جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 18,301 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
من رو بیاره.
زن سریع از پشت میز بیرون امد و رفت سمت رگال‌های وسط مغازه. مغازه‌ی خیلی بزرگی بود و تنوعش هم زیاد بود. از بین لباس‌ها سایز من رو بیرون اورد. مثل‌اینکه حوصله‌ش سر رفت از پاساژ گردی که انقدر سریع دست به کار شد... .
زن فروشنده به آراد تعارف کرد که روی کاناپه‌ بشینه و منتطر بمونه. آراد هم نشست و من رو به سمت پرو راهنمایی کرد و خودش هم باهام اومد و کمک کرد که بپوشم. توی تنم واقعا زیبا بود
- وای خدای من، این یکی از کارهای پرفروش و خاصه ماعه اما توی تن هیچ مشتری مثل تن شما ننشسته،‌ واقعا بهتون میاد و انگار برای شما دوخته شده. بذارین برم همسرتون رو صدا بزنم بیان ببینن و نظرشون رو بگن.
اول متوجه حرفش نشدم اما هنوز دستش به دستگیره نرسیده بود که مچش رو گرفتم. با تعجب اول نگاهی به من و بعد به مچش که توی دستم اسیر بود کرد و مجدد نگاهشو به من دوخت اما اینبار با اخم... .
سریع دستش رو رها کردم، لبخند مصلحتی زدم و گفتم:
- اوم چیزه من نمی‌خوام توی تنم ببینه. چجوری بگم؟
مونده بودم چجوری بپیچونمش که خودش گفت:
- اها می‌خواین همسرتون رو سوپرایز کنید.
- بله‌بله می‌خوام سوپرایزش کنم.
- باشه عزیزم اگه لباس رو دوست داری بزار کمکت کنم تادرش بیاری. اخرین نگاه و از توی ایینه‌ی قدی به خودم انداختم. لباس از زیبایی چیزی کم نداشت. اما نمیدونم جو اون مهونی نفرین شده چجوریه و چه ادمایی توی اون مهمونین. لباس یقش زیادی باز بود. با یه تصمیم ناگهانی لباس و از تنم بیرون اوردم و سریع لباس‌هام و پوشیدم و از پرو بیرون پریدم.
آرد نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چی شد؟
- میخرمش... .
اخرش که چی! من از همه‌ی این کارهایی که باید انجام بدم از قبل خبر داشتم و الان نباید کم بیارم. باید خجالت و حیا رو بزارم کنار چون توی این راه‌ از این چیزها خبری نیست. و اگر بفهمن نقطه ضعف داری روی یک موضوع دقیقا از همون جا میزننت زمین... توی یه مغازه‌ی کفش فروشی بزرگ داشتیم کفش‌هارو نگاه می‌کردیم اما هیچ چیزی نظرم و جلب نکرده بود. من یه ردیف و نگاه می‌کردم و آراد هم یه ردیف و البته با کلافگی زیاد.
- ترنم... .
برگشتم که دیدم یه جفت کفش مشکی توی دستشه و نگام میکنه. نزدیکش شدم، کفش و از دستش گرفتم و نگاه کردم. الحقو و لانصاف که خیلی باسلیقه‌اس. کفش مخمل مشکی پاشنه بلند که جلوش ساده‌ی ساده بود اما پاشنه‌‌ی فلزیش با سنگای نقره‌ای تزیین شده بود. توی یه کلمه میتونم بگم مثل کفش‌های پرنسس‌ها بود. فروشنده که اقای جوان، جلف، سوسول و البته هیزی بود به سمتمون اومد و گفت:
- وای چه سلیقه‌ی خوبی دارین. این یکی از کارهای پرفروش ماعه. مطمئنم که اگ بپوشین بیشتر خوشتون میاد. سایز پاتون رو بگین تا براتون بیارم.
با اخم گفتم:
- سی‌و‌شش
- بله خانوم الان براتون حاضر می‌کنم
و رفت تا کفشو بیاره
- به قد صد و هفتاد سانتیت نمیاد همچین پاهای کوچولویی داشته باشی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم ک
- ورژن ایرانی سیندارلا روبه‌روتون ایستاده... .
***
با خستگی گفتم:
- بنظرم این سرمه‌ایه هم قشنگه‌ هاا
نگاهی به کتو شلواری که با دستم بهش اشاره میکردم کرد و داشتم ناا مید میشدم که رو به فروشنده گفت:
- هم از این و هم از این...
برگشت و به کت و شلوار مشکی رنگی که پشتش بود و البته شیک هم بود اشاره‌ای کرد و ادامه داد:
- سایزه منو بیار... .
فروشنده هم چشمی گفت و فرز پرید که براش بیاره خود آراد هم رفت توی پرو تا لباس‌هاش‌رو دربیاره. باید بگم که مردا هم مثل خانوم‌ها توی لباس خریدن خیلی فس‌فس میکنن آراد کل مغازه‌ها رو زیر و رو کرد و هیچی رو نپسندید و یه عیبی روی لباس‌ها گذاشت اونم چه عیبایی.
(این استیناش هم‌اندازه نیست، دکمه‌های این لباس و دوست ندارم، یقه‌ی این لباس خیلی بزرگه و...)
فروشنده که پسر جوان و سربه‌ زیر و اقایی بود لباس‌هارو به سمتم گرفت‌ و گفت:
- بفرمایین
تشکر زیرلبی کردم و پشت در پرو ایستادم و تقه‌ای به در زدم که در رو باز کرد. متاسفانه تنها لباس تنش ش.رت بود. هیی کشیدم و روم و اون‌طرف کردم... لباس‌ها رو ازم گرفت، خندید و درحالی که داشت درو میبست گفت:
- او نمیری بابا مگه دیدی من و!
دیگه نمیدونم ‌تر از اینم مگه داریم. با یه شرت پاچه‌دار جلوم وایساده و میگه مگه‌ لختم و دیدی تازه. چشمم به پاکت کیف و کفشم افتاده. بیشتر از هرچیزی کیف و کفشم و دوست دارم مخصوصاً کفش‌هام و، موقعی که رفتیم برای حساب کردن فروشنده کیف ست کفش‌ارو هم نشونم داد. کیف هم از جنس خوده کفش‌ها بود و روش یه سگک از جنس همون سنگ‌های رو کفش، قرار داشت... آراد بدون اینکه من حرفی از خواستن و نخواستنش بزنم گفته بود اینم میبریم و خودش حساب کرده بود بر خلاف مخالفت‌های من البته...
با باز شدن درب اتاق پرو به خودم امدم و نگاهی به آراد انداختم کت و شلوار سرمه‌ای رنگی که انتخاب کرده بودم رو پوشیده بود
- دوخت خوبی داره
- الکی ایراد نگیر، خیلیم خوبه توی تنت هم نشسته
- اره خودمم خوشم امد. بذار اونم بپوشم... .
چه از خود متشکر هم تشریف داره. چیزی طول نکشید که درب باز شد دوباره.
- این چطوره؟
این یکی هم خوشگل بود اما شیک‌تر
- اینم قشنگه و البته شیک‌تر، جفتش بهت میاد.
یکی از ابروهاش رو بالاانداخت و سرتاپای خودش و چک کرد
- اره این شیک‌تره.
رو به فروشنده که تازه رسیده بود درحالی که داشت کت و درمیاورد گفت:
- هر دو رو میبریم.
اشاره کرد که درو ببندم و همین کار هم کردم. از اونجایی که من ادمی نیستم که زیر بار منت کسی برم رفتم و خودم حساب کردم لباس‌هاش‌رو...
- خب لطف می‌کنید حساب کنید
- حساب شد اقا.
با تعجب سرش و بالا اورد که پاکت‌های خرید‌ رو برداشتم و گفتم:
- ممنون لطف کردین و از مغازه بیرون
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
زدم. داشتم میرفتم سمتِ کفش فروشی مردونه‌ای که رو‌به روی همون مغازه قرار داشت که یهو دستم از پشت کشیده شد و برم‌گردوند بدون اینکه به روم بیارم لبخند ملیحی به روش زدم که عصبی گفت:
- خودم حساب میکردم واسه چی این‌کار‌ رو کردی؟
ابروی بالا دادم، توی چشم‌هاش زل زدم و خشک گفتم:
- اولاً که نیازی نیس اینقدر جوش بیاری دوماً من زیره بار منت کسی نمیرم جناب صبوری نگاهی به دستم انداختم و سعی کردم ازادش کنم که محکم‌تر گرفت و گفت:
- من منت نمیذارم رو سر کسی.
سرش‌ رو کج کرد و ادامه داد:
- یه جوره دیگه باهاش تصویه حساب میکنم،‌ حالا بستگی داره اون‌کار چی باشه. بزرگ باشه قرضش به من بیشتره کوچیک باشه هم خوب قرضش کمه.
- برای من بزرگ و کوچیک و کم و زیاد نداره.
امد چیزی بگه که دستم‌ رو محکم‌تر کشیدم و اونم مقاومتی نکرد و رهام کرد:
- هرکی یه عقیده‌‌ای داره، پس خواهشا به عقاید هم احترام بذاریم و لطفاً این بحث و تموم کنیم چون واقعا خستم. بریم سریع کفش بخر که زودتر برگردیم هتل
- نیازی به کفش ندارم.
پاکت‌های ‌توی دستم و ازم گرفتم و جلوتر از من راه افتاد، منم از خداخواسته پشت سرش رفتم... .
"از زبون آراد"
این دختر عجیب باهمه متفاوت بود، اگه هرکسی جاش بود ازخدا خواسته قبول میکرد که کسی واسش چیزی بخره و براش خرج کنه اما این زیره بار منت کسی نمیره، حالا چیزی هم نبود اما اصلا همین اخلاق و رفتارهاشه که منحصر به‌فردش کرده درسته که چیز زیادی ازش نمی‌دونم اما توی همین زمان کم هم بهم ثابت کرده که هدفش فقط و فقط کاره نه مخ زنی من. اصولا هر دختری که وارد زندگی من میشه دو روز اول قصدش همکاری باهامه و بعدش عاشق و دلباخته‌ی در ظاهر خودم و در باطن مال و اموالم میشه، نمیگم منم ادم درستی‌ام نه اما وقتی میل و اشتیاقشون به خودم رو و رضایتشون رومیبینم یکی دو شبی ازشون استفاده میکنم و بعدش به فراموشی سپرده میشن، اما این دختر تاحالا چشمش ه.رز نپریده حالا ممکنه بعضی موقع‌ها ماتش ببره اما هدفش اینه که طرفه مقابلش رو انالیز کنه حرف بی‌ جایی هم نزده، حتی تا خودم بهش نگفتم؛ منو "شما"مورد خطابش قرار میداد و فعل ها رو جمع میبست.
درب‌رو با کلید باز کردم و منتظر شدم اون اول بره، سعی کردم ذهنم و که امروز عجیب درگیر این دختر میشد رو منحرف کنم و دیگه بهش فکر نکنم. ترنم مستقیم رفت توی اتاق و درب‌رو بست.
پالتوم‌ رو از تنم دراوردم و روی مبل نشستم، کفش‌ها و جوراب‌‌هامم از پام خارج کردم. پشتی کاناپه رو صاف کردم و سرم‌رو گذاشتم روش، حوصله ندارم که بخوام برم لباس‌هام‌ رو عوض کنم باهمین‌ها میخوابم. طبق عادت یکی از دست‌هام‌ رو گذاشتم روی چشم‌هام اما قبلش ساعت مچیه برندم و دراوردم و نگاش کردم ساعت دوازده ونیم بود. ساعتم و روی میز گذاشتم اون یکی دستم رو هم روی شکمم قرار دادم. معمولا این ساعت نمی‌خوابم اما امروز توی شرکت خسته شدم. سروکله زدن با این جماعت زبون نفهم واقعا بعضی مواقع خستم میکنه اما به هرحال طراح جدید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
اصفهانیه هنرمند‌ رو راضی کردم که بیاد تهران و توی شعبه‌ی اصلی مشغول به کار بشه. درسته که توی این چندسال توی تباهی دارم به سر میبرم اما اگه زمانی رسید که بخوام مثل ادم زندگی کنم دوست دارم شرکت لباسی داشته باشم که طراحی‌هاش حرف اول‌ رو میزنه مثل همین الان که شال و روسری صبوری درحال‌ حاضر توی ایران حرف اول رو میزنه و طراحی‌هاش رو دست نداره و این مصادف با زمانیه که من توی اوج زمانیم که باید خودم‌ رو به سردار و افعی ثابت کنم و تایمی ندارم واسه اینکه بیشتر وقتم‌ رو بذارم روی شرکتم. درسته که شرکت‌ رو با پول خلاف تاسیس کردم اما پیشرفتش هیچ ربطی به خلاف نداره و سعی کردم اون‌ رو از خلاف دور نگه دارم هرچند که اگه روزی برسه که گیر بیوفتم شرکت که شرکته حتی شرت پامم مصادره میشه. اوف ظاهرا فعلا که داشتن این‌جور داشته‌ها شده واسه من رویا. دور و دست نیافتنی، اما بالاخره خودم‌ رو از این منجلاب بیرون میکشم، بالاخره روزی میرسه که درکنار خانوادم یه زندگیه اروم رو بسازم اما اگه گیر نیوفتم یا حداقل قبلش همه‌ی مدارک علیه خودم رو نابود کنم، خــخ چه فکرهایی میکنم‌ها هرکسی وارد این باند شد محاله از دورحذف بشه نه اینکه نشه ها؛ میشه اما نه از دور کار بلکه از دور زندگی حذف میشه. منم اگه گیر پلیس نیوفتم سردار و افعی زندم نمیزارن.اَه ری*دم تو این فکرهای اخره شبی که فقط موقع خواب میان سراغ ادم. سعی کردم دیگه باخودم حرف نزنم و چیزی رو توی ذهنم صحنه سازی نکنم تا خوابم ببره و چیزی هم طول نکشید که موفق شدم.
"از زبون ترنم"
صبح ساعت‌های ده و اینا بود که از خواب بیدار شدم و دیدم آراد نیس و وقتی زنگش زدم گفت رفته شرکت تا کارهای عقب موندش رو سروسامون بده و تا عصر برنمی‌گرده. اولش تصمیم گرفتم که دوباره برم اصفهان گردی و سی‌و‌سه‌پل و خاجو رو ببینم اما با یاداوردی ادم‌هایی که آراد گذاشته بود تا حواسشون به من باشه آه از نهادم بلند شد و منصرف شدم و ترجیح دادم تو هتل بمونم و خودم‌ رو با فیلم و بررسی دوباره‌ی نقشه سرگرم کردم، حتی غذاهم سفارش دادم تابرام بیارن.
ساعت چهار بود که رفتم حمام و دوش حسابی گرفتم تا خستگی از تنم بیرون بره.چون هر لحظه امکان داشت آراد بیاد تو هتل عادتم که با حوله گشتن توی خونه بود رو کنار گذاشتم و رفتم سراغ کمد‌دیواری توی اتاق که وسیله های من یه سمتش بود و وسیله های آراد سمت دیگه‌‌ش تا یه لباس جلو باز بپوشم و مشعول بشم که خودم‌ رو واسه شب حاضر کنم اما هرچی گشتم لباس جلو بازی پیدا نکردم. دنبال یه لباسی گشتم که یقه‌ش گشاد باشه اما اونم پیدا نکردم یه تیشرت سفید داشتم که یه‌کم یقه‌ش گشاد بود اما حدودای ساعت دو ونیم بود که خدمتکار هتل امد و گفت اگه لباس کثیف دارین بدین تا بشورم و منم اون به همراه لباس کثیف‌های دیگه دادم تا بشورن. اَهـه لعنت به این شانس... .
با فکری که به سرم زد با دست لرزون رفتم سراغ وسیله‌های آراد‌، حالا مگه چی میشه لباسش‌ رو بپوشم؟ دستم‌ رو عقب کشیدم نه زشته شاید خوشش نیاد. با مرور دلیل بودن من اینجا و توی این موقعیت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دودلی رو کنار گذاشتم و سریع لباس استین بلند مشکییش رو از کمد بیرون کشیدم، حوله رو از دور تنم باز کردم و لباس‌ رو پوشیدم و همین‌طور که میرفتم سمت میز ایینه و وسایلم دکمه‌های لباس روهم بستم. اولین کاری که کردم با ادکلان خوش بوم دوش گرفتم. یه جایی خوندم ادما روی بوهای که اطرافیانشون میدن حساس‌اند و بوها اثرهای زیادی رو میتونه روی افراد بذاره، بوها باعث عاشق شدن و متنفر شدن افراد میشن. حالا جدای از اینکه تا اسم بو میاد ما یاد چیزای دیگه میوفتیم و ذهن‌هامون همیشه درگیر چیزهای بیخوده اما حرفای اون نویسنده هم همچین بگی‌نگی جالبه... .
من برای موفقیت توی این راه‌باید به هر ریسمانی چنگ بزنم البته نه به هر ریسمانی اما خب نباید از جزئیات هم غافل بشم‌، این جزئیاتن که کلیات رو تشکیل میدن‌. اِی بابا ترنم چته تو صبح تن‌ماهی خوردی حالا فاز کوسه برداشتی که انقدر حرف‌های گنده‌گنده و فاز سنگین میزنی بابا بیخی(بیخیال) ارایشت‌ رو بکن وقت نداریم.
اول موهام‌ رو درست کردم و بعد رفتم سراغ ارایشم. موهای بلندم رو با اتو مو پیچ دادم... واقعا زیبا شد. البته بابا وقتی بچه بودم بهم میگفت وقتی موهات‌ رو فر میکنی زیباتری و متین‌ هم بهم گفته بود وقتی موهات‌رو فر میکنی فریبنده‌تر میشی، فکر کنم وجود این‌دوتا کنار هم خیلی بهم کمک کنه... .
دعا‌ میکنم فقط تا اخر شب فر موهام خراب نشه، چون ازاون‌جایی که موهای من فوق‌ العاده لختن خیلی سریع حالتش بهم میخوره اما خب با اون همه ژل و تافتی که من استفاده کردم بعید میدونم‌.
بنده خدا آراد اگه بیاد کپ میکنه خـخ لباسش‌ رو که پوشیدم نصف قوطیه ژل موش رو که استفاده کردم تافتشم از بس زدم که دیگه به فس‌فس افتاده. دوباره سعی کردم متمرکز بشم روی کارم و اینبار مشغول ارایش کردن شدم. کارم که تموم شد از اینه به خودم دقیق نگاه کردم. صورتم‌ رو کامل گریم کردم، هرچند که نه دماغ خیلی بزرگی و نه قب‌قبی داشتم که بخوام با کانتور کوچیکشون کنم و نه زیرچشمای سیاه و صورته پر از لک و جوشی داشتم که بخوام با کناسیلر محوشون کنم. سایم ترکیبی از نقره‌ای و نوک مدادی بود، خط چشم زیبا و یکدستی کشیده بودم که چشم‌هام رو مثل چشم‌‌های اهو میکرد. مژه‌های مصنوعی بلندی که چشم‌هام رو زیباتر کرده بود و اگه فقط دوتا پلک محکم میزدم قطعا پرواز میکردم خــخ نه دیگه تا این حدهم، کلا من از افراط خوشم نمیاد و برام فرقی نداره اون کار چه کاریه. رژگونه‌ی خیلی کمرنگی به استخون گونه، بالای پیشونیم و کمی هم به نوک دماغم زده‌بودم که از بی‌حالی درم بیاره و در اخر رژلب قرمزم ارایشم رو کامل میکرد. به خودم چشمکی زدم گفتم:
- شیطون امشب دل آراد که هیچ دل همه‌ی مردها رو میبری که.
هـه گل به خودی زدم که خندم جمع شد اما نذاشتم بغض بیاد و جاش‌ رو توی گلوم بگیره برای همین سریع سوهان و لاک نقره‌ای رنگم و برداشتم مشغول کار روی ناخن‌های بلندم شدم. از پدیکور و مانیکرو خیلی خوشم میومد اما متاسفانه تایمش رو نداشتم هرچند که ناخن‌های من هم رشدشون خوب بود هم استحکامشون منظورم این‌که زودی نمی‌شکستن و اصولا نیازی به سوهان کشی نداشت، خودشون صاف و یکدست بلند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
میشدن اما با این‌حال با سوهان صاف‌ترشون کردم و بعداز اون لاک زدم. می‌خواستم انگشت‌های پامم بزنم که منصرف شدم. ناخون‌های پام که پیدا نبود چون کفش‌هام جلو بسته بودن و کسی نمیدید‌. وا مگه من واسه کسی میزنم مگه خودم دل ندارم. اوف ترنم خل شدی امروز مدام با خودت حرف میزنیا!
ناخون‌های پامم لاک زدم... داشتم ناخون کوچیکه‌ی انگشت دستم‌ رو لاک‌ رو ترمیم میکردم که تا سرم‌ رو بالا اوردم دیدم آراد توی چارچوب درب اتاق ایستاده و داره با اخم نگام میکنه .سریع از جام بلند شدم و گفتم:
- تو کی امدی؟
اما ای کاش بلند نشده بودم
نگاهش اول روی لباس تنم و بعد روی پاهای برهنم زوم شد. لباسش توی تنم زار میزد و بلندیش برای من تا وسط‌های رون پام میرسید اما پاهای سفیدم توی این لباس مشکی کوتاه زیادی تو ذوق میزد باخجالت گوشه لباس‌ رو پایین تر کشیدم که نگاهش‌ رو بالاتر اورد و به چشم‌هام دوخت و تکیه‌ش‌رو از چارچوب برداشت
- اممم چیزه من لباس جلو باز نداشتم و چون می‌خواستم ارایش کنم و موهام‌رو درست کنم مجبور شدم از لباس شما استفاده کنم
به طرف وسایلش رفت حوله‌ش رو برداشت و بدون اینکه نگاهم کنه قصد بیرون رفتن از اتاق‌ رو کرد که دوباره بین چارچوب ایستاد و گفت:
- مهم نیس وسواسی نیستم بعداز اینکه کارت تموم شد دوباره بذار سرجاش... .
منتظر نشد چیزی بگم و از اتاق بیرون رفت و دو مین بعدش صدای شرشر اب بلند شد.
اَه اَه اَههه چه مرگته تو ترنم حرفای سارارو یادت رفته؟ توباید خجالت‌رو بذاری کنار باید خودت‌ رو بیشتر تو معرض دیدش بذاری، باید کاری کنی شبانه روز به تو فکر کنه و همه‌ی فکر و ذهنش تو بشی
"از زبون آراد"
اون صحنه‌ یه لحظه هم از جلو چشم‌هام اون‌طرف تر نمیره. روی یکی از پاهاش نشسته بود... خم شده بود روی اون یکی پاش و سری لاکش‌ رو توی دستش گرفته بود و روی ناخون پاش میکشید. موهای بلنده فرشدش خیلی زیباتر از حالت عادیش شده بود و دور تا دورش‌ رو گرفته بود کارش که تموم شد روی ناخون انگشت کوچیکه‌ی دستش هم لاک زد و مدام فوت میکرد تا خشک بشه.
لب‌های قرمزش وقتی غنچه میشدن که هوا رو از دهنش خارج کنه عجیب زیبا میشدن هرچند که قبلا هم گفتم رژ قرمز بهش خیلی میومد! نه من این‌رو نگفتم، اما الان میگم رژ قرمز واقعا بهش میاد. وقتی ایستاد تازه متوجه شدم لباس من‌ رو پوشیده، تو تنش زار میزد اما پاهای خوش‌ تراشش رو زیادی توی معرض دید میذاشت.
سرم‌ رو محکم تکون دادم و مشت محکمی به دیوار زدم لعنتی تو چته انقدر به این دختر فکر نکن. اوف ظاهرا دوش گرفتن من‌ رو از دریای خیالم دور که نکرد هیچ، بدتر توش غرقم کرد. حوله رو دور تنم پیچیدم از حموم زدم بیرون خداروشکر در بسته بود و لباس‌هایی که خریده بودم واس امشب روی کناپه جا مونده بودن. می‌خواستم کت و شلوار مشکیه رو بپوشم پس شلوارش رو بیرون کشیدم و بدون شرت پوشیدم امدم لباس سفیدی که براش خریده بودم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
رو هم تن بزنم که دیدم پر از چروکه، ادم وسواسی نیستم اما ظاهرم برام اهمیت زیادی داره و دوست ندارم هیچ‌وقت شلخته و اشفته بنظر برسم برای همین لباس به دست راه افتادم سمت اتاق و بدون در زدن وارد شدم که دیدم ترنم لباسش ‌رو پوشیده و میخواد زیپش ‌رو ببنده که چون پشته کمرشه نمیتونه با ورود من پرید بالا و هینی کشید و دستش ‌رو گذاشت روی سینش تا یقیه‌ی لباس ول نشه و دارایی‌هاش بریزه بیرون، توی این لباس باید بگم واقعا خواستنی شده بود، مشکی عجیب به پوست برفی رنگش میومد و خوشگلش کرده بود.
برای پیش‌روی افکارم اخمی کردم و گفتم:
- کمک میخوای؟‌
اَه لعنت به من اخه این دیگه چه روش و واسه پیش گیریه افکاره؟!
-‌ ام چیزه راستش زیپش پشته کمرمه نمیتونم ببندمش... .
سرش ‌رو پایین انداخت و دوباره ادامه داد:
- ممنون میشم واسم ببندینش.
بدون هیچ حرفی رفتم و پشت سرس ایستادم اما؛ همچنان اخم روی صورتم بود زیپ خیلی کوچیک بود و نمی‌تونستم راحت توی دستم بگیرمش و همین باعث میشد هین بالا کشیدن زیپ، انگشت شستم با کمرش برخورد ممتدی داشته باشه اروم زیپ‌ رو بالا میدادم وقتی که کارم تموم شد از توی اینه بهش نگاه کردم نگاه اونم به من بود نمیدونم چقدر گذشت که به خودم امدم و گفتم:
- اتو داری؟ این لباسم خیلی چروک شده. برام اتوش کن... .
ظاهرا برای اون‌ هم لحظات نفس‌گیری بود که تند‌تند سرش‌رو تکون داد و گفت:
- باشه
"از زبون ترنم"
لیوان حاوی مش*روب رو از سینی برداشتم و مزه‌مزه کردم که آراد نگاهی بهم انداخت و گفت:
- نخوری حالت بد شه بمونی رو دستم!
همینطور که قلوپ دیگه‌ای ازش رو میخوردم گفتم:
- بد مسـ*ـت نیستم
چیزی نگفت و منم سکوت کردم سکوتی که توش ده‌‌ها فریاد و نعره خفته بود، یادم امد شبایی که عمو مجبورم میکرد مش*روب بخورم تا عادت کنم. بیشتر از شش ماه تقریبا هر شب عمو نوشیدنی به خوردم میداد تا عادت کنم به طعم مثل زهرش و مستی بعدش، بهتره چیزی نگم از افتضاح بازی‌هایی که شبای اول میشد و حیثیتی که نمی‌موند پیش عمو برام اما؛ خوب چاره‌ای هم نبود باید یاد میگرفتم خوردن نوشیدنی رو، اره واسه منی که تاحالا نخورده بودم و قرار بود بیام توی چنین دارودسته‌ای اجبار بود یادگرفتن خوردن زیاد مش*وب و صدتا کوفت و زهرمار دیگه اما زیاد مسـ*ـت نشدن.
این اولین مکالممون بعد از اون لحظه‌ی نفس‌گیر بود، اتفاق خاصی هم نیوفتاد اما؛ نمیدونم چرا جفتمون هول شدیم، حداقل من که هول شدم آراد هم رفتارش همین رو نشون میداد. اول قصد این رو داشتم که به بهونه‌ی اینکه زیپ لباسم ‌رو نمیتونم بکشم بالا صداش بزنم و ازش کمک بخوام تا اتفاق مشابه این بیوفته اما بعد منصرف شدم ولی وقتی که می‌خواستم زیپم‌ رو بکشم بالا نمی‌تونستم، توی اون لحظه هم خندم گرفته بود هم گریه، میگن چاه نکن بهر کسی، می‌خواستم آراد رو گرفتار کنم خودم تو دام خودم افتادم.
یه ربعی از امدنمون می‌گذشت اما خبری از شاپور
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نبود.
فضای مهمونی فضای نسبتا عادی بود. انقدر از توی کوچه پس کوچه های تاریک و خاکی امدیم که مسیر رو گم کردم و نفهمیدم کجا امدیم. مهمونی توی یه باغ مترکه بود که وسطش یه ساختمون سیمانی سه طبقه قرار داشت... .
از بیرون داغون بنظر میرسید اما داخلش خیلی زیبا و مدرن چیده شده بود. همه‌ی مهمونا شاید صد نفرهم نبودن نصفشون جوون و نصف دیگشون پیر بودن جوون‌ها که وسط غوغایی به پا کرده بودن و توهم وول میخوردن و از بس پیست رقص شلوغ بود نمی‌فهمیدی دارن میرقصن یا کاره ‌دیگه‌ای انجام میدن. اونایی هم که مسن‌تر بودن یا دور میزای پایه بلند ایستاده بودن یا روی کاناپه‌هایی که روبه‌روی هم قرار داشت نشسته بودن و گپ میزدن. تاجایی که می‌تونستم قیافه‌های افراد‌ رو توی ذهنم ثبت میکردم یا سعی می‌کردم لب‌خونی کنم اما چون نور کافی نبود و رقص نور روشن و موزیک کر کننده بود، چیزی نمیتونستم بفهمم از حرفاشون.
بنظر نمیرسید که هیچ‌کدوم از اینا خلاف کار باشن چون طبق قانون خودشون هیچ‌کدوم از افراد این باند نباید همدیگه ‌رو بشناسن... .
- پس چی شد؟ شاپور که حضور من رو اجباری کرده بود الان کجاعه؟!
بی اینکه نگاهم کنه با جام مشروبش به پشت سرم اشاره کردو گفت:
- داره میاد
برگشتم و باهاش روبه‌رو شدم
شاپور یک سال و نیم بود که توی لونه‌ش قایم شده بود و هیچ‌کجا دیده نشده بود، برای همین، برای دیدنش هیجان داشتم.
سگ پیر هیچ تغییری نکرده بود، یه کت و شلوار سفید با یه لباس ابی‌بیرنگ پوشیده بود، انگار که شبه دامادیشه. قدنسبتا بلندی داره و هیکلش ورزش‌کاری، جوری که اگه باهمین شصت و یک سالش شروع به دوییدن کنه، قهرمان دوی جهان هم به گرد پاش نمیرسه. موهای جوگندمی بلندش ‌رو با یه کش محکم بسته بود و صورتش رو مثل همیشه شش‌تیغه کرده بود. پوست برنزه‌ای داشت، چشم‌های قهوه‌ای که البته یکیش به لطف عمو کور شده و الان یه چشم بند مشکی روی صورتش گذاشته درست مثل دزدای دریایی، با یه دماغ عقابی که هرکاری هم کنه بازم قیافش تو افسایده.
نزدیکمون شد و با آراد مردونه دست دادن و سلام احوال پرسی گرمی کردن:
- به‌به آرادخان چشممون به جمال شما روشن شد بالاخره، ستاره سهیل شدی سراغی از ما نمیگیری؟!
بیشتر از شش ماه بود که آراد و شاپور حضوری هم‌رو ندیده بودن.
- تو رفته بودی قایم شده بودی تو لونه‌ات بعد من ستاره‌ی سهیلم؟
مستانه خندید و به من اشاره‌ای کرد، که آراد هم بدون اینکه کوتاه بیاد گفت:
- ترنم اگه غریبه بود امشب اینجا نبود.
سرم‌رو پایین انداختم که صدای نکره‌اش توی گوشم پیچید:
- به‌به ترنم خانم بالاخره ما شما رو حضوری دیدم
با اون نگاه هیزش سرتاپام‌ رو نگاه کرد اول رو گردن و بعد رو چشم‌هام متمرکز شد و گفت:
- نه،ظاهرا از عکس‌هات بهتری، هیکلتم بی‌نقصه. ببینم ورزش میکنی؟
عوضی... عوضی... عوضی.
اروم گفتم:
- گه‌گاهی که حوصلم میره
- نووچ این هیکل، هیکلی نیست که با ورزش‌های گه‌گاهی ساخته شده باشه یا ژنت خوبه یا ورزش‌های سنگین انجام
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
میدی.
واقعیت اینکه جفتش باهمه اما؛ با این حال گفتم:
- احتمالا گزینه‌ی اولی درست باشه.
جلوی این یکی اصلا نباید کم بیارم هرچند که دارم زیر نگاهش ذوب میشم.
- میگم اخه، حالا مامانت هیکلش خوب بوده یا بابات؟
خیلی عوضی‌تر از این حرفاعه، با یاداوردی خانوادم دست‌هام مشت شد و چشم‌هام ‌رو باحرص بستم. خدایا خودت کمکم کن جلوی این سگ‌پیر، کفتار صفت کم نیارم. انگار گفت ‌وگو‌باخدا جواب داد که تونستم دوباره ارامشم رو بدست بیارم
- من کلا از نظر قیافه‌ای و هرچیز دیگه‌‌ای به بابام رفتم.
شاپور:
- مشتاق شدم عکس مامان بابات ‌رو ببینم.
قیافم دوباره توهم رفت اما اینبار ساختگی! با یه لحن غصه داری گفتم:
- توی یه اتیش سوزی تموم عکس‌ها و یادگاری‌هامون سوخت اون زمان مامان بابام زنده بودن اما یک هفته بعد از اون اتیش سوزی بود که مامان بابام هم از دست دادم.
آراد:
- شاپور سردار کجاست پس؟ندیدمش.
اوف خداروشکر آراد به موقع نجاتم داده بود
شاپور:
- بالاعه میاد حالا.
شاپور دوباره رو به من ادامه داد:
-زیادی کارنامه‌ت سفیده. بنظرت یه کم مشکوک نمیزنی؟
از این حرفش جاخوردم انتطار چنین حرفی رو نداشتم اما با این حال موضعم رو حفظ کردم و خونسرد گفتم:
- برای اینکه من اینجا هیچ دوست و اشنایی ندارم که بخواد چیزی از زندگیم بدونه
-‌ظاهرا شیراز متولد شدی
- بله،اونجاهم بزرگ شدم
- خانوادت کجان؟
- من تک فرزندم، پدرومادرم توی یه تصادف مردن. سالشون رو که گرفتم نقل مکان کردم به اینجا
- عمو... دایی... خاله... عمه... مامان‌بزرگی چیزی؟
ابروهام‌رو بالا انداختم و گفتم:
-‌بیست سوالیه؟
خندید و گفت:
- تو فکر کن اره
- یعنی آدم‌هات این اطلاعات‌رو بهت ندادن؟
- اگه داده بودن که ازت نمپریسیدم
- ازکجا می‌دونید من راست میگم؟! اگه دروغ بگم چی؟
خندید، از اون خنده های وحشتناک که خدایی ته دل من رو هم خالی کرد، یهو جدی خندش‌ رو با یه اخم عوض کرد و همچنان که به من نگاه میکرد به آراد گفت:
-‌بینم بهش نگفتی من اگه بفهمم کسی دروغ بهم گفته باشه چیکارش میکنم؟
آراد نگاه خنثایی بهم انداخت، هیچی رو نمیتونستم از چشم‌هاش بخونم.
- نیازی نیست آراد گفته باشه خودم میدونم
با یه لحن مسخره‌ای گفت:
- عه؟! افرین دختر کوچولو بگو بینم اگه دورغ بگه کسی چیکارش میکنه عمو؟
اخم‌هام ‌رو توهم کشیدم که نیشش‌ رو بست و جدی نگاهم کرد
- خوش‌بینانه ترینش اینکه تیکه بزرگش گوششه.
سرش‌رو تکون داد و گفت:
- خوبه که میدونی.‌ پس به سوال‌هام جواب بده، درضمن من خودم یه پا دورغ سنجم... .
مکثی کرد و ادامه داد:
-گفتم بگم که درجریان باشی.
-‌قطعا اگه دروغ می‌گفتم اینجا نبودم.خانواده هم دارم هم عمو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
و دایی هم خاله و عمه اما نه اونا از من خبری دارن و نه من از اونا. تنها رابط من و اونا پدر و مادرم بودن که بعداز مرگشون اون هم قطع شد و دیگه لزومی نداشت باهاشون درارتباط باشم
- دلیل؟
- اینطوری آزادانه‌تر می‌تونستم زندگی کنم و به اهدافم برسم. اگه باهاشون درارتباط بودم نقطه ضعفم می‌شدن.
چشم‌های شاپور برقی زد و گفت:
- یعنی الان برات مهم نیست که بلایی سرشون بیاد یا نه؟
- همونطور که من برای اون‌ها مهم نیستم اون‌ها هم برای من مهم نیستن که اگه بودم‌، قطعا توی این چندسال ردی ازم پیدا کرده بودن.
آراد گفت:
- به‌نظرم دیگه با ترنم اشنا شدی و سوالاتت‌ رو هم پرسیدی الان دیگه وقت اشنایی با سرداره... .
با ابرو به پشت سر شاپور اشاره کرد
سرم ‌رو کج کردم به طرف آراد، فهمید می‌خوام چیکار کنم که بدون این‌که نگاهش‌ ‌رو از رو ‌به‌ روش برداره سرش ‌رو پایین اورد و گوشش رو مماس دهنم قرار داد.
- سردار کیه که اون‌موقع تاحالا درمورش حرف میزنی؟ چرا نمی‌شناسمش و چیزی درموردش نمیدونم؟
خندید و گفت:
- جن تو پاچته؟ نگران نباش اشنا میشی باهاش.
مردی که به گفته‌ی آراد سردار نام داشت نزدیکمون امد. تقریبا هم سن و سال آراد بود. هم قد اراد بود اما خیلی لاغرتر، صورت کشیده‌ای داشت و پوستش از پوست منم سفیدتر اما پراز کک‌ مک، دماغ کوچکی داشت اما طبیعی بود، موها ابروها و حتی مژه‌هاش هم سفید بود رنگ چشم‌هاش اما، خیلی عجیب بودن بنفش، توی این چندسال یادگرفته بودم که بفهمم کسی از لنز استفاده میکنه یا نه و الان تشخیص اینکه رنگ چشمای سردار از خودشه و لنز نیست کاره سختی برام نبود. اون، زال بود. تاحالا افراد زال زیادی دیدم اما رنگ چشم‌هاشون عادی بود اما این یکی واقعا زیبا بود.
سردار با آراد دست داد و شروع به سلام و احوال پرسی کردن.
سردار:
- سلام‌ علیکم آرادخان. حال شما؟
ظاهرا آراد ازش حرف شنوی داشت که خیلی مودبانه اما جدی گفت:
- سلام از ماست، مشتاق دیدار بودیم. نبودین این چندوقت.
سردار:
- دبی بودم، میدونی که خیلی نمیام این‌ورها
آراد:
- کارا چطور پیش میره؟
سردار:
- همه چی عالی. میدون فتح کنی‌های شماهم که به گوشم رسیده. خوب داری پیش میری تو این سه ساله.
آراد خندید و ر وبه شاپور گفت:
- شاپور به من لطف داره.
شاپور:
-‌ نزن این حرف‌ رو پسر تو هرچی داری از خودت داری
سردار:
- پاس کاری نکنید که بر هیچ ک.س پوشیده و پنهان نیست که تو گل‌ سرسبد شاپوری. هرچی نباشه تو رو مثل پسرش بزرگت کرده، فوت و فن کار رو خودش بهت یاد داده، درضمن خبر دارم که شاپور از تو حرف شنوی هم داره.
آراد سرش‌ رو کج کرد، دستی به ته‌ریش مرتب شدش کشید و گفت:
- حرف شنوی که نه اما گاهی اوقات با من مشورت میکنه.
شاپور:
- سردار جان دسته شما درد نکنه دیگه از کی تاحالا من از زیر دست‌های خودم حرف شنوی داشتم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین