جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تنهایی آریاس] اثر «پریزاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط PARYZAD.1381 با نام [تنهایی آریاس] اثر «پریزاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 895 بازدید, 22 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تنهایی آریاس] اثر «پریزاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع PARYZAD.1381
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط PARYZAD.1381
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
حسادت کردم و این حسادت برام گرون تموم شد...
یک هفته گذشته بود طاقتم تموم شده بود نمی‌تونستم محبت‌هایی که نصیب سارا میشه رو نادیده بگیرم یک شب طاقتم تموم شد و از علاقم به سینا گفتم ولی اون با بی رحمی تمام گفت یک تار موی سارا رو به صد تایی مثل تو نمیدم.
اونشب کلی گریه کردم و التماس کردم ولی اون از خونه زد بیرون و قبل از رفتنش گفت از اینجا برم.
ولی این کار رو نکردم برای همین برای راضی کردنش حسابی تلاش کردم به پاش افتادم ولی اون منو نادیده گرفت یک یک هفته شد دو هفته که دیگه نتونستم باید کاری می‌کردم که همین طور که منو خرد کرد اونم خرد بشه.
از خوش‌شانسی بود یا بدشانسی که اونشب سارا دردش شروع شد وقت زایمان رسید و سارا رو به بیمارستان بردن و بعد از به دنیا اومدن آریاس دو روز بعدش به خونه اومدند کل خاندانشون اومده بودند.
چشم دیدن چنین خانواده‌ای خوشبخت رو نداشتم تصمیم خودمو گرفته بودم برای همین در حین انجام دادن نقشم به اتاق آریاس رفتم که آروم و بی سرو صدا خوابیده بود دختره خیلی معصومی به نظر می‌رسید
شناسنامش رو توی کیفم گذاشته بودم و از بعد از برداشتن بچه از پنجره بیرون رفتم که با مردی برخورد کردم که به دیوار تکیه داده بود و دستی به سبیل‌هاش می‌کشید جا خوردم.
اونم تهدیدم کرد که اگه این بچه‌رو بهش ندم میره همه چیز رو به لین خانواده میده.
چاره‌ای نداشتم بعدها فهمیدم یک دزد حرفه‌ای هست.
باهاش از روی ناچاری همکاری کردم و باهاش ازدواج کردم چاره نداشتم چون هیچ جایی برای موندن نداشتم.
همیشه از بچه بیزار بودم با هر عذابی بود آریاس بزرگ شد نوزده سال گذشته بود
 
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
با اینکه ازش متنفر بودم ولی مجبور بودم تحملش کنم.
نوید هم که پیرشده بود هر چه داشت رو سر قم*ار باخته بود...
دو هفته‌ای بود حالم بد شده بود بعد که بی‌هوش شده بودم برده بودنم بیمارستان بعد از آزمایشات فهمیدم سرطان خون دارم.
یک ماه گذشته بود که داروهام تموم شده بود امیدی به زنده موندن نداشتم میدونستم زیاد وقت ندارم.
داشتم تقاص پس می‌دادم تقاص گناهایی که مرتکب شده بودم.
اون روز از تمام گناهام توبه کردم و تصمیم گرفتم به آریاس محبت کنم شباهت زیادی به سینا داشت.
با گذشت نوزده سال هنوز سینا رو فراموش نکردم هر روز و هر شب با حسرت و اشک اونو یاد کردم.
روزی که خونه بودم متوجه شدم نوید داره تلفنی با شخصی صحبت می‌کنه.
شخصی که ما دو نفر حالا برده‌ی او بودیم.
از اینجا رفتیم،چون حالم به شدت خراب بود حالت تهوع لحظه‌ای رهام نمی‌کرد وقتی به لین روستا رسیدیم و توی طویله موندگار شدیم شرمنده‌ی آریاس شدم حقش نبود این زندگی جهنمی که ما براش ساختیم.
دخترم آریاس امیدوارم منو ببخشی،من اشتباه کردم ولی تقاصشو پس دادم شاید از امشب من دیگه نباشم برای همین به عمارت برو شنیدم پدر و مادر واقعیت خونه‌ی عموت مهمانند.
مواظب خودت باش،اونا دنبالتن.
حلالم کن.
سنا با ناراحتی دفتر را می‌بندد و به آن خیره می‌شود.
آهانا همچنان به رودخونه ذل زده بود.
آریا و ماکان به آنها نزدیک می‌شوند.
آریا: چیه ماتتون برده؟
ماکان به سنا نزدیک می‌شود و دفتر را بر می‌دارد و پشت و روی آن را با تعجب نگاه می‌کند.
ماکان: این چیه؟
آهانا کیف را از جلوی پایش بر می‌دارد و سرکی در آن می‌کشد تلفن آریاس را بر می‌دارد و تلفن رمز نداشت راحت وارد گالری شد و به عکس‌های آریاس و هانا خیره شد.
آریا تلفن را بر می‌دارد و به عکس‌ها خیره می‌شود.
آریا: این گوشی آریاسه؟ دست شما چیکار می‌کنه؟ بهتون یاد ندادن به چیزهای دیگران دست نزنید؟
آریا با حرص به آنها نگاه می‌کرد
 
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
آهانا: واسه برداشتن وسایل خواهرمم باید اجازه بگیرم.
سنا: گیج شدم یعنی آریاس خواهر شماست حالا؟ یا این حرفایی که تو دفتره یه مشت اراجیف بودند؟!
آهانا: داداش یعنی ما یه خواهرم داشتیم؟
آریا کلافه بهشون نگاه می‌کنه.
آریا: آره داشتیم ولی نوزده ساله پیش گم شد و هیچکس نتونست اثری ازش پیدا کنه.
***
آریا و ماکان خانواده رو در جریان گذاشتند سارا از شنیدن خبری از آریاس زیر سرم هست و سینا در حال پیدا کردن آریاس
همه چیز به هم ریخته شده بود از زمانی که سینا به نزد فرشته رفته بود و اونو در حالی که چشم‌هاش بسته شده بود دید داغون شد نه به خاطر مرگ فرشته بلکه برای اینکه هیچ سرنخی نصیبش نشده بود.
ماکان و آریا تونستند هانا رو پیدا کنند ولی چیزی دستگیرشون نشده بود پلیس هم سرنخی پیدا نکرده بود. هانا هم تصمیم گرفته بود تا پیدا شدن آریاس تو روستا بمونه اون حالش بدتر بود ولی سعی در آروم کردن بقیه داشت از اینکه نمی‌تونست کاری کنه حرص می‌خورد.
دو ماه گذشته بود ولی خبری از آریاس نبود همه در عمارت بودند.
ماکان در تراس ایستاده بود و پک محکمی از سیگارش کشید و دود آن را بیرون فرستاد.
***
هانا:
دو ماه از گم شدن آریاس میگذره دو ماهی که انگار دوهزار سال گذشته همه داغونند از دست خودم لجم گرفته بود آخه مخم به هیچ جا قد نمی‌داد چرا باید اینجوری می‌شد خیلی احمقانه بود.
از جمع دخترا فاصله گرفتم و برای هواخوری به سمت تراس رفتم.
دود سیگار نفسم رو بند اورد آخه به بوی سیگار حساسیت داشتم دود هارو با دستم کنار می‌زدم ولی هیچ از سرفم کم نشد رفته رفته نفسم داشت بند می‌اومد که ماکان سیگارش رو خاموش کرد و با عجله به سمتم اومد و با نگرانی ای که تو چهره اش بیداد می‌کرد گفت:
ماکان: خوبین خانم.
به زور تنها تونستم بگم حساسیت دارم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین