جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تیماردار] اثر «فاطمه اکبری کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطیما اکبری با نام [تیماردار] اثر «فاطمه اکبری کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,218 بازدید, 33 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تیماردار] اثر «فاطمه اکبری کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع فاطیما اکبری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط فاطیما اکبری
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
اما او کله شق تر از آن بود که آن‌را سرجایش برگرداند؛ به‌ همین خاطر بدون آن‌که کسی متوجه شود، آن را در زیر لباسش پنهان کرد تا سر فرصت با شماره‌ای که بر روی کارت تبلیغاتی بود تماس بگیرد و مطمئن شود که آیا آن کسی که کیف پولش را گم کرده یزدان دادگر است یا خیر.
باقی ظروف را برداشت و به‌سمت آشپزخانه‌ی رستوران حرکت کرد.
***
در کنج خانه‌اش، بر روی مبل کرم قهوه‌ای رنگ قدیمی‌شان نشسته بود، در حالی که کیف پول چرم مقابلش بود و با تردید به کارت تبلیغاتی در دستش نگاه می‌کرد. سر انجام گوشی موبایلش را برداشت و با آن شماره تماس گرفت. منتظر پاسخ ماند، اما نه. انگار کسی قصد پاسخ دادن نداشت. بعد از چند تماس بی‌پاسخ، تصمیم گرفت خودش شخصاً به آن شرکت برود و کیف پول را تحویل بدهد. تصمیم احمقانه‌ای بود؛ اما می‌دانست حس کنجکاوی‌اش نسبت به این موضوع حالاحالاها گریبانش را گرفته و او را به حال خود رها نمی‌کند. بنابراین لباس هایش را بر تن کرد، پدرش را به برادرش سپرد، تاکسی گرفت و راهی شد. آدرس را برای راننده خواند و بعد از حدود چهل دقیقه به آنجا رسید. از تاکسی پیاده شد و حیرت زده به شرکت بزرگ و زیبایی که روبه‌رویش قرار داشت خیره ماند. بعید می‌دانست بتواند به این راحتی ها یزدان دادگر را ملاقات کند. به تابلوی بزرگی که بر سردر آنجا نصب بود و بر روی آن نوشته شده بود شرکت بازرگانی دادگر نگاه گذرایی انداخت و وارد شرکت شد.
همان که پا به داخل گذاشت، با سیلی از افراد رو‌به‌رو شد. بعضی‌ها با عجله از این دفتر به آن دفتر می‌رفتند و بعضی‌ها پشت میز اداری‌شان نشسته و به مانیتور رو‌به‌رویشان خیره بودند. تمام شرکت ترکیبی از رنگ‌های مشکی، سفید و خاکستری بود، با دیوارهایی سنگی و دفاتر شیشه‌ای.
دست از نگاه کردن برداشت. به‌سمت نزدیک‌ترین میز اداری قدم برداشت و مرد پشت مانیتور را خطاب قرار داد:
- سلام آقا. عذر می‌خوام، من می‌خواستم با جناب یزدان دادگر ملاقات کنم. کجا می‌تونم ایشون رو ببینم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
مرد پشت میز که با سرعت در حال تایپ بود و با جدیت به مانیتور رو‌به‌رویش خیره شده بود، لحظه‌ای نگاهش را به سمت الماس سوق داد و دوباره به روبه‌رویش خیره شد.
- برای دیدن جناب دادگر وقت ملاقات داری؟
الماس با استرس دستانش را بهم فشرد و لب به سخن باز کرد:
- خیر، ندارم. ولی چیزی هست که حتماً باید به ایشون نشون بدم.
مرد پشت میز بازهم نگاه گذرایی به الماس انداخت.
- دفتر جناب دادگر طبقه‌ی دومه. برو بالا و به منشی بگو با ایشون هماهنگ کنه.
الماس تشکری کرد و سوار بر آسانسور به طبقه‌ی دوم رفت.
دفتر بزرگی انتهای سالن قرار داشت که بر سردرش نام یزدان دادگر نوشته شده بود.
به سمت میز منشی پا تند کرد و اورا خطاب قرار داد.
- سلام خانوم. من باید جناب یزدان دادگر رو ببینم. چیز مهمی هست که باید به ایشون نشون بدم.
- چه چیز مهمی رو میخوای به من نشون بدی؟
صدای بم مردانه‌ای که از پشت سرش به گوشش رسید، اورا وادار کرد تا به سمت صدا برگردد.
قد بلند، اندام ورزیده، چشم‌ها و موهای مشکی و ابروهای کلفتی که با جدیت در هم فرو رفته بودند، اولین مشخصاتی بود که از او به چشمش می‌خورد؛ اما چیزی که بیشتر از همه جلب توجه می‌کرد، اقتدار و صلابتی بود که به وضوح در رفتارش نمایان بود.
الماس، با استرسی که به سختی سعی در کنترل کردنش را داشت، گیسویش را پشت گوشش فرستاد و لب به سخن باز کرد:
- سلام. فکر کنم کیف پولتون رو گم کرده بودین؟ درست میگم؟
یزدان با اخم و تردید به چشمان الماس خیره مانده بود. لبانش را با زبان تر کرد و با مکثی نه چندان طولانی، دستش را به سمت در دراز کرد.
- بیا داخل.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
الماس، قدم از قدم برداشت و وارد دفتر شد. با ورود الماس، یزدان نیز پس از او وارد دفتر شد و در را بست. به‌سمت میزش حرکت نمود و بر روی صندلی چرمش جا خوش کرد. باز هم با جدیت به چشمان او نگریست. این‌همه غرور و جدیت او الماس را معذب می‌کرد.
- حق با توعه.
الماس با گیجی پاسخ داد:
- ببخشید؟
یزدان کلافه دستی به موهایش کشید.
- دارم میگم حق با توعه، کیف پولم رو گم کرده بودم؛ اما دست تو چیکار می‌کنه؟
الماس بزاقش را قورت داد و با استرس دستی بر لباس سفیدش کشید.
- من پیداش کردم. یعنی خب، من گارسون رستورانی هستم که امروز برای ناهار اونجا بودین.
یزدان سرش را به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد.
الماس کیفش را باز نمود و کیف پول او را برداشت. به سمت میزش رفت و آن را مقابلش گذاشت.
- هر چی تماس گرفتم، کسی جواب نداد. از اون سر شهر اومدم اینجا تا حضوری کیفتون رو بهتون تحویل بدم.
یزدان از جایش برخاست و مقابل او ایستاد. انگشتانش را در جیب‌های شلوار کتانش فرو برد و خیره ماند به چهره‌ی او.
- آناهیتا نیک‌منش رو می‌شناسی؟
الماس قدمی به عقب برداشت تا فاصله‌اش را با او حفظ نماید.
- نه. کی هستن ایشون؟
یزدان بدون فوت وقت، بدون آن‌که به خود زحمتی برای دادن پاسخ او دهد گفت:
- پس مطمئنی که آناهیتا رو نمی‌شناسی دیگه؟
الماس همه‌چیز را جور دیگری تصور نموده بود. تصور می‌کرد که یزدان دادگر، بابت اینکه کیفش را پیدا نموده از او تشکر کند؛ اما این مرد عجیب‌تر از انتظارش بود.
- من فقط اومدم که کیفتون رو تحویل بدم. سر در نمیارم شما چی میگین.
- منم میدونم که برای چی به اینجا اومدی. صرفاً خواستم بدونم با آناهیتا نسبتی داری یا نه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
مکثی کرد و ادامه داد:
- آخه شباهت غیر قابل انکاری به اون داری. مثل سیبی که از وسط دو نصف شده باشه.
الماس اخمی نموده، سرش را به زیر انداخت.
- خیر، من شخصی به اسم آناهیتا نمی‌شناسم.
یزدان سری تکان داد و دوباره بر روی صندلی‌اش جا خوش کرد. نگاهش را به الماس دوخت و گفت:
- بابت آوردن کیف پولم ازت ممنونم.
مکثی نموده، چند اسکناس پول از کشوی میز سیاه‌رنگش خارج کرد و ادامه داد:
- به عنوان تشکر.
الماس اما اخم‌هایش را بیش از پیش درهم کشید و گفت:
- کیف پولتون رو به‌خاطر احساس انسان‌دوستانم آوردم. چیزی در قبالش نمی‌خوام.
یزدان که چهره‌ی اخم‌آلود و لحن عصبی او را دید، اصراری نکرد و با نگاه مرموزی خیره در چشمان او گفت:
- هر طور مایلی. اصراری ندارم.
الماس از او خداحافظی کرد و با عجله از اتاقش خارج شد. بیش از این توان ماندن در کنار آن مرد را نداشت.
***
درب شیشه‌ای رستوران را فشرده، از آنجا خارج گشت. شیفتش به اتمام رسیده بود و می‌خواست کمی قدم زده، حال و هوایی عوض کند. مسیر سنگفرش شده‌ی کنار خیابان را طی می‌کرد و به ردیف مغازه‌های شلوغ اطرافش می‌نگریست که صدای زنگ گوشی موبایلش او را وادار به ایستادن کرد.
موبایلش را از کیف قرمزرنگش در آورد و به شماره‌ی ناشناسی که بر صفحه‌ی آن افتاده بود خیره شد‌.شماره را نمی‌شناخت، با این حال، هر چند مردد؛ اما تماس را وصل نمود.
- سلام عرض شد خانم الماس فصیحی.
متعجب از بابت صدای مردانه و ناشناسی که می‌شنید، پاسخ داد:
- سلام. شما؟
- یزدان دادگرم، کیف پولم رو برام آورده بودی.
- بله بجا آوردم. خب؟
- خواستم بهت بگم امروز بیای شرکت، کار مهمی باهات دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
الماس کلافه دستی بر صورتش کشید و گفت:
- شما چه کار مهمی با من دارین؟ قضیه به کیف پول مربوط میشه؟
- نه قضیه ربطی به کیف پول نداره، فقط خواستم بیای اینجا در رابطه با موضوع مهمی یه گفتگوی دوستانه داشته باشیم.
الماس با لحنی عصبی لب به سخن گشود و گفت:
- من یه اشتباهی کردم و از روی خیرخواهی کیف پولتون رو براتون آوردم. اون از رفتار عجیب دیشبتون و اینم از الان که معلوم نیست شماره‌ی من رو از کجا آوردین و اسم و فامیل من رو از کجا می‌دونین و میگین کار مهمی باهام دارین. راستش اصلا نمی‌تونم بهتون اعتماد کنم.
- نگران نباش، قرار نیست اتفاق بدی برات بیوفته. مطمئنم از به اینجا اومدن پشیمون نمیشی. می‌خوام راجب یه پیشنهاد همکاری باهات صحبت کنم، پیشنهادی که قبول کردن و نکردنش با خودته.
- پیشنهاد همکاری؟!
- آره پیشنهاد همکاری. بیا شرکت تا مفصل راجبش صحبت کنیم.
یزدان تماس را بدون سخن دیگری قطع نمود و او را حیران گذاشت.
از خیر قدم زدن گذشت ‌و دستش را به‌سمت تاکسی زرد‌رنگی که به آن‌سمت می‌آمد دراز کرد.
***
- بشین تا بگم دو تا قهوه بیارن. بشین باید صحبت کنیم.
الماس بدون آن‌که سر از کارهای او در بیاورد، بر روی مبل چستر مشکی رنگ دفتر او جا خوش کرد.
یزدان نیز پس از دادن سفارشات مقابل او نشست.
- الماس فصیحی. ۲۲ سالته و تو رستوران لوشاتو کار می‌کنی. یه برادر ده ساله داری. مادرت رو از دست دادی و پدرت هم مریضه. بار خانواده‌ به کلی روی دوش توعه و تو شرایط سختی هستی.
الماس با نگرانی خیره در باتلاق سیاه چشمان او گفت:
- شما این چیزهارو از کجا می‌دونین؟شماره تماس من رو از کجا آوردین؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
یزدان دستی بر چانه‌اش کشید و با بی‌خیالی تمام گفت:
- با یکم تعقیب و گریز و پرس و جو.
چند تقه بر در دفتر خورد و سخنان یزدان را ناتمام گذاشت. یزدان اذن ورود را داد. آبدارچی داخل آمده، قهوه‌ها را به همراه کیک شکلاتی در میز مابینشان قرار داد و دفتر را ترک کرد.
یزدان نگاهش را به الماس دوخت و اخم‌هایش را درهم کشید.
- رادمهر ایزدی، بزرگترین دشمن در حال حاضر من، یه روزی بهترین دوست من بود. آناهیتا نیک‌منش نامزدش بود.
- بود؟
- دو سال پیش با ماشین افتاد تو دره و فوت کرد. این اتفاق ضربه‌ی بدی رو به رادمهر وارد کرد.
الماس نگاهش را از او دزدید و به دستانش خیره شد‌.
- این موضوع چه ربطی به من داره؟
سرش را بالا گرفت و ادامه داد:
- از من چی می‌خواین؟
یزدان با جدیت به چشمان او نگاه کرد.
- دیشب که به شرکتم اومدی، شباهت بیش از حدت به آناهیتا متعجبم کرد؛ اما نباید بی‌گدار به آب می‌زدم. اول باید مطمئن می‌شدم ربطی به آناهیتا و رادمهر نداری و از صحت حرفات مطمئن می‌شدم. برای همین فرستادم تعقیبت کنن و یه سری اطلاعات راجبت بیارن.
مکثی کرد و ادامه داد:
- حالا که همه‌چیز رو راجبت می‌دونم، ازت می‌خوام به‌عنوان خواهر آناهیتا وارد سازمان رادمهر بشی.
الماس مبهوت به یزدان نگریست.
- اما من چرا باید خودم رو وارد این ماجراها کنم؟ به چه دلیل باید خودم رو تو این خطر بندازم؟
- فقط چند تا پرونده‌ رو با هویت متفاوت به دستم می‌رسونی و بعدش پول کلانی رو دریافت می‌کنی و با خیال راحت به زندگیت ادامه میدی.
- و اگه قبول نکنم؟
- مشکلی نیست، میتونی بری. من پیشنهادم رو دادم و گفتم که قبول کردن و نکردنش با خودته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
الماس سکوت کرده، به فکر فرو رفته بود. برایش سخت بود که به خود اعتراف کند چندان هم از این پیشنهاد بدش نیامده. تا کی می‌خواست پدرش را به حال خود رها کند و بابت اندک پولی او را تنها بگذارد؟ می‌توانست با آن پول کلان برای پدرش پرستار بگیرد و خدمات پزشکی‌اش را در خانه انجام دهد. پولی که با کار کردن حالاحالاها به دستش نمی‌آورد.
- برای انجام این‌ کار شرط دارم.
یزدان سرش را با اطمینان خاطر تکان داد.
- هر شرطی داری بگو.
الماس لبانش را با زبان تر کرد و‌ گفت:
- اول از همه این‌که اون پول رو همین ابتدا می‌خوام، دوم این‌که تضمین کنین سلامت و امنیت خودم و خانوادم به خطر نمی‌افته و سوم اینکه نباید به شغل و موقعیت اجتماعی من لطمه‌ای وارد بشه.
یزدان از جایش برخاست. به سمت میز کارش روانه شد و بر روی صندلی‌اش جا خوش کرد. برگه‌ی بزرگی را از میز کارش خارج نموده و بدون هیچ سخنی شروع به نوشتن کرد. بعد از گذر چند دقیقه دست از نوشتن برداشته و نگاهش را به سمت الماس سوق داد.
- یه قرارداده دوطرفست، مبنی بر اون چیزهایی که من می‌خوام و تو می‌خوای. من امضا کردم. توهم بیا بخون و اگه خواستی این مدت رو باهام همکاری کنی امضا کن.
الماس به سمت میز او راهی شد. قرارداد را برداشت و شروع به مطالعه نمود. لحظه‌ای چشمانش از بابت آن مبلغ هنگفت نوشته شده درشت شد. یک میلیارد تومان! در آن برگه سلامت و آینده‌ی خودش و خانواده‌اش نیز تضمین شده بود.
- امضا کن و نگرانی‌ای به دلت راه نده. من مراقبم که اتفاقی برات نیوفته و وقتی یزدان دادگر مراقب باشه از هیچ‌چیز نباید بترسی.
الماس تردید را کنار گذاشت و برگه را امضا کرد.
یزدان برگه را از او گرفت و در پوشه‌ای داخل کمدش قرار داد.
- می‌تونی بری؛ اما فردا بعد از رستوران بیا اینجا که به زودی کارمون شروع میشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
***
استرس گریبان‌گیر الماس شده بود و دست بردار او نبود. استرس آینده‌ی نامعلومی که پیش رویش قرار داشت، او را به حال خود رها نمی‌گذاشت. سرش را با پختن شام گرم کرد تا کمتر فکر و خیال به سرش بزند. الیاس اما در آشپزخانه ایستاده بود و نظاره‌گر حرکات عجیب او بود.
- کجا رفته بودی آبجی؟
الماس نگاه کوتاهی به او انداخت و به ادامه‌‌ی کارش پرداخت.
- با کسی قرار داشتم.
الیاس به نظر نمی‌رسید که قانع شده باشد.
- از وقتی برگشتی آشفته‌ای.
الماس به سمت برادرش روانه شد و او را تنگ در بر گرفت و بوسه ای بر سرش نشاند. سعی کرد محکم و راسخ به نظر برسد.
- چیزی نیست عزیزم فقط یکم خسته‌ام همین. دوس داری به آبجی کمک کنی؟
الیاس سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
- مشقات رو نوشتی؟
الیاس بازهم سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و سخنی به میان نیاورد.
- با آبجی قهری؟ تو حتی مثل قبلنا بغلمم نکردی.
- تو هم خیلی وقته که مثل قبلنا حواست به بابا نیست.
الماس چنان از شنیدن این سخن ناراحت شد که جوشیدن اشک را در چشمانش به خوبی احساس کرد.
- من یه چیز بیشتر نمی‌دونم الیاس و اون اینه که تمام این هشت سال، هر کاری که کردم بخاطر تو و بابا بوده. هیچ‌وقت حتی ثانیه‌ای به خودم فکر نکردم. جون کندم تا بتونم این زندگی رو نگه دارم. جون کندم تا بتونم تورو بزرگ کنم و از بابا مراقبت کنم. بخاطر تو و بابا هر کاری می‌کنم، خودم رو تو هر خطری میندازم. آره به اندازه‌ی قبل نتونستم بالا سر بابا باشم؛ چون خرج‌ومخارج زیاد بود و مجبور بودم کار کنم تا از پسشون بر بیام؛ ولی قول میدم زود زود برای بابا پرستار بگیرم. تو فقط قول بده تحت هر شرایطی پشت آبجی باشی و ازش ناراحت نشی.
الیاس بیش از این نتوانست بغضش را در گلو خفه کند، به آغوش امن خواهرش پناه برد و گریست. از بابت حرفی که زده بود پشیمان بود و تنها توانست یک جمله بر زبانش بیاورد:
- دوستت دارم آبجی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
***
بعد از اطمینان حاصل کردن از مرتب بودن ظاهرش به سمت میز منشی راهی شد. منشی با دیدن او بدون فوت وقت به سمت در اشاره کرد و لب به سخن باز کرد:
- بفرمایید داخل خانوم. جناب دادگر منتظر شما هستن‌.
الماس به‌سمت در قدم برداشت و چند ضربه به آن کوبید.
با شنیدن صدای یزدان که اذن ورود را می‌داد، در را گشود و داخل رفت.
یزدان اما بر روی صندلی چرمش جا خوش کرده بود و به الماس می‌نگریست.
الماس خجالت‌زده سرش را به زیر انداخت.
- سلام.
یزدان با لحن سرسختی که کمترین احساسی در آن به چشم نمی‌خورد، پاسخ او را داد.
- سلام عرض شد خانوم فصیحی. خوشحالم که همکاری با بنده‌رو قبول کردی.
الماس تارهای بازیگوش گیسویش‌ را پشت گوشش فرستاد و نگاهش‌ را به چشمان سرد یزدان دوخت.
- میشه بگین کار من کی شروع میشه و دقیقا باید چیکار کنم؟
یزدان خیره به رخساره زیبای او گفت:
- اول طبق گفته‌ی خودت مبلغ رو برات‌ واریز می‌کنم و بعد طبق نقشه‌ای که چیدم پیش میریم.
- و نقشه چیه؟
- بهت که گفته بودم. وارد سازمان رادمهر میشی و خودت رو خواهر آناهیتا جا می‌زنی.
- چطور ممکنه که حرف من رو باور کنن؟
یزدان همان‌طور که تلفن دفترش‌ را برمی‌داشت گفت:
- عجله نکن و صبر داشته باش. اول مبلغ رو واریز می کنم و بعد حسابی راجبش صحبت می‌کنیم. ببینم اون یک میلیارد رو میخوای یا نه؟
***
هنوز هم در باورش نمی‌گنجید که یک میلیارد تومان پول در کارت بانکی‌اش قرار داشت. برای اویی که بابت اندک پولی شبانه‌روز کار می‌کرد، این مبلغ زیادی به چشم می‌آمد. از آن هنگام که سوار بر ماشین یزدان راهی کافه‌ی مد نظر او شده بودند، در پوست خود نمی‌گنجید و مدام در این فکر بود که بعد از طلوع آفتاب، از خانه بیرون بزند و برای پدرش بهترین پرستار را فراهم کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
چند دستگاه پزشکی نیز باید برای او خریداری می‌کرد تا او کمتر عذاب بکشد و خدایی نکرده بازهم راهی بیمارستان نشود. پیشنهاد کافه را یزدان به او داده بود تا بتواند از نقشه‌ای که در سر دارد با او صحبت کرده و راه چاه را دستش دهد.
یزدان اما بعد از حدود ده دقیقه رانندگی، ماشینش را در گوشه‌ای نگه‌داشته و هر دو پیاده گشتند. الماس را به‌سمت کافه‌ای زیبا که بر سر درش نوشته شده بود کافه‌ی شمس هدایت نمود، در را برای او گشود و خود نیز پس از او وارد شد. رفتار کارکنان آنجا با یزدان دادگر الماس را به حیرت انداخت. با احترام ویژه‌ای با او برخورد نمودند و هر دویشان را به سمت بهترین میز آن کافه هدایت کردند. به نظر می‌آمد که همه یزدان دادگر اسم و رسم دار را می‌شناختند.
یزدان پس از دادن سفارشات، روزه‌ی سکوتش را درهم شکست و لب به سخن باز کرد:
- آناهیتا توسط خانواده‌ی واقعیش بزرگ نشده بود، اون رو به سرپرستی گرفته بودن.
الماس انگشتانش را درهم گره زد‌ و خیره در چشمان یزدان گفت:
- و آناهیتا این موضوع رو خودش فهمیده بود، یا خانوادش بهش گفته بودن؟
یزدان نیز مانند او انگشتانش را درهم گره زد و پاسخ داد:
- وقتی که دختربچه بود واقعیت رو بهش میگن، اینکه بخاطر مشکلی که داشتن و ناباروریشون، وقتی نوزاد بوده از پرورشگاه به سرپرستی گرفتنش.
- یه چیزی رو این وسط نمی‌فهمم. اگه آناهیتا وقتی نوزاد بوده به سرپرستی گرفته شده، پس من از کجا فهمیدم که خواهرشم؟
- آناهیتا با وجود اینکه توی خانواده‌ی ثروتمندی بزرگ شده بود، همیشه به دنبال خانواده‌ی واقعیش بود و حتی موفق شده بود مادرش رو هم ببینه. همه‌چیز پیچیده تر از اونی هست که فکرش رو بکنی.
- و حالا من برم پیش رادمهر و بگم که خواهر آناهیتام؟ خب این موضوع چه ربطی به اون داره؟ زمانی که آناهیتا دیگه زنده نیست.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین