- Jan
- 541
- 9,629
- مدالها
- 3
دستهای لرزیدهام را داخل جیبهای بارانیام پنهان کردم تا مبادا این لرزشهای واهی از کنترلم خارج شود.
دیگر از اشکهای خودکامهی چشمانم خبری نبود، آن بغض لعنتی هم مانند غدّهای بزرگ داخل گلویم میتاخت.
جنون آمیز، لبخندی کج و معوج روی لبهایم نشاندم و نالیدم:
- اتفاقی بود، خودم... خودمم نفهمیدم... چیشد...
مکثی کردم و نگاهم را از چهرهی حیرت زدهاش ربودم، به آسفالتهای مرطوب این خیابان خیره ماندم و ادامه دادم:
- نمیخواستم... بمیره... غزل... نمیخواستم.
من آدم بدسرشتی نبودم، من انسان پلیدی نبودم اما با بهیاد آوردن دیشب، خود را بدطینت میپنداشتم. این حس فقط بهخاطره درماندگی بود، بهخاطر عجز و صدالبته ترس بود.
غزل جلوتر آمد و صورت برافروختهام را با دستهای لطیفش قاب گرفت.
نمیدانم از چهرهام زجر را خواند یا شاید هم، دلش برای این مهروی بیپناه سوخت! هرچه که بود من غبار بغض را در چشمان نمزدهاش میدیدم.
- مهرو آروم باش، به من گوش بده.
مکثی کرد و لبش را گزید، گویی برای ادامهی حرفهایش تردید داشت!
- پاشا...
تا اسم پاشا را از زبانش شنیدم، حرفش را قطع کردم و نالیدم:
- پاشا چی؟
حصار آتشین دستهایش را از اطراف صورتم کنار کشید و حال، چهرهی مغموم خود را پیدرپی نوازش کرد، انگار دچار تیک عصبی شده بود!
- پاشا نمرده... یعنی... الان بیمارستانه.
قهقهای مضحک روی لبهایم نقش بست و سپس قطرات برّان اشک، گونههایم را خراشید.
غزل چه میگفت؟
نکند عقل او هم مانند عقل من، بار و بندیل خود را بسته و به فرسنگها دورتر سفر کرده است!
من همهچیز را میدانم، او از دیشب چیزی نمیداند.
من میدانم پاشا دیشب مابین دریاچهای از خون، پلکهایش را برهم فشرد و دیگر باز نکرد.
من میدانم آن مرد مستبد، از ضربات پیدرپی چاقو دیگر توان زنده ماندن نداشت.
من رَد روشن زندگی را برچهرهاش ندیدم. من رنگ درخشان آدمیت را بر ذات پلیدش ندیدم.
قدرت مسرت و شادی را نداشتم، تنها حسی که حالا در وجودم قلدری میکرد حس گس جنون بود.
- بیمارستانه؟ اما... اما چهجوری؟ غزل من خودم لباسهای خونیش رو دیدم، خودم... خودم بسته شدن چشماش رو دیدم... اون دریاچهی خون رو من با همین دوتا چشمهای خودم دیدم نه... نه... امکان... امکان نداره!
نمیدانستم چرا زنده ماندش را باور نداشتم، تَرکشهای ترس بهقدری درد را به جانم هدیه میداد که دیگر هیچ موضوعی برایم واقعیت نداشت.
اینلحظه، این حسهای سیاه و سفید و گفتههای غزل هم سخت در مغزم جای میگرفت.
غزل شانههای لرزانم را با دو دست خود گرفت و تکانم داد.
- آروم باش مهرو، داری از دست میری آروم باش.
از دست میرفتم؟
غزل احوالات مرگبار دیشبم را ندیدی، مرا وقتی لبخندهای نمادین را در عین غم برچهره میکوبیدم، ندیدی. مرا وقتی با مُشتهای پیدرپی بغض سوزندهی قفسهی سی*ن*هام را مهار میکردم، ندیدی.
من از دست رفتهام.
نفسهای سنگینم را عمیق بیرون فرستادم و بند آویزان کیفم را روی شانهام مرتب کردم.
سعی داشتم آرام باشم اما باز هم در مجادلهی حسهای ضد و نقیضم، در عذاب بودم.
از اعماق قلب از زنده ماندن آن نامرد نانجیب آرامش، نمنمک جای خود را در قلب تکّه و پارهام جای میکرد و از طرفی هم من، از آیندهی مجهول خود هراس داشتم.
غزل تا آرامش مرا دید، جواب سؤالهای گوناگونی که در مغزم جولان میداد را با آرامشی توأم با بغض، داد:
- سپهر «دوست پاشا» دیشب قرار بود کارهای آماده شده رو ببره تهران، چندین بار به پاشا زنگ زده اما جوابی ازش نشنیده؛ چون اونکارها حتماً دیشب باید میرفت سمت تهران، سپهر با کلید یدکی که پاشا بهش داده بود وارد سالن شده و...
غزل گوشهی شال سیه رنگش را بالا آورد و نَم اشک را از نگاه حزینش زدود، میدانستم چشمان اشکبار غزل بهخاطر نگون بختی من بود. میدانستم و میتوانستم دلواپسی را از نگاهش ببینم.
با عجز ادامه داد:
- از بچههای سالن شنیدم که پاشا الان بیمارستانه، زندهاست اما وضعش اصلاً خوب نیست...
بازهم برای جملهی بعدی تعلّل کرد و من از این مکثها و تأنیها میترسیدم.
دوگانگی درچهرهاش کاملاً آشکار بود، تاب نیاوردم و پرسیدم:
- چیزی شده؟
کمی اینپا و آنپا کرد اما نتوانست خود را از به دوش کشیدن این بار سنگین، نهان کند.
- مهرو میخوام یه چیزی بهت بگم فقط خواهش میکنم آروم باش، خب!
دیگر از اشکهای خودکامهی چشمانم خبری نبود، آن بغض لعنتی هم مانند غدّهای بزرگ داخل گلویم میتاخت.
جنون آمیز، لبخندی کج و معوج روی لبهایم نشاندم و نالیدم:
- اتفاقی بود، خودم... خودمم نفهمیدم... چیشد...
مکثی کردم و نگاهم را از چهرهی حیرت زدهاش ربودم، به آسفالتهای مرطوب این خیابان خیره ماندم و ادامه دادم:
- نمیخواستم... بمیره... غزل... نمیخواستم.
من آدم بدسرشتی نبودم، من انسان پلیدی نبودم اما با بهیاد آوردن دیشب، خود را بدطینت میپنداشتم. این حس فقط بهخاطره درماندگی بود، بهخاطر عجز و صدالبته ترس بود.
غزل جلوتر آمد و صورت برافروختهام را با دستهای لطیفش قاب گرفت.
نمیدانم از چهرهام زجر را خواند یا شاید هم، دلش برای این مهروی بیپناه سوخت! هرچه که بود من غبار بغض را در چشمان نمزدهاش میدیدم.
- مهرو آروم باش، به من گوش بده.
مکثی کرد و لبش را گزید، گویی برای ادامهی حرفهایش تردید داشت!
- پاشا...
تا اسم پاشا را از زبانش شنیدم، حرفش را قطع کردم و نالیدم:
- پاشا چی؟
حصار آتشین دستهایش را از اطراف صورتم کنار کشید و حال، چهرهی مغموم خود را پیدرپی نوازش کرد، انگار دچار تیک عصبی شده بود!
- پاشا نمرده... یعنی... الان بیمارستانه.
قهقهای مضحک روی لبهایم نقش بست و سپس قطرات برّان اشک، گونههایم را خراشید.
غزل چه میگفت؟
نکند عقل او هم مانند عقل من، بار و بندیل خود را بسته و به فرسنگها دورتر سفر کرده است!
من همهچیز را میدانم، او از دیشب چیزی نمیداند.
من میدانم پاشا دیشب مابین دریاچهای از خون، پلکهایش را برهم فشرد و دیگر باز نکرد.
من میدانم آن مرد مستبد، از ضربات پیدرپی چاقو دیگر توان زنده ماندن نداشت.
من رَد روشن زندگی را برچهرهاش ندیدم. من رنگ درخشان آدمیت را بر ذات پلیدش ندیدم.
قدرت مسرت و شادی را نداشتم، تنها حسی که حالا در وجودم قلدری میکرد حس گس جنون بود.
- بیمارستانه؟ اما... اما چهجوری؟ غزل من خودم لباسهای خونیش رو دیدم، خودم... خودم بسته شدن چشماش رو دیدم... اون دریاچهی خون رو من با همین دوتا چشمهای خودم دیدم نه... نه... امکان... امکان نداره!
نمیدانستم چرا زنده ماندش را باور نداشتم، تَرکشهای ترس بهقدری درد را به جانم هدیه میداد که دیگر هیچ موضوعی برایم واقعیت نداشت.
اینلحظه، این حسهای سیاه و سفید و گفتههای غزل هم سخت در مغزم جای میگرفت.
غزل شانههای لرزانم را با دو دست خود گرفت و تکانم داد.
- آروم باش مهرو، داری از دست میری آروم باش.
از دست میرفتم؟
غزل احوالات مرگبار دیشبم را ندیدی، مرا وقتی لبخندهای نمادین را در عین غم برچهره میکوبیدم، ندیدی. مرا وقتی با مُشتهای پیدرپی بغض سوزندهی قفسهی سی*ن*هام را مهار میکردم، ندیدی.
من از دست رفتهام.
نفسهای سنگینم را عمیق بیرون فرستادم و بند آویزان کیفم را روی شانهام مرتب کردم.
سعی داشتم آرام باشم اما باز هم در مجادلهی حسهای ضد و نقیضم، در عذاب بودم.
از اعماق قلب از زنده ماندن آن نامرد نانجیب آرامش، نمنمک جای خود را در قلب تکّه و پارهام جای میکرد و از طرفی هم من، از آیندهی مجهول خود هراس داشتم.
غزل تا آرامش مرا دید، جواب سؤالهای گوناگونی که در مغزم جولان میداد را با آرامشی توأم با بغض، داد:
- سپهر «دوست پاشا» دیشب قرار بود کارهای آماده شده رو ببره تهران، چندین بار به پاشا زنگ زده اما جوابی ازش نشنیده؛ چون اونکارها حتماً دیشب باید میرفت سمت تهران، سپهر با کلید یدکی که پاشا بهش داده بود وارد سالن شده و...
غزل گوشهی شال سیه رنگش را بالا آورد و نَم اشک را از نگاه حزینش زدود، میدانستم چشمان اشکبار غزل بهخاطر نگون بختی من بود. میدانستم و میتوانستم دلواپسی را از نگاهش ببینم.
با عجز ادامه داد:
- از بچههای سالن شنیدم که پاشا الان بیمارستانه، زندهاست اما وضعش اصلاً خوب نیست...
بازهم برای جملهی بعدی تعلّل کرد و من از این مکثها و تأنیها میترسیدم.
دوگانگی درچهرهاش کاملاً آشکار بود، تاب نیاوردم و پرسیدم:
- چیزی شده؟
کمی اینپا و آنپا کرد اما نتوانست خود را از به دوش کشیدن این بار سنگین، نهان کند.
- مهرو میخوام یه چیزی بهت بگم فقط خواهش میکنم آروم باش، خب!
آخرین ویرایش: