جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جدال بی‌گدار] اثر «هلیا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Helix. با نام [جدال بی‌گدار] اثر «هلیا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 956 بازدید, 17 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جدال بی‌گدار] اثر «هلیا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Helix.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Helix.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
132
130
مدال‌ها
2
نام اثر: جدال بی گدار

نویسنده: (هلیا)

ژانر: عاشقانه، طنز، پلیسی

عضو گپ نظارت (۲)S.O.W


مقدمه:
من می‌توانم خوب، بد، خ*یانت کار، وفادار، فرشته یا شیطان صفت باشم می‌توانم سکوت کنم یا داد بزنم و... زیرا انسانم این‌ها ویژگی انسانیت است به یاد داشته باش من نباید آنچه باشم که تو می‌خواهی من خودم را از نو ساخته‌ام. ♡

چکیده‌ای از اثر: با صدای کیمیا از فکر بیرون رفتم.
ـ هلیا کجایی دو ساعته صدات می‌کنم

+ هیچی داشتم فکر می‌کردم

ـ پاشو پاشو زنگ اخره

بی حوصله گفتم:
- حال ندارم

_بابا می‌بینمت افسردگی می‌گیرم چته؟ شوهرت مرده زانو غم گرفتی؟



Negar_۲۰۲۲۱۱۲۵_۲۳۴۴۳۲.png
_بابا میبینمت افسردگی میگیرم چته... شوهرت مرده زانو غم گرفتی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Helix.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
132
130
مدال‌ها
2
پارت یک
با ترس از خواب بلند شدم و گفتم:
- چرا داد می‌زنی؟
مامانم گفت:
- مرگ.. بلندشو دیگه مدرسه‌ت دیر شد‌ دو‌ ساعته صدات می‌کنم.‌
چشم قره‌ای به مامانم رفتم و زیر لب گفتم:
- سرطان حنجره نگرفتی از بس داد زدی؟
خواب‌آلود و خسته با چشم‌های نیمه باز از روی تخت بلند شدم و توی عالم هپروت رفتم... .
عمه شیوا چه‌قدر خوشگل شده مثلاً مامان سلینِ دیگه.
با برخوردم به‌ چیز کاملًا سفت‌ به‌ خودم اومدم اَه لعنتی داشتم خواب می‌دیدم و جدی‌جدی باید مدرسه برم... .
محل برخورد با دیوار رو گرفتم(سرم) و به شخصی که پیشنهاد داد بچه‌ها کله‌ صبحی برن مدرسه فهش‌ می‌دادم.
صورتم رو شستم و بعد از عملیات مربوط به‌ سرویس به حاضر شدن پرداختم.
لباس‌های مدرسه رو پوشیدم و رفتم جلوی آینه کرم ضد افتاب زدم و به برنداز صورتم پرداختم.
پوستی گندمی روشن، لب‌های قلوه‌ای چشم‌های قهوه‌ای تیره و کشیده... .
حوصله شیطنت نداشتم بدون شیطنت راهی مدرسه شدم.
سلین گفت:
- سلام بر تو ای بانوی با وقار، چه‌طوری؟
خنده‌ای کردم و گفتم:
- سلام، خوبم تو خوبی؟
کیمیا گفت:
- هلیا
گفتم:
- هان...چرا جیغ می‌زنی؟
سلین گفت:
- کوفت داد نزن.
کیمیا گفت: خوبه خوبه هلیا چه‌طور بابات گذاشت بیای؟
دستش رو گذاشت روی شکمم و غمگین گفت:
- دلت درد نمی‌کنه؟ بهتری؟
گفتم:
- یکم جای چاقو می‌سوزه همین... بابام هم یه‌کم رفتارش بهتر شده ولی خوب با کتک زدن و فهش‌ دادن‌هاش عادت کردم.
سلین گفت:
- بهت گفتم که با سعید دوست نشو.
گفتم:
هی... انگاری نمی‌دونی چرا با سعید دوست شدم!
سلین کمبود محبت می‌دونی چیه؟
نیاز به محبت دارم، سعید با وجود بدی‌هاش با وجود این که روی تو کراش بود بهم‌ ارامش می‌داد، چیزی که توی خونه‌ی ما معنی نداره.
دلیل خودکشیم خانواده‌م هستن، خانواده‌ای که هیچ وقت نداشتمشون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Helix.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
132
130
مدال‌ها
2
پارت دوم
دلیل خودکشی‌م خانواده‌م هستن، خانواده‌ای که هیچ‌وقت نداشتمشون.
دلم خنده می‌خواد ته‌ دلی‌ها
من همش پانزده سالمه چرا باید خودکشی کنم؟
بی‌خیال بریم کلاس
ازشون دور شدم هی به بالا نگاه می‌کردم که اشکم نریزه، دلم می‌خواد از شادی داد بزنم، دلم می‌خواد مامان و بابام من‌هم مثل سما دوست‌ داشته باشن، دلم می‌خواد مامانم به جای سر‌ من غر زدن که چرا به دنیا اومدی من‌رو بغل کنه دوست‌دارم بدون منت برام محبت خرج کنن، نه‌این‌که من گدای محبت کنم پیش این و اون هی.
با‌ عشق به درس گوش می‌دادم یک‌ماهه مدرسه نیومدم استراحت مطلق داشتم یک‌ماه با‌سختی درد معدم که نگم به‌خواطر خودکشی چه‌قدر درد می‌کنه.
باصدای کیمیا از فکر بیرون رفتم
ـ هلیا کجایی‌دوساعته صدات می‌کنم؟
_هیچی داشتم فکر می‌کردم
ـ پاشو‌پاشو بریم حیاط زنگ اخره
- حوصله‌ ندارم
_بابا می‌بینمت افسردگی می‌گیرم چته؟شوهرت مرده که زانو‌غم گرفتی
تک‌خنده‌ای کردم و بلند شدم
_هلیا به‌خودت بیا پوست استخون شدی چته؟ چرا‌ ان‌قدر ضعیف‌ شدی کو اون هلیا‌ی شوخ مدرسه که هفته یک‌بار تعهد می‌داد همه‌ی معلم‌ها از دستش آسایش نداشتند.
حرفی‌نداشتم حقیقت‌رو‌می‌گفت من خیلی تغییر کرده‌ بودم
رفتم طرف بوفه برای خودم و کیمیا کیک‌ و آب‌میوه گرفتم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Helix.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
132
130
مدال‌ها
2
پارت سوم
رفتم طرف بوفه برای خودم و کیمیا کیک و آب‌ میوه گرفتم.
- هی کیمیا مردم دیگه تحمل ندارم من مامان و بابام رو می‌خوام نه کسایی که آرزوی مرگ‌م رو دارن... . هرروز توی خونه نفرین می‌شنوم خسته شدم خسته.
از بچه‌گی خاطره خوبی ندارم همش توی جمع مسخره‌م می‌کردن ضایع ام می‌کردن و می‌خندیدن مسافرت می‌رفتن من‌رو نمی‌بردن می‌گفتن تو باشی بهمون خوش نمی‌گذره...
سلین به جمعمون اضافه شد
- شیطون‌ها بدون من چی می‌گین
-هیچی از بدبختی‌هام میگم
دست روی گونم کشیدم بی اختیار اشک می‌ریختم
کیمیاگفت:گریه نکن دیگه.
سلین گفت:درست میشه ابجی میدونم دایی علی‌رضا اخلاق بدی داره می‌زنتت می‌دونم زن‌دایی زهرا نفهمه نمی‌فهمه که تو سن بدی هستی رو اعصابت راه میره اذیتت می‌کنه همه محبت‌شون‌رو خرج سما می‌کنند
ولی در عوض تو مارو داری مامانم‌هم کمک خواستی کمکت میکنه.
یقم‌ رو‌ محکم گرفته بود و تکونم می‌داد.
-تو یک بار دیگه گریه کن جوری بزنمت صدا سگ بدی... فهمیدی؟
هنگ کرده بهش نگاه کردم کاملاً جدی بهم زل زده بود.
یهو کیمیا زیر خنده زد و صدای خنده من و سلین هم بلند شد.
به سوی کلاس حرکت کردیم باز خوبه این دوتا دیوونه رو دارم.

***
استرس داشتم یک‌ماه دیگه امتحان‌های ترم شروع می‌شد منم هیچی بلد نیستم کتاب‌هام هم سفید هست مجبورم با هزار بدبختی جزو‌ه هارو از بچه‌ها رو بگیرم
بابام هم نمی‌ذاره برم خونه عمه شیوا با سلین درس بخونم
همش کز کردم تو خودم درس‌هام هم ریخته سرم سردرد امانم نمیده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Helix.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
132
130
مدال‌ها
2
پارت چهارم
سه‌سال بعد
راه افتادم طرف شرکت رضایی باید بهش خبر می‌دادم مدارک‌ها رو گرفتم.

***
-خانم راد، اقای‌رضایی جلسه دارند نمی‌تونید برید داخل.
-کار واجبی دارم، بهشون خبر بده.
-گفتن مزاحم نشم
بدون توجه به حرفش طرف در رفتم، پشت سرم راه افتاده بود داد و بی‌داد می‌کرد
-ببخشید، گفتم... .
وسط حرفش پرید با اخمی درهم بهم‌ نگاه کرد و روبه منشی گفت:باشه
و رو به اعضای‌جلسه کرد و گفت: ببخشید جلسه تمومه... . بفرمایید.
واشاره کرد بشینم.
-خب می‌شنوم...
-مشتلق بده
-حرفت‌رو بگو
جدی شدم ونگاه خنثی طرفش گرفتم و گفتم:از اعدام شدن نجات یافتی.
با خوشحالی گفت: مدارک‌ها رو گرفتی؟!
گوشی‌م رو برداشتم و چیزی نگفتم
-با تو ام کی تحویل میدی؟
-هروقت صلاح دونستم
عصبی گفت:
-اومدی جلسه رو خراب کردی، آبروم رو بردی الان‌هم جواب تو خالی می‌دی!
نگاه پوکری کردم و گفتم:‌_ خیلی ناراحتی می‌تونم تحویل فرهاد بدم!
می‌دونی چقدر تهدید (تو خالی نه ها) فرهاد و امسال فرهاد می‌دونن تهدیدهارو چجوری عملی می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Helix.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
132
130
مدال‌ها
2
پارت پنجم
به طرف در رفتم
-هلیا
-کشمش هم دم داره هلیا خانم
-باشه بابا هلیا خانم... مدارک‌ها رو کی میدی؟
-گفتم که هروقت صلاح دونستم بهت خبر میدم
-عصر بیا آشپز خونه
-فکرهامو بکنم... اوم اوکی فردا میام
-پس منتظرتم!
-خداحافظ
***
کنار خیابون ایستادم تاکسی در بست گرفتم 1ساعت دیر کرده بود
درخونه رو باز کردم
بابا خطاب بهم لب زد:
خدا لعنتت کنه کدوم گوری بودی.
حرفی نزدم کیفم گذاشتم اتاق اومدم بیرون، بلند شد.
_با تو ام کدوم گوری بودی؟
_بعد کلاس زبانم رفتم ببینم رتبه کنکورم اومده یا نه
_خدایا کی اون روز می‌رسه با دست‌های خودم توی قبر بزارمت.. گوشام درازه ها !
شانه‌ای بالا انداخت‌م و لیوان آبی سر کشیدم دیگه این حرف‌ها برام عادی شده بود.
_ آبرومون رو بردی با کثافت‌کاری هات معلوم نیست خونه‌ی کی بودی
عصبی بهش نگاه کردم
_چی برای خودت می‌بافی؟ لقب و کارهای خودتون‌رو به من نسبت ندین
مامان گفت :خفه شو.
_الهی جنازت‌رو بیارن نجس حروم.
پوزخند زدم و گفتم:
لیاقت خودتونه
لیوان کنارش رو پرت کرد طرفم و خورد به سرم
جیغ بلندی توسط مامانم کشیده شد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Helix.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
132
130
مدال‌ها
2
پارت شش
روی دستم رو نگاه کردم پر مایه قرمز رنگ بود
سرم گیج می‌رفت گنگ به دور و بر نگاه کردم صداهای نامفهوم به گوشم می‌خورد.
تعادلم از بین رفت و رفتم توی سیاهی
*زمانی نامشخص*
- مامان، سرم درد می‌کنه.
سرش‌ رو از گوشی بیرون آورد وگفت:
به‌درک
عمه شیوا از توی کیفش قرص استامینوفن درآورد و به سمتم گرفت
- بیا، هلیاجان
اشک‌ از چشمم روانه شد
در حضور عمه شیوا خورد شدم
- مامان حالم ازت به‌ هم می‌خوره من‌ هم دخترتم‌ها
بابا اومد و با داد گفت:
سر مامانت داد نزن دختره‌ی... .

***

با صدای یک نفر چشم‌هام رو باز کردم
- تو کی هستی؟
- من، پرستارم
خواستم بلند شم که مانع شد.
- بلند نشو... باید استراحت کنی
- از کی این‌جام؟
- سه روزه
- می‌خوام برم

-نمی‌شه عزیزم حالا حالا‌ها مهمونمون هست
-خانواده‌م کجان؟
-آوردنت بیمارستان و رفتن
سه سال قبل...
تیغ گذاشتم رو رگم هق‌هقم شدت گرفت با تمام وجود گریه می‌کردم.
چشم‌هام از شدت گریه می‌سوخت به دست خط خطی‌ام نگاه کردم
هر کدوم از این خط‌ها نمایانگر یک اتفاق بد بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Helix.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
132
130
مدال‌ها
2
پارت هفت
با جرعت می‌تونم بگم دختر امنیت نداره
[دیشب بهم دست درازی شد حالم بده نمی‌تونم به کسی بگم کلی بدبختی دارم این‌هم اضافه شد]
اشک دختر دامنت‌ رو می‌گیره دختر چهارحرفه ولی دختر بودن خیلی حرفه
((من هلیا هستم دختری که همه به شیطنت می‌شناسنش دختری که همه فکر می‌کنند غم براش معنی نداره))
دختری که زیبایی‌اش براش دردسر شده.
[من ماه هستم، ستاره‌ها هم رو دارن ولی ماه تک و تنهاست]
هلیام دختری از جنس تنهایی.
بذار دختر بودن رو برات تعریف کنم.؛ دختر بودن یعنی پدر و مادرت برات تصمیم بگیرن.
جات زندگی کنن ولی بازم تو راضی به یک غم کوچیک تو دلشون نباشی.
دختر بودن یعنی راحت اشک ریختن.
عاشق توی خونه تنها بودن؛ یعنی شکسته شد با یک حرف کوچیک.
دختر بودن یعنی دنیا با یک نگاه سرد رو سرت خراب میشه.
دختر بودن یعنی دلهره و استرس
دختر بودن یعنی هیس! نخند صدای خنده‌‌ت رو کسی نشنوه.
هیس! این چه لباسیه پوشیدی بزرگ شدی رنگ سیاه بپوش.
هیس! با لباس عروس میری با کفن حق برگشت داری.
خندیدن از ته دل را باید به گور برد!
تیغ رو عمیق روی رگ بی‌صاحابم می‌کشم خسته شدم از قوی بودن
اطرافم پر شده از مایع قرمز رنگ
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Helix.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
132
130
مدال‌ها
2
پارت هشتم♡


درد شدیدی در ناحیه دستم احساس می‌کنم نمی‌تونم تکون بدم دستم‌ رو

چشم‌هام تار می‌بینه از شدت گریه

صدای اروم روهام به گوشم خورد که صدام می‌کرد

_هلیا... هلیا خوبی؟ 2ساعته داخل حمومی.

با صدایه گرفته لب‌زدم:
بله

_اتفاقی افتاده نگرانت شدم

از کف حمام بلند میشم به لباس های خیسم نگاه کردم و ترسیده در باز کردم و خودم رو بغلش انداختم

دیگه نمی‌خوام بمیرم من حامی مثل روهام دارم با دیدنش خوش‌حال شدم اون همیشه هوام رو رو داشته.

نگاهش به طرف لباس‌های خیسم و بعد دست پر خونم کشیده شد و....


♡..... ♡


با کمک پرستار از سرویس بهداشتی خارج شدم سرم گیج می‌رفت.

عه علیه نه یعنی عه روهامه دیدن روهام بعد مدت‌ها می‌تونست حالم رو خوب کنه.، دست پرستار پس زدم و آروم به طرف رهام رفتم


دو قدم مونده بود برسم بهش که خودش در یک قدم فاصله رو جبران کرد و منو توی آغوشش گرفت چه‌قدر دلم براش تنگ شده بود.

صدای پرستار منو به خودم اورد.

اشاره به رهام گفت:
- کی باشن؟

دوز شیطنتم بالا زد و به رو هام نگاه کردم با چشم‌هاش تایید کرد.

-عشقمه، مردمه.

-زن و شوهرین؟

روهام نگاه شیطونی کرد و گفت: خیر به زودی می‌شیم

داشتم می‌مردم از خنده برای بهتر شدن نقش ماچی روی گونش کاشتم

پرستار ضربه‌ای به گونش زد که مساوی شد با ترکیدن من و روهام

مثل دیونه‌ها داشتم دستم‌ رو از شدت خنده گاز می‌گرفتم

پرستارم عاقل انر صفیه بهمون زل زده بود.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین