جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 18,274 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
برگشتم سر میزم و تا موقع ناهار خودم‌رو سرگرم پوشه ها کردم چیزی که ازش سردرنمیاوردم اما؛ بدم نبود یه سرکی توی حساب کتاب‌های این شرکت بندازم... .
ساعت از دوازده و نیم گذشته بود که آراد باز بدون در زدن داخل شد و گفت:
- پاشو بریم.
از جا بلند شدم و کیفم‌رو برداشتم.همینطور که به سمتش میرفتم پرسیدم:
- نمیخوایین بگین با کی، کجا قرار داریم؟
خشک و جدی گفت:
- بریم میفهمی.
تو روحت که مثل ادم حرف نمیزنی و ادم‌ رو توی عمل انجام شده قرار میدی البته من آراد رو خیلی خوب میشناسم و تک‌تک حرکاتش‌ رو میتونم پیش‌بینی کنم اما بازم فرقِ بین اینکه بدونی ولی باهاش درارتباط نباشی. الان که باهاش درارتباطم میفهمم چه موجود مرموز و اب‌زیرکاهیه که متین همیشه از این مرموز بودن و اینکه همیشه ثانیه‌های اخر بهت میگه قراره چیکار کنی زجر میکشید و عصبی میشد.
وارد پارکینگ که شدیم بازم با همون لحن خشک و بی‌انعطافش گفت:
- با ماشین من میریم.
بی‌حرف پشت سرش راه افتادم... سوار لکسوس مشکی رنگش شدیم و کمربند بستیم.
- دوره؟
- نه خیلی. میریم رستوران پیچک. میدونی کجاست؟
- نه
- نزدیکه ده دیقه هم راه نیست.
میدونستم کدوم رستوران‌ رو میگه همین اطراف بود و همیشه قرار ملاقات‌هاش‌ رو اونجا میذاشت البته باید بگم که اون رستوران از همین دم‌ و دستگاه بود و از نظره امنیتی براشون اوکی بود. چون درست زمان‌هایی که آراد میومد توی این رستوران دوربین‌های اینجا خاموش میشد و یا فیلم‌های مربوط به اون بخش حذف میشدن بلافاصله و این‌رو چندین بار که به بهونه های مختلف خواستیم به فیلم‌ها دسترسی پیدا کنیم و نشد فهمیدیم و از خیرش گذشتیم. امکان هک کردن دوربین‌ها هم غیره ممکن بود چون با یه‌ سری سرور خیلی امنیتی رمزگذاری شده بود و بچه‌های سایبری میگفتن:《اگر هک کنیم بلافاصله میفهمن》و ما این‌رو نمیخواستیم. اون‌ها باید در کمال آرامش به کارشون ادامه میدادن و پلیس باید این ارامش رو تامین میکرد تا به موقعش وارد عمل بشه... .
- با جمشید قرار داریم
باصداش به خودم امدم. سوالی نگاهش کردم که گفت:
- یعنی جمشید رو نمیشناسی؟!
میدونستم کی‌ رو میگه اما گفتم:
- باید بشناسم؟‌!
جمشید یکی از سردسته‌های گروه کوکائین بود که متین گفته بود شاپور با اجازه‌ی افعی با آراد اشناش کرده و قراره باهم همکاری کنن اما تاحالا هیچکس به جز آراد با جمشید ملاقات نداشته حتی متین از زمان قراره ملاقات بی‌خبر بود درستش اینه که بگم تا زمانی که همه چیز قطعی نشده بود آراد چیزی به متینی که حالا شده دست راستش هم نگفته بود و وقتی همه چیز اوکی شده بود و اجازه افعی قطعی شده بود و دوطرف به تفاهم رسیدن آراد فقط به متین گفته بود که قراره با جمشیدی که سردسته یکی از گروه‌هاست همکاری کنیم و نه تنها متین بلکه هیچکس از سازمان، از هویت جمشید خبری نداشت.
- جمشید سر دسته‌ی پخش کوکائین‌هاست، قراره از این به بعد ماباهم همکاری کنیم.
- متین گفته بود توی این باند کسی، کسی‌رو نمیشناسه که!
_درست گفته اما همیشه یه استثنای هست مگه ن؟‌!
نگاه کوتاهی حواله‌ام کرد.
- اره.
- مشکلی پیش نمیاد؟ منظورم اینکه افعی میدونه؟
متین به آراد گفته بود که اعضای‌ اصلی این گروه رو بهم معرفی کرده و به اسم میشناسم همه رو، و میدونم که از چه جایگاهی برخوردارن. البته از قبل اجازه‌ش رو گرفته بود. واسه همین هم این سوال‌رو رک پرسیدم... .
- بچه شدی! مگه میشه افعی ندونه و ما بتونیم کاری انجام بدیم؟!
- نه خب... .
- پس دیگه جای حرفی باقی نمیمونه.
لعنت بهش. دیر شد و الانم اگه برم سر موبایل شک میکنه، اگه زودتر بهم گفته بود با کی قرار داره یه جوری به عمو میگفتم که قراره جمشید رو ببینیم تا اون‌هاهم خودشون‌رو برسونن و هویت جمشیدو شناسایی کنن. آراد کلا خیلی اهل صحبت کردن نیس کوتاه ومختصر هر چیزی رو توضیح میده و انتظار داره به بهترین نحو کار رو انجام بدی... .
با ایستادن ماشین کمربندهامون رو باز کردیم و پیاده شدیم. به سمت رستوران رفتیم. همونطور که قبلا هم اینجارو دیده بودم فضای دلباز و قشنگی داشت، دکورش ترکیبی از رنگ کرم و سبز بود‌.
آراد جلو افتاد، رفتیم سمت میزی که انتهای سالن بود. مردی پشت به ما نشسته بود، روبه‌روش که ایستادیم از جاش بلند شد و با آراد دست داد. دستش‌رو سمتِ من دراز کرد.با چشم‌های هیزش سرتاپام‌رو نظاره میکرد و منتظر بود جوابش‌رو بدم. بدون توجه بهش فقط سلام دادم. آراد نگاه گنگی بهم انداخت نمیدونم چرا از این مرد خوشم نیومد... .
حدودا پنجاه و هفت‌‌... هشت ساله میزد اما؛ روپا و سالم بود قدکوتاه، تپل و کچل بود البته کامل کچل که نه دور سرش یه‌کم مو داشت اما؛ سفید بودن. صورتی گرد و گندمی با چشم‌های درشت و دماغ بزرگ و لب‌های کوچکی داشت و صورتش پر از چین و چروک بود که خب البته طبیعی بود برای سنش... .
روی صندلی نشستم که جمشید گفت:
- نمیدونستم قراره مهمون بیاری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- ترنم غریبه نیست مسئول حمل و بارگیریه.
- پس متین کو؟ گفته بودی اون دست راستمه.
- متین خارج شهر کار داشت نشد بیاد.
- چه بد. خیلی خب مشکلی نیست... .
مکثی کرد. به فنجون خالی قهوه‌ی روبه‌روش اشاره کرد و ادامه داد:
- من فقط قهوه سفارش دادم منتطر شما بودم نظرتون چیه اول به شکم برسیم بعد به کار؟
آراد سری به نشونه‌ی موافقت تکون داد و گفت:
- مشکلی نیست.
گارسون رو صدا زد. اون‌هم بدون فوت وقت به سمتمون امد. منوها رو بهمون داد و منتظر موند تا سفارش‌هارو یادداشت کنه.
من چلومرغ سفارش دادم، آراد چلوکباب و جمشید سینی مخصوص دونفره.‌ با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:
- با یه پرس من سیر نمیشم.
و رو به آراد ادامه داد:
-چجوری با یه پرس سیر میشی؟ مرد باید مثل چی بخوره تا بُنیَش قوی بشه.
تودلم بهش پوزخندی زدم درسته که غذا و خوراک مهمه اما ورزش کردنه که قوای جسمی بدن‌رو بالا میبره
آراد چیزی نگفت و جمشید دوباره ادامه داد:
- بارگیری دوهفته دیگه انجام میشه کارهای لازم‌رو انجام دادین؟ به ادمات گفتی حاضر باشن؟
- کارها ردیفه، سوله هم حاضره ادم‌هام هفته دیگه میفهمن تایم بارگیری رو
- افعی گفته بود ادم محتاطی هستی
گارسون امد و صحبت‌هاشون تموم شد، بعداز چیدن میز توسط گارسون و رفتنش جمشید بالافاصله شروع به خوردن کرد و با دهن پر گفت:
- فکر نمیکردم انقدر شکاک باشی که بخوایی حتی به ادم‌هات یه هفته مونده به بارگیری اطلاع بدی
- مدل من اینطوره
- نکنه بهشون اعتماد نداری؟
آراد پوزخندی زد وگفت:
- بحث اعتماد نیس اتفاقاً ادم‌های من معتمدترینن اما بعضی موقع‌ها دونستن بعضی چیزها نه به نفع خودته، نه دیگران
- آفرین جوونی اما خیلی دانا و باهوشی، که اگه اینطور نبود شاپور تو رو تائید نمیکرد... .
با شنیدن اسم شاپور سرم‌رو به ضرب بالا اوردم و چشم‌هام درخشید که این از چشم آراد دور نمود اما جمشید چیزی نفهمید و ادامه داد:
- من مطمئنم من و تو تیم خوبی میشیم. میخوام دفعه بعدی تورو با دست‌راستم مجید اشنا کنم و البته ازت انتظار دارم توهم متین‌رو بیاری نه مسئول بارگیریت‌رو... .
نگاه‌چپکی و تمسخر‌آمیزی بهم انداخت که اخم‌هام‌ رو توهم کشیدم.
آراد لیوان پراز ابش‌رو سرکشید و لحنش‌رو خشک و جدی‌تر کرد و گفت:
- اینکه تو میخوای منو با دست‌ راستت اشنا کنی به من ربط نداره اما من تصمیم میگیرم کی‌ رو با کی اشنا کنم.
جمشید که نه انتظار این جواب و نه انتظار چنین لحنی رو نداشت حسابی تعجب کرد ولی سریع خودش‌رو جمع کرد و خنده‌ی نکره‌ای سر داد:
- خیلی خب باشه‌هرجور دوست داری.
تیکه‌ای از مرغ‌سوخاری رو با چندش‌ترین حالت ممکن به نیش کشید و ادامه داد:
- حالا سوله کجا هست؟
آراد نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- نگران نباش، جای سوله خیلی خوبه، مکان بی سرو صدا و خلوتیه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- قبلا که نرفتی اونجا واسه کار‌های دیگه؟
-نه. گفتم که نگران نباش بسپرش به من. تو فقط بار ر‌و تحویل ما بده و برو.
- ما؟
- آره، اینبار خودم‌هم هستم
- خل شدی؟ با جون و ایندت بازی میکنی؟
- چرا؟
- اگه گیر بیوفتی چی؟
- شاپور بهت نگفته که مو لادرز کار من نمیره؟! قرار نیس من گیر بیوفتم و مشکلی پیش بیاد.
آراد قاشق و چنگالش‌ رو، روی بشقابش گذاشت و تکیه به صندلیش داد. ادامه داد:
- درضمن آراد صبوری اگه گیر بیوفته به کسی رحم نمیکنه، نه اینکه کسی‌رو لو بده به پلیس‌ها... .
پوزخندی زد و حرفش‌ رو کامل کرد:
- نه، آراد صبوری از این کارها‌ی بچگونه خوشش نمیاد... .
اخم‌هاش‌ رو بیشتر توهم کشید و چشم‌هاش‌رو ریز کرد، با لحن ترسناکی ادامه داد:
- آراد همه رو با خودش غرق میکنه اما به روش خودش.
به سمت میز و جمشید خم شد، چشمکی زد و گفت:
- میگیری که چی میگم؟!
جمشید که معلوم بود حسابی گرخیده سرش‌ رو تکون داد و گفت:
- خیلی خب باشه درمورد بقیه ریزه کاری‌ها بعدا صحبت میکنیم، من یه جلسه مهم دارم که یادم رفته بود باید برم.
از جاش بلند شد، خداحافظی کرد و رفت. حتی یه تعارف هم نزد که بگه پول غذا رو من میدم و مهمون من باشید... .
احساس میکردم آراد اصلا و ابدا از این آدم خوشش نمیاد، حتی حس میکردم به زور باهاش سر‌ه یه میز نشسته. من رو رسوند دم شرکت و گفت که میتونم برم ولی فردا برم خونش کارم داره و طبق معمول نگفت چه کاری... .
***
نزدیک‌های ساعت سه بود که رسیدم خونه و اولین کاری که کردم با عمو تماس گرفتم و تمام جزئیات این جلسه رو براش توصیح دادم و چهره جمشید رو با کمک بچه های چهره نگاری شناسایی کردیم ولی متاسفانه هیچ سوء پیشینه‌ای نداشت و اینکار رو سخت تر کرد.
خداروشکر کردم که آراد در مورد واکنشم نسبت به اسم شاپور سوال پیچم نکرد وگرنه توی اون لحظه نمیدونسم چی باید بگم... .
بعد از اتمام کارم باعمو تصمیم گرفتم بخوابم. ساعت نه شب بود که از خواب بیدار شدم اول شام سفارش دادم و به متین زنگ زدم
- به‌به ببین کی زنگ زده عشق خودم؛ ترنم خانم... چطوری هانی؟
متین برعکس من احساساتش‌ رو بروز میداد و حسش‌ رو بهم میگفت اما من نمیتونستم، باوجود اینکه خیلی متین‌ رو دوست داشتم اما بازهم گفتن کلمات دوست دارم و عشقم‌ و... برام سخت بود.
- خوبم تو چطوری؟
- خوبم منم. کارها‌ چطور پیش میره؟
- امروز بگو کی‌ رو دیدم و با کی قراره‌ ملاقات داشت صبوری!؟
- با کی؟
یهو گفتم:
- جمشید
متعجب گفت:
- چیییییی؟ ترنم مطمئنی؟! خودش بود یا نوچه‌هاش؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- خوده، خودش.
- چطور آراد من‌ رو نبرده و تورو برده؟
- واسه منم سواله حتی جمشید که پرسید الکی گفت متین بیرون از شهر کار داره
- جدی؟! نپرسیدی چرا همچین دروغی گفتی؟
- نه. اگه می پرسیدم خوشش نمیومد. خودت که بهتر میشناسیش.
- اره خیلی دوست نداره سوال پیچ‌ بشه.
- حالا تو امروز کجا بودی مگه؟
- آراد من‌ رو فرستاد تا برم چندتا از سوله‌ها رو بررسی کنم.
- پس توهم بیکار نبودی
- نه. به سرهنگ خبر دادی که بیان؟
- نه، نشد لحظه اخر که تو ماشین نشستیم بهم گفت، شک میکرد میرفتم سره موبایلم. ولی وقتی رسیدم خونه تماس گرفتم و شناسایی کردیم جمشید رو اما؛ هیچ سوء پیشینه‌ای نداره
- خوب کارش‌ رو بلده آراد. فعلا یه‌ مدتی باهات همینجور رفتار میکنه تا ازت مطمئن شه
- فقط نمیدونم چرا من‌ رو به جای تو برد امروز؟!
- واسه منم سوال شد
- مراقب باش به رو خودت نیاری
- بچم مگه؟ شام خوردی؟ چی بگیرم سرراه بیارم؟
بعد از کمی سکوت گفتم:
- متین!
انگار که چیزی یادش امده باشه گفت:
- اخ یادم نبود نباید بیام اون سمت
- متین لطفا حواست‌ رو جمع کن نذار همه زحماتمون بر باد بره
- باشه جیگرم‌. حواسم‌ رو جمع میکنم. من برم کاری نداری؟
- نه خداحافظ
همون موقع زنگ خونه به صدا درامد روسریم‌ رو رو سرم انداختم و رفتم غذام‌ رو بگیرم.
با ولع شروع کردم به خوردن ظهر که اسم شاپور عوضی امد وسط خوشحال شدم اما اشتهام کلا کور شد و نشد چیزی بخورم.
به عمو درمورد شاپور گفتم اما به متین نه، فعلا اگه ندونه بهتره.
ساعت نزدیک‌های ده بود که حوصلم رفت نگاهی به سالن انداختم چند روزی بود که اینجا به هم ریخته بود و نشده بود تمیزش کنم شروع کردم به تمیز کاری حدود ساعت یازده‌ونیم بود که کارم تموم شد سیم جاروبرقی رو جمع کردم و دستی به پیشونیم کشیدم... ‌.
نگاهی به کل خونه انداختم که الان مث دسته گل شده بود. خونم خیلی بزرگ نبود اما واسه من خوب بود. از درب که وارد میشدی دست چپت یه دستشویی بود جلوتر که میومدی میرسیدی به ورودی آشپزخونه، دست راست تراس بود که تقریبا بزرگ بود و توش صندلی و میزه تک نفره گزاشته بودم و دوست داشتنی ‌ترین بخشش این بود که حفاظ شیشه‌ای داشت و حتی اگه از توی ساختمان بیرون‌ رو نگاه میکردی بازم خیابون پیدا بود دیوار روبه‌رویی درب اصلی بازم شیشه سرتاسری داشت و خیابون پیدا بود روی دیوار چپی تلوزیون متصل بود و زیرش شومینه شیشه‌ای زیبایی قرار داشت که هروقت من روبه‌روش میشستم و به رقص شعله‌های اتیش نگاه میکردم، توی دنیای خودم غرق میشدم و نهایت لذت رو میبردم.
روبه‌روی تلوزیون یه دست مبل راحتی هفت نفره مخمل مشکی و وسط سالن میزی از جنس سنگ مرمر قرار داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
باز دوباره سمت چپ یه راه‌روی کوچیک بود که ختم میشد به دوتا اتاق که یکی اتاق خوابم بود و ترکیبی از رنگ بنفش و یاسی بود و اون یکی اتاق‌هم، اتاق کارم بودم که دکورش توسی رنگ بود. دل از نگاه‌کردن به خونه کندم و خسته رو تخت ولو شدم حتی حالِ دوش گرفتن هم نداشتم... .
ساعت هشت صبح بود که از خواب بیدار شدم دوش مفصلی گرفتم. موهام‌ رو دم اسبی بستم و ارایش همیشگیم‌ رو کردم، البته اینبار کمی دل‌ به کار دادم و خط چشم کشیده تری کشیدم که چشم‌هام‌ رو دوبرابر کشیده‌تر نشون میداد. رژ لب نودی روی لب کشیدم. وقتی موهام‌ رو دم اسبی میبستم چشم‌هام کشیده‌تر میشد و وحشی‌تر نشونم میداد، الان هم که دیگه این خط‌ چشم‌ رو کشیدم که بدتر... .
بافت توسی رنگی پوشیدم و پالتو خز گرگی رنگم‌ رو به همراه شلوار مشکلی رنگ تنگ تن کردم چکمه‌های بلند مشکی مخملیم که بلندیش تا کمی پایین‌تر زانو میرسید روهم پوشیدم و شال همرنگ بافتم‌ رو، روی سرم انداختم. کیف ست چکمه‌هام‌ رو برداشتم و وسایلی که میخواستم داخلش گذاشتم... .
از ایینه قدی‌ چراغ‌دار کنار اتاقم به خودم زل زدم. قطعا با این تیپ و قیافه دل هرمردی رو میتونستم ببرم اما؛ نه، آراد هر مردی بود و نه من ادم اهل اینکار. چشم‌هام رنگ غم گرفت ایا واقعا ترنم این بود؟ یعنی من میتونستم پا بذارم رو دخترونگیم واسه یه انتقام؟ انتقامی که نمیگفتم انتقامه حتی به خودم، با خودم میگفتم میخوام میثم‌ رو پیدا کنم و به عمو میگفتم من دنبال پیشرفت و ترقی توی کارمم ولی ایا واقعا اینطور بود؟! برای جلوگیری از پیش‌روی ذهنم سرم‌ رو محکم تکون دادم و رفتم سمت خونه آراد. میدونستم خونش کجاست اما آرادهم لوکیشنش رو دیشب واسم فرستاده بود.
نیم ساعت بعد رسیدم جلو در خونه بوق زدم که پیره‌مردی درب رو باز کرد و گفت:
- با کی کار دارین؟
- افخم‌ هستم.
- ای‌وای ببخشید خانم نشناختم.
فرز درب رو باز کردو ادامه داد:
- آرادخان گفته بود که شما میایین.
ماشین‌ رو بردم داخل و واسش بوقی زدم.
از ماشین که پیداه شدم مشغول انالیز و بررسی خونه شدم، هرچند که قبلا عکس‌هاش‌ رو دیده بودم اما به این واضحی و زیبایی نبود در بدو ورود یه راه سنگی واسه ماشینا بود که دورتا دورش گل کاری شده بود و البته درست سمت راست درب یه سا‌یه‌بان مانند درست کرده بودن واسه ماشین‌ها و به ترتیب لکسوس مشکی، بی‌ام‌و نقره‌ای و فراری مشکی آراد پارک بودن. من نمیدونم مگ یه آدم چندتا ماشین میخواد! سمت چپ ورودی حیاط یه آلاچیق بود که توش ظاهرا مبل‌های راحتی چیده شده بودن دورتادور حیاط همش پر از درخت‌های بید مجنون بودن، من عاشق این درخت‌هام واقعا زیبان! از ورودی سنگی که میگذشتی میرسیدی به یه مجسمه اژدهای مشکی رنگ که هم ترسناک بود و هم زیبا، انگار که نماد قدرت و خوشبختی بود، بعد از اون میرسیدی به ساختمان سه طبقه. ساختمانی که همه‌ش، شیشه‌ای بود و یه جاهایش با سنگ سیاه درست شده بود. ساختمان توسط دوتا پله سطحش بالا امده بود و اون‌رو از زمین جدا کرده بود، یه جورای تراس مانند بود و روی اون یه دست مبل راحتی مشکی رنگ چیده بودن که وسطش یه میز سنگی سیاه قرار داشت. دور تا دور ساختمان رو باریکه‌ای استخر مانند احاطه کرده بود و اب رو توسط ابشار مصنوعی که کنارها‌ش قرار داشت پمپ میکرد صدای اب و ترکیب شیشه ها ارامش دلچسبی رو میداد به خونه... .
ظاهرا آراد هم مثل من از خونه های شیشه‌ای خوشش میاد اون از شرکتش اینم از خونش... هنوز کامل به در ورودی خونه نرسیده بودم که دره ریلی توسط خدمتکار برام باز شد
- سلام خانم.خیلی خوش امدین، آرادخان فرمودن منتظر باشین تا تشریف بیارن.
اینجا هم که همه به این بابایی میگن آرادخان سرم‌ رو تکون دادم و رفتم سمت مبل‌های کرمی رنگ راحتی که با دستش بهم نشون میداد و خودش رفت سمت اشپزخونه‌ای که همونجا قرار داشت.
به غیر از اون زن چهار تا زنه دیگه هم مشغول کار بودن البته توی آشپزخونه یه درهم بود، حدسش کار سختی نبود که چیه! قطعا اشپزخونه مخفی اونجا قرار داشت... .
خدمتکارها همه لباس‌های مثل هم پوشیده بودن. تونیک بلند و شلوار مشکی رنگ به همراه دستمال سری مشکی که طرح‌منظم اما نامعلوم سفیدی داشت. یکی از دخترها واسم قهوه‌ اورد نیم نگاهی بهش کردم و تشکر کوچکی کردم اون‌هم بی‌حرف رفت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
سمت چپ سالن توسط یه پارتیشن جدا شده بود و اون‌طرفش خیلی مشخص نبود اما ظاهرا سالن نشیمن بود چون تلوزیون و مبل‌های سفید رنگ اسپرت رو میتونستم ببینم. قهوه‌م‌ رو برداشتم و کمی ازش نوشیدم که آراد از پله‌ها پایین امد. تیشرت مشکی رنگ با یه شلوار لی ابی کم‌رنگی تنش بود و داشت بنده چرمی ساعت برندش‌ رو محکم میکرد. امد سمتم که از جام بلند شدم و دستم‌ رو سمتش دراز کردم:
- سلام.
دستم‌ رو اروم فشرد
- سلام.
اشاره داد که بشینم.
- گلی خانم؟
زنی که گلی خانم صداش زده بود، فرز پرید این‌طرف:
- جانم آرادخان؟
آراد:
- لطفا واسم یه قهوه بیار.
گلی خانوم:
- چشم اقا.
آراد:
- خب تو چطوری؟
- خوبم شما خوب هستین؟
- منم خوبم
- از متین خبری ندارین؟
- دوست توعه از من سراغش‌رو میگیری؟!
خندیدم خم شدم فنجون قهوه‌م‌ رو برداشتم کمی ازش خوردم و گفتم:
- درست میگین. اما این چندروز باهاش ارتباطی نداشتم و تاجایی هم که میدونم... .
مکثی کردم یکی‌از ابروهام‌رو بالادادم و ادامه دادم:
- متین خارج از شهر کاری نداشت.
همون موقع زنی که حالا میدونستم اسمش گلی خانمه امد و قهوه‌ صبوری رو، روی میز مقابلش گذاشت. با چه سرعتی هم اوامرش رو اطاعت میکردن... .
اخم کرد:
- مجبورم واسه حرف‌هایی که میزنم به تو توضیح بدم؟!
منظورم‌رو گرفت... .
- نه فقط واسم سوال شد
- به صلاح نبود که متین توی اون جلسه شرکت کنه.
- میخواید بگید تو روز اول کاری اونقدر بهم اعتماد دارید که ببرینم پیش جمشید و من‌ رو باهاش اشنا کنید؟
- شناختن و یا نشناختن جمشید هیچ ربطی به اعتماد نداره.
- پس واسه چی‌من رو... .
نذاشت حرفم‌ رو کامل کنم و گفت:
-گفتم که اینجور صلاح بود... .
سوال پرسیدن و کنجکاوی بیشتر رو جایز ندونستم و دیگه چیزی نگفتم... .
جو بینمون زیادی سنگین بود و آراد توی گوشیش چیزی رو تایپ میکرد که گفتم:
- اها راستی دفعه اولم بود میومدم خونتون ولی نتونستم چیزی بخرم، باید ببخشید.
- اشکالی نداره دفعه بعدی حتما بگیر.
هم تعجب کردم و هم خندم گرفت از این همه پررویی. با ته مایه‌های خنده گفتم:
- بله حتما.
- چرا دیروز با جمشید دست ندادی؟
- از خودش و نگاهش خوشم نیومد، یه نموره هیز میزنه. کلا باهاش احساس راحتی نکردم
پوزخندی زد و سرش‌رو تکون داد:
- آدم شناس‌هم که هستی!
- همه میگن این‌رو. توی برخورد اول یه جورای میفهمم هدف و قصدِ طرفم چیه.
- یعنی هدف من‌ رو تشخیص دادی که راحت ارتباط گرفتی باهام؟
به پشتی مبل تکیه دادم پا روی پا انداختم و گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- هدف شما همکاری بوده و هست. یکی از ابروهام رو بالا دادم و حرفم رو کامل کردم:
- غیر از اینه؟
مثل من نشست و گفت:
- معلومه که نه. پس طبق گفتت با من احساس راحتی میکنی که تو قراره اول دستت رو سمتم دراز کردی؟
- یه جورای اره.
- بهت نمیاد ادم خشکه مذهبی باشی... .
به سرتاپام نگاهی انداخت و ادامه داد:
- یعنی ظاهرت که اینجور میگه.
- نه. خشکه مذهب نیستم اما کلا با ادمی که ازش خوشم نیاد تحت‌المکان سعی میکنم هیچ برخورد و تماسی نداشته باشم. زیرخندیدم سرم رو کمی کج کردم و ادامه دادم:
- حتی دست دادن.
سری تکون و داد و گفت:
- پس از من خوشت هم میاد
اوف نقطه به نقطه‌ی حرف‌ها رو حفظ میکنه و منتظره اتو بگیره... چیزی نگفتم
بلند شد رفت سمت شیشه‌ها و پشت به من ایستاد و دست‌هاش رو پشتش قفل کرد. سرم رو سمتش دارز کردم و دیدمش. از این زاویه زیادی قدش بلند بود و هیکلی میزد یه جورای ازش ادم میترسید البته که چهره‌ش هم یه کم خشن بود، اون خراش گوشه‌ی ابروش هم که قلدر‌تر نشونش میداد اما قد و هیکلش هم بی‌تاثیر نبود...
سرش رو سمتم کج کرد و خیلی جدی گفت:
- دیروز واکنشت زیادی نبود نسبت به اسم شاپور؟
هول کردم اما سعی کردم ارامش لحنم رو حفظ کنم. از جا بلند شدم و به سمتش رفتم و کمی عقب‌تر ازش ایستادم
- نه فقط اسمش واسم عجیب بود
- فقط عجیب؟
- مگه، باید غیراز این باشه؟
- نه اما یه جوری سرت رو اوردی بالا که انگار مشتاقی ببینیش
- نه اخه واسه چی باید مشتاق دیدن شاپور باشم؟
نگاه‌ عاقل اندر سفیهی بهم اندخت و گفت:
- همراهم بیا
رفت سمت پله ها، یه سمت پله ها میرفت پایین که احتمالا میرفت واسه اتاق خدمتکارا و استخر و یه سمتش میرفت بالا البته کنار راه‌پله اسانسور هم بود ولی انگار عادتی به اسانسور نداشت این فرد... .
توی طبقه دوم هیچ‌چیز خاصی به جز گلدون طلایی که توش گل‌های بامبو داشت و فرش دستبافت قرمزی که وسط سالن روی پارکت‌های قهوه‌ای پهن بود چیزی وجود نداشت و دورتا دور فقط در اتاق بود... .
رفت سمت یکی از اتاق‌ها... منم پشت سرش مثل ربات راه‌ می‌رفتم فقط. اتاقه کارش بود، جلوی در، میزه چوبی از جنس درخت گردو زیبایی با کنده‌کاری از طرح سیمرغ قرار داشت و پشتش صندلی چرم قهوه‌ای رنگ رو به روی میز دوتا مبل تک نفره و میز بود، دورتادور اتاق قفسه‌هایی داشت که پر از کتاب و پرونده بود... سمت چپ اتاق یه میز از جنس و شکل میز کارش اما خیلی بزرگ‌تر قرار داشت که روش پر بود از کاغذهای بزرگ... رفتم سمت همون میز از بین کاغذها نقشه‌ای بیرون کشید و گفت:
- دوشنبه دوهفته دیگه بارگیری توی جاده اصفهان_تهران انجام میشه
- بار از کجا میاد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- از شیراز
- توی اون تاریخ امنیت جاده‌ها رو بررسی کردین؟
- از شیراز تا اصفهان کاری به ما نداره، برای تحویل بار باید بریم اصفهان از اون به بعدش با ماعه و امنیت و بررسی جاده‌ها باتوعه.
- باشه. ساعت چند بارگیری انجام میشه؟
به سمت مبل‌های تک نفره رفت و روش نشست... اشاره کرد که منم جلوش بشینم، نسشتم که گفت:
- ساعتش هنوز مشخص نیس، بهت میگم.
- توهم میای اصفهان؟
- چون دفعه اولته اره، اما از اون به بعدش با خودته
چیزی نگفتم و به تکون دادن سرم اکتفا کردم... .
بعد از خوردن نهار توی سالن غذا خوری که توی همون طبقه دوم قرار داشت دوباره نشستیم به بحث و گفت‌وگو درمورد انتخاب جاده‌ی امن خودش نظری نداشت منم گفتم باید بهم زمان بده تا بررسی‌های لازم رو انجام بدم، ولی سعی کردم خیلی حرفه‌ای صحبت کنم... دراصل باید با عمو مشورت میکردم و طبق گفته‌ی اونا جاده‌ای رو واسشون اماده میکردیم و من بهش پیشنهاد میدادم که از کدوم جاده بریم بهتره، اره اماده میکردیم درست مثل همه‌‌ی این سه سالی که پلیس با اینکه از زمان و مکان دقیق بارگیری خبرداشت اما اقدامی نمیکرد چون می‌خواست بالا دست‌های آراد رو شناسایی کنه، هرچند که خوده آراد هم کم ادمی نبود و یه کله گنده‌ی بزرگ توی این حرفه شناخته میشد و جرم‌هاش کم نبودن اما مهره‌های اصلی این داستان کسای دیگ بودن.
ساعت نزدیک‌های سه بود که برگشتم خونه.
به محض رسیدنم دره خونه به صدا در امد در رو که باز کردم عمو و ستوان محمد قادری و استوار سارا احمدی رو دیدم تعجب کردم از دیدنشون سلامی کردم و گفتم:
- شما اینجا چیکار میکنید؟
عمو درحالی که داشت درب واحد کناری رو باز میکرد گفت:
- گفته بودم توی این ماجرا تنهات نمیذارم درب رو کامل باز کرد و اشاره داد که همه بریم داخل... .
وارد که شدم دهنم باز موند... .
کل این واحد از یک مرکز هم مجهزتر بود از مانیتور و اسلحه گرفته تا ابزار شنیداری و هرچیزی که لازمه واسه یه عملیات کامل
رو ب عمو گفتم:
- اومدنتون به اینجا خطری نباشه؟
سارا رو بهم گفت:
- نه نگران نباش اینجا یه زن و شوهر کارمند کار میکنن و به خودش و ستوان قادری اشاره‌ای کرد... .
خندیدم و گفتم:
- پس قراره از اینجا منو رصد کنید؟
عمو سرش رو تکون داد و گفت:
- اینجوری بهتر بود، درثانی رفت و امدت هم راحت‌تره، ساختمان از نظر امنیتی هیچ نقصی نداره برا همین تصمیم گرفتیم که روی رفت و امدنت ریسک نکنیم و بیاییم اینجا سارا و محمد ‌بیست‌چهار ساعته این‌جا هستن من هم که پدره سارام گه‌گاهی بهشون سر میزنم... چشمکی زد و ادامه داد:
- هرموقع نیاز بود حضوری چیزی رو بگی و جلسه‌ای تشکیل بدیم چه من باشم و چه نباشم این‌جا اینکارها رو انجام میدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
لبخندی زدم:
- خیلی هم عالی
سارا و محمد رفتن سمت مانیتورها و راهشون انداختن با عمو گوشه سالن ایستادیم. به عمو گفتم:
- متین از این‌جا خبر داره؟
- نه
- چیزی هم بهش نمیگیم،
مکث کردم تو چشمای عمو دقیق شدم و ادامه دادم:
- مگه که!
سکوت کردم و اون مثل همیشه تاته رفت... .
- نه متین نباید از این‌جا باخبر بشه
- کی متین رو از دور حذف می‌کنیم؟
- یه تصمیم جدید گرفتم
منتظر بهش نگاه کردم که گفت:
- متین رو از دور حذف نمی‌کنیم فقط حضورش رو کمتر و کمرنگ میکنیم.
عصبی به عمو نگاه کردم و گفتم :
- چی می‌گین عمو نمیشه همچین چیزی
- گوش کن ترنم نمیشه اون نقشه رو عملی کرد
- چرا نمیشه؟ مو لای درز اون کار نمیره من شش ماه واسه اونکار برنامه ریزی کردم
- جواب خودت و خودت دادی، اینکار فقط با خواست متین انجام میشد. درسته که شش ماه نشستی و برنامه ریزی کردی، اره درست هم میگی حتی مو لای درز نقشت هم نمیره اما اگه متین نخواد همه چیز به هم میریزه چه بسا همه برنامه‌ها و پلن‌هامون هم به باد فنا میره، اگه متین فقط یه کم، تاکید میکنم فقط یه کم احساس کنه قراره تو از دور حذفش کنی و یا دورش بزنی بدون اینکه از قبل بدونه کارهای غیرعقلانی انجام میده خودت که بهتر می‌شناسیش برای همین من با متین صحبت کردم و بهش گفتم این جریان رو
با چشم‌های از حدقه بیرون زده گفتم:
- چــی؟
از بلندیه صدام سارا و محمد نگاهی بهم انداختن که عمو دستم رو کشید و بردم تو تراس
- عمو معلوم هست شما چیکار کردی؟
خیلی اروم و ریلکس جوابم رو میداد:
- بیخودی شلوغش نکن
- من گفته بودم خودم باید با متین صحبت کنم، عمو کارتون اصلا درست نبود، متین باید این قضیه‌ رو از من می‌فهمید نه از شما
با دادی که عمو سرم زد ساکت شدم
- دِ یه دیقه زبون به دهن بگیر دختر، نگران نباش همه چیز رو بهش نگفتم.
- چی گفتین پس؟
- بهش نگفتم قراره تو اراد رو عاشق خودت کنی فقط پلن مرگش رو گفتم که قبول نکرد
- مگه دست خودشه، هرچی شما بگین همون میشه
- نه ترنم من از همون اول هم بهت گفتم که اینکار فقط با خواست و اراده متین انجام میشه
- شما مافوق اون هستین، باید از شما اطاعت امرکنه عمو
- نمیشه دختر، این یه مورد فرق داره
- اما اخه... .
بین حرفم پرید و حکم کرد:
خوده متین هم میدونه که باید حضورش کمرنگ بشه تا میدون واسه تو فراخ‌تر
سوال کردم:
- چطور؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- خودش بهم گفت، گفت که اراد حتی چیزی درمورد ملاقاتش با جمشید بهش نگفته
- ینی میگین...
- اره یعنی میگم حضور متین توسط آراد کمرنگ میشه نه تو
- شما مطمئنید که آراد چنین کاری انجام میده؟
- شک ندارم
- یعنی ممکنه من رو جایگزین متین کنه؟
- حتمالش هست، آراد یه جورای از متین میترسه. اطلاعات متین زیادی بالاست
- نکنه بخواد بلایی سرش بیاره؟
- نه اینکار رو نمیکنه اما میفرستش دنبال نخود سیاه
- متین قبول نمیکنه
- متین ممکنه بتونه از حرف من سیر پیچی کنه اما از آراد نه، ازش میترسه؛ خودت هم این رو میدونی
- اره مخصوصا از زمانی که جریان ایست و بازرسی کامیون مواد‌ها پیش امد
- اگ به موقع نرسیده بودم بد گیر میوفتادیم هممون.
یه سال پیش توی یه بارگیری کوچولو که توی کرج بود خیلی اتفاقی پلیس گشت رسیده بود و دستور داده بود که کامیون حاوی مواد رو بگردن اگه عمو سریع اقدام نکرده بود و بی‌سیم نزده بود که کاری به کارشون نداشته باشن و کامیون رو نگردن الان همه زحمت‌هامون به باد فنا رفته بود... .
خوب یادمه که آراد وقتی از این ماجرا خبردار شد دستور قتل مسئول بارگیری که اون زمان رضا نام بود رو داد و یه گلوله هم به بازوی متین زده بود که واسش بشه درس عبرت اما خب تیر رو حرفه‌ای زده بود و فقط باعث یه خراش ساده شده بود و قصدش از اینکار ترسوندن متین بود چون اول تفنگ روی سرش بوده و لحظه شلیک تفنگ رو سمت بازوش میگیره... .
پرسیدم:
- اما اگ قرار بود متین رو حذف کنه بهش نمی‌گفت یکی رو پیدا کنه واسه بارگیری
- درسته اما تو که آراد رو میشناسی واسه هرحرفی و هرحرکتی که میزنه ده‌تا پلن داره ممکنه با اینکار می‌خواسته ببینه متین چه کاره است و اگه قرار باشه کسی توسط متین وارد گروه بشه متین کی رو میاره
- درست میگین عمو اما بازم... .
- میدونم ممکنه نکنه اینکار رو اما احتمال بیست درصدیش قطعیه چون به متین نگفته بود که دوست و یا اشنایی رو بیار گفته بود بگرد دنبال یه ادم کار بلد و حرفه‌ای که قید زندگی رو زده باشه، یه جورای دلش میخواسته افراد گروهش رو زیاد کنه که از قضا وقتی تو رو میبینه ازت خوشش میاد
توی چشم‌هام ستاره روشن شد و گفتم:
- جدی میگین عمو جون؟!
خندید و درجواب سرشو تکون داد و گفت:
- اره، اون دنبال یه ادمی بود که بی‌خانواده باشه و از هیچی نترسه و طبق گفته‌های متین تو الان یه فردی هستی براش که هیچی واسه از دست دادن و کسی واسه تهدید کردن نداره و خب توی اینجور باندا مهمه که نتونن تهدیدت کنن با جون عزیزت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین