جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته {جایی میان نان و نوازش} اثر •زهرا غلامی کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط YAMUR با نام {جایی میان نان و نوازش} اثر •زهرا غلامی کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 255 بازدید, 10 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع {جایی میان نان و نوازش} اثر •زهرا غلامی کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع YAMUR
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط YAMUR
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,036
8,761
مدال‌ها
3
وَٱلقَلَمِ وَمَا يَسطُرُونَ

نام‌ دلنوشته: جایی میان نان و نوازش
ژانر: تراژدی/ عاشقانه
اثر: زهرا غلامی

عضو گپ نظارت ادبی دوم
|دیباچه|

مادر، تو را از بوی روسری‌ات شناختم، نه از واژه‌ها.
زن شدنت را از صدای ترک‌خورده‌ات آموختم، نه از کتاب‌ها.
تو گریه نکردی، فقط یک‌بار پشت اجاق، بی‌هوا نفست برید.
و من، همان روز فهمیدم: مادر بودن، بغضی‌ است که خودش را فرو نمی‌برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,222
13,306
مدال‌ها
4
1000009583.png

عرض ادب و احترام خدمت دلنویس عزیز و ضمن تشکر بابت انتخاب "رمان بوک" برای انتشار آثار ارزشمندتان.
حتما پیش از آغاز نوشتن، تاپیک زیر را مطالعه کنید تا دچار مشکل نشوید:
[قوانین تایپ دلنوشته کاربران]

پس از بیست پست، در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید:
[تاپیک جامع درخواست نقد دلنوشته]

بعد از ایجاد تاپیک نقدر شورا برای دلنوشته‌تان، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست تگ بدهید:
[درخواست تگ دلنوشته | انجمن رمان‌بوک]

پس از گذاشتن بیست پست از دلنوشته، می‌توانید در تاپیک زیر برای آن درخواست جلد دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد دلنوشته و اشعار]

و انشاءالله پس از به پایان رسیدن دلنوشته‌تان، در تاپیک زیر اعلام کنید:
[اعلام پایان - دلنوشته کاربران]

دلنویسان عزیز، هرگونه سوالی دارید؛ می‌توانید در اینجا مطرح کنید:
[سوالات و مشکلات دلنویسان]

با آرزوی موفقیت برای شما،
[تیم مدیریت تالار ادبیات]
 
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,036
8,761
مدال‌ها
3
مادرم، «صبح» نبود؛ او همیشه پیش از صبح بیدار می‌شد، با چشم‌هایی نیمه‌خواب و دست‌هایی که انگار خوب می‌دانستند چه وقت باید نوازش کنند.
او صدای آرام کف‌گیر روی ماهیتابه بود، بوی نان تازه‌ای که از کوچه می‌گذشت، صدای پاشنه‌ی دمپایی پلاستیکی‌ در راهرو و نوری کمرنگ که همیشه از پنجره‌ی آشپزخانه به خانه می‌تابید.
اگر کودکی‌ام را زیر و رو کنی، مادر را همه‌جا پیدا خواهی کرد. نه فقط در آغوش، نه فقط در لالایی، بلکه در سایه‌ی دیوار، در بخار چای، در بخیه‌ی لباس‌های پاره و در اسکناس مچاله‌ای که فردا صبح، پول‌توجیبی من می‌شد.
او هیچ‌وقت در قاب نبود، اما همه‌چیز به بودنش بند بود.
مادرم بافتنی نبود که کسی دلش بخواهد بپوشدش اما او خود گرما بود.
او همان شب‌هایی بود که صدای ناله‌ی تب‌دارم را شنید، حتی وقتی خودم هنوز نمی‌فهمیدم «تب» یعنی چه.
او بود؛ بی‌آنکه بودنش را بشمارد.
و من، بعدها فهمیدم که هرجا احساس امنیت می‌کردم، او همان‌جا ایستاده بود، حتی اگر فقط سایه‌اش بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,036
8,761
مدال‌ها
3
مادرم همیشه صدایش را پایین نگه می‌داشت؛ نه از ترس کسی، بلکه از احترامی عمیق به سکوت خانه‌ای که باید در آن ما رشد می‌کردیم.
او بغض می‌کرد، اما می‌رفت پشت اجاق، جایی که دود قابلمه بتواند قطره‌های اشکش را توجیه کند.
او گریه می‌کرد، اما در حمام، جایی که صدای شرشر آب، هق‌هق‌های بی‌صدایش را با خود ببرد.
او خسته می‌شد، اما فقط وقتی که همه خواب بودند. آن‌وقت خستگی‌اش، نه به شکایت، که به سکوتی فروخورده در تاریکی شب بدل می‌شد.
مادرم زنی نبود که شکسته باشد؛ او فقط خوب یاد گرفته بود ترک‌هایش را با رنگ لبخند، با طرحی از صبوری، با نقشی از «بی‌اهمیت جلوه دادن خودش» بپوشاند.
و حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم چقدر سخت است که یک انسان، خودش را آهسته گریه کند، فقط برای این‌که بچه‌اش خیال کند زندگی جای امنی‌ است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,036
8,761
مدال‌ها
3
مادرم یک اسم داشت.
اسمی کامل، شاید حتی با معنا. اما سال‌هاست هیچ‌ک.س او را با اسم خودش صدا نمی‌زند.
او شد «مامان»، «مادر»، «خانومِ فلانی»، «بچه‌ها کجان؟»، یا «اون‌که همیشه هست».
اسم خودش جایی جا ماند؛ شاید لای لباس‌های مدرسه‌ی من، یا تهِ دفترچه‌ی نوبت دکترم.
شاید هم در همان قابلمه‌ای که سر ظهر، خورش را هم می‌زد و یادش می‌رفت خودش چه چیزی دوست دارد.
مادرم زنی بود که همیشه خودش را «بعد از ما» تعریف می‌کرد.
نیازهایش؟ «باشه، بعداً».
خواسته‌هایش؟ «اول تو، بعد من».
آرزوهایش؟ «نمی‌دونم، شاید برای تو».
او از خودش پایین آمد، پله‌پله، تا ما قد بکشیم.
نه فقط در قامت، که در جرأت، در رؤیا، در غرور.
مادرم زنی بود که خودش را جا گذاشت؛
میان کارهای ناتمام، خستگی‌های نگفته، و لبخندهایی که به‌جای درد گفتند: «خوبم.»
و حالا من کسی‌ هستم که نشسته، با دستی لرزان و دلی پر، می‌نویسد: «مادرم... .» و بی‌صدا گریه می‌کند.
 
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,036
8,761
مدال‌ها
3
مادرم بلد نیست شعر بگوید.
اما وقتی آستینم را پایین می‌کشد و می‌گوید: «سرما نخوری»، دنیا برای لحظه‌ای دست از بی‌رحمی می‌کشد.
او سیاستمدار نیست، اما با یک کاسه‌ی سوپ ساده، تمام بحران‌های جهان را برایم حل می‌کند.
هیچ‌وقت روی صحنه‌ی نمایش نبود، اما بازیگر نقش اول تمام روزهای زندگی من بود.
وقتی خسته است، لبخند می‌زند.
وقتی دلش می‌گیرد، چای می‌ریزد برای دیگری.
دست‌هایش همیشه کاری برای انجام دادن دارند: پختن، پاک‌کردن، نگران‌شدن، نوازش‌کردن، قربانی‌شدن... .
مادرم هرگز بهشت را ندیده، اما اگر روزی بخواهد، می‌توانم تمام درهایش را برایش باز کنم.
او نه قهرمان است، نه افسانه.
او فقط «مادر» است و همین کافی‌ است تا تمام جهان، به زانو دربیاید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,036
8,761
مدال‌ها
3
مادرم هیچ‌وقت دنبال رویا نرفت؛ نه چون رویایی نداشت، بلکه چون بلد بود رویاهایش را در چشمان من ببیند.
او نقاشی نکرد، اما تمام دیوارهای خانه، رنگ دستان خسته‌اش را داشت.

شاعر نبود، اما هر صبح را با لالایی بیدار می‌کرد و شب را با دعاهای پنهان زیر لب به خواب می‌فرستاد.
مادرم خوب بلد بود چطور فرو بریزد، بی‌آن‌که صدایش دربیاید.
او ترک برداشت، نه از فراموشی ما، بلکه از یادآوری‌های بی‌پایان آن‌چه هیچ‌وقت خودش نبود.
از خودش عبور کرد؛ از دل‌خواه‌هایش، از لباس‌های نو، از وقت شخصی، از خواب بی‌دغدغه...

و آن‌قدر ادامه داد تا من بفهمم زندگی یعنی بخشیدن؛ نه فقط گفتنش، بلکه تمام جانت را زیر پای کسی ریختن، بی‌آن‌که بدانی تشکر چیست.
مادرم زنی بود که تمام زندگی‌اش را قرض داد تا من، بی‌قرض روی زمین قدم بزنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,036
8,761
مدال‌ها
3
مادرم هیچ‌وقت ساعت نمی‌پوشید، اما همیشه می‌دانست کی باید منتظرم باشد.
او تقویم نداشت، اما تاریخ دلتنگی‌هایم را از بر بود.
کفش‌هایش صدا نمی‌دادند، اما قدم‌هایش همیشه زودتر از دردهایم می‌رسیدند.
گاهی فکر می‌کنم مادرم نه فقط یک زن، نه حتی صرفاً یک انسان، بلکه ساعتی‌ است که عقربه‌اش روی تیک صبوری گیر کرده؛
نه جلو می‌رود، نه عقب، فقط همان‌جا ایستاده و صبر می‌کند.
او هیچ‌وقت وقت نمی‌خرید؛ وقت می‌بخشید... بی‌آن‌که چیزی از خودش باقی بماند.
مادرم هرگز ساعت نداشت، اما همیشه «به‌موقع» بود؛
درست همان لحظه‌ای که همه دیر می‌رسیدند، او آمده بود، با یک بغل صبر و دستی که دمای درد را می‌فهمید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,036
8,761
مدال‌ها
3
مادرم آینه نداشت، اما هر صبح، فرق موی مرا آن‌چنان صاف می‌کشید که انگار تصویر خودش را میان تار و پودم تنظیم می‌کرد.
او شعر نمی‌نوشت، اما لکه‌ی روغن روی لباسش شبیه کامل‌ترین استعاره‌ها بود.
بلوزهایی که می‌پوشید، همیشه یک سایز بزرگ‌تر بودند؛ انگار از خودش گذشته بود تا برای من، جایی امن‌تر بماند.
گاهی حس می‌کنم مادرم خانه‌ای بود که خودش در آن زندگی نمی‌کرد؛

فقط چراغ‌ها را روشن نگه می‌داشت، مبادا من تاریکی را بلد شوم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,036
8,761
مدال‌ها
3
مادرم عاشق خاموش‌ کردن چراغ‌های اضافه بود؛ نه فقط برای صرفه‌جویی، بلکه انگار می‌خواست جهان را از چیزهای بی‌دلیل سبک‌تر کند.
او همیشه کیف کوچکی همراه داشت؛ نه برای خودش، برای من... پر از نخ و سوزن، قرص ضد تهوع، داروی سردرد و چسب‌زخم‌هایی با طرح کارتونی، درحالی‌که من سال‌هاست دیگر بچه نیستم.
مادرم وقتی ساکت می‌ماند، صداها واضح‌تر می‌شدند؛ سکوتش انگار می‌گفت:«نپرس... اما اگر خواستی، بغضت را نصف می‌کنم.»
او هیچ‌وقت چیزی را کامل برای خودش نمی‌خرید؛ لباس‌هایش یا از حراجی بودند، یا جا مانده از سال‌های قبل.
برای او، هیچ‌چیز نباید بزرگ‌تر از نیاز باشد؛ حتی خواسته‌های خودش.
مادرم بلد نبود مرز بکشد، اما خوب می‌دانست کی عقب بایستد تا من خودم را امتحان کنم؛
و درست همان لحظه‌ای که داشتم می‌افتادم، بی‌هیچ سروصدایی، تکیه‌گاهم می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین