جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Ciel با نام [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,964 بازدید, 135 پاسخ و 51 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ciel
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ciel
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
درب شیشه‌ای اتاق مدیریت را بدون ذرّه‌ای درنگ باز کردم و نگاهم را به پدری دوختم که هیچ شباهتی به پدر بودن نداشت یعنی؛ این کلمه هیچ به این مرد نمی‌آمد.
همان‌طور که وارد اتاق خود شدم و درب شیشه‌ای را پشت‌سرم بستم، به‌حرف آمدم:
- راه گم کردی یا دلت برای پسرت تنگ شده؟
روی مبل چرم سیه رنگ نشسته بود و با شنیدن صدای طعنه‌وار من، تنها سرش را به‌سمتم برگرداند.
- یه بار بدون کنایه حرف بزنی نمیشه؟
با چندقدم بلند، خودم را به او رساندم و درست مقابلش، روی آن مبل چرم سیه‌رنگ جای گرفتم.
- خب پس دلیل اومدنت؟
هیچ‌گاه تا این اندازه با او سرد برخورد نکرده بودم اما چهره‌ی پروانه، حرف‌هایی که برایم بازگو کرده بود همه‌اش مقابل چشم‌ها و گوش‌هایم نقش بسته بود.
از این‌که بابا پولِ بی‌شماری به پروانه داده بود تا دانیال را بی‌رحمانه رها کند را من هنوز باور نداشتم، او چه‌گونه می‌توانست با زندگی پسرش این‌گونه بازی کند؟ بعد ازمرگ دانیال، این آدم چه‌گونه هنوز راحت به زندگی کردن و نفس کشیدن ادامه می‌داد؟
- اومدم این‌جا چون باهات حرف دارم داوین.
طرز پوشش و چهره‌ی نشکسته‌اش، از او یک مرد پرجذبه و جوان می‌ساخت. تنها گذر عمری که روی رخساره‌اش برجای مانده بود، رگه‌های سپیدی بین زلف‌هایش بود.
تا سکوت مرا دید، به‌سخنانش ادامه داد:
- چند وقتی میشه خبری ازت نداشتم، شنیدم دیشب باز رفتی به اون مهمونیای عجق وجق!
خندیدم و این خنده از روی سرخوشی نبود بلکه تمامش، از روی خشم بود. این خنده از مغز ملتهبم نشأت می‌گرفت.
پا روی پا انداختم و پرسیدم:
- خب؟
خودش را روی مبل جلو کشید و درهمان حین، اولین دکمه‌ی پیراهن شیری رنگش را باز کرد.
- صد دفعه بهت گفتم اون مهمونیای لعنتی در شأن تو نیست پسر، چرا مثل آدم نمی‌شینی سر کار و زندگیت؟
چنگی میان موهای مرتبم زدم و با نفرتی که نمی‌دانم چرا تا این اندازه زیاد شده بود، به او نگریستم. باز چه نقشه‌ای در سرش داشت؟
زبان زهرآگینم، گریبانش را سفت و سخت گرفت:
- تا این‌جا اومدی که راه درست و غلط رو نشونم بدی؟ تو اگه راه درست رو بلد بودی باعث مرگ پسرت نمی‌شدی.
بابا از این حرفم یکّه خورد، به‌سرعتِ برق و باد از روی مبل برخاست و خشمگین و کلافه نگاهم کرد. قامت بلندش درآن کت و شلوار خاکستری رنگ او را پرجذبه‌تر از قبل نشان می‌داد.
- داوین تو چه مرگته؟
من هم از روی مبل برخاستم و درست مقابلش ایستادم، از نگاه فندقی رنگش طمع و تعجب می‌بارید و من، دیگر پدری به‌سان او را نمی‌خواستم.
- شنیدم مسبب جدایی دانیال و پروانه تو بودی، بگو ببینم راه درستِ تو این بوده آقا مازیار؟
از خشم و گرمای این اتاق درحال خفه شدن بودم، بدون لحظه‌ای صبر کت را از تنم جدا کردم و آن‌را روی مبل کنارم، انداختم.
بابا انتظار این سخنان را از من نداشت، شاید فکر می‌کرد این رازِ بزرگش قرار نیست هیچ‌گاه آشکار بشود اما، این سرّ توسط بدترین آدم زندگی‌اش یعنی من آشکار شده بود. کلافه دستی روی پوست سبزه‌ی صورتش کشید و سپس، دست راستش را مقابل صورتم تکان داد:
- ببین پسر من نمی‌دونم تو داری از چی حرف می‌زنی، نمی‌دونم کی به تو این حرفای مسخره رو زده! پروانه خودش عاشق و دلبسته‌ی یکی دیگه بوده، اون فقط به‌خاطر دادن بدهی‌های بابای خلافکارش، برای جور کردن مواد برادرش با دانیال بوده. مقصر اون داداشِ احمقت بوده که...
فریاد زدم، جوری فریاد زدم که چهارستون این اتاق به لرزه درآمد. نعره زدم و او را از ادامه دادن به سخنانش بازداشتم:
- راجب‌به دانیال درست حرف بزن، حرف دانیال که وسط باشه من به آشنا و غیرآشنا، به پدر یا هر احدّ و ناس دیگه‌ای هم که باشه، رحم نمی‌کنم...
اندکی تُن صدایم را آرام کردم و با طمأنینه اما لبالب خشم، زمزمه کردم:
- هفته‌ی دیگه دومین مراسم سالگرد دانیاله، این‌بار دیگه خونه‌ی تو نه، خونه‌ی آقابزرگ این مراسم برگذار میشه...
همان‌طور که از پاکت سیگارم، سیگاری بیرون می‌کشیدم ادامه دادم:
- تو خونه‌ای که برای یه آدم مُرده ارزشی قائل نباشن، جای این کارا نیست.
سیگار را میان لب‌های باریک و لرزان از خشمِ بابا قرار دادم و با شعله‌ی آبی رنگ فندک نقره‌ای رنگم، آن را سوزاندم.
این‌بار او به حرف آمد و سیگار را از میان لب‌هایش، به انگشتان دستش منتقل کرد.
- تو یه احمقی پسر، هنوز نمیتونی درست و غلط رو از هم تشخیص بدی، فقط یه‌کم... یه‌ذرّه عاقل باش.
خندیدم و سیگار را از میان انگشتانِ دست بابا قاپیدم، آن را میان لب‌های خود قرار دادم و به خنده‌ی عصبی‌ام شدت بخشیدم.
بدون آن‌که سخنانش را جدّی بگیرم، حرف خود را به‌کرسی نشاندم:
- نمی‌ذارم هر موضوعی که به دانیال مربوط میشه از زیر دستم قسر دَر بره، حالا من راه غلطمو میرم تو راه درستتو برو ببینم باز قراره به‌کجا برسی!
نگاه آلوده به خشم بابا، انکار نشدنی بود. انگار از آمدنش به این‌جا و شنیدن حرف‌های زننده‌ام پشیمان شده بود و حتی، من نصف سخنانی که پروانه به من گفته بود را به او نگفتم چون می‌دانستم دوباره، جوری همه را ماست‌مالی خواهد کرد.
تنها می‌خواستم ذرّه‌ای زهر کشنده‌ی سخنانم را در افکارش تخلیه کنم تا شاید، خودش ابراز ندامت کند و مرگ دانیال را یک سانحه‌ی رانندگی نداند؛ او باید باور می‌کرد که دانیال خودش جان خودش را ستانده بود.
بدون آن‌که کت سورمه‌ای رنگم را از روی مبل بردارم، با قدم‌های نامتقارن اما بلند به سمت درب شیشه‌ای اتاق شتافتم. حتی دیگر دوست نداشتم یک لحظه هم در کنار او بمانم و ماندنم در این‌جا، تنها مغزِ خسته‌ام را خسته‌تر می‌کرد.
کفش‌های چرم مردانه‌اش را روی سرامیک‌های برّاق گردویی رنگ کشید و به‌سمتم گام برداشت، حتی تق‌تق آن کفش‌ها و آمدنش به‌سمتم لحظه‌ای از سرعت قدم‌هایم را کم نکرد.
صدایش از بلعیدن آن‌همه خشم‌، رگه‌دار و گرفته به‌نظر می‌رسید.
- من اومده بودم مثل آدم باهات حرف بزنم اما می‌بینم تو آدم نیستی، مغزت مریضه... مثل دیوانه‌ها فقط دنبال شرّی... آدمی که دم‌به‌دقیقه به خودش آسیب می‌زنه نرمال نیست، نباید از تو انتظار عاقل بودن داشته باشم.
تا مقابلم ایستاد، درجا متوقف شدم و تنها در سکوت نگاهش کردم گویی، حرف‌هایم حسابی مغزش را برهم ریخته بود!
بی‌رحم‌تر از قبل ادامه داد:
- نمی‌خواد تو دایه‌ی مهربان‌تر از مادر باشی، درسته دانیال داداش تو بوده اما پسر منم بوده، با ضجه و مویه دیگه دانیال برنمی‌گرده پسر تو باید... باید به فکر خودت و درمان مغز مریضت باشی.
بازهم فریادم، مانع از شنیدن ادامه‌ی سخنان منزجرکننده‌اش شد، دیگر خسته شده بودم.
- درمانِ چی؟ چی داری میگی؟
تا میدان را خالی دید، شجاعتش را چندین برابر کرد و زبانش برای ریختن زهرش آماده شد. او پدر بود یا دشمن!
- چند بار جلوی چشم خودم، خودت رو کتک زدی؟ چندبار همه‌‌ی وسایل‌های خونه رو خرد و خاکشیر کردی؟ چند وقته داری اون‌همه نوشیدنی...اون‌همه کوفت و زهرماری رو میریزی تو معده‌ات؟ چندساله یه رابطه‌ی جدی و عاشقانه نداشتی؟ چند وقته زندگیت شده تنهایی و همش تنهایی؟ حالا اومدی از من می‌پرسی درمانِ چی؟


 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
حرف‌های زننده‌اش، نگاه مکار و قِسر در رفتن از مرگ دانیال یکی از شگرد‌های این مرد بود. همیشه همین‌گونه، تمام فرصت‌ها را به‌نفع خودش عوض می‌کرد و من دیگر خیلی خوب او را می‌شناختم.
صدای تقّه‌های پی‌درپی به درب شیشه‌ی اتاق، نگاه خیره‌ی مرا از فندق تلخِ نگاه بابا ربود.
خانم مروانی تا توجه‌ی مرا دید، درب شیشه‌ای را باز کرد و بدون آن‌که داخل اتاق پا بگذارد، آرام نجوا کرد:
- دیگه بیشتر از این نمیشه وقتو تلف کرد، همشون کلافه شدن.
بی‌توجه به پدری که اصلاٌ نفهمیدم چرا به این‌جا آمده بود، به‌سمت مبل‌های چرم سیه رنگ بازگشتم و همان‌طور که کُت رها شده‌ام را از روی مبل برمی‌داشتم، به‌سمت دربِ باز اتاق برگشتم.
کنار بابا ایستادم و همان‌طور که جانِ سیگارم را به‌انتها می‌رساندم، درست دَم گوشش لب زدم:
- من به خودم آسیب می‌زنم درست... چون بلد نیستم مثل تو، به بقیه آسیب بزنم. حالا کی باید به فکر درمانِ خودش باشه؟
فیلتر خموش سیگارم را به دستان بابا هدیه دادم و همان‌طور که کتم را روی پیراهن جذب سپید رنگم می‌پوشیدم، بی‌توجه به خودخوری‌های بابا از اتاق خارج شدم.
خانم مروانی مثل همیشه پشتِ سرم با تمامِ سرعت قدم برمی‌داشت و دقایقی که بی‌من، داخل جلسه حضور داشت را برایم شرح می‌داد:
- آقای صولتی خیلی کلافه شده بود، کم مونده بود جلسه رو بهم بزنه.
آستین‌های کت جذبم را صاف کردم و درهمان حین، به خانم مروانی دستور دادم:
- جلسه رو بهم بزن.
مروانی گویی از شنیدن دستورم، متعجب و عصبی شده بود و این موضوع از فشردن پاشنه‌های کفشش روی سرامیک‌ها، به‌وضوح آشکار بود. صدایش نیز به‌راحتی این غضب را منتقل می‌کرد.
- یعنی چی بهم بزنم؟ خب بدون سرمایه گذار پروژه می‌خوابه.
مقابل آسانسور ایستادم و منتظر ماندم تا مروانی دکمه‌ی آسانسور را مثل همیشه، برایم بفشارد.

مروانی همان‌طور که غرغر می‌کرد طبق عادت همیشگی‌اش، دکمه‌ی آسانسور را فشرد و کارتابل را چندین بار بین دو دستش، جابه‌جا کرد.
- آقای صولتی چندین بار برای بستن قرارداد اومدن شرکت اما شما نبودید، لااقل دیگه این‌بار فرصت رو از دست ندید.
تا درب آسانسور باز شد، وارد اتاقک کوچک آسانسور شدم و درهمان حین گفتم:
- با سرمایه‌ی صولتی دوتا دستشویی هم نمیشه تو اون برج ساخت.
تا درب آسانسور بسته شد، چهره‌ی سرخ مروانی و نگاه پرتمّنای او از مقابل دیدگانم محو شد.

با سرمایه‌ی صولتی پروژه نمی‌خوابید اما مقدار سرمایه‌اش برای آن نقشه‌ی پر و پیمان، خیلی کم بود.
من نمی‌خواستم برجم را با چند سرمایه‌گذار متوالی شریک شوم.
تا آسانسور ایستاد و آهنگ بی‌کلامش متوقف شد، وارد لابی شرکت شدم و بی‌توجه به احترام و عزّت دیگران از شرکت خارج شدم.
می‌خواستم به‌خانه‌ی آقابزرگ بروم و درباره‌ی مراسم سالگرد دانیال با او سخن بگویم، با او حرف‌ها داشتم و من دیگر، توان به دوش کشیدن این درد‌ها... این سخنان تلخ و زننده‌ی بابا را نداشتم. دنبال یک حامی بودم و چه آدمی بهتر از آقابزرگ؟
دنبال یک پشتیبان بودم که تک‌تک سخنانش بدون قصد و غرض باشد و چه‌کسی فهمیده‌تر از آقا بزرگ؟
اگر آقابزرگ نبود بی‌شک من دیوانه‌تر از حالا می‌شدم!
آسمان دل‌فریب صبح با اَبرهای خاکستری رنگ و خیابان‌های سیراب از باران، بهترین نقاشی امروز برای دیدگانم بود. همیشه فصل پاییز و زمستان را، هوای مطبوع و خوشش را به فصل‌های دیگر ترجیح می‌دادم یعنی، روند زندگی برایم در این دوفصل بهتر و مرتب‌تر از همیشه بود.
تا سوار ماشین شدم، ابتدا آهنگ مورد علاقه‌ام را پلی کردم و بعد از روشن کردن ماشین، از پارکینگ شرکت خارج شدم و به‌سمت خانه‌ی آقابزرگ رهسپار شدم.

می‌دانستم به‌خاطرِ این‌که دیشب آن‌گونه پیچاندم و رفتم، آقابزرگ را دل‌آزرده کرده بودم اما خب با وجود آن دختر هیچ میلی به برگشتن نداشتم. کاش دیگر مقابل چشم‌هایم ظاهر نمی‌شد.
صدای موزیک ملایم روسی، با دود سیگارم و قطرات درشت باران که به شیشه‌ی ماشینم برخورد می‌کرد، وجودم را لبریز از آرامش می‌کرد و حتی، اندکی حرف‌های بابا را از ذهنم می‌شست و با خود می‌برد.
بعد از یک ساعت و گیر افتادن در آن ترافیکِ تکراریِ لعنتی، بالأخره ماشین را مقابل درب خانه‌ی آقابزرگ متوقف کردم و بی‌مکث از ماشین خارج شدم.
باقدم‌های آرام و پیوسته به‌سمت درب سیه رنگ خانه‌ی آقابزرگ، حرکت کردم و حتی دیگر برایم مهم نبود که زیر این باران خیس می‌شوم؛ بالعکس، دلم می‌خواست زیر این باران بمانم و اندکی از التهاب وجودم را کم‌تر کنم.
تا دکمه‌ی آیفون را فشردم طولی نکشید که صدای گیتی خانم داخل گوش‌هایم پیچید.
- بیا داخل پسرم.
درب حیاط که برایم باز شد، با قدم‌های نامتقارن به‌سمت درب چوبیِ سالن گام برداشتم و کت نم‌زده‌ام را از تنم جدا کردم.
بابا هیچ‌وقت تا به این اندازه به رفتنم به آن مجالس شبانه، واکنش نشان نمی‌داد اما انگار در این چندوقت، این مسئله برایش مهم شده بود!

می‌دانستم در سرش نقشه‌ای دارد وگرنه هیچ‌وقت، این‌جوری پاپیچ من نمی‌شد.
کاش تمام آدم‌ها از من دور می‌ماندند، من دیگر طاقت فکر کردن به مسائل جدید را نداشتم.
درب چوبی سالن توسط گیتی خانم برایم گشوده شد و سپس، صورت گِرد و تپلش مقابل چشم‌هایم نقش بست.
مثل همیشه تا او را دیدم یاد مادری افتادم که هفت سالی می‌شد که نبود... نداشتمش.
مثل دانیال همدم خاک شده بود و ساده‌تر بگویم، من به‌خاطر نبود او خیلی در این عالم تنهاتر بودم.
- خوش آمدی پسرم، بیا داخل.
کنار رفت و درب را تا انتها برایم باز کرد. گیتی خانم سالیان سال بود که در این خانه کار می‌کرد و هرازچندگاهی نیز به خانه‌ی من می‌آمد و آن بازار شام را مرتب می‌کرد.
اگر او نبود بی‌شک من در آن خانه، بیشتر از یک هفته دوام نمی‌آوردم.
یعد از یک‌وقفه‌ی کوتاه، یادم آمد که باید به او سلام بدهم.
- سلام.
چهره‌ی مهربان گیتی خانم، با لبخندی دندان‌نما مزّین شد و چشم‌های عسلی رنگش نیز همانند لب‌هایش خندید، انقدر دراین خانه آمده بودم که گیتی خانم هم درست مثل آقابزرگ دلبسته و وابسته‌ی من شده بود.
- سلام پسرم، کُتت رو بده آویزونش کنم چروک نشه.
کُت را به دست‌های لرزیده‌اش تقدیم کردم و به‌فضای سوت و کور خانه خیره ماندم.
- آقابزرگ نیست؟
گیتی خانم درهمان حالتی که کت را روی ساعد دستش مرتب می‌کرد، با لبخند پاسخم را داد:
- مثل همیشه صبحانه‌ش رو خورده رفته داخل بهشت خودش.
همان‌طور که دکمه‌ی سرآستین پیراهنم را باز می‌کردم با یک لبخند کوتاه، از گیتی خانم فاصله گرفتم و به‌سمت اتاق زیرپله‌ حرکت کردم. همان‌جایی که مأمن‌گاه آرامش و آسایشِ آقابزرگ محسوب می‌شد.

خبری از دینا نبود انگار، امروز دانشگاه داشت!
صدای گیتی خانم قدم‌هایم را وسط سالن متوقف کرد.
- صبح بخیر دخترم، برو صبحانه بخور.
سرم را کمی عقب بردم تا مخاطب سخنان گیتی خانم را ببینم، نکند دینا هنوز خانه‌است؟ اگر هنوز این‌جا باشد خیلی خوب می‌شود زیرا من با او نیز حرف داشتم.
با دیدن چهره‌ی آن دختر مزاحم، به‌یک باره اَبروانم در هم گره خورد.

موهای فِرش را شانه کشیده بود که حسابی پف کرده و او را همانند شیرهای جنگل کرده بود.
شلوار گل‌گلی‌اش با آن مانتوی ساده‌ی یشمی رنگ دیگر چه صیغه‌ای بود!
گونه‌هایش مثل هردفعه که او را دیده بودم سرخِ سرخ بود و زیر چشم‌هایش گود افتاده بود، نمی‌دانستم چرا اما حس خوبی به این دختر نداشتم.
صدای مهرو گرفته بود گویی حسابی سرما خورده بود!
- صبح شماهم بخیر، صبحانه آماده کردید؟ والا حسابی شرمنده‌‌ام کردید.
گیتی خانم خندید و همان‌طور که کتم را به‌سمت رخت‌آویز گوشه‌ی سالن می‌برد، مهربان نجوا کرد:
- شرمنده چرا دخترم؟ حلیم پختم برو تا سرد نشده بخور.
مهرو هنوز متوجه‌ی من نشده بود و تا از پله‌ها پایین آمد، یک تشکر بلندبالا از گیتی خانم کرد و سپس سلانه‌سلانه به سمت آشپزخانه شتافت.
گیتی خانم تا کتم را آویزان کرد به سمت منی برگشت که بی‌حرکت سرجایم ایستاده بودم.
- پسرم حلیم زیاده، اگه صبحانه نخوردی میخوای برات بریزم؟
با تکان دادن سرم، گفته‌ی او را تأیید کردم و خود و به‌سمت آشپزخانه حرکت کردم:
- خودم می‌ریزم.
هیچ‌گاه از دستپخت گیتی خانم نمیشد گذشت و هیچ‌گاه، نمیشد از قیافه‌ی ترسان آن دختر که مرا می‌دید نیز گذشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
«مهرو»

از گرسنگی، معده‌ی‌ بی‌نوایم عربده می‌کشید و صدای این درد و نفرین، آن‌قدر بلند بود که حتی قُل‌قُل قرمه‌سبزی هم نمی‌تواست آن را لاپوشونی کند.

دیشب تا صبح مدام کابوس می‌دیدم و اصلاً نتوانستم اندکی راحت بخوابم. پشت پلک‌هایم می‌سوخت و انگار این سوختن‌ها و آوار شدن‌هایم، داشت برایم یک عادت می‌شد!
آشپزخانه‌ی بزرگی بود، نمای قدیمی‌ای داشت اما کابینت‌های مدرن سپید رنگ و پرده‌ی حریر کرمی رنگش، از این آشپزخانه کهن ساخت یک محیط مدرن و دنج می‌ساخت.
روی میزناهارخوری هنوز پنیر و مربا و عسل وجود داشت و انگار گیتی خانم این میز را هنوز به‌خاطر تعلّلِ من جمع نکرده بود!
بی‌توجه به آن میز پرتجمّلات، به‌سمت قابلمه‌ای که هنوز روی شعله‌ای اندک گاز قرار داشت، شتافتم.
درب قابلمه‌ی سیه رنگ را که برداشتم، بویِ خوش حلیم مرا گرسنه‌تر از قبل کرد و انگار من سالیانِ سال بود که گرسنه بودم!
قاشقِ تمیزی را از روی میز برداشتم و مقابل آن قابلمه‌ی رویایی ایستادم، تا خواستم به‌سمتش حمله‌ور شوم صدای قدم‌هایی مرا از این یورش مهلکانه‌ام منع کرد.
بدون آن‌که به‌سمت صدا برگردم، آدمی که می‌دانستم کیست را مخاطب خود قرار دادم.
- گیتی خانم حلیمت خیلی خوش‌رنگ و لعاب شده.
قاشق تمیز را یک دور داخل حلیمِ داغ چرخاندم و نیشم را تا بناگوش، باز کردم.
- مامانِ منم دستپخت خیلی خوبی داره، شما خیلی منو یاد مامانم می‌ندازید.
صدایی که از پشتِ‌سرم برخاست، هیچ شباهتی به صدای گیتی خانم نداشت و اصلاً این صدای آشنای غریبه، کِه بود!
- بزن کنار.
ترسان به‌سمت صدا چرخیدم و با دیدن چهره‌‌ی داوین که مقابل چشم‌هایم نقش بسته بود ناخواسته، یک قدم به عقب برداشتم و درهمان حین آرنج دستم به دسته‌ی قابلمه برخورد کرد.

هر لحظه امکان داشت محتویات داغ قابلمه روی تن و بدنم بریزد که دستی آمد و آستین مانتوی یشمی رنگم را گرفت.
تا مرا به‌سمت خودش کشید با دست آزادش، مانع از افتادن قابلمه روی زمین شد و حالا من درست چندسانت با سی*ن*ه‌ی ستبرش فاصله داشتم.

قامتم درست تا میان سی*ن*ه‌اش بود و من حتی جرئت بلند کردن سرم را نداشتم، بوی تلخ قهوه می‌داد و این رایحه‌ی تند و تیز با بوی سیگارش درهم آمیخته شده بود.
آستین مانتوی نازکم هنوز میان دست‌های مردانه‌اش اسیر بود و من از ترس، جوری می‌لرزیدم که حتی خود نمی‌توانستم این لرزیدن‌ها و این ترسیدن‌ها را مهار کنم.
صدایش آن‌قدر نزدیکِ گوش‌هایم بود که احساس می‌کردم، سکته‌ای در جانم کمین کرده‌است.
- همیشه انقدر دست‌وپاچلفتی و خنگی!
هیچ نگفتم زیرا زبانِ لعنتی‌ام مرا همراهی نمی‌کرد، مثل چوبِ خشک ایستاده بودم و به دکمه‌ی گِرد و کوچک پیراهن سپیدش می‌نگریستم.
آستین لباسم را رها کرد و بی‌توجه به من، به‌سمت قابلمه‌ی حلیم قدم برداشت.
- کم مونده بود حلیم رو حیف و میل کنی.
همان‌جا وسط آشپزخانه، مانده بودم. قلبم به‌قدری پرشدت می‌کوبید که هر لحظه امکان داشت که منفجر شود. هر لحظه امکان داشت من از ترس، همین‌جا پَس بیفتم و با آن‌همه نزدیکی نمی‌دانم چرا بازهم، یاد پاشا افتاده بودم!
غضبناک به‌سمتش چرخیدم. بادقت، ملاقه به‌دست حلیم را داخل کاسه‌ی سپید گل‌دار می‌ریخت. آن چهره‌ی جدی‌اش همیشه خسته و بی‌حوصله دیده می‌شد.
با کلی تپق و نچرخیدن زبانم، تیر آخر سخنانم را به‌سمت هدفم پرتاب کردم.
- آخرین... آخرین بارت باشه که انقدر... انقدر نزدیک من وایمیستی.
شال سیه رنگی که روی گردنم رها شده بود را به‌سرعت بالا کشیدم تا موهای پف کرده و ژولیده‌ام را زیر همین پارچه‌ی نازک مخفی کنم اما چندان نیز موفق نبودم.
بی‌توجه به عصبانیت من، صندلی کِرمی رنگ را عقب کشید و کاسه‌ی پر از حلیمش را روی میز ناهارخوری قرار داد.
آستین پیراهن جذب سپید رنگش را مرتب کرد و مشغول ریختن نمک داخل حلیمش شد.
خشمگین‌تر از قبل، خروشیدم:
- فهمیدی چی گفتم؟
سرش را بالا گرفت و با آن نگاه سیاه رنگِ نافذش، به‌چشم‌های ترسان و لبالب از اشکم خیره ماند. کاش این اشک‌های مزاحم اکنون روی گونه‌هایم نمی‌نشست زیرا من نمی‌خواستم مقابل دیدگان او یک دختر ضعیف و ترسو دیده شوم اما خُب، آن خاطره‌ی تلخی که پاشا برایم ساخت، مرا نسبت به هرجنس مخالفی می‌ترساند.
به‌قدری رفتارش مستبد و اخلاقش دیکتاتور بود که زبانش نیز تحت تأثیر همین قلدری، قرار گرفت.
- نزدیکم نباش.
با تکان دادن ابروان مردانه‌اش مرا به رفتن مجبور کرد:
- برو بیرون.
تنفر نیز در وجود او زبانه می‌کشید و انگار، برای حفظِ قابلمه‌ی حلیم مرا آن‌گونه عقب کشید! او دیگر چه موجودی بود!
زیر لب، جوری که به گوش‌هایش برسد زمزمه کردم:
- روانی.
با گام‌های بلند از آشپزخانه بیرون دویدم تا دیگر به تحمل حضور او درکنارم، مجبور نباشم.
دراین خانه گویی او بلای جانم شده بود و نمی‌دانستم چرا تا این حدّ، او در مغزم متکبر و پیچیده نقش گرفته بود!
امروز صبحم این‌گونه بد آغاز شد و حتماً تا آخرِ شب این بدبیاری، گردنم را رها نخواهد کرد!
به‌سرعت برق و باد، با اشک‌هایی که پرشدّت روی گونه‌هایم سرازیر می‌شد از پله‌ها بالا رفتم. ریزش این اشک‌ها دراختیارم نبود آن بغض کهنه‌ی داخل گلویم، مسبب ریزش این اشک‌های پرحرارتم بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
تمام لباس‌هایم را از داخل کوله‌پشتی‌ام بیرون آورده بودم و تمامش را داخل کمدِ شکلاتی رنگ گوشه‌ی اتاق، چپانده بودم. با این‌که لباس‌هایم به‌درد نمی‌خورد اما بازهم جای شکرش باقی بود که همین‌ها را نیز با خود آورده بودم.
روی تخت فلزی نشستم، زانوانم را درآغوش کشیدم و به فضای اطرافم خیره ماندم.
اتاق دلباز و بزرگی بود البته اگر اَبرهای خاکستری رنگ اندکی مهلت تابیدن و رُخ‌نمایی به خورشیدِ طلایی رنگ را می‌دادند. قاب عکس خانوداگی‌ام را روی عسلیِ کنار تخت قرار داده بودم و تنها خدا خودش شاهد بود، دیشب چه‌قدر دلتنگ آن‌ها بودم! چه‌قدر در ذهنم از بابا عذرخواهی کردم و چه‌قدر در خیالاتم، اشکِ نگاه مامان را با دستانم پاک کردم.
با این‌که پدربزرگ غزل آدمِ خوبی بود اما من در این خانه معذب بودم، احساس ناخوشایندی داشتم و تصوّر می‌کردم هرلحظه امکان دارد یکی، دروغ و دورویی مرا بفهمد!
با چند تقّه‌ی آرامی که به‌درب اتاق کوبانده شد، چانه‌ام را روی زانو‌های تضعیف شده‌ام قرار دادم و با تُن گرفته‌ی صدایم، نجوا کردم:
- بفرمائید.
درب اتاق که باز شد، چهره‌ی مادرانه و دلنشین گیتی خانم با آن سینی و کاسه‌ی حلیم داغش نمایان شد.
- شنیدم صبحانه نخوردی دختر!
صاف نشستم و با لبخندی کوتاه، از آمدنش استقبال کردم.
- من همش دارم به شما زحمت میدم.
گیتی خانم وارد اتاق شد و درب را پشتِ سر خود بست، با قدم‌های آرام به‌سمتم حرکت کرد و درست کنارم لبه‌ی تخت نشست، سینی را مقابلم گذاشت و آنی دست‌های لرزیده‌ام را میان دستان گرمش فشرد.
- گریه کردی دخترم؟
سرم را چندین‌بار به‌طرفین تکان دادم و به‌دروغ زمزمه کردم:
- نه...نه گریه نکردم.
خندید و دست‌هایم را محکم‌تر از قبل، میان انگشت‌های سپید و تپلش فشرد. به‌قدری چهره‌ام تکیده و بی‌رمق بود که به‌راحتی می‌توانست این دروغ‌هایم را فاش کند.
- داوین پسر خوبیه، ظاهرش تلخه زبونش تنده اما تو دلش هیچی نیست...
مکثی کرد و سپس دست‌هایم را رها کرد، سینی را روی تخت به‌سمتم هدایت کرد و ادامه‌ی سخنانش را از سر گرفت:
- غمِ داغ برادر سخته، هنوز نتونسته با خودش و مرگ برادر جوونش کنار بیاد.
لبالب کنجکاوی، پرسیدم:
- علت فوت برادرش چی بوده گیتی خانم؟
گیتی خانم آه جان‌گدازی کشید و گیسوان کوتاه و جوگندمی‌اش را زیر چارقد زمرّدی رنگش پنهان کرد، انگار به‌یاد آوردن گذشته‌ها برایش حسابی سخت و دشوار بود!
- خودکشی... البته... البته داوین میگه خودکشی بوده.
ناباور دودستم را مقابل دهان نیمه‌بازم قرار دادم و بُهت‌زده به چشمان عسلی رنگِ گیتی خانم خیره ماندم. گیتی خانم تا سکوت و حیرت مرا دید، شوریده‌حال از به‌یاد آوردن گذشته زارید:
- آی آی اَمان دنیا جیریم یانیر(جیگرم می‌سوزه)
داغ جوان به‌اندازه‌ی کافی سخت است و اگر مسبب این مرگ، خودکشی باشد که دیگر فجیع‌تر... نمی‌توانستم داوین را درک کنم زیرا این درد فراتر از تصوّراتم بود.
- نمی‌خوام ناراحتت کنم دختر... بخور قشنگم، سرد میشه.
همان‌طور که قاشق را داخل کاسه‌ی حلیم می‌چرخاندم، مغموم زیرلب نجوا کردم:
- یعنی چه دردی باید انقدر ترسناک باشه که آدم دست به خودکشی بزنه؟
گیتی خانم رَد نگاه اشک‌آلودش را از چشم‌هایم گرفت و به پشت پنجره‌‌ی این اتاق خیره ماند.
- دانیال خیلی پسر عاقل و خوبی بود فقط تنها ایرادش این بود که نتونست عشق درستی رو انتخاب کنه.
گیتی خانم گویی دیگر نمی‌خواست این موضوع را بیشتر از این ادامه دهد و به‌خاطر همین، از روی تخت برخاست و پرسید:
- چیزی نمی‌خوای دخترم؟
سرم را به علامت نفی به چپ و راست تکان دادم و گفتم:
- نه خیلی ممنونم گیتی خانم، به‌اندازه‌ی کافی به شما زحمت دادم.
سرم را زیر انداختم و با انگشت‌های دستم بازی کردم، هیچ کاری جزء تأسف بابت مرگ برادر داوین نداشتم به‌خاطر همین موضوع، ادامه دادم:
- روح آقا دانیالم شاد، خیلی ناراحت و متأسف شدم.
گیتی خانم میان آن بغض که خیلی واضح صدایش را لغزان کرده بود، خندید و گفت:
- خدا زنده‌ها رو حفظ کنه عزیزم، بخور دخترم به‌اندازه‌ی کافی حلیمت سرد شده.
دیگر سخنی نگفتم و تنها با یک لبخند، از او تشکر کردم. گیتی خانم با قدم‌های کوتاه به‌سمت درب اتاق رفت و لحظه‌ای مجدد به‌سمتم برگشت.
- یه چیزی میگم بین خودمون بمونه‌ها.
درحالی که قاشقی از حلیم را به‌سمت لب‌هایم نزدیک می‌کردم، باکنجکاوی پرسیدم:
- چی؟
تُن صدایش را آرام‌تر کرد و با آن لبخند نمکی، گفت:
- داوین بهم گفت برات حلیم بیارم.
گیج و گنگ، با صوت آرام صدایم لب زدم:
- ها! چی؟
گیتی خانم بدون آن‌که به سرگردانی من توجه‌ای کند، با همان لبخند نمکین از اتاق خارج شد و مرا میان این گیجی رها کرد. نگاهم را به قاشق میان دستانم سپردم و مشکوکانه زمزمه کردم:
- نکنه سمّی زهری چیزی ریخته داخل حلیم؟
قاشق را آرام‌آرام به‌سمت لب‌هایم نزدیک‌تر کردم و اندکی از حلیم را چشیدم.
- مردک تعادل روانی نداره، معلوم نیست چشه!
بعد از تشر زدن به خود و اطمینان از سالم بودن حلیم، با ولعِ بسیار محتویات کاسه را خوردم. دغدغه‌های این چندروز حسابی مرا ضعیف کرده بود و من باید، برای ادامه‌ی زندگی اندکی انرژی می‌گرفتم.
بعد از به اتمام رساندن آن حلیم خوشمره، از روی تخت فلزی پایین آمدم و قابِ عکس خانوادگی‌ام را بادقت روی شیشه‌ی عسلی تنظیم کردم.

از آشوب‌ِ دلشان باخبر نبودم و نمی‌دانستم اکنون در قلبشان چه می‌گذشت، یعنی مامان هنوز برایم گریه می‌کرد؟ یعنی بابا هنوز از رفتنم ناراحت و عصبی بود؟ مهراد چه؟ او چه می‌کرد؟
زیر لب، بی‌صدا پچ زدم:
- دنیا این‌جوری نمی‌مونه بالأخره به روزی ورق برمی‌گرده بابا، من برمی‌گردم... بهتون قول میدم.
خودم به همین جمله‌ی پراز اُمیدواری مطمئن نبودم، یعنی میشد یک بارِ دیگر به آن خانه‌ی نقلی کوچک برگردم؟
آهی جان‌گداز کشیدم و از روی زمین برخاستم. باید از این خانه، چندساعتی دور میشدم و مثلاً به آن دانشگاه خیالی می‌رفتم. باید جوری رفتار می‌کردم که هیچ آدمی به من شک نمی‌کرد.
بارانی کوتاه خاکستری رنگم را با شلوار مام‌فیت یخی، از داخل کمد بیرون کشیدم و باید بگویم، تنها لباس درست و حسابی‌ای که با خودم آورده بودم همین یک‌دست بود.
بی‌درنگ لباس‌هایم را به‌تن کردم و موهای بلند و پف کرده‌ام را بافتم. شالِ سیه رنگی روی موهایم انداختم و اندکی پول نقد را داخل جیب بارانی‌ام چپاندم و بدون داشتنِ کیف، دستِ خالی از اتاق خارج شدم.

دعادعا می‌کردم دیگر با آن مرد روانیِ و مغرور چشم‌درچشم نشوم. خودم به‌اندازه‌ی کافی دغدغه‌های ذهنی داشتم دیگر تحمل غرور و روحیات تلخ او را نداشتم درواقع، ازش می‌ترسیدم.
از راهروی باریک گذشتم و درهمان حین به تابلوهای بی‌شماری که روی دیوار سپید رنگ آویزان شده بود، چشم دوختم انگار... آقابزرگ علاقه‌ی بسیاری به شعر و شاعری داشت که تمام تابلوهایش، اشعاری از شاعران برجسته‌ی ایران بودند!
به نشیمن که رسیدم، باوسوسه‌ای که در مغزم می‌پیچید به‌سمت آن کتاب‌خانه‌ی زینتی شتافتم و با شوق و ذوق فراوان به کتاب‌های رنگارنگش خیره ماندم.
سرم را به‌چپ و راست تکان دادم و با تعجب به اسم‌های عجیب و غریب آن کتاب‌ها نگریستم من حتی، در طول زندگانی‌ام نام این کتاب‌ها را هرگز نشنیده و نه دیده بودم.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
سه روزی میشد که من دراین خانه مانده بودم و دراین سه روز، دیگر هیچ خبری از داوین نبود و چه از این بهتر!
سه روزی میشد که من صبح‌ها از خانه بیرون می‌رفتم و همانند آواره‌ها درکوچه پس‌کوچه‌های شهر تهران می‌چرخیدم. سه روزی میشد که غمِ دلتنگی در جانم ریشه دوانده بود و من برای مامان و بابا، بی‌تاب‌تر از همیشه بودم.
حالا خیلی خوب می‌فهمیدم چه‌قدر تنها و بی‌همدم مانده بودم، حال می‌فهمیدم نبودن سایه‌ی پدر بالای سرم، مرا زیر تشعشع نورهای سوزان می‌سوزاند حتی، در این سه روز با غزل حرف نزده بودم یعنی دلم توانِ شنیدن سخنانش را نداشت، اگر پاشا مرده باشد چه!
پتو را روی صورتم کشیدم تا اندکی بخوابم اما مگر حسِ عمیق خواب، زیر پلک‌هایم می‌جهید؟ در این شب‌ها هزاران قصه و هزاران سناریو داخل مغزم رژه می‌رفت و حتی دیگر، اندکی آرامش برایم باقی نمانده بود.
کلافه روی تخت نشستم و در تاریکی، به‌ساعت گِرد و قدیمی‌ای که روی دیوار سپیدرنگ آویخته شده بود، چشم سپردم. ساعت سه بامداد بود و من حتی دقیقه‌ای نخوابیده بودم.
همان‌طور که به‌سمت کلید برق می‌رفتم، موهای بلندم را ماهرانه بالا سرم بستم و بعد از روشن کردن لامپ اتاق، مانتویی از داخل کمد بیرون کشیدم و آن را روی تیشرتی که با طرح خرگوش‌های کوچک مزّین شده بود، پوشیدم.
شالی را محض اطمینان دور گردنم انداختم و با قدم‌های بلند از فضای خفقان‌آور اتاق خارج شدم، بعد از گذشتن از راهرو و نشیمن، پله‌ها را دوتایکی پایین رفتم و وارد سالن بزرگ و گرمِ این خانه شدم.
به‌سمت آشپزخانه قدم تند کردم تا اندکی گلوی سوزناکم را میهمان یک قرص و اندکی آب کنم، از آن شب که با لباس‌های خیس در سرما مانده بودم، گلویم حسابی می‌سوخت و گیری داخل استخوان‌های بدنم احساس نمیشد.
نمی‌دانم توهم بود یا خیر اما از وسط سالن، صدایی آمد. صدای ناله‌ی کسی که حسابی مرا می‌ترساند. از ترسِ این‌که اتفاقی برای آقابزرگ افتاده باشد، به‌سرعت به‌سمت مبل‌های سلطنتی کِرمی رنگ وسط سالن دویدم.
سالن درتاریکی مطلق فرو رفته بود و من حتی نمی‌توانستم به‌راحتی و به‌ضوح ببینم. تا به‌مبل‌های سلنتطی رسیدم به‌یک‌باره مچ دستم توسط شخصی گرفته شد و من روی آدمی که روی مبل دراز کشیده بود، افتادم.
بوی تعفن الکل تا زیر بینی‌ام جهید، تمام صورتم از این رایحه‌ی تند برافروخته شد. دلم می‌خواست از ترس و اضطراب جیغ بزنم اما توانش را نداشتم یعنی، می‌ترسیدم آبرویم را با این‌کار به حراج بگذارم.
صدای کِش‌دار و کیفورش، در گوش‌هایم نشست:
- بوی بابونه میدی.
سعی کردم خودم را عقب بکشم و از اِسارت آغوش مردی خارج شوم که حسابی مسـ*ـت کرده بود و او، انگار دست بردارم نبود!
مقطعانه زاریدم:
- ولم... ولم کن... آشغال... چه‌غلطی... داری... می‌کنی؟
تقّلاهایم کاری را از پیش نمی‌برد، حتی توان نگاه کردن به‌چهره‌اش را نداشتم. معلوم نبود چه‌قدر از آن زهرماری خورده بود که به این حال و روز، دچار شده بود!
- از این به‌بعد صدات... صدات می‌کنم بابونه...
تا این‌را گفت همزمان اولین اشک از نگاهم پایین چکید. خدایا من از پاشا فرار کردم و حالا در آغوش مردی که هیچ او را نمی‌شناختم، محبوس مانده‌ بودم. من چه کنم! من به کی پناه ببرم؟
صدای دردمندش، داخل گوش‌هایم پیچید:
- آخ... سرم داره منفجر میشه.
اگر در عالم مستی بلایی سرم بیاورد چه؟ اگر او کارِ نیمه‌تمام پاشا را تمام کند چه؟ خدایا جُرم من در این زندگی، فقط دختر بودنم بود! من دیگر از دختر بودن خسته شده‌ام...
مثل بیدی در طوفان می‌لرزیدم، گویی گریه و ریزش اشکِ چشم‌هایم تمام نمیشد!
- من می‌ترسم... ازت می‌ترسم... دست از سرم بردار...
تا این را گفتم داوین با دست آزادش، چانه‌ی مرا گرفت و سعی کرد سرم را به‌سمت خودش بچرخاند. در این ظلمات خونابه‌ی نگاهش به‌وضوح آشکار بود و اشک‌هایم، این‌بار روی صورتِ او می‌چکید.
صدایش دیگر کیفور نبود و حالات چهره‌اش مدام تغییر می‌کرد. نیمی از موهایش روی پیشانی بلندش ریخته بود و برق برّنده‌ی عرق‌های ریز و درشت روی صورتش، به‌وضوح قابل دیدن بود.
بدون آن‌که حالت چهره‌اش را عوض کند، بالحن جدی و مخمور کلامش زمزمه کرد:
- می‌ترسی یا روت نمیشه بگی خوشت اومده!...
با زمزمه‌ای وقیحانه دَم گوشم، به‌طعنه‌هایش پایان بخشید:
- بالأخره توأم دستِ کمی از دخترای اطرافم نداری، مگه نه بابونه؟
دیگر از حدّش فراتر رفته بود، دیگر داشت خزعبلات درهم می‌بافت او چرا تا این اندازه از دخترای اطرافش بد می‌گفت؟ چه‌طور جرئت می‌کرد مرا با آدم‌های پست اطرافش مقایسه کند؟ چه‌طور جرئت می‌کرد درباره‌ی منی که به‌خاطر حفظ آبرویم این‌گونه بدبخت شدم، چرت بگوید؟
دست‌ آزادش را از زیرِچانه‌ام کنار کشید و مشغول باز کردنِ کش مشکی رنگ موهایم شد. تمام حرکاتش مثل پاشا بود، همه‌ی کارهایش درست مثل او پلیدانه بود.
صدایش بازهم بوی تاثیرات الکل را می‌داد، این عطر متعفن با قهوه‌ی تلخ لباسش درهم آمیخته شده بود و حالِ مرا خراب‌تر از قبل می‌کرد.
از تنها حربه‌‌ی خود استفاده کردم و نالیدم:
- اگه ولم نکنی... جیغ می‌زنم... آبروت رو...
تا دستش روی لب‌هایم نشست، آن صدای دردناکم نیز خموش شد. قدرت من همین‌قدر بود، توان من تا همین اندازه بود.
ابروان مردانه‌اش را درهم تنید و با زیرترین صدای ممکن، خروشید:
- هیچ‌وقت جلوی چشمام نباش...
مکثی کرد و عصبی موهایم را بو کشید:
- از همتون متنفرم.
به‌یک‌باره جسم لرزیده‌ و ترسیده‌ی مرا از روی تن تنومندش پایین پرت کرد و ادامه داد:
- گمشو... هری...

 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
لب‌های داوین گاه می‌خندید و گاه از درد به خودش می‌پیچید، گاه کف دست‌هایش را روی پیشانی عرق‌کرده‌اش می‌فشرد و گاه از دردهایی که درسرش می‌پیچید، خشمگین میشد.
او هیچ درحال خودش نبود و انگار نمی‌دانست کجاست و چه می‌کند!
اما من باحالی زار، روی فرش قرمز رنگِ سالن افتاده بودم و حتی نای برخاستن نیز نداشتم. اصلاً نمی‌دانستم باید برای نجات جان خود، به چه‌کسی پناه می‌بردم!
در این خانه ماندنم دوام نداشت، می‌دانستم آخر این مرد بلایی سرم می‌آورد.
صدای آهسته و کشیده‌ی داوین با خنده‌های تکّه‌تکّه‌اش برخاست:
- بوی.. بابونه... می‌داد...
از روی خشم، زیر لب غریدم:
- توهم بوی پِشکل بز می‌دادی الاغ.
تا این را گفتم، از روی زمین برخاستم و لباس‌های کج و معوج شده‌ام را مرتب کردم.

با قدم‌های بلند به‌سمت پله‌ها شتافتم تا بلکه ذرّه‌ای از این منجلاب رها شوم. تا اندکی به مغز سردرگمم مهلت استراحت و اسقامت بدهم.
با این‌که داوین درحالِ خودش نبود اما همین مستی و دگرگون بودنش مرا می‌ترساند. همانند شمع، آبم می‌کرد.
از پله‌ها بالا دویدم و وارد فضای تاریک نشیمن شدم. تنها یک چراغ کوچک زرد رنگ، کنج دیوار نشیمن وجود داشت که آن هم قوّت تابیدن و روشن کردن این فضا را نداشت اما همین نور اندک نیز، برای دیدگانم کافی بود.

نفس‌های سنگینم را تصفیه و از میان لب‌هایم به بیرون فرستادم. کنار آن مرد گویی هیچ اُکسیژنی برای تنفس وجود نداشت!
چند مشت محکم به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام زدم و سپس گیسوان آشفته‌ام را با آن کِش وارفته جمع کردم.

تا نگاه گریانم به کتاب‌خانه و آن دم و تشکیلاتش خورد، با قدم‌های بلند خودم را به کِشوی کوچک چوبی‌اش رساندم و از داخل آن کِشو، ماژیک قرمز رنگی را بیرون کشاندم.
تا آن‌همه تهمت و طعنه را جبران نمی‌کردم، این حالِ تکیده و داغانم درست نمیشد.
اکنون که آن‌مرد در حال خودش نبود بگذار من‌هم ذرّه‌ای زهره چشمم را به او نشان دهم. با این‌که به‌شدت از او می‌ترسیدم اما نمی‌دانم چرا تا به این اندازه، شجاعتم گل کرده بود! اصلاً من چه مرگم شده بود!
به خودم نهیب زدم:
- مهرو، نکن... مثل آدم برگرد داخل اتاق... معلوم نیست اگه بفهمه چه بلایی سرت بیاره!
مغزم این‌را می‌گفت اما قلبم، به قدم‌هایم سرعت می‌بخشید. با آن‌همه اتفاق و گریختنم از اصفهان، پناه آوردنم به این خانه و تحمل آن‌همه سختی‌ای که به‌جان خریده بودم، اصلاٌ او چه‌گونه می‌تواست مرا بدنام کند؟ چه‌گونه به خودش اجازه می‌داد درباره‌ی آن‌چه که نیستم، نظر بدهد!

اگر می‌فهمید من برای حفظ آبرویم چه‌ها که نکرده‌ام، زبانش را در دهانش نگه می‌داشت.
در مغزم، مدام صوتِ بلند صدایی اِکو میشد:
- اگه داوین بفهمه قراره چه بلایی سرش بیاری زندت نمی‌ذاره، اون مهراد نیست که ساده از شیطنت‌هات بگذره... کِرم داری مگه احمق؟
لحظه‌ای ایستادم و به ماژیک قرمز رنگی که میان انگشت‌های دستم محاصره شده بود، خیره ماندم.
- غلط کرده نصف شبی منو به این‌حال روز انداخته، یکم ادب بشه بد نیست.
با قدم‌های نامطمئن از پله‌ها پایین رفتم، گاه از رفتن منصرف میشدم و گاه نمی‌توانستم ساده از این ماجرا بگذرم، نمی‌دانم چرا تا این اندازه شجاع شده بودم!
سلانه‌سلانه به‌سمت مبل‌های سلطنتی حرکت کردم و بادقت و مضطرب به داوین خیره شدم، چشم‌هایش بسته بود و انگار در خواب عمیقی پرسه می‌زد!
بزاق جمع‌ شده‌ی میان گلویم را قورت دادم و بااحتیاط کنارش ایستادم، چندین بار دودستم را مقابل صورتش تکان دادم و آرام، لب زدم:
- هی، بیداری؟
هیچ تکانی نخورد و همانند پسر بچه‌های دوساله، به‌قدری مظلوم دیده میشد که انگار نه انگار این همان مرد مستبد قبل بود!
با انگشت اِشاره دو ضربه‌ی آرام به پیشانی‌اش زدم تا عمق خوابش را با این‌کار بسنجم، انگار آن نوشیدنی‌های الکل‌دار این مرد را بیهوش کرده بود و میدان را برای من آماده!
درب ماژیک را باز کردم و با دستانی لرزان، با عبور و مرور دانه‌های درشت عرق روی کمرم، موهای لطیف و حالت‌دارش را کنار زدم و با آن ماژیک قرمز رنگ، به‌آرامی نوشته‌ی«خطر خر گرفتگی» را رو پیشانی‌اش نوشتم.

به‌قدری به نفس‌نفس افتاده بودم که داشتم از پای می‌افتادم، دیگر نم‌نم داشتم از کرده‌ی خود پشیمان میشدم!
تا نگاهم به لباس کرمی رنگش خورد، به‌ناگه تمام پلیدی‌های دنیا در دلم نشست. بی‌درنگ ماژیک را به‌سمت هودی روشنش بردم و عکس یک حیوان که نامش خر بود اما گویی حاصل ازدواج گاو و گوسفند بود را روی لباسش کشیدم. هیچ‌وقت نقّاش خوبی نبودم و ازهمان بچگی، همیشه همین‌گونه نقاشی‌های افتضاحی می‌کشیدم.
چند ضربه‌ی آرام به فرق سرم زدم و زیر لب غریدم:
- چیه مهرو؟ توقع داشتی طرح سیاه قلم بزنی رو لباسش؟
درب ماژیک را بستم و آن را میان انگشت‌های دست داوین قرار داد.

بگذار بفهمد وقتی مسـ*ـت می‌کند ممکن است بلایی بدتر از این سرخود و بقیه بیاورد. اگر دست و بالم باز بود جوری ادبش می‌کردم که دیگر سمت آن زهرماری‌ها نرود چون می‌ترسیدم، وحشت داشتم از این‌که آتشِ آن نوشیدنی‌ها دامان مرا چنگ بزند.
باسرعت نور، جوری از صحنه‌ی جرم فرار کردم که انگار موتورهای جت روی من نصب شده بود.
لبخندی اندک، روی لب‌هایم نشسته بود و این لبخند، اولین لبخندی بود که در این خانه روی لب‌هایم نقش بسته بود.
تا از پله‌ها بالا رفتم، وارد راهرو شدم و سپس داخل اتاق روشن خود پا گذاشتم.

چندشبی میشد که دینا در این خانه مانده بود و به‌قول خودش، باید حواسش به فشار نامتعادل آقابزرگ میشد، در این سه روز مدام کنار من می‌آمد و نمی‌گذاشت ذره‌ای تنها باشم. عطوفت و مهربانی‌اش هیچ شباهتی به آن برادر گنداخلاقش نداشت.
مانتوی نازکم را از تنم جدا کردم و لامپِ روشن اتاق را خاموش کردم. روی تخت نشستم و کش سیه رنگ را از دورِ موهای فر شده‌ام، جدا کردم.
صدای داوین برای لحظه‌ای داخل سرم پیچید:
- بابونه!
طره‌ای از گیسوانم را میان انگشت‌های دستم گرفتم و به‌بینی‌ام نزدیک کردم. هیچ بویی را احساس نمی‌کردم اما عطر تند و تیز داوین را چرا... هنوز زیر دماغم بود.
سرم را به‌طرفین تکان دادم و بعد از بالا کشیدن پتو، دراز کشیدم و آن پتوی بنفش رنگ را تا حد امکان بالا کشیدم.
منتظر صبح بودم، صبحی که دلم می‌خواست چهره‌ی بق‌کرده‌ی داوین را ببینم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
آن هنگام که آسمان سیه رنگ شب، سپید رنگ شد حتی اندکی خواب به چشم‌هایم نیامد.
دلم شور می‌زد و این شوریدگی دور از انتظار نیز نبود. اگر داوین به من مشکوک میشد و می‌فهمید آن طراحی زیبا کار من بوده چه؟

اگر شک او به واقعیت می‌پیوست چه؟
دختر تو حتی سرسوزن عقل داخل سرت نیست انگار واقعاً منتظر دردسری!
آن‌قدر چشم‌هایم می‌سوخت که دیگر توان باز نگه داشتن پلک‌هایم را نداشتم، می ترسیدم خواب بمانم و از دیدن چهره‌ی داوین محروم بمانم؛ به‌خاطر همین موضوع، بعد از اندکی کلنجار رفتن باخود بالأخره تسلیم خواب شدم.


***

همان‌طور که از نرده‌ها آویزان شده بودم و به سالن می‌نگریستم؛ بادقت به دنبال داوین، همه‌جا را گشتم اما خبری از او نبود که نبود.
گویی از تمام اهالی خانه زودتر بیدار شده بودم و تنها من بودم که دوساعت خواب آشفته‌ای را سپری کرده بودم!
یعنی داوین رفته بود! یعنی زودتر از من بیدار شده بود؟
ای بخشکی شانس...

لب‌هایم آویزان شد و بعد از ته‌نشین شدن حس سرشارِ هیجانم، سلانه‌سلانه از پله‌ها پایین رفتم‌.
- تو از اولم شانس نداشتی مهرو، اگه شانس داشتی که الان این وضع و اوضاعت نبود.

همان‌طور که گونه‌هایم را از اکسیژن اطرافم، پر و خالی می‌کردم به سالن رسیدم.
تا به‌سمت آشپزخانه چرخیدم پاهایم به چیزی گیر کرد، کم مانده بود به دیار باقی بشتابم و پخش زمین بشوم اما
به کمک دیوار، خودم را نگه داشتم و به‌سمت آن مانع چرخیدم، لنگ‌های بلند داوین این‌جا چه می‌کرد! چشم‌هایم را به چهره‌ی آشفته‌اش دوختم، روی زمین نشسته و سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داده بود. چشم‌هایش نیمه‌باز و اَبروانش را حسابی درهم تنیده بود.
باز چه مرضی داشت!

با آن صدای زیر و گرفته، زمزمه کرد:
- کوری؟
کم نیاوردم و زیر لب با صدایی واضح، غریدم:
- این‌‌جا مگه جای نشستنه! مکان‌یابیت خراب شده؟
آن نقاشی‌های دلبری که کشیده بودم، هنوز روی هودی و پیشانی‌اش بود و من نمی‌دانستم از هیجان زیاد باید چه می‌کردم! اصلاً باید چه واکنشی نشان می‌دادم!
تازه یادم آمد که باید حرکتی از خود نشان بدهم وگرنه خودم را به‌ همین راحتی لو می‌دادم.
به‌یک‌باره همانند دیوانه‌ها قاه‌قاه خندیدم و چند ضربه از فرط خنده، به دیوار کنارم کوبیدم.

داوین گویی از این حرکت عجیب و یک‌دفعه‌ای من یکّه خورده بود و حالا، با آن چشمان کاملاً باز و سرخ شده‌ نگاهم می‌کرد.
تنها واکنشی که می‌توانستم از پسش بربیایم، خندیدن به آن نقاشی‌ها بود. خنده‌ای که بیشتر شبیه به صدای اگزوز خاور بود.
گویی هنوزهم دربند اثراتِ آن نوشیدنی‌های لعنتی بود و هیچ اعصاب و حوصله نداشت.
متکبر، پرسید:
- چیز خنده‌داری دیدی؟
گیسوان فِرم را زیر شال سیه رنگم مرتب کردم و خنده‌ی اجباری‌ام را بلعیدم، آن‌قدر حرکاتم مصنوعی شده بود که اگر دیوانه خطابم می‌کرد، هیچ به دل نمی‌گرفتم.
سرم را چندین بار به چپ و راست تکان داد و با حرکات چشم و اَبرو، به خری که روی هودی‌اش کشیده بودم اِشاره کردم و با نیش باز، پرسیدم:
- این هودی رو از کجا گرفتی؟ نکنه الان این مدلی مُد شده؟
صاف نشست و به هودی‌اش خیره شد، تا آن خر معیوب را روی هودی‌اش دید به‌یک‌باره ایستاد و زیر لب غرید:
- این دیگه چه کوفتیه؟
من این‌بار سعی کردم جلوی لبخندم را با دست‌هایم بپوشانم بلکه او را جری‌تر از قبل نکنم، با این اوضاع آشفته و چهره‌ی برافروخته‌اش، کم مانده بود مرا بکشد.
داوین تا آمد حرفی بزند، صدای گیتی خانم مانعش شد.
- خدا مرگم بده پسرم این چه وضعیه؟
لبم را به دندان کشیدم و بی‌توجه به داوین، به‌سمت گیتی خانم چرخیدم:
- سلام گیتی خانم...
مکث کردم، سپس دست به کمر شدم با آه نجوا کردم:
- بالأخره جوونای امروزی اینجوری شدن دیگه گیتی خانم، شایدم الان این‌جوری مد شده.
داوین درست کنارم آمد و با آن نگاه مستبد، از بالا مرا نگریست:
- یه جوری حرف می‌زنی انگار پنجاه سالته!
گیتی خانم نمی‌دانست بخندد یا خوددار باشد، او هم درست حال و روز مرا داشت.
همان‌طور که نان سنگک را میان انگشت‌های دستش جابه‌جا می‌کرد، با لحن خندانش زیر لب زمزمه کرد:
- آخه پسرم آدم عاقل با صورتش همچین کاری میکنه!
داوین موهای آشفته‌اش را کنار زد و دست روی صورتش کشید، تا آمد حرفی بزند صدای قهقه‌ای توجه‌ی ما سه‌نفر را به خود جلب کرد.
دینا بود، همانی که به آتش این معرکه شدت می‌بخشید و لبخند پیروزی را روی لبانم، پررنگ‌تر می‌کرد.
از چند پله‌ی باقی مانده پایین آمد و با آن نگاه تیره‌اش به برادرش خیره شد.

بدون آن‌که جلوی خودش را بگیرد فقط می‌خندید و انگار دیگر خواب از سرش پریده بود!
- چه بلایی سرخودت آوردی؟
داوین که دیگر عصبانی شده بود، بدون هیچ حرفی به‌سمت سرویس بهداشتی رفت و ما را میان خنده‌هایمان تنها گذاشت.
تا او رفت گیتی خانم با صدای بلند خندید و انگار، خنده میان گلویش سدّ بزرگی ایجاد کرده بود!
دینا رفته‌رفته لبخندش را خورد و سپس، با لحنی که نمی‌دانست شاد باشد یا تأسف‌بار گفت:
- از بوی گندش معلومه دیشب حسابی مسـ*ـت کرده.
بدون آن‌که حرفم را مزه‌مزه کنم، پرسیدم:
- به‌خاطر همین خودشو با دفتر نقاشی اشتباه... یعنی منظورم اینه که این بلا رو سرخودش آورده؟
دینا با مهربانی سرش را به علامت مثبت به پایین تکان داد و دیگر آثار خنده از چهره‌اش پاک شده بود.
- نمی‌دونم بهش حق بدم یا نه اما، این روزا حسابی براش سخت میگذره شاید فقط این راه آرومش می‌کنه!
گیتی خانم آهی عمیق کشید و بحث را تغییر داد:
- نون به‌اندازه‌ی کافی سرد شده، بیاید بریم صبحانه بخوریم.
همگی باهم به‌سمت آشپزخانه رهسپار شدیم و گیتی خانم، از من خواست نان‌ها را با قیچی آشپزخانه تکّه کنم و دینا نیز مشغول چیدن میز صبحانه شد. نمی‌دانم چرا اما حسابی منتظر آمدن داوین بودم، قیافه‌اش واقعاً دیدنی شده بود.
- دانشگاه چطوره می‌گذره!
هیچ حواسم به پرسش دینا نبود انگار در آسمان هفتم سپری می‌کردم، تنها نگاهم میان نان‌های تکه شده و سالن می‌چرخید.
- مهرو!
با شنیدن اسمم از زبان دینا، به‌سمتش چرخیدم و گیج پرسیدم:
- هان!
لب گزیدم و با شرمندگی ادامه دادم:
- چیزه، یعنی بله؟
خندید و ظرف‌های مربای آلبالو را روی میز گذاشت.
- نمی‌خواد با من رسمی باشی، همین‌که خودت باشی برای من کافیه این‌جوری منم میتونم باهات راحت‌تر باشم.
دندان‌هایم را به‌رخ کشیدم و تکه‌ای نان را داخل دهانم جای دادم، من چرا این‌گونه سادیسمی رفتار می‌کردم؟
سر پایین انداختم و تنها با آن دهان پر، نجوا کردم:
- چشم.
دینا اخمی کرد و کنارم روی صندلی نشست.
- الان چشم چی بود این وسط؟ باید بگی باشه آجی چش مایی.
خندیدم و بعد از قورت دادن نان، با همان خجالت قبل حرفش را تکرار کردم:
- باشه آجی، چش مایی.
گیتی خانم خندید و استکان‌های لب‌طلایی را سرشار از چای خوش‌عطر و طعم کرد، چایی‌های او همیشه مزه‌ی گل و دارچین و هل می‌داد.
- دینا دختر بیا چایی‌ها رو ببر سر میز الان آقابزرگت سر می‌رسه...
دینا از کنارم برخواست و چَشم بلند بالایی را تقریباً فریاد زد. تا آمد سینی نقره‌ای رنگ را از گیتی خانم بگیرد، گیتی خانم سینی را کنار کشید و نمادین گفت:
- چشم چیه؟ باید بگی روی چشم‌های کورم گیتی خانم خوشگل، نوکرتم و چاکرتم.
من و دینا با شنیدن شیطنت گیتی خانم همزمان باهم خندیدم و من هیچ‌گاه تصوّرش را نمی‌کردم گیتی خانم این‌گونه پرشور باشد.
دینا سینی را از دستان لرزان گیتی خانم گرفت و با غم ساختگی‌اش گفت:
- با همه آره با منم آره دیگه گیتی جون!
گیتی خانم اندکی جلو آمد و گونه‌ی سمت راست دینا را بوسید، قدش مقابل دینا کوتاه‌تر دیده می‌شد و این به‌خاطر بلند قامتی دینا بود.
- قربون چشم‌های خوشگلت بشم دخترم، شوخی کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
«داوین»

با آب سرد، با آب داغ پیشانی‌ام را سابیدم اما انگار هیچ فایده‌ای نداشت، آن اخطارِ خرگرفتگی از روی پیشانی‌ام پاک نمی‌شد که نمی‌شد.
یعنی این کار من بود؟ این هنرنمایی بچه‌گانه، کار من بود!
چرا چیزی از دیشب یادم نمی‌آمد!
دو دستم را دوطرف لبه‌‌ی روشویی سپید رنگ قرار دادم و نفس‌های سنگینم را خشمگین بیرون فرستادم.
نگاه آخر را به چهره‌ی خود درون آینه‌ی گِرد سرویس بهداشتی انداختم و سپس، از فرط خشم پلک‌هایم را برهم فشردم.
یعنی آن‌قدر از خود بی‌خود شده بودم که خودم را این‌گونه نقاشی کرده بودم؟
نه این کار من نبود، می‌دانستم هرچه‌قدر هم که مسـ*ـت باشم این بلای کودکانه را سرخودم نمی‌آوردم.
موهای نمناکم را روی پیشانی‌ام ریختم و با تزلزل اعصاب ضعیفم، از سرویس بهداشتی خارج شدم.
امروزم مثل هرروز، شروع خوبی نداشت و این یعنی تا آخر شب من با همین سردرد لعنتی درگیر بودم.
با شنیدن صدای دینا از آشپزخانه، با قدم‌های نامتقارن به آن سمت حرکت کردم، امروز باید برای امضای قرارداد به شرکت می‌رفتم و این نوشته‌ی روی پیشانی‌ام هم این وسط، قوزِ بالای قوز شده بود.
وارد آشپزخانه شدم و همگی را مشغول خوردن صبحانه دیدم، آقابزرگ در رأس میز نشسته و بقیه پایین‌تر نشسته بودند.
نگاهم را به آن دو گوی جنگلی مضطرب سپردم و با این‌کار نگاهش را غافلگیر کردم، رنگ به رخساره نداشت و خیلی مشکوک می‌زد.
مهرو تا نگاه خیره‌ی مرا دید سرش را پایین انداخت و لقمه‌ی بزرگی که از قبل برای خودش آماده کرده بود را در دهانش چپاند.

آن لقمه برای دهانش زیادی بزرگ بود و هرلحظه رفتارش، عجیب و غریبانه‌تر از قبل می‌شد.
- بشین صبحانه بخور پسرم.
صدای گیتی خانم نگاهم را از چهره‌ی نامیزان مهرو پراند و من بی‌مخالفت روی صندلی، درست کنار آقابزرگ جای گرفتم.
- صبح بخیر آقابزرگ.
جوابی ازش نشنیدم و تنها صدای چرخش قاشقِ درون لیوان چای‌اش، میهمان گوش‌هایم شد.

می‌دانستم از من دلخور و دل‌چرکین بود، می‌دانستم مرا عیاش و بی‌بندوبار می‌دانست اما او، از حس‌های زمخت قلبم چیزی نمی‌دانست. از درون قلبم که تنها با مَستی آرام می‌شد هیچ نمی‌دانست. شاید اگر این نوشیدنی‌ها و اندکی بی‌خیالی نبود، من هم به سرنوشت دانیال دچار می‌شدم! تنها خدا می‌دانست درون قلبم چه قشقرقی برپا بود.
دینا جرعه‌ای از چای‌اش را نوشید و با لبخند شیطنت‌آمیزش نجوا کرد:
- پس چرا اون چراغ قرمزِ روی پیشونیت رو نشُستی؟ نکنه واقعا خطر داری؟
تازه عمق آن مصیبت یادم آمد و دوباره اعصابم برهم ریخت.
- شستم، نرفت...
سرم را بالا آوردم و مجدد، مستقیم به مهرو چشم سپردم. لُپ‌هایش به‌خاطر آن لقمه‌ی بزرگی که در دهانش چپانده بود، حسابی باد کرده بود و تا نگاهِ خیره‌ی مرا دید، بازهم چشم‌هایش را از نگاهم دزدید. مشکوک بود و نمی‌دانستم چرا تا این اندازه نگاهش را از نگاهم می‌دزدید، شاید تنفرِ بینمان دوطرفه بود!
- حتماً ماژیکت وایت برد نبوده!
تا دینا این را گفت بازهم خندید و مشغول لقمه گرفتن برای خودش شد، بدون آن‌که به این نمک‌ریزی‌هایش واکنشی نشان دهم، غریدم:
- یه جوری پاکش کن، باید برم شرکت...
قاشقی از مربای آلبالو را برداشتم و آن را میان لب‌هایم جای دادم، همان‌طور که به مهرو نگاه می‌کردم، آرام زمزمه کردم:
- هرکسی که این بلا رو سرم آورده، باید منتظر عواقبشم باشه.
تا این را گفتم، مهرو به سرفه افتاد و با کف دست به‌جان قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش افتاد.
کار او بود! آره کار او بود... دیگر شک نداشتم.

این‌همه واکنش از یک آدم بی‌گناه بعید بود.
گیتی خانم اندکی به‌سمت مهرو نزدیک شد و کمکش کرد تا جرعه‌ای از چای‌اش را بنوشد و درهمین حین تشر آقابزرگ نیز برخواست.
- آدم خبط خودش رو به پای دیگران نمی‌نویسه.
ضربه‌ای محکم به پیشانی‌ام کوبیدم و بازهم انگار، روانم برهم ریخته بود!
غریدم:
- من از این بچه‌بازیا انجام نمیدم، باز مثل همیشه منو مقصر ندون.
آقابزرگ تا حال آشفته‌ام را دید، دستی روی گیسوان سپیدش کشید و پچ زد:
- الله و اکبر.
انگار می‌دانست اگر اوضاع را بیشتر از این کِش دهد، این جوّ سنگین بهتر که نه اما صددرصد بدتر می‌شود.
- صبحانه‌ت رو بخور، درست نیست برکت خدا جلوت باشه این‌جوری داد و قال راه بندازی پسر.
موهای پریشانی که روی پیشانی‌ام ریخته بود را باکف دست بالا زدم و دستانم را برای چند ثانیه روی سرم نگه داشتم، با بیرون افتادن پیشانی‌ام، دوباره صدای خنده‌ی ریز دینا برخواست.
برزخی نگاهش کردم که لبخندش را خورد و لقمه‌اش را به‌زور قورت داد.
- چیه؟ خب خنده دار شدی...
دینا مکثی کرد به پشتیِ صندلی تکیه داد، از چشم‌هایش حسی جزء شیطنت نمی‌بارید.
- یه راه خوب و سریع برای پاک کردنش سراغ دارم.
مجدد موهایم را روی پیشانی‌ام ریختم و دست‌هایم را میان سی*ن*ه‌ام جمع کردم.
- پس بجنب، باید برم شرکت.
دینا چاقویی که به پنیر آغشته شده بود را از روی میز برداشت و از روی صنداش‌اش برخاست، چند قدم کوتاه به سمتم برداشت و با آن لحن بشاش و شادمانش، گفت:
- سرت رو از تنت جدا کنم، سریع.. راحت... بی‌دردسر.
لبخند کجی گوشه‌ی لبم نشاندم و هرهرکنان، خروشیدم:
- خیلی بامزه‌ای.
دینا انگشت اِشاره‌اش را روی پیشانی‌اش کشید و چشم‌هایش را باریک کرد:
- حقم داری یکم دردناک میشه، چه‌طوره با اسید پاکش کنم؟
گیتی خانم از سر میز برخاست و با آن لبخند شیرینش، دینا را مخاطب خود قرار داد:
- بسه دختر، انقدر سربه‌سرش نذار نمی‌بینی حوصله نداره!؟
دینا لب برچید و درست روی صندلی، کنارم جای گرفت.
- تو تا منو داری غصه نخور، شده یه لایه از پوستت رو می‌کَنم تا این هنرنمایی رو پاک کنم.
صدای مهرو، نگاه مرا از چهره‌ی لوده‌ی دینا گرفت.
- دستتون درد نکنه، من دیگه باید برم دانشگاه.
آقابزرگ با لحنی پرلطافت جوابش را داد:
- یکم صبر کن دخترم میگم داوین برسونتت.
رنگ صورت مهرو از پریده هم پریده‌تر بود، انگار می‌خواست هرچه سریع‌تر از این فضا رها شود.
- نه آقا بزرگ، ظاهراً کار آقا داوین یکم زیادی طول میکشه. خودم میرم دستتون درد نکنه.
آقابزرگ لبخندی زد و سرش را به بالا و پایین تکان داد.
- خدا به همراهت دخترم، مراقب خودت باش.
مهرو صندلی عقب رفته‌ی خودش را جلو کشید و تا آمد از آشپزخانه خارج شود، درگیر فضولی‌های دینا شد.
- راستی مهرو، تو کدوم دانشگاه میری؟
مهرو لبه‌ی کابینت را به‌دست گرفت و لبخند مسخره‌ای روی لب‌هایش نشاند. برای گفتن نام دانشگاه دست دست می‌کرد و همین موضوع، او را عجیب‌تر از قبل نشان می‌داد.
- دانشگاه... دانشگاه شریف...
این‌بار چای در گلوی من پرید و به‌سرفه افتادم اما، عمر این سرفه‌ها زیاد نبود.
او چه داشت بلغور می‌کرد!
 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
اصلاً باورم نمی‌شد این دختر، کسی که فهمیده بودم خنگ‌ترین آدمِ روی کره‌ی زمین است، بتواند در بهترین دانشگاه تهران درس بخواند.
اصلاً شخصیت او به آدم‌های باهوش و نخبه نمی‌آمد. نمی‌دانم کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌اش بود یا من زیادی به او مشکوک بودم!
جرعه‌ای دیگر از چای سرد شده‌ام را نوشیدم و تحقیرانه، مهرو را هدف قرار دادم.
- مطمئنی؟ دانشگاه شریف!
مهرو برای لحظه‌ای به چشم‌های پرطعنه‌ام خیره ماند و سپس، با لحن ضعیف و خنده‌ی مضحک کلامش گفت:
- فعلاً برای ورود به دانشگاه یه‌کم دیگه کار دارم، اگه سؤال دیگه‌ای ندارید من باید برم آماده بشم.
دینا کف‌زنان به‌سمت مهرو رفت و دست‌های ظریف مهرو را گرفت:
- خیلی برات خوشحالم اون دانشگاه جزء بهترین دانشگاه‌های تهرانه.
این‌بار آقابزرگ مهرو را تحسین کرد.
- خیلی هم عالی، موفق باشی دخترم.
مهرو شرمسار خندید، با انگشت‌های دستش بازی کرد و باقدردانی گفت:
- خیلی ممنون، به لطف شماست که این مسیر برای من هموار شده.
نیشخندی زدم و زیر لب زمزمه کردم:
- مفت باشه کوفت باشه.
آقابزرگ گویی طعنه‌ام را شنیده بود که کف دستش را به آرامی، روی میز کوبید و نگاه گذرایی به منی که روی صندلی ولو شده بودم، انداخت.

دلم الان تنها یک نخ سیگار می‌خواست، سیگاری که نمی‌توانستم مقابل آقابزرگ میهمان لب‌هایم کنم.
دینا دو دستش را دور بازوی ظریف مهرو پیچاند و با آن لبخند همیشگی‌اش، گفت:
- بیا بریم آماده بشیم منم باید برم دانشگاه.
مهرو و دینا دوشادوش هم، وارد سالن شدند و سپس از مقابل دیدگانم محو شدند.
کلافه اندکی دیگر مربا داخل دهانم جای دادم و به جای خالی مهرو چشم سپردم.
تحلیل و تجزیه‌ی رفتار مهرو برایم سخت بود، نمی‌دانستم چرا رفتارش تا این اندازه عجیب و مشکوک بود، چرا آن‌قدر همه‌چیز را پیچیده می‌کرد!
من چه‌قدر از این دخترِ مزاحم متنفر بودم.
با صدای آقابزرگ، تفکراتم لحظه‌ای تهی و خالی گشت.
- دلم نمی‌خواد با رفتارات، با حرفات دختر مردم رو اذیت کنی، اون مهمون ماست.

انگار آقابزرگ امروز قصد داشت فقط تشر بار من کند! کاش می‌فهمید من حتی حوصله‌ی خودم را نداشتم چه برسد به تحمل گوشزدهای او...
گیتی خانم تا جدّیت کلام آقابزرگ را شنید، از روی صندلی برخاست و بدون حرف، از آشپزخانه بیرون رفت. مثل همیشه برای حریم خصوصیِ ما همین‌گونه احترام قائل بود.
- ولی من با اون دختر کاری ندارم.
آقا بزرگ عینکش را از روی چشم‌هایش برداشت و این‌بار، لحن کلامش اندکی مهربان شد.
- پسرم اون داخل این شهر تنهاست، تو باید مثل برادر هواشو داشته باشی نه این‌که با کارات اونو بترسونی، اگه اون دختر اذیت بشه من سرافکنده میشم.
چیزی نگفتم و تنها با تکان دادن سرم، سخنانش را تأیید کردم.
بعد از برگزاری مراسمِ دومین سالگرد دانیال در این خانه، دیگر به این‌جا نمی‌آمدم تا مجبور نباشم آن دختر را تحمل کنم. فقط دو روزِ دیگر تا آن مراسم تلخ و جان‌کاه باقی مانده بود.
از روی صندلی برخاستم و به‌سمت خروجی آشپزخانه قدم برداشتم، دیگر زیادی همه‌چیز را تحمل کرده بودم. تا قدم سومم را برداشتم صدای آقابزرگ شدت گام‌هایم را کند کرد.
- هنوز حرفام تموم نشده پسر.
به‌سمتش چرخیدم و بی‌حرف نگاهش کردم، او نیز به کمک عصای خود از روی صندلی برخاست و با قدم‌های لرزانش به سمتم حرکت کرد.
مقابلم ایستاد و دو دستش را روی دسته‌ی عصایش قرار داد.
- ازت خواسته‌ای دارم.
دست‌هایم را داخل جیب هودی‌ام قایم کردم و گفتم:
- تو هرچی بگی من می‌ذارم روی چشمام مَشتی.
آقابزرگ لبخندی زد و با یک دست، چندضربه‌ی آرام به شانه‌ی سمت راستم زد.
- به‌خاطر همین اخلاق و قلب رئوفت که می‌خوام مسئولیتی روی شونه‌هات بذارم.
مهلتی به من نداد و خواسته‌اش را ابراز کرد:
- یه لقمه نونِ حلال درآوردن بین آدمایی که گرگن اما تو پوست برّه، برای یه دختر خیلی سخته. ازت میخوام مهرو رو ببری داخل شرکت خودت... این‌جوری خیالم از این اَمانت راحت‌تره.
خندیدم و این خنده از شدّت عصبانیت بود، در این اوضاع قاراشمیش تنها همین را کم داشتم. از قدیم راست می‌گفتند مار از پونه بدش میاد دَم خونه‌ش سبز میشه، شده بود حکایت من و آن دختر...
این یکی را نمی‌توانستم بپذیرم، همیشه آقابزرگ هرچه می‌گفت روی چشم‌هایم می‌گذاشتم اما این یکی را نه... نمی‌توانستم بپذیرم.
- تو شرکت دوستم براش...
آقابزرگ سخنم را قطع کرد و این‌بار درخواستش را با تحکم، بروز داد:
- به حرف من گوش بده پسر، من با مهرو حرف می‌زنم اگه قبول کرد دیگه بقیه‌ش با خودته.
دستی روی ته‌ریشم کشیدم و دیگر هیچ نگفتم، برای این‌که آقابزرگ حرفش را به‌کرسی بنشاند با آن عصا همانند میگ‌میگ از آشپزخانه بیرون رفت. می‌دانست اگر بماند، من به‌هیچ وجه زیر بارِ این کار سر خم نمی‌کنم. الان نیز خواسته‌ی او را نپذیرفته بودم.
گام‌هایم را روی سرامیک‌های روشن آشپزخانه کشاندم و به سالن رفتم، سرم هنوز سنگین بود و اثرات الکل هنوزهم داخل شیارهای مغزم وجود داشت.

از پله‌ها بالا رفتم و تا وارد راهرو شدم، مهرو را دیدم که از اتاق دومی بیرون آمد. همان اتاقی که دانیال عاشقش بود. همان اتاقی که پیانوی دانیال هنوزهم در آن‌جا بود اما خودش نه، دیگر نبود.
دانیال همانند من شیفته‌ی آقابزرگ و فضای این خانه بود.
مهرو تا من را دید نمی‌دانست به اتاق برگردد یا مسیر خودش را ادامه دهد!
این‌بار من با چند قدم بلند به‌سمتش رفتم، درست کنار درب اتاق ایستادم و دو دستم را داخل جیب شلوارم قرار دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,361
مدال‌ها
3
برای توپیدن به مهرو آماده بودم، دلم می‌خواست دودستم را دورِ گلویش بگذارم و آن‌قدر گردنش را فشار دهم که نفسش از بیخ و بُن، قطع شود.
از هم‌جنس‌های او هیچ خوشم نمی‌آمد.
مهرو تا نگاه برزخی‌ام را دید، سعی کرد وارد اتاقی شود که درست مقابلش قرار داشت اما؛ من نگذاشتم. با‌دست‌هایم مانعِ بزرگی برایش ساختم.
- برو دعا کن آقابزرگم روی اَمانت‌هاش خیلی حساسه.
پیاز داغش را زیاد کردم و به جنگل آشفته‌ی چشم‌هایش خیره ماندم:
- وگرنه قول نمی‌دادم سالم بمونی.
مهرو با یک فوتِ پرقدرت، فِر درشت موهایش را از روی گردیِ صورتش عقب فرستاد و دو دستش را به‌کمرش زد.
- الان اومدی تهدید کنی؟
چشم‌هایش پریشان بود اما گویی این دختر، سرکش‌تر از این حرف‌ها بود. شاید او واقعاً یک تخته‌اش کم بود!
سرم را تا حد امکان جلو بردم و با فشردن دندان‌هایم به هم، غریدم:
- اومدم بگم مواظب خودت باش، یه‌وقت ممکنه سرتو به باد بدی.
به‌یک‌باره گوشه‌ی آستین مانتویش را میان انگشت‌های دستم فشردم و او را پشت سر خودم، داخل اتاق بردم.
هیچ مخالفتی نکرد، حتی صوتِ اعتراضی هم از جانبش نشنیدم. انگار از این وضعیت راضی بود!
درست وسط اتاق و روی فرش قرمز رنگ، آستین مانتوی خاکستری رنگش را رها کردم و به‌سمتش چرخیدم، چه می‌دیدم!
او چرا گریه می‌کرد؟
لب‌هایش می‌لرزید و دانه‌های درشت اشک از نگاهش پایین می‌غلتیدند، سرش را زیر انداخته بود و به گل‌های قالی نگاه می‌کرد.
حتی نپرسیدم چرا گریه به‌راه انداخته است زیرا، خودم دلیلش را خیلی خوب می‌دانستم. تمامش مظلوم‌نمایی بود.
مقطعانه لب زد:
- همتون... مثل... همید...
با بند ساعت چرمی‌ای که دور دستم بسته بودم، بازی کردم و با آن نیشخندِ روی لب‌هایم زمزمه کردم:
- مگه چندنفر رو امتحان کردی که به این نتیجه رسیدی!
صدای مهرو بَم و دورگه شده بود انگار حسابی حرصش گرفته بود.
لحن مهرو قلدرانه شد:
- اشتباه فهمیدی، من هیچ‌وقت شکار نبودم اما خوب بلدم کفتارهای مثل تو رو شکار کنم.
حرفش برایم گنگ بود و ضدِنقیض، رفتارهایش از حرف‌هایش هم بدتر... هیچ هم‌خوانی‌ای باهم نداشت.
عصبی خندیدم و کف دستانم را نمادین به‌هم کوبیدم:
- همتون خوب بلدید نطق کنید اما خیلی راحت...
چشمکی زدم و به تخت مرتب گوشه‌ی اتاق اشاره کردم:
- شکار می‌شید.
از گوش‌های مهرو دود بلند می‌شد، گونه‌هایش به‌قدری سرخ شده بود که نمی‌دانستم این گل انداختن از شرم بود یا خشم! هرچه که بود، من توپم را گل کرده بودم. چزاندن او حسابی قلبم را آرام می‌کرد.
یک قدم فاصله را پر کردم و سرم را به‌سمتش خم کردم تا هم‌قد او شوم، هنوز هم حرص می‌خورد و مدام پوست گوشه‌ی لب‌هایش را با دندان می‌کَند.
از شالش بود یا گیسوانش اما بوی آشنایی می‌داد، بویی که از دیشب تا به‌حالا زیر بینی‌ام بود و چه عجیب، عطرش به‌صورتم تازیانه می‌زد.
افکار رها شده‌ام را یک‌جا جمع کردم و با لحن آرام اما عصبی، مهرو را هدف قرار دادم:
- زود هنرنمایی‌هات رو از روی صورتم پاک کن.
اندکی عقب رفت و معترضانه، به دروغ گفت:
- کار من نبود، اصلاً چرا پاکش کنی! این‌جوری بهتره، شاید بقیه بفهمن آدم نیستی بلکم سمتت نیان.
چند قدمِ بلند دیگر به عقب برداشت و تا درب اتاق را باز کرد، ادامه داد:
- همه باید بدونن جفتک انداختن خصلت خره.
از اتاق بیرون رفت و درب را تا نیمه بست اما صدایش، هنوزهم به گوش‌هایم می‌رسید.
- مرتیکه‌ی روانی.
این کلمه‌ی«روانی» همیشه آخرین سخنی بود که از این دختر می‌شنیدم.
همیشه مرا روانی می‌پنداشت و نمی‌دانست خودش از من بدتر است، این دختر باید رام و آرام می‌شد و کاش آقابزرگ از فرستادن مهرو به شرکتم دست برمی‌داشت.
نگاه گذرایی به فضای دلباز و مرتب اتاق انداختم و سپس نگاهم، روی آن پیانوی معروف کنج اتاق متوقف شد. پیانوی دانیال...
زیر لب زمزمه کردم:
- خودت رفتی اما خاطراتت نرفته دانیال، انقدر دلم برات تنگ شده که کنار قبرتم میام انگار فرسنگ‌ها ازت دورم.
نفس‌های داغم را از میان گلوی پرالتهابم بیرون فرستادم و بی‌درنگ از اتاق خارج شده بودم.
امروز هم این‌گونه متلاشی شد، دیگر من تا شب اعصاب درست و حسابی‌ای نخواهم داشت.
به‌کمک دینا و گیتی‌خانم بالأخره آن نوشته‌ی لعنتی از روی پیشانی‌ام پاک شد و من در تمام آن دقایق، به‌فکر پیچاندن و منصرف کردن آقابزرگ از خواسته‌اش بودم اما هرچه که فکر می‌کردم نمی‌دانستم چه‌گونه مانع از ورود مهرو به شرکت شوم!
بعد از خارج شدن از خانه‌ی آقابزرگ، ماشینم را به‌سمت خانه‌ی خود راندم تا لباس‌های مناسب شرکتم را برتن کنم. امروز باید چند قراردادِ مصالح ساختمانی را امضا می‌کردم و هزاران کار برسرم ریخته بود.

***

یقه‌ی بافت مردانه‌ای که به‌تن کرده بودم را بالا کشیدم و وارد لابی شرکت شدم، تمام کارکنان شرکت تا مرا دیدند به‌نشانه‌ی احترام سرخم و سلام بلندبالایی به من دادند.
وارد آسانسور شدم و دکمه‌ی برآمده‌ی عدد هفت را فشردم و به دیواره‌ی آسانسور تکیه دادم، هنوز هم سرم درد می‌کرد و هیچ حوصله‌ی کار و شرکت را نداشتم یعنی، این اوضاعِ هرروز من بود. این روزها انگار کار کردن برایم یک مصیبت شده بود!
تا نگاهم به آینه‌ی آسانسور خورد، راست ایستادم و چندتار آشفته‌ی موهای خرمایی رنگم را مرتب کردم و بعد از باز شدن درب، از آسانسور خارج شدم و مستقیم به‌سمت اتاق مدیریت خود رفتم.
خانم مروانی تا مرا دید، از پشت میزی که درست کنار درب شیشه‌ی مدیریت قرار داشت، برخاست و مثل همیشه با صلابت گفت:
- سلام آقای توّکلی خوش آمدید.
جوابش را با یک «ممنون» پاسخ دادم و بی‌مقدمه‌چینی سراصل مطلب رفتم:
- قراردادها رو بیار داخل.
مروانی چشمی گفت و از روی میز، چند برگه برداشت و پشتِ سر من داخل اتاق شد.
تا روی صندلی نشستم، باز هم خانم مروانی از اوضاع نابسامان اخیر زارید:
- روند پروژه خیلی اُفت کرده، ساخت و ساز خیلی کند پیش میره آقای توکلی.
همان‌طور که متن قراردادها را می‌خواندم، جواب مروانی را دادم:
- همه‌چیز، پستی و بلندی داره...
با خودکار سیه رنگم، زیر یکی از قراردادها را امضا کردم و ادامه دادم:
- برای این‌که به نقطه‌ی بلندِ برجم برسم باید از این پستی‌ها رد بشم.
چند قرارداد دیگر را امضا کردم و آن‌ها را به‌دست خانم مروانی دادم.
او بیشتر از من، به‌فکر پیشروی آن برج بود.
خودکارم را روی میز گذاشتم و گفتم:
- یه سرمایه گذار خوب پیدا بشه دیگه تمومه، لطفاً آدمای دَرِپیت رو برای همکاری با من داخل اتاقم نفرست...
سرم را لبه‌ی صندلی تکیه دادم و ادامه دادم:
- مثل اون صولتی.
 
بالا پایین