- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
من رو بیاره.
زن سریع از پشت میز بیرون امد و رفت سمت رگالهای وسط مغازه. مغازهی خیلی بزرگی بود و تنوعش هم زیاد بود. از بین لباسها سایز من رو بیرون اورد. مثلاینکه حوصلهش سر رفت از پاساژ گردی که انقدر سریع دست به کار شد... .
زن فروشنده به آراد تعارف کرد که روی کاناپه بشینه و منتطر بمونه. آراد هم نشست و من رو به سمت پرو راهنمایی کرد و خودش هم باهام اومد و کمک کرد که بپوشم. توی تنم واقعا زیبا بود
- وای خدای من، این یکی از کارهای پرفروش و خاصه ماعه اما توی تن هیچ مشتری مثل تن شما ننشسته، واقعا بهتون میاد و انگار برای شما دوخته شده. بذارین برم همسرتون رو صدا بزنم بیان ببینن و نظرشون رو بگن.
اول متوجه حرفش نشدم اما هنوز دستش به دستگیره نرسیده بود که مچش رو گرفتم. با تعجب اول نگاهی به من و بعد به مچش که توی دستم اسیر بود کرد و مجدد نگاهشو به من دوخت اما اینبار با اخم... .
سریع دستش رو رها کردم، لبخند مصلحتی زدم و گفتم:
- اوم چیزه من نمیخوام توی تنم ببینه. چجوری بگم؟
مونده بودم چجوری بپیچونمش که خودش گفت:
- اها میخواین همسرتون رو سوپرایز کنید.
- بلهبله میخوام سوپرایزش کنم.
- باشه عزیزم اگه لباس رو دوست داری بزار کمکت کنم تادرش بیاری. اخرین نگاه و از توی ایینهی قدی به خودم انداختم. لباس از زیبایی چیزی کم نداشت. اما نمیدونم جو اون مهونی نفرین شده چجوریه و چه ادمایی توی اون مهمونین. لباس یقش زیادی باز بود. با یه تصمیم ناگهانی لباس و از تنم بیرون اوردم و سریع لباسهام و پوشیدم و از پرو بیرون پریدم.
آرد نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چی شد؟
- میخرمش... .
اخرش که چی! من از همهی این کارهایی که باید انجام بدم از قبل خبر داشتم و الان نباید کم بیارم. باید خجالت و حیا رو بزارم کنار چون توی این راه از این چیزها خبری نیست. و اگر بفهمن نقطه ضعف داری روی یک موضوع دقیقا از همون جا میزننت زمین... توی یه مغازهی کفش فروشی بزرگ داشتیم کفشهارو نگاه میکردیم اما هیچ چیزی نظرم و جلب نکرده بود. من یه ردیف و نگاه میکردم و آراد هم یه ردیف و البته با کلافگی زیاد.
- ترنم... .
برگشتم که دیدم یه جفت کفش مشکی توی دستشه و نگام میکنه. نزدیکش شدم، کفش و از دستش گرفتم و نگاه کردم. الحقو و لانصاف که خیلی باسلیقهاس. کفش مخمل مشکی پاشنه بلند که جلوش سادهی ساده بود اما پاشنهی فلزیش با سنگای نقرهای تزیین شده بود. توی یه کلمه میتونم بگم مثل کفشهای پرنسسها بود. فروشنده که اقای جوان، جلف، سوسول و البته هیزی بود به سمتمون اومد و گفت:
- وای چه سلیقهی خوبی دارین. این یکی از کارهای پرفروش ماعه. مطمئنم که اگ بپوشین بیشتر خوشتون میاد. سایز پاتون رو بگین تا براتون بیارم.
با اخم گفتم:
- سیوشش
- بله خانوم الان براتون حاضر میکنم
و رفت تا کفشو بیاره
- به قد صد و هفتاد سانتیت نمیاد همچین پاهای کوچولویی داشته باشی
زن سریع از پشت میز بیرون امد و رفت سمت رگالهای وسط مغازه. مغازهی خیلی بزرگی بود و تنوعش هم زیاد بود. از بین لباسها سایز من رو بیرون اورد. مثلاینکه حوصلهش سر رفت از پاساژ گردی که انقدر سریع دست به کار شد... .
زن فروشنده به آراد تعارف کرد که روی کاناپه بشینه و منتطر بمونه. آراد هم نشست و من رو به سمت پرو راهنمایی کرد و خودش هم باهام اومد و کمک کرد که بپوشم. توی تنم واقعا زیبا بود
- وای خدای من، این یکی از کارهای پرفروش و خاصه ماعه اما توی تن هیچ مشتری مثل تن شما ننشسته، واقعا بهتون میاد و انگار برای شما دوخته شده. بذارین برم همسرتون رو صدا بزنم بیان ببینن و نظرشون رو بگن.
اول متوجه حرفش نشدم اما هنوز دستش به دستگیره نرسیده بود که مچش رو گرفتم. با تعجب اول نگاهی به من و بعد به مچش که توی دستم اسیر بود کرد و مجدد نگاهشو به من دوخت اما اینبار با اخم... .
سریع دستش رو رها کردم، لبخند مصلحتی زدم و گفتم:
- اوم چیزه من نمیخوام توی تنم ببینه. چجوری بگم؟
مونده بودم چجوری بپیچونمش که خودش گفت:
- اها میخواین همسرتون رو سوپرایز کنید.
- بلهبله میخوام سوپرایزش کنم.
- باشه عزیزم اگه لباس رو دوست داری بزار کمکت کنم تادرش بیاری. اخرین نگاه و از توی ایینهی قدی به خودم انداختم. لباس از زیبایی چیزی کم نداشت. اما نمیدونم جو اون مهونی نفرین شده چجوریه و چه ادمایی توی اون مهمونین. لباس یقش زیادی باز بود. با یه تصمیم ناگهانی لباس و از تنم بیرون اوردم و سریع لباسهام و پوشیدم و از پرو بیرون پریدم.
آرد نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چی شد؟
- میخرمش... .
اخرش که چی! من از همهی این کارهایی که باید انجام بدم از قبل خبر داشتم و الان نباید کم بیارم. باید خجالت و حیا رو بزارم کنار چون توی این راه از این چیزها خبری نیست. و اگر بفهمن نقطه ضعف داری روی یک موضوع دقیقا از همون جا میزننت زمین... توی یه مغازهی کفش فروشی بزرگ داشتیم کفشهارو نگاه میکردیم اما هیچ چیزی نظرم و جلب نکرده بود. من یه ردیف و نگاه میکردم و آراد هم یه ردیف و البته با کلافگی زیاد.
- ترنم... .
برگشتم که دیدم یه جفت کفش مشکی توی دستشه و نگام میکنه. نزدیکش شدم، کفش و از دستش گرفتم و نگاه کردم. الحقو و لانصاف که خیلی باسلیقهاس. کفش مخمل مشکی پاشنه بلند که جلوش سادهی ساده بود اما پاشنهی فلزیش با سنگای نقرهای تزیین شده بود. توی یه کلمه میتونم بگم مثل کفشهای پرنسسها بود. فروشنده که اقای جوان، جلف، سوسول و البته هیزی بود به سمتمون اومد و گفت:
- وای چه سلیقهی خوبی دارین. این یکی از کارهای پرفروش ماعه. مطمئنم که اگ بپوشین بیشتر خوشتون میاد. سایز پاتون رو بگین تا براتون بیارم.
با اخم گفتم:
- سیوشش
- بله خانوم الان براتون حاضر میکنم
و رفت تا کفشو بیاره
- به قد صد و هفتاد سانتیت نمیاد همچین پاهای کوچولویی داشته باشی
آخرین ویرایش توسط مدیر: