- Mar
- 88
- 560
- مدالها
- 2
چشمهایم آرامآرام باز شد. سقف سفید بیهیچ رد ابری، مثل ذهنی که تازه از خوابی عمیق بیدار شده باشد، خالی و آرام. بوی گند ضدعفونیکننده، مثل پتویی سنگین و نامرئی دور تنم پیچیده بود و صدای بوق ممتد دستگاهی کنار گوشم ریتم نامنظم قلبم را به رخ میکشید. «تیک... تیک... تیک...» یک ضربان الکترونیکی که گویی برای شمارش باقیماندهی ثانیههایم کوک شده بود. بیمارستان، این واژه طعم فلزی خاصی داشت روی زبانم، شبیه طعم گریهی بیصدایی که در گلو گیر کرده باشد ولی این بار فرق داشت. حس و حالم بعد از بیداری و بررسی اطرافم بهتر بود. هر چند خیلی زود خوابم برده بود، خیلی زود دومرتبه با مسکن آرام شده بودم، اما خیالم از جانب فرهادم با آن نگاه آشنا و مطمئن، راحت بود. انگار که در یک حباب امن فرو رفته بودم. یک پیلهی شیشهای که دورم تنیده شده بود و صدای دنیای بیرون را مثل زمزمهی باد در میان برگها، محو میکرد؛ صدای گنگ قدمهایی که روی سرامیک سرد بیمارستان میلغزیدند. سرم را به سختی چرخاندم، انگار گردنم از جنس چوب بلوط شده بود، خشک و سنگین، پر از مفاصل از کار افتاده. فرهادم را دیدم. سرش را روی لبهی تختم گذاشته بود، مثل یک ماهی خسته که به خشکی افتاده، بالههایش بیحرکت، نفسهایش منظم و آرام. پلکهای خستهاش از زور خواب به هم چسبیده بودند و زیر چشمهایش گود افتاده بود، انگار شبهای زیادی را با بیقراری و انتظار سر کرده بود. لبخند محوی روی لبم نشست. مثل خط باریکی از نور در دل تاریکیِ شب، آرام و کمرنگ. شباهت جزئی به کودکی فریبرز داشت، معصوم و نجیب بود اما با یک غم پنهان که فقط چشمهای من توان دیدنش را داشت، غمی که در عمق نگاهش لانه کرده بود. یک سایه افتاد روی صورتش، نه از پنجره که نور را به داخل هدایت کند، بلکه از قامت بلند یک مرد. چشمهایم را ریز کردم تا دیدم را واضحتر کنم، انگار که لنز دوربینم نیاز به فوکوس داشت. شاید قدش زیادی بلند بود. آنقدر که سقف اتاق را هم کوتاه میکرد. با شیرینی که در آغوشش به خواب رفته و چسبیده بود به سی*ن*هاش، مثل یک قناری کوچک که در قفس امن سی*ن*هی یک درخت بزرگ پناه گرفته و موهای طلاییاش مثل هالهای دور صورت کوچکش پخش شده بود و روی شانهاش به خواب رفته بود. آزاد، آن مرد به آرامی دست آزادش را گذاشت روی شانهی فرهاد، مثل برگ پاییزی که آرام روی شاخهی درخت مینشیند. بیصدا و باوقار. شانههای پسرک در خواب لرزید، انگار که یک نسیم سرد از کنارش رد شده باشد، یا شاید خاطرهای ناگهانی او را به خود آورده بود. مردی که حال با نام آزاد میشناختم، با صدایی که بیشتر شبیه زمزمهی برگها در باد بود تا حرف، انگار که نخواهد سکوت آرام خواب فرهاد را بشکند، گفت:
- واسه خودش مردیه.
به تایید حرفش سر تکان دادم. حس میکردم گردنم روغنی شده و راحتتر میچرخد، مثل لولایی که روغن تازه به آن زده باشند. با عشق به حلقههای فر موهایش چشم دوختم، مثل رشتههای ابریشم که با دقت بافته شده باشند و درخششی ملایم داشتند، انگار نور کمسوی بیمارستان در آنها منعکس میشد.
- داداشمه.
نگاهم کرد. آن نگاه و چشمان درشت مثل آینهای بود که میخواست عمق وجودم را بازتاب بدهد؛ نگاهی عمیق که میشد وزن سکوت آن را حس کرد، وزنی که از جنس سالها تجربه و شاید اندوه بود.
- میدونم.
- واسه خودش مردیه.
به تایید حرفش سر تکان دادم. حس میکردم گردنم روغنی شده و راحتتر میچرخد، مثل لولایی که روغن تازه به آن زده باشند. با عشق به حلقههای فر موهایش چشم دوختم، مثل رشتههای ابریشم که با دقت بافته شده باشند و درخششی ملایم داشتند، انگار نور کمسوی بیمارستان در آنها منعکس میشد.
- داداشمه.
نگاهم کرد. آن نگاه و چشمان درشت مثل آینهای بود که میخواست عمق وجودم را بازتاب بدهد؛ نگاهی عمیق که میشد وزن سکوت آن را حس کرد، وزنی که از جنس سالها تجربه و شاید اندوه بود.
- میدونم.
آخرین ویرایش: