جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 18,282 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بشین... به خانومت هم اطلاع بده و کارهاتون رو بکنید و بیایین که‌ما منتظریم، باشه پسرم؟!
- مگه شما دیگه جای مخالفت هم میذارین؟
- معلومه که نه... .
مردونه خندید و رفت به سمت دفترش... منم رفتم سمت اسانسور. وقتی وارد هتل شدیم یادم امد موبایلم و نیاوردم برای همین ترنم رفت توی اتاق و من برگشتم که موبایلم رو بیارم، داشتم میرفتم سمت اسانسور که با توکلی روبه‌رو شدیم و مارو واسه شام دعوت کرد. حالو حوصله هم ندارم اما دیگه نذاشت مخالفت کنم... توکلی و همسرش ادم‌های خوبی‌ان و رابطه‌ی خوبی دارم باهاشون اما دختر کوچیکش ستاره زیادی رو مخمه، چون به‌نحوی میخواد مخ من و بزنه و همیشه اویزون منه... حالا شانس اوردم اینبار هتل نیومده البته اگه امروز امده هم که نبودیم. اما خب وجود ترنم میتونه کمکم کنه که شرش رو برای همیشه بکنم، چون رفت و امد من به این هتل زیاده و هربار دلم نمیخواد این پاپیچ من باشه. بایدبا ترنم صحبت کنم که یه امشب رو نقش دوست دختر من و قشنگ بازی کنه... .
در رو باز کردم و وارد شدم مثل دیروز دوباره رفته پشت پنجره ایستاده و بیرون رو تماشا میکنه، تی‌شرت سفید گشادی پوشیده بود که سرشونه‌های از برف سفیدترش و بیرون انداخته بود با یه شلوار توسی... موهای بلندش رو دورش رها کرده بود، موهای واقعا بلند و زیبایی داره، رنگشون خرمایی روبه طلاییه ودر تعجبم ک چرا تاحالا نرفته رنگ بزاره البته شاید همین هم رنگه اخه خیلی خوشرنگه... .
روی مبل که نشستم به خودش امد... پرده رو رها کرد و به سمتم امد... .
- کی امدین؟
- باز که منو جمع بستی
- منظورم این بود که چرا دیر کردی؟
- با توکلی حرف میزدم.
با عشوه‌ی مخصوص به خودش موهاش رو پشت گوشش روند و پا روی پا انداخت... سوالی نگام کرد. کلا این دختر عشوه و ناز توی وجودشه، انگار که بخشی از خودشه و ذاتیه و ساختگیه و برای دلربایی نیس
- دعوتمون کرد شام بریم خونش
- تو که قبول نکردی؟
- نمیشد قبول نکنم خیلی اسرار کرد
- اخه شُم... .
بادیدن اخمام که داشت میرفت توی هم حرفش و تصحیح کرد
- اخه تو اون‌ها رو می‌شناسی من که نمی‌شناسم
- اشنا میشی
- اخه...
از جام بلند شدم و گفتم:
- تا هشت فرصت داری حاضر شی توی این تایم هم من یه کم میخوابم. رفتم سمت اتاق خواب و خودم رو روی تخت رها کردم و باهمون لباس‌ها خوابم برد... .
"از زبون ترنم"
پسره‌ی بیشعور فقط بهم گفت باید بریم و خودش رفت بکپه و تا همین الان خوابیده. اوف حوصلم رفت... بعد از اینکه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
خوابید رفتم و یه دوش مفصل گرفتم، موهام رو که خشک کردم نشستم جلو اینه و دست ودلبازانه ارایش کردم. زیر سازی صورتم رو که انجام دادم یه سایه‌ی ابی اسمونی با خط‌چشم کشیده‌ی رو چشم‌هام کشیدم، روژگونه‌ی صورتی ملیحی زدم و رژ هم رنگ رژگونم ولی یه دو درجه شاید تیره‌تر روی لبام کشیدم راضی که شدم اسپری فیکس و پاشیدم روی صورتم... .
امشب و نمی‌خواستم مشکی بپوشم برای همین یه زیری سفید بافت جذب نازکی پوشیدم شلوار مام‌فیته یخیم و تن کردم و پایینه لباسم رو داخل شلوارم کردم،کفش‌های اسپرت سفیدم و پاکردم و رفتم اراد رو بیدار کنم.
از اونجایی که وقتی توکلی گفت زنته اون گفت نه دوست‌دخترمه امشب چه بخوام و چه نخوام باید نقش دوست دخترش رو بازی کنم که این خیلی هم خوب بود از نظر من، یه تجربه‌ی کوچیک میشه که قلقش دستم بیاد... .
برای اینکه بیدارش نکنم توی نشیمن کارام رو کرده بودم اما الان ساعت هفته دیگه باید بلندشه از خواب. کنارش روی تخت نشستم وخیلی اروم صداش کردم که تکون نخورد. بنظرم الان بهترین موقع بود واسه کشیک دادنش. روی کمرش خوابیده بود یکی از دست‌هاش روی پیشونیش و اون یکی روی شکمش بود توی خواب هم اخمو بود. با اینکه پتو رو خودش ننداخته بود اما گردنش خیس از عرق بود. مژه‌های توپر و بلندش توی خواب زیباتر بودن.جالب بود که توی خواب خروپف نمیکنه، صدای خروپفه متین تا هفت‌خونه‌ی بقلی هم میره. دست از هیز بازی برداشتم و دوباره اروم صداش زدم که بازم بیدار نشد این‌بار دستم رو روی دستش گذاشتم، تکون خفیفی بهش دادم. بی اینکه چشم باز کنه گفت:
- کشیک دادنت تموم شد؟
ماتم برد... اون‌موقع تا حالا بیداره و چیزی نمیگه؟ وای ابروم رفت که... همچنان رو تخت نشسته بودم که یهو چشم‌هاش رو باز کرد. مشخص بود تازه از خواب بیدار شده چون چشم‌هاش کاسه‌ی خون بودن و سیاهی‌چشم‌هاش روشن تر از هر زمان دیگه‌ای بود. نیش خندی زد و نیم خیز شد... .
اخم کردم و سریع بلند شدم. بی‌اینکه به روی خودم بیارم چی گفته،گفتم:
- اومدم بیدارت کنم که ظاهراً بیدار بودی.
عقب گرد کردم از اتاق بزنم بیرون که صداش و شنیدم:
- حالا مطمئنی فقط امده بودی منو بیدار کنی؟
طعنه‌وار گفت...
برگشتم و خیلی خشک و جدی زل زدم بهش:
- چه‌کاره دیگه‌ای میتونم داشته باشم با شما وقتی خوابین؟
بلند شد ایستاد. شروع کرد دکمه‌های لباسش و باز کنه... چشم از دستش گرفتم... نگاهم و دوختم به چشم‌هاش... پوزخند گوشه‌ی لبش زیادی رو مخم بود. اَه خاک برسرت کنم.گاف دادی ترنم. دیدم همینجور داره نگاهم میکنه و حرفی نمیزنه از اتاق زدم بیرون... .
"از زبون آراد"
خوابم سبکه و با کوچک‌ترین صدایی بیدار میشم... واسه همین وقت‌هایی که خوابم کسی حق نداره بیاد تو اتاقم... البته چندین و چند ساله من خواب درست‌حسابی ندارم ولی خب با حریمی که واسه خودم درست کردم یه‌کم فقط یه‌کم تونستم ارامش و به خودم برگردونم... و امروز این دختر ناخواسته پا توی این حریم گذاشت، بهش نمیاد هیز باشه و یا بخواد هول بازی دربیاره، اصلا شاید یک‌دقیقه هم طول نکشید اون تایمی که بهم خیره بود... اما خوب منم به هیچ ک.س اعتماد ندارم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
شبا با چشم باز میخوابم که نکنه... بیخیال وارد گذشته نشم بهتره. از وقتی که از اتاق بیرون اومدم همکلامم نشده و کل مسیر رو سکوت کرده. ظاهراً قهره. اوف حالا چجوری بهش بگم که قراره نقش دوست دخترم رو بازی کنه؟
بی‌اینکه نگاهش کنن گفتم:
- به روحیه‌ی جنگندت نمیاد قهرقهرو باشی
با تعجب بهم‌ نگاه کرد ولی چیزی طول نکشید که حالت چهرش رو عادی کرد، کمی توی جاش جا‌به‌جا شد و گفت:
- قهر نیستم... .
دوباره از پنجره‌ی کنارش به بیرون خیره شد
- تو برو‌بر زل زدی به من حالا طلبکار هم هستی؟
تکون هم حتی نخورد، نه مثل اینکه به خانوم نمیشه گفت بالای چشمت ابروعه.
- قهر نیستی مثلا الان؟
با چشمای گرد شده و صورتی که شکل علامت سوال شده بود سمتم چرخید و منتظر به لبام چشم دوخت. شاید انتظار نداشت اینجوری حرف‌بزنم... البته کاملا خشک و جدی گفته بودم ولی خوب من ادمی نیستم که بخوام تلاش کنم با کسی هم‌صحبت شم
- گفتم که قهر نیستم... .
- اها پس عمه‌ی منه اینجوری چسبیده به پنجره؟
چیزی نگفت منم دیگه بحثو کش ندادم... .
زیر چشمی نگاهی بهش انداختم این‌دفعه بیشتر از دفعات قبل ارایش کرده بود. ادمی نبودم که خیلی به این چیزا دقت کنم اما ترنم رو هربار با یه مدل خاص ارایش دیدم و اینبار فرق کرده و این زیادی به چشم میومد. برخلاف دفعات قبل مشکی هم نپوشیده و این بیشتر نظرمو جلب کرده. پالتوش کوتاهه و ابی‌بیرنگ استین‌هاش کلوش شال سفید رنگی هم سرش کرده. موهای بلندش رو دم اسبی بسته ولی از پشت بیرون ریخته.وقت‌هایی که موهاش رو این‌جوری میبنده چشم‌هاش وحشی‌تر میشه. درست مثل یاغی، یاغی میشد. یادم باشه وقتی برگشتیم تهران حتما برم و به یاغی یه سری بزنم تایم زیادیه که نرفتم سوارکاری..
نزدیکای خونه‌ی توکلی بودیم که خیلی بی‌مقدمه گفتم:
- امشب باید نقش دوست دختر من و بازی کنی.
جوابم رو داد اما حس کردم توی صداش یه حرصی خوابیده:
- بله میدونم، به لطف شما تعداد زیادی هستن که فکر میکنن دوست دختر یا زنتم، من... .
- امشب فرق میکنه
- چه فرقی؟
- دختره توکلی، ستاره! زیادی پاپیچه منه می‌خوام امشب نقش عاشق رو واسم بازی کنی طوری که بکشه بیرون ازم
- حس نمیکنی یه کم زیاری پرویی؟
همین رک بودنش خوبه...حرفش رو تو دلش نگه نمیداره و چقدر خوشم میاد از این‌مدل افراد... جدی گفتم:
- واسه چی؟
- من نقش عاشق و بازی کنم و تو معشوق؟
- اشکالش کجاست؟
- اول تا اخرش اشکاله، اگه من عاشق باشم که فایده نداره، فکر می‌کنه منم مثل خودش یه کَنه‌ام که امروز و فردا از دور حذف
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
میشم.
نگاهش کردم که خودش ادامه داد:
- باید تو بشی عاشق و من معشوق که باور کنه منو دوست داری. درغیر این‌صورت فایده‌ای نداره... .
همچین بی‌راه هم نمیگه‌ها... درست میگه... هرطور شده و به هر قیمتی که هست من باید این دختره رو دَک کنم بره... ناچار گفتم:
باش من میشم عاشق و تو بشو معشوق. من که خوب بلدم نقشم و بازی کنم، بینم تو چه میکنی
حق به جانب و مطمئن از خود گفت:
- منم خوب میدونم چجوری بشم معشوق و دیونه کنم عاشق و... .
حس کردم ته حرفش منظوری داشت اما اهمیتی ندادم.
مطمئن بودم خوب بلده نقشش رو بازی کنه، البته با اون همه ناز و عشوه‌ی خدایی که این داره لب‌تر کنه صدتا خواهان واسش صف میکشن. یعنی واقعا همچین کسی دوس‌پسر نداره!؟ و یا کلا باکسی تو رابطه نبوده!؟ سر فرصت باید سراز این موضوع هم دربیارم. البته خیلی سوال‌ها هست که باید بپرسم. مثلا درمورد اسمش که از وقتی از زبون متین شنیدم یه چیز مثل خوره به جونم افتاد که سریع‌تر ببینمش و باهاش اشنا بشم. اما فعلا کارای مهم‌تری هست که باید بهش رسیدگی کنم
"از زبون ترنم"
آخ که امشب چه شبی بشه... بچه پرو میگه تو بیا نقش عاشق و بازی کن، عجبا! فکر نمی‌کردم حرفم و قبول کنه اما این‌طور که بوش میاد انگار این دختره حسابی رو مخشه که تن داد به چنین کاری. با ایستادن ماشین جلوی دربی به خودم امدم جعبه‌ی شیرنی که خریده بود رو از صندلی عقب برداشت و گفت:
- رسیدیم..
پیاده شدیم. ایفون رو زد، چیزی طول نکشید که درب باز شد... آراد صبر کرد تا اول من وارد شم... چه عجب یه کاره جنتلمنانه دیدیم ما ازاین بشر... وارد که شدم گفتم:
- اینم جزء‌ی از نقشته؟
گنگ نگاهم کرد که گفتم:
- اخه عادت نداری به مقدم بودن خانوم‌ها احترام بذاری
پوزخندی زد و شونه بالا انداخت. از این پوزخنداش واقعاً لجم میگیره. دوشا دوش هم با قدمای اروم اما محکم سمت خونه می‌رفتیم که یهو دستم تو دستش قفل شد. ایستادم، اول نگاهی به دستم که توی دست بزرگش گم بود و بعد به خودش نگاهی کردم. البته چاشنی یه اخم ظریف.
سرش رو کج کرد و گفت:
- اینم جزءی از نقشه‌است...
به تکون دادن سرم اکتفا کردم. رفتیم به سمت درب وردی، حیاط خیلی بزرگی نبود. باغچه هم نداشت حتی یه دونه گلدون هم واسه زیبای نذاشته بودن اون اطراف... هنوز از چهار‌تا پله‌ای که ساختمان رو از حیاط جدا میکرد بالا نرفته بودیم که درب باز شد و اقای توکلی با زنی زیبا که ظاهراً همسرش بود توی چارچوب نمایان شدن
- کجایین پس بچه‌ها؟!
هرد و سکوت کردیم و پله‌ها رو طی کردم..
زنه توکلی گفت:
- خوش امدین بچه‌ها، چرا زحمت کشیدین... .
آراد اول با توکلی دست داد و سلامی داد و بعد جعبه‌ی شیرینی رو سمتش گرفت. به محض اینکه برگشت به سمته همسره توکلی تا بااون هم دست بده، زن پیش دستی کرد و آراد رو توی بغلش کشید. منم با توکلی دست دادم و سلام و احوال پرسی کوتاهی کردیم، آراد دستی به کمر زن کشید و گفت:
- چه زحمتی، زحمت ماییم و دردسرهامون
زن بالاخره دل کند از بغل آراد و گفت:
- عه نزن این حرف و، دلم واست یه ذره شده بود،
رو به من کرد و
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
قبل از هر حرکتی کنم من رو هم کشید توی بغلش، اولش خشکم زد. بعد من هم دستی به کمرش کشیدم که رهام کرد و ادامه داد:
- خدا میدونه وقتی فهمیدم خانومت رو هم اوردی چقدر خوشحال شدم
توکلی:
- خانوم بهتر نیست ادامه‌ی حرف‌ها رو داخل بزنیم؟
- ای وای خدا مرگم. بفرمایین، بفرمایین.
خدمتکاری که دم در بود خواست پالتو و شالم رو بگیره که گفتم:
- مرسی عزیزم اینجوری راحت‌ترم... نگاه‌معنادار آراد رو نادیده گرفتم. پالتوی آراد رو ولی گرفت و اویزون کرد. توکلی به داخل هدایتمون کرد که با مرد و زنه جوانه دیگه‌ای روبه رو شدیم که روی مبل‌های سلطنتی نشسته بودن توکلی گفت:
- از بس ثریا دلتنگ آراده یادش رفت باید دعوتتون کنه بیایین داخل.
همسره تولکلی که فهمیدم اسمش ثریاعه پیرو حرف توکلی گفت:
- اره والا... .
من فقط به لبخند کم‌جونی بسنده کردم. آراد به سمت مردی حدودا سی‌و پنج ساله که یه بچه‌ی یک ساله بغلش بود رفت و خیلی گرم باهاش مشغول سلام و احوال پرسی شد منم با اون دختری که حدود بیست و پنج ساله میزد سلام و احوال پرسی گرمی کردم. از برخوردش حدس زدم که ستاره نباشه، یه کتو شلوار ابی نفتی پوشیده بود یه صورت خیلی معمولی داشت و بلندیه موهای هایلایت شدش تا شونه‌هاش میرسید. با مردی که آراد علی‌رضا صداش میکرد هم سلام و احوال پرسی کردم که آراد روب من گفت:
- با اقای توکلی که اشنا شدی.
به توکلی نگاهی انداختم و لبخندی بهش زدم که اونم مردونه لب‌خند زد. به ثریا اشاره کرد و گفت:
- ایشون هم همسرشون ثریا خانوم که همیشه من براشون اسباب زحمت بودم.
ثریا اعتراض‌گونه گفت:
- نزن این حرف و پسرم توهم مثل علی‌رضای خودم... .
ثریا زنی بود با قد متوسط و سنی حدود پنجا‌ه‌. پنجاه و پنج‌ ساله... موهای شرابیشو مصری کوتاه کرده بود و کت و دامن سرمه‌ای رنگی تن کرده بود.روبه اون هم لبخندی زدم که گفت:
- ایشالله خوشبخت بشین عزیزکم.
توکلی:
- خانوم شما که باز یادتون رفت تعارف کنید بشینن بچه‌ها، آراد جان عزیزم، ترنم خانوم بشینید
ثریا:
- ای وای توکلی من یادم میره تو بجای این‌که به من یاداوری کنی تعارف کن خب، بشینید بچه‌ها
منو آراد روی مبل دونفری نشستیم توکلی و زنش روی مبلای تک نفره‌ی کناریمون و علیرضا و اون دختر ‌به همراه دختر‌بچه‌ی تپلو روی مبل سه نفری مقابل ما نشستن. آراد دستشرو سمت علی‌رضا برد و گفت:
- ایشون هم علیرضا پسره اقا و خانوم توکلی و البته از دوست‌های خوب من
علیرضا:
- اختیار دارین شما... .
آراد سری واسش تکون داد و رو به دختر جوان گفت ایشون هم شقایق خانوم همسرش و این کوچولو هم دخترشون که اسمش رو یادم نیست... .
دیدم اون‌موقع تاحالا فقط لبخند میزنم...گفتم:
- ای جان خدا حفطش کنه. اسمش چی هست حالا؟
شقایق:
- ممنون عزیزم سلامت باشی. این خانوم کوچولو برکه‌ی مامانشه...خم شد و گونه‌ی بچه رو بوسید... ناخود‌اگاه لبخندی روی لبم نشست از دیدن این صحنه... .
خدمتکار جلومون نسکافه و از همون شیرنی‌هایی که آراد خریده بود گرفت و ثریا جون تعارف کرد که بخوریم... میوه های توی پیش‌دستیه روهم مقابلمون روی میز چید...
از برخورد شقایق خیلی خوشم امد. دختر خون گرمی بود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
آراد:
- ترنم هم که دیگه میدونین نامزده عزیزه منه
دستش رو دور کمرم گذاشت و من و به خودش نزدیک‌تر کرد که سرم و ناخوادگاه پایین انداختم.
خدایا، خدا جونم تو به من صبر بده. اوف لعنت به من که همش لب و دهنم و موقع عمل جا میزنم. مگه این من نبودم که میگفتم خودم باید موقعیت درست کنم و از کوچک‌ترین چنین لحظاتی نباید بگذرم. پس الان چمه؟
با صدای پاشنه‌ی کفشی سرم و سمت صدا چرخوندم که با دختری با قد نسبتا بلند که نصفش رو مدیون کفش‌های پاشنه نه سانتیش بود مواجه شدم و از مدل لباس پوشیدنش چشم‌هام چهارتا شد... یه لباس دکلته‌ی قرمز تنگ که بلندیش تا یه وجب زیرباسنش می‌رسید پوشیده بود... سردش نبود؟ من حتی پالتومم در نیاوردم... زیبا بود اما با عمل ولی باید بگم دکترش خوب بوده که اینقدر طبیعی واسش کار کرده بود. وقتی نزدیکمون شد خودش رو انداخت روی آراد و از گردنش اویزون شد که اخم‌هام خودبه‌خود توهم رفت. یعنی منه به این گندگی رو ندید که نشست روی پاهای آراد؟ اصلا من هیچی از پدرش هم خجالت نکشید؟ بدبخت آراد هم شوک شده بود... اما تکونی به خودش داد و اخم‌هاش رو توهم کشید و مجبورش کرد از جاش بلند شه. بالاخره رضایت داد بلند شه... البته اگه آراد بلند نمیشد اونم بلند نمیشد. پررو تر از این حرفا میزنه اخه.
بی اینکه به روی خودش بیاره گفت:
- وای آراد جون دلم واست پر می‌کشید. بابا که گفت امدی خیلی خوشحال شدم.
آراد که نشست اونم رفت سمت مبل تک نفره‌ی روبه‌روی آراد نشست و ادامه داد:
- حتی امروز صبح امدم هتل اما گفتن نیستی.
پس ستاره جون تنش میخاره... بیخود نیست آراد گفت می‌خواد شرش رو بکنه.
من رو نادیده گرفت و حتی نگاهمم نکرد دیگه چه برسه به اینکه یه سلام کنه... .
حالا فعلا شما یک هیچ جلو باش ببین چجوری سوراخ‌، سوراخت میکنم.
آراد نگاهی بهم انداخت و دوباره من رو سمت خودش کشید و گفت:
- اره با ترنم رفته بودیم یه دوری بزنیم... .
ثریا:
- خوب کردی مادر نامزدت رو ببر همه جارو نشونش بده
با گفتن کلمه‌ی نامزد ستاره اتیش گرفت. برزخی نگام کرد منم بهش پوزخندی زدم و نگاه عاشقانه‌ای حواله‌ی آراد کردم که ته‌مایه‌های خنده توی صورتش پیدا بود... سریع ازش چشم گرفتم که خندم نگیره... .
چه داستانی شد... فکر نمی‌کردم با چنین عجوبه‌ای روبه‌رو بشم
آراد:
- ثریا خانوم متاسفانه واسه کار امدیم و وقت نمیشه بریم دور دور. اما بهش قول دادم... .
مکثی کرد به چشم‌هام نگاه کرد و ادامه داد:
- دفعه‌ی بعدی فقط بیاییم واسه گردش.
علی‌رضا:
- توی شرکت ندیدمت که
آراد:
- اون‌جاهم میام
جوری که کسی جز آراد نشنوه زیرلبی گفتم:
- مگه تو اینجا هم شرکت داری؟
روبه شقایق لبخند دندون نمایی زدم
اونم جوری که فقط من بشنوم نزدیک گوشم پچ زد:
- اره، من عفاف و حجاب رو توی کل کشور گسترش میدم
تک خندی زدم و گفتم:
- نه بابا!
علی‌رضا:
- ببینم نکنه قراره شرکت و گسترش بدیم؟
آراد:
- نه، بایکی از طراح‌های خوب اصفهانی قرار دارم
علیرضا:
- به‌به مبارکا حالا کی قراره از این طراح رونمایی بشه
آراد:
- به زودی... .
حالتش همینجوریه... یه جوری می‌پیچونه حرف رو که نه ناراحت شی نه بی‌جواب بمونی.
علی‌رضا:
- توی شعبه‌ی اصفهان مشغول به کار میشه این طراح؟
آراد:
- به احتمال زیاد نه. اگ بتونم راضیش کنم بریم تهران خیلی خوب میشه... .
دوباره جوری که آراد فقط بشنوه گفتم:
- چه دروغگوی حرفه‌ای
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
هستی تو!
دوباره مثل قبل اروم جوابم و داد:
- دروغ! من توی کل زندگیم دروغ نمیگم و نگفتم.
- یعنی میگی با یه طراح قرار داری؟
- بله، فردا صبح.
ستاره که مشخص بود از این بحث کاری حسابی کلافه شده و طاقت درگوشی صحبت کردن من و آراد رو نداره گفت:
- وای بسه دیگه همش کار‌ کار بیخی تو روخدا... آراد فرداشب یه پارتیه خیلی خفن دعوتم بیا به عنوان پارتنر من و همراهی کن باور کن خیلی خوش میگذره
آراد با یه لحن خیلی جدی و رسمی جوابشو داد:
- نه ستاره جان، گفتم که برای کار امدم و خیلی نمی‌مونم. درضمن...
رو به من کرد و لبخند جذابی نثارم کرد و ادامه داد:
- بنده خودم نامزد دارم و نمیتونم تور و همراهی کنم...
یک... یک مساوی ستاره خانوم.
ستاره:
- اِی بابا این که نشد دلیل. نامزدت توی هتل میمونه و من و تو میریم...
نه بابا؟ اراد اخم وحشتناکی کرد بهش که دست و پاش رو جمع کرد و من من کنان امد حرفش و درست کنه که آراد رو ب توکلی گفت:
- خوب کارها چطور پیش میره؟ خداروشکر کروناهم که دیگه رو به اتمامه و توریست‌ها و گردشگرها و دوباره راه‌افتادن... .
توکلی:
- هی بد نیس. اره خداروشکر اوضاع خیلی خوب شده. من به شخصه و یه چند تن از همکارا قصد داشتیم هتل و کلا درش رو تخته کنیم. البته الان هم توی فکرش هستم اما دلم نمیاد. میدونی من دیگه با چارباغ عباسی خو گرفتم.
ثریاجون رو به من ادامه داد:
- الکی یه چیزی میگه نه میتونه دل از هتل بکنه و نه میتونه دل از اصفهان بکنه... .
با تعجب پرسیدم:
- مگه شما اصفهانی نیستین؟
توکلی خندید و گفت:
- اگه اصفهانی بودیم که لهجه داشتیم باباجان..
- یعنی چی؟ پس از کجایین؟
ثریا:
- ما از شیرازیم دخترم. همون سالی که من و توکلی عقد کردیم بار وبندیلمون رو جمع کردیم و امدیم اینجا. توکلی ارث بزرگی از پدر و پدربزرگش بهش رسیده بود ولی دوست نداشت توی شیراز زندگی کنه. یه جورایی تحمله زندگی تو شیراز بدون پدرش براش سخت بود. الان بیشتر از سی‌ و‌ شش‌هفت ساله که ما اصفهان زندگی می‌کنیم
- از همون ثانیه‌ی اول هم که باهاتون صحبت کردم برام سوال شد که شما چطوری اصفهانی صحبت نمی‌کنید و چرا لهجه ندارین
توکلی:
- البته دیگه ما اب و نونی اصفون و خوردیم مِگه میشه نتونیم اصفونی حرف نزنیم دادا؟
با اتمام جملش همه زدن زیره خنده... .
- خدایی خیلی خوب حرف زدین. حالا من که خیلی از گویششون سر در نمیارم اما خیلی شبیه بود
ستاره:
- حالا این چه بحث مسخره‌ایه که دارین می‌کنید. ببینم آراد جون شما تا کی اینجایین؟
نه ول نمیکنه انگار... اخم‌های آراد هم که فقط پنج دقیقه کارساز بود.
اراد:
- نهایت تا چهار روزه دیگه
ستاره:
- هوووو این که تایم زیادیه. بنظرم میتونی یه شب رو به
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
خودت استراحت بدی عزیزم. هرروز هرروز که نمیشه کار کرد. حالا که با مهمونی بزرگ موافق نیستی اصلا من خودم یه مهمونی کوچولو و جمع‌وجور میگیرم...
پشت چشمی واسم نازک کرد و دستش رو توی هوا تکونی داد و نه از دل و نه از جون ادامه داد:
- حالا دوست دخترتم بیاری مشکلی نداره... .
روتو برم دختر... بسه هرچی سکوت کردم. بالاخره امده بودم این‌جا گه شر این و از زندگی آراد بکنم:
- اووم ستایش جان... .
ستاره با عصبانیت و تن صدای کمی بلند گفت:
- اسمم ستاره‌اس نه ستایش
_اوه ببخشین ستاره، آراد که گفت؛ ما تایممون رو واسه کارهای بیخود تلف نمی‌کنیم... .
لبخند دندون نمایی زدم، اول نگاهی به آراد که سرش و سمتم چرخونده بود و با چشم‌های نامحسوس ریز شده خیره نگام میکرد، انداختم... بعد نگاهی به ستاره و ادامه دادم:
- اگه هم تایم اضافی داشته باشیم...
دستم و دوری بازوی آراد حقله کردم و حرفم رو کامل کردم:
- دوست داریم تنها باشیم و از تنهاییمون لذت ببریم تااینکه با مزاحم‌ها سروکله بزنیم... .
با اتمام حرفم رسما اتیش گرفت اومد حرفی بزنه
که روبه شقایق گفتم:
- عزیزم میشه من رو تا سرویس بهداشتی راهنمایی کن
شقایق که اثار خنده توی چهرش بود و مشخص بود خودش رو داره به زور کنترل میکنه سری تکون داد و گفت:
- اره عزیزم حتما...
بلند شد... .
اینم یک دو به نفع من... .
توی راهرو که پیچیدیم از خنده منفجر شد:
- دختِ....واااای خدا نَگَ....آاای دلم
خنده بهش اجازه نمیداد حرفش رو کامل کنه با لبخند محوی منتظر شدم تا اروم بشه، نفس عمیقی گرفت و گفت:
- خدا بگم چیکارت نکنه، تو که زدی سوراخش کردی.
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
هرکی بامن دَر افتاد؛
سرمو به نشونه‌ی پرسش تکون دادم که حرفم و کامل کرد
شقایق:
- الحق که وَر افتاد، دمت گرم حسابش رو گذاشتی کف دستش دختره‌ی هول.
با چشم‌های گشاد شده نگاش کردم که دربه سرویس رو باز کردو شونه‌ای بالاانداخت...
وارد شدم و درو بستم. قصدم دستشویی رفتن نبود فقط نمیخواستم اجازه بدم ستاره حرفشو کامل کنه. ارایشم رو توی اینه چک کردم. ریمل و رژم رو تمدید کردم و رفتم بیرون. اما متاسفانه ستاره جای من نشسته بود، عجب ادمیه... در عجبم از پدر و مادرش که چطور هیچی بهش نمی‌گن‌ بدون اینکه به روی خودم بیارم رفتم و پیش شقایق نشستم. علیرضا نبود.
- بدش به من ببینم این گوگولی رو...
بچش رو ازش گرفتم و جلوی صورتم بالا اوردمش... بهش دقیق شدم. دختر بچه‌ی تپلی که یه دست هودی و شلوار ست پشمی صورتی پوشیده بود و انگشت شستش رو میک میزد... .
- وای خدا تو چقدر گوگولی اخه... .
برکه اول با چشم‌های گرد شده بهم خیره شد و بعد قش‌قش خندید که هم من و هم شقایق رو به خنده واداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
ستاره:
- ارادجونم چقدر لباست خوشگله و بهت میاد
آراد نگاهی به من انداخت و گفت:
- سلیقه‌ی خانوممه
ستاره:
- او حالا تا خانومت بشه راه زیاده.
پشت چشمی برام نازک کرد.
آراد:
- ستاره خانوم فکر نمی‌کنی جای یه نفره دیگه رو گرفته باشی؟
ستاره موهاش رو پشت گوشش روند و گفت:
- وا نه، من جای کسی و نگرفتم... .
چه به روی خودش هم نمیاره.
آراد:
- ولی من فکر میکنم جای خانوم من و گرفته باشی... .
چشم از اون دختر گرفت و روبه‌ من گفت:
- ترم! عزیزم بیا پیش من.
ستاره:
- بابا بیخیال آراد اون‌جا نشسته داره با بچه سروکله میزنه دیگه.
از جام به همراه برکه بلند شدم و رفتم سمت اراد ولی ستاره همچنان سرجاش نشسته بود
از بالا نگاهی بهش انداختم که پا رو پای دیگه‌ش انداخت و گفت:
- هرکی ناراحته می‌تونه از اینجا بره
خندیدم از اون خنده‌های هیستریک؛ این دختر واقعا داشت حرصم و درمی‌اورد... ننه باباش چرا سکوت کردن اصلا و چیزی نمیگن؟ خودم دست به کار شدم رو به توکلی گفتم:
- شما نمی‌خوایین چیزی بگین اقای توکلی؟ مهمون دعوت کردین که اینطور دخترتون با شوهره طرف لاس بزنه و شماهَ... .
- تررنم
باصدای آراد دردم خفه شدم، انتظار هرچیزی رو داشتم به جز این یه مورد... مگه نگفته بود شر این و بکنم؟... از جاش بلند شد، باچشم‌هایی که عصبانیت درونش رو نشون میداد من دلیل این عصبانیت رو نمی‌فهمیدم گفت:
- عزیزم بهتره که ما رفع زحمت کنیم. اومدم بچه رو بدم به شقایق که ثریا گفت:
- آراد جان شما حرکت‌ها و حرف‌های ستاره رو به دل نگیر
ستاره با لحن لوسی گفت:
- مامــان!
ثریا عصبی گفت:
- تو ساکت که به اندازه‌ی کافی شرمندم کردی امشب
ستاره مثل بچه‌های لوس اخم‌هاش و توهم کشید دست به سی*ن*ه به مبل تکیه داد و سرش رو برگردوند
ثریا رو کرد به سمتم و گفت:
- ترنم عزیزم من شرمندم. خواهش میکنم ببخشید
آراد:
- نیازی به عذر خواهی نیست. ترنم از چیزی خبر نداره و بهتره ما بریم.
گنگ به آراد نگاه کردم که رو ازم گرفت. الان من شدم مقصر؟ نمی‌فهمم دلیل این رفتارش و
آراد:
- اقای توکلی با اجازتون
توکلی:
- به روح پدرم اگه بذارم از اینجا جم بخوری... روبه دختر گفت:
- به نظرم ستاره یه عذرخواهی هم به تو و هم به خانومت بدهکاره مگه نه ستاره... دخترم؟
ستاره بیشتر خودش و توی مبل فرو کرد و لجوجانه سرشو کج تر کرد
توکلی با لحن هشدارگونه‌ا‌ی:
- ستاره!
ستاره:
- اوف چشم...
از جاش بلند شد و رو به آراد ادامه داد:
- معذرت میخدام عزیزم...
به طرف پله ها پا تند کرد و رفت. اینم یه چیزیش میشه ها... .
توکلی:
- من از تو معذرت میخوام دخترم، ستاره اخلاقش این شکلیه و اینجوری بزرگ شده شرمندم. رفت به سمتی که ستاره رفته بود... .
با تعارف علی‌رضا دوباره نشستیم نمیدونم چرا ولی الان جو طوری بود که انگار من مقصرم... .
ثریا خانوم مضطرب بود و مدام به پله‌ها نگاه میکرد اخر سرهم طاقت نیاورد و بلند شد رفت سمت پله‌ها و گفت:
- برمیگردم الان. لطفاً از خودتون پذیرایی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
کنید...
جو از قبل هم سنگین‌تر شده بود هیچ صدای جز صداهای عجیبی که برکه از خودش در می‌اورد از کسی درنمی‌امد... یهو شقایق درحالی که بچه رو روی پاهاش نگه داشته بود گفت:
- خاله ترنم نمی‌خوای بیای با من بازی کنی؟!
لبخندی زدم گفتم:
- چرا نمیام حتما.
بلند شدم و رفتم سمتش که علی‌رضا بی معطلی جای من نشست و من پیش شقایق. خواهر و برادری از هرفرصتی استفاده میکنن که پیش آراد باشن. با آراد شروع کرد به پچ‌پچ کردن و منم مشغول بازی با برکه. به گفته‌ی مامانش برکه دختری نبود که با همه خوب باشه و بغل هرکی بره سریع گریه میکنه و الان از معجزاته که با من خوبه.
- من قربون اون دستو پاهای تپلوت برم.
شقایق:
- از رفتار مامان بابا ناراحت نش و
باتعجب بهش نگاه کردم که ادامه داد:
- درست سه سال پیش بود که ستاره خودکشی کرد و از بعد از اون حرفاش پیش رفت. یه بار که بابا باهاش مخالفت کرد دوباره خودکشی کرد
با چشمای گرد شده و صدای بلند گفتم:
- چی؟
- هیش یواش تر دختر.
به آراد و علی‌رضا که غرقه در گفت‌وگو بودن نگاهی انداخت و گفت:
- یه جورای با این‌کارش پیش برده. هر رفتاری که بکنه مامان بابا چیزی بهش نمیگن. البته باید اینم بگم که ستاره تحت مراقبته روانپزشک و به گفته‌ی روانپزشک هم هست که بابا چیزی بهش نمیگه
همینطور که برکه رو تکون میدادم گفتم:
- وا این کار که بدتره موجب میشه بیشتر لوس و حرف، حرف‌خود بشه.
- اره درسته. اما توی یه سری تایم مشخص روانپزشک به بابا میگ که چه مواقع باهاش مخالفت کنن و چه مواقع چیزی بهش نگن. به گفته‌ی روانپزشک هم هست که بابا توی روابط و لباس پوشیدن ستاره دخالت نمیکنه...
- واسه چی خودکشی کرد؟
- بدون دلیل. ستاره افسردگی شدید داره
- این افسردگی نیست اسمش. این بیماریه روانیه
- بابا و مامان میگن افسردگی منم میگم افسردگی
و نگاهی بهم انداخت که تا‌تهش خوندم.
- علی‌رضا خیلی به خانوادش وابسته‌س و دوستشون داره. منم به خاطره اون کوتاه میام. اگه بدونی چقدر با منم لجبازی میکنه و اذیتم میکنه
- همسرت چیزی بهش نمیگه؟
- میگه اما نه اونطور که شایسته‌ی رفتارهای ستاره باشه. با یه تذکر ساده ختم میکنه قاعله رو و بعضی از مواقع که ستاره کوتاه نمیاد از خونه میریم
- پدر و مارش چیزی نمیگن؟
- چی بگن بنده‌ خداها. ستاره حاصل تربیت خودشونه، بعدش زنگ میزنن و خیلی عذر خواهی میکنن
- تا کجا این داستان ادامه داره اخه؟ تا کی قراره با این شرایط زندگی کنن!
- خدا میدونه
با صدای توکلی به خودمون امدیم
توکلی:
- صدیقه‌خانم... صدیقه خانم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین