جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تنهایی آریاس] اثر «پریزاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط PARYZAD.1381 با نام [تنهایی آریاس] اثر «پریزاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 897 بازدید, 22 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تنهایی آریاس] اثر «پریزاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع PARYZAD.1381
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط PARYZAD.1381
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
رمان:تنهایی آریاس
نویسنده: PARYZAD
ژانر: #عاشقانه-پلیسی
عضو گپ نظارت: (3)S.O.W

خلاصه: سلام رمان درمورد دخترکی به نام آریاس هست که در یک روستایی در تهران زندگی میکنه و به خاطره نون شب در کشاورزی مشغول به کار میشود و در این بین با پسری به نام ماکان که پسر ارباب آن روستاست رو به رو میشود پسر ارباب بسیار مغرور و خودخواه هست که آریاس را به خاطر کمک به یک بچه در حال جان دادن در زیر شلاق نه تنها اخراج میکند بلکه...
 
آخرین ویرایش:

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,029
مدال‌ها
25
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب
 
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
آریاس: آخه مادره من تو حالت خوب نیست چرا حال منو درک نمی‌کنی چرا نمی‌فهمی من نگرانتم.
مادرم در حالی که اشک‌ های روی گونه‌اش رو با پشت دستش پاک می‌کرد با صدای گرفته‌ای به چشمام خیره شد و گفت‌:
- نه آریاس این تویی که منو درک نمی‌کنی! یه بارم شده به حرف مادرت گوش بدی؟! این لجبازیات رو بذار یه گوشه، تو موقعیتی نیستیم که تو لجبازی کنی با یه کار اشتباهِ تو، همه چیز به هم می‌ریزه! چرا نمی‌فهمی آخه؟
کلافه دستی به گردنم کشیدم و یه دور چرخیدم.
واقعا نمی‌دونم چه راهی درسته چه راهی غلط! دیگه عقلم به جایی قد نمیده.
مادرم آهسته گفت:
- نگران من نباش من خوبم.
با عصبانیت بهش نگاه کردم و با صدای بلند گفتم:
- چی میگی مادر؟ چرا؟ واقعا چرا سعی می‌کنی تظاهر کنی حالت خوبه در حالی که دارم با چشم‌‌هام می‌بینم که نیستی، مادر شاید بتونی به بقیه دروغ بگی ولی به من هرگز!
با عصبانیت از خونه بیرون زدم و در رو محکم به هم کوبیدم.
چرا یهو این‌جوری آواره شدیم! پدرم چرا به این روز افتاد؟!
به سمت جنگل راه افتادم یک هفته هست به اینجا اومدیم، نه خونه‌ای درست و حسابی داریم نه هم پولی.
هه! میگم خونه! والا خونه که نیست یه طویله هست که یه پیرمرد گوسفند هاشو فروخته ما هم که جایی رو نداشتیم، مجبور شدیم اونجا بمونیم.
به خاطر حال مادرم مجبور شدم به تنهایی اونجا رو تمیز کنم. فقط دو تا رخت خواب داریم. غذا هم که همسایه‌ها زحمت می‌کشن؛ ما هم باری شدیم رو دوششون این منو شرمنده می‌کنه!
به جنگل رسیدم و به سمتی که رودخونه هست رفتم. بعد از پنج دقیقه به رودخونه‌ای زیبایی رسیدم.
روی چمن رو به رودخونه نشستم و زانوهامو بغل گرفتم.
ذهنم پر کشید به یک هفته قبل:
هانا: آریاس حالا پول شیمی درمانی مادرتو می‌خوای چیکار کنی.
- نمی‌دونم یه فکری می‌کنم.
هانا: چرا قبول نمی‌کنی من هم کمکت کنم.
- نمی‌خوام!
هانا در حالی که بند کیفش رو درست می‌کرد گفت:
- انقدر مغرور نباش یهو دیدی دیر شد توجه کردی حال مادرت داره روز به روز بدتر میشه؟!
- میای خونه!
هانا: می‌پیچونی؟
ترجیح دادم چیزی نگم خودش دوباره گفت:
- نه نمیام خدافظ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
منتظر خداحافظی من نموند و راهشو کشید و رفت.
هانا دوستمه و من خیلی دوسش دارم. هم سن و سال خودم هست، ما از بچگی با هم دوستیم! میشه گفت از دوران دبستان.
نفسی از روی کلافگی کشیدم و به سمت خونه راه افتادم. بعد از حدود ربع ساعت جلوی خونه ایستادم و به درب خانه‌ی زنگ زدمون نگاه کردم.
در رو باز کردم و وارد خونه شدم ("خونمون مثل خونه‌ی شما نیست! حیاط نداریم، شرمنده.") با صدای بلند داد زدم:
- سلام مامان خوشگله، فرشته خانم!
هرچی منتظر موندم جوابی نشنیدم. یعنی چی شده؟ نکنه... .
استرس گرفتم. سر انگشت‌هام یخ کرده بود و پاهام جون نداشتن، کاش اون چیزی نباشه که تو فکرمه.
با عجله تمام خونه رو گشتم ولی اثری از مادرم نبود.
خیلی دلم شور می‌زد. مطمئنم یه اتفاقی افتاده یک بار دیگه اتاق مادرم رو نگاه انداختم که زیر قاب عکس چیزی توجهم رو به خودش جلب کرد با کنجکاوی به سمت قاب رفتم و بلندش کردم. برگه‌ای که تا شده بود بهم چشمک می‌زد و مجبور می‌کرد که بی توجه از کنارش عبور نکنم؛ با کنجکاوی برگه رو برداشتم دست خط مادرم رو خوب تشخیص می‌دادم:
("آریاس همین الان از خونه برو بیرون امنیت نداره من دو تا کوچه بالاتر منتظرت هستم لوازمی که نیاز داری رو خودم برداشتم عجله کن الانه که برسن! ").
این یعنی چی؟ یعنی چی شده؟
حتما مادر می‌دونه بهتره از خودش بپرسم.
با عجله به سمت اتاقم رفتم و پول‌هایی که پس انداز کرده بودم رو برداشتم با دفتر خاطراتم و شارژر گوشیم، همه رو توی ‌کوله‌م انداختم و به سمت دره اتاق رفتم. دستگیره رو پایین کشیدم که صدای در خونه اومد و بعدش صدای چند مردی که با صدای بلند صحبت می‌کردن، احتمالا دوستای بابام بودن! خواستم از اتاق بیرون برم که با حرفی که زدن برای لحظه‌ای خشکم زد.
مرد: خب رشید خان خودت زن و دخترت رو میاری یا به زور بچه‌ها بیارنشون.
پدر: خودتون پیداشون کنید اونا دیگه نسبتی باهام ندارن برده‌ی شما هستن حامدخان.
مرد تک خنده‌ای کرد که ترسم رو چند برابر کرد تو دلم آشوب بود یعنی بابا چه‌کار کرده! یعنی منو مادر رو فروخته؟ این امکان نداره، نمی‌تونه امکان داشته باشه!
یک آن بینیم تیر کشید و سوخت، قطره‌ای اشک روی گونم ریخت.
- بابا تو با ما چه‌کار کردی! این انصاف نبود سر ما قم*ار کنی، این بود پدری کردن؟ آخه اینه مردونگی؟ مرد خونه!
صدای قدم‌های که به اتاقم نزدیک‌تر می‌شد رو واضح می‌شنیدم.
ته دلم خالی شد و حالم بد شد. استرس و هیجان و ترس باعث می‌شدن حالت تهوع بگیرم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
مونده بودم چی‌کار کنم که چشمم به پنجره‌ی چوبی خورد،هر چند کوچیکه ولی فکر کنم بتونم ازش رد بشم با صدای پایی که پشت در صداش قطع شد استرسم چند برابر شد هر آن ممکن بود قلبم از دهنم بزنه بیرون!
زود به سمت پنجره رفتم و بازش کردم به زور ازش خارج شدم و آروم بستمش که صدای شکستن در اومد یهو افتادم تو گل هایی که زیر پام بود لباس هام ناجور،گلی شده بود.
لنگون لنگون به جایی که مادر داده بود رفتم!
این مرد به اصطلاح پدر حتی به زنش که داره هر دقیقه رو با این بیماری دست و پنجه نرم می‌کنه رحم نکرد وگرنه من که...
ایستادم و دست‌هام رو به زانوهام زدم و خم شدم خیلی خسته شده بودم چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم تا یکم حالم بهتر شد.
به دور و برم نگاه کردم داشتن نگام می‌کردن و با خودشون صحبت می‌کردن!
درحالی که زیر لب غرغر می‌کردم به اطراف نگاه کردم تا مادر رو ببینم...
- ای بابا آدم بدبخت ندیدن اینا مثلا بچه بالا شهر تشریف دارن.
مادر رو در حالی که سرفه می‌کرد روی یک نیمکت کناره جاده نشسته بود!
آهسته زیر لب گفتم:
- بمیرم برات مادر!
با دو به سمتش رفتم و با نگرانی کنارش زانو زدم و دستم رو روی دستش گذاشتم و با نگرانی و استرس صداش زدم.
- مادرجان الهی آریاس پیش مرگت بشه حالت خیلی بده،پاشو بریم بیمارستان.
مادرم سرش رو بلند کرد و به چشم‌هام خیره شد دستی روی سرم کشید.
مادر: این حرفا چیه آریاس؟ دیگه نشنوم،به بیمارستان هم نیازی نیست نیم ساعت دیگه اتوبوس میاد میریم روستا!
اخم کردم و گفتم:
- این همه جا چرا باید بریم روستا،آخه مادره من چرا نگران خودت نیستی...
مادر وسط حرفم پرید و آروم گفت:
مادر: بسه آریاس من اونقدرها هم که میگی حالم بد نیست.
میدونم حرف زدن باهاش فایده نداره من حریفش نمیشم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
حدود نیم ساعت نشسته بودیم که سروکله‌ی اتوبوس رنگ و رو رفته‌ای پیدا شد.
رفتیم ردیف های آخر نشستیم نمی‌دونم چقدر گذشت که اتوبوس ایستاد.
با کنجکاوی به اطراف نگاه کردم تا چشم می‌دید درخت‌های سر به فلک کشیده و بوته و گیاه بود.
با صدای مادرم چشم از نمای بیرون گرفتم.
مادر: پیاده شو آریاس از اینجا به بعد رو ما باید پیاده بریم!
خواستم اعتراض کنم که نذاشت و با تحکم گفت:
مادر: آریاس حرف نباشه،نگران حال منم نباش پیاده شو.
از اتوبوس خارج شدیم ساک رو از دست مادر گرفتم کیف خودم هم روی دوشم بود.
به اطراف نگاه کردم و رو به مادر گفتم:
- حالا باید از کدوم طرف بریم.
مامان بدون نگاه کردن بهم به سمت راست حرکت کرد و گفت:
مادر: من بلدم بیا!
نفسی عمیق کشیدم و پشت سره مادر به راه افتادم.
حدود دو ساعتی بود داشتیم می‌رفتیم که خواستم اعتراض کنم که خانه‌هایی رو از دور دیدم یک ده کوچیک به نظر می‌رسید.
مادر: بلاخره داریم می‌رسیم.
یک نیم ساعتی رو رفتیم تا به ده رسیدیم.
رو به مادر گفتم:
- هوا داره تاریک میشه مادر حالا، کجا باید بمونیم ما که جایی رو نداریم.
مادر آهی کشید و گفت:
مادر: یه جایی پیدا می‌شه دیگه.
آدم‌هایی که همه مشغول به کاری بودن نگاه کردم بین اونا یک پیرمردی رو دیدم.
- از اون مرد کمک بگیریم شاید بتونه کاری کنه.
مادرم سرفه‌ای کرد و با سر جواب مثبت داد.
به پیرمرد نزدیک شدیم رو به مرد گفتم.
- ببخشید آقاجان.
مرد به سمت ما چرخید و با صدای دلنشینی گفت:
مرد: بفرمایید.
مادر رو به مرد گفت: این اطراف جایی برای موندن هست ما از راهه دوری اومدیم.
مادر نتونست بیشتر حرف بزند و چند بار پشت سره هم سرفه کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
مرد اول یک نگاهی به من و بعد به مادرم انداخت.
مرد: خیر‌،درحال حاضر هیچ جایی نیست همه‌ی این خونه‌هایی که این اطراف می‌بینید خانواده زندگی می‌کنه.
رو به مرد با ناراحتی گفتم:
- آقا یعنی هیچ راهی نیست؟ مادرم بیمار هستن بیشتر از این نمی‌تونن وایستند.
مرد برای لحظه‌ای چشم‌های خودش را بست و بعد از چند ثانیه به ما خیره شد و گفت:
مرد: یک پیشنهادی دارم ولی، بی احترامی نشه بهتون، اصلا قصد ناراحت کردن شما رو...
پریدم وسط حرف مرد و با التماس گفتم:
- آقا هر چی باشه قبول.
با حرفی که مرد زد برای لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم.
مرد: من تازه بره‌های خودم رو فروختم اگه بتونید، می‌تونید تو طویله بمونید.
مادرم که دید من سکوت کردم رو به مرد با احترام گفت:
مادر: از هیچی بهتره.
و این شد که ما توی طویله موندیم.
*زمان حال*
چشم از رودخونه گرفتم و به اطراف نگاه کردم هوا کاملا تاریک شده بود صدای زوزه‌های گرگ به گوش می‌رسید با ترس و استرس از روی زمین بلند شدم و قدمی به عقب گذاشتم که پام به چیزی گیر کرد و با کله با زمین یکی شدم فکر کنم.
پیشونیم درد گرفته بود،از روی زمین بلند شدم و دستی به لباس‌هام کشیدم و سعی کردم راهی رو که اومدم رو پیدا کنم،نمی‌دونم از راست بود یا چپ.
با خودم گفتم شاید از سمت چپ اومدم.
با خودم درگیر بودم که با صدای تیر اندازی جیغی کشیدم که پام پبچ خورد افتادم تو رودخونه.
از حرص یه جیغ بلند کشیدم و با صدای بلند حرف می‌زدم.
- وای ریخت و قیافم نابود شد، آخه الان وقت شکار بود نه خدایی وقت شکار بود.
از حرص دستم رو محکم زدم توی آب که ماشالله هر جایی که خشک بود کلا خیس شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
- وای خدایا ای تو روحت مرتیکه پیر شکم گنده،همش تقصیر تو بود...
بلند شدم که با صدای قهقه مردی با هول دوباره افتادم تو رودخونه.
دوباره جیغ کشیدم و با عصبانیت به سمت صدا چرخیدم.
مردی که بند اسب رو در دستش گرفته بود ایستاده بود و به قیافه‌ی موش آب کشیده‌ی منه خاک به سر می‌خندید.
با عصبانیت رو بهش توپیدم:
- چیه به چی می‌خندی؟
مرد سعی کرد خنده‌اش رو کنترل کنه برای همین سرفه‌ای کرد و با دست به خودم اشاره کرد و با ته مونده‌ی خنده توی صداش گفت:
مرد: دارم به شاهکارم نگاه می‌کنم.
دوباره با صدای بلندی خندید.
با حرص گفتم:
- هرهر خندیدیم.
بی توجه بهش با اخم به سمت چپ حرکت کردم که با صدای زیباش بلند گفت:
- روستا سمت راست هست نه چپ.
بدون توجه به سمت راست رفتم.
قدم‌هاش رو پشت سرم شنیدم سرم رو برگردوندم سمتش و گفتم:
- کجا داری میای.
مرد با تمسخر نگاهی بهم انداخت و گفت:
مرد: واسه خونه رفتن هم باید از تو اجازه بگیرم مادمازل گمشده.
برگشتم و بهش نگاه کردم با اینکه تاریک بود ولی می‌شد چهره‌اش رو دید ابروی های پرپشت و زیبایی داشت،چشم هایی درشت و سرمه‌ای بینی سربالا لب‌هایی خوش فرم موهاش پرپشت بود و هیکل ورزشکاری‌ای داشت،قد بلندی هم...
جفت پا پرید وسط حرفم بی تربیت.
مرد: تموم شدم.
با گیجی بهش نگاه کردم و کشیده گفتم:
- ها!
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- پسندیدی.
تازه گرفتم چی میگه این بچه پرو.
با اخم نگاش کردم و گفتم:
- داشتم یه آدم چوب‌خشکه رو می‌دیدم.
با تعجب به خودش نگاه کرد بعد به چشم‌هام زل زد و گفت:
مرد:من،چوب‌خشکه؟!
اوه گند زدم رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
با لحن شوخی گفت:
- عینکتو با خودت نیاوردی خانم کوچولو!
با اخم به راهم ادامه دادم و گفتم:
- کوچولو عمته!
تک خنده‌ای کرد و راه افتاد در همون حال گفت:
- اینو خوب اومدی!
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- یعنی ناراحت نشدی؟!
در حالی که افسار اسب رو دور دستش می‌پیچید ازم جلو زد و گفت:
- نه چرا بدم بیاد؟ اگه ببینیش تو هم قطعا ازش بدت میاد!
دیگه چیزی نگفتم و پشت سرش به راه افتادم.
یک آن یاد مادر افتادم نکنه حالش بد شده باشه؟قطعا الان از نگرانی داره سکته رو می‌زنه.
بقیه‌ی راه رو بدون حرف طی کردیم ربع ساعت بعد به محله رسیدیم.
- چرا تو این محله برق نیست؟
با بی‌خیالی گفت:
- این روستا که مال من نیست بفهمم نگاهش کردم و گفتم:
- پس ارباب روستا کیه؟
دستی به موهای پرپشتش کشید و گفت:
- عموم!
با کنجکاوی پرسیدم:
- پس اومدی اینجا واسه تفریح؟
آهسته لب زد:
- آره! منتها با خانوادم اومدم هفته‌ی دیگه بر می‌گردیم کرج.
وارد کوچه شدیم با یک خداحافظی از کنارش عبور کردم.
هنوز از کوچه خارج نشده بودم که صداش از دور اومد:
- راستی اسمت چی بود دو ساعت با هم بودیم ولی نفهمیدم اسمت چیه؟!
همین جور که می‌رفتم گفتم:
- من آریاس هستم و شما؟
کمی مکث کرد و بعد گفت:
- آریا هستم.
بی حرف با عجله به سمت طویله که الان مثلا خونمون بود رفتم در تخته‌ای رو باز کردم و وارد شدم.
صدای مامانم که خیلی بی روح بود توجهم رو به گوشه‌ای جلب کرد با کمک فانوسی که کنار مادرم بود می‌تونستم ببینمش.
اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت:
مادر: دیر اومدی؟ کجا بودی؟ می‌دونی ساعت چنده؟ چرا انقدر سر به هوایی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
به سمتش رفتم و دستش رو آروم گرفتم و به چشم‌هاش که نگران بودن چشم دوختم:
- نگران من نباش؟ من بچه نیستم!
حالت خوبه؟
بدون حرف دراز کشید و گفت: شب بخیر.
آهی کشیدم و از روی زمین بلند شدم رخت خواب رنگ و رو رفته‌ای برداشتم و روی زمین انداختم خواستم بخوابم که صدای مادرم که گرفته گفت:
مادر: شام نخوردی؟تو قابلمه برات گذاشتم.
دراز کشیدم و پتو رو تا زیر گردنم کشیدم:
- گرسنه نیستم شب بخیر!
****
با کوبیده شدن در از خواب پریدم سر جام نشستم کل بدنم خشک شده بود.
به مادر نگاه کردم که رنگش به زردی می‌زد سعی می‌کرد بلند بشه ولی معلوم بود داره درد می‌کشه...
به سمت در رفتم و بازش کردم آقا مسلم صاحب این‌جا بود...
- سلام آقا مسلم خوش خبر باشی!
آقا مسلم با لحجه‌ی شمالیش با خوشحالی گفت:
آقا مسلم: دختر جان کارت جور شد از امروز می‌تونی شروع کنی.
با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم نمی‌دونم چجوری تشکر کردم و چجورب به مادر گفتم.
الان هم سر زمین کشاورزی هستیم.
به آقا مسلم گفته بودم با سر کارگر این‌جا حرف بزنه منو قبول کنه که خداروشکر قبول کرد.
به زمین کشاورزی نگاه کردم که با صدای سر کارگر دست از کنکاش کردن برداشتم و با اخم دستکش هام رو به دست کردم.
سرکارگر: دختر جون این‌جا جای فکر کردن نیست،برای تفریح که اینجا نیستی اگه می‌خوای کار کنی عجله کن وگرنه تا زیاده کارگر راحت می‌تونم از این‌جا بیرونت کنم.
در حالی که گوجه‌ها رو می‌چیدم و داخل سبد مشکی رنگی می‌ریختم زیر لب غرغر می‌کردم.
****
یک هفته‌‌‌‌ای بود اینجا مشغول به کار بودم از صبح سر کار بودم تا عصر ساعت پنج به خونه می‌رفتم حال مادر روز به روز داشت بدتر می‌شد و ترس منم بیشتر.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین