جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جراحت دیپلماتیک] اثر«فاطمه‌ثنا کریمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Sanai_paiiz با نام [جراحت دیپلماتیک] اثر«فاطمه‌ثنا کریمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,327 بازدید, 26 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جراحت دیپلماتیک] اثر«فاطمه‌ثنا کریمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sanai_paiiz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Sanai_paiiz
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,829
مدال‌ها
6
***
(چند روز بعد...
الکسان:)

چنگال حاوی کباب را به دهان می‌برم می‌گویم:
- هیچی دیگه... آخرش مجبورش کردم شال رو بپوشه بعد بردمش.
اشکان نگاهی به ساعت مشکی‌اش می‌اندازد و می‌پرسد:
- داداش مگه این دختره برای تو تموم نشده؟
قاشق را پر از برنج می‌کنم و در همان حال سر تکان می‌دهم.
- پس برای چی دقیقاً یک ساعت و نیم داری درموردش حرف می‌زنی؟
قورت دادن این حجم از لقمه برایم سخت بود، لیوان نوشابه را سر می‌کشم و می‌گویم:
- اهم... چون... نمی‌دونم! دست خودم نیست اشکان؛ ناخودآگاه که می‌بینمش هر چی حرص دنیاست میاد تو دلم.
احساس می‌کردم این با مکث حرف زدن‌های اشکان مشکوک است! منتهی چون رفیقم بود، شک نباید به دلم راه می‌دادم.
- به نظرم بی‌خیال شو الکس! برگرد همون عربستان و زندگیتو بکن، این دختره معادلاتتو به هم می‌ریزه؛ حالا ببین کی گفتم!
بشقاب خالی را روی میز عسلی رها می‌کنم و می‌پرسم:
- چرا فکر کردی من به آدمی که بهم خ*یانت کنه ممکنه برگردم؟
اشکان آستین پیراهن آبی‌اش را که تا خورده‌بود پایین می‌کشد و می‌گوید:
- چون می‌دونم! این دختری که تو شونزده سالگی تو رو دورت زد، تو ۲۱ سالگی می‌ذارتت لای منگنه و میره.
وقتی اینگونه از گذشته برایم یاد می‌کرد داغ شدن مغزم را حس می‌کردم‌.
- من دیگه دارم میرم داداش، ولی بازم میگم! این دختره کارای قبلیشو تکرار می‌کنه.
دست در دستم می‌گذارد و با یک خداحافظی مختصر می‌رود. هر حرفی که اشکان می‌زد، مانند دانه‌ای که خودش در زمین کاشته باشد و از آینده‌اش باخبر باشد، برایم سبز می‌شد! اما این اولین باری‌ست که دلم می‌خواهد به حرف او گوش نکنم و ایران بمانم. پاهایم را روی مبل دراز می‌کنم و خیره به صفحه خاموش تلویزیون مقابلم غرق می‌شوم. چشمان قهوه‌ای لعنتی‌اش! پوست سفیدی که با لاک مشکی ناخن‌هایش را تزئین کرده‌بود! لب‌هایی که در مقابل حرف‌های حسام به خنده باز می‌شدند و برای من فقط طعنه و کنایه بودند‌... قرار بود اجزایش دست‌به‌دست هم بدهند و برای بار دیگر مرا شیدا و رها کنند؟! ویبره‌ی تلفنم مرا از بند افکار او رها می‌کنند و نام شقایق را نشان می‌دهند. در یک کشور دیگر، دختری با اضطراب و شوق منتظر من بود و من... در فکر دختری دیگر!
- جانم شقایق؟
دخترک صدای پر ناز و کرشمه‌اش را به گوشم می‌رساند:
- کجایی الکس؟
مکثی می‌کنم و برای عوض کردن حال و هوایش می‌گویم:
- یه مهمونی اومدیم با دوست دخترم خوش بگذرونیم، کجام به نظرت خنگول؟
می‌خندد و با دلخوری الکی نامم را صدا می‌زند.
- الکس! خیلی بدی.‌‌.. مامان گلی همینجاست، می‌خوای گوشیو بدم بهش با دوست دخترت حرف بزنه؟
چشمانم بیشتر از این اگر باز می‌شدند از حدقه بیرون می‌زدند.
- اوه‌اوه! نه‌ دستت درد نکنه همین الان باید برم جلسه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,829
مدال‌ها
6
اما دیگر برای پشیمانی دیر بود! مامان گلی تلفن را می‌گیرد و صدای جیغ‌جیغویش در گوشم می‌پیچد:
- پدرسگ بی‌تربیت.
لبخندی می‌زنم و می‌گویم:
- علیک سلام مامان گلی، مرسی که می‌پرسی منم خوبم.
گلی که می‌توانستم لبخند روی لبش را از پشت تلفن حدس بزنم، برای ضایع نکردن می‌گوید:
- حرف الکی نزن؛ پسرم حسام کجاست؟
نگاهم را به تابلوی بیستون روبه‌رویم می‌دهم و حافظه‌ام صحنه‌های خندیدن‌های مهسا و حسام را تداعی می‌کند.
- چه‌ می‌‌دونم کجاست، لابد دنبال دختربازی.
صدای خنده‌ی به هوا رفته شقایق، تبسم را به من هم هدیه می‌دهد.
- دوباره تو درمورد بچه‌ی من زر زیادی زدی؟
چشمانم از شنیدن حرفش گرد می‌شود و با تعجب می‌پرسم:
- اینو کدوم خری یادت داده ننه؟
گلی با آن صدایی که اندک شباهتی به پیرزن‌ها داشت می‌گوید:
- اولاً که ننه، مامانته؛ دوماً، شقایق اینطوری گفت.
چون می‌دانستم گوشی احتمالاً روی بلندگو زده‌ شده، خطاب به دخترک می‌گویم:
- یعنی شقایق من برگردم، یه شقایقی ازت می‌سازم که دیگه هر چی بلد بودی فراموش کنی.
شقایق به‌طور لوس‌وارانه‌ای صدایش را نازک می‌کند و مسخره جواب می‌دهد:
- واو! زخمیمون نکنی شیرِ جنگل!
می‌خندم و او با خداحافظی مختصری، تماس را پایان می‌دهد. به همان حالت دراز کشیده، ساعدم را روی چشمانم می‌گذارم. دو تیله چشمانش؛ مریخی که پنج سال است از یاد نبرده‌ام! موج موهای شکلاتش؛ عطرش هنوز هم در مشامم می‌پیچد! حیف که خ*یانت‌‌کار بود... حیف که انقدر دور بودیم... حیف که دیگر در قلب من جایی برای او نبود... ! ویبره‌ی گوشی بلند می‌شود، مثل اینکه امروز فرصتی برای استراحت نداشتم. تلفن را برمی‌دارم و جواب ارغوان را می‌دهم:
- جانم؟
در پس‌زمینه‌ی صدایش، هیاهوی جمعیت می‌آید. آرام و با طمأنینه می‌گوید:
- داداش ما مرکز خریدیم، میشه تو بیای دنبالمون؟
همانطور که بلند می‌شدم و به سمت تنها اتاق خانه می‌رفتم می‌پرسم:
- کیه همراهت؟ آدرس کجاست؟
پیراهن مشکی‌ام را از کمد بیرون می‌کشم و او جواب می‌دهد:
- با مهسا اومدیم، سر خیابون خونه‌ی توئه.
باشه‌ای می‌گویم و قطع می‌کنم؛ وصل می‌شدم به آن دخترکی که نفرتش را در مغز که هیچی، در قلب هم داشتم. شلوار مشکی را به تن می‌کنم. رفتارهایش انگار که از سر لج بود؛ از سر لج ماشین مشکی آن هم دنا می‌خرید؛ از سر لج جلوی برادرم با موهای لُخت می‌گشت؛ از سر لج موهایش را می‌بافت وقتی که می‌دانست عاشق موهای افشان شده‌ام‌.

***
مهسا:

- وای ارغوان، به نظرم اصلاً مناسب مهمونی نیست.
ارغوان لباس قرمز را به سمتم می‌گیرد و سمت اتاق پرو هول می‌دهد:
- حرف نباشه؛ فقط یه‌خورده یقه‌ش بازه دیگه همه‌چیزش اوکیه.
بااجبار لباس را به دست می‌گیرم و وارد اتاقک می‌شوم. چفت در را نمی‌زنم تا پس از پوشیدن به دخترک نشان بدهم. آینه‌ی مقابلم موهای بلند و قهوه‌ای رنگی را نشانم می‌داد که قسمت‌هایی را باید هربار رنگ می‌زدم؛ سفید شده‌بودند! در ۲۱ سالگی پیرزنی بودم برای خودم! در باز می‌شود و یک‌ نفر بی‌هیچ دقتی وارد می‌شود.
- ارغوان پوشیدی؟
سرش را بالا می‌آورد و با دیدن من مات می‌ماند.
- اوه ببخشید، فکر کردم ارغوان اینجا... ‌.
ادامه‌ی حرفش در دهان خفه می‌شود؛ سوی نگاهش جایی به‌جز چشمانم است. رد می‌گیرم و به زیر ترقوه‌ام می‌رسم؛ آن زخم نیمه عمیق و پررنگ! هول‌زده دستم را رویش می‌گذارم و تته‌پته‌کنان می‌گویم:
- نه.‌‌.. ار... غوان بیرون بود، میشه برید بیرون؟
توقع داشتم به سرعت اینجا را ترک کند اما انگشتان گرمش روی دستم می‌نشیند و با توپی پر می‌گوید:
- دستتو بردار ببینم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,829
مدال‌ها
6
اخم‌هایم را در هم می‌کنم و خودم را عقب می‌کشم.
- گفتم که ارغوان اینجا نیست، میشه برید؟
با تحکم و اصرار می‌گوید:
- مهسا این زخم نبود؛ دستتو برمی‌داری یا نه؟
با تخسی سر منفی تکان می‌دهم و او نزدیک‌تر می‌آید. برای دیدنش مجبور می‌شوم سرم را بالا بگیرم؛ حسی ته دلم موج می‌کشد که خالی از نفرت نیست. با زور مچ دستم را می‌گیرد و برای اینکه مزاحمش نشوم، آن دست دیگرم را هم می‌گیرد و بالای سرم ضربدری قفل می‌کند.
- این عاشقانه بازیا از من و تو گذشته الکسان، دستتو بردار تا جیغ نزدم بریزن سرت.
نیشخندی می‌زند؛ مثل اینکه فیلم ترکی زیاد می‌دید. روی زخم دقیق می‌شود و بعد از چند ثانیه‌ای متعجب و بریده‌بریده می‌گوید:
- این... جای چاقو... ‌.
پیش از اینکه جمله‌اش را کامل کند با زانو ضربه‌ای می‌زنم به آنجایی که نباید! صدای آخ پر دردش بلند می‌شود؛ به راحتی کنارش می‌زنم و در اتاق پرو را باز می‌کنم.
- ارغوان؟ پوشیدم، بیا ببین.
ارغوان نگاهی به لباس می‌کند و چشمانش برق می‌زند.
- دیدی گفتم بهت میاد؟ بیا حساب کنیم بریم.
کارتمورا بیرون می‌کشم و لباس را حساب می‌کنم. دامن چین خورده‌اش و آستین‌های پفی‌اش توجه ارغوان را سخت جلب کرده‌بود.
- چرا الکسان نمیاد؟ بهش آدرس دادم که.
لبخندی در دل می‌زنم؛ جزای کار آدم بیشعور جز همین نیست. از فروشگاه بیرون می‌زنیم و دم در پارکینگ می‌ایستیم.
- مرسی که اومدی همراهم مهسا! من یادم نمیاد درست و درمون رفته‌باشم خرید بعد از ازدواجم.
لبخندی می‌زنم؛ او زندگی را بسیار به‌خود سخت می‌گرفت و تنها دلیل این رفتارش، بودن در خانواده‌ی سَمی است.
تابش خورشید غیرمستقیم می‌شود. بوم نقاشی آسمان، نارنجی و قرمز می‌گردد. همه‌جای این شهر، همه‌شکل این آسمان، یک خاطره داشتم... خاطره‌های خفه کننده‌! کل این مناطق را با کسی قدم زده‌بودم که با دیدن یک موی بلوند من و همه‌ی زندگیمان را فراموش کرده‌بود.
- داداش اونجاست، بیا بریم.
شاید هم از داداش بودن افتاده‌است و تبدیل به خواهر شده... کسی چه می‌داند؟ به آن طرف خیابان می‌رویم و سوار اتومبیل شاسی‌بلند آقا می‌شویم. ارغوان جلو می‌نشیند و من با سلام زیر زبانی و مصلحتی صندلی عقب جا می‌گیرم.
ارغوان که شیشه‌ی ماشین را دودی می‌بیند، روبندش را بالا می‌زند و اندکی زیپ چادرش را پایین می‌کشد.
- وای این شهریوری پدر ما رو درآورد.
آخرای شهریور است اما گرمای تهران خوب پادشاهی تابستان را به رخمان کشیده‌بود.
- الان کجا برم ارغوان؟
جهنم! بهترین جا برای یک آدم خیانتکار!
- منو فرودگاه پیاده کن، شما هم که امشب میرین مهمونی نه؟
صدایم را کمی بالا می‌برم و تکذیب می‌کنم:
- فردا ظهر مهمونیه.
الکسان بی‌حرف سمت راست می‌پیچد و راه فرودگاه را به پیش می‌گیرد؛ آستین‌های پیراهن مشکی‌اش را بالا زده‌بود و ساعت مچی‌ ست عقدی‌اش زیاد در تصویر بود. ناخودآگاهم تشر می‌زند:«مگه برای تو تموم نشده؟ مگه نمیگی خیانتکار بود، پس چرا نظر میدی؟» نفس عمیقی می‌کشم و سرم را پایین می‌اندازم؛ در کل این پنج سال، در تک‌تک لحظه‌های زندگی‌ام مشغول فکر کردن به او بودم؛ حالا چطور وقتی که خودش مقابلم است بی‌‌توجه تعداد درخت‌های بیرون را می‌شمردم؟ ارغوان درگیر صحبت با تلفن می‌شود و من از پنجره به خیابان شلوغ نگاه می‌کنم.
- مهسا؟ بیا حسام کارت داره.
شاخک‌های الکسان فعال می‌شود. متعجب تلفن را می‌گیرم و جواب می‌دهم:
- سلام آقای پارسا.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,829
مدال‌ها
6
صدای حسام مانند همیشه، سرخوش و با تحکم است:
- سلام‌ مهساجان، چطوری؟
اینکه مرا به اسم صدا زده را نادید می‌گیرم؛ نمی‌خواستم با او بجنگم.
- مطمئن باشم زنگ زدی حالمو بپرسی؟
صدای نیم‌چه خنده‌اش را می‌شنوم. جواب می‌دهد:
- نه زبون‌دار، زنگ زدم بهت بگم که... مهمونی صبح رو باید با الکسان بیای.
دندان قروچه‌ای می‌کنم. باز چه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ است؟
- خودم ماشین دارم.
آن‌ طرف صحبت‌هایش بسیار شلوغ بود، صدای خنده، قاشق و چنگال، گویی در جمع بزرگی بود.
- می‌دونم خودت ماشین داری؛ بابا گفته شما دوتا باید با هم بیاین.
پدرش گفته‌بود؟ به چه علت؟ دستم را از ندانم کاری‌های این سیاسی‌ها روی پیشانی می‌گذارم و می‌گویم:
- لطفاً به پدرت بگو مهمونی که هیچی، من بهشت هم باهاش نمیرم.
با خداحافظی کوتاهی تلفن را قطع می‌کنم و به دست صاحبش می‌دهم. مقابل فرودگاه قرار می‌گیریم و من آنقدر غرق هستم که جز دست دادن قدم دیگری برای خداحافظی برندارم.
- بیا جلو بشین.
نفس عمیقی می‌کشم و نگاهم را به کفش‌هایم می‌دوزم.
- راحتم.
بدون اینکه حرکتی کند می‌گوید:
- نگفتم چطوری راحتی، بدم میاد کنارم خالی باشه.
پوف کلافه‌ای می‌کشم و در را باز می‌کنم؛ همان چند ثانیه‌ای که بیرون بودم، دم عمیقی می‌گیرم و دوباره سوار می‌شوم. در مسیر جاده قرار می‌گیرد و چراغ‌هایش را به خاطر کم‌کم تاریک شدن آسمان روشن می‌کند.
- حسام چی گفت؟
سرم را به‌طرف پنجره کج می‌کنم و خیره عکس خودم در آینه می‌شوم.
- به تو ربطی نداره.
سفیدی چشمانم رو به سرخی می‌زد؛ هر وقت که سردرد بودم، این قرمزی چشم مرا رسوا می‌کرد. گوشه‌ی جاده ترمز می‌زند و من متعجب به سمتش برمی‌گردم.
- دیوونه شدی؟
کاملاً طرف من چرخید‌ه‌است، یک دستش کنار سر من و دست دیگرش گیر فرمان است.
- تا نگی نمیرم.
کاش فحش‌هایی که در دل می‌دادم را می‌توانستم با صدای بلند بگویم... !
- گفت باید مهمونی رو با هم بریم.
چند ثانیه‌ای نگاهم می‌کند، در عمق آن مردمکش حس‌هایی نهفته بود که از عهده ترجمه‌ی من خارج بود... کمی بعد حرکت می‌کند و نفس عمیقش را به ضرب بیرون‌ می‌دهد.
- مهسا؟
مهسا و درد، مهسا و زهرمار، مهسا و تیر پنج تیر.
- چیه؟
چرا انقدر بین صحبت‌هایش مکث می‌کرد؟
- اون... زخم روی سی... ‌.
لبم را زیر دندان می‌گیرم و همانطور که بیرون را می‌نگریستم، در میانه حرفش جواب می‌دهم:
- صدقه سریته، ولی خیلی دورتر از اونی که برات تعریف کنم.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,829
مدال‌ها
6
لبانش را تر می‌کند و نیم‌نگاهی به آینه می‌کند.
- این خیلی جالب نیست که تو طلبکاری؟ درحالی که من باید باشم؟
با ناباوری لبخند می‌زنم؛ او باید طلبکار می‌بود؟ به دلیل خ*یانت به من یا قول‌هایش؟ دندان قروچه‌ای می‌کنم و می‌گویم:
- خیلیم پررویی! به دلیل کدوم کارم تو باید طلبی داشته‌باشی؟
هر دونفرمان آدمیزادی بودیم که بی‌خبر از کرده‌ی خویش نفرت ديگري را به دل داشتیم.
- کدوم کارت؟! چقدر دیوار حاشات بلنده!
صدای سرعت گرفتن و موتور ماشین بلند می‌شود و این تنها صدای برقرار شده در بین سکوت ماست. من سکوت می‌کردم چون می‌دانستم که او دروغی بیش نیست؛ او سکوت می‌کرد چون فکر می‌کرد من خطاکاری بیش نیستم.
- ساعت چند بیام دنبالت؟
شاام را در آینه درست می‌کنم و جواب می‌دهم:
- به داداشت گفتم، به تو هم میگم؛ من با تو بهشت هم نمیام.
نیش‌خندی می‌زند و می‌گوید:
- بهشت که راهت نمیدن، اما محض اطلاعت باید بگم که بابا یه چیزی می‌دونسته که گفته باید با هم بیایم.
تمسخرآمیز به سمتش برمی‌گردم و می‌گویم:
- اِه؟! از کی تا حالا تو تعریف می‌کنی؟
به مرکزیت شهر رسیده‌ایم، نیم‌نگاهی حواله‌ام می‌کند و هیچ نمی‌گویم. همین بهتر که دهان بدوزد و کمتر دری وری سر هم کند. نمی‌دانم چطور می‌توانست با خیال راهت بخوابد وقتی که من به خاطر او... ‌! از خاطره‌ای که به یاد می‌آورم دستم را روی دستگیره می‌گذارم و می‌گویم:
- می‌خوام پیاده‌ شم.
از روی حرص، یا نفرت، یا کینه گوشه پارک می‌کند و جواب می‌دهد:
- چه بهتر! پیاده شو نبینمت.
از سفیدی داخل ماشینش متنفر بودم، از ضبطی که اهنگ ملایم فرانسوی می‌خواند، از صفحه نمایش ماشینش که عکس خودش و زنی در کنارش بود، از همه‌شان متنفر بودم! پیاده می‌شوم و ترک می‌کنم محیط نفرت‌انگیز ماشین و هوایی که بوی عطر او را می‌داد. صدای بوق و هیاهوی آدمک‌ها که پا روی همدیگر می‌گذاشتند فقط برای رسیدن به اهداف خودشان در پَس صدای مغزم شنیده می‌شد. کسی از درونم بر من فریاد می‌کشید:«به درد نخور!» و من همه‌کاری می‌کردم تا ثابت کنم من آن چیزی که خودم به خودم می‌گفتم نیستم! افسوس! گویی این صدای بی‌رحم بهتر از من خودم را می‌شناخت. بوستان آن نزدیکی نظرم را جلب می‌کند، دلم می‌خواست برای اندک زمانی در کنار آبشار وسط و درخت‌های اطرافش بنشینم و با آبی که هیچ از درد من نمی‌فهمید سخن بگویم. زندگی در دیپلماسی، اجازه آزاد گشتن و راحت زندگی کردن را به من نمی‌داد وگرنه حتماً به ندای دلم همانجا می‌رفتم. قدم‌زنان به در خانه می‌رسم و با کلید در را باز می‌کنم. لامپ‌های خاموش نشان می‌داد که مامان قبلاً از رسیدن من، سر به بالشت گذاشته و به خواب رفته.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,829
مدال‌ها
6
تصور کنید هرروز از در خانه بیرون می‌روید و مطمئنید که اگر آنجا بمیرید فکر می‌کنند که باز هم هوای تنهایی به سرتان زده و دنبالتان نمی‌گردند؛ این وضعیت همیشگی من در این چند وقت بود، البته تا قبل از اینکه عمو تصمیم بگیرد مرا به آغوش اجباری سیاست تحویل دهد.
مانتوی سیاه رنگ را بیرون می‌کشم و روی زمین رها می‌کنم، شالم را نمی‌دانم در کدام یکی از خیابان‌هایی که پشت سر می‌گذاشتم انداخته‌ام. روی تخت دراز می‌کشم و همدم شب‌های تلخ من، بالشتم، سرم را سبک می‌کند.

***
- بزرگ‌ترین آرزوت چیه مهسا؟
گازی از ساندویچم می‌زنم و با زور پایین می‌فرستم.
- بزرگ‌ترین آرزوم... اینه که با بابام یه بار دیگه حرف بزنم.
نیشخندی می‌زند و می‌گوید:
- چه جالب! منم بزرگ‌ترین آرزوم اینه که دیگه با بابام حرف نزنم.
جرعه‌ای از نوشابه می‌خورم و جواب می‌دهم:
- خب ببین شرایط من و تو فرق می‌کنه، تو قدر چیزایی که داری رو نمی‌دونی و من حسرت چیزایی که ندارم رو می‌خورم.
سری تکان می‌دهد و مخالفت می‌کند. من همیشه سعی می‌کردم او را به سمت خانواده‌‌اش بازگردانم اما خودش بدترین مانع بود!
- بیا بیخیال همه داشتن و نداشتنا بشیم؛ تو همه کَس من باش، من همه کَس تو.
زیر لب تأیید می‌کنم و سرم را روی شانه‌اش می‌گذارم؛ به خورشید پرنوری که کم‌کم آسمان را ترک می‌کرد نگاه می‌کنم و از او می‌پرسم:
- به نظرت عشق من به تو هم مثل خورشید، یه روز غروب می‌کنه؟
بوسه‌ای روی موهایم می‌نشاند و می‌گوید:
- تو رو نمی‌دونم، ولی عشق من به تو رو چرخش زمین نمی‌تونه از بین ببره!

***
صدای ویبره گوشی مرا از کما بیرون می‌کشد؛ با دست روی تشک به دنبالش می‌گردم و بی‌حال می‌گویم:
- الو؟
هوش و حواس پرتم نگاه نمی‌کند که چه کسی زنگ زده؟! صدای گرم و مهربان حسام در‌ گوشم می‌پیچد:
- ساعت خواب مهساخانم؟
کلافه از پریدن آن رویا و جواب دادن به زنگ ایل پارسا، کمی خودم را می‌کشم و به تاج سفید تخت تکیه می‌زنم.
- خسته بودم حسام‌آقا؛ کاری داری؟
صدای قفل شدن در ماشینش می‌آید و سپس جواب می‌دهد:
- کار که نه اما اگه در خونتون رو باز کنی خوشحال میشم.
شوکه از تخت برمی‌خیزم و پنجره‌ی اتاق رو به حیاط را کنار می‌زنم. کفش‌‌هایش از زیر در سردر مشخص بود؛ به سرعت از راهرو گذر می‌کنم و خودم را به حیاط می‌رسانم. این دیوانه واقعاً به خانه‌ی ما آمده‌بود؟ قفلی در را باز می‌کنم و مقابلش می‌ایستم.
- اینجا چیکار می‌کنی؟
لبخند قشنگی بر لبان نازکش است. دستی به پرپشتی موهای مشکی‌اش می‌کشد و می‌گوید:
- اومدم ببینمت، بد کردم؟
چقدر زود پسرخاله شده‌بود! ما‌ که بار سوم یا چهارم است که یکدیگر را می‌بینیم.
- نه، ولی آخه تعجب کردم دیدمت.
عینک آفتابی‌‌اش را در جیب رویی تیشرتش می‌گذارد و همانطور که من راه را برایش باز می‌کردم و او داخل می‌شد، می‌گوید:
- منم همینطور، توقع نداشتم با این سر و وضع ببینمت.
چشمکی حواله‌ام می‌کند و سمت در خانه می‌رود. نگاهم به کراپ کوتاه و شلوار جینم است؛ با این لباس، مقابل چشمان حسام بودم و از پسرخاله شدن به سرعت او حرف می‌زدم! با حرص مشت محکمی بر سر خودم می‌کوبم و زیر لب زمزمه می‌کنم:
- مهسای احمق!
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,829
مدال‌ها
6
جهشی می‌زنم و از پنجره وارد اتاقم می‌شوم. یا باید از این خانه جدا می‌شدم یا دکور اتاقم را عوض می‌کردم. پیراهن مشکی را با کراپ قرمز عوض می‌کنم و دامن چین‌داری به جای شلوار جین می‌پوشم. با خارج شدن از اتاق رنگ نگاه حسام تعجب می‌گیرد.
- اتاقم پنجره داره.
حال و آشپزخانه دقیقاً به هم چسبیده بودند و با یک جزیره جدا می‌شدند. در یخچال را باز می‌کنم و بوی ژله‌هایی که مامان از شب قبل آماده کرده‌بود در بینی‌ام می‌پیچد.
- اینکه اتاقت پنجره داره دلیل خوبیه که مثل کانگورو بپری؟
جوابش را نمی‌دهم و می‌گذارم در اعماق جهالت بسوزد. بطری آب را سر می‌کشم و آخیشی از خنکی‌اش می‌گویم.
- توقع نداشتم همچین خونه‌ی ساده‌ای داشته باشی.
سینی شیشه‌ای را برمی‌دارم و دوتا لیوان شربت و دو ظرف ژله می‌گذارم.
- خونه‌ی من نیست.
دروغ هم نمی‌گفتم، چیزهایی مال من بودند که با جون و دل برایشان تلاش کرده‌ باشم، این خانه را کسی دیگر خریده‌. سینی را مقابلش می‌گیرم و او شربتش را برمی‌دارد، باقی محتویات را روی میز مقابلش می‌گذارم و من هم روی مبل جلویش می‌نشینم. راستی مامان کجاست؟ اصلاً دیشب خانه بود؟ تماسی نگرفت تا ببیند باز هم از آن کابوس‌ها دیده‌ام یا نه؟
- مهسا... ‌.
میان حرفش می‌پرم:
- خوشم نمیاد باهام زود صمیمی بشن.
حالت چشم‌هایش، عمق نگاهش، لب‌های فاصله گرفته‌ای که می‌خواهد چیزی را به من بگوید، عجیب است!
- تو همون مهسایی، نه؟!
به خیال اینکه چیزی به یاد ندارد می‌گویم:
- من همیشه همین مهسا بودم، تو مهسای دیگه می‌شناسی؟
آرنج‌هایش روی زانوانش است، دست‌های در هم گره خورده و سری که بالا نگه داشته است.
- تو همون مهسای پشت تلفنی... آره خودشی! همینه که نمی‌خوای با الکسان حتی بهشت هم بری!
تیر نگاهمان مقابل است. من دنبال جمله‌ای برای حاشا و او دنبال شنیدن جمله‌ای از جنس حقیت و نام صداقت.
- نمی‌دونم داری چی میگی.
دیوار حاشا بلند است و دروغ گفتن هم کنتور نمی‌اندازد. با کمک گرفتن از دست بلند می‌شوم و او می‌پرسد:
- نمی‌دونی و داری فرار می‌کنی؟ نمی‌دونی ولی رنگت پریده؟ بشین حرف بزنیم مهسا.
پرخاشگرانه به سمتش می‌چرخم:
- منو به اسم صدا نزن!
لرزش خفیف بدنم را فقط خودم حس‌ می‌کنم، مامان کجا بود؟ باید می‌آمد و حسام احساس معذب بودن می‌کرد و می‌رفت.
- بشین، می‌دونی چقدر فسفر سوزوندم تا از پنج سال پیش به یادت بیارم؟
سرجای قبلی‌ام می‌نشینم و موهایم را پشت گوش می‌دهم. حالت تهوع دارم، صداهایی در مغزم می‌پیچد و جایی بین دنده‌هایم درد می‌کند.
- چی می‌خوای بشنوی حسام؟ دنبال چی اومدی؟
او برای مدت کوتاهی همدم روزهای سخت من بود، برای ساعاتی در روز حرف‌هایم را به گوش میسپارد؛ حتی یک‌بار با گریه من گریسته بود!
- چی شد که رفتی مهسا؟ چی شد که دیگه خبری ازت نشد؟
تک‌خنده‌ای می‌زنم و با تر کردن لب‌هایم می‌پرسم:
- خبری ازم نشد؟! عزیزم می‌خواستی هرروز به برادرِ یه خـیانت‌کار زنگ بزنم بگم منِ احمق هنوز دلتنگشم؟
رنگ نگاهش ترحم می‌گیرد، همان نگاهی که مامان گاهی دارد، مثل همان چشمانی که وقتی وارد جمع فامیل می‌شدم رویم بود!
- می‌خواستی بیام بهت بگم اگه هنوزم برگرده من منتظرشم؟ می‌خواستی تمام این سؤال‌هایی که تو قلب و مغزم دفن کردم رو زنگ می‌زدم ناشناس می‌پرسیدم؟
با طمأنینه می‌گوید:
- من منظورم این نیست!
اما من پرخاشگر بودم، سردردی مرا اسیر چنگ‌هایش می‌کند و دخترک گذشته‌ به در و دیوار وجودم چنگ می‌زند.
- پس منظورت چیه حسام؟ اومدی نبش قبر می‌کنی که چی؟
آرام است و می‌گذارد که من تمام عقده‌هایم را بر سر او بی‌تقصیر خالی کنم.
- بابا می‌خواد شما دوتا با هم ازدواج کنین.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین