جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده ثمین اثر MahsaMHP

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط MHP با نام ثمین اثر MahsaMHP ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,598 بازدید, 12 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع ثمین اثر MahsaMHP
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MHP
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,322
مدال‌ها
23


فریادم در سکوت خانه می‌پیچد، با بی‌رحمی تمام سیلی بر صورتش نشاندم اما صورت مهتابی‌اش مهتابی‌تر از پیشین شد.
- امیر این شوخی خوبی نیست بلند شو دیگه... بلند شو بریم بیرون.
دیگر این اشک‌ها راه‌شان را پیدا کردند و با سنگ‌دلی بر چهره امیر می‌چکند. شانه‌های طویلش را می‌گیرم، حتی توان تکان دادنش را ندارم.
- امیرم؟ خدا!
فریاد می‌زنم و رعد می‌زند و برقش قلبم را می‌گیرد. صدای بارش را از پنجره حمام می‌شنوم، باران ببار، برای من ببار.
اشک‌هایم می‌چکند و سعی دارم هیکلش را از حمام سرد بیرون بکشانم، نمی‌شود!
صدای سپند را می‌شنوم اما توانش را ندارم بگویم نیاید و پدرش را بی‌جان نبیند. بی‌جان‌تر از قبل سرم را بر روی سی*ن*ه خیس و برهنه‌اش می‌گذارم و زمزمه می‌کنم:
- می‌دونستی خیلی دوست دارم؟
جوابی نمی‌شنوم! گویا پر کشیده اما... .
- امیر جوابم رو بده! بگو دوستم داری؟ میم مالکیت بده به اسمم.
سرش را تکان می‌دهم و باز فریاد می‌زنم:
- امیر این رسمش نبود. دروغ‌گو گفتی تا تهش می‌مونی!
دستان سردش را می‌گیرم و بر گونه‌ام می‌چسبانم و با توان تحلیل رفته زمزمه می‌کنم:
- سالگرد ازدواجمون مبارک.
***
سرم را تکان می‌دهم و لب‌های خشکم را باز می‌کنم. بیمارستان!
ریحانه: قربونت بشم بیدار شدی؟
صدایش بغض داشت، چشمانش بی‌روح بود. شش سال را در ذهن تداعی می‌کنم تا شب سال‌گرد ازدواج‌مان، روز نیک‌بختی ثمین به روز سیه‌بختیش تغییر کرد!
ریحانه: ثمین جانم اشک نریز عزیزم... .
قطره‌های اشکش می‌چکیدند و می‌گفت اشک نریز! با صدای خفه گفت:
ریحانه: سپیده خانم خوشگل به دنیا اومد.
من، ثمین سیه‌بخت حواسم به دخترک نوزادم نبود.
- الان حالش خوبه؟
نگاه سردرگمش را می‌چرخاند و متعجب سرش را به نشانه "کی؟" تکان می‌دهد.
- امیرم! سکته کرده می‌دونم. الان حالش خوبه؟
چشم‌هایش را درشت می‌کند و قطره اشکی دیگر از چشمانش می‌چکد، سرش فریاد می‌کشم:
- ریحانه‌ با توام! آبغورت رو بعدا بگیر، برو بگو امیرم بیاد.
لبخندی زدم و آرام ادامه دادم:
- با سپیده‌مون بگو بیاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,322
مدال‌ها
23
‌پدر و مادرم و با سعید آقا همه سیاه پوش وارد شدند، امیرم کجاست؟
- خوش‌اومدید، مادر جان نیومدند؟
مادر امیر را گفتم، نبود! جوگندمی‌های پدرم سپید‌‎تر شده بود و چروک‌های رخ مادرم بیش‌تر.
بابا: تسلیت میگم دخترم.
هاج وواج نگاهم را از پدرم می‌گیرم و با زحمت خودم را بالا می‌کشم و حلقه دستم را دور مادرم محکم می‌کنم، صدای هق‌هق‌اش اوج می‌گیرد، از خودم فاصله‌اش می‌دهم... .
مامان: عزیزم فدات بشم من! غمت نباشه دخترکم خودم پشت و پناهتم.
- چی ‌شده؟ مگه... مگه من گفتم نیستید؟ مادر جان چیزیش شده؟
سرشان را به نشانه "نه" تکان دادند، در باز شد و پرستار با نوزادی آرام در آغوشش به سمتم آمد، دخترکم را گرفتم و به چهره ماه مانندش خیره شدم.
- مامان، میگی امیر بیاد؟
واقعیتش در من کسی تو را فریاد می‌زند.
***
(1377 همدان)
حق با سکوت بود صدا در گلو شکست:
- دخترِ من هیچ گناهی نداره، پزشک قانونی هم گفت تنش گرم بود زیر آب سرد رفته ایست قلبی کرده... .
مادر جان: دوسش داشتی این‌طوری پشت دخترت در نمی‌اومدی، قدم دخترت شوم بود!
چشمانش را ریز می‌کند و نگاهش را می‌گیرد، اشک سمجی پایین می‌افتد. امیر؟ چرا رفتی و لاغیرم گذاشتی؟ سعید به سمتم می‌آید و گوشه چادرم را می‌گیرد.
سعید: بیا ببینم!
پشت سرش راه می‌افتم، وارد تک اتاق خانه مادر جان می‌شویم، با انگشت اشکم را پاک می‌کنم که آرام می‌گوید.
سعید: ده بار بهت گفتم یک سال گذشت، می‌خوای بچه‌هات رو چطور بزرگ کنی؟ بدون پدر؟ خیاطی کنی واسه دیگران؟
اشک می‌ریزم و قدم به عقب بر می‌دارم. مگر خیاطی شغل نیست؟
سعید: ان‌قدر اشک نریز! نه اجازه میدم یه پدر دیگه بالا سر این بچه‌ها بیاری نه می‌ذارم تنها باشی... می‌فهمی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,322
مدال‌ها
23
از من چه می‌خواست؟ با برادر شوهرم، با شوهر دوستم ازدواج کنم؟ به قیمت آن‌که پدر ندارند؟ دستم بالا می‌برم و بی‌هراس سیلی به رخش می‌نشانم.
- من بی‌عرضه نیستم، هم مادرشونم هم پدرشون. نمی‌خوام به خاطر بی‌شرمی تو به دوست خودم خ*یانت کنم!
شاید زیاده‌روی بود اما لازم بود بگویم، دستش را بالا برد که جلو صورتم را گرفتم و پا تند کردم.
نیک‌بختی دوام نداشت، در میان نوشتن سرنوشت من جوهر تمام شد و خدا ورقه را با غضب پاره کرد. چنان است که بعد از امیرم مادر و پدرم نیز از من گرفت... .
حالا من با دخترک یک ساله و سپند شش ساله‌ام که تنها مرد من درون این دنیاست با خدا در این کوچه تنگ لاغیر ماندیم.
دستان پسرک را می‌گیرم و سپیده جانم را بیش‌تر به آغوش می‌کشانم، قدم‌هایم را بی وقفه به خیابان اصلی می‌رسانم و گوشه چادرم را با دندان می‌گیرم.
- ترمینال.
تاکسی جلو پایم ترمز می‌زند، قطره دیگر از چشمانم می‌چکد و سعی در زدودنش ندارم چرا که در سیاهی چادر محو خواهد شد.
پسرکم دستی بر چشمانم می‌کشد، درست مثل پدرش می‌گوید:
- گریه نکن بانو ثمین، من که نمردم!
کف دستانش را می‌بوسم و آرام مو‌های تیره‌ام را به زیر چادر می‌دهم، گویا رسیدیم.
کافیست! باید خودم این را به پایان برسانم، پول چرکین را به دست راننده می‌سپارم و به سمت باجه بلیط‌ها می‌روم. نگاهی به کاغذ می‌اندازم، فرسنگ‌ها فاصله می‌گیرم از این شهر... .
پرده پنجره اتوبوس را کنار می‌کشانم و با بغض نگاهم را از بیرون می‌گیرم.
می‌روم تا کسی به خاطر وجدانش نخواهد با وجود یک بچه هفت ساله و همسرش با زن برادرش ازدواج کند. بیگانه کند در غم ما خنده ولی ما با چشم خودی در غم بیگانه بگرییم!
این شهر را با خاطراتش همه با هم جای می‌‌گذارم، می‌روم تا هر روز بیش از قبل زخم زبان نشونم، می‌روم اما با یاد تو که به راحتی پر کشیدی و لاغیر ماندم.

پایان.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین