- Dec
- 602
- 2,421
- مدالها
- 2
ایجونممماعوذ بالله منم شیطون بلا 😁🤧
یکی از روزهای خدا، توی کتاب خونهی ولیعصر دختری پا به دنیا گذاشت...👶🏻🍼📚
مشاهده فایلپیوست 139733
از اونجایی که این دختر خیلی خوابالو بود اسمشو گذاشتن «هیلدا» (ربطی نداشت ولی برا ترور کردنش خوب بود).😪
این هیلدای ما کم کم بزرگ شد و پدر و مادرش دیدن، ای وای من... این هیلدا تبدیل شده به هیولا....👀👻
مامان باباش با خودشون گفتن چیکار کنیم چیکار نکنیم بفرستیمش ور دست انیشتن از دستش راحت شیم...🏇🏻🚶🏼♀️
برای اینکه دل هیولا کوچولوی ما «هیلدا» نگیره بهش یکم چیپس و ماست موسیر دادن که تو راه به جای غصه اینا رو کوفت کنه (دلم خواست)🥨🥛(از همونا که تو صندلی داغ به همه تعارف میکنه)
بالاخره با کلی گریه زاری اینو فرستادن به شهری دور به نام «رمان بوک»🛣️
وقتی به رمان بوک رسید از فرط تعجب چشاش ورقلمبید.😳
از این ور داستان انیشتن که حسابی از نامه پدر مادر هیولا عصبانی بود داشت موهاشو میکشید() که یهو از پنجره اتاقش که توی پنت هاوس وسط رمان بوک بود، یه هیولای اتریشی دید که چشاش افتاده زمین.👀
خوب که دقت کرد دید عه این همون هیولِ که مامان باباش شوتش کردن این وری.🏌🏻♀️
بدو بدو پله های پنت هاوس رو طی کرد و با آسانسور ویژژژژ رفت پایین...
اول از همه چشم های هیلدا رو که زیر دست و پا بودن جمع کرد بعدم فَکشو داد بالا تا مگسی پشه ای زنبوری پرنده ای خزنده ای و... نره توش.👁️👅
وقتی هیولا رو برد پنت هاوسش دید ای باباااا حالا من موندم شکم خودم و چجوری سیر کنم اینم اومده بلای جونم شده.😒🙄
به هیلدا گفت باید کار کنی تا بتونی خرج خودتو در آری.😶
هیولا کوچولو که نمیخواست سر بار باشه قبول کرد.🤕
انیشتن هیلدا رو برد به صاحاب شرکت چاپ روزنامه معرفی کرد(اون رنگ که انگلیسی نوشته ی چیزی تو مایه های روزنامه و اینا بود)...🤓
ماه ها گذشتن و این هیول خانوم ما با دیدن مقام ها اختیار از کف داد و هی فرت و فرت درخواست داد، و اینجاست که شاعر میگه (آدمو برق بگیره ولی جو نگیره)🤥🤠
یه روز که هیلدا مثل همیشه داشت به کارش میرسید دید انیشتن ی پسر خفن و جاذاب 😎 با خودش آورد و همون ورا ولش کرد به امون خدا تا کارشو شروع کنه.
هیلدا رفت کنار پسره و اسمش و پرسید، پسره هم گفت اسمش حامی.
با هم دست دوستی دادن و از اون روز به بعد هر جا هیولا چرت و پرتی میگفت حامی فورا لایکش میکرد.🏃🏻♂️👍🏻
یه روز که هیلدا مثل همیشه کارای عقب موندشو انجام میداد دید اعلاناتش داره قر میاد (مثلا تکون خورده)👀
رفت سمت اعلانات و بازش کرد...
دید که دخی یخی توی تالار مناسبت ها تگش کرده...
هیلدا با فکر به اینکه حتما تولد یکی از بروبچ و کیک میدن بدو بدو رفت سمت تالاری که تگش کرده بودن...😋🎂
وقتی رسید با تالار تاریک و خوفناک روبهرو شد...😬
خواست برگرده که شَتَلَق... در بسته شد...😱
هیول ما تو مرز سکته بود که با جیغ جیغ عده ای بی شوهر کار یکسره شد و هیلدا در روز تولدش دار فانی را وداع گفت....😵
خلاصه که با کلی آب و آب قند هیول ما به هوش اومد و با جمعی از بی شوهر که ثمین، درسا، فاطی، گل اندام، حامی، شوکا و... هم جزء شون بودن رو به رو شد...
بالاخره از بهت در اومد و رضایت داد تا از روی ساناز که موقع غش کردن افتاد روش بلند شه و ما با این گل پژمرده که رو زمین عینهو کتلت و کوکو چسبیده بود مواجه شدیم...
هیلدا با تعجب به تالار که حالا یسنا چراغ هاش و روشن کرده بود نگاه کرد و دید که به بههههه...🤩
مشاهده فایلپیوست 139737
دخی یخی جاذاب 😎 برای هیول انجمن تولد گرفته و قراره که بعد از تولد پول کیک و بادکنک و شرشره و.... تا قرون آخر از حلقومش بکشه بیرون...
💸🎈🎂
مشاهده فایلپیوست 139734
حامی که داشت یواشکی کیک کوفت میکرد به نگاه متعجب هیلدا لایک داد و دوباره انگشتشو کرد تو کیک...👍🏻😋🎂
مشاهده فایلپیوست 139735
هیلدا خودش و جمع و جور کرد و با آرزوی موفقیت برای خودش و همچنین بستنی های بیشمار برای شوکا، به اتفاق شوکا شمع های کیکی که به لطف حامی فقط ی کف دست ازش مونده بود و فوت کردن و بقول معروف یه سال بوق تر شد...🎂🕯️😗
همچنین نیشش تا پس کلش جر خورد 😃
مشاهده فایلپیوست 139736
تولدت مبارک هیول انجمن @Hilda; 🥳🎂😋
مشاهده فایلپیوست 139738
مشاهده فایلپیوست 139740
#تولدت مبارک رفیق من🥳🎂🤠
مشاهده فایلپیوست 139739
از اون بالا کفتر میایَ
یَک دانَه هیلدا میایَ 🥳🎂
چقدر زحمت کشیدی تا اینو بنویسی راستشو بگو؟
عام @Hilda;
انشاالله تولد هزار سالگیت و ببینم رفیق خلم.
تولدت مبارک😶👈❤