جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [تلاقی سر‌چشمه‌یِ آز] اثر «Prizad کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط -پریزاد- با نام [تلاقی سر‌چشمه‌یِ آز] اثر «Prizad کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 425 بازدید, 9 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [تلاقی سر‌چشمه‌یِ آز] اثر «Prizad کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -پریزاد-
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -پریزاد-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
«بسم تعالی»

عنوان: تلاقی سر‌چشمه‌یِ آز

ژانر: اجتماعی، عاشقانه‌

عضو S.O.W(۳)

خلاصه:
مدتی است که عزیز دردانه‌‌ام برای جشن فارغ‌التحصیل به دیدنم امده‌است.
کاش نمی‌آمد اما آمد!
آمد که شد زخم بر دلم، دلی که دیگر به همه‌ شک دارد و راه درمانی جز عشق حامی‌اش نیست.
آمد و اعتماد را از من و جوان‌مردی‌هایش گرفت که چنان شدم یک پیر‌دل در میان غصه‌ها... .


 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
1686072958041 (1).png
«بسم تعالی»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان
و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»
قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.

درست نویسی_ اموزشات اجباری
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.
شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»
دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»
چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.

«درخواست تیزر»
پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»
می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ
و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»


♡با تشکر از همراهی شما♡

|کادر مدیریت بخش کتاب|

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
«مقدمه»
گوش می‌سپرم به انعکاس حرف‌هایم و حرف‌هایش! چقدر آزار دهنده است.
مرا آز در برمی‌گیرد‌. چرا من این‌گونه‌ام؟
منی که دیگر برایش وجودی‌ ندارم پس وجودی هم نخواهم داشت.
به یاد دارم که من نمی‌توانم بی او باشم... ‌.
 
موضوع نویسنده

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12

«بخش‌اول:دیدار دوباره-تلاقی-»

صدایِ پچ‌پچ و جیغ وداد بچه ها فضایِ خونه رو گرم کرده‌ بود البته برایِ من‌که نه دید و نظر من این بود که جمع خونه بسیار سنگین بود و هوایِ خونه گرفته شده بود با همین چندین نفر و بیشتر بچه‌ها دور میز خوراکی‌ها بودند و چنگ پفک‌و... می‌زدند. خیلی زیاد بیش از حد خسته بودم، اما در حضور این‌همه‌ مهمون که مامان دعوت کرده بود اگه می‌ذاشتم می‌رفتم بخوابم که شخصیت برام نمی‌موند!
پس بدون شک مجبور بودم تا رفتن همه‌ صبر کنم... . و همین‌طور هم باید پیش می‌رفت لیلا دختر همسایه که کنار مادرش نشسته بود مادرش یه چیز‌هایی یواشکی به لیلا می‌گفت و به من اشاره می‌کرد و لیلا هم فقط دهن کجی می‌کرد خیلی خوب می‌شد اگر دهنش هم مثل دهن کجی‌هاش کج و خمیده می‌شد و من می‌موندم یک دنیا ذوق که از دهن کجی اون به وجود آمده باشه.
زینب با فیس تو فیس و با بی‌میلی به سمتم آمد و دستش رو به سمتم دراز کرد، ابرو‌هام رو بالا انداختم یعنی میگه دستش رو ماچ کنم؟ الله اکبر چه... ادامه حرف در دلم با باز شدن مشت زینب بی‌ادامه موند و با دهن باز نگاهش کردم.
زینب: جعبه‌ گردنبند خوشگل بود برای خودم برداشتمش بیا بگیر مبارکت باشه.
بابا این دیگه کی هست؟ ایش چه خسیس من گردنبند بدون جعبه رو می‌خوام چیکار؟ دستش رو کمی جلوتر می‌کشه و باز می‌گه:
زینب: نمی‌خوایش؟
سریع گردنبند رو از دستش برمی‌دارم حداقل جشن کسل کننده مامان به یه درد بخوره یه کادو واسه فارغ‌التحصیل گیرم بیاد تا دق نکنم یه وقت سرم رو پایین می‌ندازم و محو گردنبند می‌شم همون‌طور می‌گم.
- مرسی.
زینب: خواهش‌ می‌کنم، بای.
تو دلم می‌گم آخيش برو که دیگه پاتو تو این خونه نزاری که نه حوصله‌ات و نه وقت برات رو دارم.
یواشکی گردنبند رو تو جیبم می‌ذارم که یهو این سارا دختر کوچولو شر و شیطون نیاد گردنبند رو ازم برداره، که من نمی‌تونم در مقابلش با اون جیغ‌هایِ فرا بنفشش مقابله کنم.
در همین مواقع بود که صدای زنگ در بلند می‌شه برایِ رهایی از این نگاه‌های خیره خودم بلند می‌شم که برم دَر حیاط رو باز کنم... .
وارد حیاط که می‌شم ضربه‌هایِ در بیشتر می‌شه سریع باز می‌کنم که سارا می‌پره تو بغلم که سریع دستام رو دورش حلقه می‌کنم که نیفته، امیر علی و معصومه ریز می‌خندن که با همون وضع کنار می‌رم که وارد می‌شن و در رو می‌بندن که معصومه میاد و سارا رو از من جدا می‌کنه. لبخندی می‌زنم و گونه‌هایِ سارا رو می‌کشم که جیغی می‌کشه و امیر علی میاد نزدیک و بوسه‌ای رویِ پیشانی‌ام می‌کاره و شالم را کمی جلو‌تر می‌کشه و با خوشحالی میگه.
امیر‌علی: قربون آبجی کوچیکه بشم من، مبارکه.
سارا هم به تقلید از امیر علی با صدایِ نازش میگه.
سارا: قربون آبجی کوچیکه بشم من، مبارکه مبارکه.
خنده‌ام می‌گیرد.
معصومه هم ابراز خوشحالی می‌کنه و باهم وارد خانه می‌شیم.
 
موضوع نویسنده

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
وارد که می‌شیم مامان اَخم می‌کنه.
اون بسیار از معصومه بدش میاد، چرا که در دوران نامردی یک دعوا بین‌شون رخ داد و امیر علی از معصومه حمایت کرد و این مامان رو دلگیر می‌کنه.
معصومه سرش رو پایین می‌ندازه که امیر علی دستش به دور شانه‌یِ معصومه حلقه می‌کنه و به سمت مادر میره که این نشون میده هنوز هم امیر‌علی یک دل نه صد دل عاشق هست و زره‌ای از عشقش نسبت به معصومه کم نشده.
سارا به پاهام می‌چسبه و عمه‌ را هی پشت سر هم تکرار می‌کنه.
کلافه خم می‌‌شم و اون رو بغل می‌کنم حتی وقتی نوزاد هم بود بیش از حد بغلی بود حالا چه برسه به الان که پنج سالش‌ شده.
به سمت مبلی میرم که خاله‌ نشسته و کنارش با سارا می‌شینم که خاله لبخندی شیرین می‌زنه و می‌فهمه که چرا کنارش نشستم که سارا را روی پاهاش می‌نشونه و موهاش را ناز می‌کنه و براش سر حرف را باز می‌کنه نفس راحت می‌کشم و بلند می‌شم که سارا گوشه مانتو‌م رو می‌گیره و بغض کرده نگاهم می‌کنه.
دلم به حالش و قیافه‌ مظلومش می‌سوزه و اون رو بغل می‌کنم و همراه خودم به اتاقم می‌برم.
روی تخت می‌نشونمش‌ و آرام می‌گم.
- هیس می‌کنی، دست به وسایل‌هام نمی‌زنی، چیزی هم نخواه که من یکی از وسایلم هم بهت نمیدم نا نا نای مفهمومه؟
مثل بچه‌هایِ حرف گوش کن سرش رو چند بار بالا پایین می‌کنه اما خدا می‌دونه که این به خود قیافه گرفته و تا من پلک بر هم بزنم همه چیز رو بهم می‌ریزه پس ناچار دستش را می‌گیرم و درِ اتاق را باز می‌کنم و به بیرون هدایتش می‌کنم و سریع در اتاق رو می‌بندم و کلید رو تویِ در می‌چرخونم که جیغ‌هاش شروع می‌شه.
خدا! من از دست این بچه چه کار کنم؟
صدایِ خنده دلنشین و خوش‌صداش که با شنیدنش دست و پاهام سست می‌شه و دستم روی دستگیره‌یِ در شل می‌شه. صداش از پشت در می‌پیچه که می‌گه.
امیر‌حسین- چه‌چشده عمو جون؟
سارا- عمه... بد‌اخلاق منو بیلون کرد.
خنده‌یِ امیر حسین شدت می‌گیره.
نابارو خشکم زده واقعا صدایِ امیر حسین بود؟
تقه‌ای به در وارد می‌شه.
امیرحسین: خوشگل خانم در رو باز نمی‌کنی؟
به خود میام و با شُک در اتاق را باز می‌کنم که چهره خندان امیر حسین در قالب درِ اتاق در چشمام نمایان می‌شه از پایین پاهاش نگاه می‌کنم تا به صورتش می‌رسم فاصله را کم می‌کنم و دستی روی گونه‌ش که جایِ زخمی بزرگ نهاد شده می‌کشم محو زخم می‌شم.
که دستم را می‌گیره و منو می‌کشه در آغوش خودش و زمزمه می‌کنه.
امیر حسین: دلم برات یه زره شده بود خواهری.
 
موضوع نویسنده

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
چشم‌هام که از شادی و شوق اشکی شده بود به امیر‌علی می‌افته، امیر‌علی همیشه از نزدیکی من به امیر حسین خشمگين می‌شد!
طاهره خانم که شباهتی بیش با من نداشت به سمت امیرحسین آمد و عزیز دردانه‌‌اش رو تو آغوش گرفت.
هر چند در دلم عروسی بودها‌ که برادرم برگشته، اما..‌. اما یک چیز مثل خوره به دلم افتاده بود و شادی رو می‌تونست ببلعه و این شادی رو از بین ببره.
همه‌ از جلویِ در اتاق میرن توی سالن خونه که دیواره‌های خونه به طرز چشم گیری زیباست با اون کاغذ دیواری‌هایِ طوسی که در هر گوشه یک خط سیاه رنگ به طور عمودی روی کاغذ دیواری طرح شده و طرح پیچک‌های طوسی رنگ با حاشیه‌هایِ سیاه که با مبلمان سفید و بالشت‌هایِ طوسی رنگ و ترکیب خوشگلی رو ساخته.
معصومه: بیا اینجا گندم بشین.
خستگی از تنم رفته بود اثری از خستگی نبود و سرحال رفتم کنار معصومه نشستم که سارا آمد که رویِ پاهام نشوندمش و با دستم در حالی که چشم و حواسم به جمع بود موهاش رو نوازش کردم.
امیر‌حسین کمی سرش رو تکون داد و خنده‌یِ ریزی کرد و گفت:
امیر‌حسین: می‌دونم خیلی یهویی آمدم اما سوپرایز دیگه بود.
امیر‌علی با کمی کنایه می‌گه.
امیر‌علی: آره دیگه به بازیچه‌گی شما قرار گرفتیم.
امیر‌حسین دلخور سرش رو پایین می‌ندازه مامان و طاهره اخم می‌کنند منم ناراحت و هم خشمگین می‌شم اما شاید از روی حواس‌پرتی اون حرف رو زده باشه‌.
کمی جَو خونه سنگین شده بود که امیر‌علی بلند می‌شه و اشاره‌ای با من می‌کنه از سالن خارج می‌شه.
با یک ببخشید کوتاه منم از سالن خارج می‌شم دقیقاً می‌دونستم الان کجاست پس خودم فهمیدم و رفتم همون‌جا.
وارد اتاق که می‌شم اول نگاهی به اتاق می‌ندازم که همون جوری هست و تغییر نکرده، کاغذ دیواری‌هایِ هم‌رنگ کاغذِ سالن بود و تخت خواب با روتختی‌هایِ سیاه گوشه‌یِ سمت چپ اتاق کنار کمد بود و فرش خوش رنگ و نگاری هم کف اتاق پهن بود که من واسه‌یِ اتاق امیر‌علی انتخاب کرده بودم.
گوشه‌یِ سمت راست طرف پنجره هم یه عالم کتاب رویِ زمین چیده‌ شده بود که امیر علی گفته بود می‌تونم همه رو بردارم پس مامان هم برام اون گوشه جمع کرده بود که خودم ببرم اتاقم اما متأسّفانه من تنبل‌تر از این حرف‌ها بودم و دست به هیچ کدوم نزدم هم اینکه اصلاً وقتش نداشتم‌.
به سمت بالکن می‌رم امیرعلی به میله‌ها تکیه داده بود و منو تماشا می‌کرد با لبخند رفتم کنارش که دست‌اش رو درو شونه‌‌هام حلقه کرد و اخم پر حجمی کرد.
امیر‌علی: چند بار گفتم؟
خودم رو زدم به خنگی وگرنه من که می دونستم منظورش چیه و گفتم:
- چی داداشی؟
امیر‌علی: خنگ! این‌که به یه نامحرم نزدیک نشو.
هوف باز شروع کرد، یه امشب رو دلم خوش بود مثلاً باز می‌خواد شروع به سخنرانی کنه.
- هوم، من کی این کار رو کردم؟
امیرعلی: امیر‌حسین نامحرمه، چرا نمی‌فهمی؟!
ازش فاصله گرفتم و با لجبازی گفتم:
-اون داداشمه حسود! تو حق نداری بهش توهین کنی.
 
موضوع نویسنده

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
اون شب هم با شاد و غمگینی‌هایِ خودش تموم شد! صبح از هیجان زیاد قبل از اذان بلند شدم اون‌قدر شوق داشتم که حواسم نبود و پاهام پیچ خورد و با سر به دیوار اتاق خوردم که سرم کمی خراشیده شد و یک جیغ فرا بنفش کشیدم که مامان سراسیمه وارد اتاق شد و وحشت زده منو نگاه کرد و سریع به طرفم آمد.
مامان: ای وای از دست تو، چه‌کار کردی با خودت دختریِ احمق؟
بله دیگر انتظاری بیشتر نمی‌رفت جز سرزنش کردن من!
- خوبم مامان برو... .
مامان دستم رو گرفت و کشید همراه خودش از اتاق بیرون برد، وسط سالن دستم رو ول کرد و سریع تویِ تاریکی خونه به سمت آشپزخانه رفت و کمی بعد با روشن شدن لامپ آشپزخونه کمی نور تویِ سالن پچید و نمایه خونه رو کمی روشن کرد.
کمی بعد هم مامان با یک سر و وضع بی‌ریخت که نشون می‌داد خواب بوده و من بدجور از خواب بیدارش کردم و حتماً فاتحه‌م خونده‌اس، بیچاره من!
مامان- به چی زل زدی؟ بیا بشین دختر ببینم.
صدا از پشت سرم بود برگشتم مامان تویِ همون نیمه تاریکی سالن روی مبل نشسته بود، به سمتش رفتم و کنارش نشستم که دستش رو رویِ پیشونیم گذاشت که آخ کشداری گفتم که زیر لب گفت:
مامان: کوفت.
پس ترجیح دادم برای چند دقیقه‌هم شده زیپ دهنم رو ببندم تا دیگه مامان نگه کوفت بهم.
بعد از مداوا کردن پیشونیم با یک چسب زخم با گوش‌زد‌هایِ مامان راهی اتاقم شدم و در اتاق رو قفل کردم و به سمت درِ بالکن رفتم و بازش کردم و واردِ بالکن شدم هوایِ سحر و خوش دلنشین واقعاً با روحیه‌یِ من سازگار بود و هر روحیه و حال بدی رو مداوا می‌کرد.
با چیزی که به کناره‌یِ سرم محکم خورد اخم کردم و به طرف چپ نگاه کردم که ببینم چی بود خورد تویِ سرم اما با دیدن امیر‌حسین توی بالکن اتاق ساحل دهنم رو بستم تا حرف مسخره‌ای نزنم که سوژه‌ای بشه واسه‌یِ امیرحسین.. .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
امیرحسین مثل کلاغ خندید و باقی سنگ ریزه‌‌ها که تویِ دستش بود رو از بالکن پایین ریخت و نگاه خندونی بهم کرد و خم شد یهو با دست پُر یک چیزی رو از بالکن به سمت بالکن اتاق من پرت کرد، که روی هوا گرفتمش یه تایِ ابرو‌هام رو بالا انداختم پفک بود ایول بابا ولی کدوم با عقلی اول سحری پفک می‌خوره که من دومیش باشم؟!
نگاه تمسخر آمیزی بهش انداختم یه سوت زدم و با خنده گفتم:
- رفتی سربازی مغزت نخود هم شده دادا کی این موقع پفک می‌خوره؟
امیرحسین دستی تویِ موهاش کرد و خنده‌ای کرد و با همون خنده‌یِ شیرین گفت:
امیرحسین- تو آبجی، دقیقاً خودِ مغز نخودیت می‌خوری.
دهن کجی کردم خب راست می‌گفت اما بهم برخورد! پفک رو باز کردم اولیش رو که برداشتم بخورم صدایِ در اتاقم پیچید و بعد باز شد و بابا وارد اتاق شد سریع پفک رو با همون جلد باز شده از بالکن پرت کردم و وارد اتاق شدم.
- اع سلام صبح بخیر بابا جون خوبی؟
بابا نگاه شک‌ آمیزی بهم انداخت و صندلی میز مطالعه رو عقب کشید روش نشست که رفتم رو روبه‌روش نشستم.
- چیزی شده بابایی؟
اخم‌هاش رو تو هم می‌کنه و با همون یک‌ کیلو اخم که با عسل هم نمی‌شه خورد اخم رو با جدیت می‌گه:
- مادرت گفت می‌خوای بری با دوستات زندگی کنی!
اه پس بگو دم سحری واسه چی آمده اتاقم، تبریک هم که کلاً یادش رفت عجب پس می‌خواد شروع به سخنرانی کنه کاشک پفک رو دور نمی‌ریختم موقع سخنرانی می‌خوردم پوف... خدا چرا؟
اما خب این‌بار به خودم کمی جرعت دادم و در جوابی گفتم:
- آره خونه هم پیدا کردیم، تصمیم قطعی هست و هیچ تغییری نمی‌دم. خواهشاً خواهش نکن.
بابا کلافه چطوری که انگار یک ساعته داره باهام چونه می‌زنه سرش رو تکون می‌ده می‌دونه که اگه لج کنم نمی‌تونه کاری کنه.
بابا- باشه، باشه. اما باید مطمعن بشم جایِ خوبی رو برای زندگی انتخاب کردین می‌تونم کمک...
سریع پریدم تویِ حرفش و با جدیت گفتم:
- بابا نه! من نیاز به کمک مالی ندارم می‌خوام خودم زحمت و روی پایِ خودم وایستم. و همچنین خیالت راحت از امنیت و امکانات خودمون مطمعن هستیم نیاز نیست نگرانی در کار باشه.
بابا- یواش، صدات رو بیار پایین چه خبره؟
پوف کلافه‌ داری می‌کشم باز حرف‌هاش رو به حالت دستوری به من زد! من دلم نمی‌خواد کسی بهم دستور و حکم بده متنفرم از این رفتار بابا آخ آخ کلافه‌تر شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
بابا که دیده بود بدجور حالم رو گرفته بلند شد و جعبه‌ای از جیبش در آورد و روی میز گذاشت با چهره‌ای ناراحت و پر حسرت نگاه خیره موند به میز و نگاه زود گذری بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت.
بلند شدم به سمت میز رفتم اول گوشیم رو از روی میز برداشتم و نگاهی به ساعت کردم دیگه ساعت چهار و نیم بود چقدر زمان زود گذر شده بود! شاید هم عمر من زود گذر بود. جعبه رو برداشتم جعبه‌ای با روپوش مخملی سورمه‌ای زیبا و خوشگل بازش کردم گوشواره‌هایِ نگینی زیبا بود که من خیلی دوست داشتم بود لبخندی رو لبم نشست جعبه رو تویِ کشویِ میز گذاشتم و به سمت تخت رفتم و روش دراز کشیدم و نفسم رو با احساس ناراحتی بیرون فرستادم.
کمی استراحت بد نبود خسته شده بودم خیلی سریع... .
***
چشمام رو باز کردم و خمیازه‌ای کشیدم و از روی تخت نیم خیز شدم و کمی دست‌هام رو نرمش دادم و از روی تخت پایین آمدم و به سمت درِ اتاق رفتم یک راست به سمت رو شویی رفتم و بعد از شستن دست و صورتم به اتاقم برگشتم.
نگاهی به ساعت کردم که تازه مغزم فعال شد پنج تا تماس بی پاسخ از راحله و سه تماس از مهشید تازه یادم آمد قرار بود باهم به دیدن ستایش برین... . اع وا خاک برسم چرا همین‌جا وایستادم؟ سریع شماره راحله رو گرفتم چرا که راحله با حوصله‌تر از مهشید بود هنوز به دو بوق نرسیده راحله گوشی رو برداشت و صدایِ جیغ جیغوش سکوت اتاق رو شکست.
راحله: کجایی تنبل؟
برای ضایع کردنش اول سلام کردم که قشنگ به زبون ساده خفه شد.
-سلام راحله رفتین؟
راحله: نه بابا... .
- پس کجایین چرا کامل حرف نمی‌زنی آخه؟
راحله: مهشید فشارش افتاده پایین، بابا ما هنوز هم پا بچه این بردمش بیمارستان توی کجایی؟
- خونه‌ام نیازه بیام بیمارستان؟
راحله- نه نمی‌خواد. خودمون می‌آیم دنبالت آماده شو دختر تنبل... .
و تماس رو قطع کرد بی‌تربیت...
سریع گوشی انداختم روی تخت ‌و به سمت کمد رفتم.
خب خب حالا چی بپوشم من؟ مانتویِ چهار خونه‌یِ سبز و سیاه‌ام رو برداشتم و یک تاپ سیاه و شلوار مام استایل آبی برداشتم و سرسری پوشیدم و موهام رو ساده بستم و شال سیاه رو روی سرم انداختم و چادرم رو برداشتم تا حداقل مهشید بهم گیر نده و کیف دستیم رو از کمد برداشتم و از اتاق خارج شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
از درِ خونه که آمدم بیرون پیش پاش پراید راحله هم رسید.
عقب نشستم و سلامی کردم مهشید نبود، عجایب انگیز بود که با راحله نیومده بود.
- سلام، مهشید پس کجاست؟
راحله: سلام بردمش خونه.
سرم رو تکون دادم و دیگه هیچی نگفتم معلوم بود حسابی بی‌حوصله هست و اگه من حرفی می‌زدم بدون شک همه‌یِ ردیف دندون‌هام رو پایین می‌آورد.
راحله: ساکتی بهت نمیاد.
- واقعاً؟
چیزی نگفت پس منم باز ساکت شدم.
***
با انگشتم رو میز ضربه گرفتم هر سه بی دلیل بهم زل زده بودیم معلومه فکر کردن در این باره واقعاً سخت بود.
ستایش: من یک نظر دارم.
نگاه منو راحله خیره‌تر شد، که شروع کرد حرف زدند.
ستایش: از خانواده ها‌مون...
قبل از کامل شدن حرفش سریع با گفتن. جواب من ساکت شد.
- نه... من این‌جوری نمی‌خوام، هرگز این کار رو نمی‌کنم.
راحله: دقیقاً منم این کار رو نمی‌کنم.
ستایش باز رفت تویِ فکر منم همین‌‌طور چند دقیقه‌ای گذاشت که با قرار گرفتن قهوه‌ روی میز سرم رو بالا گرفتم پیشخدمت کافه‌ بود که قهو‌هایِ شفارسی ما رو آورده بود مرسی زیر لبی گفتم قهو رو از روی میز برداشتم و تویِ دوتا دستم قالب گرفتم و به ل*ب‌هام نزدیک کردم که با حرف پیشخدمت حرکت دستم رو متوقف کردم.
پیشخدمت: با نبات بخورید خانم.
راحله و ستایش هم نگاهشون به پیشخدمت افتاد.
- مرسی اما من نبات نمی‌خورم.
پیشخدمت سرش رو تکون داد و از میز ما دور شد شونه‌ای بالا انداختم و قهو رو به راحتی با اون گرم بودنش خوردم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین