جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تنهایی آریاس] اثر «پریزاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط PARYZAD.1381 با نام [تنهایی آریاس] اثر «پریزاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 895 بازدید, 22 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تنهایی آریاس] اثر «پریزاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع PARYZAD.1381
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط PARYZAD.1381
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
با صدای خسته نباشید از جانب سرکارگر بلند شدم و فوری دستکش‌هام رو بیرون کشیدم کمرم درد می‌کرد پاهام که دیگه بدتر کلا بی حس بودند...
با خداحافظی از سمیه خانم که زن میانسالی بود از زمین بیرون اومدم و به سمت روستا به راه افتادم هوا انگار بارونی بود!
نفس عمیقی کشیدم و دست‌هام رو تا کشش داشت به سمت بالا بردم.
- آخیش! امروز حسابی خسته شدم و...
با صدای جیغ‌های پسر بچه‌ای و صدای مردی که داد می‌زد باعث شد حرفم رو فراموش کنم.
با کنجکاوی به سمت صدا رفتم تا به حیاط گلی‌ای رسیدم توی حیاط پر از پرتقال‌های رسیده و نرسیده بود...
با صدای جیغ بچه‌ای نزدیک‌تر شدم که دیدم پسر بچه‌ای رو که زیر شلاق‌های پسری بیست‌و‌شش ساله‌ای داشت از درد جیغ می‌زد...
با عجله به سمتشون رفتم و مرد رو با عصبانیت به کناری هول دادم که از این حرکت ناگهانی من بر روی زمین افتاد و سرش به گوشه‌ی دیوار گلی برخورد کرد و از درد صورتش جمع شد...
با عصبانیت رو به مرد گفتم:
- چته رم کردی وحشی؟ این چه برخورد با یک بچه هست؟ تو از سن خودت خجالت نمی‌کشی که به خودت اجازه می‌دی رو بچه‌ی شش ساله دست بلند کنی؟
زود به سمت پسر رفتم که نیمه بی‌هوش بود صورتش کبود شده بود با نگرانی نگاهش کردم.
- پسر جون خوبی؟
نمی‌تونست جواب بده خواستم حرف بزنم که با دردی که پشت گردنم حس کردم برای لحظه‌ای نفس کشیدن هم از یاد بردم.
با درد بعدی که روی شونم حس کردم چشم‌هام رو بستم.
صدای مردی که با عصبانیت داشت سرم داد می‌زد رعشه‌ای به جونم افتاد.
مرد: تو خره کی باشی کوچولو؟ هان؟
با هانی که گفت از جا پریدم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
با صدای قدم‌های چند نفر که نزدیک می‌شدند چشم‌هام رو باز کردم و با توانی که داشتم از روی زمین بلند شدم و به سمت مرد چرخیدم با نفرت به چشم‌های مشکی رنگش که بی روح بود نگاه کردم...
برای لحظه‌ای یکه خورد ولی خودش رو گم نکرد...
با لحنی که حس تنفر در اون موج می‌زد گفتم:
- من نه، بلکه تو خره کی باشی؟ که بخوای رو من دست بلند کنی؟!
هه،آدم تا چه حد می‌تونه خودخواه باشه... با عصبانیت یک قدم نزدیک اومد و با لحنی نه چندان آروم غرید:
مرد: می‌خوای بدونی خر کیه؟
پوزخندی زد و با نفرت به چشم‌هام نگاه کرد.
مرد: بذار نشونت بدم من کی هستم!باید یاد بگیری نباید به پسر خان توهین کنید.
و بعد بلافاصله با صدای بلند داد زد:
مرد: یاسین اینو به عمارت ببر و با دست‌های بسته تو زیرزمین بندازش...
با صدای مردی که نزدیک می‌اومد سرم رو چرخوندم.
مردی با شکم گنده و قد بلند با بینی عقابی لبای نازک،ابروهای پیوندی و کچل...
به سمتمون اومد و بازوی من رو محکم گرفت.
دست‌هاش بزرگ بود، نکبت دستم رو داغون کرد.
- آهای آقا کچله،اینی که گرفتی دستگاه‌های ورزشی نیستن شکوندیش.
صدای این پسره باز رفت رو مخم.
مرد: و درضمن...
به من اشاره کرد و گفت:
مرد: ببین از کجا اومده؟ و چرا اومده به این روستا؟
مرد چشمی گفت و منو با خودش کشید بدون این‌که بخوام به دنبالش کشیده می‌شدم.
 
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
منو به سمت ماشینی کشید و پرتم کرد توی ماشین.
دو مرد سوار شدند و با یک استارت ماشین روشن شدو به راه افتاد.
- می‌خوایین چی‌کارم کنید بی وجدان‌ها.
دستگیره‌ی در رو کشیدم ولی بیشعور‌ها قفلش کرده بودند.
کچل: چرا جیغ جیغ می‌کنی دختر کوچولو ساکت بشین سره جات به موقع می‌فهمی نباید با پسر خوان در می‌افتادی.
مرد دومی پکی به سیگارش زد و گفت: دستی دستی گوره خودتو کندی نفله!
از حرفاشون سر در نمی‌اوردم منظورشون از این حرفا چیه؟!
بعد از پنج دقیقه ماشین متوقف شد و هر دو از ماشین پیاده شدند و دره عقب رو باز کردند منو با یک حرکت بیرون کشیدند هر دو بازوهام اسیر دستشون بود.
یعنی چی در انتظارم بود؟...
در کوچیکی رو باز کردند و وارد شدند و در رو محکم بستند که از ترس هینی کشیدم.
اونا بی اهمیت به ترس من به سمت دره آهنی رفتن و بازش کردند وارد شدند.
یک اتاقک کثیف پر از کارتون‌های بزرگ و کوچک و یک میز و صندلی چوبی کناره انبار و چند تا چیز دیگه که نمی‌دونم چی بودند.

بعد از بستن دست‌هام از انبار خارج شدند.
- چرا دستامو بستین؟دستامو باز کنید بی وجدان ‌ها.
هیچ صدایی نیومد.
می‌دونم تلاشم برای دادو بیداد یا باز کردن طناب‌ها بی فایده هست.
هوا رو به تاریکی بود حتما مادر نگرانم شده.
از فرط خستگی چشم‌هام گرم شد و به خواب رفتم.
***
بدنم درد می‌کرد از فرط خستکی در طویله رو باز کردم و وارد شدم.
مادر تا من نمی‌اومد فانوس رو خاموش نمی‌کرد چرا خاموشه؟
آروم به سمت مامان رفتم که داشت با مردی آروم صحبت می‌کرد.
نمی‌دیدمشون چون خیلی تاریک بود ولی صداشون رو می‌شنیدم.
مادر در حالی که بغض داشت رو به مرد گفت:
- اشتباه کردیم.
مرد پوزخندی زد و. گفت: هه! اشتباه که مال یک دقیقه هستش،چرا اوردیش؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
مادرم در حالی که هق‌هق می‌کرد گفت:
- نوید می‌بینی دارم تقاص پس می‌دم می‌بینی چی کار کردیم.
نوید:الان جای این حرف‌ها نیست وقته انتقامه؟
مادرم با صدای تحلیل رفته از گریه گفت:
- کاری بهش نداشته باش اون گ...
با خیس شدن صورتم از خواب پریدم و چند نفس عمیق کشیدم و دو تا سرفه هم پشتش.
به باعث و بانیش نگاه کردم و اخم کردم.
- چیه؟ مرض داری؟چی می‌خوای مردم آزار؟
مرد خم شد و موهایی که از شالم بیرون زده بود رو دور دست‌هاش پیچید و با خشم غرید:نه تو به این راحتی آدم نمی‌شی؟ ایرادی نداره خودم آدمت می‌کنم!
به سمت میزی رفت و با شلاق به سمتم برگشت.
چشم‌هام گرد شد یعنی می‌خواد منو بزنه مرتیکه...
خنده‌ی عصبی سر دادم و رو بهش گفتم:
- تو می‌خوای چیکار کنی؟
در حالی که شلاق رو دور دستش می‌پیچید رو به رو ایستاد و با پوزخند گفت:
مرد: یعنی معلوم نیست می‌خوام چیکار کنم؟
- ولم کن بذار برم...
مرد به چشم‌هام ذل زد و گفت:
مرد: وقتی از این در میری بیرون که به پام بیوفتی و التماس کنی ببخشمت!
پوزخندی زدم و گفتم:
- من از توعه گولاخ معذرت خواهی کنم؟ محاله!
با این حرف من جری تر شد با بالا بردن دستش چشم‌هام رو بستم که درد بدی رو روی کتفم حس کردم با سوزش کتفم اشک تو چشم‌هام جمع شد.
با دردی که تو صدام بود گفتم:
- آشغال پس...
با سوزش کمرم جیغم به هوا رفت من فحش می‌دادم اون عصبانی تر...
ضربه‌هاش اونقدر محکم بود که چشم‌هام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم...
***
آهسته چشم‌هام رو باز کردم کل تنم درد می‌کرد انگار کل استخون‌هام خورد شده...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
تازه موقعیت خودمو درک کردم،اشک از چشم‌هام جاری شد نه از درد تنم بلکه از این زندگی...
با تمام توانی که داشتم از روی زمین بلند شدم به دست‌هام خیره شدم جای شلاق روی دست‌هام خودنمایی می‌کرد خون‌ها خشک شده بود ولی سوزشی که تو کل تنم به خاطر این زخم‌ها بود نفسم رو به شماره می‌انداخت...
با کمک دیوار به سمت در رفتم چشم‌هام تار می‌دید سرگیجه داشتم،انگار روی هوا دارم راه میرم...
خواستم در رو باز کنم که در توسط شخصی باز شد و من چند قدم به عقب رفتم...
مردی وارد شد سرم رو بالا گرفتم به باعث و بانی این حال و روزم خیره شدم با بی رحمی تمام به چشم‌هام خیره شد و پوزخندی کنار لبش جا خوش کرد و گفت:
- اوخی چه به روزت اومده عزیزم؟
نگاهی از نفرت با چشم‌هاش کردم و آروم و با صدایی گرفته پاسخ دادم:
- برو بمیر...
در حالی که از در خارج می‌شد گفت:
- اونم به وقتش،فعلا از اینجا گم شوو!
و بدون نگاه کردن به من از اونجا رفت.
از انبار بیرون اومدم و از حیاط خارج شدم به خاطر پام از درد لنگ می‌زدم.
صبح شده بود با به زور خودم رو به خونه رسوندم و وارد شدم.
وارد طویله شدم و به اطراف واسه پیدا کردن مادر نگاه کردم.
مادرم در رخت خواب بود رنگ پریدگی‌اش از دور معلوم بود رنگش به زردی می‌زد و لب‌های خشک شده و ترک خورده...
اشک در چشم‌هام جمع شد آهسته به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
- مادر؟
مادر آهسته چشم‌هاش رو باز می‌کنه و با نگرانی به من خیره می‌شه و با اشکی که از گوشه‌ی چشمش خارج می‌شود میگه:
- آریاس چه به روزت اومده؟ کجا بودی؟ هان مگه قول نداده بودی مواظب خودت باشی؟ مگه نگفتم سر به هوایی رو بذار گوشه؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- ببخشید مادر،من خوبم چیزیم نیست، تو حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟
 
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
مادر دستم رو گرفت و کمی فشرد و با چند تا سرفه‌ی خشک پشت سر هم نالید:
- من در حقت بد کردم.
دستش را فشردم و با سر انگشت اشک‌هاش رو پاک کردم و سرم رو تکان دادم و گفتم:
- تو در حق من بد نکردی تو...
میان حرفم پرید و گفت:
- نه،نه تو حقیقت رو نمی‌دونی آریاس...
این دفعه من میان حرفش پریدم و گفتم:
- خیلی درد داری نه؟ مامان بیا بریم بیمارستان،اگه خدایی نکرده زبونم لال اتفاقی برات بیوفته من چیکار کنم؟ هان؟
دستش را برداشت و گفت:
- اگه بفهمی من چیکار کردم هرگز این حرفها رو نمی‌زنی.
من: چه کاری مادر،از چی حرف میزنی.
مادر: آریاس از اینجا برو...
با کنجکاوی نگاهش کردم و گفتم:
من: چرا؟

به سمتی اشاره کرد و گفت:تو اون کیف یه دفتر هست بعد از اینکه از اینجا رفتی بخون.
- آخه کجا برم؟
مادر: عمارت
- چرا؟
مادر: تو برو می‌فهمی... می‌تونی اونم تو راه بخونی.
- تو رو تنها بذارم برم محاله؟
مادر: آریاس برو... نباید اینجا باشی دلم شور میزنه.
- ولی...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
مادر: اگه من برات مهمم به حرفم گوش بده و از اینجا برو.
***
دلم واسه مادر شور میزد
نمی‌دونم چرا؟
گوشیم رو از جیب مانتوم بیرون اوردم به یاعت نگاه کردم ساعت دو بعد از ظهر بود دفتر رو از کیفم بیرون اوردم و به سمت رودخونه راهمو کج کردم.
ربع ساعت طول کشید تا رسیدم روی زمین نشستم و به کتاب چشم دوختم نمی‌دونم چرا از خوندن این نوشته‌ها هراس داشتم حس می‌کردم قراره اتفاق بدی بیوفته.
دفتر خاطرات رو ورق زدم که صدای خش خش برگ‌ها به گوشم رسید.
کتاب رو گذاشتم روی زمین و بلند شدم و به سمت صدا رفتم.
نمی‌دونم چه جرأتی پیدا کرده بودم خودم هم تعجب کردم
 
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
با کنجکاوی به اطراف که که در از برگ‌های خشک و نارنجی و زرد و قرمز بود بلأخره پاییز بود.
هر چه به صدا نزدیک تر می‌شدم قلبم محکم‌تر از قبل میزد.
استرس سرتاسر وجودمو گرفته بود حالت تهوع داشتم و بدن دردم که دیگه ناجور بود الهی بشکنه دستی که منو به این حال و روز انداخته!
به رو به رو خیره شدم که...
نفسی از روی حرص کشیدمو دستم رو مشت کردم.
- خدایا اینم منو اوسکول فرض کرده،فکر کردم الان یه حوری خوشگل می‌بینم اینکه مارمولک بود هی اینم شانسه ما داریم...
سرمو به چپ و راست تکون دادم و عقب گرد کردم که با مخ رفتم تو دل درخت.
- خدایا مخ نداشتم جا به جا شد آخ ملاجم.
دستم رو روی سرم گذاشتم و از درخت فاصله گرفتم و به سمت رودخونه به راه اوفتادم.
از یک طرف گشنمه از یک طرف سرم بدجور درد می‌کنه از طرفی دیگه هم تنم تیر می‌کشه و پام لنگ...
در حالی که غرغر می‌کردم به سمت رودخونه می‌رفتم که یهو دست یک نفر رو دیدم که به سرعت چیزی رو جلوی دهنم گرفت، هر کاری کردم پسش بزنم نشد آخرم نفس عمیق و سیاهی مطلق...
***
راوی:
آریا چکمه‌هایش را که دو وجب پایین زانو بود به رنگ مشکی می‌پوشد و حال جلوی آیینه می‌ایستد و باری دیگر خود را برانداز می‌کند لباسی سفید و یقه ایستاده و شلواری تنگ و قهوه‌ای رنگ و شالگردنی مشکی دور گردنش و پالتویی به رنگ قهوه‌ای پر رنگ.
آدکلن خود را بر می‌دارد و بعد از دوش گرفتن دوباره دستی به موهایش می‌کشد و از اتاق خارج می‌شود...
 
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
پله‌هارو دو تا یکی می‌کند و وارد پذیرایی می‌شود و به جمع خانواده‌اش ملحق می‌شود ماکان هم که آماده بود و منتظر آریا روی مبل راحتی نشسته بود سرش را با تلفن گرم کرده بود پدر آریا(سینا) و پدر ماکان(شایان) در حال گفتگو با یکدیگر بودند از طرفی سارا و رویا مادرهایشان در حال بگو بخند بودند.
و آهانا و سنا خواهرانشان با هم شطرنج بازی می‌کردند.
که با آمدن آریا توجه همه به سمتش جلب می‌شود.
آهانا به برادرش می‌گوید:
آهانا: داداش دارین میرید جنگل.
آریا با سر جواب میدهد.
آریا: آره چطور؟
آهانا: میشه ما هم بیاییم.
سنا: آخه حوصلمون سر رفته!
***
هر چهار نفرشان به جنگل رسیدند.
سنا: داداش میشه بریم لب رودخونه؟
ماکان: آره،چرا نشه؟
راهشان را به سمت رودخونه عوض می‌کنند.
آریا با دیدن رودخونه یاد شبی که آریاس رو دیده بود می‌افتد.
لبخندی می‌زند و با خود فکر می‌کند
آریا: با اینکه غریبه بود حس کردم آشناست.
سنا: آهانا بریم اون طرف یه گشتی بزنیم؟
آهانا: آره بریم.
ماکان که سرش توی تلفن خود بود با حرف‌های این دو نفر کمی سرش را بالا می‌گیرد و می‌گوید.
ماکان: زیاد دور نشید.
سنا: باشه داداش.
دو دختر به هم جلوتر راه می‌افتن و به تپه‌ای که کنار رودخونه بود می‌رسند که متوجه می‌شوند کیف و کتابی در نزدیکی تپه افتاده است.
آهانا: انگار یکی اینجا بوده کیف و کتابی اونجا افتاده.
سنا: آره بریم ببینیم کسی هست با نه!
آهانا و سنا به تپه می‌رسند ولی کسی را نمی‌بینند برای همین کتاب راه بر می‌دارند و سنا دستی روی دفتر خاطرات می‌کشد و با کنجکاوی می‌گوید: این دفترخاطراته، یعنی مال کیه؟
آهانا: انگار صاحبش نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
سنا: میگما من که خیلی کنجکاو هستم ببینم چی نوشته نظرت؟
آهانا هم سرش رو تند تند تکان داد و رضایتش را اعلام کرد.
هر دو کنار یکدیگر رو به رودخانه نشستند سنا دفتر را ورق زد و آهسته شروع به خواندن کرد.
سنا:از طرف فرشته عزتی به آریاس رادمنش.
آهانا: عه فامیلی ماست؟
سنا: دیگه بیشتر کنجکاو شدم.
فرشته: سلام دخترم میدونم باهات بد کردم ولی امیدوارم منو ببخشی...
امروز روزه خیلی گندی بود امروز از اون روزهایی بود که اصلا اعصاب نداشتم هر کسی رو اعصابم یورتمه می‌رفت خون به مغزم نمی‌رسید و دست به کارهایی می‌زدم که عاقبت خوبی نداشت.
من به خاطر ناپدری خودم دچار این اشتباهات بزرگ شدم شاید اگه اون نبود هرگز انقدر بی اعصاب نبودم هر بار می‌خوام به روی خودم نیارم که عقده‌ای شدم ولی هر کار می‌کنم سرنوشت بازی‌های خودش رو به رخم می‌کشه.
با صدای آقای رادمنش که با عصبانیت داد می‌زد هر چه دم دستش بود رو به سمتی پرتاب می‌کرد بقیه‌ی خدمتکارها از ترس مثل بید می‌لرزیدند.
و همسرش سارا در حال آروم کردنش بود شاید خودخواه شده بودم ولی اون سهم من بود درسته من یک خدمتکارم ولی منم دل دارم، منم دوست داشتم زندگی آرومی داشته باشم این حق هر دختری بود.
من سینا رو دوست داشتم، خیلی هم دوسش داشتم یادمه یه شب ناپدریم انقدر نوشیدنی خورده بود که وقتی به خونه اومد یک قدم که بر می‌داشت دو قدم جلوتر می‌افتاد اونشب هم مثل همیشه دلخوشیش کتک زدن من بود
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
اونقدر با کمربند به جونم افتاده بود که حتی مادرم هم دلش برام نسوخت و با بی تفاوتی روی راحتی نشسته بود و سیگار می‌کشید.
اون شب عصبی بودم نمی‌تونستم از اینا به این راحتی بگذرم مخصوصا ناپدریم،برای همی تصمیم گرفتم فرار کنم ولی قبل از فرار نقشه‌ی قتل هر دو تا رو کشیدم دست خودم نبود عین دیونه‌ها شده بودم بعد از برداشتن چاقویی بزرگ به سمت اتاقشون رفتم هر دو تو خثاب نازی بودند گویا خواب هفت پادشاه رو می‌دیدند و این عصبانیتم رو بیشتر می‌کرد.
نمی‌دونم چی‌شد که وقتی به خودم اومد دیدم چاقو تو قلب ناپدریم فرو رفته و چشم‌هاش از حدقه بیرون زده و خون از قلبش جاری بود و به مادری چشم دوختم که دستش از تخت آویزون بود و بالش سفیدی در دست‌هام.
عین دیونه‌ها شده بودم یهو بلند بلند می‌خندیدم بعدش یهو می‌زدم زیر خنده.
اونشب از ترس کوله پشتیم رو که از قبل آماده کرده بودم رو برداستم و از خونه زدم بیرون.
تا توان داشتم دویدم تا به خیابون اصلی رسیدم جاده‌های کرج خلوت بود نمی‌خواستم باور کنم که من یک قاتلم تو فکر بودم و حواسم به اطرافم نبود که ماشینی بهم زد و هیچی نفهمیدم فکر کردم منم مثل اونا می‌میرم ترسیده بودم.
وقتی چشم‌هام رو باز کردم فهمیدم بیمارستانم.
دو روز بی‌هوش بودم چند تا مأمور اومدند ترسیدم فکر کردم می‌خوان منو ببرند ولی واسه چیزه دیگه‌ای اومده بودند.
کسی که بهم زده بود سینا رادمنش بود کسی که با اولین دیدار دلمو باختم.
عشق در یک نگاه...
ازش شکایت نکردم اونشب خواست منو برسونه خونه ولی چند تا دروغ سر هم کردم و گفتم کسی رو ندارم.
برای همین پیشنهاد داد خدمتکار خونشون بشم، برای من که عالی بود هم یک کاری داشتم و هم نزدیکش بودم.
وقتی به خونش رفتم تازه فهمیدم همسر داره یه بچه‌ی شش ساله که اسمش آریا بود و همسرش سارا نه ماهه حامله بود با این وجود که حالا یک دختر بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین