جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تیماردار] اثر «فاطمه اکبری کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطیما اکبری با نام [تیماردار] اثر «فاطمه اکبری کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,221 بازدید, 33 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تیماردار] اثر «فاطمه اکبری کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع فاطیما اکبری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط فاطیما اکبری
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
یزدان تکیه بر مبل زده، سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
- بله مبینا ذاکری. مادر واقعی آناهیتا تو ملاقاتی که با اون داشته، بهش گفته که نام خانوادگی واقعی آناهیتا اینه.
الماس لبانش را تر کرد و گفت:
- مادر واقعی اون بهش نگفته که چرا آناهیتا سر از پرورشگاه در آورده؟
- فقر.
پاسخ سریع و تک کلمه‌ای او، الماس را به سکوت واداشت.
یزدان ادامه داد:
- مادر آناهیتا دو سال پیش با آناهیتا تو شهر رشت ملاقات داشته.
الماس خرمن موهایش را پشت گوشش فرستاد و پرسید:
- رشت؟ چرا تو رشت باهم ملاقات داشتن؟
- گویا اصالتاً اهل رشت بودن و قبلاً یه دورانی رو تهران زندگی کردن و برای همین هم آناهیتا تو پرورشگاه کودکان رنگین‌کمان بوده. دو هفته بعد از ملاقات با مادرش تو رشت حین رفتن دوباره به اونجا برای دیدن اون به دره میوفته و جونش رو از دست میده.
- و آیا آناهیتا واقعاً خواهر داره؟
برقی از خوشحالی در چهره‌ی یزدان هویدا گشت.
- بله اون یه خواهر داره و برگ برنده‌‌ی ماهم همینه.
مکثی نموده و خیره به دیدگان الماس ادامه داد:
- خانواده‌ی ذاکری دورانی رو ساکن تهران بودن و وضعیت مالی اسفناکی داشتن، به‌‌طوری که مجبور میشن بعد از به دنیا اومدن آناهیتا اون رو به پرورشگاه بسپارن و بعد از سپری کردن مدتی به رشت بر می‌گردن. بعد از چند سال دختر دومشون که مبینا ذاکری باشه رو به دنیا میارن؛ ولی چون از نظر مالی اوضاعشون بهبود پیدا کرده بود، تصمیم می‌گیرن که نه تنها مبینا رو نگه دارن، بلکه آناهیتا روهم پیش خودشون برگردونن؛ ولی چون آناهیتا به سرپرستی گرفته شده بوده پیداش نکرده بودن.
الماس انگشتانش را درهم تنید و پرسید:
- آناهیتا موفق شده بوده پدرش و خواهرش مبینا رو ببینه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
- خیر،‌ اون جز مادرش هیچ‌ک.س رو ندیده؛ و حالا تو میری پیش رادمهر و میگی که دو هفته بعد از ملاقات مادرت و آناهیتا باهم، در حالی که آناهیتا برای دیدن شما به رشت می‌اومده، به طرز مشکوکی کشته شده و برای همین هم تو از گیلان به تهران اومدی تا با رادمهر که نامزد سابق اون بوده، این موضوع رو در جریان بزاری. با من نمی‌تونی ملاقات داشته باشی؛ ولی به واسطه‌ی یکی از افرادم که اونجا نفوذ داره باهم در ارتباط خواهیم بود تا تمام این یک ماه رو بدونی که باید چجوری پیش بری. فقط کافیه یک ماه سرش رو گرم کنی و بعد از رسوندن چندتا پرونده‌ی مهم به من برمی‌گردی به زندگیت. نه خانی آمده و نه خانی رفته!
***
کلید انداخته، در را گشود و پا به خانه گذاشت. همان که وارد شد، الیاس را دید که از اتاق پدرش خارج شده، به سمت او می‌آمد.
الیاس الماس را دقایقی چند در آغوش گرفت، سپس از او جدا شده و با شور و شعف خاصی لب به سخن باز کرد و گفت:
- سلام آبجی بزرگه‌. دستگاه‌ها رو آوردن و وصل کردن تو اتاق بابا. خیلی خوشحالم.
الماس با شنیدن لحن شیرین او، لبخندی به درخشندگی مهتاب مهمان صورتش کرد و هم‌زمان که دست او را می‌گرفت، گفت:
- سلام بزرگ مرد کوچک، پس بیا باهم بریم پیش بابا تا من هم دستگاه‌هارو ببینم، باشه؟
الیاس سری برای او تکان داد و سپس دست‌ در‌ دست هم راهی اتاق پدرشان گشتند. الماس همان‌که پدرش و چشمان باز او را دید، به سمت او پا تند کرده و بوسه‌ای بر پیشانیه چروک او نشاند. پدرش لبخندی به وسعت دریا زده و دستش را بر صورت لطیف و زیبای دخترکش کشید.
- دختر زیبای من، چقدر خوبه که تو و الیاس رو دارم. حتماً خیلی زحمت کشیدی تا تونستی این دستگاه‌ها رو برام تهیه کنی، نه؟ ببخشید که نتونستم تکیه‌گاه خوبی باشم و از پدر بودن فقط اسمش رو یدک کشیدم.
الیاس به سمت پدرش آمد و او را در آغوش گرفت، الماس نیز دست پدرش را از صورتش برداشت و بوسه‌ای بر آن نشاند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
- دیگه این حرف رو نزن بابا، باشه؟ هیچ‌چیز با هشت‌سال پیش تفاوتی نکرده، نه پدر بودن تو و نه تکیه گاه بودنت. همه‌چیز مثل گذشتست و ما به بودنت دلخوشیم.
مکثی نموده و ادامه داد:
- فقط یه چیزی هست که حتماً باید بهتون بگم.
پدرش سری برایش تکان داد و گفت:
- بگو عزیز بابا، چی می‌خوای بگی؟
الماس با استرس آشکاری دستی به موهایش کشید و گفت:
- من فردا باید به مدت حدوداً یک ماه از ایران برم.
پدرش اخم‌ درهم کشید و گفت:
- یک ماه؟! تو خارج از ایران چه کاری داری که می‌خوای یک ماه از ایران بری؟
الماس نسبت به خود از بابت دروغی که به پدرش می‌گفت احساس تنفر داشت، با این حال لب به سخن گشود و گفت:
- عمو مهرداد باهام تماس گرفته بود و گفت که به کمک من احتیاج داره. مثل اینکه تو آلمان دچار یه سری مشکلات شده. خودتون که در جریان هستین دست تنهاست، کسی رو جز ما نداره. از طرفی بعد از مرگ مامان خیلی بهمون کمک کرد، نتونستم روشو زمین بندازم. برای فردا برام بلیط گرفته. منم دیدم نمی‌تونم شما و الیاس رو هم با خودم ببرم، به‌خاطر اینکه الیاس مدرسه داره و شماهم خب به‌خاطر قلبت اذیت میشی تو این سفر، برای همین پرستار استخدام کردم تا در نبود من مراقب شما و الیاس باشه. پرستار تا چند دقیقه‌ی دیگه می‌رسه اینجا. تماس گرفتم با رستوران و از اونجاهم مرخصی گرفتم.
پدرش هم‌چنان که اخم‌هایش را درهم کشیده بود، لب به سخن گشوده و گفت:
- تو که خودت بدون این‌که به من چیزی بگی بریدی و دوختی. الان اومدی به من اطلاع بدی؟
الماس خجالت‌زده سرش را به زیر انداخت و سخنی به میان نیاورد.
- دو سالی میشه که از مهرداد خبر درست و حسابی‌ای نداریم، چه مشکلی براش پیش اومده که یهو سر و کلش پیدا شده و برات بلیط خریده؟
الماس سرش را بالا گرفت و گفت:
- مثل اینکه تو زمینه‌ی اقامتش به مشکل بر خورده. دلم نیومد کمکش نکنم اونم بعد از اونهمه لطفی که بهمون داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
پدرش اخم‌هایش را باز کرد و دستان او را گرفت.
- حق با توعه عزیزم، نباید جلوت‌ رو بگیرم. اگه مهرداد نبود می‌شکستم، از طرفی توهم هشت ساله که جز کار کردن و مراقبت از من و برادرت هیچ‌کاری نکردی و جایی نرفتی. عمر و جوونی توهم به‌خاطر ما داره به باد میره. دوری از این شرایط برای یه مدت برات لازمه. همین که با وجود این سفر بازهم به فکر من و برادرت بودی خیلی ارزشمنده.
الماس پدرش و برادرش را در آغوش گرفت. اشک تا پشت پلک‌هایش هجوم آورده بود و بغض راه گلویش را سد کرده بود. الماس با وجود زندگی سختی که داشت هیچ‌وقت گله نکرده بود و به فکر تفریح خودش نبود. همین یک ماه را هم به‌خاطر آن یک میلیاردی که بابت خانواده‌اش گرفته بود، داشت خودش را در دل شیر می‌انداخت و به جاسوسی می‌رفت، وگرنه به هیچ عنوان خانواده‌اش را تنها نمی‌گذاشت.
همان‌که زنگ خانه به صدا در آمد، از هم جدا گشتند و الماس با گفتن جمله‌‌ی فکر کنم پرستار باشه از اتاق خارج گشت و در را گشود. با دیدن صورت گرد و سفید پرستار که یک خانم میان‌سال حدوداً پنجاه ساله بود، لبخندی بر صورتش نشانده و سلام کرد.
پرستار همان که دیده‌اش به الماس افتاد، لبخند مادرانه‌ای به او زد. لب به سخن گشود و با لحنی آمیخته با مهربانی گفت:
- سلام قرص قمر، خوبی عزیز جان؟ من خانم برومندم و نیازی نیست چیزی رو توضیح بدی، از طرف جناب دادگر اومدم و در جریان همه‌چیز هستم، فقط در همین حد بگم که از بابت خانوادت خیالت راحت باشه.
الماس با لحن بامزه‌ای در پاسخ گفت:
- خوش‌آمدین خانم برومند و صد البته خداروشکر که در جریان همه‌چیز هستین، دست جناب دادگر درد نکنه و دست شما هم درد نکنه که به اینجا اومدین، فقط یه خواهشی ازتون دارم.
خانوم برومند پرسشی سرش را تکان داد و گفت:
- جان دلم؟ چه خواهشی عزیزم؟
الماس قدمی به‌سمت او برداشته، کمی تن صدایش را پایین آورد و گفت:
- لطفاً با پدرم و برادرم، در رابطه با جناب دادگر و اینکه از طرف ایشون اومدین و جریانات پیش اومده حرفی نزنین.
 
بالا پایین