- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
داشتم زیره اون عوضی نفس کم میآوردم یا لحظهای که ماتم زده به دره ماشین و شیشهی ذوب شدهش خیره بودم این آراد بود که به موقع خودش رو رسونده بود و من رو نجاتم داده بود. شاید واسه همین حمایتهاش بود که من اینجوری شده بودم و با بودنش حس میکردم یه پشتوانهی محکم دارم، وگرنه که چیزی غیر از این وجود نداره! داره؟ محکم جوابه خودم رو دادم (معلومه که نه.)
با شادی وارد شدیم، خود شرکت یه سالن تالار مانند داشت، اتفاقاً بزرگ هم بود و آراد گفته بود میخواد مراسم همینجا برگزار بشه. میز و صندلیهای دایرهای، گوشه گوشهی سالن چیده شده بود و گارسونها درحال پذیرایی از اندک جمعیتی که اومده بودن، بودن. چشم چرخوندم و خیلی سریع قامت سیاه پوش آراد رو دیدم. مثل همیشه تمیز و مرتب، خوشتیپ و جنتلمن بود. موهایی که الان کوتاه شده بود رو کج داده بود بالا. با خط ریشش هم که ماشالا میشه هندونه قاچ کرد اصلاً.
شروین هم کنارش بود و داشتن با مرد مسنی که حدس میزدم شریک جدید آراده صحبت میکردن. شروین، مثل همیشه تیپ اسپرت زده بود، جلف نمیگشت اما از لباسهای رسمی خوشش نمیاومد. با اون کفشهای پاشنه بلند تاکتاک کنان با ناز و عشوه نزدیکشون شدیم. با چشم دنبال سردار و شاپور گشتم ولی خبری ازشون نبود. هنوز چند قدم مونده بود برسیم بهشون که آراد سرش رو چرخوند و من رو مقابلش دید که دو قدم مونده رو دارم طی میکنم. کنارش ایستادم و سلام کردم با تکون سر جوابم رو داد. با شروین هم سلام و علیک کردیم.
حمایتها و دلگرمیهای شروین هم تو این مدت، کم از دلسوزیه یه برادر نبود واسه من. با صدای پیرمَرد سرم رو چرخوندم سمتش:
- آراد خان معرفی نمیکنی خانوم رو؟
آراد دستش رو انداخت دور کمرم و من رو چسبوند به خودش، نگه داشت.
- ایشون ترنم خانم، خانوم بنده هستن.
بیاینکه نگاهش رو از مرد بگیره سرش رو یهکم کج کرد سمتم و ادامه داد:
- ایشون هم شریک جدیده شرکته، آقای شیرازی.
لبخندی به نگاه پدرونهی مرد زدم:
- خوشوقتم.
شیرازی:
- سعادیته خانوم آراد رو دیدن. خیلی خوشحال شدم خانم.
- اختیار دارین.
اتفاقی نگاهم افتاد به دستمال توی جیب آراد، عه چه جالب همرنگ لباسهای من بود. نه مثل اینکه این بشر یه چیزی از ست و این حرفها بلده.
خودمم نمیدونم چرا، اما لبخند رو لبم نشست از اینکارش و ته دلم قیلیویلی رفت.
اگر آراد خلافکار نبود قطعاً یه مرده همه چیز تموم بود. محبتش رو به زبون نمیاورد، احساسش رو بروز نمیداد اما با کارهاش گرمی رو به دلت سرازیر میکرد. حمایتهاش رو بیحرفه اضافه فقط با عمل نشون میداد و این کم چیزی نبود... .
متوجه رفتن مرد نشدم و وقتی به خودم اومدم که شروین و شادی مقابلمون ایستاده بود. شروین و آراد حرف میزدن و شادی نامحسوس واسه من چشم و ابرو میاومد و به دستهای حلقه شدهی دور کمرم اشاره میکرد. چشم غره بهش رفتم و سعی کردم خودم رو عقب بکشم.
آراد ولم کرد، حینی که فاصله میگرفتم ازش داشت یه چیز رو واسه شروین توضیح
با شادی وارد شدیم، خود شرکت یه سالن تالار مانند داشت، اتفاقاً بزرگ هم بود و آراد گفته بود میخواد مراسم همینجا برگزار بشه. میز و صندلیهای دایرهای، گوشه گوشهی سالن چیده شده بود و گارسونها درحال پذیرایی از اندک جمعیتی که اومده بودن، بودن. چشم چرخوندم و خیلی سریع قامت سیاه پوش آراد رو دیدم. مثل همیشه تمیز و مرتب، خوشتیپ و جنتلمن بود. موهایی که الان کوتاه شده بود رو کج داده بود بالا. با خط ریشش هم که ماشالا میشه هندونه قاچ کرد اصلاً.
شروین هم کنارش بود و داشتن با مرد مسنی که حدس میزدم شریک جدید آراده صحبت میکردن. شروین، مثل همیشه تیپ اسپرت زده بود، جلف نمیگشت اما از لباسهای رسمی خوشش نمیاومد. با اون کفشهای پاشنه بلند تاکتاک کنان با ناز و عشوه نزدیکشون شدیم. با چشم دنبال سردار و شاپور گشتم ولی خبری ازشون نبود. هنوز چند قدم مونده بود برسیم بهشون که آراد سرش رو چرخوند و من رو مقابلش دید که دو قدم مونده رو دارم طی میکنم. کنارش ایستادم و سلام کردم با تکون سر جوابم رو داد. با شروین هم سلام و علیک کردیم.
حمایتها و دلگرمیهای شروین هم تو این مدت، کم از دلسوزیه یه برادر نبود واسه من. با صدای پیرمَرد سرم رو چرخوندم سمتش:
- آراد خان معرفی نمیکنی خانوم رو؟
آراد دستش رو انداخت دور کمرم و من رو چسبوند به خودش، نگه داشت.
- ایشون ترنم خانم، خانوم بنده هستن.
بیاینکه نگاهش رو از مرد بگیره سرش رو یهکم کج کرد سمتم و ادامه داد:
- ایشون هم شریک جدیده شرکته، آقای شیرازی.
لبخندی به نگاه پدرونهی مرد زدم:
- خوشوقتم.
شیرازی:
- سعادیته خانوم آراد رو دیدن. خیلی خوشحال شدم خانم.
- اختیار دارین.
اتفاقی نگاهم افتاد به دستمال توی جیب آراد، عه چه جالب همرنگ لباسهای من بود. نه مثل اینکه این بشر یه چیزی از ست و این حرفها بلده.
خودمم نمیدونم چرا، اما لبخند رو لبم نشست از اینکارش و ته دلم قیلیویلی رفت.
اگر آراد خلافکار نبود قطعاً یه مرده همه چیز تموم بود. محبتش رو به زبون نمیاورد، احساسش رو بروز نمیداد اما با کارهاش گرمی رو به دلت سرازیر میکرد. حمایتهاش رو بیحرفه اضافه فقط با عمل نشون میداد و این کم چیزی نبود... .
متوجه رفتن مرد نشدم و وقتی به خودم اومدم که شروین و شادی مقابلمون ایستاده بود. شروین و آراد حرف میزدن و شادی نامحسوس واسه من چشم و ابرو میاومد و به دستهای حلقه شدهی دور کمرم اشاره میکرد. چشم غره بهش رفتم و سعی کردم خودم رو عقب بکشم.
آراد ولم کرد، حینی که فاصله میگرفتم ازش داشت یه چیز رو واسه شروین توضیح
آخرین ویرایش توسط مدیر: