جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جدال بی‌گدار] اثر «هلیا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Helix. با نام [جدال بی‌گدار] اثر «هلیا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,039 بازدید, 17 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جدال بی‌گدار] اثر «هلیا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Helix.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Helix.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
132
130
مدال‌ها
2
پارت نهم♡
حتماً با خودش می‌گفت گیر‌ چه‌دیوونه‌هایی افتادیم.

خیلی شیک‌ومجلسی‌ جدی شدم و رو به پرستار گفتم: برادرم هستن (جناب اقای دکتر رهام راستین)
روبه رهام کرد و گفت:
خش‌بختم جناب
- همچنین
- هلیا جان کارداشتی صدام کن.
- حله، ممنون
سر تکون داد و رفت
رهام بهم نگاهی انداخت و کمک کرد روی تخت دراز بکشم
- خوبی آبجی؟
- تو رو دیدم خوب شدم. تو چه‌طوری؟
- من هم ابجی قشنگم دیدم خوب شدم.
لپم‌ رو کشید.
- استفراغم گرفت لعنتی، چه‌حال‌ به هم زن
خندید و گفت:
- کوفت
با حرص بهش‌ توپیدم
- رهام معلومه هفت ماهه کجایی؟ سرتو انداختی رفتی... می‌دونی چه‌قدر دلم برات تنگ شده خطت هم خاموش کردی هفت ماهه من رو تنها گذاشتی. حداقل زنگ که می‌زدی
تک خنده‌ای کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Helix.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
132
130
مدال‌ها
2
پارت دهم
تک خنده‌ای کرد و گفت:
بابا نفس که بگیر بدون وقفه حرف می‌زنی
خنده‌ای کردم و لب‌زدم:
- خب، تعریف کن.
- خب، عرضم به حضورتون از مشهد انتقالی
گرفتم تهران خطم به‌خواطر بابا خاموش کردم.
- خب چرا به من زنگ نزدی؟
- مگه گوشی داری؟
- اوهوم
- ای شیطون، یواشکی
چشمکی بهم زد و با نیش باز نگاهی کرد که گفتم:
- آقای دکتر، خجالت بکش به خار و مادر بقیه چشمک می‌زنی؟
زدیم زیر خنده چه‌قدر دلم برای خنده ته دلی‌مون تنگ شده بود
- یره،(به معنی یارو به زبان مشهدی) کی بهت خبر داد من این‌جام؟
از لهجه‌م خشش اومد و با لبخند گفت:
- رضا
- اها. داداش؟
سوالی بهم خیره شد که ادامه دادم
- میشه بریم فضای بیمارستان حالم‌ رو بد می‌کنه
دستش‌ رو به سمت باند سرم دراز کرد و نگاه کلی کرد و گفت:
- سرت کاملاً خوب نشده نیاز به مراقبت داری!
- خواهش می‌کنم، این‌جا حالم‌رو بدتر می‌کنه... . بعدش ‌هم تو مواظبم هستی دیگه
خودم‌ رو شبیه خر شرک کردم که گفت: خجالت بکش آدم گنده
خندیدم و گفتم:
- باشه؟
- امان از دستت، باشه من میرم کارهای ترخیصت رو انجام بدم.
- آخ که من فدای داداش گلم بشم.
- خدانکنه دیوونه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Helix.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
132
130
مدال‌ها
2
پارت یازدهم

- خدانکنه دیوونه.
***
- هلی.
- بله؟
متفکر بهم نگاه کوتاهی کرد و گفت:
- امشب که نمی‌شه بریم تهران کسی‌ رو سراغ نداری بریم اون‌جا؟

- عمه شیوا هست ولی خب نریم بهتره.
- آره، باز شوهرش دهن لقه کل فامیل پر می‌کنه بابا هم که می‌شناسی. خونه رضا هم هست ولی... .
وسط حرفش پریدم و لب زدم:
- یه خونه سراغ دارم بریم اون‌جا
با شک و کمی مکث گفت:
- خونه کی؟
زیپ کیفم رو باز کردم و گوشیم رو در اوردم و گفتم:
- بهت میگم.
بین مخاطبین اسم رضایی رو جست و جو کردم و رو شماره‌ش ضربه‌ای زدم.
رهام مشکوک بهم خیره شد و گفت:
- به کی زنگ می‌زنی؟
- قضیه‌ش طولانیه بعداً برات تعریف می‌کنم.
از رو صندلی بلند شدم و به سمتی حرکت کردم تا راحت‌تر صحبت کنم.
بعد چند مین تماس برقرار شد و صدای بم رضایی پخش شد
- به‌به هلیا خانم، خورشید از کدوم طرف در اومده شما یاده ما کردی؟
- سلام.
- خوبی؟
-ممنون... .
با شک و تردید ادامه دادم:
- آقای رضایی!؟
- هلیا ما الان نزدیک‌های یک ساله با هم کار می‌کنیم هنوز اسمم رو نمی‌گی؟ بگو آرمان
بی‌حوصله گفتم:
- باشه. می‌تونم یک درخواستی بکنم؟
- بفرما شما جون بخواه
بی‌رمق ادامه دادم:
- یک جا برام پیدا کن امشب بمونم
- چرا؟
- باید بگم؟
- خب هلیا خانم دلت میاد ان‌قدر بهم می‌پری؟
- خوبه‌خوبه، لوس بمونم حدی داره!
جدی شد و گفت:
- خونه نزدیک آشپزخونه هست کلیدش هم دست خودته
- چند لحظه صبر کن
تو کیفم دست کشیدم اثری از کلید نبود.
- توی خونه جا گذاشتم
- خب برو خونه کلید رو بردار
با لحن تمسخر آمیزی غریدم:
- وای چه‌قدر باهوشی تو!
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
- خنگ خدا اگه امکان رفتن به خونه بود من به تو زنگ نمی‌زدم
از خنگی خودش خندید و گفت:
- کار خدا رو می‌بینی؟ همه چیز دست به دست هم دادن که امشب بیای خونه‌ی من
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- سنگ پا قزوین رفته تعطیلات تو جاش پر کردی
خنده‌ای کرد و گفت:
- آدرس بده بگم کلید رو بیارن.
 
موضوع نویسنده

Helix.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
132
130
مدال‌ها
2
پارت دوازدهم
- پیامک می‌کنم.
خداحافظی کردم و به مکالمه پایان دادم.
آدرس‌ رو تایپ کردم و گزینه ارسال رو لمس کردم. سریع پاسخ داد:
- اوکی.
گوشی داخل جیبم گذاشتم.
نزدیک یک ساله برای آرمان کار می‌کنم اول کار پخش مواد رو به عهده داشتم کم‌کم من‌ رو کرد دست راستش. بیشتره کارهای آشپزخونه به عهده من بود . بیشتر معاملات من حضور داشتم. با سن کم شده بودم رئیس آشپزخونه و موادها. سرم‌ رو برگردوندم با چهره در هم رهام مواجه شدم:
- با کی حرف می‌زدی؟
- با دوستم.
دوست نداشتم الان متوجه موضوع بشه می‌خواستم سر فرصت همه چیز رو براش تعریف کنم.
با اخم‌های در هم خیره شد و گفت:
- من هم خرم دیگه؟
به شوخی گفتم:
- عه داداش، دور از جون. خر گناه داره نگو.
رهام با اخم‌های فرو رفته و عصبی بهم نگاه کرد و متوجه شدم بد موقع شوخی کردم.
- گمشو پیش همونی که باهاش حرف می‌زدی.
طعنه بهم زد و با قدم‌های تند ازم دور شد
هنگ کرده به مسیر رفتنش خیره شدم که می‌رفت. انگار جدی‌جدی رفت پا تند کردم یه جورایی دویدم تا بهش نزدیک بشم. داد زدم:
- رهام‌... ‌.
ادامه دادم:
- رهام صبر کن، برات توضیح بدم داری اشتباه می‌کنی قربونت برم.
برگشت سمتم و با چهره‌ای عصبی بهم خیره شد و گفت:
- شنیدنی‌ها رو شنیدم.
- یواش آروم‌تر برو با هم بریم.
تعجب کرده بهم نگاه کرد
- چی؟
سرم‌ رو خاروندم و گفتم:
- فکر کنم اشتباه گفتم.
پوکر نگاهی کرد و گفتم:
- منظورم این بود تند نرو اون‌جور که فکر می‌کنی نیست.
- الان انتظار داری خوش و خرم باشم ازت بپرسم دوست پسر عزیزت چی می‌گفت؟
وقته این بود که من عصبی بشم ولی جلوی خودم گرفتم و گفتم:
- بعداً تعریف می‌‌کنم الان آروم باش.
و اشاره‌ای به مردم کردم که کنجکاو بهمون زل زده بودن. سر تکون داد اشاره به صندلی کردم و دوتایی نشستیم. بعد چن دقیقه یک ون کنار خیابون ترمز زد.
 
موضوع نویسنده

Helix.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
132
130
مدال‌ها
2
پارت سیزدهم
ماشین‌ رو شناختم بلند شدم و به طرف ون رفتم
رهام هم پشت سرم امد. شیشه رو پایین داد و گفت:
- سلام خانم.
به سر تکون دادن اکتفا دادم. دستم‌ رو دراز کردم از علی آقا (خدمتکار آرمان) کلید رو بگیرم.
رهام دستش رو پس زد و کلید رو از علی آقا گرفت و تشکر کرد.
علی اقا گفت:
- آقا گفتن اگه مایلین برسونم‌تون.
رهام با اخم‌های در هم گفت:
- لازم نکرده، خودمون میریم.
خداحافظی کرد و رفت.
رهام رو به خیابون وایساد و دستش ‌رو تکون داد. خیره بهش نگاه می‌کردم و براندازش می‌کردم. چهره‌ش در هین سادگی فوق العاده جذاب و مردونه بود. با صدای رهام به خودم اومدم.
- قصد سوار شدن نداری؟
- ها چی؟
هوفی کشید و کلافه به اسنپ رو به روم اشاره کرد. نشستم و راه افتاد

***
کلید به طرفم گرفت. ازش کلید رو گرفتم رهام برگشت و رفت.
- رهام کجا؟
جوابی نداد و همین‌طور دور میشد؛ دویدم طرفش و دستش رو کشیدم. عصبی نگاه کرد و گفت:
- بگو می‌شنوم؟
- گفتم بیا داخل حرف می‌زنیم.
-واقعاً فکر کردی ان‌قدر بی‌غیرتم که بریم خونه مرد غریبه؟
- خونه خودمه.
عصبی غرید:
- باریک‌الله دیگه چه غلط‌ها کردی خبر ندارم؟ خدایی بابا حق داشت هر کار باهات می‌کرد.
یهو انگار یک سطل آب یخ ریختن روم بهش نگاه متعجب و عصبی کردم و گفتم:
- از تو انتظار نداشتم متاسفم برات. راهم رو کج کردم و به طرف خونه رفتم. حالم گرفته شد حالم‌ رو رهام خراب کرد. هر چی بلا سرم اومده بود تقصیر بابا بود اون چه‌طور میتونست این‌جوری بگه؟
 
موضوع نویسنده

Helix.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
132
130
مدال‌ها
2
پارت چهاردهم

اومد نزدیک و به اغوشم کشید سعی نکردم از اغوشش بیرون بیام
اولین اشک از چشمم چکید کم کم تبدیل به هق هق شد

با صدای گرفته گفت:
- هلیا گریه نکن ببخشید
به حرفش اعتنایی نکردم
از اغوشش بیرونم کشید و به صورتم نگاهی انداخت و گفت:
- نگاه تروخدا قیافشو شبیه بزغاله شدی
تک خنده ای کردم
- خودتی.
خندید و من‌رو به طرف در خونه کشید
وارد خونه شدیم رفت طرف مبل و خودش‌رو انداخت
-بیا بشین برام تعریف کن.
نشستم رو به روش و اتفاق های این چند وقت رو تعریف کردم از بی رحم شدن‌هام از اشپزخونه و مواد ها و.....

- هواست هست داری چیکار می‌کنی؟ تو همون ادمی هستی که خون میدید حالش بد می‌شد؟

جوابی نداشتم حق با رهام بود سرم انداختم پایین و اروم اشک می‌ریختم
چونه‌ام رو تو دستش گرفت و با بالا اورد تو چشمام زل زد و گفت:
با صدایی که رگه های عصبی داشت گفت:
- هلیا چته چطور تونستی دست مردم مواد بدی؟

صدام بخواطر گریه میلرزید و کلمات نامفهومی گفتم که خودم هم متوجه نشدم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Helix.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
132
130
مدال‌ها
2
پارت پانزدهم

بلند شد و مساحت حال تا آشپزخانه را طی کرد
لیوان آبی رو سر کشید

نگاه کوتاهی بهم انداخت و به طرف اتاق رفتم در رو محکم کبوند

چشم هام رو بهم فشوردم و غمگین به در اتاق خیره شدم
روهام دید حالم بده ولی با این وجود تنهام گذاشت
سرم رو میان دستام گرفتم و اشک هایی بی هوا از چشم هام میچکید
به طرف اتاق دیگه راه افتادم و وارد شدم
از سردی اتاق لرزی به تنم افتاد
روی تخت دراز کشیدم و در خود جمع شدم
چشم هام از شدت گریه تار میدید و درد میکرد
چشم هام رو بستم و چند دقیقه بعد به خواب عمیقی رفتم

***
از شدت سر درد از خواب پریدم
به دور و برم نگاهی انداختم و پاشدم
با قدم هایی آرام به طرف اشپزخانه رفتم و کیفم رو برداشتم چندتا قرص مسکن در آوردم و با یک لیوان آب سر کشیدم.
سر گیجه بدی داشتم
با احتیاط به طرف اتاق روهام رفتم
در رو به آرامی باز کردم و با چهره غرق در خواب روهام مواجه شدم
در رو بستم و به طرف گوشی حرکت کردم
ساعت هشت صبح رو نشون می‌داد
پوفی از کلافگی کشیدم
گوشی رو برداشتم چند دقیقه ای بی دلیل با گوشی ور رفتم
حوصله‌م سر رفته بود
گوشی رو گذاشتم رو میز و بلند شدم لباس هام رو پوشید و از خونه بیرون زدم

***
آیفن رو زدم در با تیکی باز شد
در رو هول دادم و وارد شدم
به سلام نگهبان ها با سر تکون دادن اتکاف دادم
قدم زنان به طرف در ورودی اشپزخونه رفتم
مساحتی تا اتاق شخصی ارمان طی کردم
بدون در زدن وارد شدم
- هو کی... .
تا چشمش بهم افتاد حرف‌ش رو قط کرد
بلند شد
- به به هلیا خانم.
- سلام.
- چه عجب تشریف اوردین.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,937
53,102
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین