- Aug
- 6,312
- 45,322
- مدالها
- 23
فریادم در سکوت خانه میپیچد، با بیرحمی تمام سیلی بر صورتش نشاندم اما صورت مهتابیاش مهتابیتر از پیشین شد.
- امیر این شوخی خوبی نیست بلند شو دیگه... بلند شو بریم بیرون.
دیگر این اشکها راهشان را پیدا کردند و با سنگدلی بر چهره امیر میچکند. شانههای طویلش را میگیرم، حتی توان تکان دادنش را ندارم.
- امیرم؟ خدا!
فریاد میزنم و رعد میزند و برقش قلبم را میگیرد. صدای بارش را از پنجره حمام میشنوم، باران ببار، برای من ببار.
اشکهایم میچکند و سعی دارم هیکلش را از حمام سرد بیرون بکشانم، نمیشود!
صدای سپند را میشنوم اما توانش را ندارم بگویم نیاید و پدرش را بیجان نبیند. بیجانتر از قبل سرم را بر روی سی*ن*ه خیس و برهنهاش میگذارم و زمزمه میکنم:
- میدونستی خیلی دوست دارم؟
جوابی نمیشنوم! گویا پر کشیده اما... .
- امیر جوابم رو بده! بگو دوستم داری؟ میم مالکیت بده به اسمم.
سرش را تکان میدهم و باز فریاد میزنم:
- امیر این رسمش نبود. دروغگو گفتی تا تهش میمونی!
دستان سردش را میگیرم و بر گونهام میچسبانم و با توان تحلیل رفته زمزمه میکنم:
- سالگرد ازدواجمون مبارک.
***
سرم را تکان میدهم و لبهای خشکم را باز میکنم. بیمارستان!
ریحانه: قربونت بشم بیدار شدی؟
صدایش بغض داشت، چشمانش بیروح بود. شش سال را در ذهن تداعی میکنم تا شب سالگرد ازدواجمان، روز نیکبختی ثمین به روز سیهبختیش تغییر کرد!
ریحانه: ثمین جانم اشک نریز عزیزم... .
قطرههای اشکش میچکیدند و میگفت اشک نریز! با صدای خفه گفت:
ریحانه: سپیده خانم خوشگل به دنیا اومد.
من، ثمین سیهبخت حواسم به دخترک نوزادم نبود.
- الان حالش خوبه؟
نگاه سردرگمش را میچرخاند و متعجب سرش را به نشانه "کی؟" تکان میدهد.
- امیرم! سکته کرده میدونم. الان حالش خوبه؟
چشمهایش را درشت میکند و قطره اشکی دیگر از چشمانش میچکد، سرش فریاد میکشم:
- ریحانه با توام! آبغورت رو بعدا بگیر، برو بگو امیرم بیاد.
لبخندی زدم و آرام ادامه دادم:
- با سپیدهمون بگو بیاد.
فریادم در سکوت خانه میپیچد، با بیرحمی تمام سیلی بر صورتش نشاندم اما صورت مهتابیاش مهتابیتر از پیشین شد.
- امیر این شوخی خوبی نیست بلند شو دیگه... بلند شو بریم بیرون.
دیگر این اشکها راهشان را پیدا کردند و با سنگدلی بر چهره امیر میچکند. شانههای طویلش را میگیرم، حتی توان تکان دادنش را ندارم.
- امیرم؟ خدا!
فریاد میزنم و رعد میزند و برقش قلبم را میگیرد. صدای بارش را از پنجره حمام میشنوم، باران ببار، برای من ببار.
اشکهایم میچکند و سعی دارم هیکلش را از حمام سرد بیرون بکشانم، نمیشود!
صدای سپند را میشنوم اما توانش را ندارم بگویم نیاید و پدرش را بیجان نبیند. بیجانتر از قبل سرم را بر روی سی*ن*ه خیس و برهنهاش میگذارم و زمزمه میکنم:
- میدونستی خیلی دوست دارم؟
جوابی نمیشنوم! گویا پر کشیده اما... .
- امیر جوابم رو بده! بگو دوستم داری؟ میم مالکیت بده به اسمم.
سرش را تکان میدهم و باز فریاد میزنم:
- امیر این رسمش نبود. دروغگو گفتی تا تهش میمونی!
دستان سردش را میگیرم و بر گونهام میچسبانم و با توان تحلیل رفته زمزمه میکنم:
- سالگرد ازدواجمون مبارک.
***
سرم را تکان میدهم و لبهای خشکم را باز میکنم. بیمارستان!
ریحانه: قربونت بشم بیدار شدی؟
صدایش بغض داشت، چشمانش بیروح بود. شش سال را در ذهن تداعی میکنم تا شب سالگرد ازدواجمان، روز نیکبختی ثمین به روز سیهبختیش تغییر کرد!
ریحانه: ثمین جانم اشک نریز عزیزم... .
قطرههای اشکش میچکیدند و میگفت اشک نریز! با صدای خفه گفت:
ریحانه: سپیده خانم خوشگل به دنیا اومد.
من، ثمین سیهبخت حواسم به دخترک نوزادم نبود.
- الان حالش خوبه؟
نگاه سردرگمش را میچرخاند و متعجب سرش را به نشانه "کی؟" تکان میدهد.
- امیرم! سکته کرده میدونم. الان حالش خوبه؟
چشمهایش را درشت میکند و قطره اشکی دیگر از چشمانش میچکد، سرش فریاد میکشم:
- ریحانه با توام! آبغورت رو بعدا بگیر، برو بگو امیرم بیاد.
لبخندی زدم و آرام ادامه دادم:
- با سپیدهمون بگو بیاد.
آخرین ویرایش: