Sanai_paiiz
سطح
4
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
- Jul
- 1,657
- 10,829
- مدالها
- 6
***
(چند روز بعد...
الکسان:)
چنگال حاوی کباب را به دهان میبرم میگویم:
- هیچی دیگه... آخرش مجبورش کردم شال رو بپوشه بعد بردمش.
اشکان نگاهی به ساعت مشکیاش میاندازد و میپرسد:
- داداش مگه این دختره برای تو تموم نشده؟
قاشق را پر از برنج میکنم و در همان حال سر تکان میدهم.
- پس برای چی دقیقاً یک ساعت و نیم داری درموردش حرف میزنی؟
قورت دادن این حجم از لقمه برایم سخت بود، لیوان نوشابه را سر میکشم و میگویم:
- اهم... چون... نمیدونم! دست خودم نیست اشکان؛ ناخودآگاه که میبینمش هر چی حرص دنیاست میاد تو دلم.
احساس میکردم این با مکث حرف زدنهای اشکان مشکوک است! منتهی چون رفیقم بود، شک نباید به دلم راه میدادم.
- به نظرم بیخیال شو الکس! برگرد همون عربستان و زندگیتو بکن، این دختره معادلاتتو به هم میریزه؛ حالا ببین کی گفتم!
بشقاب خالی را روی میز عسلی رها میکنم و میپرسم:
- چرا فکر کردی من به آدمی که بهم خ*یانت کنه ممکنه برگردم؟
اشکان آستین پیراهن آبیاش را که تا خوردهبود پایین میکشد و میگوید:
- چون میدونم! این دختری که تو شونزده سالگی تو رو دورت زد، تو ۲۱ سالگی میذارتت لای منگنه و میره.
وقتی اینگونه از گذشته برایم یاد میکرد داغ شدن مغزم را حس میکردم.
- من دیگه دارم میرم داداش، ولی بازم میگم! این دختره کارای قبلیشو تکرار میکنه.
دست در دستم میگذارد و با یک خداحافظی مختصر میرود. هر حرفی که اشکان میزد، مانند دانهای که خودش در زمین کاشته باشد و از آیندهاش باخبر باشد، برایم سبز میشد! اما این اولین باریست که دلم میخواهد به حرف او گوش نکنم و ایران بمانم. پاهایم را روی مبل دراز میکنم و خیره به صفحه خاموش تلویزیون مقابلم غرق میشوم. چشمان قهوهای لعنتیاش! پوست سفیدی که با لاک مشکی ناخنهایش را تزئین کردهبود! لبهایی که در مقابل حرفهای حسام به خنده باز میشدند و برای من فقط طعنه و کنایه بودند... قرار بود اجزایش دستبهدست هم بدهند و برای بار دیگر مرا شیدا و رها کنند؟! ویبرهی تلفنم مرا از بند افکار او رها میکنند و نام شقایق را نشان میدهند. در یک کشور دیگر، دختری با اضطراب و شوق منتظر من بود و من... در فکر دختری دیگر!
- جانم شقایق؟
دخترک صدای پر ناز و کرشمهاش را به گوشم میرساند:
- کجایی الکس؟
مکثی میکنم و برای عوض کردن حال و هوایش میگویم:
- یه مهمونی اومدیم با دوست دخترم خوش بگذرونیم، کجام به نظرت خنگول؟
میخندد و با دلخوری الکی نامم را صدا میزند.
- الکس! خیلی بدی... مامان گلی همینجاست، میخوای گوشیو بدم بهش با دوست دخترت حرف بزنه؟
چشمانم بیشتر از این اگر باز میشدند از حدقه بیرون میزدند.
- اوهاوه! نه دستت درد نکنه همین الان باید برم جلسه.
(چند روز بعد...
الکسان:)
چنگال حاوی کباب را به دهان میبرم میگویم:
- هیچی دیگه... آخرش مجبورش کردم شال رو بپوشه بعد بردمش.
اشکان نگاهی به ساعت مشکیاش میاندازد و میپرسد:
- داداش مگه این دختره برای تو تموم نشده؟
قاشق را پر از برنج میکنم و در همان حال سر تکان میدهم.
- پس برای چی دقیقاً یک ساعت و نیم داری درموردش حرف میزنی؟
قورت دادن این حجم از لقمه برایم سخت بود، لیوان نوشابه را سر میکشم و میگویم:
- اهم... چون... نمیدونم! دست خودم نیست اشکان؛ ناخودآگاه که میبینمش هر چی حرص دنیاست میاد تو دلم.
احساس میکردم این با مکث حرف زدنهای اشکان مشکوک است! منتهی چون رفیقم بود، شک نباید به دلم راه میدادم.
- به نظرم بیخیال شو الکس! برگرد همون عربستان و زندگیتو بکن، این دختره معادلاتتو به هم میریزه؛ حالا ببین کی گفتم!
بشقاب خالی را روی میز عسلی رها میکنم و میپرسم:
- چرا فکر کردی من به آدمی که بهم خ*یانت کنه ممکنه برگردم؟
اشکان آستین پیراهن آبیاش را که تا خوردهبود پایین میکشد و میگوید:
- چون میدونم! این دختری که تو شونزده سالگی تو رو دورت زد، تو ۲۱ سالگی میذارتت لای منگنه و میره.
وقتی اینگونه از گذشته برایم یاد میکرد داغ شدن مغزم را حس میکردم.
- من دیگه دارم میرم داداش، ولی بازم میگم! این دختره کارای قبلیشو تکرار میکنه.
دست در دستم میگذارد و با یک خداحافظی مختصر میرود. هر حرفی که اشکان میزد، مانند دانهای که خودش در زمین کاشته باشد و از آیندهاش باخبر باشد، برایم سبز میشد! اما این اولین باریست که دلم میخواهد به حرف او گوش نکنم و ایران بمانم. پاهایم را روی مبل دراز میکنم و خیره به صفحه خاموش تلویزیون مقابلم غرق میشوم. چشمان قهوهای لعنتیاش! پوست سفیدی که با لاک مشکی ناخنهایش را تزئین کردهبود! لبهایی که در مقابل حرفهای حسام به خنده باز میشدند و برای من فقط طعنه و کنایه بودند... قرار بود اجزایش دستبهدست هم بدهند و برای بار دیگر مرا شیدا و رها کنند؟! ویبرهی تلفنم مرا از بند افکار او رها میکنند و نام شقایق را نشان میدهند. در یک کشور دیگر، دختری با اضطراب و شوق منتظر من بود و من... در فکر دختری دیگر!
- جانم شقایق؟
دخترک صدای پر ناز و کرشمهاش را به گوشم میرساند:
- کجایی الکس؟
مکثی میکنم و برای عوض کردن حال و هوایش میگویم:
- یه مهمونی اومدیم با دوست دخترم خوش بگذرونیم، کجام به نظرت خنگول؟
میخندد و با دلخوری الکی نامم را صدا میزند.
- الکس! خیلی بدی... مامان گلی همینجاست، میخوای گوشیو بدم بهش با دوست دخترت حرف بزنه؟
چشمانم بیشتر از این اگر باز میشدند از حدقه بیرون میزدند.
- اوهاوه! نه دستت درد نکنه همین الان باید برم جلسه.
آخرین ویرایش: