جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تیماردار] اثر «فاطمه اکبری کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطیما اکبری با نام [تیماردار] اثر «فاطمه اکبری کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,221 بازدید, 33 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تیماردار] اثر «فاطمه اکبری کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع فاطیما اکبری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط فاطیما اکبری
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
- تنها کاری که تو باید بکنی اینه که به عنوان خواهر آناهیتا بری و به رادمهر به دروغ بگی که خبر داری فوت آناهیتا اتفاقی نبوده و اون تنها کسی هست که در این باره می‌تونه بهت کمک کنه. اینطوری می‌تونی تو سازمانش نفوذ کنی و مدارکی که لازم دارم رو برام بیاری.
- و من چرا برای کمک پیش خانواده‌ای که اون رو به سرپرستی گرفته بودن نرفتم و پیش رادمهر رفتم؟
- چون خانوادش ایران نیستن و بعد از مرگ آناهیتا مهاجرت کردن آمریکا و در دسترس نیستن. یادت نره تو فقط داری میری که نقش بازی کنی، همین.
الماس زبان بر لبانش کشید و گفت:
- برای نقش بازی کردن، اول باید یه سری اطلاعات راجب رادمهر، آناهیتا و خانوادش داشته باشم تا جناب رادمهر به هویت واقعی من شک نکنه.
یزدان سرش را محض اطمینان خاطر تکان داد:
- نگران نباش، سیر تا پیاز این اطلاعات رو در اختیارت میزارم و قبل از اینکه نفوذ کنی تو سازمانش، یه سری سوال ازت میپرسم تا مطمئن باشم قرار نیست کار رو خراب کنی.
الماس با اعتماد به نفس تمام تکیه بر صندلی‌اش زد و خیره به چشمان یزدان گفت:
- نگران نباشین و بهم اعتماد کنین. فقط یادتون نره که یه سری قول و قرار باهم داریم، مبنی بر اینکه توی این مسیر هیچ اتفاق دردسرسازی برای من و خانوادم رخ نمیده.
- بله قول و قرارمون سرجاشه. من برات یه هویت جعلی می‌سازم و دورادور مواظب خودت و خانوادت خواهم بود، بعد از اینکه چند تا پرونده‌ رو بهم برسونی کارمون باهم تموم میشه و قول میدم که دست رادمهر هیچ‌وقت بهت نمی‌رسه.
الماس نفس عمیقی کشید و سخنی بر زبان نیاورد. راستش در دلش آنقدرهاهم از امنیت آینده‌اش مطمئن نبود و فقط و فقط بخاطر پدرش خودش را در دل شیر می‌انداخت.
سفارش‌هایشان را در سکوت و آرامش خوردند و سوار بر ماشین گران‌قیمت او راهی منزل الماس شدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
- تمام اطلاعاتی که لازم هست بدونی راجب آناهیتا و خانوادش، رادمهر و سازمانش رو تا آخر شب پست به دستت میرسونه. با دقت مو‌به‌موی چیزهایی که داخلش نوشتم رو به خاطر می‌سپری، شیرفهم شد؟ نمی‌خوام سوتی بدی و خودم و خودت رو به خطر بندازی.
الماس کلافه چشمانش را در حدقه چرخاند.
- خیالتون راحت باشه جناب دادگر، من اگه شما زیر قولتون نزنین و مواظبم باشین کوچک‌ترین حرکت مشکوکی ازم سر نمیزنه.
یزدان خوبه‌ای بر زبان آورد و ماشینش را مقابل خانه‌ی او متوقف نمود.
الماس از ماشین او پیاده گشت و لب به سخن گشود:
- منتظر بسته‌ی پستیتون می‌مونم. خداحافظ.
یزدان تک بوقی برای او زد و آنجا را ترک کرد.
الماس نیز به سمت خانه‌اش روانه شد و در را گشود و داخل رفت. لباس‌هایش را از تن در آورده، به سمت پدر بیمارش پا تند کرد. بوسه‌ای بر پیشانی او نشاند. دلش گواه خوبی نمی‌داد. به خودش که نمی‌توانست دروغ بگوید، از آینده‌ی پیش رویش می‌ترسید. می‌دانست که با ورودش به این بازی انتقام کهنه، هر دم، هر لحظه خودش را باید برای هر دردسری آماده می‌نمود. بغضی کهنه در گلویش جا خوش کرد و نفسش را دزدید. هربار که یاد مادرش می‌افتاد، احساس می‌کرد کسی تیزی بر گردنش گذاشته، می‌خراشید.
***
شب از نیمه گذشته بود. الماس اما بر روی تخت خوابش جا خوش نموده بود و نامه‌ای که در دستانش قرار داشت را مطالعه می‌نمود. نامه‌ای که متعلق به یزدان دادگر بود و پستچی به دستش رسانده بود و محتوی تمام چیزهایی بود که باید می‌دانست و در مغزش می‌گنجاند. آناهیتا نیک منش متولد سال ۱۳۷۸ از پرورشگاه کودکان رنگین‌کمان، توسط خانواده‌ی نیک منش که دچار ناباروری بودند، به سرپرستی گرفته شد.
خانم و آقای نیک منش هر دو جراح قلب بودند و آناهیتا را در اوج ناز و نعمت و آرامش پرورش دادند. با این همه اما، از همان کودکی تمام واقعیت را به او گفته بودند که او در آینده دچار بحران نشود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
آناهیتا دانشجوی رشته‌ی موسیقی بود و در سن ۲۲ سالگی با رادمهر ایزدی آشنا شد و این آشنایی در همان ابتدا به نامزدی مبدل شد. آناهیتا اما با وجود تمام علاقه‌ای که به خانواده‌اش داشت در جستجوی خانواده‌ی واقعی‌اش بود و موفق شده بود مادرش را ببیند؛ اما متأسفانه درست دو هفته بعد از این موضوع و یک سال پس از نامزدی با رادمهر، در سن ۲۳ سالگی در یک سانحه‌ی رانندگی جانش را از دست داد. رادمهر ایزدی متولد سال ۱۳۷۲ است. صاحب شرکت بازرگانی کولینان و همچنین رئیس حرفه‌ای ترین باند قاچاق ایران و پشت پرده‌ی بسیاری از معاملات غیر قانونی کشور. با دیدن عکسی که در زیر نامه قرار داشت، هم متعجب گشت و هم اندوهگین.
متعجب از بابت شباهت بیش از اندازه‌ی او با خودش و اندوهگین بابت مرگ دختر جوان و زیبایی که در تصویر می‌دید.
تصور اینکه او دو سالی می‌شد که از این دنیا رفته و زنده نیست قلبش را به درد می‌آورد.
سه سال از الماس بزرگتر بود و اگر زنده می‌ماند شمع ۲۵امین تولدش را نیز خاموش کرده بود.
نمی‌دانست کاری که قرار است انجام بدهد، درست است یا غلط. از این‌که قرار است برود و خودش را فرد دیگری جا بزند و برای یزدانی که هیچ‌چیزی از او نمی‌داند جاسوسی کند و اطلاعات رادمهر را به دست او بدهد احساس عذاب وجدان می‌کرد.
***
- حالا این چیزهارو بیخیال شو، بگو ببینم دختره‌ی ورپریده تو چرا هیچ خبری ازت نيست؟ شدیم مثل این بچه مدرسه‌ایا که دوستاشون رو فقط توی مدرسه می‌بینن. حالا من و توهم جز توی همین رستوران کوفتی هم رو نمی‌بینیم.
الماس دستش را بر شانه‌ی او نهاد. او را به سمت خودش کشاند و بوسه‌ای بر صورتش نشاند.
- نمی‌خوام خودم رو تبرئه کنم، حق باتوئه. پس به عنوان هدیه‌ی معذرت‌خواهی، امروز رو یه کافه بهت بدهکارم.
مهسا پشت چشمی برای او نازک کرد و گفت:
- موافقم. برای من آیس لاته و کیک وانیلی سفارش بده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
الماس چشم بلند بالایی بر زبان آورد و ادامه داد:
- فقط یه مشکلی هست بانوی زیبا. جهت یادآوری باید خدمتتون عرض کنم که بنده ماشین ندارم و باید با تاکسی ببرمتون کافه.
مهسا دستش را بر شانه‌ی او نهاد و گفت:
- مشکلی نداره رفیق. همینم که بعد از صد‌ها سال داریم یه کافه‌ی دو نفره میریم، به جایزه‌ی نوبل احتیاج داره.
- پس بیا بریم لباس‌هامون رو عوض کنیم و پیش به سوی کافه.
هر دو به سمت اتاق پرو راهی شدند. یونیفرم‌هایشان را در آوردند، تاکسی گرفتند و به سمت کافه‌ی مد نظرشان راهی شدند. کافه‌ی دنج و آرامی بود. قبلا هم آنجا رفته بودند.
بر روی صندلی‌های چوبی میز دو نفره‌ی پیش رویشان جا خوش نمودند. پس از دادن سفارشات، مهسا نگاهش را به چشمان کشیده‌ی الماس دوخت و لب به سخن گشود:
- خب، منتظرم.
الماس نگاه متعجبی روانه‌اش نمود.
- منتظر چی؟
مهسا دستانش را در زیر چانه‌اش قرار داد و ادامه داد:
- منتظرم تعریف کنی که چرا تو این چند روز، یه زنگ خشک و خالی هم به من نزدی؟ سرت کجا گرم بود که وقت نکردی یه زنگ بزنی؟
الماس انگشتانش را در هم گره زد و با لحن نالانی گفت:
- گرفتار بودم.
مهسا نیز مانند او با لحن نالانی گفت:
- آه خدای من. گرفتار چه بودی که یادی از ما نکردی؟خانه‌ات در آتش سوخته بود یا کشتی‌ات غرق شده بود؟
الماس نگاه متأسفی به خود گرفت و سری برای او تکان داد.
- پاک عقلت رو از دست دادی. ببینم، این سینا کی میاد تورو بگیره راحت شیم؟
- اولاً که از خداتم باشه من کنارتم، دوماً بیخودی بحث رو عوض نکن. گرفتار چی بودی این چند روز که خبری ازت نبود؟
الماس تصمیم گرفت ماجرای گم‌شدن کیف‌پول را برای او بگوید؛ البته با حذف بخش همکاری کردن با یزدان دادگر.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
- راستش چند روز پیش یه کیف پول توی رستوران پیدا کردم.
مهسا با لحن مشتاق و کنجکاوی گفت:
- خب؟
الماس شالش را مرتب کرد و ادامه داد:
- از روی کارت تبلیغاتی و کارت‌های بانکی داخلش فهمیدم متعلق به شخصی به اسم یزدان دادگره. رفتم شرکتش تا کیف پولش رو بهش تحویل بدم.
مهسا هاج و واج به او نگریست و لب به سخن گشود:
- یعنی می‌خوای بگی تو انقده دیوونه‌ای که به جای تحویل دادن کیف پول به مدیریت رستوران، پاشدی تا شرکت یارو رفتی؟
الماس بیخیال شانه‌ای بالا انداخت و در جواب پاسخ داد:
- خب آره.
مهسا با چشمان گشاد شده از فرط تعجب گفت:
- وای الماس، آخه تو چرا انقده دردسرای بی‌خود و بی‌جهت برای خودت درست می‌کنی؟ چرا نمی‌تونی آروم زندگیت رو بکنی؟
- خب حالا توهم، مگه چیشده؟ کیف پولش رو دادم و تموم شد رفت دیگه.
مهسا چشم غره‌ای به او رفت و گفت:
- حالا خوشگل بود این پسره؟
الماس چشمکی برای او زد.
- به چشم برادری عالی بود‌.
- خاک تو سرت. حالا هم که یه پسر پولدار خوشگل پیدا کردی، به جای اینکه مخش رو بزنی و باهاش بشینی سر سفره‌ی عقد، میگی به چشم برادری؟
الماس دسته‌ای از گیسوان سیاهش را پشت گوشش فرستاد. به چشمان سبز زمردین مهسا نگریست و گفت:
- راستش رو بخوای زیاد ازش خوشم نیومد. مغرور و مرموز بود‌.
مهسا تکیه بر صندلی‌اش داده، پا بر روی پا انداخت.
- اگه از من می‌شنوی، یه تار موی پسرهای مغرور می‌ارزه به پسرهای هیز و هولی که تا دختر می‌بینن نیششون تا بناگوش باز می‌شه.
الماس لبخندی به چهره‌ی جدی او زد.
- یه جوری می‌گی انگار ازم خواستگاری کرده و من دودل موندم بله رو بدم یا نه. پاک توهم زدیم‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
مهسا نیز لبخندی به او زد و شانه‌هایش را بالا انداخت.
پسرک مو فرفری‌ جوانی که در کافه کار می‌کرد، سفارش‌هایشان را برایشان آورد. هر دو مشغول خوردن بودند که با صدای اعلانی که بر روی گوشی موبایل الماس آمد‌، دست از خوردن کشید و موبایلش را از کیفش بیرون آورد.
پیغامی از یزدان دادگر داشت که در آن نوشته شده بود دو ساعت دیگر شرکت باشد‌.

موبایلش را درون کیفش نهاد و سعی کرد عادی رفتار کند. نباید مهسا بویی از این ماجرا می‌برد؛ زیرا مطمئناً مانع او می‌گشت و نمی‌گذاشت او خودش را وارد ماجرای انتقام دو مردی که هیچ ربطی به او نداشتند بکند.
***
- پیامم به دستت رسید؟ گفته بودم رأس ساعت هفت شرکت باشی.
الماس کلافه دستی بر صورتش کشید.
- آقای دادگر من تا همین الانش هم بیرون بودم، تازه رسیدم خونه. نمی‌تونم دوباره پدرم و برادرم رو تنها بزارم.
صدایی از آن طرف خط نیامد.
الماس ادامه داد:
- خودتون که در جریان هستین مادرم رو از دست دادم، نمی‌تونم هر شب پدرم و برادرم رو ول کنم به امون خدا و بیام شرکت. نه تا وقتی که پرستار نگرفتم و خیالم از بابتشون راحت نشده.
- راه میوفتم سمت اونجا، فقط بیا بشین داخل ماشین تا باهم صحبت کنیم.
- باشه، من منتظرتون می‌مونم.
یزدان خداحافظی کرده و تماس را خاتمه داد. الماس نیز روانه‌ی اتاقش شد تا لباس مناسب‌تری بر تن کند. لباس‌هایش را تعویض نموده و مقابل آیینه ایستاد.
شانه بر خرمن مشکی رنگش کشیده، شالش را بر سر انداخت. انعکاس صورتش در آینه او را به یاد آناهیتا می‌انداخت. شباهتشان انکار نشدنی بود. صورت سفید، گونه‌های گلگون، لب‌های کوچک صورتی رنگ، چشمان کشیده‌ی مشکی که قاب مژگان پرپشتش شده بودند.
هر بار که به یاد آناهیتا می‌افتاد، اندوه بی‌رحمانه در خانه‌ی دلش اتراق کرده و تاب و توانش را می‌گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
زمانه خیلی زود جان آن دختر بیچاره را گرفته بود و امانش نداده بود سرد و گرم روزگار را بچشد.
با شنیدن صدای اعلان پیام از جانب تلفن همراهش، به سمت آن پا تند کرد. پیامی از جانب یزدان بود که در آن نوشته شده بود در کوچه منتظر اوست.
از خانه بیرون رفت و به سمت ماشین مشکی‌رنگ او پا تند کرد. در ماشین را گشوده و بر روی صندلی شاگرد نشست.
یزدان نگاهی به او انداخت و بعد از مدت‌ها لبخند کمرنگی بر لبانش جا خوش کرد.
- سلام عرض شد بانو. بهتره بگم بانوی نمونه، تیماردار خانواده‌، نان‌آور خانه.
- سلام جناب دادگر. فکر کنم امشب واقعاً کار مهمی باهام دارین.
یزدان ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چطور؟
- از آدم مغروری مثل شما دور از انتظاره این همه راه تا اینجا اومدن و لبخند زدن و شیرین زبونی کردن.
یزدان خنده‌ای سر داد و گفت:
- بده یبارم از اون جلد مغرور فاصله گرفتم؟
الماس انگشتانش را درهم گره زد. به روبه‌رویش نگریست و گفت:
- نه بد نیست.
- بالاخره قراره یه مدت رو باهم همکاری کنیم پس بهتره از این جلد جدی و رسمی کمی فاصله بگیریم.
- درسته البته به شرطی که حد و مرز‌ها شکسته نشه.
یزدان سری تکان داد و گفت:
- قرار هم نیست شکسته بشه.
مکثی نمود و ادامه داد:
- نامه‌ای که دیشب به دستت رسید رو خوندی؟
الماس سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
- بله، مو به موش رو خوندم و به خاطر سپردم.
یزدان خوبه‌ای گفت و ادامه داد:
- دیگه نیازی نیست فردا بری سرکار. با مدیریت رستوران لوشاتو صحبت کردم که حدود یک ماه بهت مرخصی بدن.
الماس نگاه متعجبی روانه‌اش کرد و گفت:
- یک ماه؟! قبول کردن؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
- یزدان دادگر اگه چیزی بخواد کسی نمی‌تونه نه بیاره.
الماس سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
یزدان ادامه داد:
- فردا نه ولی پس‌فردا باید وارد سازمان رادمهر بشی و کارمون نهایتاً یک ماه طول می‌کشه. بعد از اون با خیال راحت برمی‌گردی سرکارت. خودت بهم گفته بودی به شغلت لطمه نزنم، درست میگم؟
الماس به عادت همیشگی‌اش خرمن موهایش را پشت گوشش فرستاده و سرش را تکان داد. لب به سخن گشود و گفت:
- بله درسته. اتفاقاً فکرم بابتش درگیر بود، خیالم رو راحت کردین.
یزدان بازهم لبخند کم‌رنگی بر چهره‌اش نشاند.
- فردا باید بیای شرکتم. لازمه یه سری چیزهارو بهت گوشزد کنم تا پس‌فردا پیش رادمهر کم و کاستی نزاری و طبیعی جلوه کنی.
الماس به در فلزی قهوه‌ای‌رنگ خانه‌اشان نگریست و گفت:
- من امروز وقت نکردم؛ ولی فردا باید یه سری وسایل پزشکی برای پدرم بخرم، باید دنبال یه پرستار خوب هم برای مراقبت از خودش و برادرم باشم.
- از بابت پرستار که نگرانی‌ای نداشته باش می‌سپرم تا فردا شب بهترین پرستار رو بفرستن خونتون. فقط یادت نره بعد از خرید لوازم پزشکی حتماً شرکت باش که این آخرین دیدارمون خواهد بود.
الماس با شنیدن اين جمله سرش را به سمت او چرخاند. خیره به چشمان تاریک او ماند و حرفی به میان نیاورد.
یزدان ادامه داد:
- به محض اینکه وارد سازمان رادمهر بشی ارتباط حضوریمون باهم قطع میشه؛ اما فراموش نکن که به صورت مخفی باهم در ارتباط خواهیم بود که چجوریش رو فردا بهت میگم.
***
شماره و آدرس منزلش را به مغازه‌ی تجهیزات پزشکی سپرده تا دستگاه‌های پزشکی‌ای که خریداری نموده بود را تا شب به خانه‌اش بفرستند و راه‌اندازی‌اش کنند. تا شب پرستارشان هم سر‌ می‌رسید و خیالش از بابت مراقبت از پدرش و همچنین برادرش آسوده می‌گشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
تاکسی‌ای گرفته و به سمت شرکت یزدان دادگر راهی شد. طبق گفته‌های او این آخرین دیدارشان بود، حداقل تا یک ماه دیگر.
استرس گریبان‌گیرش شده بود و او را به حال خود رها نمی‌گذاشت. فردا روز رویارویی با رادمهر ایزدی بود. رویارویی با او، نقش بازی کردن به عنوان‌ شخصی دیگر، ورود به سازمان او و جاسوسی کردن برای یزدان دادگر.
نمی‌دانست در این یک ماه فرصت دیدار با خانواده‌اش را داشت یا نه، فقط در دل دعا می‌کرد و از خدا می‌خواست همه‌چیز آن‌جور که آن دو می‌خواهند پیش برود. با خودش فکر کرد که آیا واقعاً یک میلیارد پول و خریدن چند دستگاه پزشکی برای پدرش، ارزش چنین خطری را به جان خریدن و یک ماه نبودن را داشت؟ دروغ نبود اگر اقرار می‌کرد که در اعماق وجودش، اندکی از بابت پذیرفتن این ماجرا پشیمان است و احساس ترس تک‌تک سلول‌های بدنش را در بر گرفته. اگر رادمهر پی به نیت واقعی او می‌برد چه؟ اگر می‌فهمید که از سازمانش برای دشمن دیرینه‌اش جاسوسی می‌کند چه بر سر خودش و خانواده‌اش می‌آمد؟ آن هم رادمهری که حرف از کله‌گنده بودنش زیاد شنیده بود.
در دریای افکارش غوطه‌ور بود که تاکسی مقابل شرکت یزدان ایستاد و مانند دستی او را از دریای افکارش به بیرون کشاند. الماس کرایه را حساب نموده، پیاده گشت. پا به شرکت دادگر نهاده و یک‌‌راست به سمت آسانسور راهی شد تا به طبقه‌ی دوم برود. سر و وضعش را در آیینه‌ی آسانسور چک نموده و دستی بر لباسش کشید. همان‌که آسانسور ایستاد، بی‌معطلی به‌سمت منشی دفتر یزدان دادگر که حالا آن را خوب می‌شناخت قدم برداشت. منشی که چشمان قهوه‌ای و موهای فندقی‌رنگی داشت و لباس یک‌دست سفید بر تن زده بود، تلفن را برداشته و با دفتر یزدان دادگر تماس گرفت و از آمدن الماس خبر داد. همان‌که یزدان اذن ورود را داد، الماس پا به دفتر او گذاشت و لبخند کم‌رنگی بر چهره‌اش نشاند. لب به سخن گشود و گفت:
- سلام جناب دادگر.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
یزدان از صندلی‌اش برخاسته و گفت:
- سلام عرض شد خانوم فصیحی.
سپس با دست به مبلمان مشکی‌رنگ دفترش اشاره زد و ادامه داد:
- بهتره بشینیم اینجا، مقابل هم که باشیم راحت‌تر می‌تونیم صحبت کنیم.
الماس مطیعانه به سمت آن مبل‌ها حرکت کرده، بر روی آن جا خوش نمود.
یزدان نیز به پیروی از او نشست و گفت:
- کار تو فردا شروع میشه، پس امروز روز مهمیه و هم‌چنین حرف‌هایی که قراره زده بشه، حرف‌های مهمی هستن.
الماس سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داده و گفت:
- من سراپا گوشم.
یزدان آرنجش را بر روی زانوهایش گذاشته، انگشتان کشیده‌اش را درهم گره زد و کمی به جلو متمایل گشت. لب به سخن گشوده و گفت:
- احتمالاً فردا با ورودت به شرکت کولینان باعث شگفتی کارکنان شرکت میشی؛ اما اگه رفتار عجیبی ازشون سر زد تعجب نکن و نترس. آناهیتا رفت و آمد زیادی به اونجا داشته و طبیعیه اگه با دیدن تو حیرت زده بشن و به زنده بودن آناهیتا فکر کنن.
الماس لبانش را جوید و انگشتانش را درهم تنید. سعی کرد استرسی که بر جانش افتاده بود و لحظه‌ به لحظه نیز بیشتر می‌شد را سرکوب بنماید، مبادا آشکار شود و خبر از بیم درونش دهد.
یزدان که سکوت او را دید، ادامه داد:
- و به محض اینکه رادمهر تورو ببینه، تا چند دقیقه از شدت حیرت نمی‌تونه کلامی به زبون بیاره؛ اما من ازت می‌خوام بی‌باک باشی، جلو بری و با اعتماد به نفس راسخ بدون هیچ هراسی کلمه به کلمه‌ی حرف هایی که قراره بشنوی رو براش بازگو کنی.
الماس دیدگان مشکی‌اش را به یزدان دوخته و زبان بر لبان سرخش کشید.
- من آماده‌ی شنیدنم. تو دیدار اول با رادمهر ایزدی به عنوان خواهر آناهیتا چی باید بگم؟
- میگی من مبینا ذاکریم، خواهر تنی و خونی آناهیتا.
الماس حیرت زده او را نگریست و گفت:
- مبینا ذاکری؟!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین