جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 18,271 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۳۰۹۱۳_۲۲۲۱۱۸.png
نام رمان:جای خالی پر او
نویسنده:مریم طاهری
ژانر:عاشقانه_معمایی
عضو گپ نظارت (۴)S.O.W
خلاصه:سیاهی، کلمه‌ی ساده‌ای به‌نظر می‌رسد؛ ولی وای به آن روزی که دل کسی سیاه شود و وای به آن روزی که کسی بخواهد زندگی کسی را سیاه کند. سیاهی بد است، تنفر و تقاص هم بد است؛ اما چه می‌شود که درون کسی رخنه می‌کند؟ و چه می‌شود اگر رخنه کند؟
 
آخرین ویرایش:

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,040
مدال‌ها
25
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (4).png



"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
مقدمه:
به‌نام‌ خداوندگار عشق
همان خداوندی که سرنوشت را بنوشت
همان خداوندی که تو را سر راهم گذاشت
به راستی برایم رستگاری نوشت
همانی‌که مهر تو به دلم انداخت
موجیست عشق‌ تو پس از دیدنت نامم موج نوشت
فرید سلحشور 《موج》
کاش می‌شد برگشت به عقب و اگه برمی‌گشت اون اتفاق نمی‌افتاد و شاید الان من... .
سرهنگ داشت توضیح می‌داد و من غرق صحبت‌هاش بودم و با جون ‌و دل به حرف‌هاش گوش می‌کردم. تک‌تک جملاتش رو تو ذهنم ثبت می‌کردم. حتی اگر تکراری بود و حتی اگر هزاربار درموردش باهاش صحبت کرده بودم.
- نیازی نیست خیلی توضیح بدم درمورد این پرونده که آوازه‌ش به گوش هممون خورده و نقل مجلس چندسال اخیرمون بوده و گویا هست؛ اما برای دوستان جدیدی که بهمون امروز اضافه شدن یه توضیح مختصری میدم.
منظورش از دوستان جدید، من بودم. منی که بالاخره تونستم بیام تو این جمع.
از صندلیش بلند شد و دو سه قدم توی سالنی که متشکل بود از یه ویدئو پروژکتور، یه میز بلند و بالای بیست نفره به همراه صندلی‌های دورش و میکروفن‌های رو میزی مخصوص هر نفر. بعد خیلی اروم و با اطمینان نگاهی به حضار انداخت و ادامه داد:
- مثل تموم باندهای بزرگ کارشون هرچیزیه که فکرش رو بکنید. از قاچاق مواد مخدر بگیر تا قاچاق انسان. از دزدین آثار باستانی بگیر تا چاپ پول و اسکناس تقلبی و وارد کردنش تو بازار . می‌پرسید چرا با این‌‌که می‌دونید چه کارهایی انجام میدن نمیرید بالا سرشون؟ سوال خوبیه و جواب خوبی هم داره! مهم‌ترین و هوشمندانه‌ترین کاری که کردند این‌که هر گروهی یک کاری انجام میده و اعضای اون گروه، اعضای گروه‌های دیگه رو نمی‌شناسه مگر توی موارد استثنایی و همین باعث شده این‌قدر کارهاشون تمیز و بدون‌نقص باشه و تاحالا گیر نیفتند.
سروان مانی: یه جورایی این‌ها شاخه بندی شد‌ه‌اند، هم به هم ربط دارند و هم نامربوط‌اند. تو این سه سالی که با آراد صبوری کار کردم هیچ‌وقت حرفی از سردسته‌های دیگه و رئیس گروه‌ها نزد و می‌گفت نمی‌شناسم؛ اما خوب با توجه به شناختی که همه ازش داریم و قدرت نفوذش می‌دونستیم یک‌ جا بند نمیشه و بالاخره یه چیزی به نفع ما و به ضرر خودش و دارو دسته‌اش و بالا دستی‌هاش پیدا می‌کنه.
با هیجانی وصف نشدنی رو به سرهنگ افخم گفتم:
- یعنی با رئیس یکی از گروه‌ها آشنا شده؟!
سرهنگ: بذارید این خبره خوب رو سروان مانی بگه که خیلی بابتش زحمت کشیده.
منتظر چشم دوختم به متین، به متینی که چند روزی بود تو چشم‌هاش ستاره روشن بود و چیزی به من نمی‌گفت. دستی به یقه‌ی فرمش کشید و یهو درحالی که تو چشم‌هام زل میزد گفت:
- بله ستوان افخم درست حدس زدید. آراد صبوری بالاخره با یکی از سردسته‌های باند قاچاق کوکائین آشنا شده البته این هم برای دوستان جدید بگم که، این‌‌ کار زیر نظر افعی انجام شده. جدای از این‌ که شاپور پشتوانه‌ی آراده با میدونی که ما به آراد صبوری دادیم خیلی پیشرفت کرد و نظر و اعتماد افعی رو جلب کرد وحالا این باعث شده اجازه‌ی همکاریِ دو تا گروه‌ مواد مخدر توسط افعی صادر بشه.
***
جلسه تموم شده بود؛ ولی من هنوز درگیر حرف‌هاشون بودم. باورم نمی‌شد متین بالاخره صبوری رو راضی کرده که من رو توی دم و ‌دستگاهش راه بده. البته این‌ هم بگم که راضی کردن عمو هم کار آسونی نبود؛ ولی خب عمو هم فهمیده بود متین بیش‌تر از این نمی‌تونه پیش‌ بره و سر از کارهای صبوری دربیاره چون با پیشرفتش ممکن بود هم جون خودش رو تو خطر بندازه هم همه‌ی زحمات سه ساله‌مون رو به باد فنا بده. ساعت از هشت شب گذشته بود که رسیدم خونه و طبق معمول خونه توسط متین کن‌فیکون شده بود. انرژی نداشتم که تمیز کنم؛ پس مستقیم رفتم تو اتاقم. متین روی تخت غش کرده بود از خستگی. صدای خروپفش کل خونه رو برداشته بود. تصمیم گرفتم یه دوش جانانه بگیرم و یه استراحتی به خودم بدم. لباس‌هام رو برداشتم و بدون سر و صدایی وارد حمام شدم البته اگه بمب هم تو خونه می‌زدن محال بود متین از خواب بیدار بشه... . جلوی شیشه‌های سرتاسری خونه ایستادم و لیوان نسکافه داغم رو بو کردم. زمستون تازه شروع شده بود؛ اما این بار سخت‌تر و سردتر از همیشه، از اون‌هایی که همه با (اون سال سرد) ازش یاد کنند. شاید هم واسه من این‌طور بود.‌ دلم خیلی واسه مامان بابا تنگ شده بود؛ اما وقتی که عمو راضی شد من هم روی این پرونده کار کنم، بهم گفت (باید قید خانوادت رو بزنی. نباید ببینیشون حتی نباید باهاشون تماسی داشته باشی) و من هم هر چند که واسم سخت بود؛ اما قبول کردم. باید قبول می‌کردم چون می‌دونستم تهش میرسم به عوضی‌ای که باعث‌ و بانی خواب‌های وحشتناکیه که هنوز بعد از بیست و یک سال دست از سرم برنمی‌دارن. می‌رسم به کسی که عزیزترین عموم رو دزدید. می‌رسم به کسی که خنده رو از لب‌های زن ‌عموم و خوشی و امنیت رو از دل کل خانوادمون دزدید. می‌رسم بهش و دیگه اون زمان هیچ‌کسی جلو دارم نیس. با پیچیده شدن دست‌هایی دور کمر و و فرو رفتن سری تو موهام به خودم اومدم و سریع فاصله‌ای بینمون انداختم. نمی‌دونم چرا هنوز باوجود این‌که از نامزدی من و متین شش ماه می‌گذره باز هم به این بغل‌های ناگهانی عادت نکردم؛ ناگفته نماند که متین هم فهمیده و اذیتم نمی‌کنه. برگشتم و به قیافه‌ی خوابالوش نگاهی انداختم. لبی تر کرد و گفت:
- زیادی تو فکری!
- آره هنوز درگیر حرف‌های عمو‌ام، باورم نمی‌شه که صبوری تونست با یکی از سرکرده‌ها آشنا بشه.
- درگیر این‌ها نمی‌خواد بشی. ترنم!
- جان؟
- جونت بی‌بلا عزیزم. خوب فکرهات رو کردی؟مطمئنی از تصمیمی که گرفتی؟!
برای فرار از نگاه مستقیم بهش به طرف آشپزخونه رفتم و لیوان نسکافه سرد شدم رو، تو سینک گذاشتم. روی صندلی پشت کانتر که نشستم اومد و جلوم نشست. دست‌هام رو که گرفت، مطمئن زل زدم تو چشم‌هاش و گفتم:
- اگه توی این بیست و پنج سال یه ‌تصمیم درست گرفته باشم همینِ. من از خودم مطمئنم متین، می‌دونم که از پسش برمیام و دوست دارم تو هم پشتم باشی.
ناراحت دست‌هاش ‌رو از دست‌هام بیرون کشید و تکیه به پشتی صندلی داد.
- می‌دونی که اون‌جا هر چیزی انتظارت رو می‌کشه؟! ممکنه حتی ازت بخواد آدم بکشی!
- مطمئن باش آدم بی‌گناه توی اون دم ‌و دستگاه نیست.
- اگر ادمِ بی‌گناهی بو‌‌... .
نذاشتم حرفش رو کامل کنه و گفتم:
- من تصمیمم رو گرفتم. قبل از نامزدیمون هم، می‌دونستی من هدفم همینه، درموردش باهات صحبت کرده بودم و تو گفتی مشکلی نداری و کمکم می‌کنی. حالا هم اگر کمکم نمی‌کنی حد‌اقل سنگ‌ جلوی پام ننداز.
با قیافه‌ای درهم بلند شدم برم که مانع شد و کشیدم که دوباره بشینم
- خیلی خب، ناراحت نشو. من هم نگفتم مخالفم باهات و البته که نمی‌تونم مانع تو و سرهنگ بشم؛ اما دلم گواه بد میده. ترنم!
کمی مکث کرد. ترس رو میشد از توی چشم‌هاش خوند.
- می‌ترسم بلایی سرت بیاد.
دست‌هاش رو فشردم و مهربون گفتم:
- نگران نباش، من هم نگران نیستم چون می‌دونم تو و عمو هوام رو دارین.
با لبخند ادامه‌دارم مجبور به لبخند زدن ناخواسته‌ای شد.
***
دو روز، از روز جلسه می‌گذشت و امروز، روز موعود بود. امروز میتن با صبوری هماهنگ بود که برم پیشش و درمورد کار باهاش صحبت کنم البته که هر دومون می‌دونستیم باید چی‌کار کنیم و جلسه‌ی امروز فقط فرمالیته و برای آشنایی بود.
جلوی آینه ایستادم آرایش همیشگیم، که ختم میشد به کرم، خط چشم، ریمل و رژ صورتی رو، روی صورتم نشوندم البته با این تفاوت که رنگ رژم امروز قرمز آتشین بود. این ‌مدل آرایش چهرم رو جنگنده‌تر و اغواکننده‌تر می‌کرد. زیر سارافونی بافت کرمی و پالتو مشکیم رو پوشیدم. بوت‌های پاشنه دار مشکیم رو پا کردم و روسری کرمیم رو هم سرم کردم. بعد از مطمئن شدن از ظاهرم، از خونه بیرون زدم و سوار کوئیک سفید رنگم شدم و ماشین رو به سمت شرکت صبوری به حرکت درآوردم. از بچگی عاشق رانندگی بودم و خب ناگفته نماند که استعداد زیادی هم دارم توی این یه مورد. فاصله خونه تا شرکت خیلی نبود و درست بیست دقیقه بعد جلو شرکتش بودم. ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و سوار آسناسور شدم و دکمه طبقه پنج رو فشردم.
شرکت صبوری پنج طبقه بود؛ که طبقه آخر مختص اتاق مدیریت و اتاق جلسه و این‌جور چیزها‌ بود و بخش خنده‌دارش این بود که شرکت تولیدِ چادر و روسری داشت که بهش شک نکنند و بگن آدم خوبیه و حجاب و عفاف رو تو کشور داره گسترش میده. آهنگ بی‌کلامی که توی آسانسور پخش میشد لحظات رو نفس‌گیرتر می‌کرد. با ایستادن و باز شدن درب آسانسور به خودم اومدم و داخل شدم. همین‌طور که به سمت میز منشی می‌رفتم اطراف رو نامحسوس آنالیز کردم این یکی از ویژگی‌های ما پلیس‌هاست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دکور این طبقه مشکی و طلایی بود. یه ست‌ چرم مشکی یه طرف سالن بود که رو به‌ روش شیشه‌های سرتاسری قرار داشت و طرف دیگه سالن سه تا اتاق بود که یکی مطعلق به امور مالی و حسابداری و یکیش اتاق‌جلسه و احتمالاً یکیش هم آشپزخونه بود و درست رو به رو آسنانسور یه درب خیلی بزرگ و خوشگل قرار داشت که بالاش نوشته بود (مدیرعامل) و کناره درب، میز منشی قرار داشت. روی دیوارها تابلوهای نقاشی نصب بود که شبیه به طرح‌های روسری‌ بود و یقیناً روسری‌های برند صبوری بود. منشی داشت با تلفن صحبت می‌کرد که با رسیدن من به میزش صحبت‌هاش رو تموم کرد و منتظر بهم نگاه کردم. خیلی خشک و جدی سر تا پاش رو نگاه کردم دختری بود که زیباییش رو میدیون عمل‌هایی که کرده بود، بود. وقتی دید نگاهم طولانی شد، عصبی گفت:
- خانوم محترم با کسی کار دارین؟
- با آقای صبوری قرار ملاقات دارم.
- اسمتون؟
- ترنم افخم.
بدون این‌ که چیزی رو چک کنه سریع گفت:
- همچین اسمی رو نشنیدم تا حالا. بعد هم شما باید با من هماهنگ می‌کردین که نکردین الان هم آقای صبوی جلسه دارن و سرشون شلوغه.
با باز شدن درب اتاق صبوری رو ازش گرفتم که با متین چشم تو چشم شدم. لبخند کم‌جونی زدم و به سمتش رفتم. دستم رو به ستمش دراز کردم که نرم دستم رو فشرد و به ظاهر مشغول سلام و احوال پرسی گرمی شدیم که خانم منشی بین حرف‌هامون پرید و با طنازی گفت:
-آقا متین این خانم بدون هماهنگی اومدن این‌جا و ادعا می‌کنن که با اقا آراد قرار ملاقات دارن. البته من بهشون گفتم که ایشون سرشون شلوغه و نمیتونن... .
با بالا اومدن دست میتن حرفهاش نصفه‌ و نمیه موند.
- خانم افخم درست می‌فرمایند شما به کارتون برس خانم اصلانی.
با ابروی بالا پریده پوزخندی بهش زدم. ظاهراً این‌ مورد که (منشی دکتر‌ها سخت‌گیرتر از خوده دکتر‌ها هستن) واسه مشاغل دیگه هم صدق می‌کنه. با متین وارد اتاق صبوری شدیم و دوباره مشغول آنالیز اتاق شدم. دکور این اتاق هم خیلی شلوغ نبود. درست رو‌ به‌ روی درب، میز مدیرعامل قرار داشت که پشتش و دیوار سمت راستش شیشه‌ سرتاسری قرار داشت‌ رو به‌ روی میز مدیرعامل یه ست مخمل مشکی چیده شده بود. دکور این‌جا مشکی و نقره‌ای بود. دیوار سمت چپ اتاق آینه‌کاری شده بود و زیبایی این اتاق رو چند برابر می‌کرد. تابلوهای توی سالن این‌جا با طرح‌های دیگه و البته قشنگ‌تر به چشم می‌خورد، مخصوصاً هم که قاب‌های دورش آینه‌ای بود. پرچم بزرگ کشورمون به همراه پرچمی از برند صبوری در کنار هم پشت صندلی صبوری قرار داشت. رایحه‌ی گرمی که به مشام می‌رسید سنخیتی با این آینه‌های سرد نداشت؛ ولی حس خوبی به آدم منتقل می‌کرد‌. به سمت آرادی رفتم که پشت میزش نشسته بود. با نزدیک شدنم از جاش بلند شد، دستم رو که به سمتش دراز کردم دستم رو فشرد. خیلی جدی باهاش سلام و احوال پرسی کردم. قد بلندی داشت و هیکلش چارشونه بود. موهای مشکی، ابروهایی کمونی‌ و پر پشت با یه رد از شکستگی توش و چشم‌های سیاه. چشم‌هایی که سیاهیش رنگ شب رو خجل کرده بود و همین جذابیت صورته مردونه‌ش رو دو چندان کرده بود. دماغ و لب‌هایی متناسب با صورت. در کل چهره‌ی مردونه؛ اما زیبا و جذابی داشت. بعد از اتمام این ماجرای تکراری احوال‌پرسی و تعارف کردن خیلی جدی درحالی که یکی از ابروهاش رو داده بود بالا گفت:
- می‌دونم میتن همه‌ چیز رو بهت گفته و نیازی نیست من دوباره‌گویی کنم‌. درسته؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- بله‌، متین همه‌ چی رو گفته. به ظاهر قراره بیام و مدیر امورمالی و حسابدار این شرکت بشم.
با کج کردن صورت و ابروی راستم به سمت پایین ادامه دادم:
- ولی در اصل قراره مدیر اجرایی حمل و بارگیری محموله‌ها بشم.
- خوبه که سریع میری سره اصل مطلب‌ چون من از آدم‌هایی که زیادی حرف می‌زنند و مرد عمل نیستن خوشم نمیاد. می‌فهمی که چی میگم؟
اون‌قدر صورتش بی‌حس بود که ناخودآگاه من هم خشک و سرد شدم. نیم‌ نگاهی به متین انداختم و گفتم:
- بله. حرفاتون به حد کافی واضح هست. می‌خوایین بگین اگه بخوام زیادی وراجی کنم و کارم رو درست انجام ندم خیلی سریع و بدون فوت‌ وقت بیرونم می‌کنید.
متین بین حرفمون پرید و گفت:
- آرادخان خیالت راحت. گفتنی‌ها رو به ترنم گفتم و همون‌جور که قول دادم مطمئن باش که بهترین شخص واسه این‌کار بعد از محسن ترنمه.
محسن مدیر اجرایی حمل و بارگیری قبلی بود که دوماه پیش زنش موقع زایمان مرد؛ ولی بچش زنده موند و از اون‌جایی که‌ خانوادش شهرستان بودن مجبور شد برگرده شهرشون تا بچش رو، مادرش بزرگ کنه... .
- من کاری ندارم که متین چی گفته و چقدر تضمین من رو کرده. من باور دارم هر چقدر هم بقیه تعریفت رو کنن فایده نداره باید خودت دست‌ به‌ کارشی و یه حرکتی بزنی تا اعتماد طرفت رو جلب کنی. حالا هر چی هم که بقیه بیان از دلاوری‌هات بگن فایده‌ای نداره. میگن شنیدن کی بود مانند دیدن، همینه!
از اون حالت نشستن شاه‌وار که دو تا دست‌هاش رو گذاشته بود روی دسته‌ی صندلی‌ها و کمر و گردنش رو تکیه‌ داده بود و عاری از هر حسی نگاهت می‌کرد خارج شد و این‌بار دست‌های قفل شده‌اش رو تکیه داد به میز و جلوتر اومد.
- نه. خوشم اومد! دختر شجاعی هستی‌. راستش رو بگم از اول موافق نبودم که زن بیارم تو دم و‌ دستگاهم؛ اما به اصرار زیاد متین بود که قبول کردم و باید بگم که از امتحان چند روز پیش سربلند اومدی بیرون که الان این‌جایی نه حرف‌های الانت و تضمین‌های متین. ببینم از کجا انواع مواد رو بلدی؟
چشم‌هام رو ریز کردم و با یه لبخند مرموز که دقیقاً مخالف حس درونیم بود گفتم:
- اون رو بذارید یه راز سر به‌ مهر بمونه. شما یکی رو می‌خوایید که انواع و اقسام مواد رو بشناسه و بتونه از هم تشخیص بده، که منم بلدِ این‌کارم؛ پس دیگه چه اهمیتی داره از کی و کجا یاد گرفتم!
دوباره برگشت و مثل حالت اولش نشست. در این حین فرصت کردم نگاهی به متین که آرنجش رو تکیه داده بود به دسته‌ی مبل و به پوست لبش ور می‌رفت و به من نگاه می‌کرد، نگاهی بندازم.
- باشه نگو، مهم هم نیست. من دنبال دختر شجاع و زبون‌ بازی می‌گشتم که بتونه از پس این‌ کار بربیاد که دیدم جربزه‌ی این کار رو داری. یعنی ظاهر و طرز حرف زدنت که این رو نشون میده.
- مطمئن باشین از‌ پس‌ کارها به بهترین شکل ممکن برمیام.
- امیدوارم این‌طور که میگی باشه.
سکوت کردم و خیره نگاهش کردم.
- خوب. سوالی، حرفی، سخنی؟!
- نه فقط باید بگم که من رشته‌ی دانشگاهیم مدیریت بوده نه حسابداری و چیزی از حسابداری سر در نمیارم!
در حالی که کشوی میزش رو باز می‌کرد و چیزی رو ازش بیرون می‌کشید گفت:
- نگران اون‌جاش نباش. ماهی دو بار جلسه هست که روزه قبلش یه متن بهت میدم که حفظ کنی و بیایی تو جلسه سر هم کنی. هر روزی هم که من میام شرکت تو هم باید بیایی و کارهای مربوط به خودت رو انجام بدی، نه چیزه دیگه. البته این روال احتمالاً تغییر می‌کنه.
***
خسته و کوفته خودم رو انداختم روی تخت. زل زدم به سقف سفید رو به روم و نشخوار ذهنیم رو آغاز کردم. از فردا بازی اصلی شروع میشه و خدا می‌دونه کی تموم میشه. درست از امروز رفت و آمد متین به این خونه قطع میشه مگر این‌ که آراد در جریان باشه. خیلی باید محتاط رفتار کنم هرچند که من شجره‌نامم پاکه‌ پاکه چون از همون اول هدفم مشخص بود. می‌خواستم وارد این‌جور دم و دستگاها بشم و وقتی دانشگاه افسری قبول شدم با کمک عمو رفتم توی نیروهای ویژه‌ی مخفی و سازمان اطلاعات. هیچ‌ک.س، حتی‌ خانوادم به جز بابام از پلیس بودنم خبر نداره. فکر می‌کنن من توی دانشگاه تهران مدیریت می‌خونم. البته من مدرک جعلی فوق‌ لیسانس مدیریت دارم و حتی اگه آراد بخواد بره درمورد این موضوع تحقیق کنه اون هم توی دانشگاه، هیچ‌ مشکلی به‌ وجود نمیاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
با زنگ‌ موبایلم به خودم امدم و بلند شدم نشستم عموم بود که گفته بود اگه میتونم انلاین بشم که کارم داره... .
لپ‌تابم رو برداشتم و باعموم تماس تصوری گرفتم صورتش که نمایان شد غم رو توی چمش‌هاش دیدم گفتم:
- قربون اون چشمای خوشگلت برم چرا ناراحتی عموجونم؟!
- زبون نریز بچه بگو ببینم کارا چجوری پیشرفت؟
مشخص بود داره ظاهر سازی میکنه مثل همه‌ی این بیست‌ویک سال که نقاب خوشحالی روی صورتش کشید و نذاشت کسی از داغ‌ دلش باخبر بشه.
- خیلی عالی. صبوری زیادی خشک و جدیه ولی کار واسه ترنم نشد نداره.
چشمکی زدم و خندیدم
- تند نرو ترنم. مطمئنی از کاری که قراره انجام بدی؟ ترنم؛ عموجون خودت میدونی بعداز میثم تو عزیزه منی تو جون منی. نشد واسه میثمم پدری کنم اما تو این اجازه رو به من دادی تو شدی هم پسرم هم دخترم.
درست از وقتی ک میثم رو دزدیدن و ما از تهران نقل مکان کردیم ب کیش چون امنیت نداشتیم من شدم پسرِ عمو و البته دخترِ زن‌عمو وقتی ده سالم شد بابا و مامانم رو راضی کردم که برم با عمو مسعود زندگی کنم با وجود اینک مامان ناراحت بود از این قضیه ولی راضیشون کردم و از اون روز به بعد من با اونا زندگی میکردم هرچند همه پیش هم تو یه خونه چهار طبقه زندگی میکردیم اما خونه‌ی من، خونه‌ی عموم بود
- هی ترنم! حواست کجاست دختر؟
- به گذشته‌ها سفر کردم عموجون
- ترنمم من که میدونم تو واسه چی میخای بری توی دم و دستگاه صبوری؛ بیا و بیخیال شو. من گذشتم و قاتل‌های بچم رو واگذار کردم به اون بالایی توهم بگذر.
- اولا کی گفته میثم مرده‌‌! دوما نخیر عموجون من واسه میثم نیس که میخام اینکار رو بکنم من واسه خودم میخام انجام بدم اینکار رو... .
- ترنم میدونی که نمیتونی اصل قضیه رو تا اخربار از متین مخفی کنی بالاخره میفهمه تو هدفت عاشق کردن آراده و دراخر سر از کارش دراوردن!
- جناب سرهنگ افخم شما نگران اینا نمیخواد باشی من و متین باهم صحبت کردیم. درسته که نگفتم بهش هدف اصلیم چیه اما میدونه این موضوع چقد برای من مهمه و قول داده که پشتم رو خالی نکنه
- متین اینم میدونه که قراره توسط تو از دور حذف شه؟‌!
- نه.
- بهتره سریع تر بهش بگی دیر بفهمه بدتره!
- میگم بهش وقتش که برسه... .
- ترنم خیلی مواظب خودت باش نمیخام کوچکترین خراشی روت بیوفته... .
کمی دست دست کرد میدونتسم یه چیزی میخاد بگه اما نمی‌تونه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
گفتم:
- بگو سرهنگ
- اونجا که باید بهم بگی سرهنگ نمیگی اینجا میگی؟!
خندیدم که ادامه داد
- ترنم من بی‌غیرت نیستم میدونم چی درانتظارته میدونم اگه لازم شد باید دخترونگیت رو بدی تا یه‌سری چیزها رو بدست بیاری. توهم این رو میدونی؟
سرم رو پایین انداختم و با خجالت گفتم:
- میدونم عمو
- متین نمیدونه ولی.
- فک نکنم مشکلی داشته باشه با این موضوع.
یهو عصبی شد و داد زد:
- متین اینقدر بی‌غیرت نیس‌. ترنم اگه بعدش متین نخواد دیگ باتو باشه چی؟
- اونوقت اونو بخیر و مارو به سلامت.
- اینقدر واست راحته گذشتن از چیزهت و کسایی که دوسشون داری؟
- یادتون رفته عمو؟ شما خودتون محکم و سخت بودن رو یاد من دادین... .
مکالمم با عمو نیم ساعتی میشد که تموم شده بود و مشغول شام خوردن بودم همه‌ی نگرانی‌های عمو رو می‌فهمیدم و درک می‌کردم بابا من رو بهش سپرده بود و نمی‌خواست اتفاقی واسه من بیوفته. اشتهام کلا کور شده بود با تن و ذهنی خسته خودم رو روی تخت رها کردم و دست بیخیالی سپردم و به خوابی عمیق فرو رفتم شاید این اخرین خواب عمیقی بود که تو این مدت میرفتم... .
داشتم تاب بازی میکردم و میثم من رو هل میداد بلند بلند میخندیدم موهام رو مامانم مثل همیشه خرگوشی بسته بود وقتی تاب میرفت بالا موهام تو باد میرقصید غرق شادی بودم و داد میزدم(میثم تندتر میثم تندتر) اونم پا‌به‌پام میخندید و سرعت تاب رو زیادتر میکرد که یهو تاب ایستاد هرچی میثم رو صدا میزدم جواب نمیداد از تاپ پایین امدم هیچکس تو پارک نبود حتی میثم. بغضم شکست و اشکام صورتم رو خیس کرد مامان بابام و صدا میزدم ولی جوابی نمی‌گرفتم میثم رو صدا زدم
که یهو صداش رو از پشت سرم شنیدم برگشتم و گفتم(کجا بودی)صورتش زخمی بود میخواستم برم بغلش ولی هرچی میرفتم سمتش اون دورتر میشد نعره زد فرار کن ترنم ولی من بیشتر میدوییدم سمتش. بهو دستی دور دهنم پیچید جیغ بنفشی کشیدم و میثم و صدا کردم... .
با نفس نفس از خواب پریدم خیس عرق بودم باز هم کابوس تکراری... دیشب یادم رفت ارام‌بخش بخورم و نتیجش شد این هر روزی که واسه من روز پراسترسی باشه اگه ارام‌بخش نخورم تهش ختم میشه به این کابوس تکراری که هربار بیشتر من رو میترسونه... .
هنوزم بعد بیست و یک سال بهش عادت نکردم و هربار بیشتر خوف میکنم بطری اب کنار تختم رو برداشتم... یه نفس نصفش رو سرکشیدم گلوم خشک خشک شده بود و از گرما داشتم می‌سوختم انگار یه کوره تو تنم روشن کرده بودن ازتخت بلند شدم... در تراس رو باز کردم... بیرون رفتم اونقدر تبم بالا بود که سرما رو حس نمیکردم ارتفاع شیشه‌ها کمی بالاتر از سرم بود و این باعث میشد از بیرون پیدا نباشه چیزی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دست‌هام رو لبه حفاظ شیشه‌ای گرفتم و سرم رو بالا رو به ستاره‌ها گرفتم و باز توی گذشته‌ها غرق شدم... .
یادم که میاد اون روز نحس و اعصابم داغون میشه با میثم رفته بودیم پارک و مثل همیشه مامانم کلی سفارش کرده بود به میثم که مواظب من باشه و اونم بعد از کلی قول دادن که شش دنگ حواسش پیش منه اورده بودم پارک و تاب رو هل میداد اما این‌بار پارک مثل هر روز شلوغ نبود و چندتایی بچه بازی می‌کردیم حوصلم از تاب سر رفت و تصمیم گرفتم برم سرسره سواری میثم مثل هردفعه من رو تا بالای سرسره برد و بعد گفت صبر کنم که خودش بره از پایین من رو بگیره... منتظر بودم میثم بره پایین که یهو یه مرد سیاه‌پوش گنده جلو امد و جلوی دهنش گرفت که تو بغلش بیهوش شد و اون رو برد چندتا زنی که اونجا بودن جیغ و داد کردن و خواستن میثم رو نجات بدن اما مرد چاقوش رو بیرون کشید و نعره زد(هرکی بیاد جلو زخمیش میکنم) و ازاونجایی که شهربازی نزدیک خیابون بود خیلی سریع فرار کردن و منه چهار ساله رو روی اون سرسره جا گذاشتن... .
نور افتاب که تو چشمم خورد به خودم امدم و لرزی کردم دست‌هام رو دور خودم پیچیدم و برگشتم تو اتاق. ساعت نزدیک شیش بود رفتم داخل حموم و یه دوش گرفتم دوباره خواب سراغ چشم‌هام امده بود و من ساعت ۸ونیم با آراد قرار داشتم و یه ساعتی وقت داشتم برا همین خودم رو رو تخت پرت کردم و دوباره خوابیدم. ساعت هفت و نیم با آلارم گوشیم بیدار شدم و موهام رو خشک کردم چون اصلاً حوصله سرماخوردگی رو نداشتم... جلوی اینه ایستادم و به خودم نگاه کردم اندام لاغر ولی توپر و رو فرمی داشتم که البته مدیون ورزش‌هایی که هر روز انجام میدم بود، پوستم مثل مهتاب روشن و سفید و بدون حتی یه لک یا خال موهای خرمایی و شلاقیم که بلندیش تا باسنم میرسید و جدیداً زیادی رو مخم میرفتن و قصد کوتاه کردنشون رو داشتم... ابروهای کشیده و تو پره به رنگ موهام البته تیره‌تر، چشم‌های آهویی و کشیده‌ی سبز دماغ قلمی و لبای متناسب با صورتم... درکل تعریف از خود نباشه صورت زیبایی دارم و با همین زیبایی قرار بود برم ب جنگ عشق با آراد صبوری باید اون رو عاشق خودم میکردم باید از طریق اون به شاپور بی‌همه چیز که میثم؛ پسر عموی من و دزدیده بود میرسیدم.
ارایش همیشگم رو روی صورتم نشوندم وقتی راضی شدم از جلوی ایینه بلند شدم و به سمت کمد لباس‌هام رفتم امروز هم قرار بود مشکی بپوشم نه تنها امروز، بلکه از امروز تا روزی که آراد رو عاشق خودم کنم، تا روزی که میثم رو پیدا کنم، تا روزی که بتونم شر ادم‌های عوضی‌ای مثل آراد صبوری، شاپور بی‌همه‌ک.س و افعی رو از رو زمین بکنم... .
موهام و بافتم و فرقم رو باز کردم و کمی از موهای جلوم رو ریختم تو صورتم پالتوی چرم کوتاهم و که استین‌های پف‌پفی داشت با شلوار بگی پوشیدم و اسپرت‌های خوشگل چرمم پا کردم، شال بافتم زو سرکردم و سویچ ماشین رو برداشتم به سمت شرکت صبوری حرکت کردم اما امروز خیلی عجله‌ای ندارم، نباید خیلی ان‌تایم باشم و زودتر از قرار موعود برسم و یا نباید خیلی دیر کنم و آراد رو اونجا بکارم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
درست ساعت هشت و چهل دقیقه پشت در اتاق صبوری بودم و باز هم با اون منشی فیس‌فیسوش درگیر شدم اما وقتی زنگ زد به صبوری و اون اجازه ورودم رو دادم ضایع شد نمیدونم چرا با من و ورودم به اتاق این فرد مشکل داره. وارد اتاق شدم و با آراد دست دادم سلام و احوال پرسی کردیم آراد یه بافت مشکی با یه شلوار ذغالی و یه پالتو مشکی پوشیده بود خدایی بگم زیادی جذاب و زیبا بود و به راحتی میتونست دل هر دختری رو ببره اما من هر دختری نبودم! صبوری دوتا قهوه تلخ سفارش داد و با یه لپ‌تاب امد و جلوم نشست.
- میدونی که تا دوهفته دیگه یه بارگیری بزرگ داریم.
- آره متین یه چیزهایی گفته اما خیلی درجریانش نیستم.
- میگم برات.
لپ‌تاب رو جلوم سر داد و ادامه داد:
- از این به بعد کارهات رو با این انجام بده.
- خودم لپ‌تاب دارم نیازی نبود.
با تقه‌ای که به در خورد حرفم نصفه نیمه موند خدمتکار که اسمش اقا رحیم بود و من خوب میشناختمش داخل شد جای گفتن داره که من تقریباً همه کارکنان صبوری رو میشناسم اما نباید نشون بدم. سینی قهوه رو روی میز گذاشت. تاکمرخم شد و گفت:
- چیزی نیاز نداین اقا؟
- نه میتونی بری.
وقتی اقا رحیم رفت صبوری کنار ابروش رو خواروند و تکیه به پشتی مبل داد و پارو پا انداخت و گفت:
- نیاز بودن یا نبودنش رو من تعیین میکنم. از این به بعد همه کارهای مربوط به شرکت رو با این انجام میدی
مثل خودش تکیه دادم و پاروی پا انداختم البته با طنازی که به شدت پیدا بود اما جوری که انگار این طنازی توی وجودمه و بخشی از منه نه اینکه ساختگیه
- خیلی خب باشه فهمیدم که این لپ‌تاب همه چیزش چک میشه توسط تو و نمیخوای من دست از پا خطا کنم
درحالی ک داشت فنجون قهوش رو بردمیداشت تک خندی زد و یه نفس قهوش و سرکشید به منم اشاره کرد قهوه‌م و بخورم خم شدم فنجون و بردارم که گفت:
- آفرین خوشم میاد توی هپروت سیر نمیکنی و میدونی با کی داری کار میکنی و اگه بخوای کج بری چه بلایی به سرت میاد
قهوم و مزه‌مزه کردم که زبونم سوخت یعنی واقعا اون نسوخت که اونجوری خورد!
به روی خودم‌ نیاوردم و گفتم:
- خوب نکنه امروز قراره مجلس قهوه‌خوری قجری راه‌بندازیم؟ یا قراره امروز فقط منو تهدید کنید؟
ابروهاش رو بالا داد و گفت:
- نه؛ امروز قراره بری و با کارکنان و جاهای مختلف اینجا اشنا بشی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
سکوت کردم و نگاهش کردم که بلند شد و رفت سمت میز خودش. پشت صندلیش جاگیر شد، گوشی رو برداشت و شماره‌ای رو گرفت، بلافاصله فکر کنم منشی جواب داد چون گفت:
- به محمدی بگو بیاد اتاق من.
تلفن رو قطع کرد و روبه من گفت:
- برای ظاهر سازی و برای اینکه کسی شک نکنه بهتره بری و با بقیه اشنا بشی
- باشه
بعد از اینک با جاها و افراد مختلف شرکت اشنا شدم رفتم توی اتاق به اصطلاح حسابداری و لم دادم روی صندلی اتاق بزرگی نبود اما تراس بزرگی که داشت نقطه مثبتش بود و دلباز نشونش میداد یه میزو صندلی ست سفید رنگ پشت به تراس و درست رو ب روی در قرار داشت روبه‌روش یه دست مبل راحتی مخمل فیلی رنگ قرار داشت دو دیوار کناری قفسه بندی شده بود و پر از دفتر و پوشه های رنگی بود.
کم‌کم داشت حوصلم سر میرفت که در باز شد و آراد امد داخل از جام بلند شدم که گفت:
- راحت باش
حالا خوبه مثل هربار که لم میدم رو صن دلی و پاهامو میذارم رو میز نَشسته بودم وگرنه حیثیتم به باد میرفت... .
دوباره نشستم و اون رفت سراغ یکی از قفسه‌ها و مشغول گشتن شد
- از اتاقت راضی هستی خانم حسابدار؟
تک‌خندی زد منم مثل خودش تک‌خندی زدم و گفتم:
- اره‌، صد البته که به قشنگی اتاق شما نمیرسه اما خب بازم خوبه.
به طرفم برگشت و با اخم گفت:
- طمعی که داری خوبه، اما مواظب باش سرت رو به باد ندی.
بی‌پروا زل زدم تو چشم‌هاش:
- من طمع ندارم واسه هرچیزی که بخوام میجنگم و به دستش میارم
سرشو بی‌معنی تکون داد و گفت:
- خوبه؛ فقط مراقب باش توی این جنگا شهید نشی.
برگشت سمت در و بازش کرد هنوز کامل بیرون نرفته بود که گفت:
- واسه ناهار یه قراره ملاقات داریم که توهم باید باشی.
نموند که بپرسم باکی و برای چی؟! فوش ابداری نثار روحش کردم و سرم و گذاشتم روی میز. عاشق کردن این ادم اصلاً کار اسونی نبود مخصوصاً با وجود نفرتی که من ازش دارم اصلاً نمیتونم به حرفای سارا عمل کنم با وجود اینک بیشتر از شش ماهه پیش سارا دارم رو خودم و حرکاتم کار میکنم که با عشوه باشم و طنازی کنم اما بازم جلوی صبوری گارد میگرم اصلا من با اسم و فامیلش هم مشکل دارم یا میگم صبوری یا میگم آراد تکلیفم باخودم مشخص نیس
سرم رو از رو میز بلند کردم اوف فکر نمی‌کردم اینکار اینقدر سخت باشه جلوی همه خیلی مدعی‌ام که کار بلدم اما دروغ چرا از همون اول هم میدونستم اینکار، کاره راحتی نیست. بلند شدم و رفتم توی تراس خیابون پر ترددی بود اما خب چون پنجره‌ها دوجداره بود و دیوار عایق، صدا اذیت نمیکرد کمی اون‌جا موندم اما باز هم راحت نشدم و برگشتم و این‌بار رفتم سراغ پوشه‌ها. هروقت که استرس داشته باشم و یا بخوام یه کاری و انجا بدم که براش هیجان داشته باشم اینجوری میشم. هیچ‌جا بند نمیشم و اروم قرار ندارم پوشه به دست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین