جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 18,282 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دستیم‌ رو عقب گذاشتم.
-کمربندت‌رو ببند
بدون هیچ حرفه اضافه‌ای گفتَش‌رو عملی کردم که ماشین‌رو به پرواز دراورد.‌..
نیم ساعتی از مسیر‌ رو رفته بودیم و با این سرعتی که این میره راه چهار ساعته رو اگه به ترافیک نخوریم تو دو ساعت میره... .
هیچ حرفی بین منو آراد ردوبدل نشده بود و سکوت ماشین‌ رو فقط اهنگ امریکایی که از ضبط پخش میشد میشکست، با ژست و مدل خاصی رانندگی میکرد،‌ چون قدش بلند بود کج به سمت درب راننده نشسته بود. با دست راست فرمون میداد و دست چپش‌ رو لبه‌ی پنجره گذاشته بود و تکیه‌گاه سرش کرده بود.
لباس کرم رنگی با یه پالتوی قهوه‌ای بلند و شلوار مشکی تنش بود. خدایی زیادی جذاب شده بود با این پالتو و همونطور که قبلا گفتم لب‌تر کنه هزارتا دختر براش صف میکشن که البته طبق گفته‌ی متینش کم هم نیستن عاشق پیشه‌هاش و این کاره من‌ رو سخت‌تر میکنه اما خوب منم ادم جا زدن نبودم تا به هدفم نرسم پا پس نمیکشم
- تموم شد؟
با صداش به خودم امدم، صاف نشستم‌و گفتم:
- چی؟
- نگاه کردنت
آخ تموم این مدت داشتم نگاش میکردم اما؛ اون که حواسش پی رانندگیش بود و حتی زیر چشمی هم من‌ رو ندید.
باید بیشترحواسم‌ رو جمع کنم آراد حواسش به همه‌جا هست.
خودم‌ رو زدم به کوچه‌ی علی‌چپ:
- به چی؟
نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و گفت:
- موجود زنده‌ای به جز من توی ماشینه؟
- چی میگین؟!‌ من به شما نگاه نمیکردم
سرم‌ رو به سمت پنجره چرخوندم و مشغول بازی با انگشت‌های بلندم شدم که پوزخنده صداداری زد و گفت:
- زیادی جذابم نه؟
نه مثل اینکه ذهن هم میخونه
مثل خودش پوزخندی زدم و گفتم:
- برمنکرش لعنت
چشم‌هاش چارتا شد و سرش‌ رو سمتم چرخوند انتظار چنین حرفی‌ رو نداشت فکر میکرد الان از خجالت اب میشم و سرخ و سفید میشم.بالاخره باید یه جا حرف‌های سارا رو به کار بگیرم یا نه؟ نباید منتظر موقعیت بشم که ایا پیش بیاد یا نه من خودم باید موقعیت پیش بیارم.با تعجبی که به زور میتونستی از چهرش بفهمی گفت:
- متلک بهم میندازی؟
- وا نه، شما از خودتون تعریف کردین منم تایید کردم
خندید و گفت:
- همه‌چیز و به ضرر من تموم کردی که
- مگه‌ چیزی شده بود؟
چقدر حال میداد بعضی موقع‌ها دنده پهن بودن و خودت‌ رو بزنی به اون راه و همه چیز رو هاشا کنی
- روت‌ رو برم دختر، اون موقع تاحالا داری زاغ‌سیاه من‌ رو چوب میزنی بعد میگی چی شده؟ تازه من‌رو به خودشیفته هم متهم کردی که
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
خندیدم و گفتم:
- چیه نکنه انتظار دارین واسه نگاه کردنمم بهتون توضیح بدم؟
اخمی کرد و جدی گفت:
- نه، اما بستگی داره چی و کی‌ رو دید میزنی!
- فرقی داره مگه؟
- نداره؟
خیلی قاطع گفتم:
- نداره
سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت،‌ احساس می‌کردم حالش خیلی خوب نیست. این‌ رو از کلافگیش میشد فهمید چون مدام دستش‌ رو توی موهاش یا دور دهنش میکشید و چشم‌های قرمزش هم دلالته بر این بود.
ساعت نزدیک‌های دو بود که کنار یه رستوران ایستاد، کمربندش‌ رو باز کردو گفت:
- پیاده شو
رستوران قشنگ و کوچیکی بود دم ورودیش یه حوض کوچولو داشت که فواره‌ی ابش زیباترش کرده بود به درب ورودی که رسیدیم پسرجوونی حدود هجده یا نوزده ساله دوید سمتمون و گفت:
- آراد خان خیلی خوش امدین، صفا اوردین بفرمایین داخل
به جلو هدایتمون کرد، آراد دستی به کمر پسر زد و جلوتر از من راه افتاد. مردک بیشعور نمیفهمه باید من زودتر وارد بشم!
دکور داخل سنتی بود و وسطش یه حوض خیلی بزرگ و زیبا بود که سه فوراه‌‌ی کوچیک داشت و دور تا دورش پربود از گلدون گل‌های شمعدونی. به جای میز و صندلی تخت گذاشته بودن که روش فرش‌های قرمز پهن بود و کنارش متکاهای قلقلی بامزه‌ای چیده بودن. روی دیوارها عکس‌های قدیمی از مکان های گردشگری ایران رو گذاشته بودن. به محض ورودمون مردی چهل ساله امد به استقبالمون و گفت:
- آراد خان خیلی خوش امدین، قدم رو تخم چشم‌های ما گذاشتین.
آراد فقط سری تکون داد. مرد رو کرد سمت من و گفت:
- خانم شماهم خیلی خوش امدین
لبخند محجوبی زدم و گفتم:
-مچکرم
- نمیدونین وقتی فهمیدم قراره بیایین چقدر خوشحال شدم. نگاه اقا چقدر شلوغه... .
با دستش به مشتری ها اشاره کرد،رستوران خیلی شلوغ بود.ادامه داد:
- اما من میز مورد علاقتون رو نگه داشتم بفرمایین توروخدا، بفرمایین...
باز دوباره آراد جلو افتاد و من پشت سرش
به طرف تخت دو‌نفره‌ای که گوشه‌ی دنجی از رستوران قرار داشت و پشتش پنجره‌‌ای بود که فضای باصفای پشت رستوران که پر بود از درخت‌های قشنگ‌رو نشون میداد... .
رفت و لبش نشست. کفش‌هاش‌رو دراورد و خودش‌رو بالا کشید تکیه داد و دستش‌رو گذاشت لبه‌ی تخت منم نشستم که دوباره مرد گفت:
- خوب آراد خان حالا که بالاخره بعد از چندسال مارو قابل دونستین و همسرتون‌ رو اوردین اینجا چی میل دارین؟ بگم سینی مخصوص بزنن واستون که از همه‌مدل غذاها داشته باشه؟!
با ضرب سرم رو بالا اوردم و با تعجب به آراد نگاه کردم که با بیخیالی تمام داشت به مرد نگاه میکرد. وقتی حس کرد دارم نگاهش میکنم نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- اره بگو از همه غذاهات بیارن برامون
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- اِی به چشم شما امر بفرمایین
مرد تند از پیشمون رفت
تعجبم از حرف‌های آراد بیشتر هم شد. واسه چی نگفت من زنش نیستم؟! سوالم‌ رو پرسیدم:
- چرا بهش نگفتین من زنتون نیستم؟
عاری از هر حسی داشت بیرون‌ رو نگاه میکرد. خشک و سرد، نگاهی بهم انداخت و گفت:
-مگه بده مردی به این جذابی شوهرت باشه؟
حرفش که تموم شد خنده‌ی یه‌وَری نثارم کرد و نگاهش‌ رو دوباره ازم گرفت.
- اخه من‌ و شما کجامون به هم میاد؟! درضمن این جواب سوال من نبود.
طوطی وار حرفم‌ رو تکرارکردم:
- واسه چی بهش نگفتین من زنتون نیستم؟
- اگه قرار بود به هرکسی، هرچیزی‌ رو توضیح بدم الان توی این موقعیت نبودم. دستش‌ رو از لبه‌ی تخت برداشت وصاف نسشت و ادامه داد:
- واسه چی ما بهم نمیاییم اون‌وقت؟ کدوممون به اون یکی نمیاد حالا؟
حرفامون خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش‌ رو میکردم امروز، مثل روزهای قبل میرفت به سمت جاهایی که دوست داشتم... .
- بحث این نیس.
- جوابه سوالم‌ رو بده
- ایده‌ال های شما رو نمیدونم اما... .
مکثی کردم و اروم تر ادامه دادم:
- شما اون‌چیزهایی که من از همسر ایندم توقع دارم رو ندارین
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- مثلاً چیا؟
- کوچیک‌ترینش اینه‌که خلاف کار نباشه
پوزخندی زد و گفت:
- توخودت، همین حالاش‌هم خلاف کاری
- میدونم اما اینجوری دوست دارم، یاحداقل جرماش اینقدر زیاد نباشه
- مگه میدونی جرمای من چیه؟
- نه اما حدس زدنش اسونه
- مثلا چیا؟
همون موقع مرد و پسری که ازمون استقبال کردن به همراه پسره جوون دیگه‌ای کنار تختمون ایستادن
- آرادخان اجازه هست؟
آراد به تکون دادن دستش اکتفا کرد. کلا عادتشه با دست صحبت کنه... .
غذاها با دیزاینِ سنتیِ قشنگی یکی یکی روی سفره چیده میشدن و هوش از سر آدم میبردن بوشون. مشخص بود رستوران معروفیه که انقدر شلوغ بود، کاش طعم غذاش هم به اندازه شکل و بوش خوب باشه. دو دست چلوزرشک با زعفرون و دودست باقالی پلو روبرومون گذاشتن وسط پر شد از کاسه های پر از قورمه‌سبزی و قیمه، مرغ و فسنجون، بریون و کباب و ماهی. واااای که داشتم دل ضعفه میگرفتم دیگه.
به محض رفتن گارسون‌ها بدون تعارف‌معارف شروع کردم به خوردن. اصلا یادم رفت قبلش داشتیم صحبت میکردیم... .
- فکر کنم صبحانه نخورده بودی
بیخیالی چیزه خوبیه. بی اینکه به روم بیارم بدون خجالت گفتم:
- نه
- چرا؟
- هم عجله داشتم هم استرس، چیزی از گلوم پایین نمیرفت
- استرس واسه چی؟
همینطور که داشتم قاشقم‌ رو پراز فسنجون و برنج میکردم گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- فکر کنم عادی باشه که من استرس اولین کارم‌ رو داشته باشم.
قاشق غذا رو تا‌ته توی حلقم کردم. دوباره داشتم تند تند میخوردم که گفت:
- خفه نشی؟! یواش تر. من که همش‌ رو نمیخورم
- اووف شماهم امروز امدین از غذاخوردن من غلط بگیرینا، سرتون تو کار خودتون باشه دیگه، بذارین غذام‌ رو بخورم.
پوزخندی زد و دیگه چیزی نگفت... .
چیزی نگذشته بود که دوباره گفت:
- خب نگفتی!
- چی‌ رو؟
- گفته بودی حدس زدن جرمای من کاره سختی نیست...
یادم رفته بوداا... .
- اهان! اره خب.
- خب بگو
- تولید و پخش مواد مخدر
- اینا که واضح و روشناشه
- قتل
خندید‌. نمیدونم چرا حس کردم صداش غم گرفت
- نه‌، این یه مورد رو اِشتب (اشتباه) زدی.
- یعنی تاحالا کسی‌ رو نکشتین؟
- اون زمان‌ها که اینقدر پیشرفته نبودم و چنین جایگاهی نداشتم بهم نگفتن کسی‌ رو بکشم بعدشم که به این جایگاه و سِمَت رسیدم خودم نکشتم، دستورش‌رو دادم
- طفره نرین از کاری کردین
- طفره نمیرم، کسی‌ رو نکشتم
- اما دستورش‌ رو دادین
- منکرش هم نمیشم، خودم اصلا همین حالا گفتم اما؛ دست خودم به خون کسی الوده نیس.
حالم ازش به هم میخوره، مرتیکه‌ی عوضی کاری که نباید‌ رو کرده تازه میگه دستورش‌ رو دادم... .
واقعیتش غذا کوفتم شد و داشتم باهاش بازی میکردم که صداش‌ رو شنیدم... سرم رو بالا اوردم و نگاهش کردم
- چی شد پس؟ تو که خیلی گرسنه بودی!
- سیر شدم دیگه
- همین‌قدر فقط؟ با اون ولعی که تو میخوردی من گفتم که سفره رو هم میجوی
خنده‌ی مصنوعی کردم و گفتم:
- میل ندارم دیگه
***
ده دقیقه‌ای میشد که از رستوران خارج شده بودیم و احساس میکردم کلافگیه آراد به اوج خودش رسیده چون ضبط ماشین‌ رو با عصبانیت خاموش کرد، مدام یا دستش‌ رو توی موهاش میکشید یا دور لبش... .
اروم گفتم:
- حالتون خوبه؟
نیم نگاهی بهم انداخت که از چشم‌هاش ترسیدم به طرز باورنکردنی قرمز شده بود، توی حالت عادیش چشم‌های سیاهش با اون ابروهایی که همیشه‌ی خدا گره‌ی کور خورده بودن وحشتناک و نفودناپذیر بودن و حالا این قرمزی وحشتناک ترش هم کرده بود
- خوبم
- اما چشم‌هاتون این‌ رو نمیگه
با انگشت شست و اشاره چشم‌هاش‌ رو فشرد وگفت:
- صبح تا حالا سرم داره منفجر میشه
خیلی سریع زیپ کیفم‌ رو باز کردم و جعبه‌ی مسکن‌ رو جلوش گرفتم. اول نگاهی به قرص توی دستم انداخت و بعد روی خودم زوم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
شد.
- نمیخوام... .
دوباره به روبه‌روش خیره شد
می‌دونستم واسه چی نمی‌خوره، بی‌درنگ بطری اب رو برداشتم و یکی از قرص‌ها رو خوردم... متعجب نگاهم کرد
- مگه چیزیت بود که قرص خوردی؟
- من می‌دونم شما واسه چی قرص رو نخوردین
- واسه چی؟
- بماند؛ قرص رو دوباره سمتش گرفتم که این‌بار گرفت و دوتاش رو با همون بطری اب من خورد.
- اینجا بلدی بشینی پشت فرمون؟
- اره
کنار زدو گفت:
- بیا تو برون که سرم داره منفجر میشه
از ماشین پیاده شدم اما اون بی‌اینکه پیاده بشه اون‌سمت نشست... سوار شدم که صندلی بقل راننده رو خوابوند و چشم‌هاش رو روی هم گذاشت... .
با عصبانیت گفت:
- خانم محترم من دو تا اتاق رزرو کرده بودم
- بله آرادخان من خودم کارهای رزرو شمارو انجام دادم اما نمی‌دونم چرا الان اینجوری شده.
رزویشن هتل بیشتر توی مانیتور جلوش زوم کرد و گفت:
- خیلی عجیبه حتی ثبت هم نشده
- یعنی چی؟ مگه من حوصله و وقت دارم که باشماها سروکله بزنم؟ بگو ریئست بیاد بینم اصلا
مرد جوانی که ان‌ سمت بود با صدای داد آراد اینطرف امد رو به ما سلامی داد و بعد به زن گفت:
- چی شده؟
- چند روزه پیش آراد خان تماس گرفتن و دوتا اتاق دونفره رزرو کردن و من خودم همه‌ی کارها رو انجام دادم. حتی ثبت نهایی هم شد، اما الان فقط یکی از اتاق‌ها به‌نام ایشون رزور شده و هیچ اتاق خالیه دیگه‌ای هم ندارم در حال حاضر
مرده یونیفرم پوشیده رو به اراد گفت: من معذرت میخوام جناب حتما یه مشکلی پیش امده متاسفانه این‌چند روز اینجا خیلی شلوغه و احتمالاً اتاق‌ها رو بدون هماهنگی، همکارهای بنده واسه بقیه رزرو کردن
آراد عصبی گفت:
- همکارهای شما غلط کردن که مردم و مسخره‌ی خودشون کنن
زن که مشخص بود هم ترسیده و هم هول کرده گفت:
- اراد خان معذرت می‌خوام باور کنید من دوتا اتاق رو کامل رزرو کردم فکر کنم چون دیر کردین همکارهای من اتاق و دادن به یکی دیگه
آراد:
- چون دیر کردم؟ من که پول رو هم کامل پرداخت کرده بودم، اصلاً دلم میخواد کل هتل رو رزرو کنم و نیام، شما چنین جرعتی رو نباید داشته باشین که اتاقه من رو به یکی دیگه بدین
- چی شده؟
باصدای پیر مردی که از پشت سرمون امد برگشتیم، مردی حدودا شصت ساله که کت‌وشلوار سورمه‌ای رنگی تنش بود درست پشت‌ سرمون ایستاده بود و با اخم به آراد نگاه می‌کرد اما به محض دیدن آراد گل از گلش شکفت و و آراد هم خیلی دوستانه برخلاف همین چندثانیه پیش مشغول سلام و احوال پرسی باهاش شد
- به‌به آرادخان، چرا اینجا ایستادین؟ خانم پهلوی چرا آرادخان رو نبردین لابی تا یه گلویی تازه کنن...
همین‌جور که دستش رو پشت کمر آراد گذاشته بود و اون رو سمت مبل‌های سلطنتی وسط لابی هدایت می‌کرد که آراد جلوتر نرفت و دستش رو پشت کمر پیره‌مرد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
گذاشت تا اون جلو بیوفته
- چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد
- اختیار دارین حال شماخوبه؟
توی این مدت فهمیده بودم که آراد به افراد مسن و پیر احترام میذاره و لحن صحبتش فرق میکنه... .
- از احوال پرسی‌های شما... .
روبه من کرد و گفت:
- شماهم خیلی خوش امدین خانوم. چه عجب آرادخان بالاخره همسرشون رو اوردن ما ببینیم.
ای بابا چه گیری کردم خدایا. چرا امروز همه فکر می‌کنن منو آراد زن و شوهریم، اوف. سری واسش تکون دادم فقط که مرد جوان با یونیرفرم مشکی و زرشکی نزدیک شد و سینی حاوی نسکافه و کیک رو جلومون گرفت برداشتم و تشکرد کردم.
پیره‌مرد رو به آراد گفت:
- خوب کارا چطور پیش میره پسرم؟ خودت خوبی؟
- شکر کاراهم خوب پیش میره، خودمم خوبم. خانم والده خوب هستن؟
- سلام دارن خدمتتون. تو که یه بار بیشتر نیومدی کلبه‌ی درویشی ما
- نفرمایین، کلبه‌ی درویشی چیه! کم زحمت ندادیم بهتون
- زحمت چیه! شما رحمتی، خانوم بچه‌ها اگه بفهمن شما خانومتون هم اوردین محاله بزارن این‌جا بمونید
- لطف دارن به من ایشون. واسه کار امدیم خیلی نمی‌مونیم
- به سلامتی. ایشالا که چرخ گردون به مراد باشه
- سلامت باشین
- خب حالا بگو ببینم پرسنل من چه خطایی کردن که اون‌جوری عصبیت کرده بودن؟
اراد مردونه خندید و‌گفت:
- نگران نباشید من خودم رسیدگی میکنم چیزه مهمی نیست
- مگه میشه من بزارم اینجا به تو و خانومت بدبگذره!
اراد نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- نفرمایین، بد نمیگذره. توی رزور اتاق‌ها مشکل پیش امده که دوستان حل میکنن
- تا شما نسکافتون رو میل کنید کارها هم درست میشه
بلند شد و رفت سمت پذیرش. قلوپی از نسکافم رو نوشیدم و گفتم:
- زیادی عصبی نشدی؟
- اگه بخوام باج بدم به اینجور افراد که کلام پس‌ معرکه‌اس
- حالا چیکار کنیم؟
- نمیدونم اگه درست نشد مجبوریم بریم یه جا دیگه
- همه‌جا غلغلس هیچ‌جا گیرمون نمیاد
- چاره‌ای نیس
پیره‌مرد به سمتمون امد و گفت:
- من شرمندتم آرادخان توی رزرو مشکلی پیش امده حتی شما واریز هم کردین هزینه‌ی دوتا اتاق رو اما فقط یکی از اتاق‌ها به‌نام شماست و همه‌ی اتاق‌ها پره
آراد:
- خیلی خب مشکلی نیس میریم یه جا دیگه
- نفرمایین مگه من میذارم؟ این‌جا هم که نشه میریم خونه‌ی ما
اراد حینی که بلند میشد گفت:
- زحمت به شما نمی‌دیم. به منم نگاهی انداخت که منم سریع کیفم رو برداشتم و بلندشدم.
- آرادخان شما که دونفر بیشتر نیستین البته فضولی نباشه اما، چرا دوتا اتاق رزرو کردین؟
آراد نیم نگاه معناداری بهم کرد و گفت:
- ما هنوز محرم نشدیم
با سرش بهم اشاره کرد و ادامه داد:
- دوست‌دخترمه
باتموم شدن حرفش نگاهم کرد که چشم غره‌ی بدی بهش کردم... ته مایه‌های خنده توی صورتش نمایان شد
پیره مرد خندید وگفت:
- ای بابا این حرف‌ها دیگه چیه؟ شما دیگه از همین. اصلاً دلاتون که باهم باشه به‌هم محرم می‌شین، ولی مشکلی نداره اگه این‌جوری راحت نیستین میریم خونه ما خودم در خدمتتون هستم
- نه اسباب زحمت شما نمی‌شیم، فقط اگه هتلی رو سراغ دارین که اتاق خالی داشته باشه بگین که ما بریم سریع به کارها برسیم خیلی خوب میشه
- پسرم توی این شلوغی جایی پیدا نمیشه که الان یا همه اتاق‌ها پره یا رزروه
- خیلی خب باشه حالا ما رفع زحمت میکنیم ببینیم جایی گیرمون میاد یا نه... .
باید یه حرکتی میزدم... دستم رو روی بازوی آراد گذاشتم که سرشو سمتم چرخوند و نگاهی به دستم انداخت که سریع برداشتم رو به پیره مرد لبخند کم جونی زدم وگفتم:
- می‌بخشین یه لحظه به ما فرصت میدین؟!
پیره‌مرد که هنوزم اسمش رو نمی‌دونستم لبخندی زد و سرش رو تکون داد... کمی فاصله گرفتم و آراد هم نزدیکم شد... گفت:
- چی شده؟
- همه جا غلغلس همین اتاق و بگیریین تا بریم
با تموم شدن جملم یکی از ابروهاش بالا پرید
- مطمئنی؟ اذیت نمیشی؟!
- یه جوری باهم کنار میایم. به‌هرحال بهتر از این‌که توی بارون و سرما دنبال هتل باشیم
با دست به بیرون اشاره کردم، بارون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
مثل دم‌اسب بی‌وقفه میبارید؛ اول که وارد هتل شدیم نم‌نم بود اما الان شدت زیادی داشت. تیر‌اخر رو هم رها کردم:
- اخرش مجبور میشیم تو ماشین بمونیم
گوشه‌ی ابروش رو خاروند دستی به ریشش کشید و توی چشم‌هام دقیق شد و بعد گفت:
خیلی خب باشه... .
رو‌ب پیره مردی که منتظرمون بود‌ کرد و گفت:
- باشه اقای توکلی. مشکلی نیست همون یه اتاق و بدین به ما.
پیره مردی که تازه فهمیدم اسمش توکلیه با گفتن این جمله‌ی آراد خیلی خوشحال شد و گفت: خداروشکر... نزدیک شد... دستش رو پشت کمر آراد قرار داد و ادامه داد:
- بفرمایین شما من میگم چمدون‌هاتون رو بیارن... .
بعد از من آراد رفت حمام تا یه دوش بگیره. توی تموم‌مدتی که آراد با توکلی حرف میزد با خودم کلنجار رفتم که قبول کنم باهم توی یه اتاق باشیم یا نه و بالاخره راضی شدم...زگفته بودم که من خودم باید موقعیت بسازم... .
اتاق بزرگی بود یه نشیمن داشت و یه اتاق که یه تخت دونفره داشت. خوبیش این بود که مبل‌هاش راحتی بودن و شب میشد یکیمون روش بخوابه. درکل هتل زیبایی برود قبلاً زیاد اصفهان امده بودم اما این هتل نه، هتل واقعا زیبا و سنتی بود که توی چارباغ واقع بود. توی سالن نشیمن پنجره‌ یه به نسبت بزرگی بود که با پرده پوشیده شده بود... به سمتش رفتم و پرده رو کنار زدم. ادم‌های درحال راه‌ رفتن و قدم زدن رو دیدم چارباغ واقعا جای اروم و ارام‌بخشیه. مخصوصاً توی پاییز که کَفِش پر میشه از برگ‌های خشکه زرد و نارنجی...
الان که زمستونه برگی نداره اما بازم زیبایی خودش و داره... .
اون روز هیچ اتفاقه خاصه دیگه‌ای نیوفتاد فقط واسه شام رفتیم یکی از رستورانای نزدیک هتل و بی‌هیچ حرفی غذامون رو خوردیم و به اسرارهای من اراد قبول کرد کمی توی چارباغ قدم بزنیم و بازهم سکوت کردیم هرد و و حرفی نزدیم، حرفی هم نداشتیم البته... .
صبح ساعت نزدیکای ده بود که آراد زودتر از من از خواب پاشد و منم بیدارکرد.صبحونه رو توی هتل خوردیم و حاضر شدیم که بریم دنبال کارها... .
- جمشید این ادمات چی میگن؟ مگه قرارمون این نبود که بارگیری امشب ساعت دوازده انجام بشه؟ چیشد پس؟
از اون‌جایی که فاصله‌ی آراد باهام زیاد بود نمی‌شنیدم جمشید چی میگه... .
بعدازخوردن صبحونه آراد بهم گفت که میریم بیرون دنبال یه‌ سری کار ولی از روی مسیری که رفت متوجه شدم داره میره محل بارگیری رو چک کنه بعد از اون بود که بهم گفت بارگیری امشب انجام میشه... رفتیم تو یه کارخونه‌ متروکه‌ای که نزدیک اونجا بود... اکیپ من اونجا بودن و حالا ادم‌های آراد هم بهشون اضافه شده بودن. نزدیک سه ساعتی بهشون درمورد جزئیات نقشه توضیح داده بودم و ناهار هم هممون اون‌جا خورده‌ بودیم. اما یهو ادم‌های جمشید خبر دادن که بارگیری امشب انجام نمیشه و میره برای هفته‌ی دیگه و همین آراد رو عصبی کرده بود.کلا خوشش نمیومد که برنامه‌هاش به‌هم بریزه و کسی سرکارش بذاره و جمشید در حال حاضر این‌کار رو کرده بود... .
با صدای داد آراد از دریای خیالم بیرون کشیده شدم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- من این حرف‌ها حالیم نیست جمشید می‌دونی با کسی که من و مَچل کنه چه کاری می‌کنم. خودت باچشم‌های خودت دیدی که با اون مرتیکه‌ی ریقو که هوس دور زدن من به سرش زده بود چیکار کردم حواست و جمع کن که بد میبینی.
- ...
- هه شاپور خره کیه. فکر کردی من از شاپور میترسم؟ شاپور بهت نگفته من زیر دست خودش بزرگ شدم؟
- ...
- گنده تر از شاپورش هم نتونستن رو حرف من حرفی بزنن. امشب و گذشتم اما اگه بار تا سه روز دیگ به دست من نرسه جدوابادت رو جلو چشم‌هات میارم فهمیدیدی؟!
دیگه منتظر جواب جمشید نشد. تلفن و قطع کرد و رفت به سمت ماشینش. منم پشت سرش سوار شدم. بلافاصله ماشین و به پرواز دراورد. سرعتش زیادی، زیاد بود:
- خیلی دارین تند میرین. یه کم احتیاط کنید وارد شهر شدیم دیگه
با صدام به خودش امد و سرعتش رو‌ فقط یه‌کم کمتر کرد
- مرتیکه الدنگ واسه من بهونه میاره. هه تازه منو با شاپور تهدید میکنه. احمق خبر نداره شاپور بخواد کاری کنه با من مشورت میکنه
با انزجار چشم‌هام و بستم. حالم به‌هم میخورد حتی اگه اسم نفرین شده‌اش رو می‌شنیدم. سعی کردم رو بدنم و افکارم مسلط باشم:
- حالا نتیجه چی شد؟
- میگه یک هفته فرصت میخواد
- یک هفته؟ تایم زیادی نیس؟
- معلوم نیس چه مرگش شده که داره سوسه میاد. این‌طور که بوش میاد کلا میخواد همکاری رو لغو کنه
- مگه میتونه؟ افعی چنین اجازه‌ای رو بهتون میده؟
- هه معلومه که نه تا نفس میکشیم منو جمشید باید باهم همکاری کنیم
- پس جمشید چی میگه؟
- زره بیخود. کم‌کاری کنه دخلش امده
همین‌حین تلفن آراد زنگ خورد... گوشیش رو از روی داشبورد برداشت و به صفحش نگاهی انداخت. اخم‌هاش رو تو هم کشید.نگا هم که افتاد به صفحه‌ی موبایل تمام موهای تنم سیخ شد اما باید می‌شنیدیم که چی میگن.
آراد:
- بله شاپور!
شاپور:
- آراد این جمشید چی میگه؟
صدای نکرش تو ماشین پخش میشد... خیلی واضح و قابل شناسایی هم بود.
آراد:
- زره مفت.
شاپور:
- زره مفت چیه! میگه آراد منو سرکار گذاشته و میگه نمی‌خواد باهام همکاری کنه... .
خندید از اون خنده‌هایی که مشخص بود بعدش قراره چه بلایی سر طرف بیاره
آراد:
- گو*ه خورد نکنه تو باور کردی؟
شاپور:
- معلومه که نه. آراد هرکدوم شما اگه بخوایین بزنید زیر قول و قرارهای که با افعی گذاشتین و به حرفاش عمل نکنید کارتون ساخته‌س، شما دیگه باهم اشنا شدین به هیچ وجه نمیشه زد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
زیرش و کنسل کرد
آراد:
- این روضه‌ها رو برو واسه جمشید بخون که الان منو توی اصفهان کاشته و میگه یک هفته دیگه بار به دستت میرسه و حرفاش بوی گند نامردی و زیر و رو کشی میده
شاپور:
- من اگه جمشید و نشناسم که باید برم بمیرم
آراد:
- کاش مرده‌ بودی و من و با این مرتیکه دودره باز اشنا نکرده بودی
شاپور:
- خودت هم خوب میدونی که من موافق نبودم با این همکاری اما افعی حکمش و داده بود. می‌خواد توسعه بده باندها رو. راهکارش هم اینکه دوتا یکی کنه گروه‌ها رو
آراد:
- مردشور تو و اون افعیه لعنتی رو ببرن که زندگیه من و به گند کشیدین. گوش کن شاپور من حوصله‌ی سروکله زدن با این خیکی رو ندارم خودت برو باهاش حرف بزن وگرنه روش و شیوه‌ی منو که میدونی! من با کسی شوخی ندارم، صبرم هم صبره عیوب نیست
شاپور:
- باشه آراد تو اروم باش من باهاش حرف میزنم و میگم نهایت تا سه روزه دیگه بار رو به دستت برسونه
آراد:
- شاپور! سه روزش شد سه روز و یک ثانیه خودش میدونه و من... حتی نمیذارم افعی دست به کار شه
شاپور:
- اروم باش من حلش میکنم
آراد بدون خداحافظی تلفن‌ رو قطع کرد و فوش رکیک زیر لبی نثار شاپور کرد
راستش خیلی گیج شده بودم... دلیل غیض آراد نسبت به شاپور چی بود که اینطور باهاش صحبت میکرد؟
کنجکاوی کردم:
- چرا این‌جوری با شاپور صحبت کردین؟ مگه اون شما رو بزرگ نکرده؟
زیرچشمی نگاهم کرد و گفت:
- سرت تو کاره خودت باشه بچه جون
چی الان این به من گفت بچه؟
- بچه که تو قنداقه، فقط کنجکاو شدم... .
شونه‌ای بالا انداختم
- بهت یاد ندادن تو هرچیزی نباید سرک کشید؟
- خیلی‌خب باشه نگین اصلا... برای من مهم نیست که شما رو کی بزرگ کرده یا دلیل این‌ رفتارهاتون چیه!
"از زبون آراد"
دختر زبر و زرنگ و حریفیه و نقطه به نقطه حرفا و تک‌به‌تک حرکات ادم و حفظ میکنه. به پیشنهاد متین وارد این باند شد دروغ چرا از اول مخالف بودم اما همون دفعه‌ی اولی که دیدمش از طرز صحبت کردنش خوشم امد، مشخص بود زبون‌بازه و با حرفاش ادم و خام میکنه‌. البته من که گیر زبون یه بچه نمی‌افتادم ولی به همچین ادمی توی اکیپم نیاز داشتم... .
متین و میخوام حضورش و کمرنگ کنم اما نمی‌دونم چجوری از دور حذفش کنم. سه ساله که شده دست راستم و از همه چیم خبر داره. البته متین هم مثل باقی افراد طبق سلسله مراتب بالا امد و به این جایگاه رسید اما نمیدونم چرا جدیداً کارهاش زیادی مرموز شده. مخصوصاً که واسه اوردن این دختر به اکیپ زیادی تلاش کرد. اما طبق قانون‌های افعی زمانش رسیده بود که متین هم از دور حذف شه. درسته که متین خیلی اطلاعات داره اما هیج مدرکی واسه اثبات حرفاش نداره و نیازی به کشتنش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نیست. فقط باید بیرون بره و سه ماه هم از تاریخ انقضاش گذشته و شاپور تذکر بهم داده بابتش اما کسی و پیدا نکردم که جایگزینش کنم. البته محسن بود که اونم چون زنش موقع زایمان مرد، مجبور شد برگرده شهرشون. از بعد از اینکه این دختره نقشه‌ی راه‌ها رو واسم موبه‌مو توضیج داد و دیدم که چقدر روی همه چیز تسلط داره و چقدر حرفه‌ای کار میکنه به سرم زد که خودش رو بذارم جای متین اما از یک طرف هم چون خوده متین اینو وارد این کار کرد نمیتونم بهش اعتماد کنم... .
با صدای بوق ماشین پشتی به خودم امدم چراغ قرمز خیلی وقت بود سبز شده بود و من همچنان ایستاده بودم... .
این دختر هم خیلی ساکت شده بود. ظاهراً به مزاجش خوش نیومد که بهش گفتم بچه. اتفاقاً چهرش با اینکه زنونه بود و ارایش‌های زیبایی می‌کرد اما بازم یه ته‌مایه‌های بچه‌گونه و تخسی داشت. همینطور که داشتم رانندگیم و میکردم زیر چشمی بهش نگاهی انداختم. داشت با بند کیفش بازی میکرد. توی انتخاب لباس سلیقه‌ی خیلی خوبی داشت‌جلف نمیپوشید و همین متفاوتش میکرد با بقیه‌ی همسن و سال‌هاش... .
یه کت چرم کوتاه با یه زیری بافتنی بنفش و شلوار طرح لی مشکی جذب پوشیده بود شاله بافتنی همرنگ لباسش سرش بود که موهای بلند و لختش از زیرش بیرون زده بود چنددقیقه یکبار دستی به موهاش میکشید و اون‌ها رو زیر شال میکرد ولی موهاش با لجاجت تمام دوباره بیرون میریختن، چکمه‌های بلند تا زیر زانوش پاهای بلند و خوش تراشش و بیشتر نمایان میکرد... .
بی‌اینکه نگاهش کنم گفتم:
- چی شد بهت برخورد؟
انگار که توی عالم خودش بود چون با صدام به خودش امد... .
- چیزی گفتین؟
هنوزم بعد این مدتی که باهم کار می‌کنم من و جمع میبنده
- من و چند نفر میبینی که هربار جمع می‌بندیم؟
گنگ نگاهم کرد که ادامه دادم:
- برین، بیایین، بخورین، بخابین، بگین، گفتین... من یه نفر بیشتر نیستم که
- اوم. اخه اینطور که زشته
- اینطوری احساس رودروایسی بهم دست میده. انگار که دارم توی شرکت با رییسم حرف میزنم. از این به بعد من میشم "تو"و دیگ من و جمع نمیبندی
- بله هرچی شما بِگ... .
بانگاه اخم الودی که بهش انداختم حرفش و تصحیح کرد:
- یعنی هرچی
مکث کرد و ادامه داد:
- تو بگی.
- افرین دختر خوب... .
***
- اخه اسباب زحمت می‌شیم اینطور
- چه زحمتی پسر، تو رحمتی. بخدا که خانوم بچه‌ها بدشون میاد. ثریا وقتی فهمید تو با زنت امدی اینقدر خوشحال شد که نگو از همون صبح گفت دعوتتون کنم واسه شام اما من نزدیکای ظهر بود امدم هتل که دیدم نیستین، هرچی هم زنگ میزدم در دسترس نبودی
- ثریا خانوم به من لطف دارن باشه واسه یه شب دیگه
- مگ میشه پسر. کلی تدارک دیده. کلی غذا پخته حرفش هم نزن... ببین الان ساعت چهاره شما تا هشت، چهار ساعت زمان دارین که اماده
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین