- Jul
- 2,593
- 4,684
- مدالها
- 2
شب، آرام روی شهر خیمه زدهبود، اما هوا هنوز بوی خیسی و دود میداد. نسیمی که از میان کوچههای تنگ میوزید، گرمای پاییزی داشت، اما برای خاتون، همهچیز یخ کردهبود. نفسهایش هنوز عمیق بود و قلبش هنوز بیقرار. اما این اضطراب، با هر تپش، داشت شکلی متفاوت به خود میگرفت. انگار که چیزی درونش، در حال تغییر بود. دستش روی قفل در چوبی نشست، اما همان لحظه، حسی نامرئی، ستون فقراتش را لرزاند. حسی که میگفت هنوز هم نگاهش میکند. محو، دور، اما حاضر. تکان نخورد. چشمهایش را بست، نفسی عمیق کشید.
- توهمه… خیالته… فقط برگرد تو.”
اما لعنت به این حس که نمیرفت. آرام، انگار که هر حرکتی، ناگهان این خیال را واقعیتر کند، برگشت و نگاهش را به خیابان دوخت. هیچک.س نبود. هیچ صدایی، جز زوزهی ملایم باد، که پردهی سفید پنجرهای را تکان میداد. فقط چراغهای نفتی کمسو، در دل مه شبانه میلرزیدند. اما بوی سیگار؟ چرا هیچگاه هوای اطرافش را از اسارت خارج نمیکرد؟ قلبش فشرده شد. باید میرفت. نمیتوانست بیشتر از این آنجا بماند. خودش را مجبور کرد که کلید را در قفل بچرخاند. در، با صدایی خفیف باز شد. خودش را به داخل کشید و بیآنکه لحظهای معطل شود، پشت سرش بست. لحظهای همانجا، در تاریکی حیاط، ایستاد.
نفسش را بیرون داد، اما انگار نه انگار که این حس خفهکنندهی حضور، از بین رفتهباشد. احساس میکرد هنوز هم از دور، از پشت سایهها، نگاهش میکند و این فکر، بیشتر از همه، او را به مرز جنون میرساند.
- دیر کردی!
صدای صادق، از میان تاریکی آمد. خاتون از جا پرید. چرخید، نگاهش در تاریکی حیاط لغزید. صادق، تکیه داده به دیوار، دستها در سی*ن*ه گره شده، چشمانش نیمهپنهان در سایه.
- کجا بودی؟
لحنش نه عصبانی بود، نه تند، اما همانقدر خطرناک. لحن کسی که بو بردهاست، یک چیز، یک چیز کوچک، تغییر کردهاست. خاتون گلویش را صاف کرد، سعی کرد عادی به نظر برسد.
- کافهی موسیو بودم. فقط یه قهوهی معمولی بود.
صادق قدمی جلوتر آمد.
- فقط یه قهوهی معمولی؟
حالا نگاهش، درست و مستقیم، درون چشمهای خاتون بود و این، همان لحظهای بود که خاتون فهمید اگر همین حالا از نگاهش فرار نکند، تمام رازش را خواهد خواند. یک قدم عقب رفت.
- خستم صادق. بعداً حرف میزنیم.
بیآنکه لحظهای معطل شود، به سمت پلهها رفت. اما صادق، همانجا ماند. نگاهش را از او برنداشت.حتی وقتی که خاتون خودش را به درون خانه رساند، حتی وقتی که در اتاقش را بست، و یا وقتی که نفسش را لرزان بیرون داد و دستهایش را روی در گذاشت.
چرا هنوز هم حس میکرد این شب، برای تمام شدن عجلهای ندارد؟ دستش آرام روی گلوگاهش نشست. نه، هنوز هم آن فشار لعنتی در سی*ن*هاش بود. انگار هنوز هم آن نگاه سنگین، در پوستش نفوذ کرده باشد و این، نه نگاه صادق، بلکه نگاه مردی بود که او را از پشت سایهها میپایید. او باید میخوابید. اما چگونه، وقتی احمد حتی در بیداری هم، کابوسش شدهبود؟
- توهمه… خیالته… فقط برگرد تو.”
اما لعنت به این حس که نمیرفت. آرام، انگار که هر حرکتی، ناگهان این خیال را واقعیتر کند، برگشت و نگاهش را به خیابان دوخت. هیچک.س نبود. هیچ صدایی، جز زوزهی ملایم باد، که پردهی سفید پنجرهای را تکان میداد. فقط چراغهای نفتی کمسو، در دل مه شبانه میلرزیدند. اما بوی سیگار؟ چرا هیچگاه هوای اطرافش را از اسارت خارج نمیکرد؟ قلبش فشرده شد. باید میرفت. نمیتوانست بیشتر از این آنجا بماند. خودش را مجبور کرد که کلید را در قفل بچرخاند. در، با صدایی خفیف باز شد. خودش را به داخل کشید و بیآنکه لحظهای معطل شود، پشت سرش بست. لحظهای همانجا، در تاریکی حیاط، ایستاد.
نفسش را بیرون داد، اما انگار نه انگار که این حس خفهکنندهی حضور، از بین رفتهباشد. احساس میکرد هنوز هم از دور، از پشت سایهها، نگاهش میکند و این فکر، بیشتر از همه، او را به مرز جنون میرساند.
- دیر کردی!
صدای صادق، از میان تاریکی آمد. خاتون از جا پرید. چرخید، نگاهش در تاریکی حیاط لغزید. صادق، تکیه داده به دیوار، دستها در سی*ن*ه گره شده، چشمانش نیمهپنهان در سایه.
- کجا بودی؟
لحنش نه عصبانی بود، نه تند، اما همانقدر خطرناک. لحن کسی که بو بردهاست، یک چیز، یک چیز کوچک، تغییر کردهاست. خاتون گلویش را صاف کرد، سعی کرد عادی به نظر برسد.
- کافهی موسیو بودم. فقط یه قهوهی معمولی بود.
صادق قدمی جلوتر آمد.
- فقط یه قهوهی معمولی؟
حالا نگاهش، درست و مستقیم، درون چشمهای خاتون بود و این، همان لحظهای بود که خاتون فهمید اگر همین حالا از نگاهش فرار نکند، تمام رازش را خواهد خواند. یک قدم عقب رفت.
- خستم صادق. بعداً حرف میزنیم.
بیآنکه لحظهای معطل شود، به سمت پلهها رفت. اما صادق، همانجا ماند. نگاهش را از او برنداشت.حتی وقتی که خاتون خودش را به درون خانه رساند، حتی وقتی که در اتاقش را بست، و یا وقتی که نفسش را لرزان بیرون داد و دستهایش را روی در گذاشت.
چرا هنوز هم حس میکرد این شب، برای تمام شدن عجلهای ندارد؟ دستش آرام روی گلوگاهش نشست. نه، هنوز هم آن فشار لعنتی در سی*ن*هاش بود. انگار هنوز هم آن نگاه سنگین، در پوستش نفوذ کرده باشد و این، نه نگاه صادق، بلکه نگاه مردی بود که او را از پشت سایهها میپایید. او باید میخوابید. اما چگونه، وقتی احمد حتی در بیداری هم، کابوسش شدهبود؟