جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [توهم زا] اثر «nemo کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط nemo با نام [توهم زا] اثر «nemo کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,280 بازدید, 32 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [توهم زا] اثر «nemo کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع nemo
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط nemo
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
794
مدال‌ها
2
«خبر جدید»

اتاق توی ظلمات کامل به سر می‌برد. پشت میز نگاهم به اسکرین لپ‌تاپ قفل شده بود وهمزمان که عکس‌ها رو بالا و پایین می‌کردم به این فکر افتادم که بچه‌‎ها کی می‌رسن؟ صدای ویبره‌ی موبایلم که می‌گفت حدود سی دقیقه‌ی دیگه. خدای من! بین انبوهی از عکس‌های اجساد دنبال ردی از حرف‌های سام، پشت تلفن بودم، تا اینکه بین اون همه فاجعه تصویر صورت کبود و کج لادن مغزم و زمین گیر کرد! برای بار صدم بعد از اون ظهر لعنتی، حرکت سخت و سنگین پاترول رو روی بدن ظریف لادن متصور شدم، شکمم بهم پیچید! تصاویر از ده‌ها جهت مختلف و فیلم دوربین مداربسته‌ی دادگستری خوده، وحشت بود. اگه سرگرد فقط با اختلاف یک صدم ثانیه من و عقب نمی‌کشید الان توی قبر خوابیده بودم، لادن ابتدا در نظرم یک بازیگر و بعد یک مهره و بعد یک مادر تلقی شد. مادری که حدود پنج سال می‌شد که دنبال دختری به نام ترانه یا همون پرتو می‌گشت، گزارش مفقودی با نام ترانه پاکدل ثبت شد بود و به همین‌خاطر پیگیریش طاقت‌فرسا بود، ترانه یک سال بعد از گزارش گم‌شدنش توسط آدم نامعلومی کشته می‌شه، و جسدش توسط همون آدم توی دارک‌وب به فروش گذاشته می‌شه، از قضا طوفان با فریفته کردن مادر ترانه برای کمک به پیدا کردن دخترش، لادن و مجبور میکنه تا بدون خبر از اینکه توی سردخونه بالای سر بچه‌ی خودش وایستاده با شوهرش گریه کنه! کلی سوال توی مغزم بود و بی‌صبرانه منتظر اومدن سام و کیا بودم. نیاز داشتم کسی برام این موضوع رو شفاف توضیح بده ، خدای بزرگ، سامان حرف از خبر‌های سرسام‌آور می‌زد! دستم با حالت مریضی روی فیلم دوربین مداربسته کلیک شد، هدفون رو روی یکی از گوش‌هام گذاشتم و سعی کردم تمرکز کنم، اونقدری که گوی سبز نگاهم توی اسکرین برق می‌زد. صدای من از دور به حالت گنگ و جیغ‌مانندی می‌آمد، صدای هم‌همه‌ی مردم، همه و همه در یک قاب لحظات مرگ لادن رو به طبیعی‌ و دردناک‌ترین حالت ممکن نمایان کردن، فیلم دو دقیقه بیشتر نبود و در لحظات پایانی بود که چیزی توجهم رو جلب کرد، سرگرد در حالی که پاش و به دیوار تکیه زده بود داشت با موبایلش ور می‌رفت تا اینکه صدای ناله‎ی بلند لادن رو می‌شنوه و حرکت تند و تیزش توی گرفتن من، مثل یه خواب، غیر‌قابل باور بود! تا الان آدمی رو به این سریعی ندیده بودم.
- خدای م... .
جمله‌ام کامل نشده بود که صدای عمیق نفس‌های یک شخص همراه با یک جفت چشم درنده و فره از اسکرین لپ‌تاپ بهم لبخند زد، نفسم گیر کرد. دستم مثل دیوونه‌ها از کشوی میزم سلاح دفاعیم رو بیرون کشید، از جام خیز کردم و اون چاقو رو به حالت آماده توی انگشتام گرفتم!
هنوز نفس نمی‌کشیدم... . تنی سرتاسر پا مشکی روبه‌روم بود، کلاهی به سر داشت که سر تا سر صورتش رو گرفته بود و چشماش رو به نمایش می‌گذاشت، با پام صندلی رو پرت کردم تا فضای بیشتری به خودم بدم و مثل یک گلوله آتش به ضرب سلاح رو بالا بردم، در معرض برخورد با قفسه سی*ن*ه پهنی بود که با دستش، کاملاً گرفتارم کرد! انگشتاش روی مچ‌ها قفل بود و ملایمت سردی داشت. هوم خفیفی توی اتاق طنین‌انداز شد.
شروع به تقلا کردم و دستم و توی بند انگشتاش پیچوندم، دوباره خنجر رو بالا بردم که کلاه رو از روی سرش کشید.
- آروم باش خانم وکیل!
با دیدن موهای‎ پر کلاغی و خوش حالت کیا، «عوضی»گفتم و نفسم و با اختلاف بیرون دادم.
- سرعتت چشمگیره!
در حالی که در آستانه‌ی انفجار بودم خنجرو چرخوندم و با دسته‌اش ضربه‌ی نسبتاً محکمی نثار شانه‌اش کردم.
- به پای سرعت تو نمی‌رسه!
با هوف سرسام‌آوری چتری‌هام و بالا زدم و تمام لیوان آب رو سر کشیدم.
- اون کلاه مسخره چی میگه؟ مگه اومدی دزدی؟
اون هم به طبع موهاش و به شکل زیبایی بالا داد و دکمه‌های جلیقش و باز کرد.
_ با موتور اومدم.
نگاهی به اسکرین لپ‌تاپ من کرد و از همون‌جا با دراز کردن دستش فیلم رو به سطل زباله انتقال داد، چشم‌غره‌ای بهش انداختم و چراغ‌ زیر کناف اتاق رو روشن کردم.
- چجوری اومدی؟
از پشت سرم که رد شد بوی قوی و مرکبی از سرما و نسکافه زیر بینی‌ام پیچید، لعنتی!
-از در!
به محض اینکه خواستم با نثار فحش بهش خوش‌آمد بگم، سامان نصف بدنش وارد اتاق شد، و نصف دیگش از توی هال داشت با باران سر موضوع نامشخصی بحث می‌کرد!
بدنم شروع کرد به گر گرفتن، بدون وقفه به سمت پنجره هجوم آوردم.
-درود!
- چی داری؟
سام با جمله‌ی غیر منتظرانه‌ی من پوفی کرد و گفت:
- یادته اخلاص قرار بود یه افشاگری بزرگ با سناریوش مقابل پرتو و اتفاقاتی که واسش افتاده بکنه؟
سری تکون میدم.
- خب؟
- پای دخترای زیادی وسطه آنا، فقط پرتو نیست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
794
مدال‌ها
2
« آسو »
کیا با حرکت سریعی خودش و روی میز اتاقم کشید و با حرکت زیبایی دست‌هاش رو سپر کرد.
- دخترای زیاد؟
سامان لبخند کجی تحویلم داد و بدون وقفه لپ‌تاپش رو باز کرد.
- تاحالا فکر کردی چرا اخلاص از ناکجا آباد سرش توی پرونده‌ی پرتو پیدا شد؟ یا چرا درخواست آزمایش دی ان ای داد؟
چتری‌هام رو با شک مرتب کردم و سرم و تکون دادم.
- این پیام و بخون.
سام از توی فیسبوک برند رادان پیام رسمی رو که منتشر کرده بود، نشونم داد.
- توی این بیانیه رادان داره رسماً اعلام می‌کنه که قصدش از مهمونی امشب همکاری با شرکت‌های مدلینگ ایران و کمک به صنعت مد کشوره، اما مشارکت ما با اخلاص از چند روز قبل از ماجرای پرتو شروع می‌شه.
کیا هومی می‌کشه و بازی با فندک مورد علاقه‌اش رو از سر می‌گیره.
- درست دو هفته قبل از پیدا شدن اون جسدا کف خیابون، دختری به نام آسو افراز سرزده وارد نزدیک‌ترین پاسگاه اطراف منطقه‌‌‌ی باغ‌های چمران می‌شه و از یک دست درازی گزارش می‌کنه، و خب دلیل اصلی حضور اخلاص این بود که سوختگی‌های تو، پرتو و آسو از یک نوع و با یک وسیله بوده.
سام عینکش رو بالا داد و کمی با اسکرین ور رفت.
- از اون‌جایی که آسو افراز هیچ چیزی رو از قبل نمی‌تونسته به یاد بیاره، ازش آزمایش می‌گیرن و خب تست موادش نگتیو بوده، عجیبه نه؟
هم‌زمان که بوی آتش ملایمی زیر بینیم پیچید، کیا از ناکجا آباد پیداش شد و برگه‌ای رو روبروم گرفت.
- آسو همه چیز مربوط به ساعاتی که مورد آزار و اذیت قرار گرفته رو یادشه، اما با وجود کبودی‌های یکسان برگه‌ی آزمایش موادش از منم پاک‌تره! این و ببین.
فیلمی که سام به نمایش می‌گذاشت از دوربین مداربسته‌ی هتل یا همچین چیزی بود که توش یک دختر با کیف کولی و موهای فری که زیر یک روسری جمعشون کرده بود به دنبال یک مرد درشت هیکل راه می‌رفت. خبری از زور و گیجی توی این ویدئو نبود! افراز با پاهای خودش داشت به سمت شکارگاه اون حیوان می‌رفت. در همین بین چیزی نظرم و جلب کرد و از ترس اینکه درست باشه با شک به چشم‌های شیشه‌ای کیا نگاهی انداختم و وقتی سامان بینگویی سر داد، سر جام منقبض شدم.
- ولی رادان که توی مدت این فاجعه ایران نبوده!
- مشخصاتی که افراز بهمون داده با چهره‌نگاری، قیافه و هیکل بسیار مشابه‌ای با رادان داره، همین‌طور که خودت می‌بینی آسو با پای خودش راه میره ولی ادعا می‌کنه که هیچ کدوم از این صحنه‌ها رو یادش نمی‌آد، درست مثل تو!
چشم‌هام درشت میشه، مثله من؟ کیا و سام بدون اینکه فرصتی بهم بدن لپ‌تاپ رو کنارم می‌ذارن، سرم رو با ضرب به سمت فیلمی می‌برم که صدای ناله‌های از درد و بلند من با جیغم آمیخته شده بود، با زجر و رنج سعی داشتم که مچ دستم و فشار بدم و بدنم و محکم تکون بدم، خدای من! درست مثل یک ماری که سرش و بریده بودن داشتم به خودم می‌پیچیدم.
- چیزی یادت می‌آد؟
سرم و به نشانه‌ی نه تکون می‌دم و با دقت نگاه می‌کنم، مطمئن بودم که سام این فیلم رو قبلاً نشونم نداده بود و اینکه انگار یک مستند بود، حرکات ملتهب من داشت با دوربین و کیفیت بسیار بالایی ضبط می‌شد و این یکم مشکوک بود، با جیغ بنفشی که سر دادم لب‌هام خشک شد و سوختگی‌ها دوباره ناله سر دادن. دستی روی شونه‌ام گذاشته شد و به دنبالش باران که با آرامش همیشگی‌اش سرم و بوسید، مغزم نبض زد اما به دنبالش باران با جیغ گفت:
- بسه دیگه!
بعد از لحظه‌ای سکوت سام ادامه داد:
- این مخدر مستقیماً با آمیگدال مغز ارتباط داره و بعد از تحریک و بررسی نقاط ترس اون، همه‌ی سنسور‌ها رو خاموش یا تغییر میده، درست همون‌طور که تو اظهار می‌کردی بدنت و دیگه حس نمی‌کنی.
- خب؟
- ببین آنا یک سناریو خیلی قوی درمورد مهمونی فرداشب وجود داره، هدف از مهمونی رادان به طور رسمی راه انداختن یک صنعت کثیف با هدف بزرگ و مخربه، درواقع اون می‌خواد وسط دل قانون کثافت بازی راه بندازه.
هومی کشیدم و به فکر مکالمه‌ی چند روز پیش سر پیدا کردن انگشتر ضیافت افتادم.
« -کارش چیه؟
- توی صنعت مد پاریس شهرت زیادی داره و بنیان‌گذار یک مرکز اهدای عضو در لندنه، و همچنان دستش به قاچاق اعضای بدن هم آلوده است.
- چرا تاحالا دستگیر نشده؟
سرگرد هومی کشید و سامان در ادامه گفت:
- سیاست‌‌های غیر قانونی! درواقع سوژه مورد نظرمون یک متهم کاملاً منطقی به‌نظر می‌رسه چون به وسیله‌ی صنعت مدلینگی که برای خودش راه انداخته نه تنها از قابلیت پولشویی برخورداره بلکه به خاظر معروف بودنش توی سطح شهر خطی از جانب پلیس هم روش نمی‌افته! »
- اونا دارن سعی می‌کنن این مخدر وحشتناک رو به روش‌های مرسوم و زیبایی پخش کنن!
سوختگی‌های بدنم فریاد ممتدی سر دادن و گوش‌هام از شدت شنیدن صدای کیا بعد از مدت نسبتاً طولانی زنگ زد.
- هاوژین یکی از شرکت‌های نیمه رسمی مستقر در تهرانه که با رزومه‌ای که داره احتمال همکاری قطعی رو به رادان میده.
علی‌رغم اینکه می‌دونستم هاوژین چه بیزنس وسیعی رو توی مشتش داره، توی اون لحظه دلم می‌خواست کمی بیشتر از کیا حرف بکشم، لعنتی ته‌لجه‌ی جهنمیش خیلی روان بود.
- و چرا این‌قدر مطمئنی؟
سرگرد دستش و پشت سرش برد و با تقه‌ای لایتر رو بست، نگاه خاصی حوالم کرد و گفت:
- این شرکت بیش از پنجاه تا هولدینگ دولتی و غیر دولتی رو زیر نظر داره، و از اون‌جایی که بخشی از درآمدش رو مستقیم سمت آستان قدس روانه می‌کنه، با حکم رهبری از مالیات معافه! پس با توجه به سابقه‌ی نسبتاً وسیعش در سرمایه‌گذاری سهام‌های وابسته به نهاد‌های دولتی، احتمال همکاریش با رادان قطعیه!
چی می‌شد اگه بیشتر حرف می‌زد؟
- به‌نظرم تمام این اطلاعاتی که دادی، تقریباً مشابه با رزومه هولدینگ ارونده!
کیا با نگاهش برام شمشیر کشید و باعث شد برای بار هزارم توی ذهنم به این فکر کنم که چرا تاحالا نسخه‌ای مثل اون رو ندیده بودم؟
باران با صورت حوری مانندش کنار سامان مستقر شد، لپ‌تاپش رو باز کرد و در کمترین زمان ممکن یکی از اون حرکت‌های کشندش و زد!
- باران داری چیکار می‌کنی؟ دیوونه شدی؟
خشمگین بلند شدم که کیا با فشار نسبتاً زیادی به شونه‌ام که می‌دونستم عمدی بود من و سرجای خودم نشوند، باران با دقت متمرکز شد و درحالی که سام براش رمزی رو نجوا می‌کرد روی کلید « enter »، زد و جیغ خفه‌ای کشید، لعنتی! انگار نه انگار نزدیک بود با همین کارهاش سرش و به باد بده.
- وای دختر تو واقعاً محشری!
سامان با شونه ضربه‌ای به بازوی باران زد و گفت:
- خب کی این‌جا حرف از اطلاعات مشابه می‌زد؟
بیشتر از این نگاه پر از عنایتم و سمت باران حواله نکردم و سعی کردم به لباس کشنده‌ی روبروم خیره بشم. اعتراف می‌‌کنم خاص و تک بود، و این برازندگی رو آرم برند رادان تایید می‌کرد، خدای من! در یک نگاه شبیه لباس‌های تجملاتی دختر‌های عرب بود، آستین‌هایش از کمی پایین‌تر بازو شروع می‌شد و تا مچ عادی بود، اما چنان دنباله و چین کوبنده‌ای در دنباله‌ی آستین‌ها بود که تقریباً نفس‌گیر بود! قسمت‌هایی از دور کمرش با همون نوع پارچه نفیس که طرحی مانند قالی اصیل ایرانی داشت کار شده بود، دکلته بود اما با ضربدری از پارچه مشکی گردن رو می‌پوشوند، و خب این شاهکار بود!
- توی مهمونی فرداشب تنها هولدینگی که قراره این لباس و تن مدلش بکنه تا نظر رادان رو جلب کنه، قطعاً هاوژینه.
کیا با گفتن « مدلش » روبه‌روی صورتم چشماش و بست و در همین بین نگاهم با سام و باران تلقی کرد، ایده ورود به این مهمونی ماله من بود و خب اون ورود هم همین‌طور، اما ما هنوز کامل درمورد جزئیات صحبت نکرده بودیم.
- هم‌اکنون مشخصات مدل را تغییر می‌دهم!
سام به من دهن کجی کرد و از اتاق بیرون رفت، باران بغلم کرد و در گوشم گفت:
- با سامان باید به یه سری اطلاعات برای فرداشب سر و سامون بدیم، بعدش میام که با هم آماده شیم!
با فریاد بلندی کلمه « با هم؟ » رو در حالی که بدنم از شدت خطر و هیجان امشب به هم می‌پیچید به زبان آوردم، ولی باران با پرش بلندی از من دور شد، نفسی گرفتم، قطعاً با ورود باران مشکل داشتم، اما این حس مزخرف دیگه چیه؟ بوی مشکوکی زیر نور نارنجی کناف اتاقم قابل استشمام بود. البته اگر راحیه‌ی خاص سیگار سرگرد رو نادیده بگیریم، سعی کردم در کمال بی‌خبری، آرام قدم‌هام و به سمت بیرون روانه کنم اما صبر کن، من قسر در نمی‌رفتم!
- باهوش‌تر از اونی که فقط بخوای سرت و تکون بدی!
از اینکه تونسته بودم قدم‌هام و کمی جلوتر از سرگرد و تیمش بردارم خشمگین بود، اما من فقط لبخندی زدم، بالاخره من خیلی قبل‌تر از اونا به دیدن افراز رفته بودم!
- چرا حس می‌کنی می‌تونی توی این بازی تنهایی، بدون مشورت با من، کاری بکنی؟
چشم‌هاش کمی از حالت عادی یخ‌زده‌تر به‌نظر می‌رسیدن، قدمی به من نزدیک‌تر شد، طوری که می‌تونستم صدای نفس‌های آرومش و بشنوم، خدای من! چرا حضورش این‌قدر تحکم‌برانگیز و مبهم بود؟ لحظه‌ای صبر کردم تا بتونم موضع رو به‌دست بیارم و بعد با لبخندی که کمی حرص داخلش بود بهش نزدیک شدم، تنم منقبض بود!
- اگر تو توی این بازی می‌تونی، منم می‌تونم آقای سرگرد!
گوشواره‌هام و درآوردم و از طرف نگین سبزش که حالا دو رنگ به نظر می‌رسید، روبه‌روش گرفتم.
- اگر تو می‌تونی این‌قدر محتاط باشی منم می‌تونم.
البته که من اسمش و شکست اعتماد نمی‌ذارم، بلکه بسیار از بابت این شدت از محافظت قدردانم، لبخندی زدم چون من قصد عصبانی کردن این مرد خوش‌چهره رو نداشتم، حتی سر جنگ هم نداشتم، لاقل الان، اما می‌ذارم اون هر جوری دوست داره برداشت کنه!ً
مدت زیادی نمی‌شد که از چشمک زدن گوشواره‌هام توی خواب، مطلع شده بودم. اون دستش که توی جیبش بود و درآوردم و اون‌ها رو کف دستش گذاشتم، روبروی نگاهش که حالا بسیار دیدنی بود، مردمک چشمم رو بزرگ کردم و پلک زدم. از چشم‌هاش شمشیر بود که زده می‌شد، آتش بود که فوران می‌شد. از همان فاصله، انگار که می‌خواستم در گوشش چیزی بگم دستم و جلوی دهنم گرفتم و زمزمه کردم:
- تو که می‌دونی من خواب ندارم سرگرد!
کیا تیکه‌امو گرفت و با افتخار لبخند زد، اون می‌دونست که از بابت این کارش خشمگین نبودم. همین که خواستم اتاق رو به خوشحالی ترک کنم مچ دست‌هام اسیر شد و با قدرت سمت سی*ن*ه‌ی کیا کشیده شدم، اما خودم و برای جلوگیری از برخورد، محکم گرفتم. در حالی که با خون‌سردی از سیگار لعنتیش کامی گرفت، خندید و گفت:
- از زیر مجازات سرپیچی قصر در نمی‌ری!
با بهت به لب‌های کیا که به حالت وسوسه‌انگیزی کش اومده بودن چشم دوختم، لعنتی، این بشر پرتره‌ای وسیم از نقاشی خدا بود! با خنده نگاهش کردم و گفتم:
- در نمی‌ریم!
 
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
794
مدال‌ها
2
« سکوت طلایی! »

با بستن بند حوله تنیم، فشاری به ایرپاد ته گوشم وارد کردم.
- تم شو امشب، مشکی و طلاییه، کلاً ده مدل در لیست فشن شوی سکوت طلایی قرار داره که تو ششمین نفر و البته اصلی‌ترینی! نقطه مهم جلب توجه وی آی پی‌ها و سرمایه‌گذار‌ها، پنج مدل ایرانی و پنج مدل خارجی روی ران وی میان، هر مدل یک مهمان وی آی پی داره، که همراه تو یکی از اعضای هیئت مدیره‌ی هاوژین یعنی، برنا یاور هست. ورودیه مدل‌ها با در اصلی مهمونی جداست، فقط می‌دونیم که اونجا موبایل کلاکر برای قطع سیگنال تمامی مبایل‌های اطراف وجود داره.
هم‌زمان که کرمی به پوستم می‌زدم باران با جعبه لباس وارد اتاقم شد و کمک کرد که اون لعنتی رو بپوشم.
- آنا، اونجایی؟
- آره بگو، گوشم با توعه!
از پشت تلفن به همراه صدای سامان، نوای کلید‌های کیبرد تند و تند می‌آمد و همین باعث شد چشم‌هام و برای ادامه‌ی صحبت‌هاش ریز کنم:
- چطور ممکنه امشب رادان، من و افراز و یکی ببینه؟
- نگران نباش، توی اکسسوری‌ تمامی مدل‌ها ماسک‌هایی خاص وجود داره که بیشتر صورتت و می‌پوشونه، و البته نور‌ها هم مینیمال و نقطه‌ای هستن که فقط لباس و پاها‌ رو روشن می‌کنن.
هوف! پوشیدن بالاتنه‌ی این لباس لعنتی نصف جونم و گرفت، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- توی لیست میهمان‌های امشب کامرانی، مدیر مسئول خبرگزاری رهنما هم بود، دیدش؟
برای لحظه‌ای صدای رقص کلید‌ها قطع شد و سام با لحن جدی گفت:
- چی می‌خوای بگی تو؟
باران با حالت مسخره دستش و برای پاک کردن عرق‌های مصلحتی از روی پیشانیش رد کرد و سعی کرد تا آستین‌های محشر این لباس رو از جعبه بیرون بیاره.
- این مهمونی یه چیزش عجیبه سامان، رادان نه تنها می‌خواد شریکش رو برای همچین فساد دولتی پیدا کنه بلکه از نظر من می‌خواد هم‌زمان طرف مقابل رو از بازی محو کنه، همین خبرگزاری توی سرتیتر« مرگ دختر قاضی » و «نوشیدن آب باعث مرگ شد»، بیشترین بازدید کننده‌ها رو توی صفحات مجازی داشت، کامرانی جزو اولین دفتر‌هایی بوده که این خبر‌ها رو منتشر کرده، ببین ربطش توی این دو تا قضیه و حضورش توی مهمونی بی‌دلیل نیست.
- یعنی میگی کامرانی و تیمش توی اون مهمونی برای هولیدنگ اروند و مدل‌هاش دندون تیز کردن؟
- دقیقاً! امشب اروند مسئول رسمی تدارکات فشن شو هست پس به نظرم نقطه‌ی ورود کامرانی می‌تونه توی همون تجهیزات ویلا باشه.
سام هومی کشید و صدای خش‌خشی گوشم و اذیت کرد.
- چه اطلاعات دیگه‌ای درمورد کامرانی داری؟
بعد از قضیه شنود، به آرام سپردم درمورد هر خبرگزاری مشکوک تحقیقی بکنه و خب مثل این‌که خیلی هم بی‌فایده نبودن، با دستم به باران توقف دادم و با احتیاط سمت پرونده‌های سبز عمودی روی میز و گزارش آرام رفتم.
- صاحب امتیاز خبرگزاری رهنما فردی به نام فریدون حکمت و گروهی از روزنامه نگاران مستقل هست و دفتر مرکزیشون توی تهرانه، مدیر مسئول هم فرهاد کامرانی هست و برخی‌ها اظهاراتی مبنی بر به شدت *نورپرس بودن و *سیگنال نیوز بودن این دفتر واردن کردن. اتهامات دیگه‌ای مثل تشویش اذهان عمومی، نشر اکاذیب به قصد تشویش و تحریک، تحریف نیروها‌ی انتظامی و سیاسی ذکر شده.
- پس بعد از مهمونی، اروند با سیل عظیمی از افترا مورد حمله قرار می‌گیره، اتفاقاً چاله چوله‌های مشهودی هم داره. لعنتی آنا این دقیقاً همون جاییه که دیگه پیش‌بینی فایده‌ای نداره!
سامان درست داشت به جایی اشاره می‌کرد که من با فکر کردن بهش دست و پام سر می‌شد، رادان عوضی سعی داره چه آشوبی راه بندازه؟ یعنی از اون مهمونی سالم بیرون می‌آم؟ باران در امانه؟ سام سرفه‌ای کرد و باران با هن و هن به سمتم اومد و آستین اخر رو وارد مچم کرد.
- درسته، سابقشون رو مطالع کردم.
باران از دیشب که تونسته بود پروفایل نسبتاً درستی از هولدینگ‌ها پیدا بکنه، مدام در گوشم از تعجبش درمورد نفوذ اونها وراجی می‌کرد. از اتهامات نیمه رسمی برای سوءاستفاده از مجوز‌های فرهنگی در پولشویی و صدور مدل با پوشش مهمان فرهنگی به کشور‌های خلیج فارس گرفته تا بحران‌های اخیر رها شدن سه پروژه مدلینگ و فیلم کوتاه هنری، همه و همه راه‌های نفوذ به عمق پشت پرده سیاه هولیدنگ اروند بود که کامرانی امشب آماده بود روش مانور بده.
- دره خروج دقیقاً همون مسیریه که ازش وارد پشت صحنه میشی، پس خوب مسیر رو به یاد داشته باش.
لحن هشدارگونه سام رعشه‌ای به تنم انداخت. خدای من! باران جیغی کشید و سشوار رو برای موهای خیس و کوتاهم آماده کرد، هم‌زمان به چتری‌هام بیگودی زد و مشغول میکاپ صورتم شد، باران برعکس من استعداد به‌سزایی توی آراسته کردن خودش و بقیه داشت و این عالی بود!
- حد فاصله ورود آخرین مدل و پایان فشن شو، رادان سخنرانی می‌کنه و باران بعد از نواختن ویالون شروع می‌کنه بسته‌های تبلیغاتی رو به وی آی پی‌ها میده، محتوای توی اون بسته چیزیه که نیاز داریم!
نگاهم از توی آیینه به قامت باران ثابت موند، مسئولیت باران خطرناک و غیر قابل پیش‌بینی بود، ما فقط می‌دونستیم که باران ویالونیست آرکستر کوچک امشب بود و هیچ اطلاعات دیگه‌ای از جایگاهش، افراد کنارش، یا حتی نتی که قراره بنوازه نداشتیم، و خب اصرار من بر حضور نداشتن باران توی اون انبار باروت بی‌فایده بود، تنم از احتمال خطری برای باران سرد شده بود. توی هیاهوی صدای سشوار و درحالی که می‌دونستم باران صدام و نمی‌شنوه گفتم:
- اگر اتفاقی... .
سامان پوفی کشید و ادامه حرف من و داد.
- آنا، اطراف باران توی هر لوکیشنی از فضا، افرادی رو مستقر می‌کنیم که تمام حرکاتش رو زیر نظر دارن و به محض وقوع هر اتفاق باران و از ویلا خارج می‌کنن، و به نظرم توی این مورد باید نگران خودت باشی دختر!
همین‌طور که باران گونه‌هام و سرخ می‌کرد و سخت مشغول بود، لپش و بوسیدم و عمیق به صورت خوشگلش خیره شدم، نمی‌خواستم به اتفاقاتی که در انتظارمون بود فکر کنم، چون انگار دلم بدجور شور می‌زد.
- چجوری با هم در ارتباطیم؟
دوباره صدای خش‌خش:
- گوشواره رو که کیا بهت میده اما یه دستبند خاص روی لباس گذاشتم که نوعی فرستنده گیرنده هست که فقط با فرکانس گوشوارت مچ میشه، اگر من خواستم پیامی بهت بدم دستبند روی دستت ویبره می‌گیره و بعد صدای من رو با آنتن پشت گوشت می‌تونی بشنوی واگر هم تو خواستی باهام ارتباط بگیری، کافیه دستبندت و لمس کنی! و درمورد ثبت مدارک... .
باران سشوار موهام و تموم کرد و با تافت نرمی اون ها رو ثابت نگه داشت، توی اون حالت موهام به حالت مسری کمی پایین تر از گردنم رو لمس می‌کردن و چتری‌هام صورتم و به خوبی قاب گرفته بودن.
- لنزی بی‌رنگ و شفاف که موقع استفاده ازش مردمک چشمت کاملاً طبیعی به‌نظر می‌رسه و موقعی فعال می‌شه که روی یه نقطه تمرکز کنی، توی اون حالت هم مردمک چشمت کمی تیره‌تر دیده می‌شه ولی نه اونقدری که کسی متوجهش بشه، حرکات پلکت به عنوان کد کنترلی عمل می‌کنن مثل... .
- لعنتی داره دیرم می‌شه!
با جیغ باران هینی گفتم و نگاهم و به باران دوختم که درست شبیه عروسک شده بود، لباس بلند مشکیش، ساده و در عین حال بدنش و به خوبی قاب گرفته بود و بی‌شک یک معجزه بود، با استرس به ساعتش خیره شد و کمی دور رفت:
- جون، عجب چیزی ساختما!
با خنده نزدیک اومد و روپوش و شالش و تن زد، حرکاتش همچنان با آرامش عمیقی همراه بود، بغلش کردم و سفت فشارش دادم:
- قول بده مواظب خودت باشی!
صورتم و توی دستاش گرفت و پیشونیم و بوسید.
- تو هم باید قول بدی!
نگاهم به خاطر هجوم اشک شیشه‌ای شده بود و باران که این و دید بار دیگری بغلم کرد و گفت:
- هورا جونم دیگه باید برم، می‌بینمت!
چشمکی حوالم کرد و در حالی که از اتاق بیرون رفت داد زد:
- دوست دارم!
توی اتاق تنها موندم و در لحظه سکوت به شکمم مشتی زد، افکار منفی از پاهام بالا اومدن و ضربات سختی رو به بدنم وارد کردن، هیجان زیادی داشتم ولی لعنتی این ترس چی می‌گفت؟
- اهم اهم... .
صدای گرفته سام بلند شد و تازه یاد مکالمم با سام افتادم.
- اگه تموم شد ادامه بدم؟
هیجانم و قورت دادم و دستبند رو دستم کردم.
- ادامه بده.
- خب داشتم می‌گفتم که مثلاً دوبار سریع پلک زدن یعنی شروع ضبط، لنز به محض بستن چشم به صورت طولانی قفل می‌شه.
خسته از حجمه‌ی اطلاعاتی سام، با حالت کم ‌اهمیتی گفتم:
- فرمایشات تموم شد؟
- آره، آنا موفق باشی!
بدون هیچ حرف دیگه‌ای صدای بوق اتمام تماس توی گوشم به صدا درآمد و به دنبالش پیامکی روی گوشیم ارسال شد:
- نیم ساعت دیگه یه ماشین زغالی مات پایین منتظرته!
موبایل رو توی کیفم گذاشتم و از روی میز ادکلانم رو برداشتم وقتی خوب باهاش دوش گرفتم، رژ لبم رو آروم تمدید کردم، صورتم در طبیعی‌ترین و شیک ترین حالت ممکن درآمده بود، سایه مشکی و حاله‌ای از رنگ طلایی بالاش متناسب با لباسی بود که به تن داشتم، رژ لب گلبه‌ای رنگم با موهای مشکیم پارادوکس داشت و بی‌شک این لباس بود که هنرنمایی می‌کرد، نه خیلی برهنه بود و نه خیلی بسته، دقیقاً مرز بین کنترل و وسوسه! دلم همچنان پیش باران بود ولی طوری که سامان با اطمینان حرف می‌زد، باعث می‌شد ساکت بشم، مغزم صداهای ناهنجاری می‌داد.
صاف ایستادم و اندامم و توی لباس برانداز کردم، لاغر نبودم اما بدن تو پر و روی فرمی داشتم و این لعنتی قوس کمرم رو بدجور قاب گرفته بود، نگاهم بالاتر اومد و روی دو تا گوی سبز قفل شد، چشم‌ها پر از رگه‌های قرمزی بود که آدرنالین درش جریان داشت، مردمک جنگلی نگاهم که یادگار بابا بود بدجور بی‌تاب و بزرگ به چشم می‌آمد، انگار تمنا می‌کرد کسی را ببیند، چه اتفاقاتی امشب در پشت صحنه مهمونی انتظار من و می‌کشید؟

* نورپرس: خبرگزاری که ادعای حقیقت گویی دارد ولی بازیچه دست قدرت است.
* سیگنال نیوز: خبرگزاری که وابسته به منابع ناشناس است و در اخبار‌های فوری و بحث برانگیز متخصص است.
 
بالا پایین