مقدمه:
بهنام خداوندگار عشق
همان خداوندی که سرنوشت را بنوشت
همان خداوندی که تو را سر راهم گذاشت
به راستی برایم رستگاری نوشت
همانیکه مهر تو به دلم انداخت
موجیست عشق تو پس از دیدنت نامم موج نوشت
فرید سلحشور 《موج》
کاش میشد برگشت به عقب و اگه برمیگشت اون اتفاق نمیافتاد و شاید الان من... .
سرهنگ داشت توضیح میداد و من غرق صحبتهاش بودم و با جون و دل به حرفهاش گوش میکردم. تکتک جملاتش رو تو ذهنم ثبت میکردم. حتی اگر تکراری بود و حتی اگر هزاربار درموردش باهاش صحبت کرده بودم.
- نیازی نیست خیلی توضیح بدم درمورد این پرونده که آوازهش به گوش هممون خورده و نقل مجلس چندسال اخیرمون بوده و گویا هست؛ اما برای دوستان جدیدی که بهمون امروز اضافه شدن یه توضیح مختصری میدم.
منظورش از دوستان جدید، من بودم. منی که بالاخره تونستم بیام تو این جمع.
از صندلیش بلند شد و دو سه قدم توی سالنی که متشکل بود از یه ویدئو پروژکتور، یه میز بلند و بالای بیست نفره به همراه صندلیهای دورش و میکروفنهای رو میزی مخصوص هر نفر. بعد خیلی اروم و با اطمینان نگاهی به حضار انداخت و ادامه داد:
- مثل تموم باندهای بزرگ کارشون هرچیزیه که فکرش رو بکنید. از قاچاق مواد مخدر بگیر تا قاچاق انسان. از دزدین آثار باستانی بگیر تا چاپ پول و اسکناس تقلبی و وارد کردنش تو بازار . میپرسید چرا با اینکه میدونید چه کارهایی انجام میدن نمیرید بالا سرشون؟ سوال خوبیه و جواب خوبی هم داره! مهمترین و هوشمندانهترین کاری که کردند اینکه هر گروهی یک کاری انجام میده و اعضای اون گروه، اعضای گروههای دیگه رو نمیشناسه مگر توی موارد استثنایی و همین باعث شده اینقدر کارهاشون تمیز و بدوننقص باشه و تاحالا گیر نیفتند.
سروان مانی: یه جورایی اینها شاخه بندی شدهاند، هم به هم ربط دارند و هم نامربوطاند. تو این سه سالی که با آراد صبوری کار کردم هیچوقت حرفی از سردستههای دیگه و رئیس گروهها نزد و میگفت نمیشناسم؛ اما خوب با توجه به شناختی که همه ازش داریم و قدرت نفوذش میدونستیم یک جا بند نمیشه و بالاخره یه چیزی به نفع ما و به ضرر خودش و دارو دستهاش و بالا دستیهاش پیدا میکنه.
با هیجانی وصف نشدنی رو به سرهنگ افخم گفتم:
- یعنی با رئیس یکی از گروهها آشنا شده؟!
سرهنگ: بذارید این خبره خوب رو سروان مانی بگه که خیلی بابتش زحمت کشیده.
منتظر چشم دوختم به متین، به متینی که چند روزی بود تو چشمهاش ستاره روشن بود و چیزی به من نمیگفت. دستی به یقهی فرمش کشید و یهو درحالی که تو چشمهام زل میزد گفت:
- بله ستوان افخم درست حدس زدید. آراد صبوری بالاخره با یکی از سردستههای باند قاچاق کوکائین آشنا شده البته این هم برای دوستان جدید بگم که، این کار زیر نظر افعی انجام شده. جدای از این که شاپور پشتوانهی آراده با میدونی که ما به آراد صبوری دادیم خیلی پیشرفت کرد و نظر و اعتماد افعی رو جلب کرد وحالا این باعث شده اجازهی همکاریِ دو تا گروه مواد مخدر توسط افعی صادر بشه.
***
جلسه تموم شده بود؛ ولی من هنوز درگیر حرفهاشون بودم. باورم نمیشد متین بالاخره صبوری رو راضی کرده که من رو توی دم و دستگاهش راه بده. البته این هم بگم که راضی کردن عمو هم کار آسونی نبود؛ ولی خب عمو هم فهمیده بود متین بیشتر از این نمیتونه پیش بره و سر از کارهای صبوری دربیاره چون با پیشرفتش ممکن بود هم جون خودش رو تو خطر بندازه هم همهی زحمات سه سالهمون رو به باد فنا بده. ساعت از هشت شب گذشته بود که رسیدم خونه و طبق معمول خونه توسط متین کنفیکون شده بود. انرژی نداشتم که تمیز کنم؛ پس مستقیم رفتم تو اتاقم. متین روی تخت غش کرده بود از خستگی. صدای خروپفش کل خونه رو برداشته بود. تصمیم گرفتم یه دوش جانانه بگیرم و یه استراحتی به خودم بدم. لباسهام رو برداشتم و بدون سر و صدایی وارد حمام شدم البته اگه بمب هم تو خونه میزدن محال بود متین از خواب بیدار بشه... . جلوی شیشههای سرتاسری خونه ایستادم و لیوان نسکافه داغم رو بو کردم. زمستون تازه شروع شده بود؛ اما این بار سختتر و سردتر از همیشه، از اونهایی که همه با (اون سال سرد) ازش یاد کنند. شاید هم واسه من اینطور بود. دلم خیلی واسه مامان بابا تنگ شده بود؛ اما وقتی که عمو راضی شد من هم روی این پرونده کار کنم، بهم گفت (باید قید خانوادت رو بزنی. نباید ببینیشون حتی نباید باهاشون تماسی داشته باشی) و من هم هر چند که واسم سخت بود؛ اما قبول کردم. باید قبول میکردم چون میدونستم تهش میرسم به عوضیای که باعث و بانی خوابهای وحشتناکیه که هنوز بعد از بیست و یک سال دست از سرم برنمیدارن. میرسم به کسی که عزیزترین عموم رو دزدید. میرسم به کسی که خنده رو از لبهای زن عموم و خوشی و امنیت رو از دل کل خانوادمون دزدید. میرسم بهش و دیگه اون زمان هیچکسی جلو دارم نیس. با پیچیده شدن دستهایی دور کمر و و فرو رفتن سری تو موهام به خودم اومدم و سریع فاصلهای بینمون انداختم. نمیدونم چرا هنوز باوجود اینکه از نامزدی من و متین شش ماه میگذره باز هم به این بغلهای ناگهانی عادت نکردم؛ ناگفته نماند که متین هم فهمیده و اذیتم نمیکنه. برگشتم و به قیافهی خوابالوش نگاهی انداختم. لبی تر کرد و گفت:
- زیادی تو فکری!
- آره هنوز درگیر حرفهای عموام، باورم نمیشه که صبوری تونست با یکی از سرکردهها آشنا بشه.
- درگیر اینها نمیخواد بشی. ترنم!
- جان؟
- جونت بیبلا عزیزم. خوب فکرهات رو کردی؟مطمئنی از تصمیمی که گرفتی؟!
برای فرار از نگاه مستقیم بهش به طرف آشپزخونه رفتم و لیوان نسکافه سرد شدم رو، تو سینک گذاشتم. روی صندلی پشت کانتر که نشستم اومد و جلوم نشست. دستهام رو که گرفت، مطمئن زل زدم تو چشمهاش و گفتم:
- اگه توی این بیست و پنج سال یه تصمیم درست گرفته باشم همینِ. من از خودم مطمئنم متین، میدونم که از پسش برمیام و دوست دارم تو هم پشتم باشی.
ناراحت دستهاش رو از دستهام بیرون کشید و تکیه به پشتی صندلی داد.
- میدونی که اونجا هر چیزی انتظارت رو میکشه؟! ممکنه حتی ازت بخواد آدم بکشی!
- مطمئن باش آدم بیگناه توی اون دم و دستگاه نیست.
- اگر ادمِ بیگناهی بو... .
نذاشتم حرفش رو کامل کنه و گفتم:
- من تصمیمم رو گرفتم. قبل از نامزدیمون هم، میدونستی من هدفم همینه، درموردش باهات صحبت کرده بودم و تو گفتی مشکلی نداری و کمکم میکنی. حالا هم اگر کمکم نمیکنی حداقل سنگ جلوی پام ننداز.
با قیافهای درهم بلند شدم برم که مانع شد و کشیدم که دوباره بشینم
- خیلی خب، ناراحت نشو. من هم نگفتم مخالفم باهات و البته که نمیتونم مانع تو و سرهنگ بشم؛ اما دلم گواه بد میده. ترنم!
کمی مکث کرد. ترس رو میشد از توی چشمهاش خوند.
- میترسم بلایی سرت بیاد.
دستهاش رو فشردم و مهربون گفتم:
- نگران نباش، من هم نگران نیستم چون میدونم تو و عمو هوام رو دارین.
با لبخند ادامهدارم مجبور به لبخند زدن ناخواستهای شد.
***
دو روز، از روز جلسه میگذشت و امروز، روز موعود بود. امروز میتن با صبوری هماهنگ بود که برم پیشش و درمورد کار باهاش صحبت کنم البته که هر دومون میدونستیم باید چیکار کنیم و جلسهی امروز فقط فرمالیته و برای آشنایی بود.
جلوی آینه ایستادم آرایش همیشگیم، که ختم میشد به کرم، خط چشم، ریمل و رژ صورتی رو، روی صورتم نشوندم البته با این تفاوت که رنگ رژم امروز قرمز آتشین بود. این مدل آرایش چهرم رو جنگندهتر و اغواکنندهتر میکرد. زیر سارافونی بافت کرمی و پالتو مشکیم رو پوشیدم. بوتهای پاشنه دار مشکیم رو پا کردم و روسری کرمیم رو هم سرم کردم. بعد از مطمئن شدن از ظاهرم، از خونه بیرون زدم و سوار کوئیک سفید رنگم شدم و ماشین رو به سمت شرکت صبوری به حرکت درآوردم. از بچگی عاشق رانندگی بودم و خب ناگفته نماند که استعداد زیادی هم دارم توی این یه مورد. فاصله خونه تا شرکت خیلی نبود و درست بیست دقیقه بعد جلو شرکتش بودم. ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و سوار آسناسور شدم و دکمه طبقه پنج رو فشردم.
شرکت صبوری پنج طبقه بود؛ که طبقه آخر مختص اتاق مدیریت و اتاق جلسه و اینجور چیزها بود و بخش خندهدارش این بود که شرکت تولیدِ چادر و روسری داشت که بهش شک نکنند و بگن آدم خوبیه و حجاب و عفاف رو تو کشور داره گسترش میده. آهنگ بیکلامی که توی آسانسور پخش میشد لحظات رو نفسگیرتر میکرد. با ایستادن و باز شدن درب آسانسور به خودم اومدم و داخل شدم. همینطور که به سمت میز منشی میرفتم اطراف رو نامحسوس آنالیز کردم این یکی از ویژگیهای ما پلیسهاست.