- Aug
- 37
- 403
- مدالها
- 2
- تنها کاری که تو باید بکنی اینه که به عنوان خواهر آناهیتا بری و به رادمهر به دروغ بگی که خبر داری فوت آناهیتا اتفاقی نبوده و اون تنها کسی هست که در این باره میتونه بهت کمک کنه. اینطوری میتونی تو سازمانش نفوذ کنی و مدارکی که لازم دارم رو برام بیاری.
- و من چرا برای کمک پیش خانوادهای که اون رو به سرپرستی گرفته بودن نرفتم و پیش رادمهر رفتم؟
- چون خانوادش ایران نیستن و بعد از مرگ آناهیتا مهاجرت کردن آمریکا و در دسترس نیستن. یادت نره تو فقط داری میری که نقش بازی کنی، همین.
الماس زبان بر لبانش کشید و گفت:
- برای نقش بازی کردن، اول باید یه سری اطلاعات راجب رادمهر، آناهیتا و خانوادش داشته باشم تا جناب رادمهر به هویت واقعی من شک نکنه.
یزدان سرش را محض اطمینان خاطر تکان داد:
- نگران نباش، سیر تا پیاز این اطلاعات رو در اختیارت میزارم و قبل از اینکه نفوذ کنی تو سازمانش، یه سری سوال ازت میپرسم تا مطمئن باشم قرار نیست کار رو خراب کنی.
الماس با اعتماد به نفس تمام تکیه بر صندلیاش زد و خیره به چشمان یزدان گفت:
- نگران نباشین و بهم اعتماد کنین. فقط یادتون نره که یه سری قول و قرار باهم داریم، مبنی بر اینکه توی این مسیر هیچ اتفاق دردسرسازی برای من و خانوادم رخ نمیده.
- بله قول و قرارمون سرجاشه. من برات یه هویت جعلی میسازم و دورادور مواظب خودت و خانوادت خواهم بود، بعد از اینکه چند تا پرونده رو بهم برسونی کارمون باهم تموم میشه و قول میدم که دست رادمهر هیچوقت بهت نمیرسه.
الماس نفس عمیقی کشید و سخنی بر زبان نیاورد. راستش در دلش آنقدرهاهم از امنیت آیندهاش مطمئن نبود و فقط و فقط بخاطر پدرش خودش را در دل شیر میانداخت.
سفارشهایشان را در سکوت و آرامش خوردند و سوار بر ماشین گرانقیمت او راهی منزل الماس شدند.
- و من چرا برای کمک پیش خانوادهای که اون رو به سرپرستی گرفته بودن نرفتم و پیش رادمهر رفتم؟
- چون خانوادش ایران نیستن و بعد از مرگ آناهیتا مهاجرت کردن آمریکا و در دسترس نیستن. یادت نره تو فقط داری میری که نقش بازی کنی، همین.
الماس زبان بر لبانش کشید و گفت:
- برای نقش بازی کردن، اول باید یه سری اطلاعات راجب رادمهر، آناهیتا و خانوادش داشته باشم تا جناب رادمهر به هویت واقعی من شک نکنه.
یزدان سرش را محض اطمینان خاطر تکان داد:
- نگران نباش، سیر تا پیاز این اطلاعات رو در اختیارت میزارم و قبل از اینکه نفوذ کنی تو سازمانش، یه سری سوال ازت میپرسم تا مطمئن باشم قرار نیست کار رو خراب کنی.
الماس با اعتماد به نفس تمام تکیه بر صندلیاش زد و خیره به چشمان یزدان گفت:
- نگران نباشین و بهم اعتماد کنین. فقط یادتون نره که یه سری قول و قرار باهم داریم، مبنی بر اینکه توی این مسیر هیچ اتفاق دردسرسازی برای من و خانوادم رخ نمیده.
- بله قول و قرارمون سرجاشه. من برات یه هویت جعلی میسازم و دورادور مواظب خودت و خانوادت خواهم بود، بعد از اینکه چند تا پرونده رو بهم برسونی کارمون باهم تموم میشه و قول میدم که دست رادمهر هیچوقت بهت نمیرسه.
الماس نفس عمیقی کشید و سخنی بر زبان نیاورد. راستش در دلش آنقدرهاهم از امنیت آیندهاش مطمئن نبود و فقط و فقط بخاطر پدرش خودش را در دل شیر میانداخت.
سفارشهایشان را در سکوت و آرامش خوردند و سوار بر ماشین گرانقیمت او راهی منزل الماس شدند.
آخرین ویرایش: