جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [جان نواز] اثر «رها آداباقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیهان با نام [جان نواز] اثر «رها آداباقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 923 بازدید, 33 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جان نواز] اثر «رها آداباقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیهان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نیهان
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
88
560
مدال‌ها
2
چشم‌هایم آرام‌آرام باز شد. سقف سفید بی‌هیچ رد ابری، مثل ذهنی که تازه از خوابی عمیق بیدار شده باشد، خالی و آرام. بوی گند ضدعفونی‌کننده، مثل پتویی سنگین و نامرئی دور تنم پیچیده بود و صدای بوق ممتد دستگاهی کنار گوشم ریتم نامنظم قلبم را به رخ می‌کشید. «تیک... تیک... تیک...» یک ضربان الکترونیکی که گویی برای شمارش باقی‌مانده‌ی ثانیه‌هایم کوک شده بود. بیمارستان، این واژه طعم فلزی خاصی داشت روی زبانم، شبیه طعم گریه‌ی بی‌صدایی که در گلو گیر کرده باشد ولی این بار فرق داشت. حس و حالم بعد از بیداری و بررسی اطرافم بهتر بود. هر چند خیلی زود خوابم برده بود، خیلی زود دومرتبه با مسکن آرام شده بودم، اما خیالم از جانب فرهادم با آن نگاه آشنا و مطمئن، راحت بود. انگار که در یک حباب امن فرو رفته بودم. یک پیله‌ی شیشه‌ای که دورم تنیده شده بود و صدای دنیای بیرون را مثل زمزمه‌ی باد در میان برگ‌ها، محو می‌کرد؛ صدای گنگ قدم‌هایی که روی سرامیک سرد بیمارستان می‌لغزیدند. سرم را به سختی چرخاندم، انگار گردنم از جنس چوب بلوط شده بود، خشک و سنگین، پر از مفاصل از کار افتاده. فرهادم را دیدم. سرش را روی لبه‌ی تختم گذاشته بود، مثل یک ماهی خسته که به خشکی افتاده، باله‌هایش بی‌حرکت، نفس‌هایش منظم و آرام. پلک‌های خسته‌اش از زور خواب به هم چسبیده بودند و زیر چشم‌هایش گود افتاده بود، انگار شب‌های زیادی را با بی‌قراری و انتظار سر کرده بود. لبخند محوی روی لبم نشست. مثل خط باریکی از نور در دل تاریکیِ شب، آرام و کم‌رنگ. شباهت جزئی به کودکی فریبرز داشت، معصوم و نجیب بود اما با یک غم پنهان که فقط چشم‌های من توان دیدنش را داشت، غمی که در عمق نگاهش لانه کرده بود. یک سایه افتاد روی صورتش، نه از پنجره که نور را به داخل هدایت کند، بلکه از قامت بلند یک مرد. چشم‌هایم را ریز کردم تا دیدم را واضح‌تر کنم، انگار که لنز دوربینم نیاز به فوکوس داشت. شاید قدش زیادی بلند بود. آن‌قدر که سقف اتاق را هم کوتاه می‌کرد. با شیرینی که در آغوشش به خواب رفته و چسبیده بود به سی*ن*ه‌اش، مثل یک قناری کوچک که در قفس امن سی*ن*ه‌ی یک درخت بزرگ پناه گرفته و موهای طلایی‌اش مثل هاله‌‌ای دور صورت کوچکش پخش شده بود و روی شانه‌اش به خواب رفته بود. آزاد، آن مرد به آرامی دست آزادش را گذاشت روی شانه‌ی فرهاد، مثل برگ پاییزی که آرام روی شاخه‌ی درخت می‌نشیند. بی‌صدا و باوقار. شانه‌های پسرک در خواب لرزید، انگار که یک نسیم سرد از کنارش رد شده باشد، یا شاید خاطره‌ای ناگهانی او را به خود آورده بود. مردی که حال با نام آزاد می‌شناختم، با صدایی که بیشتر شبیه زمزمه‌ی برگ‌ها در باد بود تا حرف، انگار که نخواهد سکوت آرام خواب فرهاد را بشکند، گفت:
- واسه خودش مردیه.
به تایید حرفش سر تکان دادم. حس می‌کردم گردنم روغنی شده و راحت‌تر می‌چرخد، مثل لولایی که روغن تازه به آن زده باشند. با عشق به حلقه‌های فر موهایش چشم دوختم، مثل رشته‌های ابریشم که با دقت بافته شده باشند و درخششی ملایم داشتند، انگار نور کم‌سوی بیمارستان در آن‌ها منعکس می‌شد.
- داداشمه.
نگاهم کرد. آن نگاه و چشمان درشت مثل آینه‌ای بود که می‌خواست عمق وجودم را بازتاب بدهد؛ نگاهی عمیق که می‌شد وزن سکوت آن را حس کرد، وزنی که از جنس سال‌ها تجربه و شاید اندوه بود.
- می‌دونم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
88
560
مدال‌ها
2
نگاهش کردم. چشمان میشی‌اش ابهت زیادی به چهره‌ی مردانه‌اش بخشیده بود. مثل جنگل‌های کهن و تشنه‌ی درختانی که در عمقشان رازهای زیادی را پنهان کرده‌اند. هر رگه‌ی چشمانش انگار مسیر یک رودخانه‌ی خشک شده بود که به سوی دریایی ناشناخته می‌رفت.
- چرا گفتین برای حرف زدن وقت هست؟ من می‌خوام با دوستم تماس بگیرم و هرچه زودتر از اینجا...
حرفم را قطع کرد. انگار که باد، شاخه‌ای را به ناگهان بشکند یا شاید خواست نگذارد در دام اضطرابی تازه بیفتم.
- منم نگفتم به کسی زنگ نزن. فقط...
کمی فکر کرد و آهی کشید، آهی که از عمق یک خستگی کهنه برمی‌خاست، انگار باری سنگین را از دوشش برمی‌داشت.
- باید راجب جواب آزمایشی که ازتون گرفتن حرف بزنیم.
ابرو بالا انداختم. سوال مثل موجی در ذهنم بالا آمد و تمام سلول‌های مغزم را به تکاپو انداخت، مثل دانه‌های برف که در باد می‌رقصند.
- یعنی چی؟
صدایم از خشکی گلویم کمی خراشیده بود. شیرین را در آغوشش جا به جا کرد، مثل یک گنجینه که با ظرافت حمل می‌شود، و گفت:
- یعنی این‌که بهتره صبر کنی تا دکترت بیاد. من اون‌قدرها وضعیتت رو بررسی نکردم که بتونم الان اون‌طور که باید توضیح بدم.
کمی مکث کردم. کلمات در گلویم چسبیده بودند، مثل شن ریزه‌هایی که راه آب را بسته باشند. پرسیدم:
- شما؟
درحالی که به سمت تنها کاناپه‌ی اتاق می‌رفت، کاناپه‌ای که انگار سال‌هاست منتظر نشسته، آرام گفت:
- من هم پزشک همین بیمارستانم. امشب شیفت نبودم اما خب قسمته دیگه، نمی‌دونستم قراره بازم شب رو اینجا صبح کنم.
صدای خسته‌اش لحن طنزی تلخ داشت، مثل قهوه‌ی سرد شده که مزه‌ی تلخی‌اش باقی مانده باشد. خجالت کشیدم. شرم مثل یک پرده‌ی نازک روی صورتم افتاد و گمانم به برجستگی گونه‌هایم رنگ بخشید، مثل گلبرگ گل رز که از خجالت سرخ شده باشد. هنوز بابت کمکی که کرده بود تشکر نکرده بودم.
- من خیلی ممنونم. امشب اگه شما نبودین یا بی‌تفاوت رد می‌شدین معلوم نبود چه بلایی سر برادرم میومد! کمک بزرگی کردین.
با وسواس ملافه سفید را روی شیرین کشید، مثل باغبان عاشقی که روی گلش ملافه می‌کشد تا از سرما حفظش کند، هر چین ملافه، انگار نوازشی بود بر صورت کودک، نوازشی از جنس گرمای مادری.
- خب، بخوام صادق باشم فکر می‌کردم تشکرت از بابت نجات جون خودت باشه نه برادرت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
88
560
مدال‌ها
2
صاف ایستاد اما هنوز تنها پهنی شانه‌هایش در معرض دیدم بود. با لحن آرام‌تری ادامه داد:
- امیدوارم زود خوب بشی و مواظبش باشی.
جمله‌اش فکریم کرد، مثل سنگی که در آب راکد بیفتد و موجی کوچک ایجاد کند. مگر چه مشکلی داشتم؟ این جمله بذر نگرانی را در دلم کاشت، مثل دانه‌ای که در خاکِ تاریک کاشته شود. ترجیح دادم از این مورد نگرانی‌ام گذر کنم.
- میگم، ببخشید؟
این‌بار با ملافه‌ی دیگری سمتم آمد. انگار که می‌خواست تمام دنیا را گرم کند یا شاید این تنها راه ابراز همدردی‌اش بود.
- راحت باش، بپرس.
انگشتانم را در هم پیچیدم، گره‌ای کور در دل تاریکی، تلاش می‌کردم تا آرامشِ ظاهری‌ام را حفظ کنم. مثل بازیگری که نقش آرامش را بازی می‌کند. هر از گاهی نگاهم روی خراش صورتش دقیق میشد اما زود با چشم‌هایش غافلگیرم می‌کرد.
- هزینه‌ی بیمارستان چقدر میشه؟ شما در جریانید؟
جدیت چهره‌اش کوچکترین تغییری نکرد، مثل صخره‌ای که در برابر طوفان استوار می‌ماند و در حالی که بر خلاف انتظارم ملافه را روی فرهاد می‌کشید، گفت:
- هنوز فیش پرداختی رو چک نکردم.
مشت دستانم سفت‌تر شد. انگار که می‌خواستم تمام دنیا را در مشتم بگیرم، تمام این ناآرامی‌ها را.
- شما پرداخت کردین؟
دست به جیب با تمرکز بیشتری نگاهم کرد. نگاهش مثل پرتو‌ی نوری بود که مستقیم به قلبم می‌تابید؛ نافذ و بی‌پرده، انگار که می‌خواست تمام درونم را بخواند.
- اینجا تا تسویه نکنی یه بخیه هم برات نمی‌زنن دخترخانم.
لحن محکم و قاطعی داشت، لب گزیدم. تلخی این جمله در دهانم پیچید، مثل طعم ناخوشایندِ اجبار، مثل تلخی دارویی که باید خورد.
- من الان...
همچنان در سکوت و با بی‌خیالی محض نگاهم می‌کرد، همچون مجسمه‌ای که از سنگ تراشیده شده باشد؛ نه لبخندی، نه اخمی، فقط یک سکوت سنگین، یک صبوری بی‌نهایت.
- من تا فردا هر چقدر که هزینه کردین رو بهتون بر می‌گردونم‌.
انگار که برایش ذره‌ای اهمیت نداشته باشد، سر تکان داد و با گفتن «سعی کن بخوابی» با قدم‌های محکم به سمت کاناپه رفت و کنار شیرینش جای گرفت. آرامشی غریب داشت، شبیه ساحلی که امواج دریا را به آرامی به آغوش می‌کشد. بی‌تفاوت به خروش اقیانوس. صدای «خش‌خش» جا‌به‌جا شدن و لباسش با هر تکان در سکوت اتاق می‌پیچید.
- ام میگم، من و شما... خب می‌خوام بابت اون دیدار اول هم ازتون عذر بخوام. فکر نکنید خودمو زدم به اون راه.
نگاهم به سقف بود. به نقطه‌ی نامعلومی در وسعت سفیدی چشم دوخته بودم اما صدای بم و آرامش را خوب می‌شنیدم، خیلی واضح و رسا، مثل زمزمه‌ی یک رودخانه در دل شب که قصه‌هایی از اعماق زمین را بازگو می‌کند.
- مهم نیست.
همین؟ برایش ذره‌ای مهم نبود که آن روز در تئاتر چطور با قلدری و عصبانیت برخورد کرده بودم؟ انگار که اتفاقی نیفتاده، حس برگی را داشتم که از درخت افتاده و کسی به آن اعتنا نمی‌کند اما او این‌طور نبود.
- می‌فهمم حتما دلخور شدین ولی من اون روز بعد از اجرا عجله داشتم و هم این‌که...
حرفم را قطع کرد، مثل قیچی که رشته‌ی نخ را می‌برد، سریع و قاطع.
- قبلاً هم شنیده بودم روحیه هنرمندها خاصه، برخورد اون روز رو گذاشتم به حساب شوکی که از شکستن لیوان دچارش شدین.
مکثی کرد و ادامه داد:
- همه گاهی شوکه میشن و حق دارن بدخلقی کنن، طوری نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
88
560
مدال‌ها
2
در سکوت به جمله‌اش فکر کردم. جمله‌ای که همچون قطره‌ای آب در برکه‌ی ذهنم افتاد و موجی کوچک ایجاد کرد؛ موجی از درک و همدلی.
- به هر حال من معذرت می‌خوام. دلم نمی‌خواد. کسی ازم خاطره بدی داشته باشه.
صدایش با تأخیر در گوشم نشست، پژواکی از دوردست‌ها، انگار که از ورای زمان می‌آمد.
- خاطره‌ی بد رو دقیق نمی‌دونم اما اینو می‌دونم برای برادرزاده‌ام دیدار با پرنسس افسون خاطره‌ای شیرینی رو تو ذهنش ثبت کرده.
برادرزاده‌اش، همان دختر مو طلایی دلبر که حال معصومانه به خواب رفته بود، مثل فرشته‌ای که از بهشت نازل شده باشد؛ معصومیتی بی‌بدیل، چون اولین شکوفه‌های بهاری.
- دختر زیباییه.
ندیده تکان سرش را حدس می‌زدم، حرکتی نامرئی در فضا، مثل رقص یک برگ افتاده در باد.
- همین‌طوره.
کنجکاوی بر خستگی‌ام غلبه کرد، شعله‌ای کوچک که در باد زبانه می‌کشد و نور بیشتری می‌طلبد.
- حتماً تا الان پدر و مادرش نگرانن. بی‌خودی شما رو هم اینجا معطل کردم.
صدای نفس‌هایش سکوت اتاق را می‌شکست. عمیق نفس می‌کشید و آرام.
- کسی نگرانش نمیشه.
تا خواستم سوالی بپرسم، پیش‌دستی کرد و گفت:
- شیرین با من زندگی می‌کنه، پس ذهنتو درگیرش نکن و در مورد معطلی هم مشکلی نیست. در هر صورت من صبح زود باید می‌اومدم اینجا و شیرین هم یکم دیگه می‌برمش‌.
چشمانم سنگین شدند. پلک‌هایم مثل پرده‌های سربی فرو افتادند. انگار که تمام نور دنیا در حال خاموش شدن بود.
- وقتی خواب بودم صدای شعر خوندن میومد.
انگار از جمله‌ی ناگهانی و بی‌ربطی که در جوابش به زبان آوردم تعجب کرده بود. ابروهایش بالا رفت.
- مگه هشیار بودین؟
لبخند زدم و پلک روی هم گذاشتم. لبخندی که تنها گوشه‌ای از حال درونم را نشان می‌داد، لبخندی چون طلوع خورشید پشت ابرهای خاکستری.
- نه خیلی ولی... این شعر رو یادمه. آخه مامانمم برام می‌خوند، کلاً طبع شاعری تو وجودش بود و زیاد برام می‌خوند ولی این یکی خیلی پررنگه برام. یادمه وقتی بچه بودم و حوا هنوز سرحال بود قصه هم می‌گفت... یکیشون قصه شمس و مولانا بود. خیلی برام جذاب بود. بعدش که مریض شد... اون سرطان کوفتی، اون نحسی که دامن‌گیرش شد... .
در غصه آه کشیدم. با صدایی که کم کم بی‌جان می‌شد زمزمه کردم. کلمات مثل برگ‌های خزان‌زده از لبانم فرو ریختند، رها و بی‌اختیار:
- سوی خانه‌ی خویش آمد عشق آن عاشق‌نواز، عشق دارد در تصور صورتی صورت‌گداز
خانه‌ی خویش آمدی خوش اندرآ شاد آمدی، از در دل اندرآ تا پیشگاه جان بتاز
ذره‌ذره از وجودم عاشق خورشید توست، هین که با خورشید دارد ذره‌ها کار دراز
خواب بر تن خسته‌ام غلبه کرد و صدایم قطع شد.
- دلم برای مامانم تنگ شده.
ثانیه‌ها پشت سر هم گذشتند و لحظه‌ی قبل از خوابیدنم صدایش را شنیدم. صدای او، مثل بارانی ملایم بر دشت خشک ذهنم بارید و گویی در رگ‌هایم جاری شد، جاری شد و مرا با خود به سوی آرامشی غریب برد.
- ذره‌ذره از وجودم عاشق خورشید توست، هین که با خورشید دارد ذره‌ها کار دراز
در سماع آفتاب این ذره‌ها چون صوفیان، ک.س نداند بر چه قولی بر چه ضربی بر چه ساز
اندرون هر دلی خود نغمه و ضربی دگر‌، پای کوبان آشکار و مطربان پنهان چو را
برتر از جمله سماع ما بود در اندرون، جزوهای ما در او رقصان به صد گون عز و ناز
شمس تبریزی توی سلطان سلطانان جان، چون تو محمودی نیامد همچو من دیگر ایاز
لحن آزاد در خواندن شعر آرام و عمیق بود. گویی خودش هم در آن ابیات غرق شده بود، غرق در دریای کلمات و احساسات. کلمات با ریتم صدایش، در فضای اتاق شناور شدند و سپس به آرامی محو گشتند. مثل بوی عطر گل یاس که در شب تابستان به مشام می‌رسد و از بین می‌رود اما خاطره‌اش باقی می‌ماند.

***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین