جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,518 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
با حس و حال عجیبی راه افتادم سمت ساختمان. سرم پایین بود و به همه چیز فکر می‌کردم، از حرف‌های شاپور گرفته تا حس و حال و رفتارهای اخیر همه. چه‌قدر همه چیز تغییر کرده بود واقعاً و من چه‌قدر ساده‌لوحانه از کنار همه‌ چیز رد شده بودم.‌ نفهمیدم چی شد که با سر رفتم تو سی*ن*ه‌ی یه نفر، کلم درد گرفت اما جیکم در نیومد. قدمی به عقب رفتم تا شخص مورد نظر رو ببینم و ازش عذر خواهی کنم که با دختری روبه‌رو شدم، دختره برزخی نگاهم می‌کرد. به لباس‌هاش که نگاه کردم دیدم خیسه، چشمم که به لیوان حاوی شربتِ توی دستش افتاد فهمیدم چه گندی زدم. شرمنده نگاهم رو کشیدم بالا که گفت:
- هوی دختره‌‌‌ی دهاتی کوری مگه نمی‌بینی جلو پات رو؟
(درود دوستان این‌جا لازمه یه چیز رو من یاداوری کنم که منِ حقیر هیج قصد و غرض بدی ندارم از استفاده‌ی کلمه (دهات و دهاتی) ضمن این‌که همه‌ی مردم؛ چه ایرانی و چه غیره ایرانی چه شهری و چه روستایی چه فارس، لر، گیلک بلوچ، ترک، کرد و... همه و همه برام عزیز و محترمن و هدف از نوشتن و استفاده از این کلمه‌ی نادرست واسه این‌که می‌خوام نشون بدم سطح شعور بعضی از افراد تا چه‌قدر پایینه... . می‌خوام نشون بدم انسانیت به لباس مارک و گوشیه تو دست و ماشین زیر پا نیست. درهرصورت من قصدم توهین و یا گسترش این بی‌شعوری نیست و لازم دونستم این مطلب رو باشما درمیون بذارم که خدایی نکرده دل کسی رو ناخواسته نشکسته باشم و توهینی این بین انجام نشده باشه.)
یه لنگه ابروهام پرید بالا، این کیه دیگه؟
- عذر می‌خوام حواسم نبود‌‌‌.
- عذرخواهیت بخوره توسرت ببین با لباسم چی‌کار کردی دختره‌ی بی‌لول.
تن صداش زیادی بالا بود و چون برای یک لحظه موزیک قطع شد همه‌ی نگاه‌ها چرخید این طرف. لجم گرفت ازش‌، مگه من از قصد این‌جوری کردم؟
- نگاهش کن مثل بز زل زده به من، چی رو نگاه می‌کنی بی‌شعور؟
نه مثل این‌که تنش می‌خاره، حوصله نداشتم جوابش رو بدم واسه همین بی‌اهمیت بهش خواستم از کنارش رد بشم که کتفم رو گرفت و به عقب پرتم کرد و چون انتظارش رو نداشتم بی‌تعادل چند قدم رفتم عقب‌‌‌، کفش‌های پاشنه بلند لعنتیم کار دستم داد و حین عقب عقب رفتن پاهام تو هم پیچ خورد و بدتر تعادلم رو از دست دادم و با باسن مبارک خوردم زمین. درد وحشتناکی تو دلم و کمرم پیچید، چشم‌هام رو بستم و لب به دندون گرفتم. لعنتی لعنتی الان چه وقت پریودیه اخه‌‌‌‌؟! حتی نای بلند شدن رو نداشتم. با اخم‌های گره خورده توهم زل زدم به دختره، پوزخند تحقیر آمیز گوشه‌ی لبش رو مخم بود.
- معلوم نیست کی توی دست و پاچلفتی رو راه داده این‌جا. نگاهش کن توروخدا، لباس‌هاش رو ببین انگار آمده مدرسه از بس رخت رو هَم کرده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
چشم‌هام از این گشادتر نمی‌شد. به ریخت و قیافه‌ش نگاه کردم، یه چهره‌ی اروپایی عملی‌‌. با یه لباس نارنجی دکلته که بلندیش تا زیر باسنش هم نمی‌رسید. حالا یعنی لباس‌های خودش خیلی قشنگه؟ یا خودش خیلی باکلاسه؟
- تو که نمی‌تونی درست راه بری کی میگه پاشی بیای این‌جور جاها؟
مگه این‌جور جاها چیه؟ به‌غیر از این‌که هزارتا گند و کثافت‌کاری می‌کنید توش؟ ارزونی خودتون نخواستم. تقریباً همه از صدای دختره دورمون جمع شده بودن و نگاهشون به من بود، به منی که همچنان رو زمین نشسته بودم. چرا بلند نمی‌شم؟ خواستم بلند بشم که با تیری که زیر دلم کشید منصرف شدم. دختره‌ی عوضی ببین چه الم‌شنگه‌ای به راه انداخت، این نگاه‌های ترحم‌آمیز چیه دیگه؟‌‌ پچ‌پچ های چند نفرشون به گوشم رسید:
- وای من این دختره رو می‌شناسم، این دوست‌دختره سابق آراده.
- وای جدی؟
- نه بابا اون که این‌طوری نبود.
- چرا خودشه...
- پس چرا این‌قدر لاغر شده؟ قیافش هم فرق کرده انگار.
بغض لعنتی به گلوم داشت چنگ می‌نداخت‌‌‌. تا حالا هیچ وقت توی چنین موقعیتی، زیره این همه نگاه، این‌جور درمونده نشده بودم‌‌‌. حرف‌هاشون داشت آزارم می‌داد که یکی به دادم رسید:
- چه‌خبره این‌جا؟
با صداش انگار نوری از امید تو دلم تابید. دردم تموم شد و تو پاهام قوت پیچید. دستم رو گذاشتم رو زمین بلند بشم که از پشت زیر کتفم رو گرفت و بلندم کرد. خیره به چشم‌هام با اخمی ناگسستنی گفت:
- خوبی تو؟
فقط سرتکون دادم. نگاه ازم گرفت و روبه اون دختر گفت:
- میگم چه‌خبره این‌جا؟
صداش به‌قدری باصلابت و بلند بود که همه رو در دم خفه کرد.
دختره با گستاخی تمام گفت:
- هیچی، این دختره‌ی کور معلوم نیست از کدوم دهاتی پاشده آمده این‌جا سرش پایینه و راه میره، فکر می‌کنه این‌جا دهاتشونه که هیچ‌ک.س به هیچ‌ک.س نیست و راحت میشه راه رفت. نگاه...
به لباسش که ردی از شربت روش مونده بود اشاره کرد و ادامه داد:
- معلوم نیست اصلاً این کی هست و کی این‌ رو اورده این‌جا!
آراد با دندون‌های بهم چفت شده غرید:
- ببر صدات رو دختر‌ی نادون، مواظب حرف زدنت باش بفهم کی جلوت ایستاده.
دختره تعجب کرد از این‌که آراد این‌جوری میگه ولی موضع خودش رو حفظ کرد و پوزخندی حواله‌ی من کرد و گفت:
- کی جلوم وایساده مگه؟ اصلاً معلوم نیست این مهمونه یا خدمتکار. ببین بی‌کلاس رو اخه.
آراد با غیض سمتش قدمی برداشت که سریع به بازوش جنگی زدم. ایستاد و نگاه برزخیش رو دوخت بهم، از چشم‌هاش گلوله‌های آتش پرت میشد.
از درگیری‌هایی که سر من اتفاق می‌افتاد اصلاً خاطره‌ی خوبی نداشتم و اصلاً دلم نمی‌خواست یه دشمنی جدید پیش بیاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بی‌حال نالیدم:
- ولش کن آراد، بیا بریم ما.
همون موقع متین رو دیدم که چندنفری رو کنار زد و آمد. صدای جیغ‌جیغوی اون دختر همه رو دورمون جمع کرده بود.
متین:
- چه‌خبره این‌جا ترنم؟
از آراد فاصله گرفتم. دو قدمی سمتم آمد و کنارم ایستاد‌‌‌.
- هیچی متین جان این دختره‌ی کور دهاتی خورده به من لباسم‌رو به کثافت کشیده تازه دوقورت و نیمش همه باقیه.
با چشم‌های گشاد شده نگاهش کردم، مگه من ازش عذر خواهی نکردم؟
صبر کن ببینم این دختره مگه متین رو می‌شناسه که میگه (متین جان)؟
متین نگاهی بهم انداخت و جدی و اخمو پرسید:
- چی‌کار کردی ترنم؟
جاخوردم! یعنی تو عمرم این‌قدر تعجب نکرده بودم. الان متین حرف این دختره رو باور کرد که این‌جور با اخم و‌تَخم می‌پرسه 《چی‌کار کردی ترنم؟》 صدای شکسته شدن غرورم رو شنیدم. ناباور بهش خیره بودم که آراد به دادم رسید:
- بهت میگم مراقب حرف زدنت باش دختره‌ی احمق. خودت مگه کی؟ کی خودت رو راه داده این‌جا؟
دختره کفری قری به سرو گردنش داد و گفت:
- حالا ما شدیم بدهکار؟ نمی‌بینید چه بلایی سره لباس عزیزم آورده؟
نمی‌ترسید چرا از آراد؟ نمی‌ترسید و ترس رو به‌جاش تو دل من می‌انداخت. این نترسیدن یعنی پشتش گرمه، یعنی ک.س و‌ کارش کم از آراد ندارن. ناخوداگاه یاد اتفاق‌ها و ماجراهامون با جمشید افتادم. ضعف که داشتم، کل تنم از مرور خاطرات یخ بست. آب دهنم رو قورت دادم و ترسیده برگشتم سمت آراد، نگاهش به اون دختره بود؛ اما با حس سنگینی نگاه من رو خودش برگشت نگاهم کرد‌‌ و حرفم رو از تو چشم‌هام خوند. آروم لب زدم:
- نه! خواهش می‌کنم.
متین:
- ترنم باتو‌ام چی‌کار کردی؟
صدای پچ‌پچ چندتا دختر دوباره بلند شد:
- بچه‌ها مگه ترنم و متین با هم تورابطه نیستن؟
یکی جواب داد:
- اره باهمن.
اون دختر ادامه داد:
- پس چرا متین عوض این‌که پشت دختره دربیاد ازش توضیح می‌خواد؟
حواسم رو گرفتم ازشون، اصلاً دلم نمی‌خواست فکرم بیش‌تر از این درگیر بشه.
رو به متین گفتم:
- هیچی من حواسم نبود خوردم به این خانوم ولی از قصد لباسش رو خراب نکردم. لیوان شربت دست خودش بود من مقصر نبودم. عذر خواهی هم کردم ولی این خانوم میل به کشیدن این ماجرا دارن ظاهراً.
- اِه اِه نگاهش کنا! زدی لباسم رو داغون کردی تازه طلبکار هم هستی؟
عجیب این صحنه ها واسم داشت تداعی خاطرات میشد.
آراد:
- خیلی خوب بسه دیگه یه لباس که این‌قدر کشیدن نداره، عذر خواهی هم که کرد. برو تمیز کن لباست رو حل میشه، جوهر نریخته رو لباست که.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
خواهش نگاهم رو فهمید که این‌جور داره حرف می‌زنه‌‌.
دختره:
- دروغ میگه، این از من اصلاً عذر خواهی نکرد
متین:
- من شرمنده‌ام آویسا جان...
گنگ نگاهی به متین انداختم، دختره که تازه فهمیده بودم اسمش آویساعه رو به متین گفت:
- تو چرا شرمنده‌ای عزیزم، کسی که باید شرمنده و خجل باشه الان با گستاخیه تمام جلوم ایستاده و مثل بز زل زده به‌ من‌‌‌.
از کوره در رفتم و قدمی به سمتش برداشتم و جدی گفتم:
- بهتره مراقب حرف زدنت باشی‌‌‌، هلم دادی خوردم زمین به درک؛ اما بهتره دیگه بی‌ادبی و توهین نکنی.
دختره دست به سی*ن*ه ایستاد و تمسخر‌آمیز گفت:
- بکنم چی میشه؟
آراد آمد کنارم ایستاد و گفت:
- اون‌وقت هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
آویسا پوزخندی هم حواله‌ی آراد کرد، روبه‌من به آراد اشاره کرد و گفت:
- مخش رو خوب زدیا...
رو به آراد ادامه داد:
- بی‌خودی معطلی، این مشخصه کارش چیه! آمده این‌جا پولدارهارو تلکه کنه و بره، سرتوهم شیره می‌ماله.
هجوم خون رو زیر پوستم حس کردم. با حرص و عصبانیت سمتش خیز برداشتم و گفتم:
- چه زری زدی عوضی؟
قبل از این‌که بهش برسم از پشت کشیده شدم و پوزخند اون دختر جری ترم کرد، تقلا کردم و داد زدم:
- منظورت چی بود از این حرف بی‌شعور؟
شخص مجهول من رو گرفته بود که حمله نکنم و یورش نبرم به سمت اون عوضی و من بی‌این‌که بخوام بدونم کی گرفتتم تقلا می‌کردم که برم و چشم‌های اون دختره رو از حدقه در بیارم:
- هر چیزی گفتی، خودتی اشغال. تو خوبی که با یه وجب لباس پاشدی آمدی این‌جا و ادعای باکلاس و با لول بودن می‌کنی‌‌.
متین:
- وایسا ترنم میگم اِه!.
با صدای داد متین وارفته برگشتم و دیدم اون کسی که من رو گرفته متینِ. ناباور بهش نگاه کردم که گفت:
- بس کن دیگه. این چرت‌وپرتا چیه داری می‌گی؟
پلکم عصبی پرید و گفتم:
- متین من...
بین حرفم پرید و گفت:
- تو چی؟ مقصر تو بودی عذرخواهیم که نکردی.
- این‌جوری که این میگ...
دوباره نذاشت ادامه بدم
- پس چه‌جوریه؟ مگه خودت نمیگی خوردی بهش؟ پس دیگه جای حرفی باقی نمی‌مونه، بهتره سکوت کنی.
لال شدم. نگاهم رو چرخوندم سمت چندتا از دخترا که ایستاده بودن و نگاهمون می‌کردن و دم گوش هم پچ‌پچ می‌کردن.
به آراد نگاه کردم که با دوتا چشم به خون نشسته به من خیره بود و بازوش توسط شاپور اسیر بود‌‌‌. این کی آمد این‌جا؟ چرا شاپور گرفتتش؟
متین:
- من ازت معذرت می‌خوام آویسا. ترنم یه‌مقدار این اواخر حالش خوب نیست متوجه رفتارهای زشتش نمیشه، تو ببخش.
آویسا:
- تو لازم نیست عذرخواهی کنی، کسی که باید این‌کار رو بکنه حی‌وحاضر جلوم ایستاده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نگاه از اون نانجیب گرفتم وزل زدم به متینی که به من نگاه می‌کرد. از چشم‌هاش حرفش رو نمی‌خواستم بخونم؛ اما اون رو به زبون آورد و ای کاش نمی‌اورد.
متین:
- شنیدی چی گفت؟ ترنم باید عذر خواهی کنی.
صدای شکستن تُنگ غرورم رو که از بالای یه ساختمان صد طبقه توسط متین رها میشد رو شنیدم، مچاله شدن دلی که تو دست‌های متین له میشد رو هم حس کردم.
آراد:
- می‌فهمی چی میگی متین؟ متوجهی این دختره چند ثانیه پیش دوست‌دخترت رو به چه چیزی محکوم کرد؟
متین:
- تو بهتره دخالت نکنی آراد‌، این یه بحث بین ترنم و این خانومه.
آراد عصبی خندید و گفت:
- اتفاقاً چند ثانیه پیش این دختره به منم توهین کرد و برچسب آدم‌های هول رو به پیشونیم چسبوند.
متین:
- دخالت تو از اول هم اشتباه و بی‌جا بوده چون.
چشم از اون‌ها گرفت و به من گفت:
- خوب منتظریم ترنم، عذرخواهیت رو بکن تا بریم.
- ترنم از هیچ‌ک.س عذرخواهی نمی‌کنه.
به گوش‌هام شک کردم. چرخیدم و شاپور رو دیدم که قد علم کرده بود جلوی متین.
نگاه گذرایی به من انداخت و گفت:
- مقصر ترنم نبود‌‌، من دیدم همه‌ی ماجرا رو. ترنم سرش پایین بود درست ولی اون دختر هم یه‌جای دیگه رو داشت سیر می‌کرد. این ماجرا باهمون عذرخواهی اول ترنم ختم بخیر میشد منتها ظاهراً بعضی‌ها واسه به راه انداختن دعوا آمده بودن این‌جا.
برگشت و با دوقدم نزدیک به آویسا ایستاد. به آویسایی که حالا برق ترس تو نگاهش پیدا بود. شاپور تهدید امیز گفت:
- یادم نمیاد پدرت رو دعوت کرده باشم دختره منصور... تو با کی آمدی این‌جا؟
دختره آب دهنش رو ترسیده قورت داد و گفت:
- امم...چیزه من...
شاپور بین حرفش پرید و گفت:
- نمی‌خواد حرف بزنی من خوب تو و اون پدر خوش خط و خالت رو می‌شناسم. این‌جا بدون دعوت آمدی که دعوا راه‌بندازی‌‌، کل‌کلت رو با اون پسره هم دیدم و حواسم بهت بود‌‌‌. تو فکر کردی این‌جا طویله‌است که سرت رو انداختی پایین و آمدی تو؟ فکر کردی اون نگهبان‌های دم در دلقکن و به من خبر آمدنت رو ندادن؟
دختره رنگش مثل گچ شده بود.
شاپور:
- اصلاً خودم اجازه‌ی ورودت رو دادم، می‌خواستم ببینم چه غلطی می‌خوای بکنی اما ظاهراً زیادی پات رو از گیلیمت دراز کردی.
بلند داد زد:
- نگهبانا!
دوتا مرد غولتنش که نزدیکمون بودن، نزدیک‌تر شدن، شاپور اشاره‌ی به دختره کرد و گفت:
- بندازینش این دختره‌ی احمق رو بیرون نمی‌خوام ریختش رو ببینم.
اون دوتا آویسا رو بردن و من گنگ به اتفاق‌های درحال رخ دادن روبه‌روم نگاه می‌کردم. هیچ از حرف‌هاشون سر در نمی‌اوردم. شاپور برگشت و نگاهم کرد:
- خوبی دخترم؟
دخترم؟! ازکی تاحالا شدم دختره‌ش؟ این همون حمایتی بود که ازش حرف می‌زد؟ مگه من این رو نمی‌خواستم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
پس چرا الان همه‌ی وجودم داره می سوزه؟ چرا من توقع این حمایت رو از کسی به اسم (متین)داشتم؟ چرا همه چی همیشه برخلاف میل من پیش میره؟
شاپور:
- من ازت معذرت می‌خوام دخترم، باید زودتر دهن اون احمق رو گل می‌گرفتم. مقصر من بودم، نباید از داخر راهش می‌دادم.
راسیتش فقط حرف‌های اطرافیانم رو می‌شنیدم و درکی ازش نداشتم، در اصل همه‌ی من حول محوری به اسم بی‌معرفتی متین می‌چرخید. درد وحشتناکی زیره دلم پیچید و باعث شد چشم‌هام سیاهی بره. اخم کردم و دستم رو گذاشتم رو دلم. ضعف سرتاپام رو گرفته بود و عاصیم می‌کرد.
آراد:
- خوبی ترنم؟ چرا این‌قدر رنگت پرید تو یهو؟
نگاه تیره و تارم رو چرخوندم سمتش و گفتم:
- خوبم چیزی نیست.
نمی‌خواستم ضعفم رو کسی ببینه‌‌‌ و بفهمه یا بهتر بگم نمی‌خواستم کسی رو خورده شیشه های غرورم راه بره.
رو به شاپور گفتم:
- مهم نیست. اتفاقی بود که افتاد.
متین:
- شاپور جریان این منصور چیه؟
شاپور با اخم به متین نگاه کرد و خواست حرفی بزنه که مانع شدم قبلش و گفتم:
- همه چیز خیلی خوب بود. می‌بخشین اگر مهمونیتون رو خراب کردم، من سرم یه‌مقداری درد می‌کنه ترجیح میدم برم دیگه.
شاپور:
- این چه حرفیه دخترم، من از تو معذرت می‌خوام.
لبخند نصفه ونیمه‌ای زدم و خواستم برم که دستم کشیده شد، با خشونتی که کنترلش دست من نبود دستم رو از دستش بیرون کشیدم و کفری نگاهش کردم. جاخورد!
متین:
- عزیزم کجا؟ اگه حالت بده می‌برمت خودم.
با تن صدایی که به شدت کنترل میشد کاملاً جدی گفتم:
- اصلاً! اصلاً متین سعی نکن دنبال من بیای‌‌‌. اکیداً، تاکید می‌کنم اکیداً دلم نمی‌خواد ببینمت و کنارت باشم.
تعجبش بیش‌تر هم شد:
- عزیزم من...
- تو چی؟ توچی متین؟
خواستم بگم تو همونی هستی که غرور نامزدت رو زیره پاهاش جلوی ک.س و ناکس له کرد و رد شد ازش‌ اما نشد، نتونستم بیش‌تر از این خودم رو کوچک کنم جلوی این‌ها. لحظه‌ی آخر که عقب گرد کردم نگاهم افتاد به نگاه نگران آراد. با این‌که درد دلم هرلحظه داشت وحشتناک‌تر می‌شد؛ اما سرعتش به بغض توی گلوم که سنگین‌تر می‌شد، نمی‌رسید‌. با قدم های بلند خودم رو رسوندم به ورودی، لباسم رو برداشتم و از اون جهنم زدم بیرون. بی‌این‌که بدونم دارم کجا میرم راه خروجی رو در پیش گرفتم که از پشت کشیده شدم. فکر کردم متینِ‌ برای همین عصبی برگشتم و گفتم:
- ولم کن متین حالم خوب نیست نمی‌خوا...
آراد:
- آروم باش منم.
دلم تنهایی می خواست، دستم رو از دستش کشیدم و گفتم:
- ولم کن آراد.
اخم کرد و گفت:
- محاله ولت کنم با این حال، رنگ به رو نداری
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بغض لعنتی صدام رو به لرزش دراورد:
- می‌خوام تنها باشم حالم خوب نیست
- می‌دونم و واسه همین هم میگم ولت نمی‌کنم. بیا هرجا می‌خوای خودم می‌برمت اما از من نخواه ولت کنم. بی‌غیرتم مگه این وقت شب تورو با این سروضع و آ‌شفتگی و حال خراب ول کنم؟
دستم رو تو دستش اسیر کرد و بی‌این‌که کلامی بگه کشید من رو سمت ماشینش که همون نزدیک پارک بود‌‌‌‌. دزدگیر رو زد و درب شاگرد رو برام باز کرد‌‌. اون‌قدر ناتوان بودم از این دل درد لعنتی که نای مخالفت کردن هم نداشتم، ناچار نشستم و اجازه دادم اشک‌هام بی‌صدا بریزن. ماشین رو دور زد و نشست کنارم و راه افتاد. سرم رو چرخوندم سمت پنجره و فقط گفتم:
- می‌خوام برم خونم همین حالا.
- کلید داری مگه؟
آه از نهادم بلند شد. لعنتی! کلیدا دست متین بود چون پیگیر تعمیر خونه بود.
سکوتم رو که دید دیگه حرفی نزد و به‌جاش راه خونه‌ی خودش رو درپیش گرفت.
چه‌قدر من بدبخت و بی‌ک.س بودم. کجایی مامان؟ کجایی بابا که ببینی جلو جمع دخترت رو خورد می‌کنند و کسی که دست من رو گذاشتی تو دستش بدتر درمقابل من میایسته‌‌. اون می‌بایست تو اون لحظه پشت من می‌بود‌‌‌، نه این‌که از من بخواد عذرخواهی کنم از اون دختری که انگ خراب بودن رو به من می‌زنه. اون باید پشت من درمی‌آمد، اون باید رگ غیرتش از این‌که به دوست‌دخترش توهین کرد میزد بالا، نه این که شاپور بشه حامیم و آراد یقه جر بده واسم.
آخ متین! آخ متین که امشب کارت اصلاً درست نبود‌‌‌ و من اصلاً‌ نمی‌تونم این‌کارت رو بپذیرم یا ببخشم. همه‌ی این مدت و کارهایی که کردی یک طرف ولی این یکی هم یک طرف‌‌‌. من سره غرورم با احدی شوخی ندارم‌، تو می‌دونستی من چه‌قدر مغرورم و این‌کار رو کردی باهام‌‌... .
بی‌صدا تا خوده خونه رو اشک ریختم و آراد تنها شنونده نفس‌های نامنظمم بود‌‌‌. حرف نمی‌زد و من چه‌قدر آروم بودم از این بابت که چیزی نمیگه و به روم نمیاره که دارم بالا سر خورده شکسته‌های غرورم زار می‌زنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
***
- گلی خانوم من میگم نباید اصلاً بفهمه من چمه تو میگی بریم بهش بگیم باید بریم بیمارستان؟
چپ‌چپی نثارم کرد و همین‌جور که نبات توی دمنوش رو هم میزد لیوان رو به لب‌هام نزدیک کرد. قلوپی ازش خوردم که‌قیافم توهم رفت از مزه‌ی بدش:
- اَه این‌که مزه‌ی زهر میده.
- یه کم ازش بخور حالا
چهره‌ی درهم رفته‌م رو برگردوندم و با لجبازی گفتم:
-‌ نمی‌خوام گلی خانوم.
انگار که دیگه از دست این همه غر زدن‌ها و ناز کردن‌های من خسته شده باشه لیوان رو گذاشت رو میز و گفت:
- اِه بس کن دیگه دختر! کیسه آب‌گرم میارم میگی داغه پوستم می‌سوزه، قرص میارم‌ میگی نمی‌خوام به مسکن عادت کنم، دمنوش میارم میگی مزه زهر میده نمی‌خوری، میگم بریم دکتر میگی آراد نباید بفهمه. خبر نداری اون همین حالا هم خبرداره.‌
انگار که برق دویست و بیست ولتی رو بهم وصل کرده باشن پریدم و گفتم :
- چی؟
گلی خانوم عصبی و ناراحت نبود؛ اما رو ازم گرفت و چیزی نگفت، چنگ زدم به دستش و گفتم:
- گلی جونم قربون اون لپ‌های گل‌گلیت بشم آراد چی می‌دونه؟ از کجا می‌دونه؟ مرگ ترنم جوابم رو بده دور سرت بگردم
با اخم‌های درهم برگشت‌ و نگاهم کرد‌، جمله‌ی اخرم جواب داد مثل این‌که
- چرت و پرت نگو دختر مرگ تَرَنُ...
زبونش رو گاز گرفت و گفت:
- خدا نکنه تو چیزیت بشه.
چشم‌هام رو گرد کردم و نالیدم:
- خوب بگو چیشده!
یه‌کمی خیره موند به چشم‌هام و بعد گفت:
- خوب فهمید تو چته دیگه.
- یعنی چی؟ فکر می‌کنه چمه من؟
- چته تو بنظر خودت؟
- خوب من دلم درد می‌کنه همین
- نه‌خوب دلیل دل دردت چیه؟
ناباور گفتم:
- نگو که دلیلشم می‌دونه.
سرتکون داد و من از خجالت دوست داشتم زمین دهن‌باز کنه و برم‌توش. زیر دلم تیر کشید و من رو مجبور کرد که دوباره دراز بکشم. این‌بار این در اصلاً نرمال نبود.
- از کجا فهمید؟
- دفعه اول که کیسه آب‌گرم رو آوردم دید گفت《 این رو واسه چی می‌بری》 گفتم دلت درد می‌کنه، پرسید 《واسه چی؟》گفتم لابد مسموم شدی گفت 《خوب قرص بهت بدم 》گفتم میگه دارو نمی‌خوام تعجب کرد ولی چیزی نگفت، این دفعه که رفتم پایین دمنوش رو که دید توی دستم گفت 《گلی خانوم به کسی که مسموم شده دمنوش نمیدن کیسه آب‌گرم هم براش نمی‌برن بگو ببینم چشه.》خودت که دیگه بیش‌تر از من می‌شناسیش وقتی بخواد چیزی رو بفهمه دیگه خود خداهم استغفرالله جلودارش نیست‌. سکوتم رو که دید، ببین ترنم یه‌جوری نزدیکم آمد و غرید 《میگم‌ چشه گلی خانوم 》که کم نبود منِ پیرزن رو سکته بده.
لبمو به دندون گزیدم و گفتم:
- خوب؟
_ بعدش دید هیچی نمیگم گفت《 بگو حاضرشه بریم دکتر》گفتم دکتر نمی‌خواد خوب میشه. یه‌جوری چشم غره رفت من لال شدم دیگه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
راه افتاد سمت اتاقت و گفت《این‌جوری فایده نداره تو که یه جواب درست درمون به من نمیدی خودم میام ببینم چشه.》 دیدم جدی‌جدی داره میاد بالا جلوش رو گرفتم اما مگه می‌ایستاد؟! دیگه به هزار ضرب و زور و قسم و آیه متوقفش کردم و بهش گفتم.
منتظر بودم بگه چی گفته اما هیچی نگفت.
-‌ چی گفتی گلی؟
شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- گفتم که عادت ماهانه شدی و دل دردت هم برا همینه.
هییی کشیدم و محکم زدم به پیشونیم:
- وای گلی خانوم حیثت نذاشتی تو واسه من که!
- الکی غر نزن چیزی نیست این.که. یه اتفاق طبیعیه که تو همه‌ی زن‌ها اتفاق میافته.
- اون چی گفت؟
- خوب حالا توهم! اون هم این‌قدر بدچشم نیست که بخواد دیگه چیزی بگه، بچم لال شد. منم از موقعیت سوءاستفاده کردم و آمدم بالا.
دلم می‌خواست بشینم و ساعت ها گریه کنم. نباید آراد می‌فهمید من چمه‌‌‌، خجالت می‌کشم ازش. اصلاً چه‌جوری بعد تو روش نگاه کنم؟ بغض کردم و گفتم:
- خیلی بد شد این‌جوری.
گلی خانوم متعجب به منی که یه قطره اشک از گوشه‌ی چشمم چکید نگاه کرد و گفت:
- خل شدی دختر؟ گریه کردن داره مگه این موضوع! چیزی نشد که، نگاهش کن توروخدا!
مادرانه اشک‌هایی که ریزشش دست خودم نبود رو پاک کرد و گفت:
- قربون اون چشم‌های سبزت بشم، گریه نکن.
نمی‌دونم چرا ولی بدتر می‌شدم هرچی اون دلداریم می‌داد‌‌‌. از درد کمرم به پهلو خوابیدم، همه‌ی این‌ها یک‌طرف این دردمم یک‌طرف. اصلاً نمی‌دونم چمه! دلم می‌خواد گریه کنم.
- تو حالت خوب نیست، هورمون هات بهم ریخته دلت می‌خواد گریه کنی هرچی هم من این‌جا نازت بدم تو بدتر دلت می‌خواد گریه کنی. اشکال نداره دور سرت بگردم ببین من میرم تو تنها باشی و یه کم هم استراحت کنی. این دمنوش هم بخور یه‌کم بهتر میشی. دیکنوفناک هم گذاشتم رو عسلی پهلو همین لیوان اگه درد کمرت خیلی شد بخور لجبازی نکن. باشه عزیزم؟
چه قشنگ همه چیز رو فهمید. اصلاً از کجا فهمید با دلداری هاش بدتر می‌خوام گریه کنم؟ دلیلش همین بهم ریختگی هورمون هاست نکنه؟ آخه من که تاحالا این‌جوری نشده بودم. نه دلم از جای دیگه‌ای می‌سوخت، پتو رو کشیدم رو سرم و بی‌صدا مشغول گریه کردن شدم. دلم نمی‌خواست صدای گریم رو کسی بشنوه. اصلاً ای کاش نیومده بودم این‌جا ببین چه ماجرایی شد! حالا آراد رو کجا دلم بذارم؟! توی افکار خودم غرق بودم و از این شاخه به اون شاخه می‌پریدم و خودم رو سرزنش می‌کردم که با بالا پایین شدن تخت متوجه حضور کسی شدم، لابد گلی خانومه دیگه کی می‌تونه بیاد این‌جا؟ می‌دونستم چشم‌هام از گریه قرمزه و نوک دماغمم احتمالاً باد کرده، واسه همین سرم رو از پتو درنیاوردم و باهمون صدای گرفته از گریه از زیره پتو گفتم:
- گلی من نه دمنوش می‌خوام نه قرص، کیسه آب‌گرم هم هنوز داغه‌، می‌سوزنَتَم. دلم می‌خواد بخوابم فقط.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
صدایی ازش نشنیدم و به‌جاش پتو از سرم کشیده شد. متعجب چشم باز کردم که چهره‌ی اخموی آراد رو بالا سرم دیدم. مثل جن‌دیده‌ها سیخ سرجام نشستم و سرم رو انداختن پایین. اصلاً نمی‌تونستم تو چشم‌هاش نگاه کنم.
- ببینمت؟
سرم رو بالا نیاوردم به‌جاش فقط گفتم:
- خوابم میاد‌‌‌، میشه تنهام بذاری؟
قاطع و جدی:
- نه!
وای یا خدا! این چرا این‌جوری می‌کنه؟ ترنم کارت درامده. گلی خانوم زدی حیثیت ما رو بردی حداقل نمی‌ذاشتی این بیاد این‌جا، البته اون بنده خدا از کجا بفهمه این می‌خواد بیاد تو اتاق من؟
- میگم نگاهم کن ترنم.
نیم‌نگاهی بهش انداختم اما باز این شرم بود که برنده میشد و من رو به عقب نشینی وادار می‌کرد. حالا مگه این انقباض های عضلات دل و رحمم ولم می‌کردن؟ دلم می‌خواد جیغ بکشم از درد ولی فقط لبم رو به دندون گزیدم. فکر کنم فهمید حالم خیلی خوب نیست چون دستش رو گذاشت روی شونم و به عقب هولم داد، نگاهش کردم.
- لجباز نمی‌ذاری ببرمت دکتر که، حداقل دراز بکش.
اون‌قدر دردم زیاد بود که خجالت رو کنار گذاشتم و دراز کشیدم، پتو رو هم تا گردنم کشیدم بالا. خفه نشم حالا؟ چشم‌هام رو بستم که بره اما زکی خیال باطل چون با حس هرم داغ نفس‌هاش رو پوستم، مور مورم شد و سرم رو به جهت مخالف برگردوندم. هنوز میل به گریه کردن داشتم و مطمئن شدم که این‌بار از بهم ریختگیه هورمونامه چون من این‌جوری نبودم. با صدایی که هنوز هم دورگه بود از گریه و تازه بغض بدترش کرده بود نالیدم:
- می‌خوام تنها باشم میگم.
نشستن دستش روی موهام و شروع نوازشش رو با کشیده شدن موهام حس کردم
- من هیچ‌جا نمیرم تا خوابت نبره و دلمم می‌خواد تا زمانی که من این‌جام یک قطره اشک از اون چشم‌های خوشگلت بریزه‌‌‌.
بغ کرده چشم باز کردم، چشم‌هام لبالب پر بود و تار می‌دیدمش؛ اما از پس همین پرده هم اخم‌های درهمش مشخص بود:
- چی‌کار می‌کنی مثلاً؟
- میرم اون بی‌وجود رو آتیش می‌زنم.
با یاداوری مهمونی و اتفاقاتی که افتاد کاسه‌ی چشمم لبریز شد و اشک‌هام بی‌صدا از گوشه‌ی چشمم ریخت.‌چشم‌هاش رو حرصی بست و دندون روهم سابید. بافک منقض شده غرید:
- تو می‌خوای من رو قاتل کنی؟
گله کردم:
- تو اگه قرار بود کاری کنی تو همون مهمونی می‌کردی، نه این‌که بیای این‌جا واسه من الدرم بلدرم کنی.
- دِ من اگه تاحالا کاری نکردم واسه توعه.
با اخم هایی درهم نیم‌خیز شدم و توهمون حالت نشستم. دوباره پتو رو تا سینم کشیدم بالا و دست‌هام رو ازش این‌بار دراوردم:
- الکی هی بهونه‌ی من رو نیار، تو این‌بارم کاره قبلیت رو می‌کنی.
- کدوم کاره قبلیم رو می‌کنم؟
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین