جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو کی هستی؟] اثر «MANA. کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط BALLERINA با نام [تو کی هستی؟] اثر «MANA. کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,399 بازدید, 52 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو کی هستی؟] اثر «MANA. کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع BALLERINA
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
چند قدم از بچه‌ها فاصله گرفتم و در حالی‌که عقب گرد می‌کردم نگاهم رو به اطراف دوخته بودم که احساس کردم چیزی زیر پام رفت!
نگاهم رو سمت پایین سوق دادم و یک قدم عقب رفتم تا بتونم اون چیزی که زیر پام بود رو ببینم.
یک برگه سفید که اندازه کف دست می‌شد این‌جا چی‌کار می‌کرد؟
صدای حنا از پشت سرم اومد که می‌گفت:
- بچه‌ها این‌جا انگار یه چیزی هست.
متعجب در حالی که خم می‌شدم برگه رو از روی زمین بردارم با صدای بلندی گفتم:
- چی؟ حنا!
در حالی که انگشت‌هام کاغذ سفید رنگ رو لمس می‌کرد، اون رو بین انگشت‌هام گرفتم و کمرم رو صاف کردم و برگشتم و به دنبال حنا گشتم.
وقتی اون رو نزدیک دیوار دیدم دنباله‌ی حرفم رو گرفتم و دوباره گفتم:
- حنا؟ چیزی شده؟
حنا در حالی که متعجب به دیوار خیره بود گفت:
- بیا.
مخاطب حرفش معلوم نبود منم یا شخص دیگه‌ای، اما من به سمتش حرکت کردم و وقتی به چند قدمیش رسیدم من هم متعجب نگاهم به سمت نوشته ای که روی دیوار بود کشیده شد.
خدای من، نکنه کسی شوخیش گرفته که داره این‌کار رو با ما می‌کنه؟
در حالی که نگاهم رو از دیوار می‌گرفتم حنا رو مخاطب حرفم قرار دادم و گفتم:
- این چه بازی مسخره ایه؟ کی داره این‌کار رو میکنه؟
برگشتم عقب تا چیزی بگم که نگاهم به بقیه بچه‌ها افتاد که اون‌ها هم متعجب به نوشته‌ی روی دیوار خیره بودن.
از طرز نگاه کردنشون می‌شد فهمید که کار اون‌ها نیست.
اگه کار اون‌ها نبود پس کار کی بود؟ کی بازیش گرفته و سعی می‌کرد با این‌کار ما رو بترسونه و چند روز گشنگی بهمون بده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
دلا که حالا این نوشته‌ی روی دیوار رو دیده بود خودش رو از بازوی سهراب آویزون کرده بود و ترسیده به دیوار زل زده بود.
سعی کردم تمرکز کنم و بعد کشیدن یک نفس عمیق بت صدایی که سعی می‌کردم نلرزه گفتم:
- هی! بچه‌ها، ول کنید حتماً یکی شوخیش گرفته و سعی داره مارو بترسونه.
حرفم رو شنیدن اما هیچکس اهمیت نداد و فقط زل زده بودن به دیوار.
نگاهم به دستم افتاد، اون کاغذ... آها راستی اون اون‌جا چی‌کار می‌کرد؟
آروم لای کاغذ و باز کردم که نگاهم به نوشته‌ی روی کاغذ افتاد.
( درود بر شرکت کنندگان بازی، میدونم چون اولشه حتماً کمی گیج شدین!
اول از همه برای مرگ دوست‌تون عذرخواهی می‌کنم هر چند مقصر خودش بود و باید مراقب تله‌ها می‌بود!
بگذریم! شما چه بخواید چه نخواید وارد بازی شدید و هیچ راه برگشتی نیست، اگه کسی سعی کنه از بازی خارج شه به سرنوشت دوست تون دچار میشه.
بریم سراغ مرحله اول بازی.
این بازی، بازی هزارتو هستش! شما همین الانش هم وارد هزارتو شدین، تمامی شرکت کنندگان باید راه خروج رو پیدا کنند.
دو ماه بهتون وقت داده میشه، اما اگه قبل اون دو ماه نتونین راه خروج رو پیدا کنید، یک هفته مونده به وقت‌تون هیچ مواد غذایی درکار نیست و بعد دو ماه همه تون کشته میشید.
حتماً می‌گید بازی قوانین نداره؟ چرا داره، اما باید خودتون دنبالش بگردید.)
خدای من، هزارتو؟ بازی؟ مرگ؟ این‌جا چه خبر بود؟
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
سرم رو بالا گرفتم و اول به دیوار و بعد به برگه خیره شدم.
کم‌کم ویندوزم اومد بالا و کاغذ و سریع ول کردم و چند قدم عقب رفتم.
این حرکتم از چشم بقیه دور نموند، دِلا در حالی که قدم به سمتم بر می‌داشت گفت:
- رویا؟ حالت خوبه؟
اما من انگار مغزم روی اون برگه قفل بود.
وقتی نگاهم رو سمت کاغذی که روی افتاده بود دید کمی خم شد و بعد از برداشتن کاغذ کمرش رو صاف کرد و لای کاغذ که حین افتادن تا شده بود رو باز کرد.
نگاهم به سمت صورتش کشیده شد، رفته‌رفته نگاهش و حالش چهره‌ش تغییر کرد و حالا اون دلای چند دقیقه قبل نبود، چونش می‌لرزید و همه‌ش با خودش زمزمه می‌کرد:
- نه‌... نه... چطور امکان داره؟
متین که به نظر می‌رسید کلافه شده به سمت دلا رفت و کاغذ رو از دستش کشید و با صدای بلند شروع کرد به خوندن متن روی کاغذ، وقتی تموم شد کاغذ رو بین دستش مچاله کرد و به سمت راستش پرت کرد و همون‌طور که چند قدم جلو میومد گفت:
- این مزخرفات و از کدوم قبرستونی پیدا کردی؟ چرا الان نشون میدی؟
سعی کردم صدای لرزونم رو پنهون کنم و همون‌طور که کف‌ دست‌های عرق کرده‌ام رو به کناره‌های لباسم می‌کشیدم مثل خودش صدام رو بلند کردم و گفتم:
- به من چه؟ همه‌ش تقصیر این نقشه مزخرف شماها بود!
روی زمین پرتش کرده بودن من هم ورداشتم بخونم که دیدم حنا گفت روی دیوار... .
- روی دیوار چی؟ اون نوشته‌ی مزخرف یعنی چی؟ نوشته( بازی شروع شد) خب که چی؟ من دنبال راه خروج می‌گردم... .
و بعد رو به بقیه ادامه داد:
- شماهام به حرف‌های این اسکل گوش کنید ببینم چی بهتون می‌رسه، فقط کافیه بفهمم نقشه کدوم یکی از شماهاست، مادرتون رو به عزاتون می‌نشونم.
چند قدم از من فاصله گرفت و در حالی که عقب گرد می‌کرد، چشم غره‌ای سمت من رفت و پشتش رو بهم کرد.
از این‌که کسی به حرف‌هاش گوش نداده بود نمی‌دونم چرا ولی خوشحال شدم.
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
متین چند قدم آزمون فاصله گرفت و در حالی که حالا پشتش کامل به ما بود، به جهت مخالف ما حرکت می‌کرد اما صدای آژیر بلندی که تو محوطه پیچید باعث شد تا همه از جمله متین سرجامون میخکوب شیم.
صدای آژیر ان‌قدر بلند بود که اگه تا یک دقیقه دیگه ادامه می‌داشت قطعاً مشکل شنوایی هم به درد‌های دیگه‌م اضافه می‌شد.
بعد از گذشت ده ثانیه که همه‌ی سرها به دنبال صدا بود، صدای آژیر قطع شد.
نفس عمیقی کشیدم و سعی به اطراف نگاه کنم تا بتونم چیزی پیدا کنم اما هیچی نبود.
با صدایی که از بلندگوی که‌نمیدونستیم کجاست، اما انگار همین نزدیکی‌ها بود پخش شد!
- شرکت کننده‌های بازی، در موقعیت خود قرار بگیرید، بازی تا یک دقیقه دیگه شروع میشه‌.
متعجب اول نگاهی به بچه و بعد هراسان به دنبال صدا میگشتم، از کجا پخش می‌شد؟ اصلاً اونی که حرف می‌زد کی بود، صدای بم و عجیبش که انگار برای یک قول چند متری بود، مو به تنم سیخ کرده بود و باعث شده که از موقعیت فعلی وحشت داشته باشم.
نگاهم به سمت دلا که کنارم ایستاده بود کشیده شد، اعضای صورتش انگار دست در دست هم داده بودن تا ترس و وحشتش رو بروز بدن، پیشونی عرق کردش و دست‌های لرزونش نشون میداد بیش از حد استرس داره.
در حالی که سعی می‌کرد بزاق دهنش رو قورت بده، با صدایی که هیچ تلاشی در پنهان لرزشش نبود گفت:
- حا... حالا چیکا... ر می‌کنید؟
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
قبل اینکه بخوام چیزی بگم دوباره صدای آژیر بلند شد و بعد صدای اون شخص از بلند گو:
- شمارش معکوس، ده، نه، هشت، هفت، شش، پنج... .
صدای هق‌هق دلا کنار گوشم باعث شد تا به سمتش برگردم که همزمان شمارش تموم شد و بعد گفت:
- بازی شروع شد، موفق باشید.
بعد از تموم شدن حرفش زمین شروع به لرزیدن کرد که باعث شد همزمان من و دلا جیغ بزنیم و محکم به دست دلا چنگ بزنم.
نگاهم رو سمت پسر‌ها برگردوندم که اون‌ها هم هراسون به اطرافشون نگاه می‌کردن.
زلزله شده بود؟ این هم جزو بازی بود؟ قبل اینکه بخوام حرفی که تو ذهنم بود رو به زبون بیارم صدای جیغ حنا هوا رفت که باعث شد همه‌ی سر ها سمت اون برگرده، تا خواستم بپرسم چی‌شده؟ که نگاهم به دیوار پشت سرش افتاد، خدای من! دیواری که روش ( بازی شروع) نوشته بود حالا داشت از وسط مثل یک در باز می‌شد.
اين‌جا چه‌خبر بود؟ چند قدم به عقب برداشتم و در حالی‌که نگاهم بین بچه‌ها و دیوار می‌چرخید سرم رو به چپ و راست تکون دادم فریاد زدم:
- اینجا چه‌خبره لعنتی‌ها؟
حالا دیوار کامل باز شده بود و کمی جلوتر از دیوار تابلوی مشکی رنگی آویزون بود و روش با رنگ قرمز نوشته بود ( Participants are welcome: شرکت کنندگان خوش آمدید).
حنا خواست قدمی به سمت جلو برداره که بلند گفتم:
- حنا صبر کن، اگه این‌ها فقط ساخته‌ی ذهن یک آدم مریض باشه چی؟ اصلاً از کجا معلوم واقعیت داره؟
سهراب و دلا هم حرفم رو تأیید کردن، این حرف من باعث شد تا حنا سرجاش متوقف بشه و دوباره به تابلو خیره بشه، خواستم حرف دیگه‌ای بزنم که نگاهم دوباره به تابلو افتاد، ( 1 minute to check in: یک دقیقه تا ورود)
دلا: رویا؟ چیکار کنیم؟
نگاهم رو از تابلو که حالا شماره معکوسش روی 00:55 بود گرفتم و به دلا نگاه کردم، جوابی نداشتم که بدم.
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
با صدای آرمان همه نگاهمون سمتش چرخید.
- بچه‌ها من میرم... نمی‌خوام بمیرم.
با برداشتن قدم اول صدای متین بلند شد:
- خب اين‌جا نمیریم اون‌جا که میمیریم، مگه نشنیدی چی گفت؟
با یادآوری اون دو ماه مخم سوت کشید، خدایا این چه وضعیه؟ نگاهم بین بچه‌ها چرخید، یه چیزی من رو مجبور می‌کرد تا به سمت اون طرف دیوار حرکت کنم، این بار صدای حنا بلند شد:
- منم میرم، نمی‌تونم اين‌جا بمونم و دوباره مردن یک نفر دیگه رو جلوی چشم‌هام ببینم.
و بعد از گفتن این حرفش به سمت دیوار حرکت کرد.
آرمان هم که منتظر رفتن یکی از ما بود پشت سر حنا راه افتاد، نگاهم رو دوباره سمت بقیه بچه‌ها چرخوندم، انگار اون‌ها هم منتظر یک حرکت از بقیه بودن، دوباره نگاهم رو سمت حنا و آرمان چرخوندم، قدم‌های آروم و نامنظمشون نشون می‌داد که چه‌قدر استرس دارن، همین که از دیوار رد شدن این بار یک صدایی که دقیقا مثل صدای ربات‌ بود اما با تن صدای نازک‌تر، بلند شد:
- به بازی خوش آمدید، شما تا پایان بازی اجازه خروج ندارید! مجازات خروج، مرگ!
نگاهم رو به تابلو که حالا شمارش معکوس به رنگ قرمز روی 15 بود قفل شد.
هول شده سمت بچه‌ها چرخیدم و با صدای بلندی گفتم:
- عجله کنید، وقت داره تموم میشه.
بعد گفتن این حرفم انگار بقیه هم منتظر بودن که با سرعت به سمت دیوار شکافته شده پاتند کردن.
خواستم من هم پشت سرشون راه بیفتم که نگاهم به دلا افتاد، عقب عقب می‌رفت و ترسیده سرش رو به چپ و راست تکون می‌داد و زمزمه‌های نامفهومی زیر لب می‌کرد.
سریع دویدم سمتش و در حالی‌که دست‌های سرد شده‌ش رو می‌گرفتم گفتم:
- نگران نباش دختر من پیشتم، بدو تا دخلمون نیومده.
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
نگاهم رو دوباره سمت تابلو که حالا فقط ۷ ثانیه باقی مونده بود چرخوندم.
بدون مکث دست دلا رو محکم گرفتم و سریع به سمت بقیه بچه‌ها که نگاهشون سمت ما بود دویدم.
دیوار در حال بسته شدن بود و من و دلا فقط دو متر باهاش فاصله داشتیم، حالا فقط ۳ ثانیه مونده بود، قبل اینکه خودم وارد شم، سریع دلا رو به سمت جلد هل دادم که با ضرب اون طرف دیوار زمین خورد، قبل اینکه دیوار بسته شه قدم‌هام رو تند‌تر کردم، اما انگار دیر رسیده بودم، دیوار فقط اندازه ۲۰ سانت باز بود و در حال بسته شدن بود، تنها چیزی که قبل از بسته شدن دیوار دیدم نگاه خیس دلا بود.
خدای من، الان چی‌شد؟ صدای فریاد‌های دلا رو می‌تونستم بشنوم اما نمی‌تونستم کاری کنم.
- رویا آبجی؟ حالت خوبه؟
و بعد انگار ادامه‌ی حرفش با یکی دیگه بود که می‌گفت:
- همه‌ش تقصیر توئه اگه تو اون حرف رو نمیزدی یه ساعت همه رو اونجا علاف نمی‌کردی حالا همه‌مون اینجا بودیم، اگه بلایی سرش بیاد میخوای چه گ*ه*ی بخوری؟
نگاهم رو از دیوار بسته گرفتم و به اطراف نگاه کردم، هوا داشت کم‌کم تاریک می‌شد قرار بود چه غلطی اینجا تنهایی بکنم؟
با سوز سردی که بهم خورد تازه متوجه سرمای اطرافم شدم، سعی کردم یکم منطقی فکر کنم، من که قرار بود طبق گفته‌ی اون صدا بمیرم پس چرا باید بقیه رو اين‌جا نگه می‌داشتم؟
با صدایی که از ترس حالا کمی لرزون شده بود بلند گفتم:
- بچه‌ها نگران من نباشید، یه راهی پیدا می‌کنم تا اين‌جا زنده بمونم؛ شماها سریع برید دنبال قوانین بازی بگردید... فقط نزارید بلایی سرتون بیاد.
صدای هق‌هق حنا و نه گفتن‌های دلا بلند شد که بلند‌تر ادامه دادم.
- سهراب یکم منطقی فکر کنید توروخدا، ما ملیکا رو از دست دادیم پس نزارید برای بقیه اتفاقی بیفته سریع‌تر راه بیفتید.
این بار صدای دیگه‌ای که معلوم بود برای کیه جواب داد:
- اما اون صدا یه چی دیگه گ... .
نزاشتم حرفش رو ادامه بده و گفتم:
- بسته، زودتر راه بیفتید هوا داره تاریک میشه... نمی‌ذارم اتفاقی برام بیفته پس زود باشید دیگه!
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
( دو روز بعد)
با صدای قدم‌هایی که در حال نزدیک شدن بود، به اطراف نگاه کردم و بدن خسته‌م که از گشنگی رو به نابودی بود کمی تکون دادم و سعی کردم با کمک گرفتن از دیواری که دو روز پیش بسته شده بود از جام بلند شدم، صدا هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد اما انگار صدای قدم‌ها فقط برای یک نفر نبود، صدای پای چند نفر بود.
انگار امروز روز آخرم بود، مطمئن بودم که اگه اون روز نمردم، امروز حتماً میمیرم و این‌ها هم اومده بودن تا من رو بکشن.
ناامید دوباره سرجام نشستم و درد معدم که از گشنگی به درد اومده بود رو نادیده گرفتم و دوباره به دیوار سرد پشت سرم تکیه دادم.
همه‌ش تقصیر خودم بود که اون روز قبول کردم و بت دلا پاشدم اومدم این جهنم دره که معلوم نیست کجاست، گوشیم رو از جیبم در آوردم و به امید داشتن چند خط آنتن دکمه‌‌ی خاموش و روشن شدن سمت راستش رو فشار دادم تا صفحه‌ش روشن بشه اما انگار روشن نشد، چندبار دیگه‌م امتحان کردم اما انگار باز‌هم نشد... زیر لب زمزمه کردم:
- این هم خاموش شد؟ تنها امیدم هم خاموش شد.
ناخداگاه دیدم تار شد و بغض راه گلوم رو سد کرد.
صدای کل‌کل چند نفر از نزدیک می‌اومد انگار داشتن در مورد یه چیزی بحث می‌کردن اما صداشون اون‌قدر هم نزدیک نبود که متوجه بشم چی میگن.
یاد کل‌کل بچه‌ها روز اولی که اومده بودیم این جنگل کذایی افتادم و اون صحنه مثل یه باد از جلوی چشم‌هام رد شد.
- بچه‌ها انگار اون‌جا یه چیزی هست.
حالا صداشون واضح‌تر می‌اومد، سعی کردم کمی سرم رو به سمت راست هدایت کردم اما هنوز هم جلو دیدم تار بود، کلافه پوفی کشیدم و پلک‌هام رو روی هم فشار دادم و بعد از چند بار تکرار کردن این‌کار لای پلک‌هام رو باز کردم.
- بچه‌ها انگار یه آدمه.
به سمت چپم که این صدا می‌اومد سرم رو چرخوندم و متعجب به اونی که این حرف رو زده بود و حالا فقط یک وجب باهام فاصله داشت خیره شدم و قبل اینکه اون بخواد کاری انجام بده جیغ زدم و خودم رو عقب کشیدم‌
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
کمی بیشتر خودم رو عقب کشیدم و حین عقب کشیدن خودم دست‌هام روی زمین کشیده می‌شد و باعث زخمی شدن کف دست‌هام توسط سنگ ریزه‌ها می‌شد.
درد و سوزش کف دستم رو نادیده گرفتم و با صدایی که از شدت هیجان لرزون شده بود گفتم:
- تو دیگه کی هستی؟
پسر مقابلم که چشم‌های سبز عسلی داشت، دست راستش رو بین موهای مشکی رنگش کشید، انگار کلافه به نظر می‌رسید چون پس از کشیدن یک نفس عمیق یک قدم به سمتم برداشت و حین برداشتن قدمش گفت:
- باور کن کاریت ندارم، ما الان تقریبا چند روزه که داریم دور خودمون می‌چرخیم، ماشینمون گم شده و خودمون هم مثل ماشینمون گم شدیم... نمیدونیم از کجا باید بریم تا به جاده برسیم... فقط ازت می‌خوایم که کمک‌مون کنی، مجبور نیستی ولی خب خوشحال میشیم اگه بهمون کمک کنی.
نگاهم رو از گرفتم و به پشت سرش که دو دختر و یک پسر بچه‌‌ای که بهش می‌خورد ۱۰ سالش باشه چرخوندم... چه کمکی از دستم بر می‌اومد؟ خودم دو روزه اين‌جا گیر کردم، البته اگه اون چند روز قبلش رو فاکتور بگیریم من هم مثل اون‌ها گم شدم.
بزاق نداشته‌ی دهانم رو قورت دادم و سعی کردم از جام بلند شم و در حالی که با کمک گرفتن از دیوار بلند شدم، حین تکوندن لباسم گفتم:
- متاسفم، اما من نمیتونم بهتون کمک کنم.
و چند قدم به سمت جلو برداشتم وقتی از کنارش رد می‌شدم مچ دستم رو گرفت و گفت:
- اون بچه گشنه‌ست اگه ما مهم نیستیم لااقل به خاطر اون بچه هم که شده اگه میدونی بگو.
سعی کردم مچ دستم رو از بین اون پنجه‌های قویش بیارم بیرون و خیره به چشم‌هاش گفتم:
- ولم کن!
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
همین که دستم رو ول کرد،‌ چند قدم ازش فاصله گرفتم و در حالی که موهام رو پشت گوشم میزدم گفتم:
- نمی‌تونید برید.
نگاهش رنگ تعجب گرفت و در حالی که نیشخندی روی لب‌هاش نمایان می‌شد گفت:
- منتظر بودم تو بگی؟
و بعد رو به اون چند نفر پشت سرش‌ گفت:
- بیایم بریم، فکر کنم با یه دیونه طرفیم.
پوزخندی زدم و در حالی که سعی می‌کردم پای راستم رو که به خواب رفته بود و گز‌گز می‌کرد رو تکون بدم گفتم:
- باشه من دیونه، اگه تونستی برو!
و قبل از اینکه من چیزی بگم اون صدای مزخرف از بلند گو پخش شد.
نگاهم رو تو صورت‌های متعجبشون که با شنیدن صدا هر لحظه رنگ پریده‌تر از قبل می‌شد و با یادآوری چهره‌های بچه‌ها که مثل الان این‌ها اینطوری شده بود با خودم زمزمه کردم «
چرا اومدین لعنتیها؟»
ناخودآگاه نگاهم روی پسر بچه که حال اشک‌هاش جاری شده بود قفل شد، اون چه‌گناهی کرده بود که زندگیش حالا باید با این بازی مزخرف که معلوم نبود آخرش کی زنده می‌مونه و کی میمیره اینطوری بشه.
خواستم قدمی به سمتش بردارم که زمین شروع به لرزیدن کرد، خدایا دوباره؟
پاهام که حالا کمی از گزگزیش کم شده بود رو حرکت دادم و سعی کردم مقابل دیواری که باز می‌شد قرار بگیرم.
صدای زمزمه مرد چشم سبزعسلی باعث شد تا سرم رو کمی به طرفش که حالا سمت چپم قرار گرفته بود بچرخونم.
- این دیگه چه مسخره‌بازی ایِ؟
پوزخندی زدم و سرم رو دوباره به سمت دیوار که حالا کامل باز شده بود چرخوندم و با صدایی نسبتاً بلند گفتم:
- من که گفتم نمی‌تونی بری!
با گفتن این حرفم یکهو دست چپم کشیده شد و اگر خودم رو کنترل نمی‌کردم با زمین یکی می‌شدم.
با عصبانیت در حالی که سعی می‌کردم تعادلم رو حفظ کنم، سرم رو بالا گرفتم و خیره به صورت مردانه‌ش گفتم:
- دیونه شدی؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین