جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 18,274 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- این واسه خودشون هم که بده
- اره اما میدونن برن سراغ چه ادم‌هایی، دنبال افرادی میگردن که از زندگی ساده و سگ دو‌ زدن و به هیچ‌جا نرسیدن خسته شدن و می‌خوان موقعیت‌های از دست رفته کل زندگیشون‌ رو یه شبه جبران کنن.
- و من الان همونیم که همه‌ی این پوئن‌ها رو باهم دارم.
- دقیقا.
- فقط میمونه متین. بااین مشکلی نداره؟ چی گفت بهتون دراین مورد اصلا؟
- نه چیزی نگفت اما مخالفش هم نبود، خسته شده بنده‌خدا، اما با مرگش و نقشه توهم موافق نبود... .
برگشتیم داخل و جزءبه‌جزء حرف‌های آراد رو براشون گفتم اوناهم قرار شد ظرف مدت سه روز هماهنگی‌های لازم رو انجام بدن و اعلام کنن بهم که از کدوم جاده بریم... .
***
ساعت نه شب بود و داشتم با ماکارونی که درست کرده بودم فقط بازی میکردم، نه اینکه بی‌مزه باشه نه؛ اتفاقا دستپخت به نسبت خوبی داشتم که زن‌عمو مدعی بود از مامانم به ارث بردم، آخ مامانم، دلم واسه مامان شیرین و بابا فرهادم یه ذره شده. از پشت میز بلندشدم اشتهام کلا کور شده بود، پتو رو دورم پیچیدم و رفتم توی تراس روی صندلی نشستم. بغض لعنتی دوباره مهمون گلوم شده بود اب دهنم رو قورت دادم بلکه بغضمم باهاش بره پایین اما فایده‌ای نداشت.
گوشیم‌ رو برداشتم و با متین ویدئوکال گرفتم طولی نکشید که جواب داد، امشب زیادی ناراحت بودم اما برخلاف حال درونیم سعی کردم خوشحال باشم متین با یه تیشرت راه‌راه ابی سفید روی کاناپه لم داده بود گفتم:
- سلام متین خان، حال شما؟
- ...
- چه خبر چه میکنی؟ کارا خوب پیش میره،متین خیلی نامردیا قراربود تو همش پیشم باشی، اما الان همه کارهارو انداختی رو دوش من
- ...
_متین!
- ...
- متین چیزی شده؟
کمی جا‌به‌جا شد و گفت:
- تو بگو چیزی شده یا نه؟
منظورش‌ رو فهمیدم
- ببین متی... .
وسط حرفم پرید و و عصبی داد زد که چشم‌هام‌ رو بستم
- نه ترنم تو ببین! قرارمون این نبود که تو بشینی نقشه قتل ساختگیه من‌ رو بکشی
- متین من... .
باز دوباره رشته کلامم‌ رو برید
- متین من چی؟ ها؟
- متین گوش کن... .
- تو گوش کن، ترنم منو تو شش ماهه که نامزد کردیم. توی این شش ماهی که من عاشقانه تو رو دوست داشتم و با تموم وجودم دارم تلاش میکنم واست که بتونی موفقیت به دست بیاری؛ دارم سگ دو میزنم هر روز و هرشب که تورو وارد اون باند لعنتی کنم، دارم با جونم بازی میکنم که یه زندگی مرفه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
با ارامش و بدون مشکل‌ رو واست بسازم بعد تو میخوای من و از دور حذف کنی؟ ترنم من اینقدر بی‌غیرتم که تورو تک و تنها بفرستم؟
متین واقعا عصبی و ناراحت بود و با شناختی که ازش داشتم محال بود بزاره من صحبت کنم و براش توضیح بدم؛ همیشه اینطوری بود مواقعی که عصبی میشد و مشکلی پیش میومد حالا چه من مقصر بودم چه اون، همینطور رفتار میکرد و بعد که اروم میشد و باهاش صحبت میکردم بااینکه هیچ‌وقت خودش‌ رو مقصر نمیدونست و حق‌ رو به خودش میداد اما بازم دراخر باعذرخواهی‌های فراوون من کوتاه میومد و اشتی میکردیم.
اما این‌دفعه حق با متین بود و خدامیدونست چجوری باید از دلش دربیارم... .
***
ساعت ازدو گذشته بود و برخلاف اینکه خیلی خسته بودم و خوابم میومد بازم خوابم نمیبرد فکرم به شدت درگیر متین بود. اصلا دلم نمیخواست دلش بشکنه و از دستم ناراحت بشه و متین‌ رو از دست بدم. من عاشق متین نیستم اما خیلی دوسش دارم و حاضرم جونمم واسش بدم. اصلا مگه عشق و عاشقی همین نیس؟! بنظره من که این حرفا که تا دیدمش قلبم شروع کرد بزنه و دستام عرق کرد و... همش الکیه و توی فیلم‌ها و رمان‌هاست نه توی واقعیت!
اصلا بنظره من عشقی وجود نداره، ادم‌ها چون یه مدت باهم یه رابطه‌ی خوبی رو پیش میبرن به هم وابسته میشن و غیراز این چیزی نیس... .
باهمین فکر و خیال‌ها بالاخره خوابم برد. صبح ساعت‌های هفت ونیم هشت بود که دوباره با کابوس از خواب بیدار شدم، کل تنم خیس از عرق بود، امدم از بطری کنار تخت اب بخورم که دیدم ابش تموم شده، اوف دستی به پیشونیم کشیدم و لنگون لنگون سمت اشپزخونه رفتم درب یخچال‌رو باز کردم و نیمی از بطری اب‌رو یه نفس بالا رفتم... .
***
- متین عزیزه دلم من که معذرت خواهی کردم
دست‌هاش که تو دستم بود رو فشردم، سرم‌ رو کج کردم و چشم‌هام‌ رو گردکردم، خوده متین همیشه میگه اگه سنگم باشه چشم‌هات‌ رو که اینجوری میکنی جلوت اب میشه... .
- متینم ببخشید دیگه، حالا که چیزی نشده،همه این‌ها فقط در حد حرف بوده هیچکدومشون که عملی نشده... .
- اَه خیلی خوب باشه بخشیدم
خندیدم و گفتم :
- دیدی بالاخر زبون باز کردی
- فکر نکن کاره زشتت‌ رو فراموش میکنم، نخیرم برای همیشه اینکارت توی ذهنم ثبت شد.
از گردنش اویزون شدم و لپش‌ رو بوسیدم
- با اینکارها خر نمیشم.
- عه نفرمایین، شما تاج سر بنده هستین.
کم‌کم یخش داشت اب میشد چون در جواب حرفم خندید و من رو تو بغلش کشید و موهام‌ رو بوسید. صبح امده بودم خونش اما خونه نبود منم غذای مورد علاقش؛ قیمه رو واسش پختم و منتظرش موندم تا امد و طبق پیش بینیم باهام حرف نمیزد اما وقتی قیمه رو دید امد سر میز نشست و غذاش‌ رو کامل خورد و بعد گفت:
- میشنوم
منم مثل دفعه های قبل کلی منت کشی کردم تا بالاخره آشتی کرد باهام. خانواده متین المان زندگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
میکنن و اصرار زیادی میکنن به متین که اونم بره پیششون اما متین میگه نمیتونم موقعیت شغلیم‌ رو از دست بدم و فعلا به فکر پیشرفت توی مملکت خودمم... .
گفتنیه که خانواده متین با ازدواج من و متین مخالفن و متین از همون اول قصدش جدی بود اما وقتی بابا دید خانواده متین راضی نیستن و متین علاقه زیادی به من داره و البته من هم متین رو دوست دارم پیشنهاد داد یه صیغه‌ی محرمیت یکساله بین‌ما جاری بشه فعلا تا ببینیم در اینده چی پیش میاد و ما هم قبول کردیم، اما همچنان خانواده متین من رو به عنوان عروس قبول ندارن و حتی واسه جشن نامزدیمون نه خودشون و نه هیچکدوم از خانوادشون نیومدن‌... .
تا شب پیش متین موندم، کمی خونش‌ رو گرد گیری کردم و یه مقداری غذا واسش درست کردم.
فردا صبح زود جلسه و کنفرانس داشتیم به خاطره همین خیلی زود تصمیم گرفتم بخوابم.
***
امروز روز موعود بود و باید میرفتم پیش آراد و بهش میگفتم کدوم راه بهتر و امن تره که اونم به کمک بچه‌ها و رهبری عمو تموم راه‌های موجود رو بررسی کرده بودیم و خلوت ترینش‌ رو انتخاب کرده بودیم البته جاده اصلی نبود و کل مسیر خاکی و سنگی بود اما چاره‌ای هم نبود باید این مسیر‌ رو انتخاب میکردیم که آراد و بقیه شکی نکن، عمو گفته بود خیلی سریع با سازمان اطلاعات و پلیس راهبر اصفهان ارتباط برقرار میکنه و اون‌هارو در جریان میذاره که مشکلی پیش نیاد، البته هماهنگی های لازم انجام شده بود و تنها لازم بود که واسه جزیئات صحبت‌ها کرده بشه... .
جلوی ایینه نشستم و ارایش همیشگیم‌رو، روی صورتم نشوندم.
یه بافت قرمز با یه شلوار مام‌استایل پوشیدم پالتو بلند نمد و چرمیم‌ رو تن کردم، موهام‌ رو آزاد دورم ریختم و شال بافت قرمزی سر کردم کیف و کفش مشکی ستی هم برداشتم و به سمت خونه آراد راه افتادم، گفته بود که توی شرکت هیچ‌کدوم از کار‌های درمورد باند انجام نمیشه.
ماشین‌ رو توی پارکینگ پارک کردم و رفتم داخل خونه، گلی خانم استقبال گرمی ازم کرد و ازم پرسید:
- چیزی میل داری عزیزم؟
- نه ممنون... .
مکثی کردم که گفت:
- خانم جان همه به من اینجا میگن گلی اما آراد خان به من لطف دارن منو گلی خانم صدا میزنن. لطفا شما هم به من بگین گلی
- چشم گلی خانم میشه بهم بگین اقای صبوری کجاست؟
- آراد خان طبقه بالا توی اتاق کارشونن
- مرسی
- راهنماییتون کنم؟
- نه، نیازی نیست. خودم قبلا رفتم.
به سمت پله‌ها رفتم و بعد از طی کردنشون رفتم سمت درب‌ اتاق‌ کارش. ضربه‌ای به در زدم که صداش‌ رو شنیدم:
- بیا تو
دستگیره رو پایین کشیدم و در که باز شد وارد شدم، پشت میزش نشسته بود و سرش تو برگه‌ها بود. باامدن من سرش‌ رو بلند کرد و نیم‌نگاهی بهم انداخت
- زودتر منتظرت بودم
به سمتش رفتم، ازجاش بلند شد و باهم دست دادیم. دوباره خودش ادامه داد:
- یک ربع دیر کردی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- بدون اینکه خم به ابروم بیارم فقط گفتم:
- ترافیک بود
- خیلی خب لباس‌هات‌ رو دربیار و بیا ببینم چیکارا کردی
خیلی عادی و راحت گفته بود.
باز سرش‌ رو کرد توی پوشه‌ها و پرونده‌های زیر دستش. تعللم‌ رو که دید سرش‌ رو بلند کرد و خودکار توی دستش‌ رو چرخوند:‌
- چون تایم زیادی باید کار کنیم گفتم... .
مکثی کرد شونه‌هاش‌ رو نامحسوس بالا داد و ادامه داد:
- هرجور... .
وسط حرفش پریدم و دستم‌ رو به نشونه سکوت بالا اوردم و گفتم:
- نه، مشکلی نیس حق باشماعه این‌جاهم گرمه اینجوری نمیشه کار کرد.
رفتم سمت یکی از مبل‌ها. این اولین قدم از شروع کار بود. سعی کردم لرزش نامحسوس دست‌هام‌ رو کنترل کنم، پشت بهش ایستادم و مانتوم‌ رو در آوردم.
برام سخت بود اما باید پا میذاشتم رو ترس‌هام تا برسم به هدفم... .
خانواده مامان که همه خارج از کشور بودن و به این چیزا اهمیتی نمیدادن البته یه سری قوانین خودشون‌ رو داشتن اما حیا رو به حجاب ربطی نمیدادن، خانواده بابام هم همینطور اما روی حجاب کمی تاکیید داشتن که البته بابا من و آزاد گذاشته بود و گفته بود مایلی هرطور دوست داری زندگی کنی اما جوری نباشه که فردا روزی اگه به گذشتت نگاه کردی شرمنده خودت نشی... .
مانتوم‌ رو، روی دسته‌ی مبل انداختم شالمم برداشتم و دستی به موهام کشیدم از اونجایی که نمی‌تونستم با موهای باز کاری از پیش ببرم کش مویی که باخودم اورده بودم‌ رو از کیفم بیرون اوردم و موهام‌ رو گوجه‌ای بستم.روی مبل روبه‌رویش می‌خواستم بشینم که آراد از جاش بلند شد و گفت:
- بیا اینطرف... .
رفت سمت میز بزرگی که گوشه‌ اتاق بود که الان دو تا صندلی هم دورش بود روی یکی که در راس میز قرار نشست و به منم گفت:
- بشین
کنارش جا گرفتم که نقشه راه اصفهان_تهران رو، روی میز باز کرد و گفت:
-میشنوم
خودکار رو دست گرفتم و شروع کردم به توضیح دادن از روی نقشه... نیم ساعتی بود درمورد راه‌هاحرف میزدیم و من به بهترین نحوه ممکن انگار که خودم رفتم تحقیق کردم بلد بودم همه چی‌رو، البته اینجوری ناحقی میکنم درحق خودم، باجلسه‌ای که باعمو برگزار کردیم من تسلط کافی رو روی همه چیز پیدا کرده بودم و والان میدونم چی‌به‌چیه، حتی توی شرایط اضطراری میدونم باید چه کنم
اروم، خونسرد و شمرده‌شمرده شروع کردم به توضیح دادن:
- من همه‌راه‌ها رو بررسی کردم، توی اون تاریخی که قراره ما بارگیری کنیم، چون تعطیلاته و اصفهانم یه شهر توریستی و گردشگردیه فو‌ق‌العاده شلوغ میشه، پس بهترین کار اینکه از جاده اصلیه تهران_اصفهان بارو نبریم به جاش از راه‌فرعی استفاده کنیم
- راه‌های فرعی خطرش زیاد شده توی این چند سال
- درسته اما راه‌های فرعی زیادی داره. بستگی داره از کدوم راه‌بریم،‌ درحال حاضر دوتا گزینه بیشتر نداریم یکی اینکه بریم تو مرکز شهر که من نظرم فقط اینکه توی محمود‌اباد و شاهین شهر بارگیری رو انجام بدیم، یکی هم اینکه کلا انقدر نریم تو مرکز شهر و از یکی از راه‌های مرزی استان بریم. که خب گزینه‌های زیاد هست واسه این مورد. هردوراه از نظر ایمنی اوکی‌ان و مشکلی هم ندارن.
- نظرتو کدومه؟
- مرکز شهر شلوغه درست، مخصوصا تو این دوران ولی همین شلوغی به نفع ما تموم میشه. برای بحث ترافیک و این‌هاهم اگر صبح زود یا نصف شب راه بیوفتیم به این مشکل‌ها نمیخوریم اما اگه بخواییم از مرکز شهر دور شیم یه‌کم ریکس داره.
به صندلیش لم داد دستی گوشه لبش کشید، یکی از ابروهاش‌رو بالا انداخت و گفت:
- راه سومت رو میشنوم.
چقدر این بشر زبله. من نگفتم راه سومی هم هست ولی خودش بو برد از حرف‌هام که فکرِ دیگه‌ای هم دارم
- راه سومی نیست. نظرم رو همون مرکز شهره اما بارگیری رو توی محموداباد انجام بدیم چون یه شرک صنعتی هم هست کسی شک نمیکنه ولی سمت شاهین شهر نریم، دور بزنیم و بریم سمت گزبرخوار بعد بیوفتیم رو کمربندی و صفهان‌رو ترک کنیم.
- خوب اینجوری که بازم ما اتلاف وقت داریم. بعدم چه کاریه انقدر دور خودمون بچرخیم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- درسته، اما درعوض خیلی مشکلی پیش نمیاد، چون شاهین شهر مثل خوده اصفهان شلوغه اما گزبرخوار این مشکل رو نداره
- خب واسه رفتن به گزبرخوار باید از تو شهد بگذریم
- نگران اون نباش. راهش خیلی خوبه. بنظر من که مشکلی پیش نمیاد.
- و این همه اعتماد از کجا نشات میگیره؟!
یاخدا. عجب گیری کردما‌. واسه هر حرفی یه دلیل و منطق میخواد.
- خوب تو راه‌های شهری، نصف شب قطعا خبری از پلیس و این‌حرف‌ها نیست اما شب تو اتوبان پلیس‌راه و اینا زیادتره نسبت به صبح، البته صبح هم هست ولی کمتر گیر میدن. شب بلااستثنا کامیون ببینن میگن بزن بقل واسه بازرسی، ولی صبح نه دیگه. برای همین میگم نگران اون نباش
آراد از روصندلیش بلند شد، از پشت من‌ رو دور زد و امد کنارم ایستاد دوتا دست‌هاش‌ رو ستون بدنش کرد و رو میز خم شد، دقیق به نقشه‌ها و راه‌ها زل زد، بعداز یک دقیقه نفس گیر بالاخره بلند شد از رو میز.
- افرین فکر همه‌ جاش‌ رو کردی، توضیحاتتم عالی، کامل و بدون حرف اضافه بود
توی چشم‌هام دقیق‌تر شد و ادامه داد:
- اما این‌ها برای من کافی نیست. وقتی این نقشه رو بدون کوچک‌ترین خطایی پیش ببری اون‌وقت باورت میکنم... .
بیشعور، یهه تشکر ساده هم نکرد و بگه کلی زحمت کشیدی اما؛ به روی خودم نیاوردم و فقط سرم‌رو تکون دادم و گفتم:
- کی قراره من‌ رو با عوامل اشنا کنید؟
- عوامله چی؟
- کسایی که قراره گوش به فرمان من باشن.
- فردا یه جلسه تشکیل میدم و باهات اشناشون میکنم و نقشه و کاری که قراره انجام بدیم هم براشون توضیح میدی
- قرار نیس کسی از مکان‌ها و نقشه‌ها باخبر بشه من فقط میخوام بشناسمشون
- اونا افراد معتمد من هستن
مکالممون درست داشت جوری که من میخواستم پیش میرفت، میز رو دور زدم و رفتم روی مبل نشستم پا روی پا انداختم و گفتم:
- اولا من روی اون‌ها شناختی ندارم دوما این اولین کارمه.
به سمتم می‌امد که دقیق‌تر توی چشم‌هاش زل زدم و ادامه دادم:
- و من حاضر نیستم روی هیچ کاری ریسک کنم و اینکه هم من میدونم هم شما، که دارین من‌ رو یه‌جورایی ازمایش می‌کنید و می‌خوایید بدونید چند مرده حلاجم، منم نمیام کاری کنم که همه‌چیز به ضررم تموم بشه
پوزخندی بهم زد و گفت:
- خیلی‌خوب باشه، چون مدیریت اینکار باتوعه هرجور که توبخوای، همونجور پیش میره.
***
خستم، کل تنم گزگز میکنه. خودم‌ رو روی تخت رها کردم باهمون لباس‌ها که تنم بود حتی ارایشمم پاک نکردم. متقاعد کردن آراد کارهرکسی نیست، اما من به بهترین شکل از پسش برامده‌ بودم امشب... .
گوشیم‌ رو از کنار تخت برداشتم با متین ویدیو کال گرفتم که جوابم‌ رو نداد پنج دقیقه نگذشته بود که خودش باهام تماس گرفت. ایکون سبز رو کشیدم تا تماس وصل بشه:
- سلام متین خان
- سلام چطوری؟
- خوبم عزیزم تو خوبی؟
- فدات بشم منم خوبم
- چرا تصویری نگرفتی؟
- بیرونم
- بادوستات؟
- اره با بچه‌ها امدیم کافه
- خوش‌بگذره
- مرسی عزیزم
سکوت کردم که خودش پرسید:
- کارها چطوری پیش رفت؟
- عالی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- یعنی می‌خوای بگی آراد رو متقاعد کردی؟
- اره
- خب تعریف کن ببینم چطوری تونستی؟
- خلاصش این میشه که باکلی جون کندن تونستم همه نقشه رو پیاده کنم و آراد قبول کنه
- ترنم خیلی باید حواست رو جمع کنی، دفعه‌ی اولته و با این آراد تصمیم میگیره که تورو کنار خودش نگه داره یا نه
- می‌دونم و واسه این کار خیلی زحمت کشیدم، مطمئنم خدا هم کمکم میکنه
- من می‌دونم تو از پس هرچیزی برمیای... .
متین همیشه همین بود توی بدترین لحظات زندگیم بهم امید میداد و توی شرایط اضطراری، پشتوانه بود و کمک میکرد... .
لبخند عمیقی رو لبم نشست و اروم گفتم:
- مرسی که هستی، بابودنت قوت قلبمی
مهربون تر من گفت:
- مرسی ازتو که خانومم شدی، هرچند که هنوز خبری نبوده بینمون اما من به همون چندتا مهر و امضای روی کاغذ هم راضیم.
منظورشو خوب فهمیدم، اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- متین جان من خیلی خستم
- برو گلم استراحت کن
- شب خوش
- شب توهم خوش
گوشی و قطع کردم. لباس‌هام رو عوض کردم و ارایشم و پاک کردم و دوباره خودم رو روی تخت انداختم و ذهنم پرواز کرد به شش ماه پیش. شش ماه پیش منو متین نامزد کردیم و صیغه‌ی یک‌ساله بینمون خونده‌شد و درست فردای همون روز متین از من رابطه جن*سی خواست درسته که از قبلش باهم رل بودیم و هم و دوست داشتیم، اما من واسم سخت بود خیلیم سخت، برای همین قبول نکردم بگذریم از اینکه متین یک هفته بامن قهر کرد و صحبت نمیکرد اما منم کوتاه نیومدم.از نظر شرعی هیچ مشکلی نبود اما دل من راضی نمیشد، نمیدونم چرا!
حتی هنوزم بعد از گذشت شش ماه نتونستم با این یه مورد کنار بیام.
از کارهای خودم خندم میگیره منی که حاضر نشدم با متین که حکم شوهرم رو داره رابطه داشته باشم چطور قبول کردم اگه پس‌فردا آراد ازم چنین درخواستی رو داشت قبول کنم؟!
اوف خدایا خواهش میکنم آراد چنین چیزی از من نخواد، عاشقم بشه اما به دو از هوس... .
نمیدونم چقدر باخدا و خودم درد و دل کردم که بالاخره خوابم برد... .
قرار بود صبح ساعت نه خونه‌ی آراد باشم و بعداز اون برم شرکت. بارونی مشکی رنگم رو با بوت‌های پاشنه بلند مخملیم و کیف ستش پوشیدم شاله بافت زرشکیه همرنگ رژم و سرم انداختم و ماشین و به سمت خونش به پرواز دراوردم قبلا هم گفتم من عاشق رانندگیم، وسط‌های راه‌ بود که یادم افتاد به صبوری قول دادم واسه خونه‌ش کادو بخرم و متاسفانه هردفعه که می‌رفتم خونش بعدش یادم می‌افتاد چیزی نخریدم... .
با دیدن گل فروشی، گل از گلم شکفت پارک کردم و دسته گل زیبایی سفارش دادم... منتظر موندم تا حاضرش کنه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
گلی خانوم ازم استقبال گرمی کرد گل‌ها رو بهش دادم که گفت:
- شما خودتون گلین خانوم جان چرا زحمت کشیدین
- خواهش میکنم، آراد هست؟
به سمت مبل‌ها هدایتم کرد و و گفت" منتظر باشم تا صبوری بیاد"... اَه من باز گفتم صبوری. کلی باخودم تمرین کرده بودما. نباید بگم صبوری باید بگم آراد هرچند که تاحالا مجبور نشدم صداش کنم اما باید حواسمو جمع کنم که اگه هم خواستم صداش کنم نگم صبوری... .
هنوز قهوه‌ رو از سینی که گلی خانوم جلوم گرفته بود برنداشته بودم که آراد از پله‌ها پایین امد و به سمتم حرکت کرد... .
گلی خانوم تا متوجه حضورش شد لبخند به لب برگشت سمتش و گفت:
- آراد خان واستون قهوه‌ بیارم؟
اراد جلوم نشست و گفت:
- نه گلی خانم من خوردم ممنون
گلی‌خانم‌‌:
- خواهش میکنم
به گل‌های روی کانتر اشاره کردم و گفتم:
- قرار بود خیلی وقت پیش بیارم اما یادم رفت
چون نمیدید به کجا اشاره میکنم اخمی کرد و سرش رو برگردوند و به گل‌ها نگاهی انداخت. دوباره برگشت و نگام کرد
- فکر میکردم یادت رفته باشه. باخودم گفتم ادمه بدقولیه اما ظاهرن حواست جمع بوده
- بله اما توی این مدت فکوس بودم روی کارهای مهم‌تر
سری تکون داد به قهوم اشاره کردو گفت:
- سرد نشه
خم شدم و فنجون رو برداشتم.کمی ازش خوردم و جمله‌ای که حالم ازش بهم میخورد اما به آراد احساس قدرت رو میبخشید رو به زبون اوردم:
- خب کی قراره با ادم‌هات اشنا بشم؟
آخه یعنی چی که ادم‌هات! اون خودش هم یه ادمه. همه ماها بندگان خداییم. خیلی توی دین و این‌جور چیزها وارد نمیشم و هربحثی رو دینی نمیکنم اما هر ادمی یه شخصیت و جایگاهی داره حالا یکی توی طبقه‌ی پایین‌تر و یکی بالاتر البته توی طبقه‌های اقتصادی وگرنه که همه‌ی ادما مثل هم‌ دیگه‌اند و هیچ چیز متفاوتی ندارن و نمیفهمم چطوری میشه که بعضی از افراد به خودشون جرئت میدن ادم‌ها رو بنده‌ی خودشون بدونن... .
با صداش به خودم امدم:
- اگه قهو‌‌ت رو خوردی بریم.
از جام بلند شدم و‌ گفتم:
- بریم
درحالی داشت بلند میشد گفت:
- زیادی مشتاقی
- دوست دارم خیلی سریع کارا پیش بره
رفتیم به سمت اسانسور، سوار شدیم که دکمه‌ی طبقه دو رو فشرد. با ایستادن اسانسور و بیرون امدیم از اون اتاقک... به سمت دربی رفت و بازش کرد... داخل شد سریع پشت سرش وارد شدم پنج تا غول تشن توی اتاق بودن و هر و کر راه انداخته بودن و داشتن میوه میخوردن که با ورود منو صَبو...، آراد از جاشون بلند شدن و توی یه خط صاف ایستادن و با لحن لات‌ و لوتی شروع کردن چاپلوسی کردن:
- سلام اراد خان حالتون خوبه؟ بخدا که دعاگو تون بودیم تو این چند‌وقته
- مخلص اراد خان
- اراد خان خاک کف زیره پاتیم به مولا.
- اراد خان نمیدونی چقدر خوشحال شدیم وقتی فهمیدیم باس جول و پلاسمون رو جمع کنیم که دیگه تعطیلات تمومه و دوباره کارها شروع شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- خدا میدونه توی این مدت چقدر حوصلمون سررفته بود. اخه مارو چه به خونه نشینی. ما اگه درهفته سه‌بار خلاف نکنیم که روزمون شب نمیشه؛
آراد خیلی جدی و اخم و دستش رو به نشونه سکوت بالا اورد و گفت:
- خیلی خب وراجی بسه. میخوام کاره جدیدی بهتون بسپارم. از اون‌ روز تاحالا کاره‌ خاصی بهتون نداده بودم و یه‌جورایی درحال ازمایش بودین که ببینم توی موقعیت‌های متفاوت چه حرکتی میزنید و ایا وفا دارید یا نه که دیدم ادم‌های درستی هستین و نون حلال میبرین سرسفرتون
هههه نون حلال! سعی کردم ذهنم درگیر این مسائل نشه و دقیق به حرف‌هاش گوش بدم
آراد:
- اما الان وقتشه که ترفیعی بگیرین
یکیشون به طرف آراد امد و دستش رو بوس کرد و گفت:
- اِی اقا! دورت بگردم من آخه ما همین که صبح تا شب وایستیم واس شوما دول و راست هم بشیم کافیه
یکی دیگشون میخواست بیاد سمت آراد که آراد دستشو بالا اورد تا متوقف بشه. گفت:
- اقا شوما بزرگی کردین که مارو لایق این دونستین.
- خدا از اقایی کمتون نکنه
آراد:
- باز که دوباره دارین وراجی میکنید. از این به بعد قراره بشین افراد خانم که مسئول بارگیری باراعه.
با سرس به من اشاره‌ای کرد
مردها به هم نگاهی انداختن و یکیشون که خیلی خوب میشناختمش با پوزخند گفت:
- اقا توی دم و دستگاه ما زن نبوده تاحالا. اصلا زن و به این کارها چه
- زن همون بهتر که بره کهنه بچش و بشوره قربونتون برم
- اراد خان این نیم‌وجبی قراره بشه ریئس ما؟
با اتمام حرفش همه زدن زیر خنده که اراد با عصبانیت داد زد:
- خفـــه. میدم بیخ تا بیخ سرتون و ببرن که دیگه زر اضافی نزنید و واسه من تایین تکلیف نکنید
- اقا ما‌ شکر خوردیم که حرف رو حرف شوما بیاریم. ما فقط... .
وسط حرفش پرید و گفت: شما کاری به اینکارها نمی‌خواد داشته باشین. فقط کاری که من ‌میگم و انجام بدین. از این به بعد هرچی خانم بگه همون میشه شیر فهم شد؟
همه باهم گفتن:
- بله اقا
- نفهمیدم
بلندتر گفتن:
- بله اقا
- خوب حالا خودتون رو معرفی کنید، سعید تو شروع کن
- کوچیک شوما مادموزِل... عه چیزه یعنی خانم...
معلوم بود هول کرده بیچاره البته بااخمی هم که آراد کرده بود هرکی جای اون بود هول میکرد. خندم گرفته بود اما سعی کردم جدی باشم... .
- کوچیک شوما سعید، سرپرستی این گروه پنج نفره رو به عهده دارم. خدا شمارو هم از خانومی کم نکنه. ایشالا بتونم تو راهتون رکاب بزنم
سری واسش تکون دادم
- کوچیک شوما حسن. خدا بزرگی و ازشوما و آرادخان کم نکنه
- مخلص شوما بهروز. خدا سایتون رو کم نکنه خانوم
- نوکر شوما رضا. خداعمرتون رو زیاد کنه
- غلام حلقه به گوش شوما علی. خانوم از این به بعد حرف شوما واس ما مهر و امضاس... .
دست‌هام رو پشتم قفل کردم و روبه‌روشون ایستادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
جدی گفتم:
- روی هیچ کدومتون هیچ شناختی ندارم. دلم نمیخواد چون زنم فکر کنید ضعیفم و بخوایین از اوامرم سرپیچی کنید که اینطوری کارتون با کرام‌الکاتبینه... .
دو قدم رفتم جلو و دوباره ایستادم. ادامه دادم:
- همونطور که آقای صبوری هم‌گفتن... .
آخ بالاخره گاف دادم. خودم رو نباختم و حرفم رو کامل کردم:
من مسئول جدیده بارگیری‌ام‌ نمی‌دونم قبلا واسه کی چیکار می‌کردین و واسم‌ هم مهم نیس؛ دلم میخواد ازاین به بعد تیم خوبی بشیم و هم شما و هم من بتونیم از پس کارا به بهترین شکل بربیاییم... .
نیم ساعتی بود امده بودم شرکت. خدا رو شاکر بودم بابت اینکه سه نفر از اون اکیپ پنج نفره جزء افراد پلیس بودن که توسط متین وارد گروه شده بودن. ستوان سعید، ستوان رضا و استوار علی‌ از افراد خیلی خوب و وفادار سازمان که یک سالی میشه وارد کار شدن. متین افراد زیادی رو وارد گروه کرده اما پست و مقام همشون در همین حده و دقیقا کارهای خدا بود که اراد قبول کرد من رو توی این پست قرار بده چون همه‌ی افراد رده‌بندی شده هستن و براساس سلسله مراتب مقامشون بالاتر میره. خودم رو با کارهای مسخره مشغول کرده بودم که صدای تلفن روی میزم بلند شد
- بله!
صدای پرعشوه‌ی منشی تو گوشی پیچید:
- آرادجان منتطر شمان
جان؟ اراد جان؛ خندم گرفت گوشی رو که قطع کردم ریسه رفتم. اخ دلم، آراد جان و کجای دلم بزارم اخه؟
از اتاقم بیرون رفتم. خداروشکر منشی نبود وگرنه نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم و از خنده منفجر میشدم؛ تقه‌ای به در اتاق آراد زدم که صداش و شنیدم:
- بیاتو.
در رو باز کردم و وارد شدم..
- کاری داشتین باهام؟
- بیا بشین
در رو بستم... جلو رفتم و روی مبل نشستم
- چیزی میخوری؟
- نه. ممنون
- همونطور که فهمیدی یه اکیپ جدید واست ساختم
- فکر میکردم ادم‌های قبلی رو دوباره میاری رو کار
- وقتش بود تغییر جایگاه بدن
- اون‌ها هم ترفیعی گرفتن؟
- بعضیاشون... دلم می‌خواد با این پنج نفری که دراختیارت می‌زارم یه اکیپ خفن بسازی. همه‌ی اون پنج نفر جزء عالیان... افراد کارکشته و زحمت کشین و مهم تر از همه وفادار
- وفادارن اما نه به من...
پای راستم و روی پای چپم انداختم، دست‌هام رو توهم قفل کردم و ادامه دادم:
- بلکه به تو
- تو خودت هم باید وفادار من باشی اون‌ها که دیگه زیر دست‌هات هستن
- درسته اما منظور من این نبود. دلم نمی‌خواد اونا از حرف‌هام پیروی نکنن
- نگران نباش موبه موی حرف‌هات رو انجام میدن
- اما این و نشون نمیدن؛ وجوده من رو مسخره گرفتن. حتی تو و حرف‌هاشون هم همین رو گفتن، زن باید بره کهنه بشوره و....
- منتظر کوچک‌ترین خطا از جانبشون باش... از این به بعد مسئولیت اونا باتوعه...کوچک‌ترین خطایی کردن نبخش وگرنه با کوچک‌ترین خطاییت بخشیده نمیشی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
صبح ساعت ده حاضر اماده جلوی ایینه ایستاده بودم. به خودم نگاه کردم طبق معمول ارایش همیشگیم و کرده بودم. بافت زرد رنگم و پوشیده بودم و شلوار مام‌استایل مشکی رنگی پاکرده بودم، کاپشن لی مشکی رنگی که بلندیش تا کمی زیر باسنم میرسید رو تن هم کردم. لبه‌ی تختم نشستم و کفش‌های اسپرت مشکی_زردم و پا کردم، کیف ست کفش‌هامم برداشتم و ماشین و به سمت شرکت حرکت دادم. امروز با هیئت مدیره جلسه داشتیم و شب قبل اراد یه‌سری متن واسم ایمیل کرد و گفت این‌ها رو بخون و بلد باش ک توی جلسه بتونی کنفرانس بدی... .
با گفتن همگی خسته نباشید آراد همگی از جا بلند شدن و سالن کنفرانس رو ترک کردن... .
فکر نمی‌کردم کارهای شرکتی انقدر سخت باشه. رو بهش گفتم:
- اوف چقدر اینا وراجن
- کجاشو دیدی... .
از لحن صداش میشد خستگی رو تشخیص داد... بالحن لوس و خنده داری گفتم:
- خب حالا توضیحاتم چطور بود ریئس؟
همینطور که داشت وسایل‌هاش رو جمع میکرد جوابم و داد:
- میتونست بهتر باشه... .
نوچ‌نوچ‌نوچ نگاه چه آدم به درد نخوریه‌ها! یک مثقال شعور نداره.
مثل برق و باد این دو هفته گذشت و امروز، روز موعود بود، امروز حرکت می‌کردیم به سمت اصفهان.
جلوی اینه ایستادم ارایش نودی رو صورتم نشوندم، خدارو شکر هوا خیلی سرد نبود و می‌تونستم یه لباس راحت بپوشم چون قراره با ماشین خودم برم.
یه دست هودی وشلوار زمستونه‌ی ست نوک مدادی پوشیدم. شال بافت نازک مشکیم و سر کردم و کفش‌های اسپرت مخملیه مشکیم هم پاکردم و توی کیفم لوازم مورد نیازم و جا دادم چمدون بادمجونی رنگ کوچیکمم برداشتم. هنوز هم من تاریخ دقیق بارگیری رو نمیدونم و از آراد که پرسیدم گفت وسایل مورد نیازت رو واسه چند روزی بردار؛ حتی تعداد روزهایی رو که قراره اون‌جا باشیم هم نگفت.
ماشین و استارت زدم و به سمت خونش حرکت کردم... .
- نیازی نیست تو ماشینت رو بیاری
- چرا؟
- اینطور به صلاحه
احتمال این حرکت و از آراد میدونستم، حتی میدونم هدفش از اینکار چیه، برای همین گفتم:
- شما به من گفتین هرکس با ماشین خودش میره
انگار که کلافه شده باشه با کمی عصبانیت و تن صدای بلند گفت:
- الان اینطور میگم. مشکلی داری؟
- نه چه مشکلی اخه.
شونه‌ای بالا انداختم و ادامه دادم:
- تا جایی که متین گفته شما یه حرف رو یه بار میزنید هیچ‌وقت هم حرفتون عوض نمیشه.
این‌ها رو درحالی میگفتم که داشتم چمدونم و از صندوق پایین میاوردم.
- بجنب زیاد وقت نداریم.
اوه نمیشه به آقا هم گفت بالای چشمتون ابروعه. به سمت لکسوس مشکیش راه افتاد و منم پشت سرش. نگهبانی که نزدیک لکسوس مشکی رنگ ایستاده بود در ماشین و براش باز کرد و اون هم سوار شد. بعد از اینکه مطمئن شد آراد نشسته در رو بست و به سمت من پا تیز کرد چمدون رو از دستم گرفت و توی صندوق جا داد. جلو پیش آراد نشستم و کیف
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین