- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
زنه مسن ساله چاقی از اشپزخونه بیرون پرید و گفت:
- بله اقا
توکلی:
- چی شد پس این شام؟
صدیقه خانم:
- میز حاضره اقا هرموقع خواستین سرو میکنیم
توکلی سری واسش تکون داد و صدیقه خانوم با گفتن با اجازهی کوتاهی دوباره رفت توی اشپزخونه... .
توکلی:
- خوب بچه ها پاشین بیایین سرمیز که حسابی همه گرسنهایم... بلند شین دیگه.
همه ازجا بلند شدیم و رفتیم سر میز که ثریا و ستاره هم بهمون ملحق شدن. از دست آراد و رفتارش باهام توی جمع دلخور بودم؛ درسته که ستاره مریضه اما من نمیدونستم که اونطوری با توکلی حرف زدم... متوجه اشتباهم شدم و ازش عذرخواهی هم میکنم اما آراد هم مقصره... باید بهم میگفت اصلا این که انقدر نگران ستاره جونشه نباید از من میخواست که نقش دوستدخترش رو بازی کنم... .
امدم کنار شقایق بشینم که ثریا گفت:
- عه دخترم واسه چی اونجا میشینی جای زن کناره شوهرشه
خندهی مصلحتی کردم و گفتم:
- اما اخه منو آراد که هنوز زن و شوهر نیستیم...
- نگاه مسخرهای حوالهی آراد کردم که با یه لحن دستورانهای که هم بهمن حالی کنه و هم به ستاره که من زنشم گفت:
- ترنم بیا بشین پیشه من... .
- میخوام کنار شقایق جون باشم
باز دوباره خواستم بشینم که توکلی گفت:
- زشته مرد به زنش بگه بیا پیشم و اون نیاد...
اوف هیچ جای مخالفتی واسم نذاشتن. عجب گیری کردما. از طرفی دیدم اگه بیشتر ادامه بدم اتو میدم دسته ستاره برای همین کوتاه امدم و پیش آراد جاگیر شدم... .
البته باید بگم از این ثانیه دیگه واسم مهم نیس که نقش بازی کنم یا نکنم و و خانواده توکلی بفهمن دروغ گفتیم اما نمیخوامم گزک بدم دست ستاره... .
من پدر و مادرش نیستم که بخواد با مرگش تهدیدم کنه.
شروع کردیم به غذا خوردن. چند مدل غذا درست کرده بودن که واقعاً خوشمزه هم بودن و ادم دلش میخواست از همش بچشه اما ادب حکم میکرد چنین کاری رو نکنم.
آراد:
- عزیزم چیزی نمیخوای؟
نه انگار یه چیزهایی هم حالیشه از اینجور روابط.
رو ب جمع لبخند کوچیکی زدم و اروم گفتم:
- نه ممنون...
بعداز اینکه غذام و کامل کردم برکه رو از شقایق گرفتم تا غداش رو بخوره. اونم از خدا خواسته قبول کرد و برکه رو به من سپرد.
روبه روی ایینه ایستاده بودم و داشتم با برکه بازی میکردم اونم قشقش میخندید که آراد پشت سرم ظاهر شد... با اخمهای وحشتناک گفت: این حرفها چی بود به توکلی گفتی؟
برگشتم سمتش... مثل خودش اخم کردم:
- تو خودت گفتی نقش دوست دخترت و بازی کنم
- اره گفتم نقش دوست دخترم و بازی کنی، اما نگفتم بهشون بیاحترامی کنی
- و البته نگفتی که ستاره یه بیماره روانیه که دوبار تاحالا خودکشی کرده...
اروم تر ادامه دادم:
- واقعا دلم نمیخواست بیاحترامی بهشون کنم و بعدا هم ازشون عذرخواهی میکنم اما من فقط بهخاطره تو اینکارو کردم. خودتم دیدی که ستاره بد پیله کرده بود بهت، اگه اون کارو نمیکردم بهمون شک میکردن، میگفتن چه نامزد بیخیالی داره که نشسته دخترشون با شوهرش لاس بزنه و هیچی هم نمیگه
- نه اینکه حرفات خیلی هم تاثیر گذار بود
- بله اقا
توکلی:
- چی شد پس این شام؟
صدیقه خانم:
- میز حاضره اقا هرموقع خواستین سرو میکنیم
توکلی سری واسش تکون داد و صدیقه خانوم با گفتن با اجازهی کوتاهی دوباره رفت توی اشپزخونه... .
توکلی:
- خوب بچه ها پاشین بیایین سرمیز که حسابی همه گرسنهایم... بلند شین دیگه.
همه ازجا بلند شدیم و رفتیم سر میز که ثریا و ستاره هم بهمون ملحق شدن. از دست آراد و رفتارش باهام توی جمع دلخور بودم؛ درسته که ستاره مریضه اما من نمیدونستم که اونطوری با توکلی حرف زدم... متوجه اشتباهم شدم و ازش عذرخواهی هم میکنم اما آراد هم مقصره... باید بهم میگفت اصلا این که انقدر نگران ستاره جونشه نباید از من میخواست که نقش دوستدخترش رو بازی کنم... .
امدم کنار شقایق بشینم که ثریا گفت:
- عه دخترم واسه چی اونجا میشینی جای زن کناره شوهرشه
خندهی مصلحتی کردم و گفتم:
- اما اخه منو آراد که هنوز زن و شوهر نیستیم...
- نگاه مسخرهای حوالهی آراد کردم که با یه لحن دستورانهای که هم بهمن حالی کنه و هم به ستاره که من زنشم گفت:
- ترنم بیا بشین پیشه من... .
- میخوام کنار شقایق جون باشم
باز دوباره خواستم بشینم که توکلی گفت:
- زشته مرد به زنش بگه بیا پیشم و اون نیاد...
اوف هیچ جای مخالفتی واسم نذاشتن. عجب گیری کردما. از طرفی دیدم اگه بیشتر ادامه بدم اتو میدم دسته ستاره برای همین کوتاه امدم و پیش آراد جاگیر شدم... .
البته باید بگم از این ثانیه دیگه واسم مهم نیس که نقش بازی کنم یا نکنم و و خانواده توکلی بفهمن دروغ گفتیم اما نمیخوامم گزک بدم دست ستاره... .
من پدر و مادرش نیستم که بخواد با مرگش تهدیدم کنه.
شروع کردیم به غذا خوردن. چند مدل غذا درست کرده بودن که واقعاً خوشمزه هم بودن و ادم دلش میخواست از همش بچشه اما ادب حکم میکرد چنین کاری رو نکنم.
آراد:
- عزیزم چیزی نمیخوای؟
نه انگار یه چیزهایی هم حالیشه از اینجور روابط.
رو ب جمع لبخند کوچیکی زدم و اروم گفتم:
- نه ممنون...
بعداز اینکه غذام و کامل کردم برکه رو از شقایق گرفتم تا غداش رو بخوره. اونم از خدا خواسته قبول کرد و برکه رو به من سپرد.
روبه روی ایینه ایستاده بودم و داشتم با برکه بازی میکردم اونم قشقش میخندید که آراد پشت سرم ظاهر شد... با اخمهای وحشتناک گفت: این حرفها چی بود به توکلی گفتی؟
برگشتم سمتش... مثل خودش اخم کردم:
- تو خودت گفتی نقش دوست دخترت و بازی کنم
- اره گفتم نقش دوست دخترم و بازی کنی، اما نگفتم بهشون بیاحترامی کنی
- و البته نگفتی که ستاره یه بیماره روانیه که دوبار تاحالا خودکشی کرده...
اروم تر ادامه دادم:
- واقعا دلم نمیخواست بیاحترامی بهشون کنم و بعدا هم ازشون عذرخواهی میکنم اما من فقط بهخاطره تو اینکارو کردم. خودتم دیدی که ستاره بد پیله کرده بود بهت، اگه اون کارو نمیکردم بهمون شک میکردن، میگفتن چه نامزد بیخیالی داره که نشسته دخترشون با شوهرش لاس بزنه و هیچی هم نمیگه
- نه اینکه حرفات خیلی هم تاثیر گذار بود
آخرین ویرایش توسط مدیر: