جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 18,291 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
زنه مسن ساله چاقی از اشپزخونه بیرون پرید و گفت:
- بله اقا
توکلی:
- چی شد پس این شام؟
صدیقه خانم:
- میز حاضره اقا هرموقع خواستین سرو می‌کنیم
توکلی سری واسش تکون داد و صدیقه خانوم با گفتن با اجازه‌ی کوتاهی دوباره رفت توی اشپزخونه... .
توکلی:
- خوب بچه ها پاشین بیایین سرمیز که حسابی همه گرسنه‌ایم... بلند شین دیگه.
همه ازجا بلند شدیم و رفتیم سر میز که ثریا و ستاره هم بهمون ملحق شدن. از دست آراد و رفتارش باهام توی جمع دلخور بودم؛ درسته که ستاره مریضه اما من نمی‌دونستم که اون‌طوری با توکلی حرف زدم... متوجه اشتباهم شدم و ازش عذرخواهی هم می‌کنم اما آراد هم مقصره‌... باید بهم می‌گفت اصلا این که انقدر نگران ستاره‌ جونشه نباید از من می‌خواست که نقش دوست‌دخترش رو بازی کنم... .
امدم کنار شقایق بشینم که ثریا گفت:
- عه دخترم واسه چی اونجا میشینی جای زن کناره شوهرشه
خنده‌ی مصلحتی کردم و گفتم:
- اما اخه منو آراد که هنوز زن و شوهر نیستیم...
- نگاه مسخره‌ای حواله‌ی آراد کردم که با یه لحن دستورانه‌ای که هم به‌من حالی کنه و هم به ستاره که من زنشم گفت:
- ترنم بیا بشین پیشه من... .
- میخوام کنار شقایق جون باشم
باز دوباره خواستم بشینم که توکلی گفت:
- زشته مرد به زنش بگه بیا پیشم و اون نیاد...
اوف هیچ جای مخالفتی واسم نذاشتن. عجب گیری کردما. از طرفی دیدم اگه بیشتر ادامه بدم اتو میدم دسته ستاره برای همین کوتاه امدم و پیش آراد جاگیر شدم... .
البته باید بگم از این ثانیه دیگه واسم مهم نیس که نقش بازی کنم یا نکنم و و خانواده توکلی بفهمن دروغ گفتیم اما نمی‌خوامم گزک بدم دست ستاره... .
من پدر و مادرش نیستم که بخواد با مرگش تهدیدم کنه.
شروع کردیم به غذا خوردن. چند مدل غذا درست کرده بودن که واقعاً خوشمزه هم بودن و ادم دلش می‌خواست از همش بچشه اما ادب حکم میکرد چنین کاری رو نکنم.
آراد:
- عزیزم چیزی نمیخوای؟
نه انگار یه چیزهایی هم حالیشه از اینجور روابط.
رو ب جمع لبخند کوچیکی زدم و اروم گفتم:
- نه ممنون...
بعداز اینکه غذام و کامل کردم برکه رو از شقایق گرفتم تا غداش رو بخوره. اونم از خدا خواسته قبول کرد و برکه رو به من سپرد.
رو‌به روی ایینه ایستاده بودم و داشتم با برکه بازی میکردم اونم قش‌قش میخندید که آراد پشت سرم ظاهر شد... با اخم‌های وحشتناک گفت: این حرف‌ها چی بود به توکلی گفتی؟
برگشتم سمتش... مثل خودش اخم کردم:
- تو خودت گفتی نقش دوست دخترت و بازی کنم
- اره گفتم نقش دوست دخترم و بازی کنی، اما نگفتم بهشون بی‌احترامی کنی
- و البته نگفتی که ستاره یه بیماره روانیه که دوبار تاحالا خودکشی کرده...
اروم تر ادامه دادم:
- واقعا دلم نمی‌خواست بی‌احترامی بهشون کنم و بعدا هم ازشون عذرخواهی می‌کنم اما من فقط به‌خاطره تو این‌کارو کردم. خودتم دیدی که ستاره بد پیله کرده بود بهت، اگه اون کارو نمی‌کردم بهمون شک میکردن، می‌گفتن چه نامزد بیخیالی داره که نشسته دخترشون با شوهرش لاس بزنه و هیچی هم نمیگه
- نه اینکه حرفات خیلی هم تاثیر گذار بود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
حرصی گفتم:
- باشه پس چطوره بریم و بهشون بگیم که داریم نقش بازی میکنیم. ظاهراً بدت هم نمیاد ستاره تو دست و پات باشه. اون موقع که رو پات نشسته بود که خیلی راضی بودی؟
با حرص و عصبانیت و تن صدایی که سعی میکرد بالا نره گفت:
- چرند نگو مگه من هولم؟
شونه بالا انداختم... دستی به صورتش کشید و امد چیزی بگه که توکلی گفت:
- ببخشید بچه‌ها مزاحمتون شدم
آراد:
- این چه حرفیه خونه‌ی خودتونه، دراصل مزاحم‌های اصلی ماییم.
توکلی:
- نزن این حرف‌رو، خودت میدونی چقدر دلم میگیره وقتی اینطوری میگی
آراد:
- شما به من لطف داری
توکلی رو به من کردو گفت:
- میتونم چند دقیقه باهات صحبت کنم دخترم؟
شرمنده، لبخند محزونی زدم و گفتم:
- اتفاقاً منم میخواستم باهاتون صحبت کنم... .
توکلی:
- من ازت معذرت میخوام دخترم. ستاره افسردگی داره و به خاطره یه سری مشکلات ما نمیتونیم باهاش مخالفت کنیم و توی کاراش دخالت کنیم... اگه دیدی درمقابل بی‌حیایی‌ها و حرف‌هاش من و ثریا سکوت کردیم به‌خاطره بی‌غیرتیمون نبود بلکه به خاطره حفظ جون دخترمونه.
- من از شما معذرت میخوام راستش من درجریان اتفاق‌ها نبودم و... نگاه کوتاهی به آراد کردم و رو به توکلی ادامه دادم:
- و آراد هم به من چیزی دراین مورد نگفت... و خب حق بدین که اون‌ رفتار رو از من ببینید... البته دیگه تکرار نمیشه
توکلی:
- رفتار تو حتی خیلی هم مودبانه بود... .
نمیدونم چرا واقعا جلوی این مرد و کلام راسخش کم میاوردم. بیخود نیست آراد انقدر خوب باهاشون رفتار میکنه
- نفرمایین این حرف‌ رو من بازم شرمندم از طرف من از ثریا خانوم هم عذرخواهی کنید. آراد باید قبل امدن به من یه تذکری میداد که جلوگیری شه ازاین اتفاقه ناخوشایند
توکلی:
- آراد اگه چیزی نگفته به من لطف داشته دراصل. میخواسته در درجه‌ی اول ابروی من و بعد از اون ابروی دخترم حفظ شه... .
آراد سری واسش تکون داد که صدای ثریا خانوم بلند شد
- توکلی رفتی بچه‌هارو بیاری خودتم موندگار شدی که مرد...
توکلی:
- امان از دست این حافظه که من‌ رو عجیب این روزا یاری نمیکنه. بیایین بچه‌ها بریم بشینیم.
آراد باهاش رفت اما من گفتم می‌خوام با برکه بازی کنم و از رفتن پیش آراد خودداری کردم. شاید ده دقیقه‌ای بود که برکه توی بغلم خوابش برده بود و فقط تکونش میدادم که شقایق گفت:
- ترنم جون دل بکن از بچه‌ی من پاشو بیا دیگ.
ترجیح دادم حرفی نزنم که بچه بیدار نشه... اروم به سمتشون رفتم و کنار آراد نشستم. چه عجب کنارش خالی بود. به اطراف که نگاه کردم متوجه نبود حضور ستاره شدم. اخه از وقتی که آراد رفت ستاره پیشش نشست و حالا نبودنش تو چشم میزد.
شقایق:
- خوابه؟
نگاهی به برکه کوچولو که مثل فرشته ها خوابیده بود انداختم و اروم گفتم:
- اره
شقایق:
- خب بدش به من تا بِبَرَ... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- بذار خوابش سنگین بشه.
آراد بهم نزدیک شد درحالیکه به صورت برکه دقیق شده بود دستی به روی موهای برکه کشید... .
عاطفه هم حالیش میشه مثل اینکه... اروم جوری که من بشنوم گفت:
- مادمازل امشب با من زیاد قهر نمیکنن؟
- ....
- زبونت‌ رو موش خورده؟ اون‌موقع که خوب حرف‌های گنده‌گنده بارم میکردی... .
بازهم سکوت کردم که گفت:
- نگران نباش خودم اون زبونت‌ رو کوتاه میکنم که‌ درست نتونی حرف بزنی.
ههه چه غلطا... با یه لحن اروم و خونسرد گفتم:
- بزرگ‌تر از تو هم نتونستن...
به توکلی و همسرش که گوش‌هاشون رو تیز کرده بودن که بفهمن ما چی میگیم لبخندی زدم... جوابم‌ رو با همون لبخند دادن... چرا اگه ما حرف نزنیم همه ساکت میشن اینجا؟
آراد هشدارگونه گفت:
- ترنم مراقب حرف زدنت باش نگاه نکن الان دستم بسته‌اس بعدش که از اینجا رفتیم من میمونم و تو بعدش دیگه کسی نیست تو رو از دستم نجات بده‌ها... .
نه مثل اینکه خیلی هوا برش داشته...
- هیچ کاری نمیتونی بکنی
ظاهراً این مکالمه‌ی اخرمون رو همه شنیده بودن که علی‌رضا به آراد گفت:
- دادا مشکلی پیش امده؟
توکلی:
- پسرم با زنت درست رفتار کن. من که گفتم خانومت توی این ماجرا بی‌تقصیره
شقایق:
- آرادخان ترنم کاره بدی نکرد من هم بودم و بی‌اطلاع بودم از اوضاع همین رفتارو میکردم
به‌به خوشم امد. خداروشکر که صدای آراد رو واضح شنیده بودن و حالا داشتن به دلیل رفتار خشن و بدی که با نامزدش داشت، دعواش میکردن. البته منم که بیکار ننشستم و از اب گل‌الود ماهی میگرفتم. چهرم‌رو معصوم و بغضی کردم و سرم‌ رو پایین انداختم... ولی فقط خدا میدونست چجوری دارم خودم‌ رو کنترل میکنم که نزنم زیر خنده... .
ثریا:
- ببین دله دختره بیچاره رو شکستی مادر، حالا میگه من‌رو با خودش اورده شهر غریب توی خونه‌ی غریبه و باهام این رفتارو داره.
اب دماغ نداشتم‌ رو بالا کشیدم که ثریا خانوم به صورتش زد و گفت:
- وای خدا مرگم بده دختره رو به گریه نشوندی!
نگاهی به آراد که دهنش از تعجب باز مونده بود انداختم و با چاشنی بغضِ قاطیه صدام گفتم:
- نه ثریا خانوم من یه کم سرماخوردم واسه همین صدام گرفته و ابریزش بینی دارم.
چون دیگه واقعا نمی‌تونستم خودم‌ رو کنترل کنم سعی کردم فیصله بدم ماجرارو... روبه شقایق کردم و گفتم:
-‌ عزیزم برکه رو کجا بذارم؟
- بدش به من‌.
شقایق بچه رو که از دستم گرفت، رفت سمت یکی از اتاق‌های طبقه پایین... .
ثریا دوباره گفت:
-‌ از اون موقع تاحالا که نه صدات گرفته بود و نه ابریزش بینی داشتی... .
چیزی نگفتم که توکلی گفت:
- آراد پسرم مرد بودن به این نیست که زنت و تهدید کنی و یا صدات و تو گلوت بندازی!
آراد که دیگه صبرش لبریز شده بود گفت:
-‌نه اقای توکلی اینجوریا هم که شما فکر می‌کنید نیست من و ترنم مشکلی نداریم.
روبه منی که سرم‌ رو پایین انداخته بودم و داشتم با انگشت‌هام بازی میکردم کرد و گفت:
- مگه نه ترنم؟
می‌دونستم اگه بیشتر از این ادامه بدم واقعا اخرو عاقبت خوبی درانتظارم نیست برای همین گفتم:
- بله چیزی نیس ما خودمون حلش میکنیم.
لبخند ملیحی هم زدم که دیگه ول کنن... .
حدود یک ربع بعد تصمیم به رفتن گرفتیم از
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
همه خداحافظی کردیم و من بازهم از تولکی و زنش عذرخواهی کردم... خداروشکر ستاره هم دیگه نیومد تو جمع... دختره‌ی نچسب.
سوار ماشین شدیم. استارت زد.. یلی دور نشده بودیم که گفت:
- بینم تو بازیگری چیزی هستی؟
خند‌ه‌ای که از همون اول که سوار ماشین شده‌ بودیم سراغم امده بود رو دیگه نتونستم کنترل کنم و منفجر شدم
- بخند نوبت منم میشه... اون بغض مسخره دیگه چی بود؟
- تا تو باشی تو جمع با نامزدت درست صحبت کنی
- زیادی جدی گرفتی این داستان و
خندم و خوردم و گفتم:
- تو بودی که پیشنهاد دادی
- نگفتم بشی زن واقعیم که اونطوری نقش بازی میکردی
- من یا قبول نمیکنم کاری رو یا اگه قبول کنم تا تهش میرم... درضمن میخواستی صدات رو بالا نبری!
- اَه یادم ننداز اون گندی که زدم و. توی کل عمرم چنین گافی نداده بودم.
سکوت کردم که خودش خندید و گفت:
- ولی خوب حاله اون دختره‌ی لوس و گرفتی. معلوم نیس پیش کدوم مشاوره‌ی احمقی میبرنش که توی این چندسال هیچ که نخورده هیچ تازه بدترش هم کرده
- ...
- ترنم ببین اون کسی که باید قیافه بگیره منم که بهم توهین کردی. هنوزم یادم نرفته که بهم گفتی هول؛ اما خب از اون‌جایی که تونستی حاله ستاره رو بگیری چه قبله شام و چه موقع شام و حاله درست و حسابی بهم بدی چیزی بهت نمیگم و اینو جای اون میذارم... کاری بهت ندارم اما مطمئن باش دفعه‌ی بعدی وجود نداره و اجازه نمیدم که بهم توهین کنی.
باز هم سکوت کردم و اون هم دیگه چیزی نگفت کل مسیر رو سکوت کردیم. سر میز شام ستاره بهم گفت:
- واقعا که بلد نیستی شوهر داری کنی. آراد از خورشت کرفس نخورد‌. تو که بلدنیستی همسرداری رو بکش کنار تا یکی دیگ جات بشینه.
اول نمیخواستم چیزی بگم اما وقتی دیدم بشقابه آراد و برداشت تا براش خورشت کرفس بکشه بشقاب و از دستش کشیدم و گذاشتم سره جاش و گفتم:
- اگه من زنه آرادم میدونم سلیقه‌ی شوهرم چیه، البته به تو مربوط نیست اما محض اطلاعت باید بگم... .
ابرویی بالاانداختم و حرفم و کامل کردم که ستاره رو اتیش زود باعث شد تا اخر بار دیگه چیزی نگه:
- که آراد خورشت کرفس دوست نداره. توهم بنظرم به‌جای اینکه توی روابط دیگران دخالت کنی و خودت رو اویزون این و اون کنی برو دنبال کسی بگرد که بخادت نه کسی که دلش گیره کسه‌ دیگه‌ای... .
درست نبود چیزی بگم بهش اما خب منم اهل کوتاه امدن نبودم جلوی اینجور ادما...
ساعت هفت صبح بود که در به صدا درامد... نیم‌خیز شدم و گفتم:
- بله؟
- دارم میام تو... در و باز کرد... وارد شد... دیشب من تو اتاق خوابیده بودم و اون تو پذیرایی
_- یه کم صبر میکنن بعد وارد میشن
بی‌توجه به حرف‌هام حوله و لباساش و برداشت و گفت:
- امروز یه قراره کاری دارم و بعدش میرم شرکت ممکنه برای ناهار هم نباشم اگه دوست داری و تنهایی حوصلت سر نمیره میتونی باهام بیایی
از اون جای که خیلی خسته بودم و دیشب به‌خاطره سردردم به زور مسکن خوابم برده بود قبل از اینکه حرف‌هاش رو توی ذهنم حلاجی کنم دوباره دراز کشیدم و گفتم:
- نه نمیام.
چیزی طول نکشید که خوابم برد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بعداز تماسی که با آراد داشتم گفت کارهاش طول میکشه، منم بهش گفتم میرم بیرون و یه دوری میزنم که قبول کرد و چیزی نگفت. منم لباسام و پوشیدم و زدم بیرون هوا سرد بود اما اذیت نمیکرد فاصله‌ی چارباغ تا میدان‌ نقش‌ جهان خیلی دور نبود برای همین پیاده تا اونجا رفتم‌ از زیبایی و ارامشی که داشت چیزی نمیتونم بگم، کاخ عالی‌ قاپو رو هم رفتم و دیدم اون‌جا هم زیبابود، پله‌های زیادی داشت با اینکه فرسوده بودن اما همشون کاشی‌کاری شده بود، قبلا که بچه‌تر بودم با بابا اینا اومده بودیم اصفهان و همه‌ جاش رو دیده بودم اما یه سری جاها رو اگه هزاربارم بری و ببینی بازم کمه... .
برگشتنی اومدم یه رستوران و پیتزا سفارش دادم.
بهشون پوزخندی زدم و موبایلم و دراوردم... به آراد زنگ زدم، طولی نکشید که صداش تو گوشی پیچید
- بله؟
- میگم این نوچه‌هات میخوان از من محافظت کنن یا دارن تعقیبم میکنن؟
- ...
خندیدم و گفتم:
- حالا اشکالی نداره اما بهشون بگو یه جوری طرف و تعقیب کنن که کسی نفهمه من که هیچ کل ادم‌های اطراف من فهمیدن، اخه میدونی که اونا با اون هیکل‌های گندشون همینجوری هم توچشم‌ان دیگه چه برسه کت و شلوار مشکلی بپوشن و عینک‌افتابی هم بزنن تو این هوا
بازم سکوت کرد که همون موقع گارسون اومد و سفارشم و روی میز گذاشت رو بهش تشکر کردم و دوباره ادامه دادم:
- خلاصه که بهشون بگو این‌طوری یکی و تعقیب نکنن حالا من خودی بودم اما واسه وجهه‌ی کاری خودت خوب نیس
- کی برمیگردی هتل؟
- دارم غذا میخورم، تموم شه میرم
- حرف‌هات تموم شد؟
خندیدم و گفتم:
- بله تموم شد.
بدون خداحافظی تلفن رو قطع کرد.
از همون موقعی که از هتل زدم بیرون این ها رو دیدم و وقتی دیدم حتی اومدن باهام توی عالی‌قاپو مطمئن شدم... الانم که بیرون رستوران ایستادن و بروبر دارن به من نگاه میکنن.
از کاری که میخواستم بکنم مطمئن نبودم، اما از طرفی دلتنگی هم بهم خیلی زور اورده بود دل و به دریا زدم و رفتم سمت پذیرش، خداروشکر کردم که اون گنده‌بکا نیومدن داخل
- ببخشین اقا... .
مرد جوانی که پشت میزپذیرش ایستاده بود نگاهی بهم انداخت و خیلی صمیمانه جوابم و داد:
- بله بفرمایین چیزی احتیاج دارین؟
- بله
- چی؟
- موبالیتون رو
باتعجب بهم نگاه کرد. اومد چیزی بگه که تراول‌هایی که از عابر بانک گرفته بودم و اتفاقا مبلغش کم هم نبود رو روی میز گذاشتم و گفتم:
- فقط یه تماس تصویری میگیرم و تمام...
نگاهی به پول‌ها انداخت و دستش و بالا اورد برداره که پول‌ ها رو کشیدم نصفش و گذاشتم روی میز و گفتم:
- موبایلو جوری که کسی نفهمه به بهونه سس اوردن برام بیار بقیه‌ی پول هم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بعدا میگیری!
سری تکون داد. منم رفتم بشینم سرجام که همون موقع نوچه‌های آراد هم امدن داخل و روی میز نزدیک در نشستن. تکه‌ای از پیتزای سرد شدم و خوردم. همون موقع قوطی سس و به طور نامحسوس موبایل توسط اون مرد روی میز گذاشته شد سری تکون دادم و تشکر کردم. برای اینکه عادی باشم قوطی سس رو برداشتم و روی پیتزام ریختم و پیتزام و خوردم. دور دهنم و با دستمال کاغذی پاک کردم و رو به همون مرد گفتم:
- میبخشین اقا سرویس بهداشتی کدوم طرفه؟
با دستش به دری اشاره کرد. خیلی سریع کیفم و موبایل و برداشتم و رفتم داخل در رو قفل کردم و سریع با مامان ویدئوکال گرفتم. اَه لعنتی نتش خاموش بود به بابا زنگ زدم که رد تماس کرد، اینبار صوتی زنگ زدم که جواب داد:
- بله
- سلام بابایی منم ترنم
- عه دخترم تویی عزیزم؟
- منم بابا، بزار تصویری بگیرم. از اون‌جایی که فرصت زیادی نداشتم نذاشتم چیزی بگه و قطع کردم و سریع ویدئوکال گرفتم دوباره که به ثانیه نکشیده تماس وصل شد و چهره‌ی بابا و مامان تو صفحه نمایان شد، ظاهرا رفته بودن دریا:
- ای جان دخترم ترنم عزیزه دلم الهی من قربون اون چشم‌های خوشگلت برم دورت بگردم کجا بودی تو، مادر من اینقدر نامحرمت بودم که به من نگفتی رفتی تهران به‌جای مدیریت خوندن رفتی دانشگاه اَفسَ... .
از تعجب داشتم شاخ درمی‌اوردم که بابا بین حرفش پرید و گفت:
- خانوم شما مگه قول ندادی؟
- اخه عزیزم، دلم تنگه دخترمه بعد از کلی وقت که زنگ زده می‌خوای گله نکنم؟
- بابا، مامان چی میگه؟
- دخترم نمیشد بیشتر از این ازش مخفی کنم، باعمو صحبت کردم و اون گفت که بهش بگم
مامان با لحن طنزی که غم و ناراحتیش و پشتش قایم کرده بود گفت:
- دختر‌ه‌ی ورپریده من شدم غریبه و بابات شد محرم‌اسرات؟
بغض لعنتی توی گلوم نشسته بود اما لبخندی زدم و گفتم:
- مامان جونم ببخش من و اما این کار واجب بود
- بابات به اندا‌زه‌ی کافی بهونه و هشدار داده تو دل‌نگران نباش، خودت خوبی عزیزم به تغدیه‌ت اهمیت میدی؟
تایم زیادی نداشتم گفتم:
- همه چی اینجا روبه‌راهه مامانی شما خودتون خوبین؟
بابا:
- خوبیم ماهم، دخترم عمو میگفت این پروَن..
می‌دونستم ته حرفش به کجا ختم میشه برای همین وسط حرفش پریدم و گفتم:
- الهی دورتون بگردم من. حواسم به همه چیز هست مراقب خودمم هستم از شما هم می‌خوام حواستون رو جمع کنید و مراقبت کنید از خودتون. میبوسمتون و یادتون نره که عاشقتونم... بدون اینکه اجازه‌ی حرفی بهشون بدم سریع قطع کردم قطره اشک سمجی که از چشمم چکید و پاک کردم و سریع پریدم بیرون.
زمان زیادی رو توی دستشوی بودم و اگه بیشتر اون تو میموندم گند میزدم به همه چی رفتم به سمت مرده موبایل و لا‌ به لای پول‌ها گذاشتم و بهش دادم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- شتر دیدی ندیدی
سری تکون داد.
از رستوران زدم بیرون‌. احساس خفگی داشتم شالم و کمی از دور گردنم باز کردم و نفس عمیقی کشیدم.
"از زبون آراد"
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تن صدام بیشتر از این نشه:
- اینو الان باید به من بگی که فردا شب مهمونی داری توی اصفهان؟
- خیلی یهویی شد، سردار که فهمید تو ا.مدی اصفهان گفت میخواد ببینتت.
- سردار باید قبلش با تو هماهنگ میکرد و توهم بامن!
- چرت نگو اراد سردار برای کاراش با افعی هم هماهنگ نمیکنه بعد بیاد بامن هماهنگ کنه؟
- بهش بگو دستش بنده بارگیریه و نمیتونه بیاد.
- شعر نگو... سردار از جزءب‌جزء نقشه خبرداره حتی مکان و زمان روهم بلده. اهان راستی گفت میخواد این دختره ترنم رو به عنوان پارتنرت بیاری با خودت.
- نه مثل اینکه اماره همه‌چیم داره. توباز رفتی جیک و پوک من و گذاشتی کف دستش؟
- آرادخان نمیشه که ندونه، سردار اگه ندونه میخوای بابای من لای هزارمن خاکه توی قبرستون خبردار بشه؟ بعدم من بگم یا نگم اون از همه چیز خبر داره.
- میام اما قول نمیدم اون دختره ترنم رو بیارم!
- باید بیاد، وقتی سردار گفته بیارش یعنی بایدیه یعنی حضورش اجباریه!
- مغزت و خرگاز گرفته؟ من هنوز به این دختره اعتماد ندارم بعد بیارمش توی مهمونی که سردار ترتیب داده، که تو رو ببینه و بعدم سردار و؟ از سردار بپرسه چی بگم بهش؟
- سردار درمورد ترنم تحقیق کرده... کارنامه‌امش سفیده، سفیده!
- چی میگی؟
- فکر کردی سردار بی‌گدار به اب میزنه! نه آرادخان این‌جوریا هم نیست، سردار می‌دونه چیکار می‌کنه!
چشم‌هام برق زد، هرچند که خودمم تحقیق کرده بودم و هیچ‌چیز مشکوکی پیدا نکردم اما وقتی چیزی موردتایید سردار باشه یعنی حله... .
با صدای نکره‌ی شاپور به خودم امدم
- هی آراد خوابت برد؟ شنیدی چی گفتم؟ ترنمم باید بیاریش‌ها!
- باهاش صحبت میکنم.
- میاریش.
بدون اینکه جوابش و بدم قطع کردم. شاپور عادت داشت به این برخوردا... من و خودش بزرگ کرده، حتی اون من و آرادخان صدا کرد که بقیه هم از کوچیک تا بزرگ بهم میگن آرادخان. دروغ چرا خوشحال شدم از اینکه سردار درمورد ترنم تحقیق کرده، چون سردار خودش و درگیره این‌کارها نمی‌کنه و اینی که به شاپور هم گفته یعنی این‌که ترنم قراره جانشین متین بشه. این ازطرفی خوبه و از طرفی بد. خوب از این جهت که ترنم کارنامه‌اش سفیده و هیچ‌چیز مشکوکی نداره، از این‌که حرفه‌ای کار می‌کنه و هدفش هم مشخص هست که دیگه چیزی نمیگم. اما از این نظر که متین وارد بازیش کرده بده و همین
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
من و دودل میکنه. اما خب به گفته‌ی متین اینا از هم خیلی شناختی ندارن و متین اتفاقی باهاش آشنا شده. متین میگه زمانی که با ترنم درمورد کارصحبت کردم ترنم خودش گفته دنبال خلافه و خسته شده از این‌ مدل زندگی کردن حتی متین با بهونه‌ی جذب نیرو واسه شرکت باهاش قرار گذاشته بود... .
همه چیز بعداز این بارگیری مشخص میشه و میفهمم ترنم چه کاره‌اس... اما خدایی به زبر و زرنگیش تاحالا هیچ دختری رو ندیدم. امروز که زنگ زد و گفت فهمیده دارن تعقیبش میکنن موندم چی بهش بگم و واقعا هم درجواب همه‌ی حرف‌هاش سکوت کردم. موندم چجوری به ترنم بگم که فرداشب باید با من بیاد و نقش پارتنرم و بازی کنه، خندم گرفت، قطعا از حرص امشب سکته میکنه. دیشب که اونطوری شد، محاله قبول کنه دوباره نقش دوست‌ دخترم رو بازی کنه... نمیفهمم حالا چرا سردار گفته به عنوان پارتنرم بیارمش!
باکلید در رو بازکردم و وارد شدم جلو تلوزیون نشسته بود فیلم میدید و تخمه میخورد... باصدای قدم‌هام سرش و برگردوند سمتم به پنج ثانیه نکشید که دوباره محو تلوزیون شد
- خسته نباشی
- ممنون، چیکار میکنی؟
پوسته تخمه‌ی تو دستش و سمت تلوزیون گرفت و گفت:
- فیلم خفنیه..
داشت یه فیلم اکشن امریکایی میدید اونم بدون دوبله
- تلوزیون اینو گذاشته؟
- نه دانلود کردم
- الان یعنی میفهمی این چی میگه که این‌جوری ماتت برده؟
- اره
نمی‌دونم چرا ولی دلم می‌خواست امتحانش کنم... خیلی سریع کنترل رو برداشتم و فیلم و استپ کردم... دادش رفت هوا:
- عــه داشتم میدیم چرا استپ کردی؟
- اگه راست میگی تیکه‌ی اخر چی گفت؟
باتعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- فکر کردی دروغ میگم؟
- نه، فقط دارم ازت سوال میپرسم!
- اون افریقایه‌ی گفت" مشکلی نداره و همه چیز حله"و دختره که بازوش زخمی بود گفت"لعنتیا دارم از خونریزی و درد میمیرم شماها به فکر معاملتونید"
تااینجا درست گفته بود دروباره فیلم و پلی کردم و کمی که گذشت دوباره استپ کردم و گفتم:
- حالا چی گفتن؟
- اون مرده‌چشم ابیه به دختره گفت" خفه‌شو و به اون دختره که لباس ارتشی پوشیده بود گفت" برو یه مسکن بهش بزن تا صداشو ببره"
کنترل و انداختم روی مبل کناریش و گفتم:
- نه خوب بلدی
- چیه امتحان گرفتنت تموم شد؟
با پرویی کنارش نشستم و گفتم:
- اره
دوباره فیلم و پلی کرد و محوش شد. ده دقیقه گذشته بود که این‌بار کلاً تلوزیون و خاموش کردم
- اِی بابا توروخدا بیخیال‌.
انگار که تازه متوجه شده باشه که کلا خاموش کردم گفت:
- عــه چرا خاموش کردی؟! اصلاً من زبان بلد نیستم و همین‌جوری الکی دارم میبینم این و.
همین‌طور که ازجام بلندشدم و سمت اتاق میرفتم گفتم:
- دیدن فیلم کاری از کارمون پیش نمیبره. بلندشو بپوش باید بریم بیرون. دنبالم راه‌افتاد و پشت سرم وارد اتاق شد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- چه کاری؟ مگه قرار نبود سه روزه دیگه بارگیری بشه؟ چی شد پس؟
دیدم اگه هیچی نگم می‌خواد هی سوال بپرسه وسط حرفش پریدم و گفتم:
- فرداشب به مهمونی شاپور دعوتیم و باید باهم بریم اونم به عنوان پارتنر.
نمیدونم چرا وقتی اسم شاپور میومد چهر‌ه‌ش توهم میرفت و برق نفرت توی چشم‌هاش می‌نشست، درست مثل الان
- مهمونیه شاپور دیگه چه صیغه‌ایه؟
بایه لحن خیلی خشکی این و گفته بود. این دختر غیرقابله پیش‌بینیه بعضی موقعهها مثل یه زنه اغواگره بعضی موقعهها مثل یه دختر بچه‌ی شیطون،ب عضی موقع‌ها مثل ادم‌های مغرور حرف میزنه و الانم شبیه یه ادم که دنبال انتقامه... .
- منم تازه فهمیدم، هردومون رو دعوت کرده و گفته که حضور تو اجباریه
- خودش هم هست؟
حولم و از کمد برداشتم و گفتم:
- مهمونیه خودشه میخوای نباشه؟
- باشه میام...
تعجب کردم که به این زودی قبول کرد
- قراره پارتنرم باشی
- مهم نیس، اما نفهمیدم چرا گفته اجباری؟
- میخواد باهات اشنا بشه دیگه
به طرف در رفتم که گفت:
- من لباسی ندارم که مناسب مهمونی باشه.
- دوش که گرفتم باهم میریم خرید خودمم باید یه دست لباس بخرم
"از زبون ترنم"
دعوت شدن من به این مهمونی خیلی خوبه، و خوب‌ترش این‌که شاپور اجبار کرده حضور من رو... ببین شاپور تو خودت می‌خوای با من شاخ به شاخ شی. با اینکه حتی وقتی اسم شاپور رو میشنوم حالم بد میشه اما چاره‌ای جز این ندارم باید تلاش کنم، باید تا نفس اخرم بجنگم تا بتونم پشت اون بی‌همه چیز و به زمین بزنم و میزنم... امشب اولین قدم رو برمیدارم و بعد از اون دیگه بی‌وقفه فقط میدوم توی اینه به خودم زل زدم. باز ماتم امده و توی چشم‌هام نشسته و مجبورم کرده که مشکی بپوشم. هوا هم برخلاف صبح خیلی سرد شده بود و ابرای سیاه اسمون و گرفتن. اول بافت کوتاه مشکی و شلوار مام‌فیت ذغالی رنگم و پوشیدم و بعد بدون هیچ میلی یه آرایش ساده رو صورتم نشوندم... نباید جلوی آراد هیچ‌وقت کم بیارم و پی به اسرار و حال دورنم ببره.
موهامم دم‌ اسبی بستم. داشتم پالتوی‌ نمدی مشکی رنگم و تن میکردم که آراد درحالی که فقط شلوار تنش بود از حموم بیرونن امد، بدون اینکه محوش بشم کارم و انجام دادم و اونم بی‌هیچ حرفی رفت توی اتاق تا لباس بپوشه. جایی که من ایستاده بودم جوری بود که من می‌تونستم اون و ببینم اما اون نه... ولی خدایی عجب هیکلی داره، میدونم که اهل قرص و دارو و سوزن و این‌جور چیزها نیست و همش واقعین و حاصل ورزش‌ه‍ای سنگینیه که هرموقع تایمش ازاد بشه انجام میده.
شال بافتمم که طبق‌معمول مشکی بود و سرکردم و منتظر نشستم روی مبل و زیر چشمی نگاش میکردم. اوف عجب
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بازوهای داره لعنتی، هردختری ببینیه دلش میخواد شبا سرش و بذاره روش و بخوابه. از سی*ن*ه‌ی ستبر و برنزه‌ی بدون موی سیکس‌پکیش نگم که دلتون اب نشه. آراد واقعا از نظر ظاهری هیچی کم نداشت. عه من چ مرگم شده؟ چرا هیز بازی درمیارم اینقدر! سرم و محکم چپ و راست کردم تا از این افکار بیرون بیام و خودم و مشغول بازی با موبایلم کردم که از اتاق بیرون امد. یه لباس مشکی که دوتا دکمه‌ی اولش و باز گذاشته بود و قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی بدون مو و ورزش‌کاریش رو نمایان کرده بود با شلوار مشکی و کفش‌های چرم هم‌رنگش و دراخر پالتوی‌ نمدی مشکی که بلندیش تا کمی پایین‌تر از باسنش میرسید و قدبلندش و رعناتر میکرد پوشیده بود. موهای مشکی رنگش و با ژل حالت داده بود و خلاصه مثل یه جنتلمن شده بود. اما این زیبایی فقط توی ظاهرش خلاصه میشد و بس خدا می‌دونه فقط توی باتنش چه لجن‌زاریه... .
- مشکی پوشیدن تو ظاهرا واگیر داره.
در جوابش چیزی نگفتم و فقط عمیقا نگاش کردم.
دوتاپاساژ چند طبقه رو بالا پایین کردیم اما چیزی چشمم و نگرفت. همه‌ی لباس‌ها یا خیلی جلف بودن یا خیلی ساده یا خیلی باز بودن و همه‌ جات رو به‌ نمایش میذاشتن یا خیلی حجابی. الانم به پیشنهاد آراد اومدیم توی یکی از رستوران‌های پاساژ تاهم یه چیزی بخوریم هم خستگیمون دربره.
- با این روند پیش بریم چیزی گیرت نمیاد، یه چیز بخر تموم شه دیگه
همین‌طور که اسنک پراز سسم و گاز میزدم گفتم:
- نمیشه،چون قراره باشاپور اشنا بشم غیر ممکنه یهو لباس ساده بپوشم. میخوام یه چیز در شان و شخصیت تو بپوشم
- من؟
- اره تو
- حالا چرا من؟
- ببینم مگه نگفته اون کسی که مسئول بارگیری بارهاته رو بردار بیار اونم به عنوان پارتنرت، می‌خوام ببینمش و باهاش اشنا شم؟
- اره خب
- خب نمیشه که با یه لباس ساده و بیخود پاشم بیام که، درهرصورت باید مایه‌ی افتخار تو باشم... .
خندیدم اما اون پوزخندی که زد موجب شد نیشم و ببندم و اخم‌هام و توهم بکشم
- من با شاپور تعارف ندارم اونم با من. نیازی نیس به خودت خیلی سخت بگیری. از توی جیبش مقداری پول گذاشت روی میز و ازجاش بلند شد منم پشت سرش... چه عصا قورت داده‌ای هم هست... .
چشمم به یه لباس مشکی زیبایی که پشت ویترین بود خورد و متوقفم کرد آراد اول متوجه دلیل ایستادن من نشد اما با خیرگی من روی لباس سرش و سمت ویترین چرخوند و چشمش به لباس خورد. لباس مشکی ساتن با یقه‌ دکلته که روی سینش و قسمتی از روی رونش که چاک کوچیکی داشت سنگای نقره‌ای کار شده بود.
تنها مشکل همون چاکی بود که تا وسطای ساق پامیومد و بخاطره سنگ دوزی‌هاش هیچ راه حلی نداشت.
- مطمئنم بهت میاد...
زودتر از من وارد مغازه شد از فروشنده‌ی خانمی که ظاهر ساده‌ای داشت خواست تا از اون مدل سایز
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین