جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جهنم سرخ] اثر «کیمیا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Kimia1401 با نام [جهنم سرخ] اثر «کیمیا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,786 بازدید, 23 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جهنم سرخ] اثر «کیمیا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Kimia1401
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا

ایا رمانم خوبه؟ ؟

  • عالی ؟

    رای: 6 75.0%
  • خوب ؟

    رای: 2 25.0%
  • متوسط ؟

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    8
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Kimia1401

سطح
0
 
بازرس انجمن
کاربر ممتاز
Jul
257
664
مدال‌ها
2
۲۰۲۲۱۲۱۳_۲۲۳۰۱۲.jpg
نام رمان: جهنم سرخ
نویسنده : کیمیا
ژانر : عاشقانه، تخیلی،
عضو گپ نظارت: S.O.W 5
خلاصه:
درد، گاهی می‌تواند آنقدر زیاد باشد که ندانی حتی با خود چه می‌کنی.!
زندگی سخت است؛ آنقدر سخت که باعث می‌شود یا یک قاتل شوی! و گاهی هم باعث می‌شود یک ترسو و ضعیف باشی.!
انتخواب با خود لوریانس بود.
یا شکار می‌شد؛ یا یک شکارچی می‌شد کدام یک از آن‌ ها می‌شد؟
انتخواب با آن دخترک بود.
دنیای کودکی‌ او نابود شده بود!
و یک آواره‌ا‌ی از دنیای کودکی او به‌جا مانده بود.
یک خاطرات سوخته! اینده‌ای مبهم... .
جهنم‌ی سرخ و کشنده!
او یا یک بازنده بود یا یک برنده؟
او یک لوسیفر بود.
او خود تاریکی بود.
تاریکی محض... .
((مقدمه ))
تاریک، تاریک‌تر سیاهی کامل... .
او خود تاریکی بود... .
او سایه مرگ بود... .
او یک گرگ بود... .
او یک شکارچی بود... .
او رحم نداشت... .
او خود شیطان بود... .
او یک لوسیفر بود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
پست تایید (1).png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه


پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Kimia1401

سطح
0
 
بازرس انجمن
کاربر ممتاز
Jul
257
664
مدال‌ها
2
{ پیدا کردن خانواده}




(به نام خالق گیتی)
سرم را بالا گرفته و از گوشه چشم به آن بدبخت حقیر نگاهی اَنداختم و در آخر، پوزخند کشنده‌ای زدم.
او می‌لرزید، حتی سخنی برای گفتن نداشت!
او می‌دانست پایان بازی است.
چشمان قرمز رنگم را بستم.
ولی بعد از چند ثانیه آن‌ها را باز کردم
سردرد داشتم، ولی مهم نبود.
و بی‌توجه به‌ آن سردرد مسغره، به دور آن شکار حقیر چرخیدم... .
دستانم را به هم کوبیده و خندیدم!
همچون مفلوکان التماس می‌کرد چفت دهانش باز شده بود.
آری من لوسیفر بودم. ‌
و رحم‌ در من وجود نداشت!
من شیطان بودم.
از من یک شیطان ساختند.
من را به یک قاتل تبدیل کرده‌اند.
قربانی بدن‌اش سست، و کرخت بود.
و می‌لرزید... .
و به ستون آویزان بوده و هم‌چون کودکان هق‌هق می‌کرد.
سرد و بی‌روح، همانند یک یخ به قربانی مقابلم نگاهی انداختم.
اشتیاق کشتن و مکیدن تا آخرین قطره خون‌اش در وجودم به قلیان افتاد.
سرگرمی جالبی بود.
آن بی‌چاره حتی شلوارش را هم خراب کرده و می‌لرزید او می‌دانست من چه شیطانی هستم، و من آن را قد یک پشه هم حساب نمی‌کردم.
و برایم مهم نبود.
او یک خ*یانت‌کار بود و باید کشته می‌شد.
و من آن‌قدر آدم کشته‌ام که برایم فرقی نداشت.
من در کودکی بزرگ شده بودم.!
من در کودکی روح خود را کشته بودم.!
آیا دیگر رحم‌ی در من باقی می‌ماند؟
من، دونیای کودکی‌ام را باخته و یک خاطرات سوخته به جا مانده است!
و از من یک خاکستر باقی ماند.
درد، انقدر زیاد بود که از من یک قاتل ساخت یک شکارچی... .
برای این که شکار نشوم؛ تبدیل به یک شکارچی شده‌ام.
آرام‌آرام، شروع به قدم زدن کردم.
خاطرات تلخ می‌خواستند از جعبه مخصوص داخل ذهنم فرار کنند ولی من خاطرات‌ را بازگرداندم و کارم را شروع کردم.
با صدایی که تُنِ پایینی داشت و بی‌خیال بود.
شروع به صحبت کردم.
بی‌خیالی خودش یک ترس بزرگ برای قربانی بود... .
آن اَبله چندین سال برای من کار کرده بود.
از قوانین سرسخت خبر داشت.
آن دست راست من بود؛ ولی با کاری که کرد باید کشته می‌شد.
این قانون بازی بود.
آرام شروع به سخن گفتن کردم.
- دیلن، بهت‌ چی گفته بودم؟
با سخنی که بیان کردم؛ دیلن لرزید و از ترس به هق‌هق افتاده بود.
مرد سی‌و‌دوساله جلوی من زار میزد!
علناً می‌لرزید، و التماس می‌کرد.
کُلتِ سیاه رنگم را از پشت شلوارم در آورده و بر روی میز گذاشتم.
و با سرگرمی یکی از اَبروهایم، را بالا دادم و نیشخندی زدم.
آرام‌آرام با قدم‌هایی مغرور و محکم به طرف آن انسان فانی که از ترس می‌لرزید حرکت کردم.
انسان‌ها چقدر می‌تونستند ترسو و حقیر باشند.
اسم خود را مرد گذاشته بود؟ او یک مرد نبود. و فقط اسم آن را یدک می‌کشید!
شرم‌آور بود که حتی برای نجات جان خود کمی فقط کمی نمی‌جنگید!
فقط‌فقط التماس می‌کرد.
گریه می‌کرد!
نیشخندی که تا چند دقیقه پیش بر لب‌هایم بود الان محو شده بود.
- چقدر می‌تونی حقیر باشی؟ چقدر می‌تونی احمق باشی؟ که حتی برای نجات جونت تلاش‌ هم نمی‌کنی! فقط التماسم می‌کنی، تو اسم خودت رو گذاشتی مرد؟ من اسم تو رو مرد نمی‌ذارم، چون فقط یک احمق رو می‌بینم، یک انسانی که برای نجات جونش تلاش نمی‌کنه پس بمیره بهتره و درباره کاری که کردی، تو چندین ساله دست راست منی قوانین می‌دونستی ولی باز هم شکستی؟!
تو حکم مرگ خودت‌ رو امضا کردی نباید پا روی دُم یک گرگ بذاری وگرنه بد تاوان میدی تو یکی از قانون‌های اصلی رو شکستی، پس حکم تو چی می‌تونه باشه؟
جز(مرگ)راه دیگه‌ای برای من گذاشتی!؟
صدای که تا چند لحظه آرام بود حالا بلند شده، و همانند یک ناقوس مرگ وهم‌آور شده بود.
ترس، داخل چشمانش آنقدر زیاد بود که نزدیک بود قبل این که من صدمه‌ای به او وارد کنم خود‌ او سکته کنه!.
پوزخندی زدم.
دیر بود، خیلی دیر بود برای پشیمانی چشم چرخاندم و به اتاقی که سرتاسر سیاه رنگ بود.
و انواع اقسام وسیله شکنجه داخلش بود خیره شدم.
ولی من نیازی به آن وسیله‌های احمقانه نداشتم.
قرار بود امروز به شکل دیگری شکنجه شود.
این اتاق وسیله‌های شکنجه زیادی داشت ولی من قرار نبود از آن‌ ها استفاده‌ای کنم . به غیر از لامپ‌هایی که از دیوار سقف آویزان بودند و یک ستونی که برای بسته شدن قربانی‌هایم بود؛ و زمین خاکی چیز دیگری وجود نداشت... .
من نیازی به آن وسیله شکنجه‌ها نداشتم من خود شکنجه بودم.
ابزاری کشنده!
و من برای کشتن یک احمق خودم رو خسته نمی‌کردم...
با نوشیدن مایع غلیظ و دوست داشتنی هم وقت خود را آزاد کرده و هم آن بدبخت را ...
ولی امروز یک نقشه دیگری در ذهنم بود... .
امروز روز مرگ بود... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kimia1401

سطح
0
 
بازرس انجمن
کاربر ممتاز
Jul
257
664
مدال‌ها
2
2
امروز روز مرگ آن بود.
روزی که آخرین بود برای او... .
آرام‌آرام دور دیلن چرخیدم، مرد به خود می‌لرزید و دندان‌های یک دست و سفیدش به‌هم عصابت می‌کرد... .
دلم می‌خواست این مردک خ*یانت‌کار را سلاخی کرده و گوشت آن را به سگ‌هایم دهم!
آری من حتی به نزدیک ترین‌ها هم رحم نمی‌کردم.
آری گذشته من بد بوده.
خیلی بد... .
آری همان گذشته، من را یک شکارچی بزرگ ساخت
یک شیطان... .
خنده‌ای از سر داده، و با سرگرمی گفتم:
- تو، خودت رو به کشتن دادی... .
پوزخندی زدم، پوزخندی از جنس درد و مرگ بود.
کُتِ چرم سیاه رنگم را در آورده، و انداختم بر روی چوب لباسی؛ فقط یک تاپ دو بنده بر تن داشتم که هیکل ورزیده‌ام را به خوبی نشان می‌دهد.
آرام‌آرام با قدم‌هایی بلند خود را به آن خ*یانت‌کار رساندم، و موهای سیاه و خاکستری‌اش را محکم گرفته و کشیدم!
سرش را بالا آورده، ولب‌هایم را نزدیک به گوشش کرده و با صدایی وهم‌آور که مرد را بیشتر وحشت‌زده می‌کرد گفتم:
- کار اشتباهی بود، خیلی اشتباه ولی من دلم می‌خواد امروز با عذاب بمیری!
از آن چندش بی‌خاصیت فاصله گرفته و سرش را ول کردم
دوباره سرش افتاد پایین.
آری حالا دیگر خودم بودم؛ و ذات سلاخ گری که رحم نداشت.
دیگر یک کودک ده یا نه ساله یا یک مرد سی‌ و‌ دو ساله نمی‌شناخت.
دیگر هیچ‌ک.س را نمی‌شناخت!
مردک احمق، کار دیگری جز التماس و گریه نداشت؟ من چطور متوجه نشده بودم که هم‌چین دست راست احمقی داشتم؟!
بهتر بود که بمیرد... .
این گریه و زاری‌هایش من را عصبی کرده بود؛ عصبی‌تر از حد معمول آن‌قدر که دیگر تلاشی نکردم که رنگ موها و چشم‌هایم را یک رنگ نگه دارم.
از عصبانیت چشم‌هایم به رنگ قرمز در آمده بود؛ و موهایی بلند و یک دستم حالا قرمز شده‌اند... .
مرد وحشت زده دادی زد و در آخر از حال رفت.
سطل آب یخ را که روی زمین بود برداشتم و به آن ابله ترسو نزدیک شدم.
نزدیک، نزدیک‌تر... .
و آب را آرام‌آرام بر سرش ریخته و خنده‌ای دیوانه وار از سر دادم... .
مرد می‌لرزید؛ وحالا هم از سرمای آب و هم از ترس!
حالا وقت شروع بود.
وقت درد، وعضاب آری حکم خ*یانت‌کار‌ها همین است... .
اِراده کردم و ناخون‌های بلندم ظاهر شدند؛ ناخون‌هایی بُرنده که می‌تونست جان هر کسی را در عرض یک دقیقه بگیرد.
زهر ناخون‌هایم را خالی کرده‌ام؛ نمی‌خواستم بمیرد، الان نباید می‌مرد.
خیلی زود بود برای مردن و من این را دوست نداشتم!
مردک سرش پاین بود، بدنش می‌لرزید و چشم‌هایش را محکم به‌ هم فشار می‌داد.
دستانش بسته بود.
و حتی تقلا هم نمی‌کرد!
به ستون آهنی بسته بودمش، و زار می‌زد!
شکار ترسویی بود.
من آن را می‌کشتم.
قدرم برداشتم و نزدیکش شدم.
بسش بود استراحت، ‌ سرش را بالا آوردم... .
در چشمانم نگاه کرد از چشم‌هایش التماس موج میزد و من لذت می‌بردم با بی‌خیالی گفتم :
- از کجا شروع کنم؟ ازصورتت؟! یا از دست‌هات؟! یا شاید هم از قفسه سی*ن*ه‌ات؟! خودت بگو تا من شروع نکردم.
صدایی از او بلند نشد، گریه می‌کرد! وحشت زده عرق از سر و رویش چکه می‌کرد.
سرش را طرف آن ابزارها چرخاند، ابزارهای مرگ ابزارهایی که هرکدام کشنده بوده‌اند و من، نیاز به آن ابزارها نداشتم.
تنها ناخون‌های زهرآلود من آن را در یک دقیقه می‌کشت.
ولی من زهر ناخون‌هام خالی کرده‌ام؛ پس دیر می‌مرد خیلی دیر هزار باز جان می‌داد تا بمیرد.
شروع کردم؛ ناخون‌هایم را بر روی پوست صورتش کشیدم، بریدگی بزرگی ایجاد شد.!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kimia1401

سطح
0
 
بازرس انجمن
کاربر ممتاز
Jul
257
664
مدال‌ها
2
3

آه خدایا، صورت بی‌نقص او کاملا از بین رفته بود.
هه، تقاص خ*یانت این است.
من متفاوت بودم من فرق داشتم من او را از کودکی بزرگ کرده و به این سن رسانده بودم.
و حالا زیر دست من می‌مرد... .
من روح خود را کشتم تا به این‌جا رسیده‌ام!
من با همین دستانم پدر انسانی ظالم خود را کشته‌ام!
من یک رده از شیطان بی‌رحم‌تر بودم... .
همه من را به نام شیطان یا لوسیفر صدا می‌زدند.
من را می‌شناختند، در من رحم وجود نداشت.
پدر من، آری پدرم من را یک هیولا ساخت... .
و همان هیولا آن را کشت!
تبدیل به یک حیوان سلاخگر... .
آن‌قدر بد که نترسم، خانه من جهنم بود.
من جهنمی بودم زاده اتش، جهنم خونین!
من ناراحت نبودم؛ این که دست راست خود را کشته و سلاخی کرده بودم؛ ناراحت نبودم.
هیچ هسی نداشتم.
من گاهی یک اقیانوس خشمگین هستم.
و گاهی‌ هم یک جهنم سوزان که همه را می‌بلعید ، با یک سونامی می‌توانم همه را نابود سازم.
کل تن‌ و بدنم در آتش خشم و کینه درحال سوختن بود.
آری، یک بار پدر با سونامی عظیم وارد شد و کل زندگی من را نابود کرد.
من زندگی‌ام نابود شد.
ولی من خود را ساخته‌ام، الان بزرگ ترین خلافکار دنیا شده‌ام!
الان آن‌قدر ثروت دارم که حتی مقام‌های دولتی را هم بخرم و کسی کاری به من نداشته باشد.
از فکر بیرون آمدم.
انگار یاد خودم افتاده بودم.
یاد کودکی... .
سرم را تکان دادم؛ نیشخندی زدم.
دردی که من رو به یک قاتل تبدیل کرد!
دستانم کار می‌کرد اما ذهنم مشغول ناله‌های عمیق دیلن بود.
ناله‌هایی که من را یاد کودکی و ظلم‌های پدرم انداخت.!
او را در خون خود غلتانده بودم.
از روی عصبانیت و ذهن مشغول خود یک چشم آن را در آورده و پوست صورتش را کنده بودم.
انگشتان دستش را قطع کرده بودم.
او از درد شدید مرده بود.
حتی بر زبانش هم رحمی نکرده بودم.
آن را بریده بودم.
غرق در خون خود بود.
صدایی از قلبش شنیده نمی‌شد.
در آخر چوبی وارد قلب او کردم.
او را ول کردم.
دیگر به کار من نمی‌آمد.
با این شکنجه‌ها تخلیه نمی‌شدم.
در مردابی از درد کینه و نفرت فرو رفته بودم.
و گناه‌کاران را بر این وضع می‌انداختم.
و بخششی درکار نبود.
دیگر آن کودک ترسو آن زمان نبودم.
دیگر از سلاخی نمی‌ترسیدم..!
چون حالا یک سلاخ‌گر شده بودم؛ چیزی که از من ساختند یک هیولا بود.!
دستانم پر از خون بود.
دستانم را لیسیدم.
آه، مزه و بوی خون برای من از هر چیزی بهتر بود.!
عطش آن‌قدر زیاد شد؛ که نتوانستم خود را کنترل کنم.
و دندان‌های نیشم بیرون آمد.
آرام‌آرام به او نزدیک شدم؟
آه، نه آرامی درکار نبود.
زیر یک ثانیه دندان‌هایم در گردن او فرو رفته بود.
آنقدر مسـ*ـت مزه و بوی خون بودم که تا آخرین قطره‌ای که در بدنش بود؛ را مکیدم و تمام کردم.
بدن چروک و خالی از خون او را رها کردم.
و خنده‌ای بلد از سر دادم.
عطش کاملا رفع شده بود؛ و اما من موجودی فرا زمینی بودم... .
من یک خون‌خار بودم... .
من انسان نبودم... .
من فرا تر از هر موجودی بودم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kimia1401

سطح
0
 
بازرس انجمن
کاربر ممتاز
Jul
257
664
مدال‌ها
2
4
من شکست ناپذیر بودم.
من از یک دنیای متفاوت آمده‌ام... .
من همانند آن ترسو‌هایی که فرار می‌کردند نبودم.
من در دنیایی تاریک و سیاه بزرگ شده‌ام.
با سیاهی خو گرفته‌ام
زمانی که متوجه قدرت‌های ذاتی‌ام شدم.
دیگر آن بدبخت بی‌چاره نبودم.
من، قدرت‌هایم را دوست داشتم... .
چشمان خشمگین‌ام حالا به رنگ اصلی خود برگشته بود.
رنگ اقیانوس‌اقیانوسی توفانی اقیانوسی که رحم نداشت.
کت چرم مشکی‌ام را برداشته و پوشیدم و از در پشتی خارج شدم!
رافائل همه چیز را درست می‌کرد... .
در این چند وقط کمتر کشته بودم.
کار اصلی من تجارت بود.
یک تجارت کثیف.!
نیشخندی زدم، من درنده بودم‌.
دستانم را با آبی که داخل سطل بود شستم و از شکنجه‌گاه خارج شدم.
گوشی‌ام را به هدفون اپل مدل اخرم وصل کرده و به رافائل زنگ زدم و گوشی‌ام را در جیب شلوار جین سیاه‌ رنگم جا دادم.
رافائل بر گوشی‌اش جواب داد.
بدون سلام گفتی به رافائل گفتم:
- اون جنازه رو جمع کن و ماشین من رو بیار... .
حتی فرصت ندادم پاسخ دهد و دکمه لمسی هدفون را زده و تماس را قطع کردم‌.
بعد از چند دقیقه ماشین روبه رویم بود.
ماشین لامبرگینی مدل آخر این ماشین دست من بود.
ماشین سیاه براق، که قدرت خود را بر همه نشان داده بود.
ماشینی که فقط یک مدل داشت؛ اسپرت سیاه رنگ بود.
به زیبایی خودنمایی می‌کرد.
ماشین من ماشینی خاص بود که دارای موتورهای بنزینی و توربو شارژ بود.
و چهل و هشت سوپاپ داشت.
این ماشین را خیلی دوست داشتم و از نظر من زیبا ترین ماشین بود.
پیشرفته‌ترین ماشین در دستان من بود.
رافائل از ماشین بیرون آمد.
و آرام‌آرام به طرف من حرکت می‌کرد.
تا این که رسید به من و آرام گفت:
- سلام بفرمایید خانوم من همه‌چی رو جمع می‌کنم... .
سرم را تکان دادم و به طرف ماشینم حرکت کردم و سوار شدم حرکت کردم به طرف مکان مورد نظرم... .
مکانی آرام و مکان محبوب من.
بیخیال از دنیا درحال خوش گذرانی‌ام بودم.
انگار نه انگار که چند دقیقه قبل آدم کشته‌ام!
برایم اصلا مهم نبود.
خندیدم هه... .
نه غذاب وجدانی و نه احساس پشیمانی
هیچ یک آن‌ها را نداشتم.
من بد شدم چون خدا خواست
چون من را بد کردند... .
با این بد کردن‌ها به من لطف کردن.
الان همه چی داشتم.
ولی
قهر بودم‌، سال ها بود که قهر بودم با خدای خود قهر بودم.
و حتی کلمه‌ای حرف نمی‌زدم با او... .
درد برای یک دختر هشت ساله زیاد بود.
درسته الان همه چیز داشتم ولی به قیمت این که روح خود را کشتم احساسات نداشتم.
گریه، هه چه کلمه مزخرفی بود.
غم را فراموش کردم.
شادی را فراموش کردم.
عشق را فراموش کردم.
احساساتم را فروختم.
قلبی برای من باقی نمانده بود.
تک خنده‌ای کردم؛ هه فکر کرده بود من آن دختر قبل هستم.
آه، نه من یکی مثل شیطان بودم.
شیطان معشوقه من بود... .
او هم طرد شده بود.
مانند من... .
من یک موجودی بودم که قلب نداشت!
بهتر بود بگم قلب داشتم ولی احساساتی نداشتم.
من زاده تنهایی بودم.
و با این تنهایی مشکل نداشتم.
عصبانیت تنها حسی بود که داشتم!
او خودش می‌دانست، من حتی برای او هم سر خم نکرده‌ام.
می‌دانست من کیستم... .
کم‌کم نزدیک آن جنگل بزرگی که قلمرو من بود می‌رسیدم.
آری جنگلی که همه حرف‌هایم را شنیده بود.
جنگلی که در آن متوجه قدرت‌های خود شدم.
چشم‌هایم رنگشان تغییر کرده و به رنگ سبز زمردی تغییر کرده بود.
من در این مکان رنگ چشمانم تغیر می‌کرد.
پایم را بر روی پدال گاز فشردم که موتور ماشین غرش بلندی کرد؛ و سرعت ماشین دوبرابر شد.
کم‌کم جنگل دیده می‌شد کم‌کم کوه‌ها و درخت‌های بزرگی که سر به فلک کشیده بودند را دیدم... .
جنگل آرامش من بود.
یک آرامش بزرگ؛ آرامشی که در جنگل به دست می‌آوردم هیچ کجای جهان پیدا نمی‌شد.
وارد یک جاده خاکی شدم... .
جاده خاکی که پر از پیچ‌های کشنده بود.
من هیچ موقعه عادی رانندگی نمی‌کردم.
سر پیچ، با سرعت دستی کشیدم و فرمان را تا آخر چرخاندم.
و ماشین سر پیچ تیزی که رو به‌ رویم بود چرخید... .
و خاکی که پاشیده شد و نمایش زیبایی بر جای گذاشت.
پیچ‌های پی در پی را گذرانده بودم، زیبا بود و اما سوالات که در ذهنم جمع شده بود من هنوز نتوانسته‌ام حتی به سوالات خودم‌ هم جواب دهم.
من چه بودم؟!
قدرت‌های من هنوز کامل نبود و من نمی‌دانستم چه‌طور از آن‌ها استفاده کنم؛ البته بخشی از قدرت‌هایم را شناخته‌ام... .
اما بخشی دیگر را هنوز نمی‌توانم کنترل کنم.
حتی عضو هفت حلقه هم کمکی نمی‌کردند.
از این مطلع بودم که من پادشاه زمین هستم.
من از همه نوع قدرتی داشتم.
من نمی‌توانستم روی خود اسمی بگذارم!
شناخت کاملی از قدرت خود نداشتم!
من چه بودم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kimia1401

سطح
0
 
بازرس انجمن
کاربر ممتاز
Jul
257
664
مدال‌ها
2
۵
آری من پادشاه زمین بودم.
من در ده سالگی متوجه عجیب بودنم شده بودم.
ولی شناخت کاملی از قدرت‌هایم نداشتم!
من در کودکی خیلی عذاب کشیده‌ام
من در سن سیزده سالگی متوجه شدم آنها خانواده من نبوده‌اند آنها من را از یک جاده پیدا کرده‌اند!
درک این درد برای من سیزده ساله زیاد سنگین بود.
تا مدت‌ها افسرده و سردرگم بودم.
جالب بود؛ ایا خداوند می‌خواست زندگی من این‌طور باشد؟
نه خداوند برای بندگانش بد نمی‌خواهد.
با این که با او قهر بودم ولی این را می‌دانستم او چگونه است؛ شناختی که از او داشتم چیز دیگری بود آخر او پدر من بود.
من این را متوجه شده بودم
من گشتم انقدر گشتم تا متوجه شدم از کسی زاده نشده‌ام... .
روح من در بدن کودکی قرار گرفته بوده.
روح من تازه متولد شده بود.
وقتی روح من بزرگ تر شد آن زمان بود که از همه چیز سر در اوردم.
ولی بعدا از جسم آن کودک خارج شدم.
تا سیزده سالگی در آن بدن مهمان بودم، ولی زمانی که متوجه همه ماجرا شدم از بدن آن کودک خارج شدم.
من الان در بدن کسی نیستم، من نیازی به جسم ندارم
وقتی من یک نامیرا هستم اگر در بدن کسی باشم آن جسم خواهد مرد چون به اندازه عمر من طاقت نمی‌اورد.
در نتیجه جسم مرده به کار من نمی‌امد.
من الان روحم در آرامش بود چون جسم فرشته‌ام را پیدا کردم جسمی که مال خودم بود جسمی نامیرا و قدرت مند بود.
من جسم خدا دادی‌ ام را پیدا کرده‌ام... .
در کودکی... .
آن‌ها من را پیدا کردند و من را عضاب دادند؛ خیلی‌هم عذاب دادند ولی من از آن‌ها انتقام می‌گرفتم، اما آن‌ها را نمی‌کشتم
آن‌ها حق زندگی را از من نگرفته‌اند... .
این بهترین تنبیه برای ان‌ها بود.
در آن زمان کودکی افکار من این بود که پدر دارم فکر می‌کردم مگر یک پدر این‌طور فرزند خود را می‌تواند بزند!
مگر یک پدر دلش می‌اید خار بر پای کودکش برود؟
می‌گفتند پدر‌ها مهربان هستند با فرزندانشان اما او با من این‌طور نبود!
شده بود عذاب روح من... .
او نه تنها من را میزد بلاهایی بر سر کودکی من اورد که تشنه انتقام بودم.
کودکی که به بهترین شکل می‌توانست پیش برود نابود شده بود و حالا از من این هیولا را ساخته بود.
و اما من هم نقشه‌هایی برای آنها داشتم... .
دستان من آلوده به خون بود.
و اصلا این مسئله برای من مهم نبود.
کم مانده بودم به دنیای حقیقی خودم برسم
مکان مورد نظر جنگلی زیبا بود؛ اما نه جنگلی عادی مکانی رویایی که تا الان کسی نتوانسته بود آن را پیدا کند.
نور اعضای گروه... .
جنگلی پر از حیوانات درنده، حیوانات دورگه
و اما من... .
نمی‌دانستم اسمی روی خود بگذارم چون نمی‌دانستم چه هستم!
همه آن حیوانات از من اطاعت می‌کردند.
آری مظهر قدرت من بودم.
قدرت‌هایی که کسی حتی آن‌ها را در خواب خود نمی‌دید
سرم را تکان آرومی دادم.
و خندیدم... .
آری، من همان کسی بودم که هر کاری از او برمی‌امد.
زمانی می‌رسد؛ انتقام سختی‌هایم را از آن‌ها می‌گرفتم.
انتقامی جز ویرانه چیزی باقی نمی‌گذاشت... .
آن‌ها یک اشتباهی بزرگ کردند.
اشتباه آن‌ها زمانی بود که با یک شیطان بازی کردند.
زمانی می‌رسد که کسی از ان‌ها غم می‌دیدند؛ یک غم بزرگ
اشتباه بزرگی بود.
من راه بلندی در پیش داشتم، راهی که دریای خون بود.
خون‌هایی که من را یک زمانی نابود کردند.
آن‌ها تا آخرین قطره خون من را مکیدند!
وقت انتقام و آزادی بود.
آری خون می‌ریختم... .
آری این مسیر پر از کشتارها بود.
من هزاران مشکل در پیش داشتم!
انتقام می‌گرفتم... .
انتقام شب‌های کثیف را می‌گرفتم
انتقام... .
من برای انتقام به اینجا رسیده‌ام
از کودکی در این باتلاق غرق شده‌ام.
باتلاق انتقام... .
آن‌ها در جهنم من می‌سوختند
روزی صد بار جان می‌دادند.
من اجازه نمی‌دادم قسر در برند.
کم‌کم به مکان مورد نظرم می‌رسیدم.
مکان آرامش... .
جهنم برای من خانه بود.
ولی برای آن‌ها جای مرگ می‌شد.
رسیدم، ماشین را پارک کردم.
و پیاده شدم
من مسیری پیچ در پیچ را گذرانده بودم.
و بر این پرتگاه رسیده بودم.
داخل این پرتگاه پر بود از درختان قطوری که هزاران سال عمر داشتند!
و آبشاری که مقابل من بود.
رنگین کمانی بزرگ که خود را نشون می‌داد.
و بر زیبایی‌اش می‌بالید... .
انگار خدا تمام زیبایی‌ها را در اینجا به کار برده بود.
جایی آمده بودم که دور تا دور کوه بود، کوه‌هایی با شیب‌هایی تند. کوه‌ها، سطحی صاف داشتند.
و حتی این‌جا هم پر درخت بود بهتره بگم این مکان دو طبقه بود.خطرناک ترین جاده‌ خاکی بود که دیده بودم.
بهتره بگم من و هم نوع‌هایم این‌جا را می‌دیدیم این‌جا مکان
برای قرار و عهد، و پیمان بین موجودات فراطبیعه بود.
این مکان
پر از جاده‌هایی جادویی هم داشت که هر کدام به بخش‌هایی متصل می‌شد.
جاده‌هایی که خاکی نبودند و حتی ماشین رو هم نبود و از آن‌جا نمی‌شد با ماشین رد شد.
این مکان از دید انسان‌ها پیدا نبود.
چون قدرت این را نداشتند که این مکان را ببینند.
این جاده‌های رنگین کمانی فقط برای افراد مقام‌دار و هفت حلقه‌ها بود.
حیوانات و کودکان و خانواده‌های عادی حق ورود نداشتند.
این زمین رنگین کمانی هفت رنگ بود و هفت نفر وارد می‌شدند.
برگشتم و درخت‌هایی که سر به فلک کشیده بودند را نگاه کردم.
من کنار یک آبشار عظیم ایستاده‌ام.
ابشاری که آب آن از کوه جاری می‌شد.
دور تا دور این‌جا آبشار بود.
من بر قدرت‌هایم ایمان داشتم، می‌خواستم آزاد باشم.
آزاد از هر اسارتی... .
می‌خواستم طعم آزادی را حس کنم.
می‌خواستم قدرت‌هایم را بشناسم... .
می‌خواستم فریاد از سر دهم.
می‌خواستم زندگی کنم.
آری می‌خواستم دیونانه باشم...!
می‌خواستم آزاد باشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kimia1401

سطح
0
 
بازرس انجمن
کاربر ممتاز
Jul
257
664
مدال‌ها
2
چشمانم را بستم و تمرکز کردم.
و بالاخره به آن چیزی که می‌خواستم رسیدم. چیزی که مدت‌ها در انتظار آن بوده‌ام... .
حالا خود واقعی‌ام بودم دیگر نیازی نبود خود واقعی‌ام را قایم کنم؛ آری شکل ظاهری من متفاوت بود.
ولی برای این‌که مردم متوجه نشوند مجبور بودم خود را مخفی نگه دارم.
ولی الان خود واقعی‌ام بودم.
بال‌های من دو رنگه بودند نصف سیاه و نصف سفید رنگ بال‌هایم در آمده‌اند.
لباس و شکل ظاهری من تغییر کرده بود؛ حتی لباس و پوست بدنم‌ هم تغییر کرده بود.
به شکل واقعی خود برگشته بودم.
لباس باشکوهی که برازنده یک پادشاه بود؛ لباس سیاه رنگی که از جنس ساتن مات بود دنباله لباس بر زمین کشیده می‌شد.
در قسمت سی*ن*ه لباس تور کرم رنگی وصل بود که با طرح های سیاه تزئین شده بود.
و یک چاک بلند از ران تا پاهایم وجود داشت که سفید و رنگ پردیگی بدنم را نمایش می‌گذاشت، نیشخندی زدم اگر کسی من را این‌گونه می‌دید؛ متوجه می‌شد که من یک انسان نیستم.
دندان‌های نیشم بیرون زده بود.
و رنگ موهایم تغییر کرده بود.
و چشمانم مانند یک الماس می‌درخشید .
رنگ موهایم سفید بود؛ و چشمانم به رنگ سبز یاقوتی... .
چشمان و مو‌هایم ترکیب زیبایی برجای گذاشته بود.
چشم‌هایم را بستم.
و دستانم را باز کردم و سرم را بر عقب متمایل کردم.
حس قدرت و آزادی بهترین حس جهان بود.
آری من دیوانه‌ای بودم که از هیچ‌چیز باک نداشت... .
من یک دیوانه نترس بودم.
من خود قدرت بودم.
من پادشاه زمین بودم.
مردم عادی خبر از این نداشتند ولی اوک‌ها،‌ الف‌ها، خون‌اشام‌ها، گرگینه‌ها... .
و دیگر موجودات همه تحت کنترل من بودند حتی یک چوب‌ هم از مرز من رد میشد من متوجه می‌شدم.
پادشاه ان‌ها خ*یانت بزرگی کرده بود وارد مرز من شده بودند و به پایگاه مرکزی من حمله کرده بودند پ.
هر کاری تقاصی دارد.
من نمی‌خواستم جنگ به راه بی‌اندازم نقطه ضعف ان‌ها زن‌هایشان بود.
باید زن‌هایشان را بر جانشان می‌انداختم و آخرین حمله برای من بود.
رژیم و ساختار آن‌ها را برهم می‌زدم بدون هیچ خون ریزی... .
سرم را تکان آرامی دادم. و بعد به آرامی
بال‌های بلندم را تکانی دادم؛ و آرام‌آرام رفتم به لبه پرتگاه بزرگ و به راحتی پریدم و در اخر بال‌هایم را تکانی دادم.
و پرواز کردم آب‌هایی از طرف ابشار بر بدنم می‌خود.
حس زیبایی برجای گذاشته بود.
سرم را تکانی دادم من بی‌‌هدف به این‌جا نیامده‌ام من باید از جانب ارک‌ها یک عهد و یک پیمان می‌گرفتم.
آنها بر جناح غربی من حمله کرده‌اند آن هم بخش مرکزی من هم دستانم را بر خرخره ان‌ها می‌گذاشتم هر کاری تاوانی دارد.
آنها باید بهای این کارشان را می‌پرداختند پس باید عهد می‌بستند؛
تا دخترانشان از سن هیوده سالگی در قصر من کار کنند.
و زن‌ها مستقل باشند.
و حکومت باید عوض میشد زن‌های ان‌ها در بی‌چارگی بودند و اوضاع خوبی نداشتند این بهترین وقت بود.
برای برکنار کردن آن پادشاه ابله... .
من هم می‌خواهم ارک‌ها را بر جای خود بنشانم آنها زیاد روی کرده‌اند، آن‌ها بر جناح غربی من حمله کرده‌اند من جنگ نمی‌کردم اما چیز باشکوهی برای دختران می‌گرفتم و آن‌ها را آزاد می‌کردم، و آن پادشاه حقیر را هم خرد می‌کردم.
و اوضاع به نفع من میشد
آری دختران سرزمین من باید آزاد باشند.
و من قدرت خود را بر رخ آنها می‌کشیدم، تا بفهمند من کیستم.
آری ازادی؛ زیبا و با شکوه است تا معنای عمیق آزادی را درک نکنند برای خود نمی‌جنگند.
روزی من هم اسیر بودم؛ روزی بردگی سخت کشیده‌ام همه این ماجرا از خانواده‌ام شروع شد خانواده‌هایی دروغین...
چشمانم را بستم
و کمی احساس آرامش کردم.
زیبا بود و باشکوه از داخل آبشار باشکوه رد شدم.
آبشار که همانند یک برف سفید و زیبا بود.
وقتی از آب رد شدم؛ خیس از آب شده بودم.
آب خنک بود و بر دلم می‌نشست
لباس‌هایم بر بدنم چسبیده بودند.
و برجستگی بدنم معلوم بود.
بدنم را گرم کردم تا خشک شوم.
کم‌کم موها و لباس‌هایم خشک شده‌اند.
حرکت کردم و از آن غار خارج شدم و بر محدوده ارک‌ها رسیدم.
حصارجادویی که کشیده‌اند بر من اثر نداشت وارد شدم و حصار را شکستم.
افراد متوجه شدند و بر طرفم حمله کردند.
یکی از ابروهایم را بالا داده و نی‌شخندی زدم
آن کودن‌ها با خود چه فکری کرده‌اند؟
طلسمی خواندم... .
و همه آن‌ها پخش زمین شده‌اند
تا این‌که حرکت کردم طرف مرکز شهر ارک‌ها.
مکانی که منبع ارک بود.
سرم را تکان دادم و پرواز کردم، پرواز کردم و بر روی تخته سنگی که وسط شهر بود ایستادم.
کم‌کم توجه ارک‌ها بر من جمع شد و با تعجب بر من نگاه می‌کردند.
آن‌ها خبر از این داشتند که یک زن پادشاه آنها است.
ولی تا به حال من را ندیده‌اند
تا این‌که سربازان از راه رسیدند.
دیگر حمله نمی‌کردند.
ایستاده بودند تا این که فردی از میان آنها خارج شد و گفت:
- تو چه کسی هستی ای زن؟
با صدایی بلند و بر زبان خود آنها یعنی بر زبان ادبی اعلام کردم.
- من لوسیفر پادشاه زمین هستم شاه شما قوانین من را شکسته است
من آمده‌ام تا از شاه شما عهد بگیرم و مطمئن شوم که پا بر قوانین نمی‌گذارد؛ آن‌ عهدنامه در دستان من است.
و حتی خبر از پیمان نامه هم دارم... .
و قوانین جدیدی که شما مردم موظف بر انجام آن هستید.
مردم با کمی تعجب من را می‌نگریستند
آن‌ها حق داشتند من را تابحال ندیده‌اند
گیج شده‌اند آن‌ها عادی بود.
من حتی بر دستیار خود هم رحم نکرده‌ام چه رسد به شاه آن‌ها من بر آن.ها قوانین گذاشته‌ام
مردم ساکت شده بودند.
تا این که شخصی گفت:
- چه‌طور حرف تورا باور کنیم؟ بر ما نشانه‌هایی از خود نشان ده تا متوجه شویم که تو پادشاه زمین هستی؛ مگر این امکان پذیر است من باور نمی‌کنم
مردم پچ‌پچ می‌کردند تا این‌که شاه امد.
مردم سجده کنان درود خواندند.
سرم را تکانی دادم و گفتم:
- ای مردم من نشان می‌دهم که شاه زمین هستم این را پادشاهان هم می‌دانند.
حتی خودتان هم متوجه سجده و درود دادن پادشاهتان شده‌ اید.
پادشاه ارک‌ها ادای احترام کرد و با ترس گفت:
- ای بزرگ وار من را ببخشید پوزش می‌طلبم
عفو کنید؛ جبران می‌کنیم.
با سردی او را نگریستم و گفتم:
- من تو را عفو کرده‌ام که زنده هستی... .
ای شاه یا رفتار و کردار خود را درست کنید یا تصمیم دیگری بگیرم من بخشنده نیستم قوانین جدیدی بر شما ارک‌ها وضع می‌شود.
پادشاه خوار و خفیف شده بود.
از عصبانیت و ترس می‌لرزید تا این که سخنی گفت که من را در حد مرگ عصبی کرد.
من رحمی نداشتم و او بر من بی احترامی کرد او باید می‌مرد... .
او تقاص کار خود را پس می‌داد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kimia1401

سطح
0
 
بازرس انجمن
کاربر ممتاز
Jul
257
664
مدال‌ها
2
سرم را تکانی دادم؛ پوزخندی زدم و مانند تیری که از چله رها می‌شود من هم فوران کردم؛ و فریادی کشیدم قرار بود او رسوا شود.
من او را می‌کشتم.
اول آبروی او را می‌بردم و بعد آن را می‌کشتم.
از خشم زیاد یکی از دستانم را بالا گرفته با استفاده از قدرت خود آن ابله را به طرف خود کشیدم و در کنار خود جای دادم.
دستم را بر روی گلویش گذاشتم و فشاری دادم و زیر لب جوری که او هم بشنود گفتم:
- دعا کن که زنده نمانی قرار است از بی‌آبرویی سرت را در گریبانت فرو کنی و بر گناهان خود اعتراف کنی من مجازات‌گر سرسختی هستم؛ از دست من جان سالم بدر نخواهی برد.
مردم از کار من ترسیده بودند؛ سربازان که دیده بودند که پادشاه آن‌ها اسیر است بر خشم امده بودند.
تا این که با صدایی پر از خشم نفرت فریاد کشیدند:
- تو دیگر که هستی که پادشاه ما را بر اسارت گرفته‌ای
در این‌جا چه می‌کنی؟
از خشم عصبانیت قرمز شده بود؛ و نفس‌نفس می‌زد.
آن یکی از سربازان وفادار این پادشاه خ*یانت‌کار بود.
من مهارت خاصی در سخن گفتن داشتم ولی آن‌ها ملایمت متوجه نمی‌شدند با ترش رویی گفتم:
- من خود را معرفی کرده‌‌ام دلیلی نمی‌بینم که توضیح اضافه‌ای بدهم.
سرم را برگرداندم و با خشم آن را نگاه کردم.
گویی درحال قبض‌روح شدن بود.
سرم را به حالت تآسف تکانی دادم و سرم را بر طرف مردم چرخاندم و با صدایی پر از نفرت داد زدم و به جمعیتی که با دهانی باز من را می‌نگریستند گفتم:
- می‌دانید این ابله کیست؟
آیا می‌دانید شما زنان را بردگی گرفته است؟
آیا می‌دانید، همسرانتان چه کرده‌اند؟
آیا خبر از این دارید که پیمان نامه‌ای بین همسرانتان و این مرد نوشته شده است.؟
آیا شما آزادی نمی‌خواهید؟
آیا در بند بودن را دوست دارید من بر این مرد مجازاتی تعیین کرده‌ام... .
زنان می‌گریستند اشک از درد و عذاب این مدت بود.
حتی نمی‌توانستند به همسرانشان اعتماد کنند.
اشک از درد بود؛ اشک از بغض‌هایی بود که خوده بودند آری این اشک‌ها مانند یک دریا شده بودند.
من زنان را متوجه این بردگی کرده بودم.
آن‌ها از بردگی و کارهایی تاقت فرسا خسته بودند؛ از نداشتن آزادی خسته بودند.
زنی از میان جمعیت با گریه فریادی از سر داد و گفت:
- آری ما ازادی می‌خواهیم؛ ما یک زندگی راحت می‌خواهیم
شوهران ما چه کرده‌اند؟
پیمان نامه چیست؟
تو را قسم می‌دهم بر خدایت بگو... .
بر زنانی که غمگین و دل‌شکسته بودند نگاه کردم و با صدایی بلند و رسا گفتم:
- من بر شما آزادی می‌دهم ولی یک شرط هم دارم؛ و این‌که شوهران شما پیمان بسته‌اند که شما زنان تا ابد در بند باشید؛ در بند اسارت آری شما در بردگی کامل هستید.
این بردگی را من بر می‌دارم چون زنان نباید در بردگی باشند ولی دختران شما از سن هفتده‌سالگی در قصر من تربیت می‌شوند.
پیمان نامه با عهد متفاوت است؛ شوهران شما پیمان خونی بسته‌اند و این پیمان شکستنی نیست مگر این که من این پیمان را بشکنم ولی عهد قسمی است که می‌خورند.
برخی اشک می‌ریختند، برخی شادی می‌کردند زنان و دختران از شادی سر از پا نمی‌شناختند.
زنان با خشم کینه بر شوهرانشان نگاه می‌کردند.
نی‌شخندی زدم؛ سرم را چرخاندم و پادشاهی که رسوا شده بود را نگاه کردم.
او اشک می‌ریخت
خوب برای من اصلاً مهم نبود.
آن را با تمسخر نگاه می‌کردم.
حتی نمی‌توانست از خود دفاع کند.
زنان طغیان کرده بودند.
دیگر کسی را نمی‌شناختند.
به سایمون نگاه کردم و با سردی گفتم:
- من گفته بودم اگر پایت را کج بگذاری تو را نابود خواهم کرد؛ تو اشتباه متوجه شده و افکار غلطی داشتی من همان طور که پادشاه‌ات کرده‌ام همان طور هم تو را برکنار خواهم کرد، من جنگ خود را کردم تو شکست خودری من زنان را بیدار کردم، و تو را رسوا... .
سخنان من تمام شد.
مردان دیگر حریف زنان نبودند.
بعد از جنگ داخلی که به راه انداخته بودم؛ مردم طغیان کرده بودند.
حتی مردان را می‌زدند.
و من مردمی را تماشا می‌کردم که بیدار شده بودند.
همه حواس من بر طغیانی بود که مردم کرده بودند.
در این بین تیری بر یکی از بال‌هایم برخورد کرد!
چطور با خود فکر کرده بود که من زخمی می‌شوم؟
آن چقدر ابله و نادان بود.
آن سیاه پوش که بود؟
نمی‌دانستم، اما هرکه بود باید از این آگاه می‌بود!
پوزخندی بر لبان قرمز رنگم نشست.
من آن سیاه پوش را دیدم او بار دیگر هم قصد داشت من را بکشد.
اما من دیگر صبر نکردم.
سایمون را قفل بست کردم؛ و باید آن را هم بر سزای اعمالش می‌رساندم.
تیر چوبی را از بالم کندم.
و بال‌هایم را باز کردم؛ و در عرض یک ثانیه من به دنبال آن احمق بودم.
چابک و سریع بود.
اما در حد من نبود.
من نامیرا بودم ولی همه هنرهای رزمی را از بر بودم.
چون علاقه زیادی بر هنر‌های رزمی داشتم.
آن‌قدر هم را تعقیب کردیم که در اخر او خسته شد ولی دست از فرار کردن بر نداشت.
برای من یک نوع سرگرمی بود؛ ولی او خسته و درمانده شده بود.
به زیرکی و راحتی از میان درختان بلند سیاه‌ رنگ می‌گذشت انگار این منطقه را از بر بود.
جنگل پر از سیاهی، بود سیاهی کامل حتی ابرها هم سیاه رنگ بودند.!
این مکان طلسم شده بود؟
خبر از جریانات اخیر داشتم ولی کسی چیزی از این اتفاق نگفته بود.
جنگل سبز رنگ در ظلمات متلق بود حتی درختان و گل‌ها هم سیاه رنگ بودند.
جالب شد.
این‌جا منطقه‌ای سرسبز بود که دچار این فاجعه شده بود!
من همه منطقه‌ها را می‌شناختم
اما تا به حال این مکان سیاه را ندیده بودم.
احتمالا یکی از مناطق بود که سیاه شده بود.
باید رسیدگی می‌کردم.
یک رسیدگی خشن و قاطع... .
و برخورد سریح با ارواح جنگل... .
این مکان پر از پر از گیاهان سیاه رنگ‌ی شده بود که احتمالا آن گیاهان سمی بودند؛ یا شاید‌هم طلسمی درکار بود.؟!
تا این که چندین شیر سفید را دیدم که به دنبال من هستند.
آنها را می‌شناختم آنها شیرهایی با جسه‌هایی بزرگ بودند.
آنها دشمنان من نبودند و شناخت کاملی از من داشتند؛ احتمالاً آنها بر کمک من امده بودند.
شیری که الماس نشان بر گردنش داشت هکتور بود.
رئیس قبیله شیرهای سفید... .
آنها نگهبان منطقه بودند.
باید حتی با هکتور هم برخورد می‌کردم.
چرا این اتفاق را بر من گزارش نداده بود؟
سرش را برایم به نشانه احترام خم کرد.
من هم سری تکان دادم و دیگر این بازی کودکانه را به اتمام رساندم.
و به راحتی آن سیاه پوش را گرفتم.
خنده‌ای همانند دیوانه‌گان از سر داد و گفت:
- بالاخره من رو گرفتی من می‌دونستم من رو می‌گیری
یکی از اعضای قبیله ارک‌ها نبود.
از سخن گفتن او خبر داشتم که از کجا آمده است
آن سرکش یاغی را می‌شناختم
آن یکی از اعضای گروه تیلور بود.
آنها خیلی زیرک بودند.
من اشتباه کردم او مطمعناً سمی کشنده‌ بر آن تیز زده بود.
اما آن سم اثر نکرده بود.
سرم را تکانی دادم و خنده‌ای شیطانی از سر دادم و بلند گفتم:
- تو اشتباه کردی، تیر تو به خطا رفت نباید هم‌چین کاری می‌کردی
من نمی‌کشمت تو قرار بلا‌هایی دیگه سرت بیاد.
او انگار زیاد نترس بود.
که پوزخندی زد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kimia1401

سطح
0
 
بازرس انجمن
کاربر ممتاز
Jul
257
664
مدال‌ها
2
ای بی‌چاره نمی‌دانست چه قرار است؛ بر سرش بیاید... .
پوزخندی زدم، کمی مکث کردم و با خود اندیشیدم بی‌فایده بود کشتن او... .
مگر این‌که به او رشوه می‌‌دادم تا یکی از ما شود.
او باهوش و زیرک بود.
تا این‌که با زیرکی گفتم:
- تو می‌تونی زنده بمونی، می‌تونی با ما باشی
به خودت بستگی داره من می‌تونم بکشمت ولی می‌خوام به درد بخوری، نظرت چیه؟
ابرو‌های کلف طلایی رنگش را بالا داد و کمی با تعجب من را نگریست و در اخر خنده‌ای کرد.
سرش را عقب متمایل کرده بود؛ و کاملا راحت می‌خندید بدون هیچ ترسی این شهامت و نترسی او خوشم امده بود.
او می‌توانست حرف گوش دهد؛ یا کشته می‌شد.
تا این‌که یک دفعه خاموش گشت، و با لودگی و جسارت گفت:
- من از مرگ نمی‌ترسم کی رو می‌بترسونی از مرگ؟
من در یک صورت با تو همکاری می‌کنم.
ابروهام انداختم بالا نی‌شخندی زدم و گفتم:
- اهان تو برای من شرط می‌زاری؟ چه جالب هه من گفتم نمی‌خوام تو سگ دست اموز من باشی، من گفتم می‌خوام که باهم باشیم این طوری هم زنده می‌مونی هم پول دستت میاد؛ عاقل باش کشتن تو هیچ سودی برای من نداده.
با تک‌ خنده‌ای که جسارت و شجاعتش را نشان می‌داد گفت:
- من می‌دونم، چی می‌گی اما گفتم من هم یک شرطی دارم‌... .
از کجا معلوم کار تو با من تموم نشد من رو نکشی؟!
اوم اون از جونش می‌ترسید؛ همکاری با آدمی که خ*یانت می‌کنه به رئیسش به کسی که باهاش پیمان خونین بسته
همکاری کردن با او اشتباه محض بود... .
برای این که او را فریب دهم با صدایی که خنده در او مجهود بود گفتم:
- تو می‌دونی با چه شیطانی روبه‌رو شدی؟
تو فکر کردی من واقعا با تو شریک می‌شم؟
ای احمق زود باور... .
تو فکر کردی ادمی که به رئیسش خ*یانت می‌کنه احیانا به من هم وفادار می‌مونه!؟
نه تو هیچ موقه به من وفادار نمی‌مونی... .
من یک راه برای تو می‌زارم.
یا اطلاعات میدی می‌دونم از گروه تیلور هستی میگی چه نقشه‌هایی توی سر دارن یا با بدترین وضع ممکن کشته می‌شی که حتی جنازه‌ات هم دست خانواده‌ات نمیاد کدوم ترجیه میدی؟!
این دفعه واقعاً ترسیده بود و دیگر آن نگاه گستاخانه را نداشت؛ می‌دانست راهی دیگر ندارد.
او از خصوصیات من خبر داشت.
لرزش دستانش و غرق سردی که بر پیشانی‌اش نشسته بود.
همه و همه نشان دهنده ترس بیش از اندازه‌اش از من بود.
او می‌خواست ترسی که از من دارد را پنهان کند؛ اما نمی‌توانست، ترس خیلی زیاد بود که بتواند آن را مخفی کند.
با لرزشی که در صدایش مشهود بود؛ گفت:
- کی گفته من قرار برای تو اطلاعات بیارم؟ هه من مثل تو نیستم من کی گفتم که قبول می‌کنم؟!

او انگار می‌کرد او ترسیده بود.
انگار تازه متوجه شده بود که من کیستم.
کسانی که من را ملاقات می‌کردند یا زنده می‌ماندند یا می‌مردنم... .
او همه چیز را انکار می‌کرد و احساس می‌کرد، که من کودن هستم؟
او با خود چه فکری کرده بود؟
با لحنی بی‌خیال گفتم:
- تو نه تنها به من خ*یانت می‌کردی حتی به تیلور هم خ*یانت کردی... .
برای من مهم نیست چی به سر تو میاد... .
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین