- Aug
- 37
- 403
- مدالها
- 2
اما او کله شق تر از آن بود که آنرا سرجایش برگرداند؛ به همین خاطر بدون آنکه کسی متوجه شود، آن را در زیر لباسش پنهان کرد تا سر فرصت با شمارهای که بر روی کارت تبلیغاتی بود تماس بگیرد و مطمئن شود که آیا آن کسی که کیف پولش را گم کرده یزدان دادگر است یا خیر.
باقی ظروف را برداشت و بهسمت آشپزخانهی رستوران حرکت کرد.
***
در کنج خانهاش، بر روی مبل کرم قهوهای رنگ قدیمیشان نشسته بود، در حالی که کیف پول چرم مقابلش بود و با تردید به کارت تبلیغاتی در دستش نگاه میکرد. سر انجام گوشی موبایلش را برداشت و با آن شماره تماس گرفت. منتظر پاسخ ماند، اما نه. انگار کسی قصد پاسخ دادن نداشت. بعد از چند تماس بیپاسخ، تصمیم گرفت خودش شخصاً به آن شرکت برود و کیف پول را تحویل بدهد. تصمیم احمقانهای بود؛ اما میدانست حس کنجکاویاش نسبت به این موضوع حالاحالاها گریبانش را گرفته و او را به حال خود رها نمیکند. بنابراین لباس هایش را بر تن کرد، پدرش را به برادرش سپرد، تاکسی گرفت و راهی شد. آدرس را برای راننده خواند و بعد از حدود چهل دقیقه به آنجا رسید. از تاکسی پیاده شد و حیرت زده به شرکت بزرگ و زیبایی که روبهرویش قرار داشت خیره ماند. بعید میدانست بتواند به این راحتی ها یزدان دادگر را ملاقات کند. به تابلوی بزرگی که بر سردر آنجا نصب بود و بر روی آن نوشته شده بود شرکت بازرگانی دادگر نگاه گذرایی انداخت و وارد شرکت شد.
همان که پا به داخل گذاشت، با سیلی از افراد روبهرو شد. بعضیها با عجله از این دفتر به آن دفتر میرفتند و بعضیها پشت میز اداریشان نشسته و به مانیتور روبهرویشان خیره بودند. تمام شرکت ترکیبی از رنگهای مشکی، سفید و خاکستری بود، با دیوارهایی سنگی و دفاتر شیشهای.
دست از نگاه کردن برداشت. بهسمت نزدیکترین میز اداری قدم برداشت و مرد پشت مانیتور را خطاب قرار داد:
- سلام آقا. عذر میخوام، من میخواستم با جناب یزدان دادگر ملاقات کنم. کجا میتونم ایشون رو ببینم؟
باقی ظروف را برداشت و بهسمت آشپزخانهی رستوران حرکت کرد.
***
در کنج خانهاش، بر روی مبل کرم قهوهای رنگ قدیمیشان نشسته بود، در حالی که کیف پول چرم مقابلش بود و با تردید به کارت تبلیغاتی در دستش نگاه میکرد. سر انجام گوشی موبایلش را برداشت و با آن شماره تماس گرفت. منتظر پاسخ ماند، اما نه. انگار کسی قصد پاسخ دادن نداشت. بعد از چند تماس بیپاسخ، تصمیم گرفت خودش شخصاً به آن شرکت برود و کیف پول را تحویل بدهد. تصمیم احمقانهای بود؛ اما میدانست حس کنجکاویاش نسبت به این موضوع حالاحالاها گریبانش را گرفته و او را به حال خود رها نمیکند. بنابراین لباس هایش را بر تن کرد، پدرش را به برادرش سپرد، تاکسی گرفت و راهی شد. آدرس را برای راننده خواند و بعد از حدود چهل دقیقه به آنجا رسید. از تاکسی پیاده شد و حیرت زده به شرکت بزرگ و زیبایی که روبهرویش قرار داشت خیره ماند. بعید میدانست بتواند به این راحتی ها یزدان دادگر را ملاقات کند. به تابلوی بزرگی که بر سردر آنجا نصب بود و بر روی آن نوشته شده بود شرکت بازرگانی دادگر نگاه گذرایی انداخت و وارد شرکت شد.
همان که پا به داخل گذاشت، با سیلی از افراد روبهرو شد. بعضیها با عجله از این دفتر به آن دفتر میرفتند و بعضیها پشت میز اداریشان نشسته و به مانیتور روبهرویشان خیره بودند. تمام شرکت ترکیبی از رنگهای مشکی، سفید و خاکستری بود، با دیوارهایی سنگی و دفاتر شیشهای.
دست از نگاه کردن برداشت. بهسمت نزدیکترین میز اداری قدم برداشت و مرد پشت مانیتور را خطاب قرار داد:
- سلام آقا. عذر میخوام، من میخواستم با جناب یزدان دادگر ملاقات کنم. کجا میتونم ایشون رو ببینم؟
آخرین ویرایش: