهش گفت اون‌جا نیستی...
مکثی کرد و سپس با تعجب و ترس ادامه داد:
- نکنه چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
چه‌گونه می‌گفتم یک مردِ از خودراضی، مرا از رسیدن به مقصدم منع کرده است؟ چه‌گونه به غزل می‌فهماندم من از هم‌جنس‌های پاشا می‌ترسم و به‌خاطر همین موضوع، اکنون در این پارک سرگردانم! چه‌گونه می‌گفتم؟
اولین سؤالی که به ذهنم آمد را رهسپارِ زبانم کردم:
- غزل مطمئنی آدرس رو درست دادی؟
بی‌درنگ و بی‌تفکر، با اطمینان پاسخ داد:
- آدرس درسته مهرو شاید تو اشتباه رفتی؟ می‌خوای بگم بابابزرگم یکی رو بفرسته دنبالت؟ من نگرانتم.
شاید من آن خانه را اشتباه رفته بودم! شاید میان آن همه دغدغه‌های فکری من بودم که این وسط اشتباه کرده بودم! این مغزم از سرما قفل کرده بود و نمی‌دانستم چه چیزی درست است و چه چیزی غلط! شاید آن راننده‌ای که مرا به تهران آورده بود شماره‌ی پلاک آن خانه را اشتباه متوجه شده بود!
بحث را پیچاندم و موضوع اصلی را روی دایره ریختم، باید می‌فهمیدم آن مردی که باهاش چشم در چشم شدم واقعیت داشت یا خیر!
- غزل بابابزرگت تنها زندگی می‌کنه؟ مطمئنی؟
صدایش مالامال اطمینان بود، اطمینانی که من به آن مطمئن نبودم.
- تنها زندگی می‌کنه مهرو، تو چرا انقدر سؤالای عجیب و غریب ازم می‌پرسی؟ درست حرف بزن ببینم چی شده؟
با سرعت نور آن همه اتفاقاتی که بر من گذشت، برایش گفتم. از خیس شدن لباس‌هایم توسط آن ماشین، از آن مرد مستبد و ضایع شدنم گفتم تا اکنون که در این پارک سرگردانم.
غزل با کمی تفکر، گفت:
- گفتی اسم خواهرش دینا بود؟ ما همچین کسیو تو فامیل نداریم مهرو صددرصد تو اشتباه رفتی، من الان زنگ میزنم بابابزرگم یکی رو بفرسته دنبالت، باشه؟
تا خواستم مخالفت کنم، صدای غزل سرشار از خواهش و تمنا شد.
- مهرو مخالفت نکن، ببین شب شده اگه کسی نیاد دنبالت معلوم نیست دوباره خونه‌ی کدوم بخت برگشته‌ای بری. باشه؟ بگم؟
میلی به این‌کار نداشتم اما مخالفت چندانی هم با این خواسته‌ی غزل نداشتم. اوضاع اسفناک و حال جسمانی نامساعدم اجازه‌ی مخالفت را به من نمی‌داد؛ اکنون حتی سرپا ایستادنم برایم یه مشکل بزرگ محسوب می‌شد.
بعد از گفتن اسم پارک به غزل، که نامش را از آن خانم میانسال پرسیده بودم، زیر لب زمزمه کردم:
- من کنار تاب سرسره منتظر می‌مونم، برای تو که مشکلی پیش نمیاد غزل؟ خیلی ضایع میشه یکی بیاد دنبالم مگه نه؟ الان بابابزرگت میگه این چه دختر راحت طلبیه!
ریز خندید و سعی کرد این فضای سنگین و غبارآلود را اندکی سبک و شفاف کند، کار او همیشه این‌گونه بود.
- نترس، نه برای من مشکلی پیش میاد نه بابا بزرگم میگه این چه دختر راحت طلبیه، الان زنگ میزنم میگم یکی رو بفرسته دنبالت.
تنها به کلمه‌ی "باشه" اکتفا کردم و تماس را قطع کردم، این تماس به اندازه کافی طولانی شده بود و من نمی‌دانستم با چه رویی گوشی را به آن خانم برگردانم!
به سمت چهره‌ی مهربان و خسته‌ی آن خانم برگشتم و با همان لبخند ضایعِ معروف، قدمی که ازش دور بودم را به سمتش برداشتم و گوشی را به سمتش گرفتم.
- تو رو خدا ببخشید، حرف زدنم خیلی طولانی شد.
از روی نیمکت برخاست و چادرش را روی سرش کشید، لبخندی مادرانه روی لب‌هایش نشاند و گوشی را از میان دستانم برداشت و داخل کیفش جای داد.
- خدا ببخشه دخترم.
خم شد تا خریدهایش را از روی زمین بردارد که من مانعش شدم.
- من براتون میارم، کمترین کاریه که از دستم برمیاد.
خرمای تیره‌ی چشمانش را به چهره‌ی مشوشم دوخت و گفت:
- خونم اون سمته پارکه دخترم، نیازی نیست نمی‌خواد تو زحمت بیفتی.
کیسه‌های خرید را از روی زمین برداشتم و با یک لبخند رضایت بخش، با طمأنینه نجوا کردم:
- این چه حرفیه؟ زحمتی نیست.
تا آن خانه، مسیر طولانی نبود و این موضوع برایم هیچ مشکلی به‌وجود نمی‌آورد.

بعد از رساندن کیسه‌های خرید به خانه‌ی آن خانم، به سمت پارک برگشتم و به سمت بازیگاه شتافتم.
این مکان و کنار این تاب و سرسره بهترین و مشخص‌ترین مکانی بود که می‌توانستم منتظر بمانم و پیدا کردنم نیز آسان‌ و بی‌زحمت‌تر می‌شد.
نمی‌دانستم چه‌گونه باید به چشم‌های پدربرزگ غزل نگاه می‌کردم! اگر مرا یک دختر فرصت طلب بداند چه؟ از همین حالا سرشار از حس شرم و احساس ناخوشایندی بودم.
همین که دیگر آن مرد مستبد و خودخواه را نمی‌دیدم برایم کافی بود، شاید بینِ این همه اتفاقات تلخ، بهترین اتفاق همین بود که من آن خانه را اشتباه رفته بودم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
«داوین»

مسکوت و بی‌حوصله روی مبل دونفره‌ی سدری رنگ، لم داده بودم. دینا مدام حرف می‌زد و همانند سنباده مغزم را می‌خراشید. آقابزرگ نیز مدام با موبایل خود سخن می‌گفت و معلوم نبود با چه‌کسی گفت‌وگو می‌کرد!
با وجود این‌که نمی‌خواستم بیشتر از یک ساعت خانه‌ی آقابزرگ بمانم اما او همانند همیشه، مرا برای شام نگه داشت. با این موضوع چندان مخالفتی نداشتم، چند روزی می‌شد که یک غذای درست و حسابی نخورده بودم.
- از عطرین چه‌خبر؟
نگاه گذرایی به چشمان تیره و درشت دینا انداختم و بعد از تنظیم کردن کوسنِ مبل زیر سرم، زمزمه کردم:
- هیچ خبر.
موی کوتاه و عسلی رنگش را پشت گوش فرستاد و مانند همیشه، بی‌خیال این ماجرا نشد.
- دیروز تو دانشگاه چندباری سراغت رو ازم گرفت.
پلک‌های سنگینم را روی هم فشردم، ساعدم را روی پیشانی‌ام قرار دادم و بی‌رمق‌تر از همیشه لب زدم:
- خب!
با این‌که نمی‌توانستم چهره‌ی دینا را بنگرم اما برق نگاهش هنوز پشت پلک‌هایم می‌تابید، او به‌خوبی می‌دانست من این موضوع را نمی‌پسندم اما همیشه، جوری این بحث را پیش می‌کشید.
- داوین، عطرین دختری بدی نیست تو خیلی سخت...
میان حرفش پریدم و عصبی و خسته، غریدم:
- چون انتخابِ باباست، برای من بدترین دختر دنیاست... تمومش کن.
تا پلک‌های پر از التهابم را از هم باز کردم، چهره‌ی بق کرده‌ی دینا اولین تصویری بود که میهمان دیدگانم شد. صورت گرد و گونه‌های گل‌انداخته‌اش از او یک دختر بانمک و خواستنی می‌ساخت.
دلخور گفت:
- خیلی عُنقی.

گاز بزرگی به سیبِ سرخ میان دست‌هایش زد و نگاه چپ شده‌اش را از چهره‌ام زدود، بی‌توجه به اعصاب متزلزل دینا خواسته‌ام را به‌سمتش روانه کردم:
- برو یه چایی برام بیار.
دستش را بالا برد و سیب گاز زده‌اش را به سمتم نشانه گرفت:
- برو بابا، مگه من نوکرتم؟
تا لب باز کردم که جوابش را بدهم، صدای آقابزرگ مانعی بزرگ برای بروز کلماتم ساخت.
- لااله‌الا‌الله، دو دقیقه آروم بگیرید.
تا آقا بزرگ به میانمان آمد از حالت درازکش خارج شدم، روی مبل نشستم و مثل همیشه احترام او را حفظ کردم.
صدای دینا، آقابزرگ را مخاطب خود قرار داد:
- آقا بزرگ اون عصات رو بده من بزنم فرق سر داوین، شاید آدم شد!
آقا بزرگ خندید و روی مبل، درست مقابل من نشست.
عصای چوبی و حکاکی شده‌اش را درست زیر پایش گذاشت و با آن نگاه کم‌سو، از پشت عینک مستطیلی شکلش به دینا نگریست.
- عصا می‌شکنه دخترم اما داوین آدم نمیشه!
دستی روی ته‌ریش مرتب شده‌ام کشیدم و دلخورانه لب زدم:
- دست‌خوش آقابزرگ، داشتیم؟
آقا بزرگ با یک لبخند به این موضوع پایان داد و انگار موضوع مهم‌تری برای به میان آوردن، داشت!
- دینا دخترم پاشو آماده شو.
دینا بافت سپید رنگی که برتن داشت را روی شانه‌هایش تنظیم کرد و با تعجب، پرسید:
- کجا آقا بزرگ؟ چی‌شده؟
آقا بزرگ به پشتیِ مبل تکیه داد و با این‌کار آه از نهادش برخاست گویی درد کمرش، اَمانش را بریده بود!
- داوین پسرم تو برو ماشین رو روشن کن، امشب مهمون داریم.
نمی‌دانستم منظور آقا بزرگ از سخنان ضد و نقیضش یعنی چه! سربسته سخن می‌گفت یا من زیادی برای شنیدن جملات بعدش عجول بودم!
- مهمون! کیه؟
آقا بزرگ با تکان دادن دست‌هایش از دینا خواست تا برود و آماده شود اما دینا همانند من گیج و لبالب تعجب روی مبل نشسته بود، آن میهمان چه آدمی بود که ما باید به دنبالش می‌رفتیم!
تا دینا از روی صندلی برخاست و باقی مانده‌ی سیبش را روی پیش‌دستی گذاشت، آقابزرگ هم به حرف آمد.
- دوست یکی از آشناهامه، آدرس رو بلد نیست الان تو پارک منتظره.
آدرس پارک و جایی که آن دخترِ مزاحم منتظر مانده بود را نجوا کرد و سپس ادامه داد:
- اسمش مهرو سبحانیه... بحنبید دختر مردم تو سرما منتظر مونده.
دینا حرفی نزد و مثل همیشه بدون پرسش و خواستنِ پاسخ، با قدم‌های بلند به سمت پله‌های انتهای سالن رفت اما من، نه حوصله‌ی میهمان را داشتم نه حوصله‌ی بیرون رفتن در این سرمای جان ‌سوز را.
- آقا ناصر مگه نیست؟ بگو اون بره دنبالش.
آقا بزرگ گره‌ی کوری میان ابروان پرپشتش نشاند و با جدّیت گفت:
- ناصر امشب نیست، فرستادمش دنبال کاری.
گردنم را لبه‌ی مبل قرار دادم و بی‌حوصله و مسـ*ـت از بی‌خوابی، خود را از رفتن نهی کردم.
- مَشتی امشب بیخیال من شو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
آقابزرگ گویی از کِشش این ماجرا خسته شده بود، او همیشه همین‌گونه به آدم‌های اطرافش اهمیّت می‌داد؛ حتی اگر آن‌ها را نمی‌شناخت.
- بحث نکن پسر، از راه دور اومده تا الانم تو این سرما بیرون مونده، دینا رو هم با خودت ببر یه وقت معذب نباشه دختر مردم.
کرخت‌تر از آن بودم که جسم و جانم را حرکت بدهم، آقابزرگ نیز می‌توانست برای آوردن آن دختر به هزاران راه دیگر متوسل شود اما گویی عزّت و احترامی که برای دیگران می‌گذاشت، این راه‌ها را به بیراهه منتهی کرده بود.
از همین فرصت استفاده کردم تا آقابزرگ را برای رفتن به بیمارستان، ترغیب کنم.
- ولی بعدش باید یه سر بریم بیمارستان، باشه؟
آقا بزرگ روی مبل، خودش را اندکی جلو کشید و عصایش را میان انگشت‌های دستش فشرد.
- دیشب قرص فشار نخورده بودم فشارم رفته بود بالا، نیازی به بیمارستان ندارم بچه.
تا این را گفت، به کمک عصای چوبی‌اش که سالیان سال همدم قدم‌های تضعیف‌شده‌اش شده بود، برخاست و همان‌گونه که به‌سمت اتاقک زیر پله‌ها می‌رفت نجوا کرد:
- تا نیم ساعت دیگه خونه باشید، معطل نکنید.
به محض رفتن آقا بزرگ به کتاب خانه‌ی مورد علاقه‌اش، از روی مبل برخاستم و هودی سپید رنگم را مرتب کرد. هیچ قوّتی داخل زانوهایم حس نمی‌شد و سرم از درد شدیدی که برجان می‌خرید، حسابی سوت می‌کشید.
همین یکی را کم داشتم، شده‌ بودم راننده‌ی آدمی که هیچ شناختی ازش نداشتم و رفتنم به دنبالش، سخت آزارم می‌داد.

درواقع اگر دستور آدمی غیر از آقابزرگ بود من حتی به دستوراتش گوش نمی‌کردم چه برسد به انجام آن!
آقابزرگ حتی اندکی مهلت نداد تا از او بپرسم این دختر، دوست کدام یک از آشناهای اوست! اصلاً چرا باید آن دختر به این خانه بیاید؟
همان‌طور که به سمت درب چوبیِ سالن گام برمی‌داشتم، دینا را دیدم که حاضر و آماده در آن بارانی یشمی رنگ، از پله‌ها پایین می‌آمد. گویی او هم مانند من دوست نداشت در این سرمای جان‌گداز از خانه بیرون برود!
کتانی‌های سیه رنگم را به‌پا کردم و بی‌توجه به دینا، درب سالن را باز کردم که با سوز سرمای اواخر پاییز تن به تن شدم. جسم گرمِ دقایق پیشم حالا سرد شده بود و من هیچ از این اوضاع خوشم نمی‌آمد.
- دختره کیه؟
دینا این سؤال را از من پرسید اما من نیز مثل او، از ماهیت آن دختر باخبر نبودم. تنها به کلمه‌ی "نمی‌دونم" بسنده کردم و از چند پله‌‌ی مرمر پایین رفتم.

با وجود این سرما و فصل دل‌انگیز پاییز هیچ درختی در این حیاط سبز نبود و انگار هیچ روحی در بطن این درختان، وجود نداشت!
- میگما آقابزرگ خوب به حسابت رسید، اون لحظه‌ای که بهت گفت برو ماشین رو روشن کن قیافت دیدنی بود.
خنده‌ی بلندش که داخل گوش‌هایم پیچید، شدت قدم‌هایم را تند‌تر کردم تا از دینا دورتر شوم، می‌دانستم تا رسیدن به مقصد همین‌طور می‌خواهد وراجی کند. می‌دانستم می‌خواهد از صغیر و کبیر برایم صغری و کبری بچیند و من مثل همیشه چاره‌ای جزء گوش سپردن به این نطق‌ها را نداشتم.
از درب سیه رنگ حیاط خارج شدم و درب ماشین را باز کردم، روی صندلی راننده جای گرفتم و منتظر نشستن دینا شدم.
- بشین دیگه.
همان‌طور که سوار ماشین می‌شد، متفکرانه نگاهم کرد و سپس درب ماشین را برهم کوبید.
- میگما، به‌نظرت این وسطا مسطا یه‌دونه بستنی بخوریم آقابزرگ می‌فهمه؟ دیر میشه؟
همان‌طور که ماشین را روشن می‌کردم، غریدم:
- اگه اون نفهمه، من لوت میدم.

پدال گاز را فشردم و باسرعت، ماشین را از مقابل عمارت دور کردم. این مسیر طولانی نبود و همین موضوع اندکی از خشم من را کم می‌کرد البته اگر دینا اندکی آرامش در مغزم باقی می‌گذاشت!
 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
تا ماشین را مقابل ورودیِ پارک متوقف کردم بی‌تعلّل، به‌سمت دینا چرخیدم و با تکان دادن اَبروانم از او خواستم تا از ماشین پیاده شود و به دنبال آن دختر برود.
تا همین‌جا هم که آمده بودم تنها به‌خاطر احترامِ به آقا بزرگ بود و هیچ دلیل دیگری نداشت.
دینا بی‌توجه به من، همچنان روی صندلی نشسته بود و قصد پیاده شدن هم نداشت.
طلبکار و مثل همیشه حاضر جواب بود.
- تو این‌جا لم بدی اون‌وقت منو بفرستی برم دنبال دختره؟ خیر از این خبرا نیست آقا داداش.
هیچ حوصله‌ی جروبحث با دینا را نداشتم، هر چه‌قدر که من بی‌انرژی بودم دینا، چندین برابر بیشتر از من انرژی داشت. امروز صبح آن‌همه مسیر را از شمال به تهران رانندگی کرده بودم و هنوز کرختیِ این مسافت، در جانم زبانه می‌کشید و من دیگر حتی، نای جدال با دینا را دیگر نداشتم.
پاکت سیگار را در جیب هودی‌ام قرار دادم و بی‌توجه به نگاه‌های خیره‌ی دینا، از ماشین پیاده شدم.
به محض پیاده شدنم از ماشین قطرات ریز باران روی موهای مرتبم نشست، سریع کلاه هودی‌ام را بالا آوردم و روی سرم انداختم.
در این سرمای جان‌سوز و آسمان تیره‌ی شب، کمتر آدمی در این پارک دیده می‌شد. شاید به اندازه‌ی انگشتان دست یا حتی کمتر از این تعداد!
یک نخ سیگار را میان لب‌هایم جای دادم و با دستانم پناهگاهی اَمن برایش ساختم تا قطرات باران مانع از روشن کردن سیگارِ میان لب‌هایم، نباشند.
با قدم‌های بلند و استوار به‌سمت بازیگاه قدم برداشتم و به دینا که همانند جوجه اردک به دنبالم می‌آمد، هیچ توجه‌ای نکردم.
نه به آن‌همه زبان درازی نه به این‌همه دل‌نازکی! زبانش شاید شش متر طول داشته باشد اما دلش، همیشه صاف‌تر از آسمان آبیِ رنگ صبح بود.
مسیر سنگ‌فرش شده‌ی پارک، پُر از برگ‌های زرد و نارنجی رنگ درختان بود. چراغ‌های کم‌سویِ پارک، مسیر مقابل را برای دیدگانم تیره و تاریک‌تر از حدّ معمول نشان می‌داد.
از میان بوته‌های خشکیده، به سمت مکانی قدم برداشتم که قرار بود آن دختر را در آن‌جا ببینم، در این لحظات و میان یورش سرما هیچ اعصابم سرجایش نبود.
- امشب چه‌قدر سرده!
دینا هم گویی از این سرما به سطوح آمده بود! حتی آن بارانیِ ضخیمی که برتن داشت، هیچ گرمش نمی‌کرد!

با شنیدن سخنان پروانه در این چند روز، دلم تاب و توان انجام هیچ‌کاری را نداشت. حتی حالا قدم برداشتن در این پارک برایم سخت‌ترین کار ممکن به حساب می‌آمد.
- من میرم اون سمت پارک.
دینا این را گفت و از من جدا شد، به سمت سرسره‌های رنگارنگ دوید و سرش را برای پیدا کردن آن دختر به اطرافین چرخاند. پیدا کردن آن دختر کار دشواری نبود زیرا در این سرما حتی یک آدم هم در این قسمت از پارک دیده نمیشد.
تا چند قدم به داخل این محوطه‌ی رنگارنگ برداشتم، به‌راحتی دیدمش. چهره‌اش از این فاصله‌ی چند متری، کمی گنگ و تار دیده می‌شد و من انگار آن را قبل‌تر دیده بودم، می‌شناختمش! روی تاب نشسته بود و سرش را به زنجیر مستحکم آن تکیه داده بود.
تا قدمی دیگر به سمتش برداشتم، آن صورت خواب‌آلود و گونه‌های سرخش را واضح‌تر از قبل دیدم. به ناگه، مالامال تعجب زیر لب زمزمه کردم:
- اون سلیـطه!
او همان دختری بود که ظهر مقابل دربِ خانه‌ی آقا بزرگ با او رو در رو شده بودم. همان دختری که زبانِ تند و تیزش را برای من از غلاف بیرون کشانده بود و با آن‌همه دردسری که خودش مسبب آن بود، آخرش مرا روانی و مقصر خواند!
هیچ دلم نمی‌خواست دیگر به ‌سمت او نزدیک‌تر شوم، اگر او همان دختر مدّنظر آقابزرگ باشد حاضرم دستِ خالی به خانه بازگردم، حتی بی‌توجه به عواقب این کار... .
 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
چشمان آن دختر کاملاً بسته بود و انگار، در تفکراتش پرسه می‌زد یا شاید هم با آن دهان نیمه‌باز، به خواب عمیقی فرو رفته بود! چه دل خجسته‌ای هم داشت!
فیلتر سیگار خموشم را روی زمین انداختم و مجددأ، از میان پاکت سیگارم یکی دیگر را بیرون کشاندم. تا جانش را با فندک نقره‌ای رنگ میان دستانم سوزاندم، از همان سمتی که آمده بودم، بازگشتم.
زیر لب برای فرار از وظیفه‌ای که پدربزرگ روی شانه‌هایم انداخته بود، نجوا کردم:
- من که ندیدمش.
تا دو قدم به سمت خروجی بازیگاه حرکت کردم، صدای ناآشنا و کیفور مردی توجه‌ام را به سمت همان دخترک بی‌عقل، جلب کرد.
- تو چرا این‌جا تنها نشستی؟
آن دختر تا این صدا را شنید، سراسیمه چشم‌هایش را باز کرد و با پشت دست، آبِ روانی که از میان لب‌هایش جاری شده بود را پاک کرد. هنوز آن عقل ناقصش سرجایش بازنگشته بود، شاید اصلاً همان عقل ناقص هم در سرش وجود نداشت!
از روی تاب برخاست و گیج و منگ پرسید:
- سلام، شما... شما اومدید دنبالم؟
آن مرد لاغر اندام با آن چهره‌ی مستانه‌اش، تا سخنان آن دختر را شنید و مطیع بودنش را دید، لبخند روی لب‌هایش نشست و من انگار در این میان، شاهد یک صحنه‌ی کمدی بودم.
نمی‌دانستم آن دختر خودش را به خنگی می‌زد یا واقعاً تا این اندازه خنگ بود! شاید سرما مغز معیوبش را تحت سلطه‌ی خودش درآورده بود!
مرد از خدا خواسته، پرسش آن دختر را تأیید کرد:
- آره... آره من اومدم دنبالت.
دختر با طمأنینه از تاب پایین آمد و شال عقب رفته‌اش را جلو کشید، آن موی فر و پیچ‌دارش حسابی ژولیده و شلخته دیده می‌شد.
آن دختر همان‌طور که بندهای بلند کوله‌پشتی‌اش را روی شانه‌های ظریفش تنظیم می‌کرد، ابلهانه پرسید:
- آقای توکّلی خوبن؟
حال پدربزرگ مرا از یک مرد غریبه می‌پرسید! چه‌قدر بدون عقل، راحت و بی‌دغدغه زندگی می‌کرد!
حتی سرش را بالا نمی‌آورد و اندکی به نگاه چرکین آن مرد نمی‌نگرید، او حتی نمی‌توانست خوب و بد را از هم تشخیص بدهد و اصلاً چگونه تک و تنها در این شهر تا الان باقی مانده بود!
آن مردِ مزاحم با آن چهره‌ی استخوانی، مُهر سرخوشی را روی لب‌هایش نشاند و مضحکانه پاسخ داد:
- اونم خوبه، سلام ویژه می‌رسونه.
به تنه‌ی فرتوت درختی که درست کنارم قرار داشت تکیه دادم و پُک عمیقی به سیگار میان لب‌هایم زدم، بازهم میان خاکستر غلیظش غرق شده بودم و چه احساسی از این والاتر!
با صدای بشاش و شادمان آن مرد دوباره، توجه‌ام به سمت و سوی آن‌ها کشانده شد.
- ماشین رو نزدیک همین‌جا پارک کردم بیا بریم، آقای توکّلی منتظرته.
تمام وجود آن دختر می‌لغزید، لباس‌هایش هنوز هم نمناک به‌نظر می‌آمد و معلوم نبود لرزش اندام‌هایش از ترس بود یا از سرما!

اصلاً نام این ‌ی خنگ چه بود؟ مهرو!
مهرو کفِ دو دستش را برهم سایید و سپس دستانش را مقابل دهانش، قرار داد.

با این‌که آن‌ دو به خوبی در دیدرَس من قرار داشتند اما وجودِ من، به هیچ‌وجه برای آن‌ها آشکار نبود.
آن دختر گویی برای رفتن تعلّل داشت و مدام با قسمت‌های مختلف لباسش گلاویز می‌شد، گاه یقه‌ی پالتویش را مرتب می‌کرد و گاه با شالش سرجنگ داشت، هرچه که بود، او انگار حسابی سرگردان شده بود!
- سرده، تعلّل نکن بیا بریم.
مهرو با بی‌میلی به دنبال آن مرد به راه افتاد، قدم‌هایش آن‌قدر سست و کند بود که می‌شد خستگی را از همین قدم‌های آهسته خواند.
دینا به‌یک‌باره کنارم آمد و نگاهم را از آن شکار و شکارچی منحرف کرد. نفس‌نفس زنان، لب زد:
- اون‌ور که نبود... تو کسی رو ندیدی؟
سرم را به نشانه‌ی تأیید به‌سمت پایین تکان دادم و یک کام از سیگارم گرفتم.
- چرا، یه آدم خنگ دیدم.
دینا دست‌هایش را داخل جیب‌های بارانی‌اش مخفی کرد و گیج پرسید:
- ها؟
سیگار نیمه‌جانم را زیر پایم انداختم و با کفِ کتانی‌ام وجودش را منهدم کردم.

بی‌توجه به پرسش دینا و تعجبش از سخنانم، از کنار تنه‌ی کهنسال درخت کنار آمدم و با نعره‌ام، آن مرد مزاحم را هدف قرار دادم. قاطی شدن در این ماجرا را دوست نداشتم اما عواقب از بین رفتن این اَمانت خنگ آقابزرگ، مرا به این‌کار وادار و صدالبته مجبور می‌کرد.
- هوی، حرومی...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
صدایم آن‌قدر بلند و مهیب بود که لحظه‌ای انعکاس فریادم، کل فضای این اطراف را در برگرفت.
با قدم‌های کوتاه و پیوسته‌ام، همان‌طور که از سیگار میان لب‌هایم کام می‌گرفتم به سمت آن مرد حرکت کردم. آن مرد تا فریاد من را شنید، ایستاد.
مهرو نیز تا قیافه‌ی آشنای مرا نگریست، سراسیمه‌ی و بی‌درنگ پشت آن مرد پنهان شد.
در ذهن آن دختر چه می‌گذشت! از چه‌کسی فرار می‌کرد و پشت چه‌کسی پنهان می‌شد؟ از چه کسی می‌ترسید و از چه آدمی پناهگاه می‌ساخت! گرچه شاید او از این می‌ترسید که من برای تلافی آمده باشم!
صدای دینا که از پشتِ سرم آمد حتی اندکی مرا از حرکت کردن به‌سمت آن‌ها، متوقف نکرد.
- داوین، چی‌کار می‌کنی؟ وایسا... .
همان‌طور که نیشِ زهرخندی روی لب‌هایم نشانده بودم مقابل آن مرد ایستادم. نمادین یقه‌ی کاپشن سیه رنگش را مرتب کردم و طعنه‌وار پرسیدم:
- خوبی؟ خوش می‌گذره؟
چشمان خرمایی رنگ آن مرد، سرتاسر تعجب بود و حالت چهره‌اش اما؛ محافظه‌کار! بی‌پرده سر اصل ماجرا رفت:
- چه مرگته؟ چی میخوای؟
اندکی خم شدم و به مهرو که همانند گربه‌ای کوچک در آغوش خودش خزیده بود، نگاه کردم. چشم‌هایش را به سنگ‌ریزه‌های جلوی قدم‌هایش دوخته بود و هیچ این سمت و سو را نگاه نمی‌کرد.
با تکان دادن اَبروهایم، به مهرو اِشاره کردم و در همان حین گفتم:
- اونو.
آن مرد تا جام آرزوهایش را تهی و خالی دید و فهمید آن دختر دیگر به همین آسانی‌ها داخل مُشتش باقی نمی‌ماند، زبانش را خنجر کرد و خروشید:
- تو گو*ه می‌خوری مرتیکه، دستت بهش نمی...
با مُشت اولم به صورتش، ادامه‌ی سخنانش را در نطفه خفه کرد و روی سنگ‌ریزه‌های کف پارک افتاد.
آخرین پُک را به سیگار میان لب‌هایم زدم و فیلترش را مقابل قدم‌های مهرو، که از ترس همانند بید می‌لرزید پرت کردم.
بی‌تعلّل روی آن مرد خیمه زدم و یقه‌ی کاپشنش را میان انگشت‌های دستم اسیر کردم، درون سرم گویی آتشی مهیل زبانه می‌کشید و صدای ملتمسانه‌ی دینا هم از طرفی دیگر به آتش این کوره، می‌افزود.
- داوین نکن... تو رو خدا ولش کن...
توجه‌ای به خواهش دینا نکردم و تمام خشمم را درون صدایم خالی کردم:
- برای کسی که مال تو نیست، تعصب داشتن خیلی خنده‌داره.
غضبناک مشت پرصلابت دیگرم را به سمت راست صورتش کوباندم و به خونی که از بینی‌اش، چکّه می‌کرد هیچ توجه‌ای نکردم.
حس‌های خوب درون بدنم می‌جهید و انگار با این‌کار، تمام خشم و غمی که در این مدت در وجودم شاهنشاهی می‌کرد، متلاشی می‌شد!
تا مشت دیگرم را به طرف چپ صورتش کوباندم صدای فریاد مهرو برخاست. با آن چهره‌ی معصوم، زبانش نمی‌دانم چرا تا این حدّ دراز بود!
- چه...چه... غلطی می‌کنی؟ کشتیش.
تمام آتش‌ها از گور او برمی‌خواست، با آن‌همه بی‌عقلی هنوز هم زبانش تلخ و زننده بود. چی می‌گفتم؟ به این دختر خنگ و متوهّم چه می‌گفتم؟ اگر به من بود همین‌جا رهایش می‌کردم و دستِ خالی بازمی‌گشتم. اما معلوم نبود باز چه بلاهایی سر خودش می‌آورد!
به خروشیدنم ادامه دادم اما این‌بار، هدف سخنانم مهرو بود.
- اگه چند دقیقه دیر می‌رسیدیم معلوم نبود این آشغال چه بلایی سرت می‌آورد!
مهرو قدمی عقب رفت و کف دست راستش را روی پیشانی‌اش قرار داد، با بغض و حیرت پرسید:
- یعنی... یعنی... چی؟
از روی آن مرد برخاستم و همان‌طور که یقه‌ی کاپشنش را میان انگشت‌های دستم می‌فشردم، آن را نیز از روی زمین بلند کردم.
خونی که از بینی و گوشه‌ی لبش چکّه می‌کرد، هنوز هم قصد بند آمدن نداشت. دیگر از آن چهره‌ی مرتب و کیفورِ قبلش خبری نبود و حتی نای سخن گفتن نیز نداشت.

برای اتمام این بازی و برای رام کردن مهرو، از آن مرد پرسیدم:
- برای چی می‌خواستی ببریش؟ هان!؟
آن مرد تا نگاه برافروخته‌ی مرا دید، سعی کرد خودش را از میان حصار انگشت‌های دستم آزاد کند اما نتوانست و حتی، جواب پرسش‌های مرا نداد.
آرام‌تر اما حریص‌تر از قبل ادامه دادم:
- حرف بزن.
آن مرد قدمی عقب رفت و با تقلّا‌های فراوان سعی کرد تا از زیر دستانم رها شود، می‌دانست مُشت زدن به چهره‌ی تکیده‌اش، حسابی مرا سرِذوق آورده و اگر حرف نزد، شاید حس‌های بهتری از این جنگ و جدال‌های با او بگیرم!
- دِ بنال، بذار بشنوه.
تحمل رسوایی را نداشت، می‌خواست حرف بزند اما نمی‌دانست چه بگوید و چه درهم ببافت، می‌دانست اگر اندکی زبانش خطا بدهد در همین‌جا و همین نقطه، روزگارش را برسرش آوار می‌سازم.
تا سکوتش را دیدم، یقه‌ی کاپشن سیه رنگش را رها کردم و او از همین فرصت برای فرار استفاده کرد. حتی جرئت نداشت در برابر من قد علَم کند و انگار ضربِ شست من، به مزاجش خوش نیامده بود!
بعد از رفتن آن مرد، با چند قدمِ کوتاه خود را به جسم مرتعش مهرو رساندم و درست مقابلش ایستادم، نوک بینی و گونه‌هایش حسابی سرخ شده بودند و چشم‌هایش لبریز از اشک بود.

هنوز هم سرش پایین بود و مغموم، خودش را با ریسه‌های شالش مشغول کرده بود. صدای فین‌فینش تنها صدای بود که به گوش‌هایم می‌رسید.
دستم را که به سمت شالش دراز کردم از ترس شانه‌های ظریفش بالا پریدند و اشک‌های تجمع کرده‌ی چشم‌هایش، روی گونه‌های یخ‌زده‌اش چکیدند.
قسمتی از شالش را میان دست‌هایم گرفتم و خونِ روی دستانم را پاک کردم، با این‌که به‌شدت می‌لرزید اما ساکت و صامت سرجایش ایستاده بود.
بدون آن‌که نگاه دیگری به چهره‌اش کنم، با دقت زیاد خون غلیظ روی دستم را با شالش، تمیز کردم. صدایم آن‌قدر آرام بود که حتی به گوش‌های دینا که کنار ما قرار داشت، نمی‌رسید.
- می‌دونی، اون آدمِ اشتباهی بود...
مکثی کردم و شالش را از حصار دست‌هایم رها کردم، در همان حالتی که به تمیزیِ دستم می‌نگریدم ادامه دادم:
- ولی شاید برای تو اشتباه نبوده باشه! شاید از قصد دنبالش راه افتاده بودی؟
کاردِ صدایم آن‌قدر تیز بود که می‌دانستم حتی به استخوانش هم رسیده است. شاید واقعاً از قصد خودش را به بی‌عقلی زده بود!
کمی عقب رفتم و همان‌طور که سیگاری از پاکت بیرون می‌کشیدم، دینا را مخاطب خود قرار دادم:
- من کنار ماشین منتظرم.
دینا بافاصله‌ی کمی از مهرو ایستاده بود و مدام نگاهش میان من و مهرو می‌چرخید.
با تکان دادن سرم مهرو را هدف قرار دادم تا طوری، دینا آن را به آمدن راضی کند. دینا تنها به کلمه‌ی "باشه" اکتفا کرد و دیگر چیزی نگفت.
تا به‌سمت خروجیِ بازیگاه چرخیدم، صدای مهرو حتی اندکی از سرعت قدم‌هایم را کم نکرد. بغضِ صدای گرفته و لرزیده‌اش، به خوبی واضح و مبرّهن بود.
- کاش... یه‌کم... شعور... داشتی.
همان‌طور که جان سیگارم را با فندک می‌سوزاندم، لبخند عصبی‌ام را کنج لب‌هایم نشاندم و کلاه هودی را پایین دادم، دیگر برایم مهم نبود قطرات ریز باران روی موهایم بنشیند، شاید با این‌کار کمی از خشمی که درون مغزم جولان می‌داد را کمتر می‌کردم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
«مهرو»

دلم می‌خواست وسط همین پارک، زیر آسمان سیه رنگ خدا و روی همین زمینِ بی‌رحم، زار زار گریه کنم و اشک بریزم.

راحت زیستن برای من تا این حدّ دشوار شده بود! آیا یک زندگیِ بی‌دغدغه حق من نبود یا شاید، چون یک دخترم این حق برایم ناحق شده بود؟
اگر با آن مرد ناشناس می‌رفتم چه می‌شد؟ اگر باز ضربه‌ی شلّاق سادگی‌ام را می‌خوردم چه؟ من حتی دیگر از سایه‌ی خود نیز می‌ترسیدم.
- عزیزم.
با پشت دست‌های یخ‌زده‌ام، اشک‌های پرحرارتم را از روی گونه‌هایم پاک کردم و به‌سمت آن دختر جوان که کنارم ایستاده بود، چرخیدم.
هیچ سخنی نگفتم و تنها به او نگریستم کاش، هرچه سریع‌تر مرا از این‌جا ببرد.
- آقا بزرگم ما رو فرستاده دنبالت، این‌جا به اندازه‌ی کافی سرده و لباساتم که خیسه، بیا بریم تا مریض نشدی.
تنها به‌تکان دادن سرم بسنده کردم، او تا تأیید مرا دید به‌سمت خروجی پارک قدم برداشت و من نیز پشت سرش... .

حتی دیگر نمی‌خواستم لحظه‌ای دیگر در این پارک لعنتی بمانم. اگر آن مرد بی‌شعور سر نرسیده بود شاید سرنوشت بد و تلخ‌تری برایم رقم می‌خورد!
آن دختر جوان انگار می‌دانست چه در ذهنِ من می‌گذرد به‌خاطر همین، بی‌مقدمه چینی گفت:
- مقابل هر کفتاری، باید گرگ باشی نه یه برّه‌ی مظلوم.
سخنان آن دختر را متوجه نمی‌شدم یعنی آن‌قدر سرما در جانم رخنه کرده بود و اشک، تازیانه‌اش را بر سر و صورتم می‌کوبید که من هیچ قدرت فکر کردن را نداشتم.
خودش تا سکوت مرا دید، ادامه داد:
- هیچ‌ک.س نمی‌تونه تصوّر کنه زندگی یه دختر چه‌قدر میتونه سخت باشه، حتی اگه یه‌روز همین سختی رو به زبون بیاره میگن دختره داره از کاه کوه می‌سازه.
درست سخن می‌گفت اما سخنانش برایم حسابی جان‌کاه و دردناک بود. خودم نمونه‌ی بارز همان دختری هستم که به‌خاطره ساده بودن و اعتماد به دیگران، از شهرم و گریختم و حالا نیز در این شهر، کم مانده بود همه‌چیزم را به تاراج بسپارم.
بحث را عوض کرد و با بلند کردن دست‌هایش و نشان دادن ماشین مدل بالایی، گفت:
- ماشین اون‌جاست، از این‌ور بیا عزیزم.
هنوز نمی‌دانستم این دختر همان دینا هست یا خیر اما صدایش خیلی به آن دختر جوانی که امروز از پشت آیفون شنیدم، شباهت داشت.
همانند برادرش قد بلندی داشت و در آن بارانی گشاد هم، خوش اندام دیده می‌شد. موهای کوتاه عسلی رنگش مدام از زیر شال زیتونی رنگش بیرون می‌زد و حتی در این تاریکی هم، پوست صاف و سفیدِ صورتش، حسابی برق می‌زد.
همراه با دینا که مدام برمی‌گشت و حال مرا می‌سنجید، مسیر سنگ‌فرش شده‌ی پارک را دور زدیم و از خروجی پارک خارج شدیم.
دیدمش... به ماشین مدل بالایش تکیه داده بود و زیر قطرات ریز باران سیگار می‌کشید. من حتی در این یک روز، یک‌بارم او را بدون سیگار ندیده بودم و این برایش یعنی عمق فاجعه...
این خصلتش مرا یاد پاشا می‌انداخت. کاش دیگر این مرد را نمی‌دیدم، کاش او همانند غبارِ سیگارش غیب می‌شد و دیگر مقابل دیدگانم، پیدایش نمی‌شد.
متوجه‌ی ما شده بود اما هیچ این سمت را نگاه نمی‌کرد، دلم می‌خواست آن‌قدر بزنمش که شاید اندکی از این غم‌های لعنتی‌ام کاسته شود!

او مرا از حصارِ نیرنگ آن مرد نجات داده بود اما آن حرفش بد دلم را سوزاند، بد به حیثیتم ضربه زد. او تصوّر می‌کرد خودخواسته به دنبال آن مرد راه افتاده بودم اما این‌گونه نبود، من این‌گونه بی‌آبرو نبودم.
زیر لب با خشمی که در وجودم می‌پیچید، به آرامی زمزمه کردم:
- مرتیکه‌ی الاغِ روانی، بی‌یونجه مونده رَم کرده.
نمی‌دانم تُن صدایم آرام نبود یا گوش‌های دینا زیادی تیز بود! تا این را گفتم دینا از اعماق وجودش خندید و با یک لایک، جمله‌ی مرا تأیید کرد.
- اگه منظورت داوینه، آره والا خودِ خودشه.
شرمسار از این‌که برادرش را مورد عنایت لفظی قرار داده بودم، سر به زیر انداختم و به ناخن‌های برّاقم چشم سپردم.
«ای مهرو خدا بگم چی‌کارت کنه، اگه می‌خوای سالم برسی خونه دو دقیقه جلوی دهنت رو بگیر»
با این‌که برادرش واقعاً یک الاغ به تمام معنا بود اما برای این‌که دینا ناراحت نشود، با صدایی که به‌خاطر فرو دادن بغض رگه‌دار شده بود، لب زدم:
- نه بابا، با اون مرده بودم که مزاحمم شده بود.
دینا همچنان به خندیدنش ادامه داد و انگار بهانه‌ی مرا هیچ باور نکرده بود! از این‌که او تا این اندازه مهربان و خوش‌خنده بود شادمان بودم لااقل، با وجود او دیگر نمی‌ترسیدم.
تا به ماشین رسیدیم، دینا جلوتر رفت و دربِ عقب ماشین را برایم باز کرد.
تا یک قدم به‌سمت دربِ باز ماشین برداشتم صدای داوین، مرا درجا متوقف کرد.
- با تاکسی برید.
قدمی جلو رفت و برای اولین ماشین زرد رنگی که از مقابلش می‌گذشت دست تکان داد، صدای معترض دینا برخاست اما در دل من گویی عروسی شده بود!
- چرا با تاکسی؟
داوین بدون آن‌که به سمت ما برگردد، جواب خواهرش را داد:
- من میرم خونه.
کم مانده بود دو دستمال به‌دست بگیرم و همین‌جا یک رقص خفن را به اجرا بگذارم، چه‌قدر خوب می‌شد اگه این آخرین باری باشد که این مرد را می‌بینم. چه‌قدر خوب می‌شد اگر می‌رفت و دیگر بازنمی‌گشت!
با ایستادن یک ماشین زرد رنگ، من به‌سرعت نور دویدم و بی‌توجه به نگاه‌ِ خیره‌ی آن دو، درب عقب تاکسی را باز کردم و با یک شادی مضحک، روی صندلی گرم و نرمش جای گرفتم.
دینا که دیگر چاره‌ای جزء سوار شدن در تاکسی را نداشت خم شد و از داخل ماشینِ داوین، کیف کِرمی رنگش را بیرون کشاند و بند باریک و بلندش را روی شانه‌های ظریفش، تنظیم کرد. همان‌طور که به سمت تاکسی قدم برمی‌داشت داوین را مخاطب خودش قرار داد:
- پس خودت جواب آقابزرگ رو بده، دلش می‌خواست امشب شام اون‌جا باشی.
داوین درحالی که سوار ماشین خودش می‌شد، بدون آن‌که به دینا بنگرد جوابش را داد:
- دیگه اشتها ندارم.
دینا گویی به اخلاقِ گند برادرش عادت کرده بود و حتی اندکی خم به اَبرو نیاورد. آی اگر مهراد این‌گونه بود من درملاعام او را رسوای جهان و این سیاره می‌کردم.
دینا برای دراَمان ماندن از قطرات کم‌شدّت باران، کنارم روی صندلی تاکسی نشست درب را بست. قبل از این‌که تاکسی حرکت کند، ماشینِ داوین به‌سرعت برق و باد از کنار ما رَد شد.
دینا آدرس را برای راننده‌ی جوان، بازگو کرد و سپس به نیم‌رخ من نگریست.
- خیلی بامزه‌ای، خیلی ازت خوشم میاد.
بی‌پرده از من تعریف کرده بود و همین موضوع مرا مثل شمع، از خجالت آب می‌کرد. نمی‌دانستم بخندم یا از شرم سرم را پایین بی‌اندازم!
تنها به کلمه‌ی"ممنون" بسنده کردم و حتی دیگر کلمه‌ای برای قدردانی از او پیدا نکردم. تا اندکی سکوت در ماشین حاکم شد، انگار که دینا چیزی یادش آمده باشد با تعجب پرسید:
- راستی، من امروز تو رو از پشت آیفون دیدم. چرا خودتو معرفی نکردی گذاشتی رفتی؟
کاش میشد حقیقت را برایش بازگو کنم و بگویم برادرت مسبب این ماجرا بوده اما جزء چیدن کلماتِ دروغین، چاره‌‌ی دیگری نداشتم.
- فکر می‌کردم خونه رو اشتباه اومدم.
تا رسیدن به مقصد، دینا مدام سعی می‌کرد با من سخن بگوید و من جزء کلمات کوتاه، هیچ جواب دیگری نمی‌توانستم به او بدهم. به قدری در گیر و دارِ افکارم اسیر مانده بودم که دلم تنها، تنهایی را می‌خواست.

تا تاکسی مقابل دربِ آشنای سیه رنگ متوقف شد، بی‌درنگ از ماشین بیرون آمدم و منتظر به دینا چشم سپردم. تمام اتفاقات ظهر در کسری از ثانیه از مقابل چشم‌هایم گذر کرد. خیس شدن لباس‌هایم توسط ماشین داوین و مستبد بودن نگاه غارتگرش... همه‌اش مقابل چشم‌هایم بود.
تا دینا دکمه‌ی آیفون را فشرد، درب به‌سرعت برایش گشوده شد.
- برو داخل عزیزم.
وارد حیاط شدم و سپس، دینا پشتِ سر من وارد حیاط شد و درب را بست.
ساختمان دوطبقه درست وسط یک باغ بزرگ، با نمای مرمرش سلطه‌گری می‌کرد. درختان بی‌شمار و به‌خواب رفته با آن چراغ‌های ایستاده‌ی زیبا، همه‌چیز را رویایی نشانِ چشم‌هایم می‌داد.
این حیاط انگار تازه بازسازی شده بود و هیچ هم‌خوانی‌ای با آن ساختمان قدمت‌دار نداشت. دلم می‌خواست میان شاخسارهای درختان این حیاط بنشیم و سالیان سال، تنهای تنها باشم.
تا مسیر سنگ‌فرش شده‌ی حیاط را طی کردیم از چهار پله‌ی مرمر بالا رفتیم و دینا، درب چوبی و حکاکی شده‌ی این عمارت را برایم گشود.
همین که درب سالن برایم باز شد، گرمای شدیدی به جسم و جانم تازیانه‌‌ کوباند.

امروز آن‌قدر سرما کشیده بودم که بدنم به این گرما عادت نداشت، حالم را بد می‌کرد.
دینا از داخل جاکفشی شیری رنگ، صندلی زیبا بیرون آورد و مقابل قدم‌های دردناکم گذاشت.
- اینو بپوش مهرو جون.
مخالفتی نکردم و کتانی‌های گل‌آلودم را از گام‌های رنجورم جدا کردم، فکر می‌کردم دینا همانند فیلم‌ها ازم بخواهد با همان کفش‌های گِلی وارد سالن شوم اما این‌جا حقیقی‌است و من در آن فیلم‌های آبکی نیستم.
تا صندل‌های یاسی رنگ را تقدیم قدم‌های دردمندم کردم، با صدای مهربان و فرتوت مردی، سرم را بالا گرفتم و به صورت پرچین و چروکش نگریستم.
این مرد، پدربزرگ غزل بود؟
- دخترم، خوش آمدی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
آن مرد، قامت بلندی داشت اما کمر خمیده‌اش بی‌رحمانه این موهبت را انکار می‌کرد.
موهای کم‌پشتش تماماً سپید رنگ دیده میشد و پوست سبزه‌ی صورتش، به‌دستِ زمخت زمانه خطاطی شده بود.
شلوار پارچه‌ای سیه رنگش با آن پیراهن چهارخانه، مرا یاد پیرمردهای داستان‌های خیالی‌ام می‌انداخت.
سرم را پایین انداختم و خجل، جواب خوش‌آمدگویی‌اش را دادم:
- خیلی ممنون.
دست و پایم را گم کرده بودم، نمی‌دانستم در این لحظه و در این موقعیت باید چه‌کاری را انجام بدهم گویی، مغزم از کار افتاده بود!
- این‌جا رو مثل خونه‌ی خودت بدون دخترجان.
این عمارتِ مجلّل، همانند خانه و کاشانه‌ی بی‌آلایشِ من میشد؟ می‌توانستم عطر دل‌انگیز غذاهای مامان را دوباره استشمام کنم؟ می‌توانستم خودم را برای بابا لوس کنم یا حتی قربانِ قدم‌های تضعیف شده‌اش بشوم؟ می‌توانستم دوباره سربه‌سر مهراد بگذارم و از ته دل به او بخندم! نمی‌شد، می‌دانستم دیگر هرگز نمی‌شود.
دینا تا سرافکندگی مرا دید و سکوتم را خواند، جهتِ بحث را اندکی تغییر داد:
- آقابزرگ به اون نوه‌ی عزیز دردونه‌ت نمی‌خوای هیچی بگی؟ مارو وسط خیابون ول کرد و رفت.
حالت چهره‌ی آقا بزرگ را نمی‌توانستم ببینم اما صدایش رنگ ناخوشِ غم برخود گرفت گویی، بسیار دلبسته‌ی حضور داوین بود!
- اِی بچه‌ی ناخلف، فقط منتظره یه‌جوری فرار کنه.
سرم را بالا گرفتم و به آن پیرمرد نگریستم. گویی ایستادن برایش حتی با آن عصای شاهانه‌، حسابی سخت و مشکل بود! قدم‌هایش می‌لرزیدند اما اکنون انگار، برای خوش‌آمدگویی به من سرِپا ایستاده بود!
صدای دینا، جهت نگاهِ مرا به‌سمت خودش کشاند.
- چرا داری می‌لرزی؟ می‌خوای لباسات رو عوض کنی؟
می‌لرزیدم؟ آن‌قدر سرما در جانم رخنه کرده بود که دیگر تمام ارگان‌های بدنم بی‌حس شده بودند و حتی دیگر من این لغزیدن‌ها، این ترسیدن‌ها را حس نمی‌کردم.
هرچه عقل و شعورِ نوه‌اش، داوین کم بود آقابزرگ دنیایی از ادب و معرفت بود.

بدون آن‌که سن و سالش را درنظر بگیرد ابراز شرمندگی کرد و گفت:
- زیادی داخل تهران سردرگم شدی، شرمنده دخترجان.
از "دخترجان" گفتنش خوشم می‌آمد انگار، مرا یادِ رأفت و لطافت پدرم می‌انداخت اما از ابراز شرمندگی‌اش هیچ خوشم نمی‌آمد.
او مرا با این‌کار بیشتر از پیش معذب‌تر می‌کرد.
فِر گره خورده‌ی گیسوانم را پشت گوش فرستادم و تمام توانم را در زبانم تخلیه کردم:
- خودم داخل این شهر گیج زدم، من شرمنده‌ام که شما رو تو زحمت انداختم.
آقابزرگ خسته از ایستادن طولانی، چند قدم کوچک به عقب برداشت و روی مبل سدری رنگ جای گرفت. لبخند از روی لب‌های باریکش کنار نمی‌رفت.
- برو لباسات رو عوض کن دخترجان، معلومه هم خسته‌ای هم گرسنه!
باهمان شرمساری و حس اضافه بودن، لب زدم:
- چشم، ممنون.
اگر یک دقیقه‌ی دیگر این‌جا می‌ایستادم به‌یقین حال نزارم، بیشتر از قبل آشکار می‌شد. نمی‌خواستم در همین ابتدای آشنایی خودم را ضعیف و فرسوده نشان دهم.
بند‌ها پهن کوله‌پشتی هم دیگر اَمانم را بریده بود، معده‌ام از فرط گرسنگی مدام مرا نفرین می‌کرد و چشم‌هایم، از این ضعفِ لعنتی سیاهی می‌رفت.
- بیا دنبالم عزیزم.
دینا این را گفت و به‌سمت پله‌های گوشه‌ی سالن به‌راه افتاد. من هم کاری جز تبعیت از او را نداشتم و بی‌مخالفت پشتِ‌سر دینا به راه افتادم.
تا از مقابل آقابزرگ رد شدیم، من به‌نشانه‌ی ادب اندکی تعظیم‌ کردم و مؤدبانه گفتم:
- بااجازه!
دیگر نه مِهر دیگران را می‌شنیدم و نه عطوفت دیگران را می‌دیدم، سرم حسابی سنگین شده بود و حتی نمی‌توانستم چهره‌ی آقابزرگ را واضح و روشن ببینم. همه‌چیز دور سرم می‌چرخید و من از دیشب تا به حالا، ذرّه‌ای راحت استراحت نکرده بودم.
تا چند قدمِ دیگر روی پارکت‌های روشن برداشتم و به پله‌ها رسیدم، نرده‌های چوبی و حکاکی شده‌ را میان انگشت‌های دستم فشردم تا اندام بی‌رمقم، روی زمین نیفتد. لحظه‌ای پلک‌هایم را برهم فشردم تا این ضعف و این کرختی، رخت سفر ببندد و از تنم بیرون برود.
- حالت خوبه؟
حتی پلک‌هایم را نگشودم، نگاهش نکردم و فقط با یک لبخند مضحک حال بدِ خود را انکار کردم.
- من خوبم.
خوب نبودم، اصلاً خوب نبودم. تا می‌آمدم پاشا را فراموش کنم حتی تلنگری کوچک نیز مرا یاد او می‌انداخت. شاید دیشب همین موقع‌ها، همین ساعات بود که آن اتفاق سهمناک برایم رقم خورد و رمق را... جانم را... گرفت.
اگر به‌هوش نمی‌آمد و من گرفتار بند و اسارت می‌شدم چه!
اگر به‌هوش می‌آمد و خودش زهرش را می‌ریخت چه!
من باید به کدامین ساز این دنیا می‌رقصیدم؟
از پله‌ها که بالا رفتیم، تنها سه درب فندقی رنگ در یک راهروی باریک قرار داشت و نشیمنی زیبا با یک کتابخانه‌ی پُر از کتاب‌های رنگارنگ نگاه کنجکاو مرا به آن جهت کشاند. من حتی در این موقعیت هم دوست داشتم تک‌به‌تک آن کتاب‌ها را رصد کنم. عاشق کتاب خواندن بودم و این قسمت از خانه، گویی برای من بهشت محسوب می‌شد.
‌داخل آن راهروی باریک شدیم و دینا، دومین درب را برایم گشود.
- این اتاق حموم داره، اگه دوست داشتی یه دوش بگیر حالت بهتر بشه.
بدون آن‌که به اتاق بنگرم، به چشم‌های سیه رنگ دینا خیره شدم و شرمسار با انگشت‌های سرد دستم بازی کردم. نمی‌دانستم چه‌گونه باید از او درخواست کنم که گوشی‌اش را به من بدهد تا اندکی با آن غزل خیره‌سر صحبت کنم! چه دروغی باید درهم می‌بافتم؟
- میشه یه خواهش.. یه درخواستی ازت بکنم؟
همان‌طور که دکمه‌های بزرگ و گِرد بارانی‌اش را باز می‌کرد، سرتاپا گوش مرا نگریست.
- بگو عزیزم، تعارف معارف با من نداشته باش.
بندهای منزجر کننده‌ی کوله پشتی را از روی شانه‌هایم برداشتم و مِن‌مِن‌کنان، خواسته‌ام را بازگو کردم.
- میشه... میشه با گوشیت به خانوادم... زنگ بزنم؟ آخه... گوشیم...
بدون این‌که اجازه دهد علت نداشتن گوشی‌ام را به دروغ برایش بگویم، به‌سرعت از داخل کیفش گوشی مدل بالایش را بیرون کشید و در همان حین گفت:
- حتماً، بیا زنگ بزن.
تا این را گفت، رمز گوشی‌اش را زد و آن را میان دست‌های مرتعشم قرار داد.
- هر وقت کارت تموم شد، من داخل اتاق بغلی‌ام.
با یک لبخند عریض و دندان‌نما، با یک تشکر بلندبالا لطفش را جبران کردم، گرچه این لبخند کج و کوله تنها به‌درد عمه‌ام می‌خورد.
تا وارد اتاق شدم، کوله‌پشتی‌ام را همان‌جا کنار درب فندقی رنگ اتاق قرار دادم و به فضای زیبایش چشم سپردم. فرش‌های دستبافت قرمز رنگ با آن تخت فلزی، پرده‌ی سپید و تابلوهای بی‌شماری از اشعار شاعران، از این اتاق یک فضای سنتّی می‌ساخت.
تنها وسیله‌ای که فضای رویایی این اتاق را عوض می‌کرد، آن پیانوی گوشه‌ی اتاق بود که هیچ به چیدمان این اتاق نمی‌آمد.
هرچند نمی‌دانم چرا منی که تا حالا پیانو را از نزدیک ندیده بودم آنقدر از وجودش مسرور شده بودم؟

جای‌جای این خانه مرا به وجد می‌آورد.
بدون اتلاف وقت، شماره‌ی غزل را از حفظ گرفتم و درست مرکز این اتاق بزرگ، روی فرش شش متری قرمز رنگ نشستم.
بعد از چندین بوق صدایش داخل گوش‌هایم پیچید.
- بله؟
با آن‌همه خشمی که داخل وجودم می‌خروشید، با تُن آرام صدایم خروشیدم:
- تو به‌من گفتی دینا رو نمی‌شناسی؟ تو منو فرستادی این‌جا که با دروغ‌هات کمکم کنی؟ کم مونده بود بدبخت بشم... کم مونده بود گول یه آدم عوضی رو بخورم بزنم اونم نفله کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
صدای غزل لحظه‌ای جایش را به‌سکوت داد، او نمی‌دانست چه بگوید و گفته‌هایش را، چه‌گونه برایم بیان کند!
- من... من به‌خاطرِ خودت به خودت دروغ گفتم مهرو، الان وقتِ این نیست که لجبازی کنی یا از عالم و آدم بترسی تو باید...
میان حرف‌هایی که از نظر او دل‌انگیز بود و از نظر من زجرآور، پریدم و با حُزن گفتم:
- غزل تو جای من نیستی بفهمی تو دلم چی‌میگذره، مثل من از خانوادت دور نشدی، مثل من سرنوشتت به مرده و زنده بودن کسی گِره نخورده اون‌وقت توقع داری من از کسی نترسم؟ توقعّ داری مثل همیشه، بی‌خیال باشم؟
تا جمله‌ام به‌پایان رسید، هق‌هق‌هایم از اعماق حنجره به‌بیرون ریخت و همان اشک‌های آشنا، میهمان ناخوانده‌ی چشم‌هایم شد.
صدای غزل نیز همانند من مکدر شد، می‌دانستم حتی دروغش به‌خاطر من بوده است. می‌دانستم تنها خواسته‌ی او از این دروغ، دراَمان ماندن من بوده است.
- الان که خونه‌ی بابابزرگ منی ازهیچی نترس، قولِ شرف میدم اون‌جا هیچ گزندی بهت نمی‌رسه مهرو.
هیچ آسیبی به من نمی‌رسید اما در همین ابتدای کار، داوین مرا به انزوا کشاند. او تنها شخصی بود که مرا می‌ترساند، نرمال نبود و رفتارش خیلی غیرطبیعی و عصبی جلوه می‌داد.
- اون داوین... مریضِ روانیه چیزیه؟
غزل میان بغض‌هایش خندید و زمزمه کرد:
- وقتی بچه بودم دیدمش اون‌موقع‌ها خیلی عاقل بود شاید...
تا سکوت غزل را شنیدم خود، سکوتش را شکاندم.
- شاید چی؟
آهی از اعماق سی*ن*ه‌اش بیرون فرستاد و انگار دلش بی‌تاب‌تر از قبل شد!
- شاید به‌خاطر مرگ داداشش، روح و روانش بهم ریخته! مهرو سعی کن زیاد دَم‌پرش نباشی، باشه؟
من دیگر هرگز دوست نداشتم داوین را ببینم و به‌یقین، هیچ‌گاه دوست نداشتم دَم‌پرش باشم. اگر دیگر نمی‌دیدمش شاید اوضاع روانی‌ام اندکی بهبود می‌یافت!
جهت بحث را تغییر دادم و با همان احساسِ ترس معروفم، پرسیدم:
- پاشا... اون... اون... چه‌طوره؟
تا غزل گفت هنوز هم در کماست، همانند شمع روی آن فرش قرمز رنگ آب شدم. من چه توقعی داشتم؟ توقع داشتم با آن‌همه خونی که از دست داده بود، زنده بماند و بازهم زندگی کند؟ توقع داشتم اوضاع بر وفق مراد من سپری شود؟ مهرو، هیچ‌وقت آن چیزی که تو می‌خواهی و آن‌گونه که می‌خواهی، نیست... نمی‌شود.
بدون این‌که جرئت پرسیدن حالِ مامان و بابا را داشته باشم، با یک خداحافظی کوتاه تماس را قطع کردم و به سقف سپید رنگ اتاق چشم سپردم.
تمام تنم، از نبودن‌ها از این تنهایی‌ها در خلا بود. وزنِ جسم خودم را احساس نمی‌کردم و سرما زیر پوست پرحرارتم بی‌رحمانه می‌جهید.

کمرم نیز به‌خاطر آن کوله‌پشتیِ لعنتی بد درد می‌کرد و ادامه‌ی این زندگی دیگر برایم بی‌ارزش شده بود.
بعد از اندکی صبر و رفتن رَد گریه از چشم‌هایم ایستادم، خرامان‌خرامان از اتاق خارج شدم و به‌سمت و سوی اتاقی رفتم که دینا در آن حضور داشت.
بعد از تحویل دادن گوشی و تشکر‌های فراوانم از او، به‌سمت اتاقی که حالا ساعتی برای من شده بود برگشتم و بعد از چرخاندن کلید داخل قفل، بی‌تعلّل به‌سمت حمام شتافتم.
دیگر حالم از خودم برهم می‌خورد و حتی هنوزهم، می‌توانستم بوی خون پاشا را میان دست‌هایم احساس کنم. هرچه‌قدر هم که این دست‌ها شسته میشد، بازهم بوی خون پاشا را می‌داد و اصلاً چه‌کسی باورش میشد یک دختر برای حفظ آبرویش، خون بریزد؟
تنها راه نجات اندام تکیده‌ام آب داغ و بخار حمام بود. با دیدن وان بزرگی کنج حمام، لحظه‌ای طاقت نیاوردم و آن را مملو از آب داغ کردم. دلم می‌خواست ساعت‌ها در این حمام و میان این آب، غوطه‌ور می‌ماندم.
بعد از گذر یک ساعت یا شایدم بیشتر، از حمام خارج شدم و به‌سرعت برق و باد لباس‌هایم را پوشیدم. هیچ لباس به‌درد بخوری با خود نیاورده بودم و اصلاً من با این شلوار گل‌گلی چه‌گونه پایین می‌رفتم؟
بازهم میان لباس‌هایی که داخل کوله‌پشتی‌ام چپانده بودم، موشکافانه به دنبال شلواری مناسب گشتم اما جزء یک شلوار زرد موزی، هیچ‌ شلوار دیگری وجود نداشت.
همان‌طور که به‌خود ناسزا می‌گفتم، مقابل آینه‌ی دایره‌ای شکل اتاق ایستادم تا اندکی به چهره‌ام بنگرم، به رخساره‌ای بنگرم که دیگر آن‌را فراموش کرده بودم.

این من، واقعاً همان مهروی قبل بود؟
زیر چشم‌هایم گود افتاده بود، لبانم پوسته‌پوسته دیده می‌شد و پوست زرد صورتم وخامت حال زارم را برملا می‌کرد.

***

«داوین»

در آن کت و شلوار رسمیِ سورمه‌ای رنگ درحال جان سپردن بودم، نمی‌خواستم امروز صبح هم به شرکت بیایم اما اگر، نمی‌آمدم و بازهم جلسات را به بعد موکول می‌کردم، باید درب این شرکت را گِل می‌گرفتم.
دیشب در آن میهمانی شبانه، به‌قدری نوشیدنی خورده بودم که اثراتش هنوزهم در مغزم جولان می‌داد و حتی اکنون، قدم‌هایم توانی برای ادامه دادن نداشت.

بعد از رهسپار کردن دینا و آن‌دختر مزاحم، هیچ حوصله‌ی برگشتن به‌خانه‌ی آقابزرگ را نداشتم و مثل هرشب و همیشه، به آن پارتی دل‌انگیز و روح‌نواز پرواز کردم.
- سلام آقای توکلی خوش آمدید.
با صدای خانم مروانی، از دنیای تفکراتم جدا شدم و تنها با تکان دادن سرم، جواب خوش‌آمدگویی‌اش را دادم.

خانم مروانی سالیان سال بود که در این شرکت، همانند دست راست من عمل می‌کرد. به‌خاطر سن بالا و تجربه در کارهایش، یکی از موفق‌ترین آدم‌های این شرکت بود.
- همه تو اتاق کنفرانس منتظر شما هستند و این‌که...
تا درنگ سخنان خانم مروانی را شنیدم، روی سرامیک‌های براق گردویی رنگ راهروی شرکت ایستادم و تنها به چهره‌ی جدّیِ مروانی خیره ماندم. خودش تا نگاه خیره‌ی مرا دید به سخنانش ادامه داد:
- پدرتون هم داخل اتاق مدیریت منتظر نشستن، به من گفتن هر وقت جلسه‌ی شما تموم شد بهشون اطلاّع بدم.
همان‌طور که قدم‌هایم را به سمت اتاق مدیریت می‌چرخاندم، خانم مروانی را مخاطب دستوراتم قرار دادم:
- ده دقیقه دیگه برمی‌گردم، ازشون پذیرایی کن.
خانم مروانی مقنعه عقب رفته‌اش را جلو کشید و مانع از حرکت قدم‌هایم شد.
- اما سرمایه گذار جدیدم هستن، درست نیست مثل چند روز پیش داخل جلسه شرکت نکنید.
گره‌ی لعنتی کروات سورمه‌ای رنگم را باز کردم و کروات را میان انگشت‌های ظریف خانم مروانی رها کردم.
- گفتم فقط ده دقیقه.
این را گفتم و بدون درنظر گرفتن چهره‌ی دَرهم مروانی، به سمت اتاق مدیریت که درست انتهای این سالن بزرگ قرار داشت، شتافتم.
بابا آمده بود تا با من حرف بزند و چه بهتر! منم حرف‌هایی برای گفتن به او داشتم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین