جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [توهم زا] اثر «nemo کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط nemo با نام [توهم زا] اثر «nemo کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,964 بازدید, 30 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [توهم زا] اثر «nemo کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع nemo
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط nemo
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
"پرنده رو به دست شب بسپار!"

دو روز پیش
*نمیسیس
می‌توانستم صدای نفس‌نفس زدن‌های خودم را بشنوم، دستی تکانم می‌داد! وزن آن افسون‌ها مانند یوغی گردنم را می‌کشید، و در خواب با شلاق‌هایی از جنس نفرت تنم را سیاه می‌کرد! اصلاً می‌توان به آنها گفت، افسانه؟ با صدای آتن ناگهان چشمانم را باز کردم و با سقف شیشه‌ای اتاق مواجه شدم، در لحظه انگار فروکش کردم و با دیدن پیچ و تاب درهم برهم اجرام آسمانی حرارات بدنم را کاهش دادم، دستی به چشمانم کشیدم و سیگارم را از روی پاتختی برداشتم، صبر کن، من نیاز داشتم که آرام شوم. این شب لعنتی نباید ادامه پیدا می‌کرد وگرنه تمام این جهنم را به آتش می‌کشیدم! دستانم را مشت کردم و مسبب این حالم را لعنت! دختره‌ی دردسر ساز.
- آتن به نفعته هر چه زودتر اون پیامک لعنتی رو براش بفرستی!
دستانم را به سرم گرفتم و برای عاقبت اون وکیل فریادی خاموش سر دادم، انگار نمی‌دانست که دنیای من چجور جای لعنتی هست!
آتن چشمانش را گرد کرد و نشیمنگاهش را روی کاناپه راحتی مقابل تختم نتظیم کرد.
- کی گفتم می‌تونی بشینی؟
آتن دستی به رکابی سفیدش زد و انگشتش را برای من تکان داد، انگار که خودش را لعنت می‌کرد که مرا از کابوس وهم انگیز امشبم بیرون کشیده بود، اما خب جرعت اعتراض هم نداشت! پوکی از سیگار گرفتم و هم‌زمان دستم را روی نلا کشیدم، خنکی سطح براقش داغی تنم را رام می‌کرد. نچی کردم و به فکر دختر پروفسور افتادم! خانم وکیل پاش و داخل مکافاتی گذاشته بود که تمام شدنش فقط به دست مسیح ممکن بود و بس! کیهان سعی کرده بود جلویش را بگیرد اما فقط من می‌دانستم که او همانند آتشی است که هر لحظه حراراتش تبدیل به دستان مرگ می‌شد و نفس می‌گرفت! او کرم شب‌تاب جسوری بود در جلد یک پرنده‌ی خون‌خوار، هنوز در قفس بود! به زودی توسط آشوبی که خودش برای خودش درست کرده بود، آزاد می‌شد. اما حیف که بازی من با او تازه شروع شده بود! و وای که من برنامه‌ها برای پرنده‌ی شب داشتم.
..............................................................................................................
* نمیسیس: یکی از الهه‌های بزرگ یونانی است که نماد شب تیره را به رخ می‌کشد، و در معانی دیگر می‌توان به الهه‌‌ی کینه، مکافات و خشم هم اشاره کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
"در خونه کی زده می‌شه؟"

لبخندی زیبا روی لب‌هایم نشاندم و به خودم آفرین گفتم.
- تصور می‌کردم که همین‌قدر سخت بازی بخوره!
دست‌هایم را به هم زدم و لیوان کنار عسلی تختم را با یک نفس سر کشیدم،خدای من! درست همان روزی که به وجود شنود توی اتاقم شک کردم، بعد از پیدا کردنش با تلفنی ساختگی که مثلاً از طرف باران بود، بی سر و صدا از خانه بیرون زدم و در کافه‌ای با سرگرد قرار ملاقات گذاشتم، تمام ماجرا و حدس و گمان‌هایی که در نظرم درست و مشکوک به نظرم می‌آمد را برای کیا بازگو کردم، درست بعد از مفقود شدن دادستان پرونده ملیکا، قاتل خودش را برای بار اول به صورت علنی مرکز توجه مردم قرار داد و با این کار نشان داد که احساس خطر می‌کند، به گفته‌ی کیا هر وقت فرد متهمی احساس ضعف کند، خودش را بین مردم گم و بعد با چهره‌‌ای جدید پا به عرصه‌ی جامعه می‌گذارد، و خب این ترس با دانستن اطلاعات زیادی ما در مورد ملیکا شکل گرفت! طبق بررسی‌هایی که روی پرونده‌ی پدرم داشتم، قاتل برای گرفتن جان هدفش در ابتدا سعی می‌کند با استفاده از یکی از افراد نزدیک مقتول او را از بین ببرد، که نمونه این فرضیه توسط آتسومی مادرخوانده من برای پدرم انجام شد! چطور؟ خب پرونده پروفسور یک تصادف و خودسوزی اعلام شد که به خاطر اختلافات خانوادگی ناشت گرفته شده، تمام شد و با همین برچسب هم سریعاً بسته شد، پس ما با استفاده از این متریال مشکوک قاتل سعی کردیم این شانس را در موضع خودمان ایجاد کنیم، و این اتفاق با از کار ننداختن شنود صورت گرفت، درست تا چند دقیقه پیش دستگاه جاسازی شده توسط سامان خاموش و تمام سابقه‌اش سوخته شد! از آن‌جایی که قاتل هیچ‌وقت بی‌گدار به آب نمی‌زد تلاش کردیم تا باران را به طوفان معرفی کنیم، و همان‌طور که حدس می‌زدیم طوفان خودش را به باران نزدیک کرد و در تله‌ای که با هوش سرگرد و تلاش من شکل گرفته بود افتاد! البته که من به جز پروفسور و خانواده باران کسی را نداشتم و برادر و مادرخوانده‌ام در ژاپن به سر می‌بردند.
صدای پوزخند کیا بلند شد و در ادامه‌ی جمله‌ی من گفت:
- اما جدیداً تصور داشتم، در خونت توسط گمشدت زده میشه، بازش می‌کنی و یک گلوله کاشته میشه وسط مغزت خانم وکیل!
در حالی که با خنده نامحسوسی سیگارش را آتش می‌زد این را گفت، خون درون رگ‌هایم جوش خورد و کیا با دستش نشانه‌ی اسلحه را به طرف من گرفته بود، و نمادین بنگی بی‌صدا گفت، امنیت باران تنها چیزی بود که من خوب می‌دانستم این دو نفر از پسش بر می‌آمدند، حفظ روحیه او با ماندنش پیش آریا و مادرش و فراموش کردن اتفاقات اخیر تنها با معجزه‌ی زمان، درست می‌شد! من بی‌‌فکر دست به انجام چنین ریسکی نزده بودم.
- سرگرد واقعاً فکر کردی همچین اتفاقی ممکنه برای من یا حتی باران بیفته؟ نه!
نفسم را بیرون دادم و با لبخند عصبی گفتم:
- من کسی‌ام که درو می‌زنه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
" اصل سه، کمی در جهبه او بازی کن! "

رایحه‌ای غنی از چوب با رگه‌هایی از شیرینی، این دیگر چه عصیانی بود؟ رقص فروزان آتش بین انگشتانی کشیده و پر قوا موجب فوران گدازه از مغز کبود رنگم شد. فضا، لحظه‌ی دیگری را از آشوب پیش رو نفیر می‌کشید. در اتاق فکر من با نور نارنجی رنگ زیر کناف‌های سقف دور هم جمع شده بودیم و هر کسی مشغول به انجام دادن کاری بود، سیگار دان هیل کیا روشن بود و هر ثانیه انرژی وصف ناپذیری را در فضا معلق می‌کرد، تندیس خاکستری رنگ چشمانش را به برگه‌هایی دوخته بود که نتیجه‌های ترواش ذهنی من بودند، باران گوشی به دست، در حالی که با ورقه‌‌های شفاف چسبیده روی در کمدم بازی می‌کرد، با اریا حرف و فغان دلش را بی داد می‌کرد. سام بدون هیچ شرمی روی تختم پهن شده بود و سند‌های جابه‌جایی بیت کوین هکر را بررسی می‌کرد. پژوا کنان، لبم را گزیدم و موهایم را بالای سرم جمع کردم ، دستی به بافت راه راهیم کشیدم و فرصت را غنیمت شمردم.

- نمیفهمم، طوفان پدرم رو به آتیش کشید، ملیکا رو تیکه‌تیکه کرد و خیلی راحت دادستان رو گم و گور! اما چرا سمت من نمیاد؟
نسیم تحکم بر‌انگیز صدای کیا وزید و اتمسفر را ملتهب کرد:
- اون فقط به چشم یک همکار بهت نگاه می‌کنه، مزاحمی در ساید سیاه!
از گفتن کلمه‌ی مزاحم چشمانم را روی هم فشردم و صحنه‌ی مرگ خودم را با جسدی سوخته و کبود تجسم کردم، نفس گیر کرد، اما چندی بعد صدای برخورد درب فلزی لایتر کیا مغزم اکسیژن را به درون سلول‌هایش پمپاژ کرد.
- قاتل بدون واسطه کار می‌کنه، دلیل اون همه اسناد جابه‌جایی بیت کویین اون هم از چند حساب مختلف و فعالیت مستقل، فقط نشون دهنده‌ی اینه که کسی که ما دنبالش می‌گردیم به دو شکل می‌تونه توی دارک وب کار کنه، یا خوده طوفانه، یا سایه‌ی مزخرفش!
سام راست می‌گفت، انگار طوفان، سایه‌ای بود در روح تک تک هویت‌های آشنا و بیگانه اش، حالا که دست‌های خون آلود قاتل را در دست داشتیم انگار که هر لحظه صدای نفس مرگ بیشتر به گوش می‌رسید.
- قاتل نزدیک ماست، ما یکی از طعمه هاشیم و حالا فقط باید منتظر یک کمک باشیم!
نگاه کیا هنوز در گودال مردمک‌های چشم من قفل شده بود و صدای سام باعث شد که جرقه‌ای از ترس درونم زده شودم.
- باران... .
خدای من، رنج و اشوب را حس می‌کردم.
- نگران ضربه زدن نباش، سایه‌ی قاتل تا قبل از سوزوندن اون شنود هنوز روی سرمون بود، یادت که نرفته؟
نگاهی به سام کرد و به لهجه ی لعنتی اش پایان بخشید.
- فقط باید یکم محتاطانه توی جبه‌ی اون بازی کنید.
دهانم را باز کردم و رو به هر دو با دستانی گره شده گفتم:
- خوب می‌دونیم که جنایت‌های سیاه اونم توی لایه‌های عمیق اینترنت فقط ندا از وجود یک قانون گذار میده، ماست مالی کردن قضیه پزشکی قانونی پدرم و دست به سر کردن پدر ملیکا و دادستان ... .
- فقط داره از همون جهنمی حرف می‌زنه که بهت گفتم، عرصه‌هایی که طوفان، ناخدا شون هست قطعاً به دست چند نفر اداره میشه!




 
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
" سوت شروع "

- حالا دیگه لازم نیست انتظار بکشی خانم وکیل!
سکوت تهی اما وصف‌ناپذیر من گویای همه چیز بود، بار دیگر با تنفسی جنون‌آور روی تخت چهار زانو نشسته بودم و پرتره‌ی ترسناک کیا را در حالی که عصاره‌ی تن یک هیولا با آن اجین شده بود تماشا می‌کردم، اما در این بار تفاوت اساسی وجود داشت. شمشیر بیم بیخ گلویم زبانه نمی‌زد و تحکم درون لهجه‌ی لعنتی سرگرد مرا زیاد ملتهب و حیران نمی‌کرد!
حالا که محبس ترس به دست خودم تکه پاره شده بود احساس آرامش داشتم! انگار که پاهایمان را درست، جا پای سیاه طوفان گذاشتیم، سرگرد راست می‌گفت. طوفان سراغ من نیامده بود چون او مرا ادامه دهنده‌ی راه خود می‌دانست! پروفسور و ملیکا مشفق را قربانی کرد چون با حفره‌های مزاحم و مرموزشان راه او را بسته بودند. حفره‌هایی که حتی ردی از نفس مرگ هم در آن نبود! با قدرتی که از رنج و آشوب نشات می‌گرفت، با تواضع با ما همراه شد، سرم را قدر لحظه‌ای به سمت پارچه حریر و زیبای پرده‌ام چرخاندم و از ما بین رقص نحیف نخ‌ها، سلطه گری و تحکم ماه که بد‌جور تراوش می‌کرد را دیدم، غروب، برای من پدید‌ای خاص و نفس‌گیر محسوب می‌شد، که درد‌هایم را خاموش می‌کرد، اما این لحظه! نفسم را با حیرت بیرون دادم.
- خدای من!
سایه‌ی سر سرگرد هم هم‌زمان با صدای نسبتاً بلند من به سمت آسمان رفت و فقط، تنفس آرام و آتشینش به گوش می‌رسید. قدم‌هایم را محکم به سمت پنجره کشاندم و به یکی از چهار گوشه‌ی آن تکیه زدم. آسمان درست مثله یک دیبای هفت رنگ به نظر می‌رسید، طیف رنگ‌های گرم با سردی حضور ماه به خاکستر کشیده می‌شدند و من چقدر دلم می‌خواست قدر ساعت‌ها در این افسون غرق شوم! نمی‌دانم این سکوت و آرامش خاطر غم‌زده‌ی من برای چی بود؟ درست مثل همیشه طلسم این سکوت توسط رد پاهای کیا به هم خورد وقتی او هم مثل من به یکی از کناره‌های چهارچوب پنجره تکیه زد، ضعفی کوتاه درونم شکل گرفت، پژوا کنان سر لایتر بی‌نقصش را باز هم به رقص گرفته بود و همین باعث شد که جهان چشمانم با کیسه‌ی خاکستری نگاه او پیوند بخورد.
- این حس و حال جدید توی چشمات واقعا جالبه! انگار وحشت داری.
خب اعتراف می‌کنم که حرف زدن با لهجه‌ی نفس‌گیرش بسیار زلزله‌آور بود اما نفس نامحسوسی گرفتم و بدون ترس اما با شک درون گوی چشمانش غرق شدم.
-‌ کارهامون داره طبق نقشه پیش میره، پس هیچ‌ک.س وحشت‌زده نمیشه، حتی من!
لبخند کم و کجی روی لب‌هاش شکل گرفت و نگاه من و به سمت پیرسینگ ایچ داخل لاله گوشش کشاند، این دیگر چه بود؟
- اگه نقشمون هم وحشتناک باشه، بازم همین حرف و می‌زنی؟
سری تکان دادم و سعی کردم کمی گستاخ به نظر برسم، خدای من حرکات ما به نظر فتنه‌انگیز می آمد و صدای بی‌وقفه‌ی دینگ پیام مبایل من از طرف آرام عجیب بود!
سریع کمی به سمت کیا خم شدم و مبایل را از روی میز چنگ زدم، با دیدن سرسری محتوای آن لبخندی زدم و قفل زبانم را به هر تنگ‌بختی بود باز کردم.
- واقعاً کارت درسته آقای کیا!
 
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
" ناقوس گذشته "

از صفحه‌ی چت آرام بیرون رفتم و وارد لینک ناشناسی شدم که بی‌صبرانه منتظرش بودم.
-An adventure is coming-
" ماجرایی در راه است "
حروفی که درخشش می‌سوزاندت، کلمات آشوب برانگیزی که به دست قاتل پدر من نوشته شده بود!
طوفان بالاخره به‌طور رسمی سند همکاری‌امان را با کلماتی مبهم پر کرد، صورتم ملتهب شد و در لحظه حس کردم که حرارت از گونه‌هایم بیرون می‌زند! کلمات روبه‌روی چشمانم در حال وزش بودند که کیا مبایل را از دستم کشید و با لحن جهنمی‌اش پوزخندی زد! لحن صحبتم همچنان رنگ تحکم داشت اما خب این‌دفعه انگار در ابتدای تونلی بودم که در انتهایش کسی منتظرم بود، یک قاتل!
- ببین از یه تحریف رسانه‌ای به چی رسیدیم خانم وکیل!
خیرگی نگاه کشیده و برنده‌ی کیا واقعاً آزار‌دهنده و کمی هم افسار‌گسیخته به نظر می‌رسید اما سعی کردم با تمام توان در مردمک چشم‌هایش زل بزنم و کمی از حس اضطراب لعنتی که گریبانم را سفت چسبیده بود سخن بگویم! خب هر لحظه منجمد‌تر می‌شدم، لایتر خنک و چشم‌گیرش را با حرکت تندی توی دستم گذاشت و سیگار خوش عطرش را درآورد، تمام حرکتش را با دقت نظر می‌کردم و در این بین سفیدی بیش از حد دستانش، بدجور به نظرم رسید! انگار که با کرم پودر چیزی را کاور کرده باشی، سیگار را بین لب‌هایش گذاشت و سرش را جلو آورد، حرف نمی‌زد! اما با چشمانش بهت خواسته‌اش را می‌فهماند، سر لایتر را باز کردم و با یک دست زیر سیگارش گرفتم، توی چشم‌های هم دقیق شدیم، مردمک‌‎هایش میان کاسه گوی‌هایش می‌درخشید، خدای من چرا سامان در نمی‌زد؟ یا چرا باران وارد اتاق نمی‌شد؟ تبسمی بی‌خیال روی صورتم شکل گرفت و وقتی داغی مرگ‌آوری سر انگشتم را نوازش کرد، جیغ خفه‌ای زدم و لایتر را روی زمین انداختم!
- ببین چقدر ترس درگیرت کرده خانم وکیل!
انگشتم را مکی زدم و هیسی کشیدم.
- این ترس نیست کیا!
با حرص دوباره روی تخت برگشتم و از کشوی پاتختی پماد سوختگی را بیرون کشیدم.
- حالا که گرفتار شدم، باز هم آزادی و خلاء تنها چیزیه که می‌خوام!
خیلی خون‌سرد و انگار با خشم روی کاناپه کنار اتاق، همان جای قبلی‌اش نشست و در حالی که کمی از لیوان مقابلش را سر می‌کشید زیر چشمی مرا تیکه پاره می‌کرد!
- اوم! بهت حق میدم خانم وکیل، آزادی برای آدم‌ها چیزی شبیه به اکسیژنه، از دست که میره حسی شبیه به مرگ می‌آید سراغت و گلوت و فشار میده.
شاید خلاء ممتدی که می‌خواستم در چیزی جز، خانواده‌ام مخفی نشده بود! نمی‌دانم کیا جادوگر یا چیزی بود که بلافاصه نگاهش روی عکس مقابل میزم گیر کرد و من ناچار شدم صدای ناقوس خونین گذشته‌ام را به حرکت در بیاورم!
- همین جمع رو برای آخرین بار توی بیمارستان کنار کیهان دیدم!
سوالی نمی‌پرسید، حرفی نمی‌زد و فقط با یاغی‌گری بهم نگاه می‌کرد.
- می‌دونم که از خانوده‌ام خبر داری سرگرد!
پکی از سیگارش گرفت و رایحه چوب را در هوا افشان کرد.
- تاحالا فکر کردی چرا باید این‌قدر ارتباط گرفتن با خانوادت سخت باشه؟
بدون هیچ‌گونه کینه‌ای گفتم:
- اره، خیلی فکر کردم! حتی فکر کردم که چرا آتسومی قبل از فوت بابام، ازش جدا شد و بعد از به قتل رسیدنش کاملاً ارتباطش و با من قطع کرد!
سرش را تکان داد و ادامه داد:
- برادرت زندست؟
چهره‌ام را به خاطر سوزش بی‌امان و بد‌شکل آتش در‌هم کردم و لب زدم:
- از وقتی که نه سالم بود نقشه‌های دردناک بابا و آتسومی برای جدا کردن من و کیهان شروع شد، آخرشم با یه مرگ نمایشی کیهان و ازم جدا کردن!
خدای من، هنوز صحنه‌ی جیغ‌های شرم‌بار من و ملافه‌ی سفیدی که روی موهای خرمایی بردارم کشیدن رو یادمه! مغزم انگار نفیر می‌کشید، خدایا درد خاطرات این‌قدر زیاد بودن که شرط می‌بندم رگ‌های خونین درون چشمانم گویای همه چیز بود.
هومی کشید و سم آرامش صدایش را در هوا پراکنده کرد.
- شاید اگه چیزایی رو که مادرخواندت از پروفسور می‌دونسته رو تو هم می‌دونستی، ارتباطت رو با بابات قطع می‌کردی!
چشمانی که حامل یک انرژی ابهام بر‌انگیز بود را بالا آوردم و با چشمانی تنگ ازش پرسیدم:
- منظورت چیه؟
دود مایل به سفید سیگارش در اتمسفر هوا پخش شد و باعث شد کمی عصبی بشم.
- جدایی کیهان و تو، طلاق مادرت از پروفسور، به قتل رسیدن دکتر به دلیل مقاله، قطع ارتباط با آتسومی!
کمی مکث کردم و بعد با تردید گفتم:
- فقط می‌تونه الگوی جوانمردانه‌ای یک محافظت گروهی رو به رخ بکشه.
سرش را متحیر تکان داد و من با جنونی که این گذشته‌ی شوم روشن کرده بود به آرامی شعله‌ور شدم. در زنده بودن کیهان هیچ شکی نداشتم، چون تمامی افراد دور و نزدیک من در بازی مرگی که طوفان راه انداخته بود شرکت داشتند، فقط بعضی‌هاشون کمی دیر‌تر تن به این شومی تن می‌دادند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
" می‌بینتم! "

حضوری نامرئی! درست در بیخ گوشم حس می‌شد، ترس آرام نیزه‌اش را روی گردنم می‌کشید و نفس بد بویش را روی لاله‌ی گوشم رها می‌کرد، امروز روز موعود بود! روزی که استارت قربانی کردن و قربانی شدن زده می‌شد! چشمانم را قدر لحظه‌ای روی هم فشار دادم و سعی کرد به اتمسفر راه‌روی دانشگاه که بوی گران‌قیمتی می‌داد توجه نکنم، در گوشه و کنار سالن و راه‌رو بچه‌های سال‌دومی سخت مشغول بحث درمورد مقاله‌ی استاد حافظ بودند، وقت مطالعش را نداشتم و این باعث شده بود زبان به دهن بگیرم و اظهار نظری نکنم! چند دقیقه دیگر کلاس آیین دادرسی مدنی یک، شروع می‌شد. خیلی آروم کیفم رو روی صندلی کنارم گذاشتم و همین که خواستم بشینم، سوت بازی به صدا درآومد! از بین آشوبی که توی تنم حس چرخ می‌خورد، فکر به اینکه طوفان با دست‌های لعنتیش این پوشه رو روی میز من گذاشته، باعث می‌شد تب کنم! کلاس به خاطر بحث داغ مقاله، هنوز خالیه‌خالی بود و من در این سکوت زهر‌آلود داشتم می‌سوختم، بدون صبر دست دراز کردم و پوشه رو برداشتم، از روی غریزه نگاهی به اطراف انداختم و با چشمانی نیمه‌باز در پوشه رو باز و پرونده داخلش رو بیرون کشیدم. مهر بزرگ مفقودی بالای صفحه خودنمایی می‌کرد، بیشتر نگاه کردم و سعی داشتم که متمرکز باشم، شماره پرونده، مشخصات گمشده، همه رو با دقتی وسیع مطالعه کردم. غرق درپرونده نتظیم شده‌ی طوفان بودم که صدای هم‌همه‌ی بچه‌ها مثل ذرات هوا کم‌کم همه جا افشانه شد و تقریباً همه سرجایشان مستقر شدند. دستانم سر بود اما مغزم از همیشه روشن‌تر! نمی‌دانم چطوری گذشت، اما با صدای استاد خسته نباشید بچه‌ها تازه توانستم صدای گرومب‌گرومب قلبم را بشنوم، دستی به مقنعه‌ام کشیدم و چتری‌های تمیزم را مرتب کردم. پوشه شبیه به شیء ارزشمندی در دست بود و قدم‌هایم سمت مسیر خانه کج. بی‌شک طوفان مرا می‌دید! صدای پاهایم را می‌شمرد و حتی برای تعداد نفس‌هایم تصمیم می‌گرفت! باید سریعاً کیا و سامان را می‌دیدم و پرونده را برایشان شرح می‌دادم، نمایشی تمیز و چیده شده که بوی یک جسد از آن می‌آمد!



 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
" زود باش! "

پاشنه ی پاهام با اتسرس شلاق واری خودشون و روی زمین میزدن و چشم‌های سردرگمم دنبال ماشین دویست وشش مشکی سرگرد بود، پرتوهای سوزان خورشید با نسیم ملایمی روی صورتم پخش می‌شد و چتری هام و به طرز آزار دهنده‌ای شلخته می‌کرد، این اصلاً رضایت بخش نبود! توی ناحیه‌ی پشتی سرم تیر کشیدن وحشتناکی رو حس می‌کردم. در حالی که لبم و گاز میزدم، مبایلم و از توی جیب شلوارم بیرون کشیدم، و همون لحظه صدای آشنایی اسمم رو صدا زد و بعد موهای پریشان و چشم‌های قهوه‌ای سامان رو دیدم که با شیطنت به کیا دهن کجی می‌کردن و کاملاً مشخص بود که کیا دوباره داره بهش اخطار میده که سرگرد صداش نکنه. سری براشون تکون دادم و به سمت در عقب حرکت کردم.
- سامان! پسر، فقط یک بار دیگه...
با صورتی داغ شده، در حالی که داشتم داخل ماشین می‌نشستم ادامه حرف کیا رو کامل کردم و پوشه رو روی پام گذاشتم.
- لفظ سرگرد رو از دهنت بشنوم میندازمت جلوی داگی تا دیگه این‌قدر وقتی می‌بینتت دهنش و لیس نزنه!
سامان پقی زیر خنده زد و سیاره‌های خاک‌آلود کیا عجیب‌تر از همیشه فریاد سر دادند، تنها چیزی که الان نیاز نداشتم تنها شدن با صدای وحشیانه‌ی کیا بود پس تصمیم گرفتم همونجا قضیه رو براشون توضیح بدم، در حالی که کیا ماشین رو روشن می‌کرد و من به بند انگشت‌های کشیدش روی فرمون خیره شدم، سامان گفت:
- خب خانوم، قضیه پرونده چیه؟
نفس عمیقی از روی خوشحالی کشیدم و اجازه دادم هوای تازه و البته مخلوط با رایحه‌ی لعنتی چوب، وارد شش‌هام بشه و کمی راه تنفسیم رو نوازش کنه!
- امروز صبح روی میز صندلی کلاسم پیدا شد.
هنوز سرم گیج می‌رفت و درونش پر از کیسه‌های سنگین ابهام بود، در پوشه را باز کردم و پرونده رو از توی پوشش کاهیش بیرون کشیدم و هم‌زمان گفتم:
- دیروز یک کیس گمشده‌ی پانزده ساله به نام پرتو مقیمی، به دفتر آگاهی گزارش داده میشه و از اون‌جایی که بیست و چهار ساعت از این اتفاق میگذره پلیس یک پرونده‌ی مفقودی براش تشکیل میده، دختری مطیع و گوشه‌گیر که پدر و مادرش به صورت شیفت درگردش توی بیمارستان پدر من کار می‌کردن و توی تاریخ 13 بهمن 1401 یعنی دیروز توی ساعت هفت صبح، والدینش بعد از شب‌کاری به اتاقش سر می‌زنن و می‌بینن که اثری از دخترشون نیست، دختری نبوده که بخواد بدون اطلاع جایی بره و خوانوادش با دیدن لکه‌ی خون روی بالشتش خیلی زود به پلیس زنگ می‌زنن. توی اظهارات پدرش به این اشاره شده که:"پرتو شب‌هایی که ما شب کار بودیم حداقل هر دو ساعت یک‌بار به تلفن من و مادرش زنگ می‌زده و گزارش لحظه به لحظه‌ی کاراش و بهمون می‌داده!"، اما این پرونده وقتی به یک پرونده‌ی آدم ربایی بدیل میشه که ده ساعت بعد از گم شدن پرتو، یک ویس عجیب از طریق یک آدرس ایمیل ساختگی برای مادر پرتو، لادن راد، فرستاده میشه و محتوای اون ویس صدای چیزی جز جلز و ولز یک چیزی مثله گوشت یا کاغذ نبوده.
لبم رو گاز گرفتم، فقط با گذر چند ثانیه جرقه‌ای در مغزم زده شد و صحنه سوختن پدرم در مغزم جیغ سر داد، حالا می‌تونستم حرکت درد رو درون قلبم حس کنم و البته چیزی که این وسط انرژی بیشتری ازم می‌گرفت تیر کشید لعنتیه سرم بود که مثله یک انفجار دردناک بی‌رحم و خشن به نظر می‌رسید. سرگرد از توی آیینه، نگاهی بهم انداخت که البته از دستش ندادم، درحالی‌که که پلک ها مو روی هم فشار می‌دادم، لب باز کردم:
- زمان زیادی نداشتم، به خاطر همین نتونستم خیلی خوب بررسیش کنم!
کیا ماشین رو کنار بلواری نگه داشت و سامان با لحظه‌ای درنگ دستش رو از پشت دراز کرد و گفت:
- پوشه رو میدی؟
همزمان با قرار دادن پوشه درون دستان زیادی سفید سامان گفتم:
- من فکر میکنم به احتمال زیاد چند ساعت دیگه خبر پیدا شدن جسد سوخته‌ی پرتو مقیمی رو بهمون بدن، پس قطعاً نباید وقتمون رو روی پیدا کردن اون بذاریم. کیا با سر و صدایی خفیفی توجه من رو به خودش جلب کرد و ناگهان سامان سراسیمه لب زد:
- جسد؟
کیا هم به اندازه‌ی سام اشفته شده بود اما انگار اون پوست شفافش هیچ چیزی رو نشون نمی‌داد، یا شایدم شیشه‌ی کوهستانی و یخ زده‌ی نگاهش چیزی رو آشکار نمی‌کرد! با کشی که به علت همرگی زیاد با موهای زغالیش به سختی قابل تشخیصی بود تکه‌ای از موهاش و پشت سرش جمع کرده بود و این واقعاً، جدی‌تر و البته صد پله عجیب‌تر نشونش می‌داد!
- آنا کاملا درست میگه! از بین مدارک پخش و پلایی که خود اون شیطان درست کرده مطمعاً چیزی وجود داره که به نفعش تموم بشه.
دست از نگاه کردن به جزعیات چهره‌ی خوش چینش سرگرد برمی‌دارم و دست به سر لب می‌زنم:
- مدارکی که تمیز چیده شده فقط برای پر کردن دست پلیس‌ها، کافی بوده! وگرنه هیچ مدرکی از سمت سرگرد اخلاص، رعیس پلیس این پرونده رسماً پیدا نشدهف می‌تونید به مهر و امضاهاش نگاه کنید.
سامان سراسیمه‌تر از قبل، از جایی که نمیدونم لپ تاپی رو روی پاهاش گذاشت و مشغول به انجام کاری شد.
کیا در همون بین قفل سکوت سهمگین ماشین رو شکست و گفت:
- وقتمون کم... .
اما با صدای مهیبی که سام از خودش درآورد، هر دو گوش شدیم تا به صحبت‌های عجله‌ایه سام توجه کنیم:
- با وجود اینکه حدس می‌زدم اون ویس باید بعد از دیدن پدر و مادر پرتو سریعاً پاک می‌شده، اما کسی که مسبب این جرمه همچنان لینک ورود به اون آی پی رو باز گذاشته، یعنی هنوزم با ورود به این لینک و گوش دادن به فایل صوتی بعد از چند ثانیه به صورت خودکار پرت میشی بیرون، اما... .
سام لپ تاپ رو طوری قرار داد که من و سرگرد بتونیم خوب ببینیمش و بعد با انگشتش روی ساعت کنار ویس ضربه زد ، که انگار در حال عوض شدن بود! وای.
- درست از چند لحظه پیش که وارد این لینک شدم زمان کنار ویس که انگار ساعت ارسالش رو نشون می‌داده در حال حرکته، این یک لینکه شکسته‌ی خرابه که بعد از زمان مشخص شده خودش به صورت خودکار نابود میشه، احتمالاً... . احتمالا این خرابکاری به دست مجرم انجام شده!
با خیرگی تمام نفسم را فرو خوردم و تراوش بی رحمانه‌ی درد را درون مغزم که در حال نبض زدن بود حس کردم، خدای من! پس قاتل برای ما یک زمان تایین کرده بود، اما برای چه؟
- پس زمان زیادی تا بررسی جسد نداریم!
کیا این را گفت و لحظه‌ی بعد جیغ خوفناک لاستیک‌ها روی آسفالت، تمام آن بلوار خلوت را پر کرد، بدنم ناله سر می‌داد و خدای من این سردرد کوفتی چرا قطع نمی‌شد؟
 
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
" ناله‌ی درد "

شبیه به توهم بود! زنگ‌های ممتد و هراس انگیزی درون نورون‌های مغزم پژوا سر می‌دادند، صدای ناله‌ی لاستیک‌های ماشین کیا هنوز توی سرم جیغ می‌زدن اما در حال حاضر ضعف آتشینی به پاهایم زنجیر شده بود، درست از چند ثانیه قبل که سرگرد ماشین رو به حرکت درآورد و مقصدش رو به سمت اداره‌ی آگاهی که پرونده مفقودی پرتو مقیمی درش تشکیل شده بود، مشخص کرد. حس می‌کردم باد گرمی درون گوش‌هایم می‌پیچد و هر از گاهی صدا ها را به شکل انعکاس عکس می‌شنیدم! به حالم آگاه بودم اما صدای زنگ مبایلم که از طرف لادن، مادر پرتو بود باعث شد حواسم را جمع و درد را از رگ هایم دفع کنم.
- ب. بله بفرمایید!
با گذاشتن مبایل کنار گوشم موج عظیمی از صدای هق‌هق و گریه درون گوشم فرو رفتند و حالم را بدتر کردند.
- خ. خانم وکیل! د. دخترم، ج. جسدش ا. این‌جاست!
مادر داغ دیده، شیون‌هایی زجر دهنده سر می‌داد، گوش‌هایم هم همراه آن صدای غم‌زده فریاد سر می‌دادند. صدایش منعکس می‌شد، و این نشان دهنده‌ی این بود که در محیطی خلوت مثل، سردخانه قرار داشتند!
- ش. شما کجایید خانم مقیمی؟
نفسم تنگ بود، مغزم بیشتر از هر لحظه‌ای کبود و سرم شبیه به یک جهنم می‌سوخت! نمیدانم چطوری آدرس را بلند‌بلند برای کیا داد زدم اما وهمی که در قلب لعنتی‌ام پناه گرفته بود باعث می‌شد هنوز تحمل کنم و به خاطر این درد مسخره جیغ نکشم، چشم‌هایم را روی هم فشار دادم، فقط چند دقیقه طول کشید تا به سردخانه برسیم! کیا با خونسردی تمام در حالی که انتهای سیگارش را دود می‌کرد از ماشین پیاده شد و لحظه‌ی بعد درست جلوی صورت بی‌رنگ اما داغ من ظاهر شد، در حالی که در را برایم باز نگه داشته بود به حالم وافق بود، خاکستر چشم‌هایش مثله همیشه، ملتهب و آماده‌ی آتیش زدن به روح و روان من بودند.
- حالت خوب نیست خانم وکیل!
آشوبی درون دلم می‌رقصید و اهنگ پس زمینه‌اش هم صدای درد و هراسی بود که داشت سرم را سوراخ می‌کرد. نگاهی به چهره‌ی خاصش کردم و سری برایش تکان دادم، با بیرون گذاشتن پاهایم و برخورد نسیم سرد به گونه‌هایم، حس یک آدم تب کرده را داشتم. اما سعی کردم به خودم مسلط بشم و در حالی که کمرم را ساف نگه می‌داشتم، پشت سر سرگرد شروع به راه رفتن کردم، در ورودی سردخانه شبیه به یک لوزی خط‌خطی و فلزی رنگ بود که با باز شدنش، میتوانستی ردی از نفس مرگ را هم درک کنی! حیاطی قدیمی، با درخت های سر به فلک کشیده که همچون نگهبانانی هر گوشه‌ی باغ را گرفته بودند، کمی به جلوتر که رسدیم، ساختمان بزرگ و سفید رنگ شوم سردخانه معلوم بود، اما چیزی که از همه قضیه را امنیتی جلوه می‌داد وجود سه ماشین مشکی مرسدس بنز پلیسی بود که تقریباً رخی شبیه به تیبا داشت اما به حد زیادی چشم گیر بود، چهار مامور با لباس‌های شخصی به صورت روبروی هم در کنار در ورودی سردخانه قرار داشتند و خدای من، چرا هر لحظه حالم دگرگون‌تر می‌شد؟ همین که به در شیشه‌ای رسیدیم سامان و سرگرد علامت‌های مخصوص خودشان را نشان مامورین دادند و خیلی راحت جواز ورود را صادر کردند. مرگ بود که در جا به روحت تعظیم می‌کرد، ضعفی که حامل یک انرژی افسانه‌وار و تاریک بود، اتمسفر هوا را به همراه کمی الکل پر کرده بود، گوشه‌های مانتوم رو به هم نزدیک‌تر کردم و با ورود به اتاق مخصوص تنم تبدیل به یک تکه یخ شد. صدای جیغ‌هایی که فقط از حنجره‌ی یک مادر داغ دیده بر می‌آمد فضا را در آغوش گرفته بود، پدر پرتو سرشانه های همسرش را به آرامی نوازش می‌کرد و از چشم‌هایش اشک سرازیر شده بود .
در حالی که سامان با مسعول اون اتاق صحبت می‌کرد کیا به من نزدیک شد و کنار گوشم لب زد:
- به قتل رسیده!
از گوشه‌ی چشم نگاه کم رنگی به کیا کردم و در جواب صدای مخوفش گفتم:
- قطعاً کار خوده طوفان بوده، معلوم نیست چرا جنازه رو سالم گذاشته که قابل بررسی باشه!
اب دهانم را قورت دادم و مسمم گفتم:
- اینجا فقط اومدیم که از نقش طوفان روی بدنش مطمعن بشیم، نمی‌خوام در مورد نحوه و جزعیات کشته شدنش اینجا حرف بزنیم!
دستاش و روی سینش جمع کرد و سرشو تکون داد، اصلاً حال خوبی نداشتم و قوایی که جمع کرده بودم فقط برای دیدن جسد بود، پس ترجیح می‌دادم بعد از اتمام کارمون سریعاً اینجا رو ترک کنم. اتاق کاملاً یخ و سرتاسر سفید بود، روبروی صورتم تعداد زیادی یخچال قرار داشت که صحنه‌ی جنون‌آوری رو برام تداعی می‌کرد، صدای جیغ من با ناله‌های باران و دست‌های سرد اریا روی کتفم! صدای فریاد "بابا بابا" گفتن من، خاطراتم برای بار دیگری شیون سر دادند، با صدای فریاد بلندی تنم سست شد و با ازاد کردن دست‌هام اولین چیزی که در دسترسم بود رو به چنگ گرفتم. آستین‌های کت سخت کیا نردبان بدنم شدند و همچنان انگشتان داغ او برای گرفتن بازویم پیش دستی کردند، ای کاش زود‌تر این مکان مکافات بر‌انگیز را ترک می‌کردیم. سام به طرفمان آمد و همین که خواست دهن به صحبت باز کند با پچ‌پچ نسبتاً طولانی کیا ، آرام گرفت و فقط در یخچال جهنمی را برایمان باز کرد، نفسم را قورت دادم و تنم را سفت گرفتم، گرمی بند انگشتان سرگرد تنها سپر من در برابر ضعف بود، با هم نزدیکش شدیم و چیزی که دیدم انگار نقاشی از مرگ و آتش بود! کیا در چشم به هم زدنی روی من را برگرداند و در حالی که هنوز بازو هایم را سفت چسبیده بود گفتم:
- انگار خیلی هم سالم ولش نکرده!
نیاز به تاکید و تکرار نبود، کیا حتماً می‌دانست که باید ردی از نقاشی طوفان روی بدن جزغاله‌ی او پیدا باشد، این تنها راهی بود که می‌توانستیم دلیل این همه بی احتیاطی را از طوفان پیدا کنیم، دستی که بدنم را سفت گرفته بود کمی تکان خورد و با روشن شدن نور شدیدی در پشت سرم مشخص بود که آنها با کمک چراغ قوه سخت به دنبال پیدا کردن آن نقش هستند، لادن روی زمنین پخش شده بود و در سکوتی سهمگین ناله‌های خاموشی سر می‌داد، پدرش رنج می‌کشید و بدجور در حال نابود شدن بود، رایحه‌ی بیگانه‌ی آنها برای من رنگ آشنایی داشت! انگار آنها بازتابی از من در روز مجسم کننده‌ی قتل پدرم بودند!


 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
" پالت خون "

هم‌چنان افراد آن اتاق، با بوی الکل به آتش کشیده می‌شدند و من هر لحظه سردرد شدید‌تر و مرگ‌آورتری را می‌چشیدم، پلک‌هایم را به شکل غمناکی روی هم فشار داده بودم و طعم درد، خیلی واضح زیر زبانم به جریان افتاده بود! سرگرد با صدای هومی کش دار انگار عکسی گرفت و بعد بازوی من را فشار خفیف داد، در حالی که چشمانم در حالت فجیعی روی هم بود زمزمه‌ی زلزله‌آور سرگرد درست جایی کنار گوشم به صدا در‌آمد.
_ تمومه!
با صدای بسته شدن در یخچال صورتم را برگردانم و در حالی که سرم را فشار می‌دادم، گفتم:
_ کجا پیداش کردی؟
سامان هم نزدیک آمد و روبه‌روی من، کنار سرگرد، ایستاد.
_ روی گردنش، درجه حرارت بسیار بالایی رو تجربه کرده، فرم دست‌هاش رو به بالا خشک شده بودن و این یعنی موقعه‌ سوختن، در حال تقلا کردن بوده!
وحشتی ضعف‌آور به شکل جادویی درون قلبم سرازیر شد، در حالی که سعی می‌کردم ریتم نفس‌هایم را حفظ کنم در چشمان سامان گفتم:
_ اما اون بی‌شرف‌ها هیچ اظهاراتی در مورد اون طرح لعنتی یا حتی زنده‌زنده سوزوندنش، ثبت نکردن!
دستی به چتری‌هایی که کمی از اون‌ها بیرون بود کشیدم و با دردی غیر قابل وصف گفتم:
_ نحوه‌ی فوت رو به خانواده‌اش چی اعلام کردن؟
سرگرد در حالی که سر بطری آبی که نمیدونم از کجا اومده بود رو باز می‌کرد لب زد:
_ تصادف با صمندی که توی بلوار رحمت با سرعت پنجاه کیلومتر بر ساعت حرکت می‌کرده، ماشین به علت نشت بنزین آتیش گرفته و پرتو هم باهاش سوخته!
چشم‌هایم از شدت این مسخرگی مطمعاً به رنگ آتش درآمده بود، و از اینکه حتی پزشک قانونی هم یکی از مهره‌های لعنتیه طوفان بود، دلم می‌خواست جیغ بکشم. سرگرد سر آب معدنی را باز کرد و جلوی صورتم گرفت، فقط نگاه به شیشه‌‌های خاکستری رنگ و برنده‌ی سرگرد باعث می‌شد تراوشی از ابهام و کمی هم اطمینان درونم جاری شود.
_ اگر بخوای همین‌طوری نفس بکشی، نفر بعدی که میره اون تو، تویی!
با حیرت آب معدنی را از دستش قاپیدم و در حالی که مقصد دستانش به سمت آرامگاه سرد و یخی روبروم بود، نصفش را سر کشیدم! کمی بعد، همان‌طور که به‌خاطر یکهو نوشیدن آب سردرگم شدم، رو به سامان پرسیدم:
_ کسی که سرنشین صمند بوده، کجاست؟
سامان موهایش را بالا فرستاد و به دستبند آویزان از جیبش اشاره کرد.
_ هنوز می‌تونیم اثری از صمند سوخته ببینیم؟
مطمعن بودم که هیچ اثری از لاشه‌ی اون صمند هم نیست اما باز هم حتمی در این بین، حکم حمل جرثقیلی وجود داشته! سامان سرش راتکان داد و با صدای زنگ مبایلش به بیرون از اتاق حرکت کرد، سر آب معدنی را از دست سرگرد گرفتم و در حالی که به سمت خانواده‌ی مقتول می‌رفتیم من بی مقدمه گفتم:
_ دیگه می‌تونید این بازیه احمقانه رو تمومش کنید.
چهره‌ی لادن و پدرقلابی پرتو توی هم رفت و بهم نگاه‌های مبهمی انداختند:
_ چ... طوری.
سرگرد ناگهان خیز برداشت و روی سر لادن خم شد، کنار گوشش چیزی زمزمه کرد و همان‌موقعه، زن، پخش زمین شد!
آب معدنی که دستم بود را فشار دادم و تنه‌ی محکمی به بازیگر مرد زدم، درست از جایی که مادر پرتو بدون شناخت یا حتی داشتن شماره‌ی من به تلفنم زنگ زده بود، مشخص شد که همه چی مثله یه بازی کامپیوتریه خسته کننده شکل گرفته که طوفان اون رو به دلیل رد گم کنی برامون چیده بوده. هر سه‌ی ما کاملاً به این اتفاق آگاه بودیم، اما به پیشنهاد سرگرد تن به این بازی مسخره دادیم تا طوفان در کمال آرامش مدرک‌های بعدیش رو از خودش به جا بذاره، پزشک قانونی، آگاهی و حتی کاغذ های پرونده در واقعی‌ترین شکل ممکنشون طراحی شده بودن.
_ اما بیشتر از همه دلم برای اون بچه‌ی بی‌چاره می‌سوزه.
در حالی که تند تند در راهروی سردخانه قدم برمی‌داشتیم، کیا نگاهی به من انداخت و گفت:
_ یکم طول میکشه تا سامان پدر و مادر واقعی شو پیدا کنه، و خبر فوت بچشون و بهشون بده!
با شنیدن این خبر لبخند آرومی کنار لبم شکل گرفت و بی‌صبرانه پرسیدم:
_ به لادن چی گفتی که اون‌طوری پخش زمین شد؟
چشمک به‌شدت گیرایی زد و با صدای ترسناکش گفت:
_ امم... شاید، یکم حرف‌های ترسناک!
در همین بین سامان با سرعت توی صورت کیا فرود آمد و در حالی که نفس‌نفس می‌زد گفت:
_ باید بریم، سر شاهکار... اصلی... طوفان!
شاهکار! اثری هنری که یقیناً تابلو‌هایش بدن انسان‌های تیکه پاره شده و قلمو‌هایش، خنجر درد‌آور و شیون بنفش مهره‌ها بودند، این‌دفعه تنها رنگی که در پالت سمی طوفان وجود داشت، فقط قرمز بود! قرمزی، به سرخی رنگ خون. با دیدن صورت ملتهب و عرق زده‌ی سامان، هر سه بدون هیچ معطلی به سمت نقاشی مرگ قاتل دویدیم و از ساختمان سردخانه خارج شدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
" درد یا مرگ؟ "

آدرس، خیابان کنار ساختمان شهرداری. محلی تاریک و بزرگ که با آب‌نماهای زیبایی مزین شده بود، آسمان بی‌فروغ و دو پیاده‌روی طویل کنار خیابان از صدای آژیر پلیس‌ها به ستوه درآمده بودند! زمین از شدت قرمزی خون جیغ می‌زد و رد گچ‌هایی که دور بدن جنازه‌ها کشیده شده بود فضا را عجیب‌تر نشان می‌داد، لاین‌های زرد و سرخی که به شکل دایره‌ای اطراف محل وقوع حادثه را دربرگرفته بودند و جلوی ورود مردم را می‌گرفتند، سامان خیلی سریع آرم مخصوص خودش را نشان پلیس‌های مسلح و سرتاپا مشکی، داد و بعد از زیر لاین‌ها عبور کرد! سرگرد هم چندی بعد سامان حرکت کرد و نمیدانم چرا من در آن لحظه گیر کرده بودم! تکانی به خودم دادم و از بین مرسدس بنز‌های شخصی و پلیس صد و ده، که دور آن جسدها حلقه زده بودند، رد و وارد میدان قتل شدم! اولین بوی تهوع‌آوری که به درون بینی‌ام نفوذ کرد، بوی ماندگی اجساد بود که وادارم کرد بخوام، بالا بیارم. دستم را جلوی دهان و بینی‌ام گرفتم که سامان با ماسکی که خودش به صورت زده بود، نزدیک شد و درون دستم گذاشت، سریع آن را به صورتم زدم و با دست‌های سامان روی کتفم درست پایین پای، ده جنازه‌ی بدشکل قرار گرفتیم! کیا ناگهان پیدایش شد و دست به سی*ن*ه گفت:
- مالکی می‌گفت قتل ها تقریبا ماله چهل و هشت ساعت پیشه، اما خب طوفان اونا رو به همین تازگی، خیلی منظم چیده!
سامان به جنازه‌هایی که روی بدنشان ردی از سوختگی بود اشاره کرد و با حالت جدی گفت:
- همشون بی‌هویت هستن،پناهنده‌هایی که احتمالاً با رد شدن از مرز، تمام شناسنامه و مدارک شناساییشون رو پاره کردن!
قدمی جلوتر رفتم و در حالی که از سمت چپ من، پلیس ها با ملافه‌های سفید وداع نزدیکم می‌شدند، در حالت خم به گردن هایشان با دقت چشم دوختم. از بین خون خشک شده و گوشت‌های بیرون‌زده‌ی بالاتنه‌اشان، ردی از طراحی طوفان پیدا بود.
با صدای بسیار خفه‌ای که از زیر ماسکم بیرون می‌زد گفتم:
- ایرانین؟
سامان نگاهی به جسد ها کرد و سرش را به معنای معلوم نیست بالا انداخت.
- اون لعنتی فقط دلش جلب توجه می‌خواد!
سرگرد با صدایی که حالا شباهت زیادی به یک ربات داشت لب زد:
- با هرج و مرج، آدم می‌کشه و از قصد خودش هم درون بازیش گیر میفته، تا قابل شناسایی نباشه!
سامان هومی میکشه و به ساعتش نگاه میکنه.
- من حدس می‌زنم، هویت جنازه‌هایی که علامت طوفان رو روی گردنشون دارن، با ده تا از هزاران چهره‌ی ناشناس طوفان یکی باشن.
در همین بین دوباره مبایل مازحم سامان زنگ می‌خوره و با درشت شدن چشماش، مشتاق می‌شم که هر چه زودتر قضیه رو بشنوم.
- همشون ردی از سوختگی دارن درست مثله پرتو!
نگاهم به جسد‌هایی بود که سر‌تاسر از ملافه‌های سفید پوشیده شده و در حال انتقال به سردخانه بودند، سردرد آتیشنم حالا گدازه‌هایی دردناک در پشت سرم آزاد می‌کرد، بهش عادت کرده بودما، اما فشار زیادی حس می‌کردم و هر لحظه انگار نزدیک بود که چیزی نبینم. اما چیزی که خیلی معده‌ام رو خالی می‌کرد حس تشنگی شدیدی بود که لحظاتی پیش درونم زنده شده بود و ذهن مشکوکم دلش می‌خواست به این فکر کنه که شاید این سردرد، عادی نباشه! با پوف عمیقی که کشیدم چند قدم عقب رفتم و به یکی از تیبا‌های بنز طور تکیه دادم که سام سراسیمه نزدیک شد و تلفنش رو قطع کرد.
- اخلاص بود، می‌گفت، تار مویی بین انگشتای پرتو پیده شده و صبح واسه آزمایش دی ان ای فرستاده آزمایشگاه ژنتیک، ده الی چهارده روز دیگه جوابش میاد.
درون گوی‌های شکلاتی وبراق سام، آشفنگی فریاد می‌زد. کیا با حالت خستگی حالت ایستادنش و عوض کرد و جدی گفت:
- منتظر زیرلفظیی چیزی هستی؟
سام دستی به موهاش کشید و ماسکش رو تکونی داد.
- انگار اخلاص مهره‌ی طوفان نیست چون بدجوری افتاده دنبال کارای جسد، یه سناریو واسه این فاجعه تو ذهنش داره، که اگه تایید بشه شروع میکنه به بزرگنمایی، میگه اگه... .
کیا حرفش رو در کمال تیزهوشی کامل کرد و مبایلش و بیرون کشید.
- اگر دی ان ایه موی پیدا شده با موی یکی از این ده تا جسد مچ بشه، یعنی پرتو هم جزء مقتوله‌های این فاجعه بوده، و فقط توی زمان‌های متفاوتی اون را شو کرده، حالا اگه واقعاً همین‌طور باشه وضعیت بدتر از این میشه و پلیس باید دنبال جسد‌های بعدی بگرده که از قبل کشته شدن!
انباری که تا سقف پر از جنازه‌های سالم بود!
چشمانم را از شدت درد و تشنگی روی هم فشار دادم و گفتم:
- این عوضی حتی شیوه‌ی نرمال به قتل رسوندن افراد رو هم داره با قانون‌های مزخرف خودش جابه جا میکنه، انگار بعد از پیدا شدن هر جسدی که به دست طوفان کشته شدن، دیگه خبری از هویت و سر نخ و خانواده و دوست و آشنایی نیست، یه بدن سوخته و یه طرح طوفان، تنها چیزی میشه که ازشون می‌مونه!
صدای آژیر پلیس‌ها کر کننده بود، همهمه‌ی مردم چیزی ورای هر آشفتگی به‌نظر می‌رسید، و لب‌های خشک و ترک خورده‌ام بسیار آزار دهنده بود.
- من خیلی تشنمه!
کیا و سام طوری نگاهم کردند که انگار شنیدن این جمله از دهان من چیز عجیب و غریبی بود.
- کارمون اینجا تموم شده!
کیا این جمله را گفت و رفتنمان را تایید کرد، واقعاً هم دیگر کاری نداشتیم، جسد‌ها را انتقال دادند و محل جرم در حال عکسبرداری و جمع شدن بود. هر سه با هم حرکت کردیم که سام پرسید:
- باران این روزا کجاست؟ خوبه؟
با دور شدنمان از محل خوابیدن جنازه‌ها، ماسک بزرگ و خفه کننده را از صورتم درآوردن و بندهایش را در دستم گرفتم.
- بعد از اون اتفاق خونه آریا می‌مونه، مادرش رفت تهران، اما اونا شیراز موندن فعلاً، فکر کنم امشب بیاد... .
سامان از باکسی که پشت یکی از ماشین های پلیس بود و محتواش از آب معدنی‌هایی که پوشش دورشان شیشه‌ای بود سرازیر شده، یکی برداشت و بهم داد. با حس ناآشنا و وحشتناکی شیشه آب معدنی رو در یک نفس سر کشیدم که باعث شد واسه هوا گرفتن لحظه‌ای باایستم و هوا رو به درون ریه‌هایم افشانه کنم.
- آخ... .
جیغ، درد، سوزش! افسونی گریبانم را گرفت، پیچک درد و فشار درون سرم به هم پیچید و باعث شد سیل عظیمی از جنون و درد به ساحل تابناک بدنم برخورد کند، شاید می‌مردم! منطقه تاریک پشت سرم به روبروی صورتم انتقال یافت، حس می‌کردم در حال کنده شدن از زمین هستم و توهم تنها چیزی بود که اشک را درآورده بود، درکی از موقعیتم نداشتم، تنها چیزی که انگار سال‌ها در وجودم خانه ساخته بود، درد بود و درد!
شیشه از دستم افتاد و شکست، صدای آژیر پلیس و جیغ مادر پونه در هم آمیخت و مثله ناقوسی زلزله‌آور سرم را از هم شکافت، و لحظه‌ی بعد، با رنج بسیار روی زمین پخش شدم، چشمانم ملتهب بودند و ضعف به پاهایم زنجیر شده بود! با ناله‌ای کبود روی زمین افتادم و در آخرین ثانیه‌ها، قبل از این چشمانم کامل بسته شود، دیدم که سامان و سرگرد با خیال اینکه من پشت سرشانم حرکت می‌کردند و همین که خم شدند تا از زیر لاین‌های زرد عبور کنند یکی از آنها متوجه نبود من شد وبنگ!
سیاهی محض چشمانم را در خود غرق کرد و بینایی‌ام را برد، گوشم را خموش کرد و دستان مشت شده‌ام را باز. حال چه می‌شد؟ یعنی مرگ به تعظیم کرده بود؟
 
بالا پایین