- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
بشین... به خانومت هم اطلاع بده و کارهاتون رو بکنید و بیایین کهما منتظریم، باشه پسرم؟!
- مگه شما دیگه جای مخالفت هم میذارین؟
- معلومه که نه... .
مردونه خندید و رفت به سمت دفترش... منم رفتم سمت اسانسور. وقتی وارد هتل شدیم یادم امد موبایلم و نیاوردم برای همین ترنم رفت توی اتاق و من برگشتم که موبایلم رو بیارم، داشتم میرفتم سمت اسانسور که با توکلی روبهرو شدیم و مارو واسه شام دعوت کرد. حالو حوصله هم ندارم اما دیگه نذاشت مخالفت کنم... توکلی و همسرش ادمهای خوبیان و رابطهی خوبی دارم باهاشون اما دختر کوچیکش ستاره زیادی رو مخمه، چون بهنحوی میخواد مخ من و بزنه و همیشه اویزون منه... حالا شانس اوردم اینبار هتل نیومده البته اگه امروز امده هم که نبودیم. اما خب وجود ترنم میتونه کمکم کنه که شرش رو برای همیشه بکنم، چون رفت و امد من به این هتل زیاده و هربار دلم نمیخواد این پاپیچ من باشه. بایدبا ترنم صحبت کنم که یه امشب رو نقش دوست دختر من و قشنگ بازی کنه... .
در رو باز کردم و وارد شدم مثل دیروز دوباره رفته پشت پنجره ایستاده و بیرون رو تماشا میکنه، تیشرت سفید گشادی پوشیده بود که سرشونههای از برف سفیدترش و بیرون انداخته بود با یه شلوار توسی... موهای بلندش رو دورش رها کرده بود، موهای واقعا بلند و زیبایی داره، رنگشون خرمایی روبه طلاییه ودر تعجبم ک چرا تاحالا نرفته رنگ بزاره البته شاید همین هم رنگه اخه خیلی خوشرنگه... .
روی مبل که نشستم به خودش امد... پرده رو رها کرد و به سمتم امد... .
- کی امدین؟
- باز که منو جمع بستی
- منظورم این بود که چرا دیر کردی؟
- با توکلی حرف میزدم.
با عشوهی مخصوص به خودش موهاش رو پشت گوشش روند و پا روی پا انداخت... سوالی نگام کرد. کلا این دختر عشوه و ناز توی وجودشه، انگار که بخشی از خودشه و ذاتیه و ساختگیه و برای دلربایی نیس
- دعوتمون کرد شام بریم خونش
- تو که قبول نکردی؟
- نمیشد قبول نکنم خیلی اسرار کرد
- اخه شُم... .
بادیدن اخمام که داشت میرفت توی هم حرفش و تصحیح کرد
- اخه تو اونها رو میشناسی من که نمیشناسم
- اشنا میشی
- اخه...
از جام بلند شدم و گفتم:
- تا هشت فرصت داری حاضر شی توی این تایم هم من یه کم میخوابم. رفتم سمت اتاق خواب و خودم رو روی تخت رها کردم و باهمون لباسها خوابم برد... .
"از زبون ترنم"
پسرهی بیشعور فقط بهم گفت باید بریم و خودش رفت بکپه و تا همین الان خوابیده. اوف حوصلم رفت... بعد از اینکه
- مگه شما دیگه جای مخالفت هم میذارین؟
- معلومه که نه... .
مردونه خندید و رفت به سمت دفترش... منم رفتم سمت اسانسور. وقتی وارد هتل شدیم یادم امد موبایلم و نیاوردم برای همین ترنم رفت توی اتاق و من برگشتم که موبایلم رو بیارم، داشتم میرفتم سمت اسانسور که با توکلی روبهرو شدیم و مارو واسه شام دعوت کرد. حالو حوصله هم ندارم اما دیگه نذاشت مخالفت کنم... توکلی و همسرش ادمهای خوبیان و رابطهی خوبی دارم باهاشون اما دختر کوچیکش ستاره زیادی رو مخمه، چون بهنحوی میخواد مخ من و بزنه و همیشه اویزون منه... حالا شانس اوردم اینبار هتل نیومده البته اگه امروز امده هم که نبودیم. اما خب وجود ترنم میتونه کمکم کنه که شرش رو برای همیشه بکنم، چون رفت و امد من به این هتل زیاده و هربار دلم نمیخواد این پاپیچ من باشه. بایدبا ترنم صحبت کنم که یه امشب رو نقش دوست دختر من و قشنگ بازی کنه... .
در رو باز کردم و وارد شدم مثل دیروز دوباره رفته پشت پنجره ایستاده و بیرون رو تماشا میکنه، تیشرت سفید گشادی پوشیده بود که سرشونههای از برف سفیدترش و بیرون انداخته بود با یه شلوار توسی... موهای بلندش رو دورش رها کرده بود، موهای واقعا بلند و زیبایی داره، رنگشون خرمایی روبه طلاییه ودر تعجبم ک چرا تاحالا نرفته رنگ بزاره البته شاید همین هم رنگه اخه خیلی خوشرنگه... .
روی مبل که نشستم به خودش امد... پرده رو رها کرد و به سمتم امد... .
- کی امدین؟
- باز که منو جمع بستی
- منظورم این بود که چرا دیر کردی؟
- با توکلی حرف میزدم.
با عشوهی مخصوص به خودش موهاش رو پشت گوشش روند و پا روی پا انداخت... سوالی نگام کرد. کلا این دختر عشوه و ناز توی وجودشه، انگار که بخشی از خودشه و ذاتیه و ساختگیه و برای دلربایی نیس
- دعوتمون کرد شام بریم خونش
- تو که قبول نکردی؟
- نمیشد قبول نکنم خیلی اسرار کرد
- اخه شُم... .
بادیدن اخمام که داشت میرفت توی هم حرفش و تصحیح کرد
- اخه تو اونها رو میشناسی من که نمیشناسم
- اشنا میشی
- اخه...
از جام بلند شدم و گفتم:
- تا هشت فرصت داری حاضر شی توی این تایم هم من یه کم میخوابم. رفتم سمت اتاق خواب و خودم رو روی تخت رها کردم و باهمون لباسها خوابم برد... .
"از زبون ترنم"
پسرهی بیشعور فقط بهم گفت باید بریم و خودش رفت بکپه و تا همین الان خوابیده. اوف حوصلم رفت... بعد از اینکه
آخرین ویرایش توسط مدیر: