- Sep
- 34
- 157
- مدالها
- 1
حسادت کردم و این حسادت برام گرون تموم شد...
یک هفته گذشته بود طاقتم تموم شده بود نمیتونستم محبتهایی که نصیب سارا میشه رو نادیده بگیرم یک شب طاقتم تموم شد و از علاقم به سینا گفتم ولی اون با بی رحمی تمام گفت یک تار موی سارا رو به صد تایی مثل تو نمیدم.
اونشب کلی گریه کردم و التماس کردم ولی اون از خونه زد بیرون و قبل از رفتنش گفت از اینجا برم.
ولی این کار رو نکردم برای همین برای راضی کردنش حسابی تلاش کردم به پاش افتادم ولی اون منو نادیده گرفت یک یک هفته شد دو هفته که دیگه نتونستم باید کاری میکردم که همین طور که منو خرد کرد اونم خرد بشه.
از خوششانسی بود یا بدشانسی که اونشب سارا دردش شروع شد وقت زایمان رسید و سارا رو به بیمارستان بردن و بعد از به دنیا اومدن آریاس دو روز بعدش به خونه اومدند کل خاندانشون اومده بودند.
چشم دیدن چنین خانوادهای خوشبخت رو نداشتم تصمیم خودمو گرفته بودم برای همین در حین انجام دادن نقشم به اتاق آریاس رفتم که آروم و بی سرو صدا خوابیده بود دختره خیلی معصومی به نظر میرسید
شناسنامش رو توی کیفم گذاشته بودم و از بعد از برداشتن بچه از پنجره بیرون رفتم که با مردی برخورد کردم که به دیوار تکیه داده بود و دستی به سبیلهاش میکشید جا خوردم.
اونم تهدیدم کرد که اگه این بچهرو بهش ندم میره همه چیز رو به لین خانواده میده.
چارهای نداشتم بعدها فهمیدم یک دزد حرفهای هست.
باهاش از روی ناچاری همکاری کردم و باهاش ازدواج کردم چاره نداشتم چون هیچ جایی برای موندن نداشتم.
همیشه از بچه بیزار بودم با هر عذابی بود آریاس بزرگ شد نوزده سال گذشته بود
یک هفته گذشته بود طاقتم تموم شده بود نمیتونستم محبتهایی که نصیب سارا میشه رو نادیده بگیرم یک شب طاقتم تموم شد و از علاقم به سینا گفتم ولی اون با بی رحمی تمام گفت یک تار موی سارا رو به صد تایی مثل تو نمیدم.
اونشب کلی گریه کردم و التماس کردم ولی اون از خونه زد بیرون و قبل از رفتنش گفت از اینجا برم.
ولی این کار رو نکردم برای همین برای راضی کردنش حسابی تلاش کردم به پاش افتادم ولی اون منو نادیده گرفت یک یک هفته شد دو هفته که دیگه نتونستم باید کاری میکردم که همین طور که منو خرد کرد اونم خرد بشه.
از خوششانسی بود یا بدشانسی که اونشب سارا دردش شروع شد وقت زایمان رسید و سارا رو به بیمارستان بردن و بعد از به دنیا اومدن آریاس دو روز بعدش به خونه اومدند کل خاندانشون اومده بودند.
چشم دیدن چنین خانوادهای خوشبخت رو نداشتم تصمیم خودمو گرفته بودم برای همین در حین انجام دادن نقشم به اتاق آریاس رفتم که آروم و بی سرو صدا خوابیده بود دختره خیلی معصومی به نظر میرسید
شناسنامش رو توی کیفم گذاشته بودم و از بعد از برداشتن بچه از پنجره بیرون رفتم که با مردی برخورد کردم که به دیوار تکیه داده بود و دستی به سبیلهاش میکشید جا خوردم.
اونم تهدیدم کرد که اگه این بچهرو بهش ندم میره همه چیز رو به لین خانواده میده.
چارهای نداشتم بعدها فهمیدم یک دزد حرفهای هست.
باهاش از روی ناچاری همکاری کردم و باهاش ازدواج کردم چاره نداشتم چون هیچ جایی برای موندن نداشتم.
همیشه از بچه بیزار بودم با هر عذابی بود آریاس بزرگ شد نوزده سال گذشته بود