- مامان، ببین! این خانمه مرده!
از شنیدن صدا و لحن کودکانهای، چشمهایم وحشتزده باز شدند. مثل کسی که واقعاً مرده و از مرگ برگشته، با صدایی تیز هوا را به ریههایم کشیدم و یک ضرب از جا پریدم. بدنم روی نیمکت سرد و نمگرفتهی پارک خشک شدهبود. نفسزنان و با دستپاچگی جیبم را کنترل کردم تا مطمئن شوم گوشیم سرجایش است. بعد روزها بیخوابی و اضطراب، واقعاً این راحتترین موقعیتی بود که بدنم برای استراحت انتخاب کردهبود؟!
مادر کودک سر رسید. دستش را محکم کشید و با نگاهی سرزنشگر از من دورش کرد.
- نه، نمرده! چرا شهرداری این علافهای مفنگی رو جمع نمیکنه از پارک؟
زهرخندی کردم. یعنی حالم تا این حد داغان و به هم ریختهبود؟ تا حدی که یک بچه فکر کند که مردهام و مادرش مرا «مفنگی» بنامد؟ گوشیم را با ولع از جیبم بیرون کشیدم. مدارک و کارتهایم از جیبم سر خوردند و روی زمین سنگفرشی پارک ریختند. کارت نظام پزشکیم میان کارتهای دیگر برایم نیشخند میزد. هیچ تلاشی برای جمع کردنشان نکردم. به هر حال، دیگر به دردم نمیخوردند… . نه حتی کارتهای بانکی خالی از پولم. برای بار هزارم شمارهی ازبر شده را گرفتم.
- دستگاه مشترک مورد نظر… .
صدای کوتاه و موزیکال پیامک، باعث شد سریع از گوشم دورش کنم و محتوای کوتاه، اما زهرآلودش را بخوانم.
- ببخشید آوا. این به نفع خودت هم هست.
بلافاصله خیز برداشتم. فقط سویشرتم را از روی نیمکت چنگ زدم و با تمام قوا شروع به دویدن کردم. در تله افتادی آوا! دیدی؟ دیدی که همهشان با تو دشمناند؟ حتی این بچهای که کلی محبت به او کردی. دیدی چقدر تنهایی؟ دیدی که هیچ جایی برای تو، در این شهر و دیار بیرحم نیست؟ با دیدی تار از اشک و خشم، آخرین پیامم را تایپ کردم و گوشیم را خاموش کردم.
- توئم یکی از همونایی. نباید بهت اعتماد میکردم.
جای زخم روی کمرم، هنوز بعد گذشت ماهها زق زق میکرد و دویدن را برایم دشوار میکرد. ارزشش را نداشتند! هیچکدامشان! اول جان و خونم را چون زالو مکیدهبودند، و حالا آزادیام را هم میخواستند. کلاه سویشرتم را جلو کشیدم تا صورت اشکآلودم را پنهان کنم. نفسم به زحمت بالا میآمد. انگار تمام وزن این چندماه را، جای شانههایم، روی قفسهی سی*ن*هام گذاشته باشند… .
انگار حتی خدا هم با من شوخیاش گرفتهبود که ناگهان پارکی که تا چند ساعت پیش خلوت بود، حالا پر شدهبود از جمعیت. عصبی مردم را کنار میزدم و پیش میرفتم. باید هر چه سریعتر از این پارک خارج میشدم. پیش از آنکه گیر «او» بیفتم.
دست پرقدرتی که ناگهان از میان جمعیت دور بازویم پیچید را، خیلی خوب میشناختم. این که حتی در این وضعیتش هم از من قویتر بود، حرصم میداد. بدون نگاه کردن به او، سعی کردم بازویم را از چنگش رها کنم. اما مثل موشی بودم که در چنگال عقابی اسیر شده. هرچقدر هم آن عقاب، پرشکسته و آسیبدیده بود.
دستش از روی بازوم، رو به پایین حرکت کرد و انگشتان مردانهاش، عاری از محبت و محکم، میان انگشتان ظریف و شکنندهام لغزید.
- کجا با این عجله؟ مار خوش خط و خال من!