جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,031 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
داشتم زیره اون عوضی نفس کم می‌آوردم یا لحظه‌ای که ماتم زده به دره ماشین و شیشه‌ی ذوب شده‌ش خیره بودم این آراد بود که به موقع خودش‌ رو رسونده بود و من‌ رو نجاتم داده بود. شاید واسه همین حمایت‌هاش بود که من این‌جوری شده بودم و با بودنش حس می‌کردم یه پشتوانه‌ی محکم دارم، وگرنه که چیزی غیر از این وجود نداره! داره؟ محکم جوابه خودم رو دادم (معلومه که نه.)
با شادی وارد شدیم، خود شرکت یه سالن تالار مانند داشت، اتفاقاً بزرگ هم بود و آراد گفته بود می‌خواد مراسم همین‌جا برگزار بشه. میز و صندلی‌های دایره‌ای، گوشه گوشه‌ی سالن چیده شده بود و گارسون‌ها درحال پذیرایی از اندک جمعیتی که اومده بودن، بودن. چشم چرخوندم و خیلی سریع قامت سیاه پوش آراد رو دیدم. مثل همیشه تمیز و مرتب، خوشتیپ و جنتلمن بود. موهایی که الان کوتاه شده بود رو کج داده بود بالا. با خط ریشش هم که ماشالا میشه هندونه قاچ کرد اصلاً.
شروین هم کنارش بود و داشتن با مرد مسنی که حدس می‌زدم شریک جدید آراده صحبت می‌کردن. شروین، مثل همیشه تیپ اسپرت زده بود، جلف نمی‌گشت اما از لباس‌های رسمی خوشش نمی‌اومد. با اون کفش‌های پاشنه بلند تاک‌تاک کنان با ناز و عشوه نزدیکشون شدیم. با چشم دنبال سردار و شاپور گشتم ولی خبری ازشون نبود. هنوز چند قدم مونده بود برسیم بهشون که آراد سرش‌ رو چرخوند و من‌ رو مقابلش دید که دو قدم مونده رو دارم طی می‌کنم. کنارش ایستادم و سلام کردم با تکون سر جوابم‌ رو داد. با شروین هم سلام و علیک کردیم.
حمایت‌ها و دلگرمی‌های شروین هم تو این مدت، کم از دلسوزیه یه برادر نبود واسه من. با صدای پیرمَرد سرم‌ رو چرخوندم سمتش:
- آراد خان معرفی نمی‌کنی خانوم‌ رو؟
آراد دستش‌ رو انداخت دور کمرم و من‌ رو چسبوند به خودش، نگه داشت.
- ایشون ترنم خانم، خانوم بنده هستن.
بی‌این‌که نگاهش‌ رو از مرد بگیره سرش‌ رو یه‌کم کج کرد سمتم و ادامه داد:
- ایشون هم شریک جدیده شرکته، آقای شیرازی.
لبخندی به نگاه پدرونه‌ی مرد زدم:
- خوشوقتم.
شیرازی:
- سعادیته خانوم آراد رو دیدن. خیلی خوشحال شدم خانم.
- اختیار دارین.
اتفاقی نگاهم افتاد به دستمال توی جیب آراد، عه چه جالب همرنگ لباس‌های من بود. نه مثل این‌که این بشر یه چیزی از ست و این حرف‌ها بلده.
خودمم نمی‌دونم چرا، اما لبخند رو لبم نشست از این‌کارش و ته دلم قیلی‌ویلی رفت.
اگر آراد خلافکار نبود قطعاً یه مرده همه چیز تموم بود. محبتش رو به زبون نمیاورد، احساسش‌ رو بروز نمی‌داد اما با کارهاش گرمی رو به دلت سرازیر می‌کرد. حمایت‌هاش‌ رو بی‌حرفه اضافه فقط با عمل نشون می‌داد و این کم چیزی نبود... .
متوجه رفتن مرد نشدم و وقتی به خودم اومدم که شروین و شادی مقابلمون ایستاده بود. شروین و آراد حرف می‌زدن و شادی نامحسوس واسه من چشم و ابرو می‌اومد و به دست‌های حلقه شده‌ی دور کمرم اشاره می‌کرد. چشم غره بهش رفتم و سعی کردم خودم‌ رو عقب بکشم.
آراد ولم کرد، حینی که فاصله می‌گرفتم ازش داشت یه چیز رو واسه شروین توضیح
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
میداد... .
یهو برگشت و نگاه معناداری بهم انداخت. دستِ شادی‌ رو گرفتم و باهم رفتیم سمت میز پر از خوراکی.
شادی:
- ببین من میگم امشب ولت نمی‌کنه میگی نه. بهت قول میدم امشب تو یه خواهر زاده میاری واسه من، دیدی چه‌جوری تا دیدت دستش‌ رو انداخت پشت کمرت؟! همین حالا هم یه ثانیه نمی‌ذاره دور شی ازش دیگه فکر کن شب چیکار کنه باهات. آاخ که چه‌قدر دلم می‌خواد یه بار شما دوتا رو تو یکی از پوزیشن‌های خفنتون ببینم. ولی تو خیلی اشغالی‌ها تاحالا به من نگفتی آراد خشنه یا اروم؟! عجب آدمی هستی من خرم که سیر تا پیاز زندگیم‌ رو بهت میگم.
از ته دل این حرف‌ها رو نمی‌زد و فقط مسخره بازی درمی‌آورد.
- من خر رو بگو از شوهرم قایم کردم که باردارم تا به موقعه‌ش سوپرایزش کنم و حاله سرکار خانوم خوب شده باشه اما مثله این‌که می‌بینم تو بهتر از من تشریف داری.
جرعه‌ای از شربت آلبالویی که واسه خودم ریخته بودم رو خوردم، از هر دری حرف می‌زنه، کلاً عادتشه، یه بحث‌ رو کامل نکرده می‌پره رو شاخه بعدی.
- ووی شادی مخمو ترکوندی دختر، سرم رفت نفست نرفت؟ خدایی این همه خزعبلات‌ رو چه‌جوری سر هم می‌کنی تندتند؟
پشته چشمی واسم نازک کرد و گفت:
- گمشو، فعلاً بپا که آقا دیوه پشت سرته... .
برگشتم و با آراد سی*ن*ه به سی*ن*ه شدم. هول شدم و به لیوان توی دستم اشاره کردم که یعنی می‌خوری؟! بی‌تعارف و حرف لیوان رو از دستم گرفت و جلوی چشم‌های متحیر و متعجبم یه نفس همش‌ رو خورد. چون من پشت میز ایستاده بودم و اون جلوم برای این‌که لیوان‌ رو بذاره رو میز رو من خم شد و لیوان رو گذاشت. با کج شدن سرش تو گردنم البته با فاصله حس کردم این کارش یه کم طولانی شد. عقب کشید خیره نگاهم کرد. جدیداً نگاهش ذوب می‌کرد، گر می‌گرفتم و دلیل این گر گرفتگی رو نمی‌فهمیدم، تلاشی هم در جهت رفعش نمی‌کردم.
صدای شروین بالاخره این ریسمان نامرئی چشم‌هامون رو پاره کرده:
- سردار و شاپور هم امدن.
دسته آراد دراز شد و انگشت‌های ظرفیم‌ رو بین پنجه‌ی مردونش قفل کرد. نگاهی به دست‌هامون انداختم. خنده‌م گرفت، انگشت‌های ‌موچول من کجا و انگشت‌های غول‌پیکر این کجا؟! نگاهم و باهمون لبخند بالا کشیدم که نگاه اخمالود آراد رو، رو خودم دیدم. اتفاقاً این اخم‌ها درحال حاضره خیلی هم بامزه کرده بودش. خندم‌ رو قورت دادم‌ و نگاهم‌ رو دوختم به شاپور و سرداری که تو دو قدمیمون بودن. با هردوشون دست دادم و سلام کردیم
سردار:
- تبریک میگم آراد خان. مثل این‌که شما تو هر حرفه‌ای میدون فتح کنی هستی واسه خودت.
آراد:
- اختیار داری.
آراد اصولاً با سردار مبادی اداب صحبت می‌کرد و معدود وقت‌هایی که مشکل پیش می‌اومد عصبی حرف می‌زد باهاش که خب توی هر دفعه هم فشار زیادی روش بوده... .
شاپور:
- سردار جان تو خیلی این آراده من رو دسته کم گرفتی‌ها! این پسر از هر انگشتش یه هنر می‌باره!
شادی:
- عه پس چرا زودتر شوهرش ندادین و راهیه خونه بختش نکردین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
جمع تو سکوت رفت. خب شادی جلو شاپور از این قبیل شوخی‌ها رو می‌کرد اما جلوی سرداری که یکی دوبار بیشتر ندیده بودش و سره همین جریان اخیر، باهاش اشنا شده بود یه کم زیادی راحت بودنش رو نشون میداد. نگاه اخمالود آراد و نگاه متعجب من‌ و شروین بین شادی و سردار در نوسان بود که یهو سردار منفجر شد از خنده. صدای خند‌ش نگاه‌های متعجب چندنفری که نزدیکمون بودن رو به سمتمون کشوند.
سردار با ته مایه‌های خنده‌ش گفت:
- آفرین دختر. این شد یه جواب خوب و کوبنده در مقابل این شاپور که تا من یه چیز میگم همین حرف‌ رو طوطی وار تکرار می‌کنه.
شادی خندید و من‌ و شروین نفس آسودمون رو رها کردیم. آراد اما همچنان با اخم و چشم‌های ریز شده که نشان از تهدید بود نگاهش می‌کرد.
شاپور:
- دسته شما درد نکنه دیگه، سردار خان حالا دیگه با یه نیمچه بچه من‌ رو دست می‌ندازی؟!
شادی:
- والا شاپور جان حرف حق تلخه یه نمه تاجایی که من شنیدم.
آراد بالاخره با یه لحن خشک و تهدید امیز به حرف اومد:
- یَک خونه‌ی بختی نشونت بدم.
شادی:
- اِوا داداش منظور من این بود که ای کاش زودتر از این‌ها ترنمی که از هر انگشتش که نه حالا از یکی دوتا انگشت‌هاش یه نیمچه هنری می‌باره رو پیدا کرده بودی، باهاش آشنا شده بودی‌ و به هرحال سروسامون داده بودی زندگیت‌ رو.
با قیض گفتم:
- که من بی‌هنرم ها؟
شادی:
- بیا و قبول کن که خدایی هیچ هنری نداری. صبح تا شب خوابی تو خونه... .
خیز برداشتم بگیرمش که پرید پشت شروین. دست‌های شروین برای محافظت از اون باز شد و آراد با حلقه کردن دست‌هاش دور کمرم، من‌ رو کنارِ خودش نگه داشت که حمله نکنم بهش.
سوالی نگاهش کردم که جدی گفت:
- خانوم این‌جا که جاش نیست... .
سرش‌ رو نامحسوس تکونی داد که یعنی حواسم به اطرافم باشه. اروم و خانومانه ایستادم سر جام. شادی که خیالش راحت شد از پشت شروین اومد بیرون و از بازوش اویزون شد. واسم شکلکی دراورد که از چشم هیچ‌کَس دور نموند.
آراد:
- فعلا این‌جا کاری نداریم با این زوج. بعداً به حسابشون می‌رسیم، چون هرچی نباشه ما تو یه خونه زندگی می‌کنیم. مگه نه شروین؟
شروین:
- من که حرفی نزدم داداش... .
آراد:
- حالا معلوم میشه گارد گرفتن جلو زنه من یعنی چی، نشونت میدم عواقبش‌ رو.
لحنش جدی بود اما طنز بود و همه می‌دونستیم جز شوخی چیزی نیست. اما دروغ چرا از این‌که شروین جلوی من گارد گرفته بود و این از نگاهش دور نمونده بود و الان به این روش داره بهش اشاره می‌کنه و میگه حواسم هست و نشونت میدم عواقب این‌کارت‌ رو، تو دلم رو خالی می‌کرد. یه حس شعف بهم دست میداد، شعفی که ناشی از به هدفم نزدیک‌تر شدن بود. جدیداً حس‌های دخترونم زیادی البته توم فعال شده... با هر حرکت کوچیک آراد ذوق می‌کنم.
شروین الکی خودش‌ رو زد به آدم‌هایی که ترسیدن. تا کمر جلو من خم شده وگفت:
- من نوکر زن‌داداشم هم هستم. گردن من از مو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
باریک‌تره جلو زن‌داداش. هرچی باشه یه داداش بیشتر نداریم که از قضا بد دل داده به این دختر... .
نفسم یهو حبس شد. قلبم ایستاد و نزدن نبضم‌ رو حس کردم. مات به شروین نگاه می‌کردم که با نگاه معناداری به آراد زل زده بود. فشار دست‌های آراد که دور کمرم بیشتر شد به حالت عادی برگشتم. آخ که چه‌قدر خوبه این واقعی بشه. البته کم مونده فتح کنم قلبِ این مرده سرسخته، یخیِ مغرور رو، ولی همون‌جور که توی این مدتی که کلاً باهاش همکار شدم به عبارتی، پای هر جنس مونثی رو تو زندگیش قطع کردم همون‌جور هم فاتح قلبش می‌شم، اون‌موقعس که امپراطوری من شروع میشه... .
سردار و شاپور با خنده به کل‌کل‌های این‌ها می‌خندیدن. نیش شروین هم شل بود، شادی با صدا اما متین اروم می‌خندید و این بین فقط آراد بود که جدی نگاهشون می‌کرد، حتی رد یه پوزخند هم رو لب‌هاش نبود. منم که کلاً امشب تو باغ نیستم.
با صدای مجری که از همه دعوت می‌کرد رو میز و صندلی‌های خودشون بشینن به خودمون اومدیم و شش‌نفری رفتیم نزدیک سند، رو یکی از میزها به ترتیب، از راست آراد، من و شروین، شادی و سردار و شاپور نشسیتم... .
مرد جوان با چهره‌ی کاملاً اروپایی با کت و شلوار سفید رنگ پشت تربیون ایستاد و با صدای رسا شروع به صحبت کرد:
- بهترین واژه در شروع کلام نام حق باشد به ذکر سلام، آن سلامی که اسم پاک خداست، پر انرژی؛ دری به فضل و عطاست به نام فرمانروای اقلیم هنر و سلام بر شما هنرمندان صاحب قلم، حضور سرشار از محبت و مودت شما را در مراسم سی و ششمین دوره از مسابقات طراحی شال و روسری را ارج می نهیم و گرامی می‌داریم. عرض خیر مقدم و شادباش دارم خدمت شما مدیران، متخصصان، استادان، کارشناسان، صاحب نظران و دست اندرکاران امر تولید. بنده به نمایندگی تمامی حضار وظیفه دارم از جناب اقای آراد صبوری، بدین‌وسیله از زحمات و تلاش‌های فراوانشون در این راستا و همکاری با این انجمن در برگزاری این دوره از مراسمات و همایش‌ها قدردانی کنم. سلامتی و بهروزی شما را از خداوند مسئلت داریم... .
همه‌ی حضار دست زدن، آراد از جاش بلند شد و برگشت سمتشون. دستش‌ رو به نشون ادب گذاشت رو سی*ن*ه‌اش. صدای سوت و جیغ دخترها کر کننده بود. آراد که دوباره کنارم نشست با خودم گفتم واقعاً وجود چنین مردی کنارم می‌تونه مایه‌ی غرور و افتخارم باشه البته اگه دنیا این‌جوری مارو سره راه‌ هم قرار نمی‌داد. درسته که هیچ صنمی ندارم باهاش ولی خب هر کَسِ دیگه‌ای هم بود همین حس بهش دست می‌داد‌. کدوم زنی نمی‌خواد شوهرش چنین موقعیت شغلی عالی و اعتبار شخصی خوبی داشته باشه. البته که این واسه مردها هم صدق می‌کنه و فرقی نداره، هر مردی هم دلش می‌خواد کنارش زنی باشه که قوی و محکم باشه حالا توی هر عرصه‌ای، چه توی موقعیت شغلیش چه زمانی که نقشه مادر و همسر رو قراره ایفا کنه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
ادامه‌ی مراسم صرف معرفی و رونمایی از کالکشن‌های شرکت‌های مختلف شد. واقعاً طرح‌های زیبایی داشتن، جنس پارچه‌ها عالی و نقش و نگاره‌ روش بینظیر‌ بود.
اول طرح‌ها رو، روی مانیتور بزرگ و تلوزیون‌هایی که گوشه‌گوشه‌ی سالن نصب شده بود نشون دادن اما بعد از اون در انتهای سالن درست روبه‌روی سندی که مجری روش بود یه سند هم مخصوص مانکن‌ها قرار داشت. دخترهای زیبا همه با مانتوهای ساده و شیک که رنگ و مدل‌هاش متناسب با رنگ و لعاب روسری انتخاب شده بود روی سند حاضر می‌شدن... .
من هر گروهی که تموم می‌شد می‌گفتم این دیگه واقعاً اول می‌شه اما گروه بعدی که می‌اومد حرفم‌ رو پس می‌گرفتم. نوبت کالکشن آراد که شد، رسماً من لال شدم، به‌ قدری زیبا بود این طرح‌ها که همه رو محو کرده بود. باورم نمی‌شد چنین طراحی‌های ظریفی رو روی یه تیکه پارچه تونسته باشن پیاده کنن. چون آراد تو دوره‌ی قبل برترین شده بود طرح‌هاش رو روی مانیتور نشون ندادن و گفتن قراره رو سر مانکن‌ها ببینیم. اخرین گروه هم، گروه شرکت آراد بود. از همین حالا نگاه‌های غیر دوستانه‌ی شرکای شرکت‌های حریف و نگاه‌های دوستانه‌ی شرکای شرکت‌های شریک رو، روی آراد می‌دیدم. بعضی‌هاشون با حرص و حسادت نگاهش می‌کردن و بعضی‌ها با غرور و افتخار و رضایت از همکاری باهاش. بعضی‌ها مرموز و بعضی‌ها خنثی. بعضی‌ها در حال آنالیزش بودن که چه‌جوری بیان و مخش رو بزنن واسه عقد قرار داد و شراکت... .
آراد خونسردتر از هر زمانی به سنده رو‌به روش خیره بود. پوزخنده گوشه‌ی لبش گویای همه چیز بود، اما باصدای مجری دوباره همه برگشتن سرجاشون. دوباره هی حرف زد و حرف زد... از همه بابت زحمت‌هایی که کشیدن تشکر کرد و در آخر برنده‌ی این دوره رو اعلام کرد:
- موفقیت چیزی نیست جز انجام کارهایی که می‌تونی به خوبی انجام بدی و هر کاری رو که انجام میدی، خوب انجام بدی. هیچ آسانسوری برای موفقیت وجود نداره؛ تو یکی یکی باید پله‌ها رو بالا بری! موفقیت یه مهارته که باید آموخته بشه، برای کسب هر مهارتی باید وقت گذاشت. در مسیر موفقیت شاید نتونید خرگوش باشید اما لاکپشت بودن بهتر از سنگ بودنه. لاک پشت دیر یا زود به جایی می رسه اما سنگ هرگز… .
مجری یه کم از اون حالت رسمیش خارج شد و ادامه داد:
- خب تا الان باید حدس زده باشین برنده کیه دیگه مگه نه؟!
حضار هر کدوم شروع کردن اسم شرکت‌هاشون رو صدا بزن و مجری با خنده نظاره‌گرشون بود:
- باید به عرضتون برسونم که برنده‌ای این دوره از مسابقات طراحی شال و روسری کسی نیست جز... .
مکث کرد. استرس گرفته بودم. شادی و شروین هم با استرس به دهن مجری زل زده بودن. تنها فرد ریلکس حاضر تو جمع ما آراد بود.
با صدای مجری خیره شدم به دهنش:
- کسی نیست جز جناب اقای صبوری
من و شادی اولین کسایی بودیم که از جامون بلند شدیم و واسش دست زدیم. من با غروری که نمی‌دونم ازکجا نشات
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
می‌گرفت و لبخند به لب واسش کف می‌زدم اما شادی با هیجان و به قولی، کولی بازی.
متعاقب ما همه از جاشون بلند شدن و به افتخارش دست زدن. آراد با دعوت مجری رفت روی سند و پشت تربیون ایستاد.
مجری:
- خب جناب صبوری اگر سلام علیکی هست با حضار بفرمایین... .
آراد با اخم‌های درهم دست‌هاش‌ رو تکیه داد به میز:
- اول از همه سلام می‌کنم به همه‌ی حضار و خوش‌امد میگم بهشون و تشکر می‌کنم ازشون که با وجودشون این محفل رو زیباتر کردن.
خاصیت اراد کوتاه صحبت کردنه... .
مجری:
- جناب صبوری نمی‌خوایین درمورد بردتون حرف و سخنی با حضار داشته باشین؟
صدای بم و مردونش عجیب به دلِ همه نشسته بود ظاهراً که این‌چنین سکوت حکم‌فرما شده بود.
آراد:
- خیلی اهل حرف زدن و پشت تربیون ایستادن نیستم و در جواب سوالتون تنها می‌تونم یه جمله بگم اون هم از آدولف هیلتره که میگه (اگر برنده شوی، نیاز نداری که شرح بدی اما اگر بازنده شوی بهتره آنجا نباشی تا مجبور شوی شرح بدی)
مجری:
- اووه جناب صبوری این یه کوری خوندن خیلی واضح و روشن بود واسه رقبا. غیر از اینه؟
آراد پوزخندی زد و سکوت رو ترجیح داد. غیر از این هم از آراد بر نمی‌اومد. کلاً به دنیا امده که حکم کنه، بره بالاتر و له کنه همه چیز رو زیره پاهاش.
مجری که سکوت آراد رو دید خودش دوباره ادامه داد:
- خب جناب صبوری، شما سن و سالی ندارین، یعنی باتوجه به رقبا از همه جون ترید؛ اگر قرار باشه واسه همسن و سال‌های خودت و یا کلاً کسایی که تازه واردن توی این عرصه و راه چه توصیه و پیشنهادی می‌کنید؟
آراد با همون صدای بم مردونش محکم و استوار گفت:
- کسی که به دنبال یادگیری باشه و نه پیروزی یک عمر در حال پیروز شدنه، همیشه در حال یادگیری و آموختن باشید، بزرگترین راز موفقیت همیشه شاگرد بودن و همیشه یادگرفتنه هرگز دست از آموختن و یادگیری برندارید برای پیروزی و برای موفقیت نیاز دارید تا بی‌آموزید آموزش ببینید و تجربه داشته باشید همیشه شاگرد باشید هروقت غرور شما رو برداشت، بدونید باخت و شکست در کمین شماست.
اون‌قدر محوش شده بودم که متوجه نشدم لوح تقدیر و تندیس توسط چندتا مسن‌ها و کار بلدهای مجلس به آراد اعطا شد. تاحالا رسمی صحبت کردنش رو ندیده بودم، واقعا زیبا و دلنشین حرف می‌زد، تحکم توی صداش میخ‌کوبت می‌کرد. محو این‌ حجم از ابهت و مردونگی می‌شدی ناخوداگاه.
بعداز مراسم اهنگ لایتی گذاشتن و گارسون‌ها مشغول جمع کردن میوه و شیرنی و شربت‌های روی میزها شدن تا شام رو سرو کنن. با شادی گرم صحبت بودیم که دستی روی شونم نشست. سرچرخوندم و با شاپور چشم تو چشم شدم. نگاهی به دستش که هنوز رو شونم بود انداختم و از جا بلند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
شدم. بی هیچ انعطافی صدای نکره‌ش رسید به گوشم:
- حرف دارم باهات دوکلوم بیا دنبالم.
سری واسش تکون دادم و دنبالش راهی شدم، چشم چرخوندم آراد رو پیدا کنم اما ندیدمش. شروین با آقای شیرازی داشت صحبت می‌کرد اما خبری از آراد نبود.
وارد تراس که شدیم در کمال تعجب آراد رو در حال سیگار کشیدن دیدمش. پشت به منظره تکیه داده بود به نرده‌ها و با ژست خاص خودش که موقع دم گرفتن چشم‌هاش‌ رو ریز می‌کرد سیگار می‌کشید. از دیدن من و شاپور که تعجب نکرد، فهمیدم منتظرمون بوده و قراره سه نفری صحبت کنیم.
نگاه منتظرم‌ رو بین آراد و شاپور چرخوندم که آراد به حرف اومد:
- خب قراره وایستیم همین‌جا و هم رو برانداز کنیم؟!
شاپور دست کرد تو جیبش و یه نخ سیگار کشید بیرون، آتیش زد و کامی ازش گرفت:
- شبی که اون اتفاق واسه ترنم افتاد قرار بود بیام و باهاتون صحبت کنم. منتها این داستان پیش اومد و همه چیز گره‌کور خورد و نشد.
یه پک دیگه به سیگارش زد و دودش رو بیرون داد:
- اون شب فهمیدم که سردار قراره جمشید رو بفرسته بره، یه حسی بهم می‌گفت تا زهرش رو نریزه نمیره و راحت ول کنتون نیست. می‌خواستم بیام اون‌جا که بهتون هشدار بدم که آسه برین آسه بیایین که گربه‌ی شاختون نزنه اما خب دیر شد و اون حادثه پیش اومد اما شکرخدا به خیر گذشت.
آراد:
- خب حالا که چی؟ این‌ها دیگه نوش دارو بعد مرگ سهرابه.
دوتاشون سیگار می‌کشیدن، نمی‌دونم از قصد یا از چی ولی آراد دودش‌ رو تو صورت من فوت می‌کرد، کلاً عادتشه من که نزدیکش باشم دودش‌ رو تو صورت من فوت می‌کنه، اوایل اذیت می‌شدم اما الان نه.
شاپور رو به من کرد و گفت:
- این چند وقته می‌خواستم بیام حرف بزنیم اما مراعات حالت رو کردم و گفتم درستش نیست وقتی فشاره روحی روته بخوام بیام بیشتر تحت فشارت بذارمت.
نگاه گنگی به آراد انداختم که با چشم‌های ریز شده و اخم‌های تو هم نگاهش می‌کرد. ظاهراً اون هم خبر نداشت چی می‌خواد بگه.
شاپور:
- گفته بودم بهتون که اگه هم‌ رو واقعاً دوست دارین بگذرین از هم چون خودتونید که اذیت می‌شید... .
رو کرد به آراد و ادامه داد:
- گفته بودم اون‌قدر شیپور دستت نگیر و این دختر و جار نزن.
آراد نفسِ کلافش‌ رو فوت کرد‌ و ته مونده‌ی سیگارش‌ رو زیره پاش له‌کرد. پس شاپور به آراد هم گفته بود دور بمونه از من... .
شاپور:
- گفتم این آتیش عشقتون‌ رو شعله ‌ور نکنید چون دودش تو چشم خودتون می‌ره. گفتم اگه حستون واقیعه بگذرید از هم تا جونتون رو نجات بدین گفتم اگه واقعاً هم رو می‌خوایین به صلاحه مخفیانه باشه این رابطه. اما کو گوشه شنوا؟ الان هم میگم، آراد تو کم دشمن و بدخواه نداری، این اتفاق اولیش نبود اخریش هم نیست.
آراد کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت:
- بس کن دیگه. فقط اون حرومی به خودش جرات داد که بخواد چنین کاری کنه که جوابش هم گرفت، اتفاقاً خیلی خوب هم تقاص پس داد. هم واسه خودش شد درسِ عبرت همه بقیه که بفهمن دست گذاشتن رو شاهرگ آراد یعنی چی... .
وای یا خدا من الانه که پس بی‌اوفتم. این دومین باری بود که
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
آراد من‌ رو شاهرگ صدا می‌زد. نکنه واقعًا همین حالاهم من و دوست داره و چیزی نمیگه؟ نه فکر نکنم چون من می‌فهمیدم. آخه دختره‌ی خر از کجا می‌خوای بفهمی وقتی این مرد اون‌قدر مرموز و تو داره؟!
شاپور:
- اون‌ رو که خوب حقش رو گذاشتی کف دستش، اما فکر نکن تموم شده همه چیز. درسته که همه فهمیدن چه بلایی سرش اوردی اما این هم بدون که همون همه الان از این نقطه ضعف بیشتر مطمئن شدن... .
چه‌قدر دلم می‌خواد بدونم با اون عوضی چیکار کرده اما نمیگه بهم.
آراد با دندون‌های قفل شده غرید:
- جرات دارن دست بذارن روش تا قلم کنم، دستشون‌ رو.
شاپور کلافه سرش‌ رو به چپ و راست تکون داد:
- کله خری! مختون داغه و نمی‌دونید دارین چیکار می‌کنید.من حرف‌هام رو زدم. حق پدریم حکم می‌کرد این دین‌ رو ادا کنم واست که بعد شرمنده خودم نشم. فردا پس‌ فردا اگر اتفاقی افتاد به خودم نگم کاش گفته بودم و تو جلوم قد علم نکنی که چرا هشدار ندادم از خطرهای احتمالی.
هیچ از این علاقه شاپور نسبت به آراد سر در نمیارم نمی‌فهمم چرا اون‌قدر دوستش داره و واکنشی نشون نمیده در برابر تند خویی‌هاش.
آراد:
- من جلوت قد علم نمی‌کنم. اما تو هم جلوم نباش، پشتم وایستا.
شاپور:
- غیره این بوده مگه؟
آراد:
- نبوده، پس نباش هم. خوش ندارم جلو سردار یا هرخره دیگه بخوای مانع من شی واسه انتقام گیری، واسه خون‌خواهی می‌شناسی منو؛ من کینه‌ایم تا نیش نزنم، زهرم‌ رو نریزم راحت نمی‌شم. خودخوری می‌کنم و این زهر خودم‌ رو از پا درمیاره.
شاپور:
- گفتنی‌ها رو گفتم من دیگه. پشتتون هستم تا هر وقت که خوتون بخوایین و بدونم ضرر نداره واستون. حرف آخر رو اول می‌زنم و می‌ریم، حواستون‌ رو جمع کنید، از هر چیزی ساده نگذرین. خلاصه مراقب خوتون باشید. جفتتون کم ادم‌هایی نیستین... .
نگاه عمیقی به من انداخت، عقب گرد کرد و رفت. وقتی از محدوده‌ی دیدم خارج شد برگشتم سمت آراد و نگاهه خیره‌ش رو خودم، غافل گیرم کرد. وقتش بود یه جوری بفهمم ته دل این آراد خان چی می‌گذره!
کنارش ایستادم، دست‌هام‌ رو تکیه دادم به نرده‌ها و خیره به اسمون شب اروم گفتم:
- بهتر نیست این داستان‌ رو تموم کنیم دیگه؟ اخه دلیلی نداره دیگه، جمشید که رفت به درک و دستش بهمون نمی‌رسه. پسرش هم که حقش‌ رو گذاشتی کف دستش و بعدم فرستادیش پیش پدرش. دردی نداریم دیگه که این رابطه رو بخواییم کش بدیم. شاپورم بی‌ربط نمیگه بهتره دور شیم ازهم. اعلام کنیم کات کردیم، چون من واقعاً نمی‌تونم و تحمل یه اتفاق بده دیگه رو ندارم.
تو طول حرف زدن بهش نگاه نکردم. سرم رو چرخوندم سمتش که دیدم پشت به من تکیه داده به نرده خیره بهم با چشم‌های به خون نشسته نگاهم می‌کنه.کاملاً به سمتش چرخیدم. سرش‌رو صاف کرد. دست کرد تو جیبش و سیگار و فندکش‌ رو بیرون کشید.
اخرش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
این سرطان می‌گیره می‌میره ببین کی گفتم از بس که سیگار دود می‌کنه. پک محکمی به سیگارش زد و گفت:
- مگه مشکله ما فقط جمشید و پسرس بودن؟
سرش‌ رو ناقافل چرخوند سمتم و با نگاه تنگ شده نگاهم کرد. اون برق خوشحالی که و چشم‌هام تابید رو مطمئنم اون هم دید:
- خب اره تو واسه محافظت از من گفته بودی ما باهم تو رابطه‌ایم الان که دیگه خطری از جانب اون‌ها ما رو تهدید نمی‌کنه دلیلی نیست الکی کش بدیم این ماجرا رو که بازم مشکل پیش بیاد.
یهو خشن برگشت و دست‌هاش‌ رو تکیه داد به نرده‌ها. چشمم یه لحظه افتاد به دست‌هاش که چه‌جوری دوره میله‌ها حلقه کرده بود و فشار میداد.
انگشت‌هاش سفید شده بودن از حجم فشار.
صدای خشدارش لرز انداخت تو تنم:
- نگاهم کن!
نگام و سریع معطوف چشم‌هاش کردم. باهمون لحن خشک و خشن ادامه داد:
- اون‌قدر نگو اتفاق بد میوفته، اتفاق بد میوفته هیچ بنی بشری دیگه تخم این‌ رو نداره که نزدیکت بشه؛ کاری کردم با اون بی‌همه چیز که شد درس عبرت واسه‌همگان.‌ درضمن دشمن اصلی من تنها همین جمشید بود که اصلاً نمیدونم چی شد که این دشمنی پیش اومد قبل ماجرای تو، پس لزومی نداره اون‌قدر بترسی. این هم بگم اگه تو بخوای درامان باشی از دست هرکسی باید پیش خودم باشی، باید به من پناه بیاری، نه خودت می‌تونی نه هیچ‌کَس وجودش‌ رو داره که محافظت کنه ازت! فهمیدی یا نه؟
یعنی کیلو کیلو قند تو دلم آب می‌شد از این حرصِ توی صداش. نه مثل این‌که یه جرقه‌هایی زده شده و تیرهایی خورده شده به قلب این بشر. سکوت و نگاه گنگم رو که دید غرید:
- فهمیدی یا نه؟!
سرم‌ رو به معنی اره تکون دادم. یه کم، فقط یه کم چشم‌های تنگ شده‌ش رو بازتر کرد. سرش‌ رو صاف کرد و به اسمون خیره شد. دمی از سیگارش گرفت و دودش‌ رو بعد از مکثی بیرون داد اما این‌بار تو صورتم فوت نکرد. دوباره نگاهم کرد، پوزخندی گوشه‌ی لبش نشست:
- چی گفتی؟ گفتی تنها مشکلمون جمشید و پسرش بودن مگه نه؟
می‌دونستم مشکل اصلی افراد دیگه‌بودن اما باز هم سرم‌ رو به معنی حرفم و حرفش تکون دادم.
لحنش یه کم آروم‌تر شده بود:
- زبونت رو موش خورده مگه کوچولو؟
صدام رو الکی صاف کردم و گفتم:
- اره، خب گفتم که جمشید مشکل اصلی بود... .
یه کم خنگ بازی دراوردن بد نیست گاهی اوقات، حس کردم به این خنگ بودنم لبخندی زد چون واسه یه صدم ثانیه گوشه‌های لبش کشد اومد. اما گفتم که واسه یه صدم ثانیه بود این اتفاق. لحن تمسخر رو، می‌شد تو صداش به راحتی تشخیص داد، مخصوصاً که پوزخند گوشه‌ی لبش بیشتر هم شده بود:
- اون وقت دیگه نقش بازی کردنم جلو سردار و شاپور واسه چیمون بود دیگه؟!
سعی کردم جوری نشون بدم که مثلاً تازه متوجه شدم:
- عه راست میگی. حواسم به این‌ها نبود.
دوباره پشت به نرده‌ها برگشت. آتیش سیگاره به اتمام رسیدش‌ رو زیر پاش خاموش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
کرد... .
یهو چرخی زد، دست‌هاش‌رو این ور اون ورم به نرده‌ها بند کرد و من‌ رو با فاصله گیر انداخت بین حصار دست‌هاش. دست‌هام‌ رو از پشت گرفتم به نرده و کمی عقب رفتم.
باهمون چشم‌های ریز شده و نگاهی که‌ این‌بار خشم توش نبود اما می‌سوزند نگاهم کرد. سرش‌ رو سمت شونه‌ی چپش خم کرد و لب زد:
- دروغ هم گفتم تا حالا بهت کوچولو؟
لحنش اون‌قدر اروم بود که فکر می‌کردی داره لالایی می‌خونه واست... .
بی‌توجه به حرفی که زد واسه پرتاپ یه تیره دیگه به قلبش، چشم‌هاش‌ رو نشونه گرفتم، اخم‌هام رو یه کم کشیدم توهم و جدی اما غر مانند گفتم:
- نگو به من کوچولو.
حس کردم نگاهش خندید. پوزخند که گوشه‌ی لبش نشست مطمئن شدم تیرم درست به هدف خورده. سرش‌ رو نزدیک‌تر اورد که سریع سرم‌ رو انداختم پایین. یه کم مکث کرد اما سرش‌ رو بازم اورد نزدیک و کنار گوشم باهمون لحن پچ زد:
- خوش ندارم حرف که می‌زنیم سرت‌ رو بندازی پایین و نگاه بدزدی ازم. قبلن‌ها این‌جوری نبودی تو!
از این‌که مستقیم به تغییر حالتم اشاره کرده بود جاخوردم اما خوشمم اومد. بیشتر سرم‌ رو تو یقم فرو کردم. دست‌هام رو اوردم بالا و شروع کردم باهاشون بازی کردن. بی‌این‌که تغییری تو حالت ایستادن و لحنش بده دوباره پچ زد:
- چی بگم بهت خب؟ چی دوست داری اصلاً؟
نفسش از رو شال هم گوشم‌ رو می‌سوزند. سکوت کردم. اما خدا می‌دونه تو دلم چه خبر بود. از این‌که طی می‌کردم این مسیر رو، و قدم به قدم نزدیک می‌شدم به هدفم بسیاار زیاد خوشحال بودم. لب‌هاش که چسبید به گوشم و زبری ریشش رو کشید به گونم، لرزیدم؛ خواستم خودم‌ رو بکشم عقب که با دستش بازم‌ رو چسبید و مانع شد.
ووی نمی‌دونم چرا دلم زیر و رو می‌شد وقتی زبری ریشش به گونم برخورد می‌کرد. آبِ دهنم رو قورت دادم. برای یه ثانیه وقتی پلک زدم چهره‌ی متین جلوم ظاهر شد. چشم‌هام‌ رو سریع با درد بستم تا این افکار مزاحمم نشه. اما این صدای بم اما اروم آراد بود که حواسم‌ رو جمع خودش کرد:
- نمیگی؟ اووم بذار ببینم چی بگم بهت! بِیب خوبه؟ یا بِیبی؟
یاحسین الانِ که پاهام خالی کنه‌ها. این زبری ریش چیه که این‌جور می‌کنه با من؟! قطعاً اگر این نرده‌ها نبود و بازم‌ رو نچسبیده بود پخش زمین شده بودم.
آراد:
- اره، بِیبی هم خوبه هم بهت میاد. مِن بعد بیبی صدات می‌کنم. خودتم خوشت میاد فکر کنم!
سردار:
- هی زوج عاشق کجایین؟
آراد سریع عقب کشید و چنگی تو موهاش زد. سردار با نیش شل داشت نگاهمون می‌کرد. آراد اخمی کرد و نگاهی به من انداخت... .
سرادر:
- به شام که نرسیدین، من میگم بیا برو دم در که حداقل به بدرقه کردن مهمون‌هات برسی.
حضور سرادر خیلی خوب شد. هم از این جهت که ما رو تو این موقعیت اتفاقی دید، هم این‌که‌ من داشتم پس می‌اوفتادم... .
"از زبون آراد"
الان باید می‌گفتم بر خرمگس معرکه لعنت اما نمی‌شد.
دستش‌رو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین