- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
برگشتم سر میزم و تا موقع ناهار خودمرو سرگرم پوشه ها کردم چیزی که ازش سردرنمیاوردم اما؛ بدم نبود یه سرکی توی حساب کتابهای این شرکت بندازم... .
ساعت از دوازده و نیم گذشته بود که آراد باز بدون در زدن داخل شد و گفت:
- پاشو بریم.
از جا بلند شدم و کیفمرو برداشتم.همینطور که به سمتش میرفتم پرسیدم:
- نمیخوایین بگین با کی، کجا قرار داریم؟
خشک و جدی گفت:
- بریم میفهمی.
تو روحت که مثل ادم حرف نمیزنی و ادم رو توی عمل انجام شده قرار میدی البته من آراد رو خیلی خوب میشناسم و تکتک حرکاتش رو میتونم پیشبینی کنم اما بازم فرقِ بین اینکه بدونی ولی باهاش درارتباط نباشی. الان که باهاش درارتباطم میفهمم چه موجود مرموز و ابزیرکاهیه که متین همیشه از این مرموز بودن و اینکه همیشه ثانیههای اخر بهت میگه قراره چیکار کنی زجر میکشید و عصبی میشد.
وارد پارکینگ که شدیم بازم با همون لحن خشک و بیانعطافش گفت:
- با ماشین من میریم.
بیحرف پشت سرش راه افتادم... سوار لکسوس مشکی رنگش شدیم و کمربند بستیم.
- دوره؟
- نه خیلی. میریم رستوران پیچک. میدونی کجاست؟
- نه
- نزدیکه ده دیقه هم راه نیست.
میدونستم کدوم رستوران رو میگه همین اطراف بود و همیشه قرار ملاقاتهاش رو اونجا میذاشت البته باید بگم که اون رستوران از همین دم و دستگاه بود و از نظره امنیتی براشون اوکی بود. چون درست زمانهایی که آراد میومد توی این رستوران دوربینهای اینجا خاموش میشد و یا فیلمهای مربوط به اون بخش حذف میشدن بلافاصله و اینرو چندین بار که به بهونه های مختلف خواستیم به فیلمها دسترسی پیدا کنیم و نشد فهمیدیم و از خیرش گذشتیم. امکان هک کردن دوربینها هم غیره ممکن بود چون با یه سری سرور خیلی امنیتی رمزگذاری شده بود و بچههای سایبری میگفتن:《اگر هک کنیم بلافاصله میفهمن》و ما اینرو نمیخواستیم. اونها باید در کمال آرامش به کارشون ادامه میدادن و پلیس باید این ارامش رو تامین میکرد تا به موقعش وارد عمل بشه... .
- با جمشید قرار داریم
باصداش به خودم امدم. سوالی نگاهش کردم که گفت:
- یعنی جمشید رو نمیشناسی؟!
میدونستم کی رو میگه اما گفتم:
- باید بشناسم؟!
جمشید یکی از سردستههای گروه کوکائین بود که متین گفته بود شاپور با اجازهی افعی با آراد اشناش کرده و قراره باهم همکاری کنن اما تاحالا هیچکس به جز آراد با جمشید ملاقات نداشته حتی متین از زمان قراره ملاقات بیخبر بود درستش اینه که بگم تا زمانی که همه چیز قطعی نشده بود آراد چیزی به متینی که حالا شده دست راستش هم نگفته بود و وقتی همه چیز اوکی شده بود و اجازه افعی قطعی شده بود و دوطرف به تفاهم رسیدن آراد فقط به متین گفته بود که قراره با جمشیدی که سردسته یکی از گروههاست همکاری کنیم و نه تنها متین بلکه هیچکس از سازمان، از هویت جمشید خبری نداشت.
- جمشید سر دستهی پخش کوکائینهاست، قراره از این به بعد ماباهم همکاری کنیم.
- متین گفته بود توی این باند کسی، کسیرو نمیشناسه که!
_درست گفته اما همیشه یه استثنای هست مگه ن؟!
نگاه کوتاهی حوالهام کرد.
- اره.
- مشکلی پیش نمیاد؟ منظورم اینکه افعی میدونه؟
متین به آراد گفته بود که اعضای اصلی این گروه رو بهم معرفی کرده و به اسم میشناسم همه رو، و میدونم که از چه جایگاهی برخوردارن. البته از قبل اجازهش رو گرفته بود. واسه همین هم این سوالرو رک پرسیدم... .
- بچه شدی! مگه میشه افعی ندونه و ما بتونیم کاری انجام بدیم؟!
- نه خب... .
- پس دیگه جای حرفی باقی نمیمونه.
لعنت بهش. دیر شد و الانم اگه برم سر موبایل شک میکنه، اگه زودتر بهم گفته بود با کی قرار داره یه جوری به عمو میگفتم که قراره جمشید رو ببینیم تا اونهاهم خودشونرو برسونن و هویت جمشیدو شناسایی کنن. آراد کلا خیلی اهل صحبت کردن نیس کوتاه ومختصر هر چیزی رو توضیح میده و انتظار داره به بهترین نحو کار رو انجام بدی... .
با ایستادن ماشین کمربندهامون رو باز کردیم و پیاده شدیم. به سمت رستوران رفتیم. همونطور که قبلا هم اینجارو دیده بودم فضای دلباز و قشنگی داشت، دکورش ترکیبی از رنگ کرم و سبز بود.
آراد جلو افتاد، رفتیم سمت میزی که انتهای سالن بود. مردی پشت به ما نشسته بود، روبهروش که ایستادیم از جاش بلند شد و با آراد دست داد. دستشرو سمتِ من دراز کرد.با چشمهای هیزش سرتاپامرو نظاره میکرد و منتظر بود جوابشرو بدم. بدون توجه بهش فقط سلام دادم. آراد نگاه گنگی بهم انداخت نمیدونم چرا از این مرد خوشم نیومد... .
حدودا پنجاه و هفت... هشت ساله میزد اما؛ روپا و سالم بود قدکوتاه، تپل و کچل بود البته کامل کچل که نه دور سرش یهکم مو داشت اما؛ سفید بودن. صورتی گرد و گندمی با چشمهای درشت و دماغ بزرگ و لبهای کوچکی داشت و صورتش پر از چین و چروک بود که خب البته طبیعی بود برای سنش... .
روی صندلی نشستم که جمشید گفت:
- نمیدونستم قراره مهمون بیاری
ساعت از دوازده و نیم گذشته بود که آراد باز بدون در زدن داخل شد و گفت:
- پاشو بریم.
از جا بلند شدم و کیفمرو برداشتم.همینطور که به سمتش میرفتم پرسیدم:
- نمیخوایین بگین با کی، کجا قرار داریم؟
خشک و جدی گفت:
- بریم میفهمی.
تو روحت که مثل ادم حرف نمیزنی و ادم رو توی عمل انجام شده قرار میدی البته من آراد رو خیلی خوب میشناسم و تکتک حرکاتش رو میتونم پیشبینی کنم اما بازم فرقِ بین اینکه بدونی ولی باهاش درارتباط نباشی. الان که باهاش درارتباطم میفهمم چه موجود مرموز و ابزیرکاهیه که متین همیشه از این مرموز بودن و اینکه همیشه ثانیههای اخر بهت میگه قراره چیکار کنی زجر میکشید و عصبی میشد.
وارد پارکینگ که شدیم بازم با همون لحن خشک و بیانعطافش گفت:
- با ماشین من میریم.
بیحرف پشت سرش راه افتادم... سوار لکسوس مشکی رنگش شدیم و کمربند بستیم.
- دوره؟
- نه خیلی. میریم رستوران پیچک. میدونی کجاست؟
- نه
- نزدیکه ده دیقه هم راه نیست.
میدونستم کدوم رستوران رو میگه همین اطراف بود و همیشه قرار ملاقاتهاش رو اونجا میذاشت البته باید بگم که اون رستوران از همین دم و دستگاه بود و از نظره امنیتی براشون اوکی بود. چون درست زمانهایی که آراد میومد توی این رستوران دوربینهای اینجا خاموش میشد و یا فیلمهای مربوط به اون بخش حذف میشدن بلافاصله و اینرو چندین بار که به بهونه های مختلف خواستیم به فیلمها دسترسی پیدا کنیم و نشد فهمیدیم و از خیرش گذشتیم. امکان هک کردن دوربینها هم غیره ممکن بود چون با یه سری سرور خیلی امنیتی رمزگذاری شده بود و بچههای سایبری میگفتن:《اگر هک کنیم بلافاصله میفهمن》و ما اینرو نمیخواستیم. اونها باید در کمال آرامش به کارشون ادامه میدادن و پلیس باید این ارامش رو تامین میکرد تا به موقعش وارد عمل بشه... .
- با جمشید قرار داریم
باصداش به خودم امدم. سوالی نگاهش کردم که گفت:
- یعنی جمشید رو نمیشناسی؟!
میدونستم کی رو میگه اما گفتم:
- باید بشناسم؟!
جمشید یکی از سردستههای گروه کوکائین بود که متین گفته بود شاپور با اجازهی افعی با آراد اشناش کرده و قراره باهم همکاری کنن اما تاحالا هیچکس به جز آراد با جمشید ملاقات نداشته حتی متین از زمان قراره ملاقات بیخبر بود درستش اینه که بگم تا زمانی که همه چیز قطعی نشده بود آراد چیزی به متینی که حالا شده دست راستش هم نگفته بود و وقتی همه چیز اوکی شده بود و اجازه افعی قطعی شده بود و دوطرف به تفاهم رسیدن آراد فقط به متین گفته بود که قراره با جمشیدی که سردسته یکی از گروههاست همکاری کنیم و نه تنها متین بلکه هیچکس از سازمان، از هویت جمشید خبری نداشت.
- جمشید سر دستهی پخش کوکائینهاست، قراره از این به بعد ماباهم همکاری کنیم.
- متین گفته بود توی این باند کسی، کسیرو نمیشناسه که!
_درست گفته اما همیشه یه استثنای هست مگه ن؟!
نگاه کوتاهی حوالهام کرد.
- اره.
- مشکلی پیش نمیاد؟ منظورم اینکه افعی میدونه؟
متین به آراد گفته بود که اعضای اصلی این گروه رو بهم معرفی کرده و به اسم میشناسم همه رو، و میدونم که از چه جایگاهی برخوردارن. البته از قبل اجازهش رو گرفته بود. واسه همین هم این سوالرو رک پرسیدم... .
- بچه شدی! مگه میشه افعی ندونه و ما بتونیم کاری انجام بدیم؟!
- نه خب... .
- پس دیگه جای حرفی باقی نمیمونه.
لعنت بهش. دیر شد و الانم اگه برم سر موبایل شک میکنه، اگه زودتر بهم گفته بود با کی قرار داره یه جوری به عمو میگفتم که قراره جمشید رو ببینیم تا اونهاهم خودشونرو برسونن و هویت جمشیدو شناسایی کنن. آراد کلا خیلی اهل صحبت کردن نیس کوتاه ومختصر هر چیزی رو توضیح میده و انتظار داره به بهترین نحو کار رو انجام بدی... .
با ایستادن ماشین کمربندهامون رو باز کردیم و پیاده شدیم. به سمت رستوران رفتیم. همونطور که قبلا هم اینجارو دیده بودم فضای دلباز و قشنگی داشت، دکورش ترکیبی از رنگ کرم و سبز بود.
آراد جلو افتاد، رفتیم سمت میزی که انتهای سالن بود. مردی پشت به ما نشسته بود، روبهروش که ایستادیم از جاش بلند شد و با آراد دست داد. دستشرو سمتِ من دراز کرد.با چشمهای هیزش سرتاپامرو نظاره میکرد و منتظر بود جوابشرو بدم. بدون توجه بهش فقط سلام دادم. آراد نگاه گنگی بهم انداخت نمیدونم چرا از این مرد خوشم نیومد... .
حدودا پنجاه و هفت... هشت ساله میزد اما؛ روپا و سالم بود قدکوتاه، تپل و کچل بود البته کامل کچل که نه دور سرش یهکم مو داشت اما؛ سفید بودن. صورتی گرد و گندمی با چشمهای درشت و دماغ بزرگ و لبهای کوچکی داشت و صورتش پر از چین و چروک بود که خب البته طبیعی بود برای سنش... .
روی صندلی نشستم که جمشید گفت:
- نمیدونستم قراره مهمون بیاری
آخرین ویرایش توسط مدیر: